هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ شنبه ۹ مهر ۱۳۸۴
#50

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
شون سبزیها را وسط اتاق ریخته و با لارا شروع به پاک کردن می کنند..
لارا: حالا که لرد رفته ما میتونیم ازدواج در وکنیم!
شون لبخندی میزنه و میگه: تو به لردت خیانت میکنی؟
لارا به سرعت سرش را تکان داد و گفت: نه نه... ولی لرد خودش به من گفت که اگه یه وقت دیدم نیست بساط عروسی رو ردیف کنم...
لارا و شون نگاه های عاشقانه رد و بدل میکنند.
از آتش دود برخاسته و دودکش به بیرون می شتافت.. دودهایی به شکل اژدها که می غریدند و در ظلمات نورانی ماه گم میشدند. دودی که به دودهای دودکشهای دیگر پیوست و همه یکی به جهتی میرفتند. به سمت بلندترین ساختمان هاگزمید. برج مخوف جادوگر که هر کسی نمیتوانست به آن راه بیابد.
برجی که اکنون در سکوت رخوت ناک شب با صدای هوهوی جغدها در میآمیخت.

هوشت..

آووفیییش! چقدر سفر در زمان سخته... این روح من هم از خودش هی صدا میده.. ای بابا! من پیرمرد تا کی باید توی این زمونه ها جابجا بشم...

حیف شد... این آخرین روح منه... ساختن یک روح جدید دردسر خودش رو داره..


مرلین؟ بالاخره برگشتی؟
- ملیکور.... اینجایی؟
- معلومه! من زمان رو از دست ندادم و مطمئن بودم که امشب سر میرسید.
- خوبه ملیکور... خوشحالم... اوضاع چطور بود در این چند مدت؟
- این نسکافه رو بخورید. اوضاع خیلی خوبی نبود. لرد ولدمورت درست بعد از رفتن شما اومد. چند جایی رو خسارت زدند و چندین نفر کشته شد.. بخصوص اون اوایل.. اما دوباره غیب شده... شنیدم که به هند رفته...
- هند؟
- آره! برای یادگیری فنون باستانی هندی...
مرلین مشتی بر دیوار میکوبه: این مرتیکه هر جا من میرم هست! البته من در پونصد سال پیش هند بودم.. اونو هر ازگاهی میدیدم.. به نظرم عاشق یه زن هندی شده.
ملیکور: حالا چه میکنید؟
- هیچ! فعلا تا تجدید قوا باید در این برج زندگی کنم. من باید روح جدید بسازم. به کمکت نیاز دارم!
- صد البته قربان!

بسيار بسيار جالب از موضوع ديگر پريديد به موضوع ديگر.با توصيف صحنه زيبا
ولي كمي ديالوگ ها گنگ بود ..شايد براي من گنگ بود.
بسيار بسيار زيبا دو موضوع يادگيري فنون در هند و سفر در زمان مرلين استفاده شده و به هم پيوند داده شده
تنها نقطه ضعف از ديد من حقير:اينكه يهو نمايشنامه پر از ديالوگ شد(منظورم اخرشه) و كلا ما كلا نميفهميم اينا كجان.البته ميدونيم كجان ولي اگر در بين ديالوگ ها كم فضا سازي ميشد بهتر بود


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ جمعه ۸ مهر ۱۳۸۴
#49

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
باران میامد.هوا سرد بود و باد در لا به لای درختان زوزه میکشید.
همه در خانه های گرمشان دور آتش نشسته بودند اما....
اه...لعنت به این شانس!!
شون چوب دستیش رو بالا میاره و از عصبانیت شومینش رو منفجر میکنه!!!!
شون:آخه این چه وضعیه؟چه گیری افتادم من...آخه یکی نیست بگه دیوانه چرا شومینه رو دستکاری کردی.حالا نه میشه از پودر پرواز استفاده کرد نه میشه آتیش درست کرد!!!
این رو میگه و با یه بشکن وسایل وسط خونه رو خالی میکنه و یه پیت حلبی و چندتا چوب میذاره وسط اتاق!!!!
شون:حالا مجبورم اینجوری آتیش روشن کنم!! مثل مشنگ های ولگرد!!واقعاً که آدم توی خونه خودش...
این رو میگه و پوب های توی پیت رو آتیش میزنه.
مبل رو یه کم میکشه جلوتر تا به آتیش نزدیک تر باشه.به اطرافش نگاه میکنه.وسایلی رو که جمع کرده بود دوباره باز کرده بود و چیده بود سر جاهاشون.
ماموریتش کمی عقب افتاده بود.برای همین هنوز زود بود وسایل را جمع کند.
همونجوری داشت از سرما یخ میزد که که یکی در میزنه.
شون میاد بره در رو باز کنه که ناگهان لارا جلوش ظاهر میشه!
شون: سلام..خوب اگه قرار بود خودت رو ظاهر کنی چرا در زدی!!!
لارا:به تو چه!!برو کنار بابا یخ زدم از سرما.
این رو میگه و میره طرف شومینه ولی: شون؟این شومینه چرا اینجوریه؟ داشتی طلسم تمرین میکردی؟!!!!!
شون که داره میلرزه میگه:نه بابا. میخواستم طلسمش کنم که کسی نتونه با پودر پرواز واردش بشه ولی نمیدونم چی شد دیگه توش آتیش هم نمیشد روشن کرد!!!! من هم عصبانی شدم که اینجوری شد!
لارا:
شون:
لارا میاد کنار آتیش و میگه:راستی داشت یادم میرفت اون همه سبزی رو که گرفته بودی گذاشتم توی آشپزخونه...برو تمیزشون کن!!!
شون:!!!!سبزی؟ کدوم سبزی؟!!
لارا:به همین زودی یادت رفت؟....توی دفتر....
شون:آهان...گرفتم..باشه ولی بذار یه کم گرم بشم.
لارا:باشه ولی وای به حالت اگه بخواهی سرم کلاه بذاری!!!!
شون: نترس....تمیزشون میکنم.
این رو میگه و میره دوتا نوشیدنی کره ای میاره.
لارا نوشیدنیش رو میگیره و....
لارا:واه!!!!!
شون:چی شد؟
لارا:این رو نگاه کن
و قوطی نوشیدنی کره ای رو به شون نشون میده...
شون: این چرا یخ زده!!!!!!!!
لارا قوطی رو پرت میکنه توی آتیش پیت حلبی و میگه:نه خیر...اینجوری نمیشه....من تو رو ول کنم ...خونه رو روی سرمون میاری پایین!!!
این رو میگه و چوبش رو درمیاره و میگه:به درسیپیوس!!!
همه چی مرتب میشه...شومینه درست میشه و چوب های شومینه شروع میکنن به سوختن!
شون: این طلسم رو یادم رفته بود!!!
لارا: مشخصه!!!
لارا:خیلی خوب برو اون سبزی ها رو پاک کن که من کلی دارم.
شون:باشه..رفتم
این رو میگه و میره توی آشپزخانه.
لارا:هی مواظب باش یکی از اون سبزی ها جادوییه خوردنی نیست....حواست باشه گازت نگیره.....!!!!
شون:آآآآآآآآآآآآِِِِِِِِِِییییییییییییییی!!!!
لارا: خوب شد بهش گفتما!!! نمیگفتم چی کار میکرد!
شون از اشپزخانه میاد بیرون.
شون:
لارا:


نمايشنامه جالبي بود.ولي احساس ميشه از كمبود سوژه رنج ميبرد.
از لحاظ صحنه پردازي كامل بود ولي ديالوگ قسمتي كه در مورد سبزي بود كمي خسته كننده به نظر ميرسيد.
موردي كه ازار ميده اينه:محور اصلي نداره.اول شومينه و بعد لارا و بعد سبزي.با اينكه زيبا بود ولي موضوعش حرفي براي گفتن نداشت
(من سرژ هستم و نه كس ديگري.اين نقد كردن هارو در انجمني كه ناظرش هستم دارم شروع ميكنم و هيچ گونه ادعاي ندارم كه بهتر مينويسمفقط براي بهتر شدن وضع هاگزميد اين كارو ميكنم.پس لطفا نگيد«تو كه خودت بد تري»)
با تشكر..سرژ.


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۹ ۲۳:۳۰:۳۳

تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
#48

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پروفسور کوییرل بعد از فروش تعدادی از چوبهاش به مغازه لوویس در هاگزمید میره تا با پول چوبدستی ها یه خونه 60-70 متری توی یکی از کوچه های هاگزمید بخره برای همین با تمام داراییش میره پیش لوویس:
کوییرل:سلام لویس
لوویس:هی کوییرل از این طرفا راه گم کردی
کوییرل:اومدم یه خونه بخرم
لوویس:میبینم که چوبهات خوب فروش میره
کوییرل:هی بدک نیست.حالا خونه مونه چی داری؟
لویس:تا چقدر پول داشته باشی
کوییرل:فکر کنم به اندازه یه خونه کوچیک و جمع و جور تو یه کوچه بالای دهی باشه
لوویس:بزار ببینم...آهان فکر کنم از این خوشت بیاد.38 متر طبقه دوم با یه حال و......
کوییرل:لویس جان گفتم اومدم خونه بخرم نه یه آلونک
لوویس:اوه باشه این یکی چی؟70 متری توی بهترین جای هاگزمید نزدیک خونه سرژ و زاخی هم هست یه اتاق خواب داره ولی پذیرایش
خیلی بزرگه تک واحدیم هست راحت راحت با انواع طلسمهای دزدگیرم جادو شده نظرت چیه؟
کوییرل:بنظر خوب میاد.قیمت چی؟
لوویس:12 میلیون گالیون البته بصورت اقساطم قبوله
کوییرل:هوم یکم گرونه ولی باشه همینو میخوام.
لوویس:خوبه مبارک باشه





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ جمعه ۱ مهر ۱۳۸۴
#47

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
چه باحال..اين تاپي شده تاپيك خصوصي من..من دارم همش پست ميزنم
______________
لندن،كوچه اول=هاگزميد
پرنده پر نميزد
پرت پرت پرت(صداي پر زدن پرنده)
ساحره اي در اين كوچه به آرامي راه ميرود...به طرف خانه سرژ ميرود كه قبلا توسط همين ققنوس اينا كه الان با هم يكدست شدن ،داغون شده بود و فقط الوارهاي از ان باقي مانده بود.
روي يكي از ديوار ها عكس اعضاي حذب ليبرات رو زدند و در زير ان اين جمله به چشم ميخورد«تروريسم...حادثه 27 شهريور كار همين ها بوده هست»...كافه سه دسته جارو خالي هست.انقدر راه ميرود تا به جلو خانه سرژ ميرسد.كنار الواري از ان خانه يه پستونك بچه افتاده هست
چو چانگ ان را ور ميدارد
چو:اخي...سرژ ميخواست بچه دار شه..بچه دوست داشت..حيف شد كه اين پاتريشيا غيبش زد
پستونك را جلو ميگيرد ...روي پستونك با خطي بسيار ريز نوشته شده هست«اين پستونك متعلق به كودكي هاي من هست و هم اكنون به جاودانه ساز تبديل شده هست،يابنده لطفا اين پستونك را به من برگرداند.ارادتمند شما،ولدمورت»
چو پستونك را مي اندازد و با بيخيالي:اخي...چقدر با مزه...مااااااااااااااااا..چي؟جاودانه ساز...اس..اس..اسمشو نبر؟پستونك؟اوداكداورا
صندوق صدقات منفجر ميوشد
چو:كرشيو
همان پرنده كه داشت پر ميزد شكنجه ميشود
-اسلاميوس
موشي كه در حال گزر بود ناگهان چادر به سر ميكند
-نابوديوس
و بالاخره جاودانه ساز نابود ميشود

تيتر پيام امروز فردا:
وزير سحر جادو در اولين اقدام خود يكي از جاودانه سازان اسمشو نبر را نابود كرد
شرح خبر:وزير سحر جادو،چو چانگ، كه در ان ساعت از روز بايد در مدرسه بود،ولي با عملي شجاعانه به جستجوي جاودانه سازان پرداخت و با اسمشو نبر رو برو شد و با دوئلي سخت اسمشو نبر را فراري داد و جاودانه ساز كه شيءي قيمتي بود نابود ساخت
ريتا اسكيتر



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۴
#46

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
تلق..تلوق....تتلق!!!
کسی در میزنه :تق..تق.
شون خودش رو از زیر کلی ساک و بار بندیل در میاره و میره در رو باز کنه.
در رو که باز میکنه میبینه سرژ و زاخیوایسادن پشت در.
سرژ:سلام شون.
زاخی:همون که سرژ گفت!!!!
شون:به..به چه عجب...بلاخره یکی به من سر زد بیاین تو.
زاخی و سرژ میان تو. زاخی یه نگاه به دور و برش میکنه و میگه:چیه؟ داری اسباب کشی میکنی؟
شون لبخند میزنه و میگه:اسباب کشی؟ نه بابا. من دارم چیز میکنم...چیز...
سرژ:چیز دیگه چیه؟
شون:یعنی دارم میرم.
سرژ و زاخی اول:
ولی بعد: !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
زاخی:داری شوخی میکنی؟ یعنی چی داری میری؟
سرژ:کجا داری میری؟ورشکست شدی مجبور شدی خونه رو بفروشی؟
شون:نه بابا...دارم برای یه ماموریت میرم به دنیای مشنگ ها.احتمالاً تا یه سال کارم طول میکشه.
زاخی: یه سال؟ چه خبره؟
سرژ:ماموریت چیه؟تو هم جدی گرفتی بابا!!!. بیا خونه بخواب بهشون بگو رفتم ماموریت!!!!
شون یه لبخند میزنه و میگه:نمیشه. کاش میشد ولی نمیتونم.
این رو میگه و میشینه روی کاناپه کنار شومینه.به خاطر بی خوابی خسته به نظر میرسه.
با همون لحن همیشگی میگه:خیلی دلم میخواست بمونم ولی ماموریتم خیلی مهمه. نمیتونم بیخیالش بشم.
زاخی زیر لب:آخ جون!!! از شرش راحت میشیم! چه حالی میده!!
شون میخنده رو رو میکنه به زاخی و میگه:بیخود دلت رو خوش نکن زاخی جون!! من برمیگردم.شاید وقت کنم بتونم قبل از تابستون هم پست بزنم همه چی به آینده بستگی داره.
سرژ:حالا کجا میری؟
شون:هیچی میرم بین مشنگ ها.
بعد رو میکنه به به بچه ها و میگه:باور کنین خیلی سخته. این مشنگ ها هیچی بلد نیستن!! حتی یه پشه رو نمیتونن روی هوا نگه دارن!
یه گلدون رو میچپونه توی ساکش و میگه:خیلی خسته کنندن. آدم حوصلش پیش اینا سر میره.
سرژ دوتا لنگه جوراب!!! رو از زیر فرش درمیاره و میده به شون و میگه:دوباره که قرار نیست بری خبرنگاری؟دفعه قبل رفته بودی ایران؟
شون چمدان رو میذاره کنار بقیه و میگه:آره خیلی سخت بود!
بعد یه نگاه به سرژ و زاخی میکنه و میگه:بچه ها من یه آرزو داشتم که همیشه دلم میخواست بهش برسم.
زاخی:چی هست؟
شون:این که سرژ یه بار آهنگ spider رو زنده جلوی خودم اجرا کنه!!!!
زاخی:
سرژ:
و تا ساعتی بعد این صدا در سراسر هاگزمید می پیچید:
the piercing radiant moon / the storming of poor june...!1
(از همه بچه ها ممنون و متشکر که توی این مدت پست های بی ربط من رو تحمل کردن،خواهشاً این چندتا رو هم تحمل کنید!!!)


تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۴
#45

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
از خيابان هاي شلوغ و پر تردد هاگزميد ميگزريم.جلو ميرويم..چند كوچه داغان.از اولي رد ميوشيم..ميرويم طرف دومي.به مدت 2 دقيقه آنجا مي ايستيم و بعد متوجه ميشويم كه اين نيست.ميريم طرف سومي..بله خودش هست.به انتهاي كوچه ميرسيم.البته انتها ندارد چو متصل هست به يه زمين پهني.صليبهاي روي زمين كار گزاشته اند.به نظر ميرسد كه انجا قبرستان باشد.يه تابلوي بزرگ در وسط اين قبرستان در آسمان ديده ميشود كه كلماتي روي ان نوشته شده..بلي نوشته شده«بهشت مريم»(بهشت زهرا مصيحي ها..الان باز اون نماز خونه مياد ميگه من كافرم)
جلوتر ميرويم.مردي ديده ميشود.نزديك ميرويم.ان مرد كنار قبري زانو زده است و در حال گريه كردن هست.
مرد:هيييييي...كجاي كه ببيني وضع منو...در به در دنبال منن...هي ميگن تو لياقت نداري.
روي قبر نوشته شده:

مرلين
تولد:كسي نميداند..به احتمال زياد خيلي دور
مرگ:همين چند هفته پيش!
علت مرگ:اسمشو نبر شدن!
شعار او:من تو عمر كردن، كله همرو خوابوندم



صداي مرد:كجاي كه ببيني كه دارن با من چي كار ميكنن..من هيچي..با تو..همه سوراخ هارو بستن.سوراخ هاي كه با دست خودت براي من درست كردي.
مقداري گريه ميكند:هييييييييييييييييييييييييييي
صداي مرد:نميدوني همه به من پشت كردن.ديگه حتي از رگ قزويني من هم نميترسن!فقط كرام مونده كه اونم حتما پشت ميكنه.همه علاقه مند شدند به پشت كردن!
صداي كلاغي مياد.درختي ترگ ميخوره و از ريشه در مياد

مرد:حتي كساي كه زير بال پره من بزرگ شدند.اينقدر بهشون تنفس مصنوعي دادم تا بزرگ شدن...اگر با من نبودند اصلا تو جامعه كسي اونارو نميشناخت....
كمي باز گريه ميكند و در دستمالي خود را خالي ميكند(منظور بيني خود را خالي ميكند.من منحرف نبود،من دوست داشت شناسه، هاگر)
مرد:همين سرژ نامرد بي معرفت..همين دو روز پيش باهاش تو مسنجر بودما..همين دو روز پيش گفت كه من طرفتم..همين دو روز پيش گفت كه پشيمونه...اصلا عكس آپلود كردن هم بلد نبود..خودم بهش ياد دادم.حالا شاخ شده براي من...همين برادر حميد.اون زماني كه منو حاجي اسلام بازي در مياورديم اونا كجا بودند.حالا ادعاي اسلام ميكنه
رعد برقي ميزنه و درخت كنارش اتيش ميگيره
مرد:يا همين ققنوس.اگر نميرفتيم تو تالارشون چهار تا تيكه نميپروندم چطوري ميخواستن تالارشونو مشهور كنن؟ يا همين كالين..اي خائن...هر چي بگم كم گفتم.سام وايز كه نگو...البته پشت سره مرده حرف نميزنن ولي دلم نمياد..اونم مثل سرژ...اگر از من طرفداري نميكردن عمرا پيشرفت ميكردن...از ساحره ها كه ديگه نگم بهتره!!
صدا هيجان زده اي از توي قبر:بوگو بوگو..تازه رسيدي قسمت هيجانيش..بگو
مرد:باشه...هيچ كي نميدونه اين همه ساحره به بهونه كار هاي اداري ميومدن پيش من با من چي كار ميكردن...برا من نفس نميموند.همشون بعد از تنفس ميگفتن كه ما تا اخر عمر يار تو هستيم !
صدا از توي قبر:هيييييييييي..ميفهمم..اين ماردها هم فقط يه دونه دستشوي براي من تو اين قبر زدن...همسايمونم كه كم از من نداره
مرد:پدرم در اومده..هميناي كه گفتم رفتن حذب زدن..اين برادر حميدم كه تقريبا شده سر دستشون....رفتم به كرام گفتم برو زود حذبشونو داغون كن..كرام هم فقط زورش به مسخره كردن رسيد ..اومد رو املاي اين سرژ كيليد كرد.....بعدش اومد به من گفت ديگه نميتونم زور بزنم ميترسم خودمو خراب كنم(اين جمله ايهام داشت:1-معني كه هر گاگولي ميفهمه2-ميترسم در سايت شخصيت خودمو ضايع كنم)
صدا از توي قبر:ميدونم ميدونم..ميفهمم..ببين.يه شماره دارم.مينويسم بهش زنگ بزن راهنمايت ميكنه
يه كاغذ محكم از توي سوراخ كنار قبر مياد بيرون
گيلدي كاغذ رو ميگيره روش نوشته
95175348625 روانپزشك رايگان تلفني

_____________________
كسي پست نميزنه اينجا و من خيلي اين تاپيك رو دوست دارم پس مجبورم پست پشت سره هم بشه كه وقتي ديدم نفر بعدي پست زد خودم ويرايش ميكنم رو پست قبليم(كسي فهميد چي گفتم؟)



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۴
#44

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
يه عالمه وقت بعد

در خيابان اصلي هاگزميد
چهار راهي در وسط اين خيابان
كاراگاه راهنما رانندگي در وسط چهار راه ايستاده و جارو سوار هارو رو راهنماي ميكنه و شايد هم بوق بزنه .
تعداد زيادي جارو سوار در حال رفت آمد هستند...
چهار جارو سوار خيلي گنده با عينك هاي آفتابي روي جارو نزديك به هم در حال حركت هستند.به زحمت ميشه در بين ان چهار نفر يه جارو سوار را ديد، كه با ترس و لرز حركت ميكند ...دوربين زوم ميكند روي جاروي او...نزديك ابتداي چوب آن نوشته شده«زلزله 2005»(اسم جاروه)...روي نك آن آرم شركت بنز ديده ميشه
يكي از باديگارد ها:گراپ..گراپ..مواظب باش وزير ديده نشه..تمام
گراپ:اك(اوكي گراپ)ديده نميشد...تمام
يكي از پير زنهايي كه در پياده در حال گفتگوي سختي با پير مردي بود.
پير زن جيغ ميزنه:گيلدي..گيلدي...وزير فراري...بگيرينش
گويل:ديدي گراپ.اينقدر كند حركت كردي كه ديدن وزير رو...
بالاخره با هر كلكي بود در رفتند
ويييييييييييييژژژژ...................ككككككك(تيك آف)
يك مرد با رداي سياه با سرعت در خيابان حركت و بعد تيك آف ميكند
تعداد زيادي سايه سوار بر جارو دنبال او همين كار رو ميكنند
شارزراس به سايه ها:ترمز دستي رو حال كردين؟
سايه ها يك صدا:شـــــــا ر ز ر ا س
او كه در حال ديد زدن بود با صداي بوقي از جا پريد.
شارزراس به عقب برگشت:ها ؟كيه؟
مردي كله خود را از شيشه جارو خود بيرون مياورد و به شارزراس با فحش ميگويد كه حركت كند
شارزراس چوب دستي خود را در مياورد:آوداكداورا
و بعد دوباره به ديد زدن ميپردازد
كارگاه راهنماي رانندگي با ترس جلو ميايد و بوق ميزند:اقاي محترم...لطفا زود تر حركت كن
شارزراس:آوداكداورا
سايه هاي او با صداي وحشتناكي خوشحالي ميكنند كه مردم متوجه وجود آنها ميشوند و با ترس متفرق ميشوند
شارزراس:اه..همه متفرق شدند..ديگه كسي نمونده...
راه ميافتد

در راه به پمپ معجون(پمپ بنزين) ميرود و بعد به راه خود ادامه ميدهد
___________
هدف از زدن اين پست:
افرادي كه اين پست را ميخوانند كاملا متوجه پوچ گراي اين پست ميشوند وچه بسا دست به خود كشي بزنند
پستي كاملا پوچ



خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
#43

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
همون موقع یه نفر به سمت سرژ و خیرالله میاد...
سرژ:مشتی ببین اون کیه؟؟نکنه یکی از این مرگخوارا باشه مارو ببینه...من چشام سو نداره دیگه دارم پیر میشم....آخ جوونی کجایی یادش بخیر
خیرالله:زاخی خودمونه.
زاخی داد میزنه:سرژ....مشتی خیرالله شما اینجا آخه دارین چه غلطی میکنید؟؟
سرژ:بابا خفه شو الان صدامونو میشنون.بیا اینجا رو ببین.
زاخی صحنه داخل خانه رو میبینه.
باز یه نفر دیگه از راه دور داره میاد....
سرژ:مشتی ببین هدیه هستش یا پاتریشیا.
خیرالله:هیچ کدومینه....حسینی میمانه....هی بر بیا بریم امضا بگیریمه(ترجمه:هیچ کدوم....حسینیه...هی پسر بیا بریم امضا بگیریم. )
زاخی:حسینی کیه دیگه؟؟
خیرالله:بر.همانه که تو تلویزیون نشان بده(ترجمه:بابا همونیه که تو تلویزیون نشونش میده.)
سرژ:حسینی؟؟اوه...خدای من.بریم امضا بگیریم زاخی.بیا مشتی من خودکار دارم.
زاخی و سرژ و مشتی میرن سمت حسینی.
یه دفعه میبینن چند تا دوربین دورشه و مبلمان و غیره چیدن وسط کوچه!
تیتراژ برنامه میاد رو:بن بست راز....محله ی بنده نواز hammer:
حسینی:سلام بینندگان عزیز.مثل هر شب اومدین به خونه هاتون.امشب طبق معمول سه تا مهمون محترم داریم.برین یه پیام بازرگانی ببینین تا مهمونا بیان.
تی وی میره رو پیام بازرگانی!
زاخی و سرژ ومشتی فرصتو مناسب میبینن میرن امضا بگیرن.
تا زاخی و سرژ و مشتی وارد میشن دوباره برنامه شروع میشه.
حسینی:اینا کین دیگه؟؟آهان...بله..خب دوباره برگشتیم خدمتتون بینندگان عزیز....(حسینی تو دلش به خودش میگه آخه چه غلطی بکنم؟)مهمونامونو باید خدمتتون معرفی کنیم.....نه....یعنی اینکه خودشونو معرفی کنند.
و میکروفونو میده دست سرژ...
سرژ:الو...سلام...صدا میاد...یک دو سه...بله...من سرژ تانکیانم...خواننده گروه سیستم او ادان.
حسینی پیش خودش:خاک بر سرم اخراج شدم رفت....
زاخی:سلام میکنم خدمت بینندگان عزیز.من زاخاریاس اسمیت هستم.رئیس گروه اچ سی او.
حسینی:بله و شما ...(به مشتی اشاره میکنه.)
مشتی خیرالله:Hello.i am mashti kheirollah.thank you for watch this prigram in tv channel 2.
زاخی و سرژ:ماااااااااااااااااا
حسینی:بله ایشون از خارج تشریف آوردن.در ضمن منظورشون کانال پنج بود نه 2.
مشتی خیر الله:نه بر.من chanal 2 رو میگم.تویه ماهواره.
زاخی و سرژ:ماااااااااااااا ماهواره هم دارن
یه دفعه برنامه قطع میشه.
همه میریزن سر اون سه تا.
زاخی و سرژ با چوب دستی همه رو بیهوش میکنن به غیر از هستی.
مشتی هم دو نفرو با بیل میزنه.
زاخی:این حسینی رو احتیاج داریم. حسینی جان باید بری یه سر پیش مرگخوارا اطلاعات جمع کنی.
سرژ:........



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۴
#42

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
شب.ترسناك.خفن.وحشتناك.ژوهااااا.خيلي خوفناك.ختم كلام:زير 14 سال نخونه
عده اي فلك زده در حال قدم زدن در كوچههاي خفن هاگزميد بودن
صدايي از خونه اي ميومد:دوبس...دوبس..دوبس..كيل يو مادر(kill your mother.از اون اهنگ خفن ها )دوبس دوبس
از خونه اي ديگر صدا نوحه:يا مرلين..مرلين مرلين..همه همه...تيكه تيكه كردي دل منو ...مرلين رو كشتن

يكي از از همان عده فلك زده:اين خاننده ها هيچ وقت پيشرفت نكردن و نميكنن
يكي ديگر:سرژ..خودتو ناراحت نكن...
خير الله:هيس...از اين كوچهه نور مياد
همه اهسته ميرن توش
در انتهاي كوچه افرادي سياه پوش شمشيري نوراني خود را در هوا نگه داشته بودند..
يكي كه از همه قد بلند تر و داراي شمشيري نوراني تر:اي خادمان من....به دليل كمبود بودجه ما مجبوريم از نور شمشير استفاده كنيم...
يكي از ردا پوشان سياه:امپراطور كبير..ايا اينجا امنه
امپراطور:آهين!!...من افسونهاي اينجا گزاشتم كه هيچ جادوگري نميتونه مارو ببينه
دارون اهسته پرسيد:پس چرا ما ميتونيم ببينيم؟

امپراطور ادامه داد:اي خانواده من...من بگشتم
اين جمله اخر رو طوري بيان كرد طوري كه بايد همه ان سياه پوشان فرياد ميزدند:هيپ هيپ..هورااا
ولي چنين نشد
امپراطور:من برگشتم
چيزي نشد
امپراطور:من برگشتم
يكي از رداپوشان:ميدونيم
امپراطور:بياييد دست مرا غق بوسه كنيد تا شادي خود ا از برگشتن من نشان دهيد
يكي از سياه پوشان جلو امد سرش را خم كرد و گفت:امپراطور دستتان كجاست؟
امپراطور:تو بوس كن كاريت نباشه..بسره فضول
اون فضاي خالي را بوس كرد و وقتي ميخواست سرش را بالا بياود كلاه ردايش به شمشير امپراطور گير كرد و كنده شد و چهره رنگ پريده او مشخص شد
سرژ:اوه..سام واي..سام وايز...يه مرگخوار
سام وايز:من در برابر قدرت شما احساس ضعف ميكنم..اين احساس ضعف درست در ميان قدرت جواني هست
امپارطور:خفه شو..چرت پرت ميگي نميفهمم..خادمان من..بيايد من شمارا نوازش دهم..اينجا محل نوازش بنده ها هست
خير الله :سرژ
سرژ:ها؟
خير الله به عقب اشاره كد..در نور كم ميشد اسم كوچه را خواند
"محله بنده نواز"



ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۹ ۱۹:۵۹:۳۳


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
#41

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
از خانه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 312
آفلاین
داخلی - برج شمالی (برج مرلین مرحوم)
----------------------------
سیبل تریلانی ظاهر میشه... نگاهی به اطرافش میندازه و خودش رو روی تخت خالی پرت میکنه..
- چرا... چرا من؟ کاش دامبلدور بود کمکم میکرد... یا ... یا مرلین... مرلین کجایی به دادم برسی!
صدایی میپیچه: یادت میاد چقدر تو نمایشنامه هات میگفتی مرلین دستشویی؟
تریلانی مثل جت از جا میپره و این طرف اون طرفو نگاه میکنه: چی؟ من؟ من اشتباه کردم.. نمیدونستم... ببخشید..
صدا: چطور نمیدونستی؟ تو خودت پیشگو هستی.. من خوب میدونم پیشگوها میتونن چه چیزایی رو پیش بینی کنن..
تریلانی عینکش را محکم کرد و گفت: تو کجایی؟ خودتو نشون بده!
ناگهان جرقه ای زده شد و مرلین مرحوم در جلوی چشمان خیس از اشک و هول از این اتفاق ظاهر شد.
- مرلین... دستم به ریشت! کمکم کن.. جبران میکنم.. تو خودت بزرگترین پیشگو بودی.. میتونی اینو تغییرش بدی!
- اما من مردم.. از من هیچ کاری برنمیآد.. من یک هفتس مدام میرم به خواب ولدمورت (تریلانی کمی خودش را جمع میکند) و عذابش میدم.. اما اون هم دنبال سرنوشتشه و میخواد جلوی نابود شدنش رو بگیره..
تریلانی گفت: باشه... ولی بدون دو کبوتر عاشق یعنی من و لی جردن از هم جدا میشیم... حداقل موقع شکنجه ها بیا و هوامو داشته باش..
- سعیم رو میکنم...
مرلین این را گفت و غیب شد..
ناگهان صدای رعدی فضا را پر کرد..
تریلانی به پنجره کوچک نگاهی انداخت. سایه ای نمایان بود.
- اوه... نه.. خواهش میکنم... من نمیخوام خیانت کنم..
- اما تو خیلی چیزها میدونی... باید با من بیایی.
تریلانی بار دیگر گریه سر داد..
لرد ولدمورت از پنجره به درون خزید و چوبدستی اش را بیرون کشید: نوفل!
تریلانی روی تخت افتاد و دستها و پاهایش از پشت به هم بسته شدند.
ولدمورت او را همچون یک پنبه سبک بلند کرد و با هم غیب شدند.


[b][size=medium]اولین جادوگر در تمامی دوران ها که توانسØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.