هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#84

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بلا و انتونين به آرامي از پله ها بالامي رفتند.انتونين با ناراحتي به شنلي كه اندام بلاتريكس را پوشانده بود نگاه كرد و گفت :
_بلا نظرت چيه كه اون ردا رو رو سر من هم بندازي؟اينطوري ديده ميشيم.

بلاتريكس پوزخندي زد و شنل را محكم تر گرفت و گفت:كه دوباره زمين بخوري احمق؟
_

بالاي پله ها ،بالاي ساختمان،بالاي زيرزمين ..

به محض بالا امدن از پله ها بلاتريكس كه متوجه ي دري شده بود به انتونين اشاره اي كرد.انتونين اب دهانش را قورت داد و به ارامي در را باز كرد.بلا كه منتظر واكنش انتونين بود با ترديد به در نگاه كرد كه به ارامي باز شد و بعد انتونين ناپديد گشت!!

دقــــــــــــايقي بعد :

بلاتريكس با ترديد به درب شيشه اي نگاه كرد و بعد شنل را پوشيد و نزديك شد.دقايقي بعد در حالي كه دنبال انتونين مي گشت متوجه جسد سياه رنگي شد كه پشت در افتاده بود.بلا با عصبانيت جلو رفت و در حالي كه سعي مي كرد خونسرد باشد گفت :
_واي انتونين .بازم من بايد بهت بگم كه اينجا جاي خواب نيست.بلند شو احمق.
انتونين با وحشت اب دهانش را قورت داد و گفت :بلا اونتو يك هزار توئه.
_يك هزارتوئه؟
_اوهوم

بلاتريكس با عصبانيت به انتونين نگاه كرد و بعد نگاهي به سالن انداخت و از خشم سرخ شد.سپس در حالي كه سعي مي كرد ارام صحبت كند گفت:دالاهوف اينجا اتاقاشونه مي فهمي يعني چي؟

انتونين لبخندي زد و بعد با حالتي ابلهانه گفت :يعني اين كه مي تونيم بريم پيششون بخوابيم؟و فردا بدون اين كه بفهمن برگرديم خانه ي ريدل پيش ارباب.
_
_اهان فهميدم.يعني اين كه الان مي تونيم سفيد برفي رو پيدا كنيم و برگرديم خانه ريدل.

پشت در اتاق صورتي:

_يويوي صورتي شماره يك..يويوي صورتي شماره دو يويوي صورتي شماره ي س..هييييييي جيغ ويغ يويوي صورتي شماره ي سه من كجاست؟اي بارتي فضول.دست توئه بده بهم وگرنه به مامانم ميگما
_باشه اصلنشم به مامانت بگو.به من چه!
_الان ميرم ميگم.بارتي بد فوضول زشت.تو هم مثل باباتي.تازشم مي خواستم يك رازي بگم ديگه نمي گم.

_نـــه بگو بگو جيمزي.اول رازو بگو بعد برو پيش مامانت.
_اقا بارتي خان تو بچه سرراهي هستي.حالا ميرم به مامانم ميگم.

بلاتريكس با عجله در اتاق را باز كرد و بعد در حالي كه نورصورتي رنگ اتاق چشمانش را مي زد فرياد زد :نــــــــــه نــــه بارتي اونو بده بهش.همين الان .بچه ي بد.جيمزي جون يك وقت چيزي به ديگران نگيا.نگي من و بارتي و عمو انتوني اينجا بوديم باشه؟

جيمز با شيطنت به بلاتريكس و انتونين و بعد به بارتي نگاه كرد.سپس گفت:به شرطي كه اون ابنباتو بدين به من.
_بارتي بده بهش .همين الان.

بارتي با بغض ابنبات صورتي رنگي كه از گوشه ي جيبش بيرون زده بود در اورد و به جيمز داد.جيمز با لبخندي شرورانه ابنبات را گرفت .

بعد از دقايـــــــــــــــــــــــــــــقي :

جيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــِييييغ


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۴ ۱۶:۳۶:۴۵

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#83

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
...اه چرا پامو لگد میکنی؟
...خودت چرا اون چوبدستی رو از توی چشم نمیکشی بیرون؟مردمکم از حدقه زد بیرون!
بلاتریکس با تاسف چوب جادویش را کنار گذاشت و گفت:معلوم نیست ما سیاهیم یا اینا.زیرزمین خانه ریدل هم اینقدر تاریک نیست!
آنتونین گفت:فقط امیدوارم بارتی اون طرف سر و صدا راه نندازه.چون من ندیدم این بچه یه بار به حرف بزرگترش گوش کنه.حداقل کاش میتونستیم دوتا لوموس بزنیم جلوی پامون رو ببینیم.آخه دوتا نور سرگردان زیاد...

حرف آنتونین نا تمام موند برای اینکه در تاریکی پایش به چیزی گیر کرد و با سرعتی معادل نور به سمت زمین حرکت کرد!بلاتریکس هم که در زیر شنل بود با دیدن این وضع شنل را کنار کشید تا آنتونین به تنهایی به زمین بخورد و صدای گروووومپش بر روی گرد و خاک بلند شود!
آنتونین در حالی که از روی زمین بلند میشد به بلا که هنوز زیر شنل بود گفت:اون شنل رو بنداز این طرف.خیلی ممنون که موقع افتادن حمایتم کردی!

بلا از زیر شنل بیرون آمد و گفت:این حرفا رو بس کن.بیا ببین پات به چی گیر کرده بود.
آنتونین خودش را به بلا رساند و سعی کرد چیزی را که در میان تاریکی و گرد و خاک نشانش میدهد ببیند.حلقه ای فلزی بر روی زمین دیده میشد.
آنتونین لعنتی نثار دامبل کرد و گفت:پیرمرد بوقی.تو زیر زمینم سرعت گیر گذاشته!
بلا در تاریکی نگاه خفنی از سر خشم به آنتونین کرد و گفت:سرعت گیر چیه آی کیو!این یه حلقه است.باید کف زیر زمین یه دریچه باشه.

بلا ایستاد و به اطراف نگاه کرد.در تاریکی نمیشد چیز زیادی را تشخیص داد.فقط اندکی جلوتر پلکانی که به سمت بالا میرفت نمایان بود.بلا شنلش را روی شانه هایش جا به جا کرد و گفت:به نظرت چیکار کنیم؟اون تک شاخ بیریخت ممکنه این پایین پشت دریچه باشه.یا حتی ممکنه بسته اونو به لبه تخت خوابش بسته باشه!
آنتونین سرش را خاراند و گفت:خب بهتره یه کاری کنیم.الان همه محفل در خواب ناز به سر میبرن.میتونیم اول بریم بالا رو بگردیم.بعد اگه نتونستیم اونجا پیداش کنیم میایم پایین ببینیم زیر این دریچه چه خبره!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ جمعه ۱۳ دی ۱۳۸۷
#82

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
- سروصدا نکنید...همه فهمیدن!
- خوب من چکار کنم؟تاریکه هیچ چی رو نمیبینم.
- خوب از چوب جادوگریت استفاده کن ایکیوسان!
-لوموس.

نور ضعیفی فضای انباری را روشن کرد.بوی خاک تمام انبار را گرفته بود.بلاترکیس چینی به دماغ خود انداخت و گفت:
پییفف...کمد لرد از اینجا تمیزتره!یک متر خاک روی این وسایل نشسته.پیف پیف

صدا جیغ ضعیفی توجه مرگخواران را بخود جلب نمود.کمی جلوتر از بلاتریکس،بارتی بر روی جعبه ای ایستاده بود و همان طور که با انگشتانش به زمین اشاره مینمود، جیغ جیغ کنان گفت:
وای...وای...اونو نگاه کنید!میخواست منو بخوره!میخواست منو بخوره!من خودم دندونای تیزشو دیدم...کمک کنید...

آنتونی نگاهی به حیوان سیاه رنگ،که بر روی زمین میچرخید نگاه کرد و با بیحوصلگی گفت:
این فقط یک سوسک کوچیکه بارتی! بیا پایین باید اون حیوون رو برای لرد پیدا کنیم.زود!

بارتی با ناراحتی نگاهی به انتونی نمود و بعد لرزان از جعبه به پایین آمد.
- ولی اگر منو خورد تو جواب بابام رو میدی!

بلاترکیس همان طور که فضای انباری را زیرنظر داشت،خطاب به انتونی گفت:
چطوری میخوای بریم داخل؟بالا پر محفلیه!
- من شنل نامریی کننده آوردم.البته فقط دونفر زیرش جا میشن.بارتی بایدهمینجا بمونه.

بلاتریکس نگاهی به بارتی نمود و سرش را تکان داد. آنتونی شنلی را از جیب ردای خود دراورد و آن را روی خود و بلاتریکس انداخت.
- بارتی بچه خوبی باش!همینجا بمون و بیرون هم نرو.ما زود برمیگردیم.

بارتی زبان خود را برای انتونی و بلاتریکس،که حال در زیر شنل نامریی بودند دراورد و با نارضایتی بر روی صندلی شکسته ای نشست.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۲۱:۰۶:۵۵
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۲۱:۱۰:۱۵

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱:۳۱ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
#81

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
بلاتریکس با مهربانی کاملا ساختگی دستی به سر بارتی کشید.
-آفرین پسر باهوش...حالا خیلی راحت میتونیم وارد محفل بشیم و سفید برفی رو بدزدیم.

بارتی نگاه معصومانه ای به بلاتریکس کرد.
-خاله...میشه بگی چرا ما داریم اسب دامبلدورو میدزدیم؟چرا ازش نمیخریم؟یا اصلا نمیخواییم؟شاید خودش اونو بهمون بده!

دست نوازشگر بلاتریکس ضربه ای به فرق سر بارتی زد.
-ای ابله..تو کی میخوای مثل یه مرگخوار واقعی رفتار کنی؟ما هرگز چیزی رو نمیخواییم..یا نمیخریم.ما میدزدیم.اگه موفق نشدیم به راه حلای دیگه فکر میکنیم.

آنتونین با بی حوصلگی به ساعتش نگاه کرد.عقربه های ساعت درست روی"زمان خواب خیلی خیلی عمیق محفل"قرار گرفته بود.
-خب...حرف زدن بسه.وقتشه وارد بشیم.از اون پنجره کوچیکی که به زیر زمین باز میشه وارد میشیم و دنبال اون اسب نکبت میگردیم.باید همون اطراف باشه.

مرگخواران به آرامی بطرف پنجره رفتند.
-بارتی بپر تو.

بارتی با وحشت چند قدم عقب رفت.
-اممم...چرا اول من؟؟؟خودت برو خب.

آنتونین با عصبانیت یقه ردای بارتی را گرفت و او را بطرف پنجره هل داد.
-برای اینکه رئیس منم.اگه این اسب تک شاخو ندزدیم لرد خودمو عروس تسترالش میکنه.

بارتی غر غر کنان پنجره را باز کرد و از لبه بلند آن آویزان شد.نگاه وحشتزده اش را به زیر پایش دوخت.سعی کرد در تاریکی ارتفاع را تشخیص دهد ولی قبل از اینکه موفق به انجام این کار شود بالگد آنتونین به پایین سقوط کرد.

-هی...پیس...فیس...تو زنده ای؟

صدای ضعیف بارتی از فاصله ای دور به گوش رسید.
-ام...هوم..خوبم..این آیکیوها جلوی پنجره سرسره درست کردن.کار کار جیمزه.زود بیایین پایین.




Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۰:۱۰ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#80

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
بلاتریکس به سرعت از لرد دور شد و چند مرگخوار را برای ترتیب اثر دادن فرمان لرد آماده کرد تا به سمت محفل قق رهسپار شوند و سفید برفی را با خود بیاورند ...

خود را به سرعت غیب و در نزدیکی های محفل قق ظاهر کردند . نگاهی به خانه های میدان گریمولد انداختند و محفل را نیافتند . کلافه و پریشان روی چمن های میدان نشستند و مشغول بازی شدند ... لحظات به سرعت از پی یکدیگر می گذشتند و آنها هنوز مشغول بازی بودند که ناگهان بلاتریکس که جدا از دیگران نشسته بود به آرامی اما با خشانت فراوان از جایش بلند شد و فریاد زد :
- این چه وضعشه ؟! نشستین بازی می کنین ؟ خب یه راهی پیدا کنین که بریم داخل

مرگخواران که تازه به اوج فاجعه پی برده بودند به سمت بلاتریکس برگشتند و پس از آن به خانه های اطراف میدان نگریستند که ناگهان چشم آنتونین از دور به شخصی آشنا افتاد .
از جایش بلند شد و به سرعت به سمت او دوید و او را در آغوش گرفت ... پرسی که از این حرکت آنتونین تعجب کرده بود رو به او گفت :
- مرگخوارِ کثیفِ بوقی ... پیف پیف پیف از من دور شو .


بلاتریکس که از دور صدای آشنایی را می شنوید رویش را به آن سمت برگرداند و متوجه پرسی شد و به فکر فرو رفت ... مگر پرسی به تازگی به محفل نپیوسته بود ؟ به کمک او می توانستند به محفل راه یابند و با آلبوس دامبلدور صحبت کنند .

پس از مکسی به سرعت به سمت پرسی دوید و با ناز و اشوه ی خاصی گفت : سلام پرسی ویزلی عزیز ! خوبی ؟ خیلی وقته ندیدمت پسر . کجایی ؟ یه حال از ما رفقای قدیمیت نمی پرسی ؟

پرسی از آغوش آنتونین بیرون آمد و به سمت بلاتریکس رفت . ناگهان بارتی به سمت پرسی دوید و در آغوش او پرید و اتفاقی که نباید میفتاد ، افتاد !!!


پس از چند لحظه ی کشدار بارتی کت پاره شده ی پرسی را رها کرد و به سمت بلاتریکس رفت و گفت : اینم کاغذش خاله یی



Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷
#79

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه جدید

لرد در پنت هاوس برج ریدل روی کاناپه شاهانه اش جلوس کرده بود و با نجینی مار و پله بازی میکرد.در همین حین ناگهان آنی مونی آشپز مخصوص دربار بی مقدمه پرید تو و همراه با حرکات موزون گفت:ارباب خودم سلام و علیکم!ارباب خودم دستاتو بالا کن!!

لرد بعد از اینکه چند کروشیو آبدار نثار اعضا و جوارح فوقانی و تحتانی آنی مونی کرد با تحکم پرسید:این که الان گفتی یعنی چه؟

آنی مونی که مشغول مالیدن اقصی نقاط بدنش بود خدمت لرد عرض کرد:سیاه سوخته چند روزه غذا نمیخوره و گوشه اتاق تسترالها کز کرده،فک کنم زن میخواد،ارباب جون باید دستی بالا کنی!

لرد که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود گفت:اوه مای گاد!برای گل سر سبد تسترالهام یه عروسی ای بگیرم که هفت شبانه روز بزنن و بخونن،حالا زود بپر بلاتریکسو خبر کن کارش دارم.

چند دقیقه بعد

بلاتریکس:ارباب در خدمتم
لرد:زود برو یه زن خوب و نجیب و خانواده دار واسه سیاه سوخته جور کن!
بلا:سفید برفی خوبه؟
لرد:سفید برفی کیه؟
بلا:اسب شاخدار دامبلدور
لرد:آره خیلی خوبه،سیاه سوخته و سفید برفی خیلی به هم میان،زود چند تا مرگخوار بردار برو عروس خوشگلمو بیار...



Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
#78

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بلاتریکس با عصبانیت به مرگخواران نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد ارام باشد موهایش را تکان داد و با عصبانیت گفت :درموردش فکرم نکنین.گیلدی فقط بلده تظاهر کنه! کروشیو!

بارتی که سعی می کرد خود را در اغوش نارسیسا جای دهد نیشخندی به دراکو زد .سپس با ساده لوحی شکلاتی را که از مورفین گرفته بود باز کرد و گفت:خاله ! چرا در موردش فکر نکنیم؟من که نظرم در مورد گیلدی خوبه.یک حس خوبی نسبت به این جادوگر محترم دارم.

بلاتریکس چشم غره ای به بارتی رفت و به نارسیسا اشاره کرد.نارسیسا به ارامی موهای بارتی را نوازش کرد و گفت:بارتی ،خاله ، نظر تو که مهم نیست.تو هنوز کوچولویی عزیزم .
بارتی با خونسردی به نارسیسا نگاهی کرد.سپس دقایقی به فکر فرو رفت و با صدایی که بغض در ان موج می زد گفت :
_پس خاله ئی، کی اینجا نظرش مهمه؟

نارسیسا زیر چشمی به بلا نگاه کرد که منتظر پاسخ او بود.مرگخواران به طور عجیبی ساکت بودندنارسیسا بارتی را از روی پایش بلند کرد و گفت:
-اینجا نظر خاله بلا مهمه بارتی.حالا برو به درسات برس.

بلاتریکس که به نظر می رسید از پاسخی که شنیده است راضیست خواست چیزی بگوید که بارتی بار دیگر پرسید :چرا همش خاله بلا باید تصمیم بگیره؟چرا من تصمیم نمیگیرم؟مگه من پسر ارباب شماها نیستم؟

نارسیسا که متوجه ی نگاه خیره ی مرگخواران و صورت سرخ بلاتریکس شده بود با نگرانی گفت :ولی تو هنوز بچه ای.
بارتی که به نظر می رسید قانع نشده است نیشخندی زد و دستان نارسیسا را فشرد.سپس متوجه نگاه دراکو شد که از ان حسرت می بارید و گفت :
_چرا من کوشوولوئم؟آااااا ببین قدم از تو بلند تره .از دراکو هم قدم بلند تره..ااااا دراکو نرو رو پنجت.خاله این رفته رو پنجش وگرنه من بلندترم..آآآ.

نارسیسا با عجله دست بارتی را گرفت و از سالن خارج شد.بلاتریکس به بلیز اشاره ای کرد و گفت:ببینم تو که دست راست لردو اشغال کردی ،هیچ نظری نداری ؟
بلیز_ چرا یک نظر خوب دارم .خیلی نظر خوبیه.به نفع هممونه.

ایوان با خوشحالی به بلیز نگاه کرد و در دل تحسینش کرد که جواب بلاتریکس را داده است.بلاتریکس با عصبانیت گفت :خب منتظری که ازت سوال کنم؟کروشیو! بگو ببیننم نظرت چیه؟

بلیز با خوشحالی در مقابل چشمان بهت زده ی مرگخواران از جا بلند شد و در حالی که قیافه ی حق به جانبی به خود گرفته بود گفت :من میگم بهتره بزنیم ارباب رو بکشیم .اگه تو خواب این کارو بکنیم راحتره، هـووووم اره می کشیمش و بعد من ارباب میشم.شماهااا باید به من بگین ارباب بلیز،موهاهاهاها تصویر کوچک شده

بلاتریکس چشم غره ای به بلیز رفت و اهی کشید.انی مونی که تا به ان لحظه ساکت بود گفت :
_منم یک پیشنهاد دیگه دارم، چطوره از این به بعد به جای دم سوسمار از دم باسیلیسیک تو اش ارباب استفاده کنم هوم؟

مرگخوارا:!!!!

بلاتریکس: منو بگو که با کیا دارم مشورت می کنم.چطوری باید اسپو بیاریم اینجا؟کسی نظری نداره که با عقل جور در بیاد؟
مورفین بار دیگر لیوانش را کنار گذاشت و گفت :
_مگه اشپ محفلی نیشت؟
مرگخوارا:چرا چرا هست .
_مگه اشپ قبلا رییش محفل نژوده؟
مرگخوارا:چرا چرا بوده.
_مگه اشپ ارباب رو اژیت نکرده؟
مرگخوارا:چرا چرا کرده.
_مگه اشپ الان وژارتو وقتزو تموم کرده؟
مرگخوارا:چرا چرا کرده
_مگه اشپ افغانشتان رو تحریم نکرده؟
مرگخوارا :چرا چرا کرده.
_مگه شما اشپو نمی خواین؟
_چرا چرا می خوایم.
_مگه اشپ محفلی نیش؟
مرگخوارا:این تکراری بود.
_ول کن بابا حواش واشم نمونده که،داغونم ! خب نتیجه میگیریم که برای پیدا کردن آشپ باید بریم محفل.

بلاتریکس با عصبانیت نگاه تندی به مورفین انداخت و فریاد کشید :کروشیـــــــــــووووو یکی این مفنگی رو از جلوی من دور کنه،مثل این که باز مثل همیشه بلا باید نظر خودشو بده، لوسیوس توهم مثلا مرگخواری! خیلی خب ، من می دونم باید چی کار کنیم، سوروس معلومه منظور منو خوب فهمیدی.

سوروس با خونسردی به بلاتریکس نگاه کرد و در حالی که دودل شده بود گفت :منظورت اینه که..
_من منظورمو بیست بار نمی گم سوروس ! تو هرچه سریعتر با دو سه نفر حرکت می کنی به اونجا، من و نارسیسا با لوسیوس و رودولف هم توی محفل پنهان میشیم .ایوان و بقیه هم مراقب اوضاع اینجا باشن.انی مونی اونطوری به من نگاه نکن.این بارم نمی تونی با ما بیای ، ارباب گشنه می مونه !

ایوان که سعی می کرد جلب توجه کند سرفه ای کرد و گفت :بلا درست میگه.بهتره زودتر هم حرکت کنین.
بلاتریکس چشمانش را بست و اهی کشید.سپس بی توجه به بقیه به طرف اتاقش رفت و زیر لب زمزمه کرد :من همیشه درست می گم!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۷:۴۷:۴۳
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۷:۵۰:۵۳

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
#77

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
بلاتريكس براي براي بررسي افكارش و تمركز بر روي ماموريت لرد به سمت مرلينگاه حركت كرد. بارتي دستش را تا بازو در دماغش فرو كرده بود و نارسيسا كه از اين حركت خفنز بارتي خوشش آمده بود دو دستي بر سر دراكو كوبيد و به او گفت : خاك بر سرت كه اندازه يه بچه هم نميتوني كار انجام بدي.
مورفين به سفر هفته ي بعدش به افغانستان فكر ميكرد. گيلدي در جلوي آينه با ابروانش ور ميرفت و به خاطر اين چهره ي گولاخي كه خداوند باري تعالي به او داده از او سپاسگذاري ميكرد. اسنيب دوچشمش را مانند دوربين شكاري بر دماغ گيلدي زوم كرده بود و به اين فكر ميكرد كه چه زماني پول تو جيبي اش به اندازه اي ميرسد كه دماغش را عمل كند.

چند دقييقه بعد

بلاتريكس دستان خيسش را با دامنش پاك كرد و به سوي ملت مرگخوار حركت كرد.

-بوقيا اين چه وضعيتيه ؟ ...كروشيو بارتي...دستتو از دماغت بكش بيرون....عوض اين كارا به ماموريت ارباب فكر كنيد.

-من يه يه فكژي به شرم ژده ؟

مرگخواران كه از فكر كردن مورفين تعجب كرده بودند با دقت تمام به حرفهاي او گوش ميدادند.

-مژه آشپ تو محفل نيشت ؟
ملت :
-مژه آشپو نمي خوايد بكشيد بيرون ؟
ملت :
-مژه آشپ دشمن ارباب نيشت ؟
ملت :
-مژه آشپ بوقي مواد مشدرو ممنوع نكرد؟
ملت:
-خوب پش قبول داريد اون دشمن ماشت ديگه ؟
ملت :
-پش بايد معتادش كنيش از اونجا بكشيدش بيژون .
ملت :

بلاتريكس يك كروشيوي درخواستي از طرف مرگخوارا حواله ي مورفين كرد.

-معتاد بوق صفت، اين فكر بود تو كردي.. كروشيو .

بلاتريكس چوبدستيش را در جيب جديدي كه تازه براي دامنش دوخته بود گذاشت و رو به ملت گفت :

-من وقتي تو مرلينگاه بودم يه فكري به به ذهنم رسيد.
ملت :

-كروشيو بر همتون اين حركت واسه چند خط پپش بود .
ملت:
بلا:

-كروشيو..كروشو..كروشيو... .

مرگخوارها پس از كروشيو هاي بلا دو زاريشون افتاد .

ملت : چه فكري به ذهنت رسيد.؟
-بايد گيلدي رو با اون دماغ گولاخش و چشماي عسليش و صورت سيفيتش و كمر باريكش بفرستيم تو محفل تا بره با آسپ كلاس خصوصي بذاره، بعد آسپو بكشيمش بيرون .

بلا :
ملت:


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۶:۱۳:۲۹
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۸:۵۸:۱۸

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
#76

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
سوژه ی جدید !!!



... موهای لخت و کوتاهش در بادی که از پنجره های اتاق به داخل سرازیر می شد می رقصیدند و صدای مرگبار چندین مرگخوار را از اطرافش می شنید . به آرامی چشمانش را باز کرد و با تعجب به اطراف نگریست .
همه چیز وارونه شده بود . کله ها پایین بودند و پاها بالا ... دستانش را بالا آورد ، اما هیچ دستی ندید . سرش را به سمت پاهایش سوق داد و دید که دست و پایش بسته شده و از سقف آویزان است .

به ناگاه همه چیز در ذهنش رشد یافت ... این مرگخوارانی که در اینجا بودند او را دستگیر کرده بودند . اما چرا ؟ او که دیگر نه وزیر بود و نه محفلی . چرا او را دستگیر کرده بودند ؟


فلش بک

ولدمورت با خشم و غضب فراوان طول و عرض سالن را می پیمود و کوچکترین نگاهی به سیاه پوشان اطرافش نداشت . لحظاتی از حرکت دست می کشید و دوباره به راهش ادامه می داد .
- هر چی زودتر باید اون آلبوس سوروس بوقی رو بیارین اینجا . اون دیگه نه وزیره . نه محفلی . هیچ محافظی نداره و هیچ کاری نمی تونه بکنه ... من باید انتقام اینهمه سال اذیتی که به من وا داشت رو بگیرم .
- اما قربان ...
- قربان و مرگ . کاری رو که گفتم بکنین !

بلیز که آشفته به نظر می رسید خود را به لرد نزدیکتر کرد و گفت : خبرها حاکی از اونه که آسپ داره به سمت محفل می ره .
- دیگه بدتر من آلبوس سوروس رو می خوام .

در حالیکه اتاق را ترک می گفت آخرین جمله را بر زبان آورد و صدای بلند و خوفناکش در آن فضا طنین انداز شد ...


مرگخواران بدون هیچ حرفی و فقط با نگاه های ترس آمیزشون به همدیگه فهماندند که در چه مخمصه ای گیر کرده اند . چگونه باید آسپ را از محفل بیرون می کشیدند ؟
---------------------------------------------------------------------------
سوژه رو که فهمیدین ... همین فلش بک رو ادامه بدین و ماجراهایی که در پی دستگیر شدن آسپ اتفاق افتاده رو به نمایش بگذارید !



Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
#75

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
گزينه اول:كماكان گور باباي آنتونيونم كرده!
گزينه دوم:هوم؟پارك ژوراسيك اسم يه كتاب مشنگي نبود؟
گزينه سوم:خونه تون،خونه مون،خونه شون!
پرسي كه شديدا بين گزينه هاي انتخابي گير كرده بود و به ياد تست هاي كنكور مشنگي افتاده بود براي تصميم گيري بهتر از آني موني پرسيد:ميگم حالا اين جايي كه ميگي خيلي خطرناك كه نيست؟
آني موني به شدت سرش رو تكون داد و گفت:برو بوقي،خودتي!!فكر كردي چه خبره،من به لرد قول دادم هيچ كس از اونجا چيزي نفهمه!

پرسي با كف دست به پيشاني اش كوبيد و گفت:آني موني،برادر من،عزيز من...بوقي!تو كه همين الان همه چي رو به من گفتي.آب كه از سرت گذشته.ديگه يه وجب بيشتر يا كمتر چه فرقي ميكنه!
آني موني بعد از سبك و سنگين كردن ماجرا "هوم" غليظي گفت و بعد به پرسي گفت:آره راست ميگي.پس بذار بقيه اش رو هم بگم.اونجا خيلي خطرناكه.خيلي خوفه،تا جاييكه ميدونم هركي رفته زنده برنگشته.خلاصه اينكه اگه ميخواي بري قبلش وصيتت رو بنويس بذار پيش من!:دي

پرسي با شنيدن دلداري هاي آني موني به شدت روحيه گرفت و در حالي كه سعي ميكرد فكر اينكه چرا هميشه اين بلا ها سرش مياد رو از خودش دور كنه با عجله آشپزخونه رو ترك كرد و آني موني رو در ميان خيل عظيم پيازها تنها گذاشت!
در افكار پرسي:
بابا مگه من ديوونه ام براي آنتونين خودمو به كشتن بدم؟حالا گفتن سيفيت ميفيته ولي سيفيتي هم حدي داري.هرچي باشه از هري كه بهتر نيست...البته چرا از هري بهتره انصافا!!به هر حال امكان نداره من خودمو به خطر بندازم.به سرم كه نزده.به هيچ وجه.امكان نداره!

پرسي از افكارش خارج ميشه و به اطراف نگاه ميكنه.هنگامي كه در فكر و خيالاتش مشغول نقشه كشيدن براي فرار از مسئوليت نجات دادن انتونين بود بي اختيار به سمت اتاق تسترال ها امده بود و درست در مقابل درش قرار گرفته بود!
پرسي به بخت بد خود لعنت فرستاد و تصميم گرفت كه محل را سريعا ترك كند.اما چيزي به ذهنش رسيد.اگر ميتوانست انتونين را نجات دهد لرد به شجاعت و خفانت(جمع خفن!)اون پي ميبرد و ميتونست استفاده هاي زيادي از اين فرصت ببره.

براي همين با وجود اينكه قلبش همانند گلوله سيم خاردار عظيمي(كپي رايت ناقص باي بينوايان!)بالا و پايين ميتپيد در اتاق را باز كرد و وارد شد.اتاق در سكوت محض فرو رفته بود و هيچ نشاني از تسترال ها به چشم نميخورد.
پرسي لوموس گويان چوب جادويش را روشن كرد و به اطراف نگاه كرد.حفره درون اتاق كه محل اقامت تسترال ها بود خالي به نظر ميرسيد.البته اين موضوع كه هيچ صدايي از آنجا به گوش نميرسيد اين فرضيه را قوي تر ميكرد!

پرسي اصلا مايل نبود بداند تسترال ها الان در كجا به سر ميبرند،براي همين راهش را از سر كنجكاوي به سمت پشت حفره اتاق كج كرد تا به دري كه آني موني گفته بود برسد.در پشت حفره هيچ دري ديده نميشد.فقط ديوار يكدست در آنجا قرار داشت كه همين موضوع هر جادوگر سياهي را به شك مي انداخت.(معني:وقتي ديواري هيچ در و دروزي نداره حتما يه در مخفي پشتش هست!...برگرفته از حكايات سالازار كبير،باب شونزدهم!)

پرسي به آرامي دستش را به روي ديوار كشيد.تا چند لحظه همه چير عادي بود وي بعد صدايي به گوش پرسي رسيد.در مقابل چشمانش جامي از شاخ قوچ از ميان ديوار بيرون امد و صداي سرد و بي روحي گفت:اثر انگشت شما شناسايي شد،تا اينجا پنجاه درصد شناسايي هويت شما انجام گرفته...لطفا براي تشخيص كامل ميزان سياهي براي گرفتن مجوز ورود به پارك ژوراسيك سه قطره خون خود را داخل جام بريزيد...از همكاري شما متشكريم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.