هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#55

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
دراکو به بیرون خونه پرت شده بود و مثل سگ داشت زوزه می کشید
دراکو:خیلی بی انصافین خیلی پستین
ناگهان انی در رو باز کرد
انی:با من بودی عزیرم
پانسی:یا با من؟
دراکو:هان!چی نه با خودم بودم اخه من یه ذره قاط دارم
انی:پس باید به پاپا بگم تو رو ببره روان پزشک
پانسی:نه انی جون کارش از کار گذشته باید بره تیمارستان
دراکو:اه نه یعنی من به خاطر عاشق شدنم چیزه قاطی کردم
پانسی: درست شنیدم جنابعالی عاشق کی هستین
دراکو:خوب تو
انی:بله ! بله!دراکو تو ادم نمی شی الان من به پاپام زنگ میزنم
پانسی :چرا ناراحت شدی
دراکو:به پاپا!نه نه من تو رو هم دوست دارم
پانسی:انی بیا بریم تو این داره چرت و پرت میگه
انی:نه!بذار!حرفشو بزنه
انی:می شنوم عزیزم!
دراکو:اه اه اه اه با شانسی که داشتم پانسی اگه تو یه ذره دیر رسیده بودی چی می شد من پول های دامبل رو حالا بالا کشیده بودم انی رو هم طلاق داده بودم
انی:
انی: باید حدس می زدم تو می خوای پول های بابای منو بالا بکشی
پانسی:راست می گی
دراکو:مگه فردا تولدت نیست پانسی جون من می خواستم یه جشن تولد با پول های دامبل برات بگیرم
پانسی:اه دختر من چه قدر احمق بودم واقعا"ازت ممنونم
انی در حالی که چمدان به دست وایستاده بود رو به دراکو کرد و گفت :من دارم میرم دراکو
دراکو:اوه ترسیدم بشین سر جات
پانسی:ولش کن بذار بره گم شه
دراکو:تو یکی خفه
پانسی:
دراکویواشکی به گوش پانسی گفت:اینا همش نقشن ناراحت نشو
پانسی:ای والا بابا تو دیگه کی هستی
دراکو:انی جون می خوای اهنگ مورد علاقتو بخونم
انی:هق هق نه من میرم میرم
دراکو:اه بابا برو گم ورو
انی:میرما!جدی جدی میرما
دراکو:بدو برو تا شب نشده لولو ها نخوردنت
انی:باشه پس خودت خواستی
دراکو:ا ا نه نرو
اما انی بدون هیچ توجهی زود سوار اژانس شد و رفت
درینگ درینگ
دامبل:کیه؟
انی:پاپا در و باز کن
دامبل :چه اتفاقی افتاده
انی:دراکو می خواست پول شما رو با لا بکشه اون منو دوست نداره
دامبل:یا کاکل مرلین که این طور بذار یه تیلیفون بهش بزنم
دیرینگ
دراکو:بله؟
دامبل:امشب خونه ی ما مهمونی عزیز دل دامبل
دراکو:


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#54

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
در دادگاه

قاضی: فرزندانم چرا قهر چرا دعوا با هم خوب باشید
به هم محبت کنید به درودیوار مهر بورزید
کار های خوب انجام بدید
زیر یک سقف با هم زندگی کنید

دراکو که جدیدن با قاضی ها خیلی حال میکرد امروز هم مشغول حال نمودن بود

آنی و پانسی

دامبل که تحت تاثیر قرار گرفته بود

منیروا و آرتیگوس

قاضی : من حکم میکنم شما سه فرد خوشبخت مدتی در کنار هم با صلح وصفا زندگی کنید تا ببینیم چی میشه

قاضی دادگاه رو ترک کرد
آنی و پانسی همدیگه رو بقل کرده بودن و در حال گریه کردن بودن

دامبل هم که حسابی خر کیف بود

منیروا و آرتیگوس هم

ولی دراکو نا پدید شده بود

توی راه روی پشتی

دراکو: خوب جناب قاضی حساب ما چقدر میشه
قاضی : هزار گالیون
دراکو:
بازم دراکو: بابا تخفیف بده مشتری شیم

قاضی که منتظر این حرف بود گفت: باید پسرم رو استخدام کنی تا باهم کنار بیایم

دراکو هم قبول کرد

قاضی 300 گالیون تخفیف داد 700 تای دیگه رو هم نقد گرفت و رفت

در راه خونه

دراکو: عزیزانم میاین امشب شام بریم بیرون

آنی و پانسی: اول بیرم خونه عزیزم بعد میریم

دراکو:

دقایقی بعد اون سه کبوتر خوشبخت به خونه رسیدند

هر سه نفر به سمت خونه حرکت کردند و دوربین هم به دنبالشان
هر سه وارد خونه شدن ولی در رو روی دوربین بستن
ناگهان گوی زلزله شده بود

صدا های عجیبی از داخل خانه به گوش میرسید گوی کسی رو داشتن میزدن(واژه مناسبی برای توصیف این صحنه پیدا نکردم)

دقایقی بعد دراکو از خونه به بیرون پرتاب گردید



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#53

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
خوب اون روز گذشت اما انیتا و همچنین همسر دراکو عصبانی بودند (در خانه ی دراکو)
پانسی:حالا می ری سر من هوو می یاری
داکو:نه !چیزه !من تو رو خیلی دوست دارم ببین بیا بریم مسافرت
پانسی:خفه شو مسافرت!ها من طلاقمو می خوام
دراکو اخه منکه پول ندارم مهریتو بدم
پانسی :به درک چه طوری می خواستی با اون دختره ازدواج کنی اگه پول نداشتی
پانسی:به من که می رسی پول نداری
دراکو:نه نمی خوام از تو جدا شم عزیزم
ناگها زنگ در زده شد
پانسی:پاشو گم شو در رو وا کن
دراکو :چشم
انیتا:من تو رو تیکه تیکه می کنم اه(تیکه تیکه کردی دل منو)
دراکو:نه عزیزم اشتباه می کنی من تو رو...
پانسی:اهان راحت باش من که اینجا ادم نیستم وای از دست تو
انیتا:خوب ماکه عقد مونو خوندیم من طلاقمو میخوام
دراکو: اما من
پانسی:منم
داکو:اخه !نه پانسی تو باش انیتا هم باشه خوب می تونیم با هم زندگی کنیم
پانسی و انیتا یک صدا فریاد زدند :دیگه چی
انیتا :من من با پانسی یه جا زندگی نمی کنم
پانسی:خیال کردی من می کنم
دراکو:خوب انی تو برو اون یکی طبقه پانسی تو هم تو این طبقه باش
انی:دراکو!
دراکو:بله؟!
انی: بیا جلو عزیزم
پانسی:
دراکو:چشم
انی:شپلخ
دراکو یک گوشه ی اتاق پرت شد
پانسی :ای ولا انی
انی:زحمتی نداشت
داکو:من خسته شدم خودتون با هم کنار بیاین
انی:یه بار بهت گفتم طلاقمو می خوام
پانسی:م م منم
دراکو :بابا گور بابای هر چی زنه
انی و پانسی:چی گفتی
دراکو:یعنی !چیزه !؟اهان من پول ندارم
پانسی:مشکل خودت می ری یه گوشه ی زندون اب خنک می خوری
دراکو:اخه نا سلامتی من وزیرم
انی:به بابام گفتم حقتو بذاره کف دستت
بنگ ناگهان دامبل ظاهر شد
دامبل:ای نامرد حالا ... یا ریش مرلین
دراکو:نه نه من می خواستم انی رو خوش بخت کنم
پانسی:تو می خواستی چه غلطی بکنی
دراکو:راستش من به انی علاقه
پانسی:شپلخ شپلخ
دراکو :چرا می زنی ؟
دراکو :من تو (حالا دراکو صداشو پایین اورده بود)بیشتر از انی دوست دارم
انی:ا که اینطور اینم از طرف من شپلخ

دامبل:همه چی تو دادگاه معلوم میشه
دراکو:دادگاه
انی و پانسی و دامبل:


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#52

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هوووووییییییییی دراکو حالا عروسی میگیری ما رو خبر نمیکنی ؟ آقا من دارم میپستم تکلیفمو باهاش روشن کنم
-------------------
اعضای خانواده دامبل به همراه دراکو در آشپزخونه دور هم جمع شده بودند . آنیتا نگاه عشقولانه ای به دراکو انداخت و گفت :
- عزیزم تو چه احساسی داری ؟
دراکو موش رو با یه حرکت از روی صورتش کنار زد و گفت :
- نمیتونم احساسمو بیان کنم . نمیدونی احساس میکنم دنیا رو دادن به من .
اعضای خانوداه دامبل
آنیتا : از همون بار اولی که تو رو دیدم فهمیدم که ما برای هم ساخته شدیم .
دراکو که لم داده بود با حالت نمایشی یه دسته چک دراورد یه چک داد دست آنیتا .
آنیتا به مبلغ آن نگاه کرد .
آنیتا : این همه ؟
دراکو :bigkiss:
زنگ در به صدا درومد .
درررینگ درررینگ دررررینگ
آنیتا که از دراکو چشم برنمیداشت گفت :
- بزاریین من برم در رو باز کنم .
دراکو : چرا تو بری در رو باز کنی عزیزم ؟ خودم الان میرم در رو باز میکنم
دراکو رفت به سمت در و در رو باز کرد و از دیدن کسی که پشت در ایستاده بود سخت تعجب کرد .
دراکو که صورتش به رنگ سفید شده بود گفت :
- بلیز تو اینجا چی کار میکنی ؟
بلیز : آقا نمیخوای این ماشینه مارو بدی ؟
دراکو با نگرانی نگاهی به درون خونه انداخت و در رو پشت سرش بست تا کسی صداشونو نشنوه .
دراکو : مرد حسابی ! تو دیگه چه معاونی هستی چرا آبرو ریزی میکنی ؟
بلیز نعره زد :
- من این حرفا حالیم نیست ! رفتی با ماشینم تصادف کردی تازه میگی چرا داری آبرو ریزی میکنی . تا نرفتم همه جا پخش کنم سوئیچ ماشینمو بده
دراکو احساس کرد که صداهای درون خونه دامبلدور کمی اومده پایین . ظاهر آنها متوجه شده بودند که دراکو داره با یه نفر بگو مگو میکنه .
دراکو : باشه سوییچ رو میدم بهت فقط جون من صدات در نیاد .
بلیز : بدو
دراکو با دستپاچگی سوییچ رو دراورد و داد به بلیز .
مدتی بعد
آنیتا : عزیزم این رویز رویزت کجا رفته ؟
دراکو که به رنگ قرمز درومده بود پیش از آنکه بتواند دلیلی بتراشد گفت :
- عزیزم صاحبش اومد بردش !
انیتا
دراکو با دستپاچگی اضافه کرد :
- اشکال نداره مهم اینه که ما به هم علاقه داریم و.....
درررینگ درررینگ درررینگ
بار دیگر صدای زنگ در به صدا درومد .
دراکو که کمی هول کرده بود با سرعت به سمت در رفت و در رو باز کرد و از دیدن کسانی که پشت در بودند دهنش به اندازه چند وجب باز موند .
دراکو فریاد زد :
- هوکی ، رونان !
هوکی و رونان یقه دراکو رو گرفتند و چسبوندنش به دیوار .
هوکی : هووووی بدو حقوقمونو بده ببینم ؟
رونان : تا شپلخت نکردم حقوقمونو بده .
در همون لحظه خانوداه دامبل اومدن دمه در . آلبوس که با تعجب داشت به وضع پیش اومده نگاه میکرد گفت :
- اتفاقی افتاده !
هوکی جیغ زنان فریاد زد :
- اتفاق ؟ از این وزیر و شوهر موذیتون بپرسین یه ماهه حقوق مارو بالا کشیده .
دراکو که راه دیگری نمیدید در حالی که سعی میکرد از خفه شدنش جلوگیری کنه گفت :
- آلبوس جون قربون اون ریشات برم اون چکایی بود که بهت دادم . اونو بده به اینا .
آلبوس : آخه
دراکو : بدو دارن منو خفه میکنن !
آلبوس با دلخوری تمام چکا رو دراورد و داد به هوکی و رونان . آنها نیز با خوشحالی دراکو رو ول کردند و از همون راهی که اومده بودند رفتند .
آلبوس از خشم به رنگ بنفش دومده بود با عصبانیت گفت :
- دراکو بیا تو کارت دارم .
مدتی بعد .
دراکو روی یه صندلی نشته بود و خانوداه دامبل هم یه گوشه نشسته بودند . آنیتا که زار زار گریه میکرد جیغ زد :
- بابا تکلیف منو با این آدم شیاد روشن کن !
دراکو با نگرانی گفت :
- این حرفا چیه من وزیر مردمیم .
آلبوس دهنشو باز کرد که ....
برای بار سوم زنگ خونه دامبل زده شد .....
درررینگ درررینگ درررینگ
دراکو بدون آنکه حرفی بزنه از سر جاش بلند شد و به سمت در رفت . هنوز دستش رو روی دستگیره در نزاشته بود در با شدت باز شد و باعث شد که دماغ دراکو با در تماس پیدا کنه .
بلافاصله صدای فریادی تمام خونه رو پر کرد :
- نامرد . بدبخت ، آدم بوووووووووووق ، بچه هاتو ول کردی اومدی برای من عروسی راه انداختی ؟
خانواده دامبل با تعجب به کسی نگاه کردند که در آستانه در ایستاده بود او کسی نبود غیر از پانسی پارکینسون !!!
دراکو که نگاهش رو از همه میدزدید گفت :
- عزیزم اشتباهی رخ داده من فقط ...
پانسی که دوتا بچه توی بغلش بودند جیغ زد :
- الان میرم میدمت دست آسلامیون ! خجالت نمیکشی ؟ ما رو ول کردی اومدی اینجا ؟
پانسی همونجور که گریه میکرد از خونه خارج شد و دراکو نیز بدون کوچکترین حرفی به دنبال او بیرون رفت .
خونه دامبلها در سکوت سنگینی فرو رفت . اما این سکوت با صدای زنگ در دوباره در هم شکست . آلبوس با سرعت به سمت در رفت و در رو باز کرد .
ناگهان هری و رون و هرمیون به درون خونه هجوم آوردند .
هری : آنیتا جون مبارک باشه
هرمیون : بالاخره یه عروسی افتادیما .
رون : .......
آنیتا جیغ بنفشی کشید که باعث شد هر سه مهمان ناخوانده مثل موش کز کنند . سپس دوتا شمشیر سامورایی از ناکجا دراورد و....
متاسفانه با عرض پوزش از ادامه این قسمت معذوریم .

پ ن : در این رویداد خونین فقط یک نفر خوشحال بود و آن کسی نبود جز سدریک که از دور خونه رو میپایید ........


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۷ ۱۲:۵۶:۴۹



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۴۵ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#51

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
نمیدونم چرا من با این تاپیک خیلی حال میکنم ولی بنا به فرمایش ۀنیتا دامبلدور
نقل قول:
آهای ... اگه منو توی داستاناتون شوهر بدین، من میدنم و شناسه هاتون! به ویلیام(!) میگم همتونو پخ پخ کنه!!
مگر اینکه... خود اون دو تا بیان پست بزنن و کار رو یکسره کنن!! ( آخه علاقه باید دو طرفه باشه!!)


چون وزیر مردمی میخواد ازدواج کنه کاری از دست ما برنمیاد جز اینکه بگیم مبارک باشه

__________________________________________________
شپلخ....عده اي در كنار ماشين اونا ظاهر ميشن....
حاجي از بين اونا بيرون مياد و ميگه:
ستاد آسلاميوس هستم بگين اين خواهر اينجا چي كار ميكنه؟؟؟
بوم......شپلخ...
عده اي ديگر در سمت ديگر ماشين ظاهر ميشن...اين بار سدريك از بين اون افراد تازه وارد بيرون مياد و ميگه:
حزب هستيم!!! اين خواهر اينجا چي كار ميكنه......وقت انتقامه
دراكو و آنيتا:

آنیتا که از شک در اومده بود به دراکو گفت : عزیزم توی ماشین چوب نداری

دراکو: چرا یدونه زیر صندلی عقب هست معمولا نارسیسا ازش استفاده میکنه
آنیتا: خوب من یه دقیقه غرض میگیرمش

آنیتا چوبه رو ور میداره و از ماشین میاد بیرون
بعدش یه اتفاقاتی شبیه به فیلم ماتریکس میفته یعنی آنیتا چوب رو با تمام قدرت به سر افراد حاظر فرود میاره
نفر اول حاجیه که بعد از اصابت چوب میگه: خوب خواهر از اول بگو با هم آشنا هستین تا ما بریم دیگه چوب لازم نداره

بعد از تارومار افراد ستاد نوبت حذب میشه
تا سدریک یه نگاه به دور برش میندازه میبینه که سرژ و برادر حمید و... فلنگ رو بستن
حالا دیگه سدریک مونده و آنیتا
(از شرح ادامه ی ماجرا به علت خشانت زیاد معضوریم)

توی ماشین

دراکو: حالا کجا بریم عزیزم

آمیتا: بریم بوف

دراکو جلوی اولین رستوران ... توقف میکنه

داخل رستوران بعد از صرف غذا و...

دراکو: آنی من یه باشگاه خیلی باحال بلدم فکرمیکن برای عروسی جای خوبی باشه بریم ببینیم؟

آنیتا اول :bigkiss: بعدش:بریم عزیزم

توی باشگاه دفتر رئیس
رئیس: جناب وزیر خوش اومدین قدم رنجه فرمودین و....
وزیر مردمی دراکو مالفوی: ما برای آخر این هفته اینجا رو لازم داریم
رئیس: خبری جناب وزیر
دراکو به آنیتا اشاره میکنه و

رئیس: حله آخر هفته اینجا متعلق به شماست

آنیتا : راستی کسی که اینجا رو رزو نکرده بود

رئیس: چرا بلیز میخواست عروسی بگیره ولی عروسیشو میندازیم یه روز دیگه

دراکو: آنیتا تو از کی تا حالا اینقدر محربون شدی
آنیتا: از دیروز

رئیس: خوب حالا برای عروسی چی لازم دارین بهتره اول شام رو بگین

آنیتا: خوب برای همه جوجه کباب + فسنجون+ زبون گوساله+ قرمه سبزی(باباش دوست داره) + شیویدپلو با گوشت + خراک ماهی + خاویار+....(ببخشید غذا خز شد)

رئیس: اینطوری ملت نمیترکن

آنیتا: فامیل های ما(اشاره به خودش و دراکو) پوستشون کلفته هیچیشون نمیشه

وزیر: باور کنید از الان رژیم گرفتن تا اون شب حسابی از خودشون پذیرایی کنن

.....

بعد از تمام شدن سفارشات دراکو و آنی برمیگردن خونه آلبوس

منیروا آنیتا رو کنار میکشه: دخترم الان که رفتین بیرون دراکو چی برات خرید

آنیتا دستشو نشون میده یه انگشتر با یه نگین بلریان( ) توی دستش بود

آلبوس: پس عروسی آخر این هفتس دیگه؟

دراکو: آره گفتیم برای 2000 نفر تدارک ببینن

آلبوس: البته مجموع فامیل های ما و شما 1500 نفره

دراکو: خوب یه تعداد از بچه های وزارت خونه هم میان

آلبوس: خوبه

روز های اون هفته به سرعت سپری شد تا رسید به صبح روز عروسی

_______________________________-

راستی جشن عروسی رو بگذارین برای دراکو یا آنیتا :bigkiss:



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۳۵ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#50

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
ماشین راه افتاد و در راه نگاه دراکو به سدريک افتاد که لب جوب نشسته بود و گريه میکرد !
آنيتا براي دراكو دستي تكون داد...اين كار اون باعث شد كه سدريك بيشتر و شديد تر گريه كنه...دراكو پاشو روي گاز گذاشت و با سرعت 300 تا از اونجا دور شد...
آنيتا نگاهي به سدريك انداخت و گفت:
ايشششش......زنگ بزنيد سازمان گداها بيان اينو جمع كنن....
سدريك بلند شد و گفت:
بهتون نشون ميدم!!!
همه ي خانوانده دامبل رفتند داخل خونه...دامبل گفت:
بريم ادامه قرمه سبزيمونو بخوريم...
با اين حرف دامبل آنيتا از جا پريد و گفت:
بابا چقدر بي كلاس شدين....!!!
دامبل و بقيه: چرا؟؟؟
آنيتا يك كلاس اومد و گفت:
بابا دراكو پول داده تا ما همش غذاي بيرون بخوريم...
مينروا:برو بچه بشين بالا عروسك بازيتو بكن چند روز ديگه عروسي داري!!! برو بالا بزار غذامون رو بخوريم...
دامبل و بقيه به سمت آشپزخانه رفتند و مشغول خوردن شدند...(اين كه همش داره ميخوره)
آنيتا رفت بالا و لباسشو عوض كرد و دوباره پايين اومد ... و مستقيم به سمت آشپزخانه رفت و سر ميز نشست و افراد سر ميز رو از نظر گذروند...
دامبل انقدر از اون قرمه سبزي خوشش اومده بود چون بشقاب قرمه رو گذاشته بود جلوش و داشت فقط اونو ميخورد
آنيتا بدون مقدمه گفت:
من با دراكو قرار گذاشتم قراره بعد از ظهر بريم بيرون گردش....
مينروا بشقابو از دامبل گشيد كنار بعد گفت:
ببين آنيتا اين يكي رو هم مثل قبليا نپروني...ديگه خواستگار نداريا...
دامبل نگاهي به بشقاب قرمه كرد و گفت:
خانم داري با اون صحبت ميكني بشقابو چرا از زير دست من ميكشي
مينروا بشقابو محكم كوفيد توي سر دامبل و گفت:
خاك بر سرت مثلا داري پدر زن ميشي هنوز به فكر شيكمتي
دامبل گفت:
چه ربطي داره بده بخوريم بريم بخوابيم.....
اون بشقفابو از دست مينروا كشيد و شورع كرد به خوردن......
*2 ساعت بعد*
دراكو دم در خونه ايستاده بود....آنين=تا سريع لباساش و پوشيد و پايين رفت....بعد از اينكه با دراكو سلام و :bigkiss: رو انجام داد به محلي كه سدريك اونجا نشسته بود نگاهي انداخت .... سدريك نبود رفته بود........
اونا با سرعت راه ميفتن.........در بين راه ميرسن سر يك چهارراه......
شپلخ....عده اي در كنار ماشين اونا ظاهر ميشن....
حاجي از بين اونا بيرون مياد و ميگه:
ستاد آسلاميوس هستم بگين اين خواهر اينجا چي كار ميكنه؟؟؟
بوم......شپلخ...
عده اي ديگر در سمت ديگر ماشين ظاهر ميشن...اين بار سدريك از بين اون افراد تازه وارد بيرون مياد و ميگه:
حزب هستيم!!! اين خواهر اينجا چي كار ميكنه......وقت انتقامه
دراكو و آنيتا:

ادامه دارد......

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه ها خواهشا آنيتا رو شوهر بدين ميخوايم بخنديم...(چون خودش گفته مخصوصا شوهرش بدين)
عروسي يادتون نره


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۰:۴۴ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#49

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
ساعت چهار صبح !
مکان : اتاق خواب دراکو ...
دراکو دو دست رو زير سرش گذشاته بود و فکر میکرد .
ازدواج دست و پای اون رو میبست ... موقع سفرهای خارجی باید چی کار میکرد ؟! بین هشت دختری که میشناخت باید کودوم رو انتخاب میکرد ؟!
تحمل کردن دختری که برای پول حاضر شده باهاش ازدواج کنه خیلی دردناک بود ولی ...
تق تق تق تیخ ...
- پسرم هنوز نخوابیدی ؟! لااقل اون برق رو خاموش کن نیوفته تو چشمم
دراکو : مامان میگم بلند شو بريم ! داره دیر میشه !
نارسیسا : مامان جان ساعت چهار نصف شبه ؟! الان ؟ گ
دراکو از جای خودش بلند شده بود و کروات خودش رو میزد .
- من باید سر ساعت هشت وزارتخونه باشم ... به یه کشاورز جادویی قول وام دادم ! عذاب وجدان میگیرم اگر نرم ( اخر مردمی بودنه ها )
نارسی : این قدر یعنی دوسش داری ؟!
دراکو لبخندی زد و در حالی که موهاش رو تیفوسی میکرد جواب داد :
- نارسی جون عمرا اون دختره بتونه جای تو رو بگیره

نارسیسیا از پنجره اتاق دراکو نگاهی به بیرون انداخت ! جغد همسایه هم این موقع شب خواب بود .


ساعت شش بامداد جلوی در دومبولینا
ایییییییییییییییییی
بیب بیب بیب بیب !!
آنیتا به محض شنیدن صدای بوق با اشتیاق از پنجره بیرون پريد .
آلبوس هم از در بیرون اومد ... مربای گیلاس کدويی روی ريشهای سفیدش تابلو بود .
دامبلدور : به به جناب وزير وقت شناس ...
ماشین رويز رويز سیفید وزير جلوی در پارک بود و با موهای تیفوسی و ژل زده خودش ، آماده بردن آنیتا برای خريد بود .
آنیتا یواشکی رفت پیش آلبوس .
- بابایی میگم همین جا بله رو بديم بره ... ماشین رو داری؟ اوووواه ! خارجیکیه ...
البوس مرباهایی که روی رداش ريخته بود رو پاک میکرد .
- ها ... آره دختر اما تابلو نباید بکنیم ! مام باید کلاس بذاريم ...
- همین جوريش کلاس داره از سر و روت میباره بابا ... اون ريشای مرباییت رو برو پاک کن .
آلبوس :
آنیتا به سمت ماشین میرفت .
دراکو : مامان بلند شو برو عقب بشین ! آنیتا باید جلو بشینه ...
نارسی : هنوز زن نگرفتی مامانت رو فراموش کر .. کر ... کر ... ببینم اون سدريک نبود پشت دیوار ؟!
دراکو سريع به جایی که نارسی اشاره میکرد نگاه انداخت ؛ سدريک پشت دیوار با لباسهای پاره پوره وایستاده بود و سريع قایم شد .
آنیتا : ولش کن عزيزم ... خودتو عشقه :bigkiss:
ایییییییییییی
دراک با شیشصد کیلومتر سرعت راه افتاد .
آنیتا : آخ که چه حالی میده !! جووووون
دراکو که جو زده شده بود صدای ضبطش رو زيادتر کرد ( خداییش آخر خاله بازيه ها )
نارسی اون پشت یه سره داشت فحش میداد :
- ذلیل شده رو ببین ! هنوز هیچی نشده مامانشو فرستاده خانه سالمندان .
آنیتا : ها دراک جووونم این چی بیده ؟!
دراک از شیش تا ماشین سبقت گرفت ( جادوگری و ماشین ! )
- عزيزم اونی که میبینی بهش میگن موفايل ! دیجیتاله ... اصلا مال خودت ...
آنیتا حال کرده بود و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره ولی نگاهش افتاد به نارسی .
- آووو ... دراکو جون نمیخوای بدی به مامانت ؟!
دراکو ضبط رو زيادتر کرد : نه عزيزم اون که یه پاش لب گوره !
صدای زمزمه ذلیل شده این بار بلندتر شنیده میشد .
ایییییییییییییی
- رسیدیم آنی ... اینجا بازار خريده ...اینم سیصد هزار گالیون ! بیا بريم هر چی میخوای بخر ... جاهازت رو هم من میدم !
آنیتا و دراکو از ماشین پیاده شدند .
نارسی : پس من چی ؟!!
دراکو : مامانی تو مراقب ماشین باش ما زود میایم .

یک ربع گذشت ... نیم ساعت گذشت ... نیم ساعت دیگم روش ! ساعت 35 : 8
نارسی کف کرده بود و به ردا فروشی روبرو نگاه میکرد .
دراکو و آنیتا دست اندر دستان یکدیگر برمیگشتند و یهو وسط خیابون این طوری شد : :bigkiss:
نارسی دیگه داشت جوش میاورد که آنیتا پشت فرمون نشست !
دراکو : خوب مامان ببخشید طول کشید ... ده دقیه که بیشتر نشد ؟!
چوبدستی نارسی نم نمک بالا اومده بود !
- من اصلا هیچی ... مگه قرار نبود ساعت هشت بری وزارتخونه ؟!
دراکو : آنیتا جون بزن دنده یک و حرکت کن ! ناراحت نباش ... اگر تصادف هم کردی عیبی نداره ... نارسی چی میگی هی حواسشو پرت میکنی ؟! من رفتم در خونه همون کشاورزه وامشو دادم ( وزير مردمی چه ها که نمیکند )
نارسی : خوب خريدتون چی شد ؟! هیچی که با خودتون نیاوردید !
آنیتا عینک دودی وزير رو به چشم زده بود .
دراکو : خوب حالا آروم پاتو از رو کلاچ بردار ... حواست باشه ها ! ماشین خودته ... من نمیبرمش تعمیرگاه ! ها چی میگی نارسی ؟! اعصابمو خرد کردی ! دیديم اگر بخوایم بیاريم خیلی طول میکشه ، برای همین سه تا مغازه رو در جا زدم به نامش ...

یک ساعت بعد در خونه دومبول
اییییییی دووووووووووف
آنیتا زده بود به دیوار !
دراکو : عیبی نداره فدای سرت
دومبول از در بیرون اومد در حالی که مثلا خوشتیپ کرده بود !
- خوب دخترم مبارکه دیگه ؟!
آنیتا لبخند ملیحی زد و پريد بغل دراکو :bigkiss:
دراکو یه چک دو ملیون گالیونی کشید و به آلبوس داد .
آلبوس مرباهاش پاک شده بود اما قرمه سبزی جاش اومده بود ( تاپیک خاله بازی هم حال میده ها )
- وزير جون این چیه ؟!
آنیتا همین جوری به دراکو خیره مونده بود و به فکر روز قبل افتاد که کتکش زده بود و خجالت کشید .
دراکو هم نگاهی عشقولانه کرد و ادامه داد :
- دخترتون رو خريدم ... با بقیش هم بريد واسش جهاز بخريد ... بقیش هم پول خون
پیرمرد مثلا میخواست کم نیاره .
- نه جووون دراک ... حسابهام رو پر کردم برای این جور مواقع دیگه ...
دراکو دستی به سر و روی موهای تیفوسیش کشید .
- پول تمام افرادی که تو گرين گوتز حساب دارند رو خبر دارم ! صد و شصت گالی ...
دامبل حرف رو عوض کرد :
نارسی کو راستی داماد عزيزم ؟!
آنیتا تیلیپش یه هویی عوض شده بود ... کلا یه دست لباسهای جدید متمایل به بی ناموسی پوشیده بود .
- اون پشت خوابیده فکر کنم ؟! وسط راه یه دفعه جیغ زد و خوابید !
دامبل : نمرده باشه ؟! ادم با جیغ نمیخوابه که !
دراکو در حالی که سرش رو تکون میداد سوار ماشین شد و نگاهی به نارسی کرد که سرش روی شونش افتاده بود .
- پاشو خودتو به موش مردگی نزن ...
نارسیسا با خشانت تمام از جاش پريد !
- آخه ذلیل شده تو نمیگی شاید من مرده باشم ؟! تو آدمی آخه ؟!
دراکو : آنیتا جووون من باید ساعت ده وزارتخونه باشم ! ببرم این نارسی رو پرت ، یعنی بذارم خونه بیام ! ساعت یازده یه سر میام اینجا .
آنیتا از روی ماشین پرید اون ور و :bigkiss:
ماشین راه افتاد و در راه نگاه دراکو به سدريک افتاد که لب جوب نشسته بود و گريه میکرد !

-------
خاله بازی هم حال میده ها
این ازدواج میمون رو به جامعه جادوگری تبريک میگم ... آنیتا شوهر نمونه سال رو پیدا کردی :bigkiss:



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#48

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مینروا امتیازات رو وارد دفترش کرد سپس گفت :
- و حالا میرسیم به قسمت دوم ( در این مرحله ) یعنی سنجش شرایط روحی شما از قبیل میزان مقاومت شما در مقابل کتک خوردن و این چیزا
سدریک و دراکو

آنیتا بعد از این حرف فوری میره به اتاقش تا آماده بشه
منیروا و آرتیگوس هم این دو خواستگار بدبخت رو به طرف اتاق آنیتا راهنمایی میکنند

دم در اتاق

منیروا: سدریک جون اول شما بفرماید شما امتایزتون بیشتره
سدریک
آرتیگوس
دراکو اول بعد که یاد خودش افتاد

سدریک وارد اتاق میشود
در اتاق بسته میشود
الان سدریک وآنیتا در اتاق تنها هستن (فکر بد نکید)
آنیتا مشغول انجام پروژه میشود

-شپلققققققققققققققققققققق
-آیییییییییییییییییییییییی
کمککککککککککککککککککک
تپلق
اوخ اوخ اوخ اوخ

یپلق ووووووووواااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییی

صدای سدریک از توی اتاق: غلط کرم بابا من زن نمیخوام

آنیتا: چی گفتی پس بگیر

-(یک صدای مهیب و غیر قابل بیان)

سدریک : غلط کردم من زن میخوام دوتا هم میخوام

آنیتا: چی
دوباره همون صدا آمد

سدریک: چیز یعنی یه زن میخوام درسترش فقط تورو میخوام

البته بعد از این حرف آنیتا یه مقدار نرم شد ولی آزمایش چند دقیقه ی دیگه ادامه داشت

بعد از مدتی سدریک از اتاق خارج شد یه وضعی شبیه به دندون های آلبوس پیدا کرده بود(بیشتر نمیگیم چون چندش آوره)

بعد دراکو وارد اتاق شد

بعد از بسته شدن در یه ظربهی چوب توی سر دراکو فرود آمد

دراکو: آه عزیزم این همون چماقس که اون روز خریدی

آنیتا یه ضربه ی به کمر دراکو زد و گفت: درسته عزیزم

دراکو وقتی که چوبه داشت میخورد توی دماغش یه لحظه اونو از نزدیک دید و پرسید: عزیزم چه روغنی بهش میزنی که اینقدر خوب مونده

آنیتا یه ضربه به شکم دراکو میزنه و میگه: روغن مایع

........

این گفتگو ادامه داشت ولی چون دراکو خیلی پوست کلفته زیاد فرقی نکرد

بعد از اینکه مرحله ی دوم تموم شد دراکو با رای تمام خانواده برنده اعلام شد

وقتی که حال سدریک جا اومد منیروا به حالت کاملا محترمانه ای اون دوتا رو از خونه بیرون انداخت و در همین حین مرحلهی سوم رو هم براشون توضیح داد
یعنی گفت که: فردا صبح خوانواده ی دامبلدور به همراه اون دو آدم بدبخت برای خرید به بیرون میرن تا آنیتا بتونه تشخیص بده کدوم یکی از اون ها در برابر خرید های اون مقاوم ترند



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#47

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بدین ترتیب خانواده دامبل در صدد محیایی مرحله اول دروومدند .
یک ربع بعد .
سدریک در یک سمت اتاق روی یه صندلی نشسته بود و در سمت دیگر دراکو روی صندلی دیگری نشسته بود . درست در وسط اتاق میز بزرگی بود که پشت آن آلبوس و مینروا و آنیتا و آرتیکوس نشسته بودند .
مینروا در حالی که طومار بزرگی رو در دستش نگه داشته بود گفت :
- خب از همین لحظه مرحله اول مسابقات آغاز میشه . اول از همه ما باید وضعیت دندون های شما رو امتحان کنیم .
سدریک و دراکو با تعجب نگاهی به هم میندازند
آنیتا از پشت میز بلند شد و گفت :
- چون من بابامو خیلی دوست دارم ، دندون های هرکدومتون که بیشتر شبیه بابای من باشه . اون شخص در این مرحله امتیاز بیشتری میگیره .
بلافاصله مینروا چندتا دست زد و گفت :
- آلبوس دندونات رو نشون بده !
آلبوس
....دوربین روی دندونای آلبوس زوم میکنه .... نصف دندونای آلبوس ریخته و ما بقیه آن هم سیاه و زرد و لابه لاشون غذا گیر کرده بود و.....
مینروا : آلبوس باز دندونات و مسواک نزدی ؟
آلبوس : عزیزم من که بهت میگم دیگه مسواک زدن کارساز نیست باید برم دندون مصنوعی بگیرم !
مینروا : لازم نکرده . باز میری بیرون میای میبینیم معتاد شدی
آرتیکوس : اهم اهم . آقا داره ضبط میشه انقدر دعوا نکنید
مینروا و آلبوس ساکت میشن . آنیتا به سمت دراکو رفت و گفت :
- عزیزم لطفا دهنتو باز کن !
دراکو
....دوربین روی دندونای دراکو زوم کرده ..... تمام دندونا ردیفی طلا بودند . بلافاصله برق دندونای دراکو چشم همه رو زد . آنیتا که دستش رو سایه بون چشماش کرده بود گفت :
- اه اه اه تا به حال نمیدونستم شما انقدر خز تشریف داری
دراکو : خز چیه خانم ؟ اینا رو پانسی ....نه چیزه بله حق با شماست
آنیتا که متوجه منظور دراکو نشده بود رفت سمت سدریک .
آنیتا : دهنتو باز کن
سدریک
....دوربین روی دهن سدریک زوم میکنه ..... بیشتر دندونای سدریک کرم خورده بودند .
آنیتا : تو چرا دندونات کرم خودست عزیزم ؟
سدریک : عزیزم بخاطر اون میوه های خوشمزه ایه که دادی بخورم
آنیتا که قیافش در هم رفته بود از سدریک دور شد .
چند لحظه بعد .
دراکو زیر لب به سدریک گفت :
- دووووهاهاهاها فکر کنم دندون طلاهام کار خودشو کرد
سدریک
در همون لحظه مینروا از سرجاش بلند شد . بلافاصله دو خواستگار ساکت شدند و به او چشم دوختند . مینروا کمی مکث کرد ، سپس گفت :
- حالا نتایج قسمت اول مسابقات . با اینکه وزیر محبوب ما بسیار خوش سلیقه بودش و دندوناش علی رقم خز بودنش خیلی قشنگ و قیمتی بود ..... در همین لحظه دوربین روی دراکو زوم میکنه ....
دراکو
مینروا که معلوم بود از تصمیمی که گرفتند از صمیم قلب پشیمون است ادامه داد :
- ولی چون که ملاک ما دندونای آلبوس بود . و دندونای سدریک شبیه تر به دندونای آلبوس بودن پس برنده این قسمت سدریک دیگوری
دراکو
سدریک
مینروا امتیازات رو وارد دفترش کرد سپس گفت :
- و حالا میرسیم به قسمت دوم ( در این مرحله ) یعنی سنجش شرایط روحی شما از قبیل میزان مقاومت شما در مقابل کتک خوردن و این چیزا
سدریک و دراکو
ادامه دارد.............




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۰:۳۶ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#46

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
دراکو یه نگاه چپکی به سدریک میکنه و تا می یاد نیشگونش بگیره، دامبلدور در رو باز میکنه و با دیدن آن دو، با خوشحالی تمام میگه:
_ اوه!... پسرای من!... بفرمایید تو! منتظرتون بودیم!
آنیتا پشت دیوار یه خنده ی شیطانی میکنه و میره توی اتاقش. آرتیکوس می یاد جلوی اون دوتا و با خشانت بسیار میگه:
_ دست از پا خطا کنین، خطا کردین دیگه!!
و دست سدریک که حسابی حیران بود رو به سختی فشار میده ولی دست وزیر رو آروم تر. همه میشینن رو کاناپه ها و بر و بر همدیگرو نگاه می کنن!
دراکو: چه قدر هوا خوبه!
دامبل: بله... بله!
سدریک: قشنگترین روز عمرمه!!
دامبل: بله... بله!
دراکو: چایاتون چه قدر سرده!
دامبل: بله... یعنی چیزه، همینم زیادیته!! آنیتا ریخته!
و دراکو چایشو لاجرعه هورت میکشه!
سدریک: میوه هاتو چرا کرموکه؟!
دامبل: برو خداتم شکر کن! انتخاب آنیتا هستش!
سدریک هم سیب رو با کرمش درسته قورت میده! هنوز همه دارند هم رو نگاه میکنن که آنیتا با شکوه و جلال و جبروتی خاص(!) وارد سالن میشه و میره صاف میشینه جلوی خواستگارا و بدون معطلی میگه:
_ که چه؟!
سدریک و دراکو و دامبل و بقیه ی اعضای سایت (!):
_ ببخشید؟!
آنیتا پاهاشو میندازه روی هم و خیلی جدی میگه:
_ همین الان بگم که: هر کودوم رو که انتخاب کنم، باید زذ بشه! دست به سیاه و سفید نمی زنم! غذا هم نمی پزم! جهیزیه هم ندارم! تازه اگر هم به مورد مشکوکی برخورد کنم، با یه طلسم آودا، حالتونو میگیرم!! خوب؟!
سدریک و دراکو، آب دهنشونو قورت میدن و بعد از مدتی سدریک میگه:
_ پس ... این ازدواج، چه نفعی بره ما داره؟!
آنیتا ابروهاشو میندازه بالا و میگه:
_ یه عشق خالصانه!! همراه با تنفسهای مصنوعیه گیلدی نشان!!
و سریعا روشو میکنه اون ور و یه عق میزنه! دراکو و سدریک مث چی کله هاشونو می یارن جلو و میگن:
_ من قبول دارم!!
آنیتا : میدونستم!! خب آرتی جان، مراحل قبول شدن در امتحان خواستگاری رو بهشون بگو!!
آرتیکوس یه طومار در می یاره و شروع میکنه به خوندن:
_ اهم!!... با اجازه ی دامبل و مینروا!!... در مرحله اول، شرایط روحی و تعداد دندانها و شغل و پول واین چیزا سنجیده میشه! در مرحله دوم مسابقاتی اانجام میشه، مرحله ی سوم انجام آزمایشاتی بر روی خواستگاران توسط آنیتا به وسیله ی چوب دستی و چماق و زینجر و ایناها!!! در آخر امتیازا با هم جمع میشن و برنده همسر آنیتا خواهد شد!!!
سدریک و دراکو به هم نگاه می کنن و بعد به انیتا. آنیتا هم یکی از لبخندای قشنگشو تحویل اون دوتا میده و میگه:
_ اگه نمیخواین، پاشین برین، الان پشت درمون صفه خواستگاره!!
مینروا به آنی سقلمه میزنه و میگه:
_ بچه خالی نبند!! ... رو دستمون باد میکنی، ها!!
آنیتا لبخندی خفن میکنه و زیر لب زمزمه میکنه:
_ دریوس تقیوس!!
ناگهان صدای تق تق در شنیده میشه و آنیتا میره که در رو باز کنه. اما سدریک التماس میکنه:
_ نرووووووووووو..... منو تنها نوذارررر!!!
دراکو هم به تقلید، سریعا زانو میزنه و میگه:
_ اوه.. نروووووو... منو تنها نوذارررررر!!!
سدریک با بد خلقی میگه: خب این چه فرقی فوکولد؟!
دراکو هم با حق به جانبی میگه: اولش یه اوه داشت!!
آنیتا به دامبل اشاره میکنه، دامبل به مینروا و مینروا به آرتیکوس! چشم آرتیکوس بر روی اون دوتا ثابت می مونه!!
ادامه خواهد داشت.....
------
چقدر خاله بازی!!!
آهای ... اگه منو توی داستاناتون شوهر بدین، من میدنم و شناسه هاتون! به ویلیام(!) میگم همتونو پخ پخ کنه!!
مگر اینکه... خود اون دو تا بیان پست بزنن و کار رو یکسره کنن!! ( آخه علاقه باید دو طرفه باشه!!)


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.