هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تدریس جلسه سوم

روز دیگری در کار نبود چون هنوز شب بود!
با این وجود تاریکی همیشیگی دخمه معجون سازی اجازه تشخیص روز و شب را نمی داد و اگر خواست نویسنده در کار نبود امکان فهمیدن این مطلب وجود نداشت!
آیلین پرنس در آن شب تیره و تار(که البته تشخیص آن هم به هیچ وجه ممکن نبود بلکه فهم این مطلب هم به خواست نویسنده صورت گرفت) کنار پاتیل معجونی ایستاده بود و به آرامی آن را خلاف جهت عقربه های ساعت هم میزد.
- 249 دور...250! تموم شد بالاخره.
با پشت دست عرق پیشانیش را پاک کرد و به سطح مایع خیره شد که با وجود چندیدن ساعت بر روی حرارت ماندن نشانی از جوشش نداشت. اما این به هیچ وجه باعث نگرانی آیلین نمیشد. او رضایتمندانه به پاتیل خیره شده بود.
- عالیه فردا باید فقط دنبال یه موش آزمایشگاهی دیگه باشم تا اینو روش امتحان کنم! بیا بریم زاغی.
زاغی بال و پر زنان از بالای کمد مواد اولیه معجون سازی فرود آمد و به نرمی روی شانه صاحبش نشست.

ساعاتی بعد- مقابل کلاس معجون سازی

تعداد بسیار کمی از دانش آموزان مقابل درب چوبی و قدیمی کلاس معجون سازی تجمع کرده بودند. ظاهرا شهرت استاد معجون ها به آزمایش معجون های مختلف بر روی دانش آموزان تمایل آنها را برای شرکت در این کلاس ها هرچه بیشتر کاهش داده بود.

کارگردان:چی می گی تو همینجوری واسه خودت؟اینا نصفشون نامرئین الان!
نویسنده:
کارگردان آهی کشید.
- هیچی ولش کنین بابا...برمی گردیم سر فیلم برداریمون...خب همه چیز سرجاشه؟نور...صدا...حرکت!


ویولت بودلر که عبوستر از جلسه پیش به نظر می رسید زمزمه کرد:
- این قضیه دیگه نمی تونه ادامه پیدا کنه...از جلسه پیش تا حالا چندتا از دوستام و دوتا از مارمولکا و یکی از سوسکام ناپدید شدن. ما باید به یکی بگیم اینجا چه خبره گرنه همه مون رو یه جوری سر به نیست می کنه!
گیدیون که با کمک چند دانش آموز دیگر(که البته نامرئی بودند ولی بودند!)در حال خالی کردن محتویات جامی در حلق یک سال اولی بود گفت:
- انقدر ضد حال نباش ویول!تنها چیزی که باعث میشه کلاساش خشک و بی روح نباشن همینه.
قبل از اینکه ویولت فرصت جواب دادن یا شاید هم زبان نشان دادن را بیابد درب کلاس بار دیگر به خودی خود باز شد.
دانش آموزان:
دافنه که زودتر از همه به خود آمده بود گفت:
- این حقه دیگه کارساز نیست.
دافنه فاتحانه در حالیکه قل می خورد پیشاپیش همه وارد کلاس روشن از نور شمعا شد و بقیه اعم از مرئی و نامرئی پشت سرش به صف وارد شدند. کلاس مثل جلسه گذشته خالی بود و زاغ سیاه استاد معجون ها تک و تنها بر روی میز نشسته و ورود دانش آموزان را نظاره می کرد.
دانش آموزان مودبانه سر جایشان نشستند و سکوت بر خلاف همیشه بر کلاس سایه انداخته بود. ظاهرا هیچکدام علاقه ای نداشتند تا باعث کسر امتیاز(چون جلسه گذشته) از گروهشان شوند.

و سکوت کماکان ادامه داشت!

ظاهرا همگی وظیفه تبادل گفته ها را به نگاهایشان سپرده بودند.
- آپـــــــــــچوووووو!
صدای عطسه یکی از سال اولی ها سکوت کلاس را شکست. دانش آموزان طی یک حرکت دست جمعی به طرف دانش آموز خاطی بازگشتند و درحالیکه انگشت های اشاره اشان را به طرز تهدید آمیزی جلوی صورتشان نگه داشته بودند گفتند:
- هیــــــــــــــــــس!
دانش آموز بی نوا زیر سنگینی بار نگاه سایرین ذره ذره آب شد و در زمین زیر میزش فرو رفت. همگی نفس به آسودگی کشیدند و با فرمت به میز استاد نگاه کردند. حتی چند تن از آنان می توانستند قسم بخورند لبخند استاد را دیده اند.
-روز به خیر!
- هـــــــیــــــــــس!
- روز به خیر عرض کردم خدمتتون!
- هـــــــــــــــــیس سـیــــــــس ســـــــــــوس!
- این چه حرکتیه؟مثل اینکه هوس کردین ازتون نمره کم کنم؟
دانش آموزان با همان انگشتهایی که روی لب می فشردند به طرف درب باز کلاس برگشتند و استاد معجون هار را در آستانه در مشاهده کردند.
دانش آموزان:
آیلین پرنس بعد از نگاه عمیقی به آنها سری به نشانه تاسف تکان داد و به طرف میزش حرکت کرد تا پشت آن بنشیند. لینی که هنوز پلک چشم چپش می پرید گفت:
- مگه...شما تو کلاس نبودین؟
- من همین الان اومدم. چه جوری ممکنه تو کلاس بوده باشم آخه؟
دابی با شور و شوق گفت:
- دابی می دونست که پروفسور دروغ گفت.پروفسور خواست مچ گیری کرد ولی ضایع شد. اگر استاد تو کلاس نبود پس در کلاس چه جوری باز شد؟
بلااصله ساطور الادورا روی میز دابی فرود آمد تا او را وادار به سکوت کند.
دانش آموزان:
آیلین با بی تفاوتی گفت:
- البته در نبوغ تحسین برانگیز شما که کوچکترین تردیدی ندارم جن آزاده عزیز ولی توضیحش ساده ست. در با یه طلسم ساده خودکار جادو شده بود تا سر ساعت معین باز شه.یادم باشه چغولی این هفته شمارو به مدیریت بکنم!
دابی:
آیلین از جا برخاست.
- خیلی خب.پست داره طولانی میشه پس سریع بریم سر درس امروز...چــــــــی؟پس کجاست؟همینجا بود...کی به خودش جرئت داده معجون منو از روی میز بدزده؟هان؟ فکر کردین کار جالبی کردین؟فکر کردین با این کارتون ممکنه چه اتفاقی برای گروهتون بیافته؟فکر کردین با یه معذرت خواهی و کسر امتیاز و مجازات این دفعه می تونین قسر در ببرین؟ کور خوندین...وقتی پروند هاتونو زدین زیر بغلتون و راهی خونه شدین می فهمین از استاد دزدی کردن یعنی چی!
دانش آموزان:
اما پیش از آنکه کسی بتواند اظهار نظری کند استاد با انگشتش دابی جن خانگی را نشان داد که با الا در حال بازی تیغ و شمشیر به صورت واقعی بودند و سر و صدای نسبتا بلندی در انتهای کلاس راه انداخته بودند.
- کار توئه ای جن خونگی بدجنس؟می دونم چون نتونستی منو تا ابد غیب کنی این کارو کردی...زود باش اعتراف کن!
دابی که شمشیری سه برابر هیکل خودش در دست داشت و ناشیانه با کمک آن می کوشید در مقابل ضربات سهمگین تبر الا مقاومت کند با شنیدن این حرف بی حرکت برجا ایستاد و با دهان باز به آیلین خیره شد و در نتیجه ضربه تبر الا که با گردنش اصابت کرد را ندید.
دانش آموزان:
دابی: :
الادورا:
تبر:
الادورا نگاه متعجبش را از دابی که صحیح و سالم بر جا ایستاده بود برداشت و تبر را به سمت کارگردان در خارج از کادر پرتاب کرد.
- این چه بوقی بود دادی دستم؟
کارگردان از مقابل تبر جا خالی داد.
- خب شناسه های فعال ایفارو که نمیشه کشت...مجبور شدم جاش تبر تقلب بدم دست...مـــــــــــامــــــــــــــان!
الادورا از زیر ردایش تبری واقعی را بیرون کشیده و این بار ظاهرا هدفش خود کارگردان بود. دابی نیز درحالیکه شمشیر احتمالا تقلبی را دور سرش می چرخاند فریاد زد:
- تو حق نداشت به جان کسی که جان دابی رو نجات داد سوقصد کرد!
در حینی که دابی و الا و کارگردان دور کلاس می چرخیدند آیلین سری تکان داد و نگاهش را از جمع سه نفره برداشت.سپس با دقت میان چهره های نگران و مضطرب جستجو کرد. عاقبت نگاهش روی چهره پسرکی کوچک اندام و ریزنقش قفل شد.
-این دیگه خودشه...تو...بله خودت.تا به حال تورو اینجا ندیده بودم.قیافه ت که به شدت مشکوکه بیا اینجا ببینم!
پسرک با ترس و اندامی لرزان از جا برخاست. چنان راه می رفت که به نظر می رسید هر لحظه ممکن است زمین بخورد. وقتی به نزدیکی استاد خشمگین معجون ها رسید نگاهش را با ترس در چشمان تیره او دوخت. هیچ صدایی در کلاس به گوش نمی رسید چون سر و صدای جمع سه نفره ای که دور کلاس دنبال هم می دویدند این اجازه را به کسی نمی داد. آیلین غرید:
- اسمت چیه؟ عضو چه گروهی هستی؟
پسرک با عجز نگاهی به دوستانش انداخت که با چهره هایی بی حات به او چشم دوخته بودند.
- هافلپاف استاد ولی هنوز نقشمو تایید نکردن برای همین اسمی ندارم هنوز! من بی گناهم. اولین بارمه اصلا سر کلاس شما میام!
آیلین با زیرکی گفت:
- به خاطر همین ازت خواستم بیای اینجا! اصلا اونو ولش کن...چطور باید مطمئن باشم که راست میگی؟حاضری معجون راستگویی بخوری؟
پسرک با قاطعیت سری تکان داد.
آیلین لبخند کم رنگی زد و دست در جیب شنلش کرد و شیشه ای پر از مایعی بی رنگ از ان خارج کرد.
- اگر دروغ گفته باشی من حق اینو دارم که از مدرسه اخراجت کنم.قبوله؟
پسر سر دیگری تکان داد و با اطمینان شیشه را از دست استاد معجون ها گرفت و یک نفس سر کشید.سپس دستش را به آرامی پایین آورد.
- استاد من آماده م. هر سوالی که می خواین بپرسین.
در همان لحظه مقابل چشمان متعجب کلاس، پسرک ناگهان شروع به قد کشیدن و بزرگ شدن کرد.دست و پاهایش بلند و زمخت شدند و ریش و سبیل در اورد. تا لحظاتی دیگر از استاد بلندتر شده بود. الادورا،دابی و کارگردان با دیدن این منظره در آنسوی کلاس از تلاش و تقلا دست برداشتند و به پسرک که حالا تبدیل به مردی بزرگ شده بود خیره شدند. در کسری از ثانیه موها و ریش پسرک (که دیگر چندان شبیه پسرک ها نبود! ) شروع به کم پشت و سفید شدن کرد. قامت بلند و تنومندش کم کم خمیده شد. موهایش هم مثل ریش و سبیلش شروع به کم پشت شدن و ریختن کرد و به تدریج چین و چروک بر سر و صورتش ظاهر شد. عضلاتش شل شدند و قامتش خم تر شد تا اینکه به صورت پیرمرد چروکیده و لرزانی در آمد که پاهای نحیفش قادر به تحمل وزنش نبودند. در حینی که پیرمرد نوظهور به خاطر نداشتن عصا با مغز روی زمین فرو می آمد آیلین به طرف دانش آموزان حیرت زده بازگشت.
- این هم موضوع درس این جلسه. اسمش معجون رشد بی رویه ست. انقدر رشد می کنین تا بمیرین!همونجور که نمونه آزمایشیمون داره دچارش شده.
او با دست به پیرمرد پسرک یا پسرک پیرمرد اشاره کرد که در اثر کهولت سن دندانهایش یکی یکی از جا در می آمدن و یکی یکی با صدای تلیک مانندی روی زمین سنگی کلاس می افتادند.
آیلین با سرزندگی دستش را به طرف زاغش گرفت.
- کلاس تعطیله تکالیفتونو هم از روی تخته بنویسین.فیلچو هم بفرستین اینو جمع کنه. تا چند دقیقه دیگه فقط پودرش باقی می مونه. هیچ دوست ندارم کلاسم پر از گرد و خاک باشه.
او با قدم هایی بلند به طرف در کلاس رفت و دانش آموزان بهت زده را با نمونه آزمایشی که تا آن لحظه به اسکلت کاملی تبدیل شده بود تنها گذاشت.

1.در رولی این معجونو تهیه کنین. تهیه ش هم آزاده. می تونین بدزدینش،خودتون درست کنین، دیگری رو مجبور کنید درستش کنه یا بخرین و یا هر فکر دیگه ای که به ذهنتون می رسه. تاکید می کنم چیزی که نمره میاره سطح رول نویسی و خلاقیت شما و ظاهر و سوژه پردازی رولتونه.13 نمره
2.حقه استاد رو در خوروندن معجون چطور ارزیابی می کنین؟3 نمره
3.آزادین یه رول با هر سبکی که دوست دارین بنویسین و توش به هر شکل و نحوی که دوست دارین با هر شخصیتی که مایلین با این معجون هرکاری دوست دارین بکنین. تو انتخاب شخصیت ها هم آزادین. هر کس که مایلین حتی اگر کسی غیر از خودتون باشه. محدودیتی هم وجود نداره که رولتون مربوط به هاگوارتز یا درس باشه.14 نمره





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۱۵
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تازه وارد اسلیترین

تکلیف اول:

ساعت 3 صبح-سالن عمومی اسلیترین
هکتور که مثل همیشه انجام تکالیفش را به ثانیه های آخر موکول کرده بود، پشت کوهی از کتاب و مواد اولیه پنهان بود.

نقل قول:
-چشم باسیلیسک، اشک چشم چپ تسترال لنگ، سوسک سیاه آفریقایی و نیم لیتر بخار آب بیرون آمده از دهان اژدهای شاخدم را که به وسیله میعان با یک ظرف فلزی به دست آمده مخلوط کنید. این اولین مرحله ساخت معجون نامردیوس موقتیوس می باشد.


هکتور که چشم چپ و راستش در اثر مشاهده متن کتاب میپرید با خودش گفت:

-بخار آب اژدهای شاخدم؟ میعان با ظرف فلزی؟ امیدوارم استاد این معجونو برای جلسه بعدی انتخاب نکرده باشه!
صدای غیژ غیژ کشیده شدن قلم پر روی کاغذ پوستی هکتور را از شوک بیرون آورد. معلوم نبود کدام سال اولی دیگری در حال انجام تکالیف روز بعد است. هکتور کتاب معجون دیوانگی برای دیوانگان را کنار گذاشت و پاتیلش را جلو کشید. بهتر بود از خلاقیت خودش استفاده کند.
-گل رز پر پر شده، موی برقک، دو قطره معجون عشق، خون اژدهای سبز ولزی...

فلش فوروارد-ساعت8صبح-سالن عمومی اسلیترین

هکتور با شادی به معجون صورتی خوشرنگش خیره شده بود که در اثر ریخته شدن معجون عشق هر ساحره ای را به سمت خودش میکشید. بنابراین کار هکتور برای خوراندن آن به دیگران چندان سخت نبود.
هنوز از این خنده شیطانی دست برنداشته بود که ساحره زیبا و جوانی با موهای بور و چشمان آبی زیبا از پله های خوابگاهشان پایین آمد.
تلق... تلق...تلق....(افکت برخورد پاشنه کفش ساحره با کف سالن )
تلق...ت....
ساحره درست مقابل هکتور و معجونش متوقف شد:
-میشه من از این بچشم؟ :pretty:
-اوه، بله البته که میشه خانوم زیبا!
و جامی پر از معجون صورتی به دست دخترک زیبا روی داد.
-این معجون نا...
پیش از اتمام جمله هکتور، زیبا روی مورد نظر معجون را لاجرعه سر کشده و به دیار نامرئیون شتافته بود...نه نشتافته بود.... شافته بود... نشتافته بود...
هکتور که شاکی شده بود غرید:
- وقتی اون دله دزد بوقی مدیر میشه نتیجه میشه اینکه وسط رول مردم روکش سیم رو میدزدن و تصویر قطع وصل میشه دیگه
کارگردان از پشت صحنه دادش به هوا رفت:
-مرتیکه بوقی! سیم ها کاملا سالمه. مشکل از معجون خودته. تو که عرضه معجون سازی نداری بوق کردی اومدی این نقشو گرفتی...
و اینجا بود که هکتور اولین شکست دومین شکست اصلا تعدادش به من ربطی ندارد. اینجا بود که هکتور یکی از شکست هایش در معجون سازی را تجربه کرد.

تکلیف دوم:

احتمالا به استاد هم معجون نامرئیوس از نوع موقتیوس خورانده شده بود و کمی بعد از ورود و نزاع دانش آموزان اثرش از بین رفت.

تکلیف سوم:

اولین شکستم در ساخت معجون برای من خیلی سخت و سنگین بود. تصمیم خودم رو گرفته بودم روی دیدن دیگران رو نداشتم، باید برای همیشه از دید همه پنهان میشدم. اولین فکری که به نظرم رسید بهترین فکر بود. خوردن معجون نامرئیوس ابدیوس! اما من، معجون ساز شکست خورده، حتی توانایی ساخت این معجون رو هم نداشتم. باید از یکی از افرادی که موفق به انجام این کار شده بود میخواستم کمی از معجونش به من هم بده تا بتونم برای همیشه از دید همه محو بشم. از پله های خوابگاه پایین رفتم و وارد سالن عمومی اسلیترین شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. تقریبا همه مشغول انجام تکالیفشون بودند. سیسرون مشغول ساخت معجونی بود، آشا تکلیف مراقب از موجوداتش را انجام میداد و سایرین هم هر کدام در گوشه ای مشغول انجام کار خودشان بودند. ولی از قرار معلوم اینجا کسی معجون نامرئیوس نداشت. بهتر بود از ابتدا سراغ اهل فنش بروم و این اهل فن از نظر من فقط یک نفر بود: پروفسور آیلین پرنس!

دقایقی بعد چند ضربه به در دفتر پروفسور پرنس زدم.
-بیا تو!
با شنیدن صدای پروفسور با قیافه ای که خودم هم میدانستم مثل مواقع نرسیدن مواد به مورفین است وارد دفتر شدم:
-سلام پروفسور.
-هکتور تو اینجا چی کار میکنی؟ این چه قیافه ایه؟ زدی رو دست مورفین؟
-پروفسور من.... ممکنه به من معجون نامرئیوس بدین؟
-چرا من باید چنین کاری برات بکنم هکتور؟
-هر کاری بگید براتون انجام میدم پروفسور ولی لطفا این معجون رو به من بدید.
-هر کاری هکتور؟
-بله پروفسور هر کاری!
-کلاس پروفسور بودلر رو ببر رو هوا!
-اگه شما معجون رو به من بدید من برای جلسه بعدی ایده خوبی دارم.
دقایقی بعد من در حالی که نامرئی بودم دفتر پروفسور رو به به قصد روی هوا بردن کلاس پروفسور بودلر ترک کردم.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
ارشد گریف


1)
دو هفته از خوراندن معجون انهدام به هر آن کس که در هاگوارتز پاستا نوش جان کرده بود، می گذشت. دابی مجازات های شدیدی را پشت سر گذاشته و همه ی آن ها هم نتیجه ی شکایت پرفسور پرنس از دابی به خاطر کوتاهی در وظیفه بود.
دابی از آشپزخانه به قسمت شست و شوی دستشویی ها منتقل شده، هر شب دو بار دستانش را( پشت و رو!) زیر اتو می گذاشت و همچنین بسیاری از کارهای پرفسور پرنس به او محول شده بود. از جمله وظیفه ی حمام بردن و غذا دادن به زاغی.
یکی از روز ها که دابی مشغول شستن پاتیل های کلاس معجون سازی بود، اندیشدید:
- دابی باید از باعث و بانی تنبیه اش انتقام گرفت.

نیمه شب، هنگامی که جن های خانگی مشغول تمیز کردن خوابگاه ها بودند، دابی یواشکی به آشپزخانه رفته و زیر نور شمع مشغول تهیه معجون نامرئیوس شد.
روی سطل بزرگی ایستاده بود تا دستش به پاتیل روی شعله برسد. کتاب را زیر شمع گذاشته بود. با گذر زمان اشک های شمع روی صفحات کتاب می چکیدند.

- پنج قطره بزاق دهان خرس قطبی جادویی، سه عدد ناخن سگ چهار سر ، پودر دندان یک جانور آفریقایی هرچه که شد!
این مواد را با هم مخلوط می کنید. در پاتیل ریخته و آب میبندید به خیکش تا جوش بیاید! سه دور در جهت عقربه های ساعت و دوازده دور خلاف آن هم می زنید. نیم کیلوگرم برگ مو اضافه کرده و در آخر به عنوان فوت کوزه گری یه تار از تار و پود شنل نامرئی به پاتیل اضافه کنید تا معجون به رنگ نقره ای در بیاید.

دابی بعد از انجام دادن همه ی این کار ها معجون را در یک شیشه شور ریخت. دستمالی به دست گرفت و برای انتقام گیری راهی خوابگاه شد. البته خوابگاه اساتید!
صدای سنگین سکوت فضا را پر کرده بود. دابی پاورچین پاورچین راه میرفت تا مبادا کسی را بیدار کرده و یا به کسی برخورد کند. چند قدم بیشتر تا خوابگاه اساتید نمانده بود که...

- دابی کجا رفت؟!
- دانکی... جن ارشد بزرگ... دابی رفت خوابگاه اساتید رو تمیز کرد.
- هوم برو!
(با تشکر از ستاد هیجان بخشیدن به رول ها! )

خوابگاه اساتید خالی بود. دابی پاورچین پاورچین اتاق پرفسور پرنس را پیدا کرد. زاغی درون قفسش خواب بود. کنار تخت استاد یک لیوان خالی قرار داشت. دابی بشکنی زد و آن را با آب کدوحلوایی پر کرد. سپس...
پیس پیس! پیس پیس!
با پاشیدن چند پیس از معجون درون لیوان، دابی بشکنی زد و فلنگ را بست!
چند دقیقه بعد پرفسور پرنس وارد اتاق شد.
- چه بوی بدی میاد. بوی گند جن های خونگیه! باز اومدن اتقمو تمیز کردن. باید به دانگ بگم براشون خوش بو کننده ی به به بگیره!
چشمش به لیوان آب کدو حلوایی افتاد.
- هوم! ولی انگار کارشونو خوب بلدن. قلپ قلپ قلپ! هوم... شب بخیر زاغی!
و از آن جا که مرئی کردن مجدد نوشنده معجون ما کاملا به اراده ما بستگی دارد دابی دیگر پرفسور پرنس را مرئی نکرد! و پرفسور پرنس و معجون نامرئیوس ابدیوس تا سالهای طولانی زندگی خوب و خوشی را در کنار هم سپری کرده و به پای هم پیر شدند!

2)
حتما فکر می کنید پرفسور خودشونو غیب کردن که حرف های دانش آموزان رو بشنون و اینا. ولی واقعا فکر می کنید پرفسور پرنس خودشون رو به زحمت بندازن تا به حرف های چارتا(چارتار نه!) فنچ گوش بدن ببینن چی میگن؟! نخیر آقا! پرفسور قبل کلاس معجون رو نوش جان کرده بودند. اما کل اون مدت داشتن تلاش می کردن که خودشونو ظاهر کنن که نمی شد! هیچی دیگه برای این که کسی هم شک نکنه سوال دادن چرا این کارو کردن که کسی شک نکنه!

3)
توضیح نویسنده:
آقا شما فرض کن یه افعی غول پیکر باسیلیک نامی بخواد شما رو بکشه. زبونتو گاز بگیر البته، شمای نوعی منظورمه! بعد از این یکی باسیلیکو کور میکنه و یکی برات شمشیر تف میکنه.من از شما می پرسم... آیا اگه شما شمشیرو بکنی در کام افعی، اون افعی غول پیکر میمیره؟! نه جانم! فقط کام درد میگیره!
پس پشت پرده ی ماجرا چه بوده؟


پنج سال قبل از نوزده سال بعد!
- دابی معجونو نمی خوره... دابی معجونو نمی خوره ...نمی خوره، نمی خوره، نمی خوره!
- من اربابتم و بهت دستور میدم این معجون رو بخوری جن بی ارزش!
لوسیوس مالفوی با موهای بلند و بور، ابرو کمون، چشم عسلی! رو به روی دابی ایستاده بود. دسته ی عصایش را دور گردن دابی انداخته و او را به سمت جلو می کشید و سعی داشت جام پر از معجون نقره ای رنگی را درون دهان او بریزد.
- تو خیلی دردسر درست می کنی جن! دو سه بار هم که از خونه بی اجازه جیم شدی. مثل این که تنبیهت به اندازه ی کافی نبوده.
دابی دهانش را باز کرد و در همین لحظه نگاه تمام خوانندگان به دندان ها شکسته ی دابی جلب شد!
- کافی بوده ارباب.
- حالا اینو بخور. دوست ندارم قیافه ی نحستو ببینم!
سپس دستش را زیر چانه ی دابی گذاشت. با انگشت شست و اشاره آرواره های او را فشار داد و دهان دابی به این صورت باز شد:
و سپس محتوای جام را در دهانش ریخت.

چند روز بعد
بعد از ظهر بود. صدای قوقولی قوقولی طاووس هایی که در باغ لوسیوس پرسه می زدند در فضا پیچیده بود. لوسیوس و خانواده فوکول کروات کرده و عازم مهمانی بودند. دابی نامرئی چندین روز بود که به شست و شو، ‌پخت و پز و رفت و روب مشغول بود. اهالی خانه نه تنها با او صحبت نمی کردند بلکه دیگر حتی او را نمی دیدند. امر و نهی هایشان هم توسط خدمتکاردیگری به دابی می رسید.
از آن طرف دابی در تمام این مدت منتظر فرصتی بود تا به کمک هری پاتر برود.

- دابی حالا نتونست پیش هری پاتر رفت و کمکش کرد! الان اون هیولا هری پاتر رو کشت! هری پاتر نمی تونه دابی رو ببینه. اما دابی باید شانسش رو امتحان کرد!
پس با بشکنی خودش را ناپدید کرد.

تالار اسرار
- فـــس فیـــس فــــوس!
دابی نامرئی در نقطه ی اوج ماجرا وارد مهلکه شده بود. ققنوسی دور سر باسیلیک پرواز می کرد و به اون نوک می زد. در گوشه ی دیگری پسرک جوان خوش قیافه ای ایستاده و فیس فیس می کرد. هری پاتر شجاع هم دِ بدو از دست باسیلیک فرار کرده و مدام لیز می خورد و با ملاج روی زمین پخش می شد. مدام این پاش به اون پاش میگفت... نه چیز! خلاصه این که از باسیلیک فرار می کرد.
هری:
باسیلیک:
در همین حین ققنوس با تمام قوا به سمت افعی حمله کرد. نوکش(ققنوس نوک داره یا منقار؟ در هر صورت!) را به طرف چشمان درشت و زرد رنگ باسیلیک برد و کار را تمام کرد. صدای دردناک فریاد باسیلیک در فضا پیچید. در آن سو هری خوش اقبال که زیر لب ناله می کرد کلاه گروه بندی را به دست گرفت.
- کمکم کن... خواهش می کنم...
کلاه: اخخخخخ تـــــــف!
سپس در یک حرکت انتحاری شمشیر بزرگی را به بیرون تف کرد! هری شمشیر را گرفت به طرف باسیلیک دوید.
دابی که فراموش کرده بود برای چه آن همه تنبیه را به جان خریده و آن جا آمده خودش را در حالی غافلگیر کرد که تخمه به دست مشغول تماشای رقابت طاقت فرسای بین هری و افعی بود.
دابی نامرئی زیر لب گفت:
- پسره ی تسترال! کدوم آدمی با شمشیر بدون چوب دستی به جنگ افعی رفت؟ دابی هری پاتر را نجات خواهد داد!

سپس به طرف افعی یورش برد. خودش را روی بدن او انداخت و سعی کرد از پشت به سمت گردنش رفته و از آن بالا رود. افعی دیوانه وار سرش را تکان می داد تا آن جسم نامرئی را از پشتش پایین اندازد.
افعی: تام ریدل! یه چیزی پشتمه! بندازش پایین داره منو قلقلک میده! (سخنان ترجمه شده!)
هری هم که در این بین اعتماد به نفس پیدا کرده بود و فکر می کرد این حرکات باسیلیک به علت سیخونک هایی است که هری با شمشیر به او زده ، به سمتش هجوم برد. از ضربه ی باسیلیک جاخالی داد. افعی دهانش را باز کرده بود تا هری را یک لقمه ی چپ کند.

در این بین دابی بالاخره از گردن باسیلیک خودش را به سرش رسانده بود. در حالی که با پاهایش از دماغ باسیلیک آویزان شده بود، دستش را درون دهان باسیلیک کرد. بشکنی زد و طلسم مهلک و کشنده ای را در وجود افعی پراکنده ساخت.
همزمان هری شمشیرش را در کام افعی فرو کرد و نیشش در دست هری فرو رفت.
- دابی بد! هری بد! آخه چرا هری دستشو کرد تو دهان باسیلیک؟ دابی که باسیلیکو کشت، آخه این چه کاری بود هری پاتر کرد؟
هری که نیش باسیلیک در بازویش فرو رفته بود، احساس کرد چیزی شنیده. به اطرافش نگاه کرد و ققنوس را دید که به طرفش می آمد. گمان کرد زمزمه ها کار ققنوس بوده.
فوکس گریان بر دست هری اشک ریخت و وقع ما وقع!

دابی هم خوشنود از این که جان هری را نجات داده بود، خودش را غیب کرد و در قصر مالفوی ها ظاهر شد. هیچ نمی دانست که تا چند ساعت دیگر طعم خوش آزادی را میچشد...



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۴۷ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
یه وری تو کوزه شون!

1- با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره


مطبخ هافلپاف به قیامتی دچار شده بود که دانگ و همه اجناسش با هم توش گم می شدن. الا روی چهارپایه ای نشسته بود، کتاب «معجون سازی برای اصیل زادگان» رو جلوی صورتش گرفته بود و دستور هایی خطاب به تنها موجود زنده حاضر توی مطبخ، غیر از خودش، صادر میکرد.
-دو کیلو پر مرغ مگس خوار!

نازلیچر دوان دوان، درحالی که زیر کپه ای پر رنگارنگ تلو تلو میخورد و ردی از خودش به جا میذاشت که بیننده رو به یاد زاغی، بعد از عصبانیت های زودگذر آیلین مینداخت، خودش رو به دیگ رسوند و پرها رو توی معجون جوشان خالی کرد.

-دویست و چهل و سه میلی گرم خون جن خانگی!

نازلیچر به سرعت انگشت اشاره خوش رو گاز گرفت و در حالی که از درد می نالید، خون جمع شده رو با سرنگ مخصوص به دیگ رسوند!

-بزاق دهان زاغ استاد معجون سازی به میزان لازم!

نازلیچر به طرف در دوید. یک ثانیه بعد دچار compile error شد و با صدای ناهنجاری ترمز کرد. الا دوباره فریاد زد:
-گفتم براق دهان زاغ استاد! چرا وایسادی بی عرضه لاغر مردنی بدقواره؟

نازلیچر لحظه ای مکث کرد. او با بینی قلمی، چشم های سبز زمردی و گوش های بادبزنی نوک تیز بی نظیر، برای خودش در جامعه اجنه خونگی ثریا اسفندیاری ای بود! بنابراین واکنشش به این ناسزا این بود: با چشم هایی پر از اشک سرش رو به کف سنگی مطبخ کوبید!
-نازلی بد! نازلی بد! نازلی بد!

الا با بی تفاوتی منتظر موند تا تنبیه نازلیچر تموم شه و سرش رو بالا بیاره.
-برا چی همچین میکنی تو؟

نازلیچر دماغ قلمیش رو که خیلی بهش مینازید، با پشت دست پاک کرد و تعظیم کوتاهی تحویل داد.
-نازلی نتوانست رفت! نازلی از استاد آیلین ترسید! :worry:

الا نگاه «الادورا اندر جن خونگی» ای به جن سوگلیش انداخت و یادآوری کرد:
-تو یه جن خونگی هستی، میتونی نامریی بشی! خب نامریی برو!

نازلیچر نگاه ملتمسانه ای به الا کرد، بلکه منصرف شه، که از محالات بود. و بعد سرش رو به نشونه تایید تکون داد. اربابش حق داشت، دیگه راه دررویی نبود. با صدای تق آرومی غیب شد و الا رو با معجون نیمه کاره که قل قل میکرد تنها گذاشت. واقعا که...جن بی مقداری مثل نازلیچر میتونست بدون معجون غیب شه و الا هنوز نمیتونست این کار رو انجام بده!

مدت نسبتا طولانی منتظر موند و با قدم هاش عرض و طول آشپزخونه رو متر کرد. بالاخره وقتی که داشت تصمیم می گرفت زیر معجون رو خاموش کنه و نهار بچه ها رو بار بذاره نازلیچر که رنگ صورتش به سبز تغییر کرده بود، ظاهر شد. الا به طرف رفت و توپید:
-هیچ معلومه کجا بودی تا الان؟!

نازلیچر آب دهنش رو قورت داد و جواب داد:
-ارباب، نازلی آب دهن زاغی رو آورد!

الا جن لاغر رو برانداز کرد و با لحن مشکوکی پرسید:
-کو پس؟

نازلیچر دوباره آب دهنش رو قورت داد.
-ارباب سوال کردن و نازلی باید جواب می داد. نازلی مجبور شد قورت داد!

چشم های الا گشاد شدن!
-تو چی کار کردی؟!

نازلیچر من و من کرد:
-نازلی با خودش ظرف نبرد...مجبور شد توی دهنش نگه داشت...ارباب الا سوال کرد، نازلی باید جواب می داد...نازلی با دهن پر نتونست...!

الا با پشت دست به پیشونیش کوبید. تعلل جایز نبود البته! نازلیچر رو از گردن گرفت و توی هوا بلند کرد.
-سوگلی خوبی بودی جن. ولی برای ساختن معجونم لازمت دارم!

چند دقیقه بعد، معجون کمی کدر الا بالاخره آماده شده بود. هرچقدر تلاش کرده بود، باز هم مقداری ناخالصی توی مهجونش باقی مونده بود که بوی اسید معده جن خونگی می داد. و حالا که نازلیچر رو با معجون جوشونده بود و دیگه جنی نبود معجون رو امتحان کنه، مجبور بود از خیر نمره عملی تکلیفش بگذره. تفو بر تو روزگار!


2. به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره
برای جاسوسی از دانش آموزا و پیدا کردن نخاله ها، جهت استفاده شون به عنوان ماکت تست معجون

3. با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره

-ببینید بچه ها، به جز من که دیگه ارشدی نداریم، درسته؟

سال اولی های هافلپاف به نشونه تایید سر تکون دادن. الا که جلوی جمعیت ایستاده بود و بطری معجون کدرش رو بالا گرفته بود، ادامه داد:
-تافتی و پاپا که دارن تلاش میکنن به یونیورسیتی های مشنگی نفوذ کنن و دانگ هم که مدیره. پس سهمیه سال هشتمی معجون ها دست خودمو می بوسه. درسته؟

همهمه ای به نشونه تایید توی تالار عمومی پیچید. الا معجون رو پایین آورد و روی میز روبروش گذاشت:
-خب پس. با توجه به اینکه آخرین جن زنده ای که از خونه آورده بودم سر ساخت این معجون جان به جان آفرین تسلیم کرد، یکیتون داوطلب شه بخوردش که برام یه خاطره رقم بزنه!

اوون اعتراض کرد:
-قراره خودت بخوریش الا، قرار نیست ما بخوریمش!

الا به صورت اوون خیره شد. که با توجه به اینکه صورت نداشت، کار سختی بود.
-اگه فکر کردی که من حاضرم نازلیچر رو به صورت جوشیده بخورم...کور خوندی! من حتی حاضر نبودم به صورت خام لمسش کنم، چه برسه به جوشیدن!

باری با انزجار پرسید:
-تو چی کار کردی؟!
-من...امم...نباید میگفتم نه؟

در کسری از ثانیه تالار هافل خالی از هرگونه موجود زنده ای شد. حتی مگس ها هم تخلیه کردن! الا خودش رو روی یکی از کاناپه ها انداخت. تفو بر تو ای روزگار! باز هم نمره عملی پر؟!

نه، این اتفاق نباید می افتاد. مجبور بود بالاخره...یه کاری بکنه!

لیست تمام خورنده های احتمالی رو از ذهنش گذروند. ویولت بودلر؟ جیمز پاتر؟ ریونا بونز؟ آشا؟ نه! فایده نداشت. صرف نقشه کشیدن برای خفت کردن هرکدوم، بیشتر از زمان باقی مونده برای ارائه تکلیفش وقت میگرفت. ناچار بود که خودش ....بالاخره....آره!

چپ و راستش رو نگاه کرد، تا هیچکس بویی نبره میخواد چه خفتی رو متحمل بشه. بعد چوب پنبه سر بطری رو باز کرد و چشم هاش رو بست تا معجون رو سر بکشه.و چند لحظه بعد،... با تمام ملحقاتش از صحنه visible هستی محو شده بود.

خب، حالا که غیب شده بود لااقل یه کار بود که با خیال راحت میتونست بکنه...محوطه منتظرش بود!

چند ساعت بعد، بیهوش و سرتاپا گلی از تو چاله های آبی که پیدا کرده بود، درش آوردن. هیچکس بهش نگفته بود وقتی گلی میشه مریی میشه، و الا هم به هیچکس نگفته بود پریدن توی چاله های آب از بچگی تا الان جزو فانتزی هاش بوده! تنها نکته لاینحل ماجرا این بود، که وقتی الا به هوش میومد، حاضر بود نمره عملی تکلیف دومش رو به قیمت ابروی دویست ساله ش به فنا بده، یا نه!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تازه وارد اسلیترین:

کی معجون نامرئی می خواد؟:



نویل لانگ باتم در طول تالار اصلی قدم می زد و داد می زد:

- ترور؟ ترور؟

- لانگ باتم بهت قول می دم اون وزغ رو برات پیدا می کنیم . ولی فردا صبح ، یه نگاهی به ساعت بنداز ساعت از نیمه شبم گذشته!

- ولی من باید اونو پیدا کنم پروفسور.....اگه مادر بزرگم بفهمه.....

- نگران نباش ، به علاوه مادربزرگ تو علم غیب نداره که بفهمه ، اگه خودت عاقل باشی و چیزی به اون نگی اتفاقی نمی افته. حالا برگرد به خوابگاهت.

- ولی پروفسور....

- دوست ندارم حرفم رو تکرار کنم لانگ باتم!

ترور برای نویل ارزشمند بود ولی نه آن قدر ارزشمند که به او جرات ایستادن در برابر پروفسور مک گونگال را بدهد . به همین جهت سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرف دیگری به سمت برج گریفندور به راه افتاد. هنگام گذشتن از یکی از پنجره ها ، چشمش به دریاچه افتاد دریاچه ای که درست بالای سالن عمومی اسلایترین قرار داشت. جایی که ترور نزدیک به دو روز در آن جا اسیر بود. اسیر پسرکی به نام سیسرون هارکیس.

در تالار اسلایترین هزاران جا برای انجام کار های مخفیانه وجود داشت. پشت تابلو ها هزاران حفره پیچ در پیچ وجود داشت که به هزاران اتاقک کوچک منتهی می شدند و یکی از این اتاقک ها مدتی بود که پذیرای دانش آموز جوان اسلایترین ، یعنی سیسرون هارکیس شده بود. پسرک تمام وقت آزادش را در این اتاق می گذراند و به آزمایش بزرگش می رسید. آزمایشی بزرگ و به همان اندازه سیاه.

سیسرون در مقابل وزغ نشسته بود. در یک دستش ساعتی جیبی را گرفته بود و هر از گاهی به آن نگاه می کرد.در مقابلش وزغ بیچاره با کش پیژامه به جعبه ای مقوایی بسته شده بود و نمی توانست تکان بخورد. پسرک به ساعتش نگاهی انداخت و از جلوی وزغ بلند شد تا به پاتیل بزگی که پشت سرش بود نگاهی بیاندازد. مایع درون پاتیل به رنگ نقره ای در حال جوشیدن بود و از سطحش بخار سبز بلند می شد. پسرک با دیدن ظاهر معجون لبخند زد و کتاب کوچکی که در کنارش بود را ورق زد:

- خب ، خب ، خب ، بالاخره رسیدیم همین جاست. حالا سه تا ساعتگرد می چرخونیم و یکی پات ساعتگرد تا........ عالیه ، و حالا موی دم تک شاخ ، امیدوارم خراب نشه. واسه همین یکی بیست و پنج گالیون پول دادم!

تمام تابستان سال پیش را در دیاگون کار کرده بود تا هزینه لازم برای این آزمایش را به دست بیاورد و از آن پول حتی یک نات را هم برای خودش خرج نکرده بود. هزینه آزمایشی که او در نظر داشت فوق العاده سنگین بود و خود آزمایش هم خطرناک و سیاه که همین موجب می شد هیچ حسابی روی کمک معلمان و مدرسه باز نکند. تلاش های خودش هم به اندازه کافی درآمد نداشتند و او برای آزمایشش نیاز مبرمی به یک وزغ داشت و ناچارا وزغ نویل را چند روزی برداشته بود.

چند لحظه بعد از اضافه کردن موی تک شاخ معجون به رنگ شفاف مانند ، آب در آمد. پسرک به سختی می توانست جلوی خودش را بگیرد که از شدت خوش حالی فریاد نزند. تا به این جا نیمی از آزمایش بزرگش را انجام داده بود. معجون نامرئی کامل شده بود و در برابرش می جوشید ، آن هم به اندازه یک پاتیل بزرگ! همین مقدار را اگر در دیاگون به فروش می گذاشت می توانست یک ردای کاملا نو از مادام مالکین بخرد و همینطور یک کروات براق با نشان اسلایترین. اما ارزش این آزمایش برای سیسرون چند میلیون بار بیشتر از یک ردای نو بود.

شیشه کوچکی را برداشت و بلافاصله مقداری از معجون را درون آن ریخت و با یک چوب پنبه در شیشه کریستالی را بست. همین شیشه کوچک برای اسلایترین سی امتیاز می آورد. سی امتیازی که می توانست سرنوشت ساز باشد. شیشه را به درون کیسه ای چرمی انداخت که حکم کیفش را داشت. پس از آن پاتیل بزرگ را برداشت و روی زمین گذاشت. ساعت جیبی هنوز در دستش بود نگاهی به آن انداخت و زیر لب زمزمه کرد:

- خب فقط پنج ثانیه مونده..........جهار.......سه ........... دو..........نه!

برای یک لحظه یادش آمد که وزغ مال او نیست و باید آن را پس بدهد. چوب دستیش که روی میز بود را برداشت و با یک اشاره کش از جا پرید و وزغ هم بلافاصله بعد از آن از بالای سر سیسرون پرید. پسرک لبخند زد و به تخم ماری که در مقابلش بود خیره شد. پس از چند ثانیه تخم ترک و برداشت و پوست سبزی که در زیرش پنهان بود را به نمایان شد. هارکیس با دیدن پوست سبز یکه خورد. پاکت سرخ کوچکی که در کنارش بود را برداشت و خیلی آرام تخم را که در حال ترک برداشتن بود را به درون آن هل داد.

خدا را شکر می کرد که اول از همه پوست سبزش را دیده بود نه چشمان طلایی اش را. حالا دست زدن به جعبه برایش سخت شده بود. اما صدایی در اعماق ذهنش او را وادار به ادامه آزمایش می کرد:

-سیسرون تو باید انجامش بدی. این آزمایش باید انجام بشه سیسرون هارکیس!

یک نفس عمیق کشید و به خودش فرصت داد. جعبه را به آرامی بلند کرد و درون معجون انداخت. شالی را که در مسابقه کارت بازی برنده شده بود را برداشت و روی چشمانش بست. سپس دستش را دراز کرد و کورکورانه به دنبال تکه کاغذی گشت که به لبه میز چسبانده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا دستش به کاغذ پوستی برسد. با خشونت آن را از میز جدا کرد و مقابل صورتش گرفت . اندکی شال روی صورتش را بالا داد و به جمله ها نگاه کرد:

- خب این یعنی از جعبه بیا بیرون......ایس سیس شیسیس...و حالا از این بنوش...........سیشیش ایسیش........حالا برگرد به جعبه ...شیس شیش شیسیس..... امیدوارم مورفین چرت و پرت نگفته باشه.

سپس محطاطنه از همان گوشه چشمش نگاهی به درون پاتیل انداخت و جعبه را ساکت و آرام در آن دید. لبخندی زد و جعبه را از پاتیل بیرون کشید. بدن گرم باسیلیسک را درون آن احساس می کرد و از گرمایش لذت می برد. آن شب سیسرون با این فکر به تختش رفت که فردا وقتی پروفسور بودلر به چشم های نامرئی باسیلیسک نگاه کند چه اتفاقی خواهد افتاد و نتیجه این آزمایش چه خواهد شد؟

تکلیف دوم:

راستش رو بخواید واضحش رو نمی دونم ، شاید برای معجون جلسه بعد دنبال لوزالمعده بوده گفته داخل این مراسم تازه وارد ترکون یه چندتا برداره ولی از اون جا که یه دبیره و این کاره ازش بعید و خوبیت نداره رفته در سکوت نامرئی شده زنبیلش رو برداشته اومده لوزالمعده جمع کنه(فقط امیدوارم با لوزالمعده و امحا واحشای من کاری نداشته باشه). شایدم می خواسته این جوری به لودو بابت مدیریتش تبریک بگه و یکی از هزاران کاربرد مدیریت رو بهش نشون بده ولی خب اصلا مگه ما فضولیم . شما هرکاری دل تنگت می خواهد انجام بده .......................................

تکلیف سیّم:

یه اشتباه لپی:

- می گیرمت بـــــــــــــــوقــــــــــــــی!

فیلچ آن چنان سریع می دوید که از ظاهر شکسته اش بعید بود. سیسرون هم با تمام توانش می دوید. مسابقه جالبی شده بود. مسابقه ای بین یک پیرمرد فشفشه و یک ماگل زاده لنگ. گر چه نباید عواملی مانند آن گربه منحوس که خودش را به پای چپ و لنگ سیسرون آویخته بود نادیده گرفت. فیلچ فریاد کشان در طول راهرو می دوید. صدای فریادش مهم نبود صدای قدم هایش مهم بود که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. قلب سیسرون به شدت می کوبید و در سینه آرام نداشت. فاصله دست فیلچ با گردنش حالا از یک وجب هم کمتر شده بود.آخرین امیدش یک چیز بود. و آن یک چیز چوبدستی ای بود که در دست راستش گرفته بود. بدون دقت آن را به سمت گربه گرفت و فریاد کشید:

- اینسندیو!

دم گربه آتش گرفت و فریاد خشم فیلچ بلند شد. گربه که از درد می نالید خودش را روی صورت فیلچ انداخته بود. فیلچ برای آرام کردن گربه لحظه ای ایستاد و آن موجود نفرت انگیز را روی زمین گذاشت. سپس با سرعت بیشتری به سمت سیسرون دوید و اندکی بعد گربه نیز جیغ جیغ کنان به صاحبش پیوست. هر دو آنچنان خشمگین بودند که بدون شک پس از رسیدن به سیسرون اجزای بدنش را از هم جدا می کردند.

سیسرون در انتهای راهرو با نهایت سرعتی که می توانست پیچید. در یک لحظه رویایی چشمش به تابلویی خورد که می دانست در پشتش حفره ای به اندازه ایستادن یک نفر هست. قبل از این که فیلچ بتواند او را ببیند خودش را در پشت تابلو جا داد و نفسی تازه کرد. چند ثانیه بعد صدای فیلچ به گوشش رسید:

- کجا رفتی سوسک کوچولو؟

صدای قدم های سنگین فیلچ را می شنید. نفس های عمیق پیرمرد که به نفس نفس افتاده بود و صدای گربه که میومیو می کرد.

- عزیزم نگران نباش ، ازش انتقام می گیریم...........هر جا هستی اینو بشنو پسر، من تا صد سال دیگه هم اینجا می شینم تا توی لعنتی رو گیر بندازم!

سیسرون بی خیال سر جایش نشست و با این فکر که فیلچ تنها می خواهد او را بترساند پوزخند زد.

شش ساعت بعد:

هارکیس تشنه و گرسنه پشت تابلو کز کرده بود. استخوان های بدنش درد می کردند و دیگر طاقت نداشت. حاضر بود با فیلچ بجنگد. ولی بعد از آن بلافاصله اخراجش می شد. نه کار درستی نبود ولی........ولی گرسنگی و تشنگی تحمل ناپذیر شده بود. سیسرون بی توجه به این که چوب دستیش کنار دستش افتاده دستش رو به زیر ردایش برد و به دنبال چوب دستی گشت اما ناغافل دستش به تکه شیشه ای سرد خورد. انگشتانش را دور آن گره کرد و آن را بیرون کشید.

معجون نامرئی بود. شادی سرتاسر وجودش را فراگرفت. بر خودش لعنت فرستاد که چرا زودتر جیب هایش را نگشته بود. در همان جای کوچک ایستاد ، نفسی عمیق کشید. چوب پنبه ای را که روی بطری بود برداشت و آن معجون را لاجرعه سرکشید.چشمانش را بست و زیر لب شمرد:

- یک ... دو .... سه .... چهار .... پنج ، خب حالا دیگه باید نامرئی شده باشم.بزن بریم.

آرام تابلو را کنار کشید و تا جایی که می توانست آرام از آن جا بیرون آمد.چند قدم جلو رفت و ایستاد. نفس عمیقی کشید و به سمت انتهای راه رو حرکت کرد. اما چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که دو دست قوی بازوانش را گرفتند. سپس فیلج با صدای بم و نفسش که بوی معجون مانده می داد در گوشش زمزمه کرد:

- انگار یادت رفته بود لباساتم غیب کنی سوسک کثیف کوچولو.

و این کلمات که با بوی گند دهن فیلچ ادا شده بودند دو نکته ظریف را به یاد هارکیس جوان آوردن:

1- معجون نا مرئی ما رو غیب می کنه ولی لباس هامون رو نه.

2- چوبدستی سیسرون در حفره پشت تابلو جا مانده بود و او چاره ای جز رفتن به زیر زمین فیلچ نداشت.


با تشکر

ســـــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــســـــــــــــــــرون هـــــــــــــــــــــــــــارکــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــس


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
گریفیندور


تکلیف اول و سوم با هم ( بازم ادغام ، جادوگر میخوام بهم گیر بده ! )
30 سال بعد


همه ی بچه ها و نوه های نویل که معلوم نبود مامان یا ماان بزرگشون کیه ، دور نویل جمع شده بودن . باز یه خاطر ی دیگه و یه عالمه بلف . نویل با یه لحن هیجان انگیزی خاطره تعریف میکرد :

- یادش بخیر ، چه روزایی بود . . . .

توی ذهنش اون روز رو مرور کرد .

فلش بک

معجون نامرئیوس روی آتیش که از نوی ذغالی بود ، قل قل میکرد . بخار همه جا رو گرفته بود . نویل همین جوری الکی هرچی که توی " مواد لازم " بود ، میریخت تو دیگ و راز موفقیتش هم همین بود .

بعد از دو دقیقه استراحت دوباره رفت بالا ی سه پایش تا به دیگ برسه . روی میز رو با دستش میگشت تا زهر مار رو پیدا کنه ولی ولی به جاش نیشای زنبور رفتن تو دستش .

- آخ .

بعد از دو ساعت دنبال چسب زخم گشتن ، یه دو نه پیدا کرد و برگشت سر
کارش . پشیمون تر از همیشه داد زد :

- لعنت به تو .

برای نیم ساعت مثل یه خانم خونه دار ، دیگش رو سابید و در عین حال آیلین رو به بووق بست .

دوباره شروع کرد ولی اینبار برای پیدا کردن زهر مار از چشاش استفاده کرد نه دستاش .

معجون رو درست کرد ریخت توی یه لیوان ، کل گریمولد رو گشت و به هر کس که رسید ، تعارفش کرد ولی همه به مهربونی بیش از اندازه ی نویل شک کرد و یه جوری از خوردن مایع توی لیوان طفره رفتن .

لیوان معجون جلوش بود و خودش تو فکر ، تا اینکه یه فکر پلید زد به سرش و خیلی بدجنس زمزمه کرد

- خودشه . بلایی به سرت بیارم که دیگه منو نزنی .

قبل از اینکه معجون رو بخوره ، تمام کتابای مربوط به معجون سازی رو خوند تا اینکه ضد طلسم رو پیدا کرد . از یادگرفتن ضد طلسم مطمئن شد و با تردید معجونش رو خورد . یه حسی مثل سبکی پر گنجیشک بهش دست داد و معجونش جواب داد . از خوشحالی اتودش رو بغل کرد و دویید تو خیابون .

وقتی به گیم نت رسید شرایطش رو سنجید و منتظر موند تا یکی درو یاز کنه تا بتونه بره تو . بهد از چند لحظه دوستش که از گنده ی گیم نت کتک خورده بود ، گریه کنان رفت بیرون و نویل از فرصت استفاده کرد و پرید تو .

خیلی ریلکس با یه لبخند که نشانه ی غرورش بود ولی کسی نمیدیدش جلوی کسی که همیشه ازش میترسید وایساد .

شخص مورد نظرش رو چک و لقدیش کرد و بعد خودش رو با چوبدستیش ظاهر کرد و شد قهرمان بچه های گیم نت .

پایان فلش بک

- . . . زدم لهش کردم و از اون به بعد همه بهم احترام میذاشتن . خب ، تموم شد . پشید برید ، حوصلتون رو ندارم .

بچه ها هم از خدا خواسته بلند شدن رفتن اونور ، دست و جیغ و هورا .

تکلیف دوم

چون که زیرا . چون که به ما چه . خودش کرده که لعنت بر خودش باد .

خودش رو ناپدید کرد تا ساکت ترین فرد کلاس رو انتخاب کنه ، یه بلایی سرش بیاره .



شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱:۴۹ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
- با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره

-فرجو؟
-بله؟
-پس معجونت کجاست؟ تکلیف امروزت! معجون ابله شناسی!
-الان پیداش می کنم. احتمالا تو کیفمه. یه چند لحظه استاد.
-زودتر پیداش کن شاید لازم شد روی خودت امتحانش کنیم .

گروه اسلیترین :
گروه گریفندور:
گروه هافلپاف :
سیاهی لشکر :

-الان پیداش می کنم استاد.
-استاد میشه واسه منو امتحان کنید؟
-رز ویزلی! چند بار بهت بگم سر کلاس خودنمایی نکن؟ حتما مثه مامانت باید بگی که علامه دهری؟
-اجازه استاد؟ تو همه کلاسا همینه.
-آفرین اسکورپیوس، مثه پدرت باهوشی. ده امتیاز برای اسلیترین! فرجو معجونت؟
-استاد اجازه؟ پیداش کردیم.
-بذارش رو میز. امروز میخوایم ببینیم کلاسمون چند تا ابله داره.
-پرفسور اسنیپ؟
-چیه ممد؟
-مگه شما نمرده بودید؟ شما روحید؟
-کی به این سیاهی لشکرها کتاب هری پاتر داده!؟
-آقا اجازه؟ ما.
-آفرین اسکورپیوس ده امتیاز برای سلیترین. سارا پاشو!
-من؟ چرا؟
-خب روی صندلی من نشستی دختر!
-آها ببخشید.
-پاپاتونده ... عه ... نه هیچی تو بشین راحت باش. هی تو پسر که عینک گرد زدی؟
-بله آقا؟
-اسمت چیه؟
-کوچیک شما، غلام پنج دست_ساطورچیان پاتر!
-یعنی تو این کلاس کسی نیس با هری پاتر نسبتی نداشته باشه که من یاد لی لی نیفتم؟
-آقا اجازه؟ ما نسبتی نداریم.
-اسمت چیه؟
-آلبوس دامبلدور!
-محض رضای مرلین آلبوس! با دومتر و نیم ریش و سبیل سفید سر کلاس من چیکار می کنی؟
-اومدم ازت بخوام که کمکم کنی از غلام در برابر لرد محافظت کنیم؟
-چرا!؟؟
-چشاش شبیه لی لیه!
-به زیرشلواری راه راه مرلین قسمت می دم بیخیال این ماجرا شی!
-یعنی بهترین ویژگیتو از همه پنهان کنم؟ یعنی بالاخره تو به این پسر (غلام) علاقمند شدی؟

غلام :

-همیشه ه ه ه !

کل کلاس :

-استاد؟
-بله فرجو؟
-معجون؟ امتحان؟
-آلبوس داوطلب میشی؟
-من به تو اعتماد دارم اسنیپ!

قورت قورت قورت! (دامبلدور در حال سر کشیدن معجون)

-سیوروس؟
-بله؟
-معجون نامرئی می دی بخوریم؟ فرق معجون ها رو هنوز بهشون یاد ندادی؟ من الان با این قیافه نامرئی چطور برم به جنگ لرد؟
-فرجوووو!!! این چیه؟
-نمیدو نیم آقا. فکر کنم کار خواهرمه! واسه شوخی معجونو عوض کرده!
-اجازه طرز تهیه شو بگم؟ معجون تو هفت دقیقه درست میشه، پودر پوست اژدها، حشره توربال، زردک دریایی و ژله گربه ماهی لاز...
-رز!! باز بی اجازه حرف زدی؟ بفرستمت حبس؟
-سیوروس؟
-بله ؟
-تو باید بری حبس به جای رزی با این معجون درس دادنت.
-قول میدی تو حبسم کسی شبیه لی لی نباشه؟
-سعمو می کنم. رز پاشو روش ساختن معجون نامرئی رو بگو.
-اجازه؟ اول سه قاشق پودر پوست اژدها می ریزیم تو آب جوش و سه بار در جهت عقربه های ساعت هم می زنیم. چهارتا بال حشره توربال اندازه متوسط داخل پاتیل ریخته یک دقیقه صبر میکنیم و یه بار خلاف جهت عقربه ها می زنیم. ژله گربه ماهی رو خورد می کنیم و داخل پاتیل می ریزیم سه بار دیگر هم می زنیم و در نهایت زردک دریایی را با ملاقه و به آرامی به محتویات پاتیل اضافه می کنیم. و دوبار درجهت و سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت هم می زنیم.
-باریکلا دختر. تشویقش کنید بچه ها

کلاس :

-سیو بیا بریم میخوام با یکی آشنات کنم.
-اسمش چیه؟
- لی لی پوت!

و این گونه دامبلدور چند ساعتی نامرئی ماند و سپس اسنیپ را به لی لی پوت معرفی کرد و در نهایت ... فوقع ما وقع!

2. به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره

میخواست گوش واسته ببینه بقیه چی می گن.

3. با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره

تعطیلات کریسمس شروع شده بود و طبق معمول همه می خواستند در پناهگاه و کنار مادربزرگ و بابا بزرگ ویزلی باشند. محیط پناهگاه با آخرین اختراع آرتور ویزلی یعنی بخاری شناور در هوا که در واقع یک بخاری برقی مشنگی بود که با کمک کلی ورد و افسون روشن شده و وسط اتاق نشیمن مثل ابری پرواز می کرد، حسابی گرم می شد.
میل های بافتنی مالی ویزلی در حال بافتن بلوز پشمی بنفش و زردی بود و به نظر می رسید در ادامه دادن سر آستین ها به رنگ زرد کمی تردید دارد!
جوراب های ساق بلند کاموایی کنار شومینه خاموش خودنمایی می کرد. روی میز وسط اتاق نشیمن سه ظرف بزرگ پر از بیسکوییت و کیک و پیراشکی خانگی بود و بوی مطبوع بوقلمون شکم پر که در پناهگاه می پیچید، هر جادوگر گرسنه ای را افسون می کرد.

-پس واقعا شما هیچ وقت چنین کتابی رو زیر کفپوش اتاق پنهان نکرده بودید عمو پرسی؟
-نه فرجو، این خوابی که دیدی چیز خاصی نبوده پسر، بیخیالش شو بابا! (راهنمایی : جهت دونستن این ماجرای خواب به تکلیف فلسفه مراجعه شود)
-خیلی ممنون عمو پرسی.

فرجو این را گفت و از اتاق خارج شد و تصمیم گرفت دیگر به آن خواب کذایی فکر نکند. امروز قرار بود با بچه ها در باغ گلوله برف جادویی بازی کنند. بنابراین فرجو به سمت اتاق سابق پدرش رفت تا خود را با چند لایه از لباس ها و کت های پشمی اش بپوشاند. به محض ورود به باغ اولین دستاورد جنگی را ز سوی رکسان دریافت کرد.

-هی فرجو کله اتو بپا ممتاز.

رکسان که در حال آماده کردن مسلسلی از گلوله های برفی با استفاده از پاروی جادویی ویزلی بود این را گفت و پشت چند تا از درخت های باغ سنگر گرفت. گلوله برفی رکسان به سر و صورت فرجو خورد و باعث شد قبل از شام کریسمس کمی هم برف با چاشنی خاک و گل باغچه نوش جان کند! رکسان از پشت درختها بیرون آمد و با نیش از بناگوش در رفته گفت :

-تو و رزی تو یه گروه، منو هوگو هم یه گروه میشیم، تا آلبوس و جیمز و لی لی هم بیان، درضمن بهت پیشنهاد می کنم به هم گروهیت یه کم کمک کنی چون فکر کنم بد جوری با آخرین اختراع بابامون درگیره!
فعلا گروه برنده یعنی ما یه ربع ساعتی رو استراحت اعلام میکنیم. بپر بریم هوگو.

هوگو جیغی از سر شادی کشید و همراه رکسان به پشت درخت ها سرید.
رزی در ضلع شرقی باغ ایستاده بود و سعی در رام کردن پاروی جادویی بود و در آخرین تلاشش پارو مشتی برف به صورتش تف کرده بود و مثل سنگ داخل برف ها گیر کرده بود و تکان نمی خورد. فرجو به کمک رزی شتافت.

-بذار کمکت کنم رزی. ببین اول از همه باید باهاش دوست شی. پس یه کمی نازش می کنیم.

فرجو دستی بر روی دسته پارو کشید بلافاصله پارو شل شد و روی زمین افتاد.

-بعدشم آروم آروم توی محفظه ی بالاییش برف می ریزی. اونم واست گلوله های برفی می سازه. ببین با این درجه هایی هم که داره می تونی سایز گلوله برفی هارو تغییر بدی رزی.
-فرجو خودتو خسته نکن حتی اگه هم من یاد بگیرم باهاش کار کنم و حتی اگه دو تا دیگه هم ازین پارو ها داشته باشیم مگه معجزه شه حریف اون خواهر زلزله ات شیم.
-خب حالا یعنی میخوای تسلیم شی؟
-رزی و تسلیم!؟ هرگز!!
-خب پس بیا با پارو یه کم تمرین کن.
-فرجو؟
-بله رزی؟

فرجو اندیشید رزی خیلی مشکوک اسمش را بر زبان آورده بود.

-من نظرم اینه که یه کار دیگه کنیم؟
-چیکار رزی؟
-اون چیزی که اوندفعه سر کلاس معجون سازی یاد گرفتیم!
-معجون سازی... معجون سازی... معجون نامرئی؟ رزی بس کن فقط میخوایم بازی کنیمو یه کم...
-و یه کم توسط رکسی مسخره بشیم، آره !؟

رزی جمله فرجو را این گونه تمام کرد و با حرص هوا را از بینی اش خارج کرد. انگار خیلی بدش آمده بود که رکسان برف بازی اش را مسخره کرده بود.

-بر فرض اینکه حرفتو قبول کنم، کجامیخوای درستش کنی اصلا؟

رزی که به نظر می رسید به تمام جنبه این قضیه فکر کرده و حتی این امکان وجود داشت که از همان جلسه معجون سازی در حال سبک و سنگین کردن این موضوع بود جواب داد :

-انبار بابابزگ ویزلی! همیشه پر از پاتیل و وسایل معجون سازیه.
-اینم قبول. حالا دستورشو از کجا بیاریم؟

رزی سرش را بالا گرفت، چشمانش برقی زد و با خودپسندی بی نظیری که فرجو همیشه آن را تحسین می کرد گفت :

-منو دست کم گرفتی انگار فرجو! وقتی با رز ویزلی هم گروه می شی هیچ وقت نگران دستور ناقابل یه معجون نامرئی شدن نباش.

چند دقیقه بعد فرجو و رزی دور یک پاتیل در حال جوش خوردن در انباری تاریک نشسته بودند. خوش شانسی شان بود که آنجا پر از کبریت و فندک های مشنگی بود و توانستند به راحتی و بدون استفاده از جادو آتش روشن کنند.

-رزی مطمئنی تا ده دقیقه دیگه آماده میشه؟
-فرجو! برای بار هزارم میگم. این معجون کلا تو هفت دقیقه درست میشه. خب اول دو قاشق پودر پوست اژدها رو باید بریزیم و سه بار در جهت عقربه های ساعت هم بزنیم. پودرو بده فرجو، کمد سمت راست کشوی اول، قوطی قرمزه.
-رزی؟
-بله؟
-تو چطور جاشو بلدی؟

رزی سرخ شد ولی دیگر حرفی نزد و خود را مشغول تنظیم شعله نشان داد. پس از ریختن پودر داخل پاتیل شروع به هم زدن کرد.

-چهارتا بال حشره توربال اندازه متوسط، سه قاشق زردک دریایی و یک ورق کامل ژله گربه ماهی یک ساله! همشونو می تونی تو کشوی سوم کمد قرمز سمت چپ انبار پیدا کنی.

این بار دیگر رزی زحمت خجالت کشیدن هم به خود نداد. سرش را بلند کرد و متوقعانه به فرجو خیره شد.

-تو قبلا بهش فکر کرده بودی رزی، منو گول نزن.
-خب که چی؟ آره بهش فکر کردم همون موقع که رکسان قرار بازی رو واسه بعد از ظهر گذاشت من اومدم انبار تا مطمئن شم همه چیز هست. خب حالا لطفا وسایلو بیار.

رزی لبخندی زد و این را گفت. از چشم هایش می شد ذوق و شوق را خواند.
رزی بال حشره تور بال را داخل پاتیل ریخت یک دقیقه صبر کرد و سپس یک بار خلاف جهت عقربه ها هم زد. ژله گربه ماهی را با دست هایش خورد کرد و داخل پاتیل انداخت سه بار دیگر هم زد و در نهایت زردک دریایی را با ملاقه و به آرامی به محتویات پاتیل اضافه کرد. و دوبار درجهت و سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت هم زد.

-خب حالا می رسیم به آخرین مرحله. تو انجام می دی یا من؟
-چی رو رزی؟

رزی مشکوکانه به فرجو نگاه کرد و گفت :

-باید یکی توش تف کنه.
-چی ی ی ی ی!؟ رزی؟
-خب دستورشه فرجو.
-باشه باشه. خودت این کارو کن.

رز بدون معطلی بالای سر پاتیل ایستاد بخارهای پاتیل موهای قرمز و فرفری اش را پف دار تر نشان می داد و در اثر گرما چهره اش بر افروخته شده بود.

-خب سی ثانیه دیگه آمده اس .

معجون پس از فرود چاشنی رزی فش فشی کرد و کاملا بی رنگ شد. رزی با ملاقه آن را در دو لیوان بلوری ریخت. فرجو و رزی به هم زل زدند. می شد استرس را در نگاه رزی خواند. با اینکه معجون خوبی درست کرده بود ولی ته دلش می لرزید.

-با شماره سه رزی. یک، دو، سه!

هر دو نفر لیوان را تا آخر سر کشیدند. معجون اولش طعم تخم مرغ خام می داد ولی در نهایت به نظر می رسید طعمی ندارد. فرجو از مزه مزه کردن معجون کمی دل و رودش به هم ریخته بود. نقطه سردی در معده اش حس کرد. نقطه شروع به بزرگ تر شدن کرد و مثل یک دایره شعاعش بیشتر شد تا جایی که فرجو حس کرد ا ز سرما می لرزد. و سپس احساس سبکی وجودش را فرا گرفت.

-رزی ی ی ی؟ فرجووووو؟ ممتازای خانواده؟ کجایید؟

صدای رکسان از بیرون انبار به گوش می رسید.

-فرجو!!
-رز!!
-وای ما نامرئی شدیم!
-رز!!
-می دونم فرجو، ما نامرئی هستیم م م م!
-رز!!
-چته خب؟
-معجون مرئی شدنشو کی میخوای درست کنی؟
-عه ... معجون مرئی شدنی وجود نداره.
-پس چطوری مرئی شیم!؟
-ضد طلسم داره.
-خب؟
-خب که خب؟
-رز!!
-بله؟
-ضد طلسم!؟
-بلد نیستم.
-رز!!
-تا دو سه ساعت دیگه اثرش از بین میره یا اگه بخوام مثه کتاب بگم ضعیف میشه!
-رز! شام کریسمس! می کشنمون رزی! سر شام باس نامرئی بریم یعنی؟
-تقریبا
-رز!!
-بله؟
-کجایی؟ میخوام بزنمت.
-خب هر وقت منو گرفتی میتونی کتکم هم بزنی.

در انبار با صدای شترقی باز شد. صدای خنده رزی با آن همراه و سپس دور شد. فرجو به دنبال صدا از انبار خارج شد. رد پاهای رزی روی برف دیده می شد که در حال دور شدن از او بود. رکسان که مات و مبهوت این صحنه شده بود کمی فکر کرد و فریاد زد:

-گرگم به هوای نامرئی؟ چطوری؟ منم میخوام!

آن روز هر چهار نفر معجون نامرئی خوردند و تا قبل از تاریک شدن هوا گرگم به هوای نامرئی بازی کردم. حالا بگذریم که سر شام کریسمس چه اتفاقی افتاد و چه عربده ها کشیده شد و چه کتک ها خورده شد.




ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۲:۰۵:۰۹
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۲:۰۹:۱۵
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۲:۱۲:۳۷


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
...for Slytherin


1- با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره

گاهی شخصیت قبلیت را پشت سر میگذاری. گاهی دو شخصیت پیدا میکنی. گاهی بین دو شخصیت قبلی و فعلیت گیر میکنی. به شخصیت قبلی میگویی:
_ از تو عبور میکنم...

به شخصیت فعلی میگویی:
_ خوش آمدی ناجی، با تو میمانم!


معجون را به خورد خودت میدهی و شخصیت قبلیت را محو میکنی...شیشه ضد معجون را با دست چپ به زمین میکوبی و از بین میبری... شخصیت قبل را هرگز دوباره ظاهر نخواهی کرد. نه فقط برای اینکه به خودت، شخصیتت و آرمان هایت خیانت خواهد شد، برای اینکه به عدالت خالقی که حالا بهتر او را میشناسی توهین خواهد شد. عدالت، روزی میاید و آن روز، آن را باید با آغوش باز بپذیری...هر چند بیرحم باشد...عدالت، بیرحمی ها را با بیرحمی پاسخ خواهد داد...
تصویر کوچک شده




2. به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره
چون میخواست متوجه شود آن ها چه میگویند و چه نظری دارند مخصوصا در مورد خودش.



3. با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره
اولش یه بازی ساده بود. توی پارک کنار هم نشسته بودیم...
_ کتی، تو بچرخون!
_ نه آنتو، خودت بپرخون!
- باوشه...

بطری را چرخاندم و چرخید و چرخید و به سمت خودم ایستاد...
کتی، نیشخندی زد و گفت:
_ یالا بخور!

بطری معجون را لاجرعه سر کشیدم... هیچ کدوم نمیدونستیم چه معجونیه...وقتی خوردم و از گلوم رفت پایین احساس سبکی عجیبی کردم. چند ثانیه بعد صدای کتی میومد که با وحشت اینور و اونورشو نگاه میکرد و منو صدا میزد. نمیدونست چه بلایی سرم اومده. اما من حواسم به خودم بود. غیب شده بودم! یا باید از این قدرت جدید لذت میبردم یا برگشتن پیش کتی رو انتخاب میکردم... چند ثانیه گذشت و انتخابمو کردم. انتخاب کردم که غیب بمونم و برم دنیارو بگردم. به همین راحتی و خوشمزگی

نوزده سال بعد...
کتی نمیدونست. من هر سال یه بار شب تولدش همونطور که غیب بودم میرفتم بهش سر میزدم و نگاهش میکردم. ازدواج کرد. بچه دار شد. اونم نه یکی. سه تا. دو تا دختر و یه پسر. منم ازدواج کردم و بچه دار شدم ولی فقط یکی. ولی زندگی هامون خیلی فرق میکرد. اون یه همسر عادی و زندگی خوب داشت. پولدار بودند. اما، من یه زندگی عادی نداشتم. همسری عادی هم نداشتم و همینطور فرزندی عادی. عاشق زن و بچه م هستم. زن، بچه و زندگی غیر عادی


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۷ ۲۱:۵۴:۳۵


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
@@@تازه وارد گریف@@@


1- با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره

- چوب درخت نارون رو رنده کنید و درون پاتیل بریزید.

گیدیون درحالی که به توصیه های کتاب معجون همه کاره نگاه می کرد، شروع به رنده کردن چوب نارون کرد. او از آخرین باری که معجون درست کرده بود درس گرفت و داخل اتاقش در وزارت خانه به تنهایی معجون درست کردن را شروع کرده بود.

- خب حالا مرحله بعد چیه؟ آهان باید یک عدد پیازچه بلغاری به رنگ صورتی کاربُنی... صورتی کاربنی؟ اینم شد رنگ؟ اصن وجود داره؟ آره چون این پیازچه پیش منه.

سپس پیازچه را خورد کرد و درون پاتیل ریخت و این حرکت موجب شد که رنگ معجون از آبی به سبز تغییر کند. در همان لحظه بادی از پنجره به داخل وزید و برگه را ورق زد اما گیدیون چون سرش به طرف پاتیل بود شاهد این واقعه نبود. سپس نگاهی به دستور العمل انداخت و گفت:

- خب بعد میگه دنده ی یک پریوت... جان؟! ...دنده ی من؟ ... این اصلا" معجون چیه؟... معجون پرواز؟ خدا کنه که پروفسور پرنس اینو درس نده. ( منظور از خدا اینجا مرلین است )

سپس کتاب را ورق زد تا اینکه دوباره به صفحه ی معجون نامرئیوس ابدیوس رسید. سپس نگاهی به دستور تهیه انداخت و گفت:

- خب میگه باید وقتی رنگ معجون به رنگ سبز شد باید دندون باسیلیسکو درسته بندازید تو معجون و سه بار بر خلاف جهت عقربه های ساعت هم بزنید.

وی دندان باسیلیسک را از روی میزش برداشت و درون پاتیل انداخت. سپس بلافاصله شروع به هم زدن کرد. معجون قل قل کرد و از رنگ سبز به زرد تغییر کرد. گیدیون گفت:

- خب، و در آخر باید موی یکی از مدیران سایت جادوگران را درون پاتیل بندازیم تا رنگ معجون بی رنگ شود... موی یکی از مدیران؟ ...اِم ... الان دانگ خوابه، بهترین فرصته.

چند ساعت بعد، وزارت خونه، دفتر پریوت

- خوب موفق شدم.

موی سر دانگ را درون پاتیل ریخت و معجون با صدای فیش به بی رنگی گرایید. در همین لحظه نامه ی عربده کش رو میز گیدیون افتاد، وقتی در آن را باز کرد صدای فریاد دانگ بلند شد:

- بلاکت می کنم گیدیون، اگه من شناسه ی تو رو نبستم از فاطی ممدام کم ترم.

در این لحظه که دانگ به سمت منو ی مدیریت می رفت با یکی از ممد هایش برخورد کرد و روی منوی مدیریت افتاد و با این کار شناسه ی خودش را بست و راهی جزایر بالاک شد. گیدیون به سمت معجونش رفت و آن را درون جامی ریخت.

- گیدیون؟

در این لحظه در دفتر گیدیون شکست و یکی از همکاران او به نام تام ( نه ریدل ) به همراه وزیر سحر و جادو داخل شد. وزیر فریاد کشید:

- من زن میخوام.

- گیدیون وزیر یه اتفاقی براش افتاده برو سنت مانگو یه شفا دهنده بیار اینجا.

پریوت جوان جام پر از نامرئیوس ابدیوس را روی میز گذاشت و به سنت مانگو رفت.

چند ساعت بعد در دفتر پریوت

- اینجاست خانم شفا دهنده.

- گید وزیر رفته.

- رفته؟

- آره یه دفعه دچار تشنج شد منم اولین اون آب توی جامو تو دهنش خالی کردم بعد غیب شد.

در همان لحظه همه ی کابر های ناراضی از بی مدیریتی جلو دفتر گیدیون اومدند و شروع به تظاهرات کردند. حالا او مانده بود و یک وزیر نامرئی و کلی کاربر ناراضی.

2. به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره

استاد بزارید قبل از جواب دادن بهتون بگم من میدونستم شما تو کلاسید چون زاغی که دونشا جایی نمیره. خب در جواب سوالتون هم باید گفت که شما می خواستید ببینید دانش آموزان وقتی شما نیستید چه حرف هایی پشت سر شما میزنن و چه شیطونی هایی می کنند. از طرفی هم می خواستید ثابت کنید که آدم وقتی معجون نامرئیوس ابدیوسرو می نوشه می تونه به با طلسم خودشو پدیدار کنه که شما بااینکار نشون دادید چه استاد بزرگی هستید و چه قدر در کارتون وارد هستید

3. با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره

- گید بفرما آب کدو حلوایی تگری.

ویولت با نگاهی شیطنت آمیز به گیدیون نگاه میکرد. جام پر از آب کدو حلوایی را به طرف گیدیون گرفته بود و رکسان با نیشخندی به او می نگریست. پریوت جوان با بدبینی گفت:

- توش چی ریختی ویولت؟

- سم و اینا توش نئاره.

اعضای محفل ققنوس هر کدام مشغول کاری بودند و آنچنان به ویولت و گیدیون توجه ای نداشتند. یوآن درباره ی شلغم شانسش با نویل صحبت می کرد و آن قدر با آب و تاپ توضیح می داد که باعث شده بود چند نفر دور و برش جمع شودند.

- میگیری یا نه؟

گیدیون چون دیرش شده بود ونمی خواست بیش تر از این معطل شود سریع آب کدو حلوایی را سر کشید و با عجله از خانه شماره 12 گریمولد بیرون رفت. ناگهان احساس سبکی کرد سپس دستانش را بالا آورد اما چیزی ندید.

با خودش گفت:
- حتما" این دختره بهم معجون نامرئیوس داده. حداقل وسیله ی انتقام رو فراهم کرده.

سپس جلو رفت و در زد، تدی در را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. گیدیون از این فرصت استفاده کرد و داخل شد. ناگهان صدایی شنید که گفت:

- دخترم برو اتاق زیر شیروونی و اون جعبه ی بزرگ قهوه ای رو بیار.

صدای آلبوس دامبلدور بود و ویولت با " چشم پروف " به طرف اتاق زیر شیروانی حرکت کرد. گیدیون با خود گفت:
- این بهترین فرصته.

و به اتاق زیر شیروانی آپارات کرد. پشت یکی از جعبه ها قایم شد و با وردی صدایش را تغییر داد. چند دقیقه بعد، بودلر ارشد وارد شد و گفت:
- پروف جعبه رو کجا گذاشته.

- از دیدنت خوشحالم ویولت.

ویولت با شنیدن صدا، رنگ از رخسارش پرید و با صدایی آرام گفت:
- الاف؟

- بیا پیش من ویولت.

بودلر ارشد آرام آرام عقب رفت و گفت:
- تو نمی تونی اینجا باشی الاف.

سپس به سرعت از پله ها پایین رفت. گیدیون آدم شری نبود اما بی نهایت به گرفتن حال ویولت علاقه مند بود، او با شیطنت گفت:
- دفعه ی بعد به عواقب کارت فکر کن ویولت بودلر.

سپس از پله ها پایین رفت و ویولت را دید که با رکسان صحبت می کند، با وردی صدایش را به حالت اول برگرداند و به ویولت گفت:
- از شوخی کوچیکم لذت بردی؟

- گید؟ پس تو بودی، من از اولش هم میدونستم داوش.

- آره لابد من بودم از ترس از پله ها دویدم پایین.

- از ترس نبود داداش، بودلر جماعت از هیچی ترس نئاره.

گیدیون با وردی خودش را مرئی کرد و بار دیگر به طرف وزارت خانه حرکت کرد.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سهمیه پر شده می باشد!
- دخترکی تنها از ریونکلاو

با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره

الان منظو شما چیه اوستاد؟ ما مگر روونایی نکرده دوست داریم مردم را نامرئی کنیم؟ مگر ما مگس داریم؟ مگر ما گوسپندان را دوست نمی داریم؟ نچ نچ نچ! مدرسه ای که معلم بدی مثل شما اوستادش باشه؛ همه کار بد می کنن. وای بر شما! تسترالتون چشمش کبود شه!

شب مهتابی بود و ستاره ها در آسمان می درخشیدند و ماه نامرد نور را بازتاب می کرد و می گفت: من از پنیر درست شدم! بیاین من رو بخورین.

اما ستاره های زیبا و خورشید واقع در نیمکره مخالف، هیچ ادعایی مبنا بر دروغ بودن حرف های ماه قشنگ َ مست و ملنگ نمی زدند!

ویولت در حالی که به ماه خیره شده بود؛ پشت کرد و داد زد: دافنه! دافنه! کنت اولاف اینجاست. من حسش می کنم! وای! اصن بار ببینم؛ تو کنت اولافی؟ تو که ابروت خیلی قشنگه؛ تو که این همه شلوارت، پر از خالکوبیه چشمه؛ برو حالشو ببر!

دافنه جلو تر رفت تا دمای بدن ویولت را اندازه بگیرد. اما ویولت جلویش را گرفت و گفت: تو اولاف رو ندیدی؟

دافنه با چشمان گرد شده؛ گفت: یعنی اون اینجاست؟ گندالف گندش رو در آورد. چرا اومد جای دامبل رو گرفت؟

ویولت گفت: نه! نه! مسئله این نیست. تو می دونی اون کجاست؟ دلم برای قایم موشک بازی هامون، برای مجلس عقدمونن، برای تهدید کردن جونمون، تنگ شده. اگه یک بار دیگه می تونستم ببینمش... اولاف ِ من، کوجایی؟ اولاف تو بی وفایی! اگه دیدیش باید به من بگی؛ باید!

دافنه داد زد: جییییییییییییمز!

چرا اینقدر این بشر دوست داشت به ویولت بی نوا معجون عشق بدهد؟ د این هفته سومین بار بود. اول عاشق عکس های هیتلر ماگل شده بود و دفعه قبل هم تقریبا تا مرز خواستگاری از پروفسور تافتی پیش رفته بود. رووناوندا! الان هم اولاف. دافنه سعی کرد کیپ کام کند.

- کنت اولاف توی دخمه معجون سازی ویولت ِ بودلر! :pretty:

ویولت قبل از این که دافنه جمله اش را تمام کند؛ به دخمه رسیده بود. حتی با سرعتی که هموار ترین توپ دنیا با شوت سوباسا هم به آن نمی رسد. اما دافنه پنج دقیقه بعد رسید و وقتی وارد شد؛ داد زد: تاریخ تکرار می شود!

ویولت افتاده بود و ا دهانش حزون های کفی بیرون می آمد و باای سرش آیلین وایستاده بود و با دیدن دافنه من و من کنان توضیح داد.
- من فقط می خواستم معجون پادزهرعشق رو بهش بدم و گفتم بعد از این که خوردتش، این نوشیدنی من رو هم بخوره که فرو بره. اما اینجوری شد.

دافنه به سرعت پادزهر بیزوار را از کشوی آیلین در آورد و ریخت توی نزدیک ترین بطری دم دستش و هم زد. وقتی بیزوار حل شد؛ او بطری را به خورد ویولت داد و فقط وقتی که دید ناگهان ویولت غیب شد؛ نوشته روی معجون را خواند.

"نامرئوس ابدیوس!"


به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره

خب معلومه، مثلا من بلدم غیب بشم اما شما بلد نیستین. مثلا من برای نامرئی شدن به شنل نیاز ندارم؛ فرزندم، هری!

البته شاید می خواست استراق سمق (!) کنه. آره! مثلا من از طرفدارای پر و پاقرص محصولات ویزل نیستم و اصلا گوش گسترش ناپذیر نمی خرم! بــــعله!

اما آخرین و مهم ترین دلیل رو فقط اوستاد می دونه و اون یک راز تاریک است. چون اومادر هری پارتر (!) است و شنلش را دزدیده!

با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره

دفترچه رول عزیز!

من امروز به طور کاملا آگاهانه معجون نامرئیَتی رو نوشیدم. البته، شاید نه اونقدر که تو فکر می کنی؛ آگاهانه.

اما من اون رو نوشیدم و با خوشحالی به طرف آیلین پرینس رفتم. البته نمی دونم خود آیلین پرینس بود یا کنت اولاف که آیلین پرینسی گریم کرده بود. بهرحال، داشت دم در دخمه معجون سازی که نه درش قفل بود و نه اصلا قفل داشت یا دری که بشه بهش قفل زد؛ حرف می زد.

یکم که جلوتر رفتم؛ مشاهده کردم صورتش را. صورت نگرانش را! انگاری اکسپلیارموس خورده بود! اما او، خودش بود و خودش. البته فکر می کرد که فقط خودش بود و خودش. چون فقط خودش نبود و خودش. یک دختر قلقلی نامرئی هم بود.

- معجون برتی بات با کره عسلی! ریشه گل افسنتین با زهر قورباغه! جد نوشابه با کره! باز شو ای در! سمسی! ای در! نمایان شو! باز شو ای در یا پدریَت را در می آورم!

یک دفعه به فکرم رسید که برم به پشتش دس بزنم و بترسونمش. هرکسی که از مدفوع گوسپند برای درست کردن مدفوع گوسپندیوس استفاده می کنه؛ سزاوار مرگی فجیحه! واقعا نمی تونن از یک ماده دیگه استفاده کنن؟ حالا چه اصراریه به مدفوع گوسپند؟

جلوتر رفتم و دست نداشته ام رو بهش زدم که یک دفعه، من ِ نامرئی رو گرفت و به طرف در پرت کرد. البته در که وجود نداشت؛ اما خیلی درد اومد. یک دفعه در باز شد. خوبه درش وجود نداشت. اگه وجود داش؛ حتما بیشتر درد می اومد. حالا مهم نیست که در وجود داشت و نامرئی بود یا سوتی ـه کسیه که داره این رو می نویسه؛ بهرحال، آیلین رفت تو و منم دو تا پا نداشتم؛ دو تا دیگه با جادو ظاهر کردم و پا گذاشتم به فرار.

وقتی یک ورد خیلی پیشرفته رو خوندم و ظاهر دم؛ صورتم رو دیدم. کبود شده بود. دیگه هیچ وقت نامرئی نمی شم! هیچ وقت!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.