هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



رومسا سرشو به علامت تایید تکون داد و به همراه استرجس به سمت لوییس و جسی حرکت کردن!
رومسا نگاه خردمندانه ای همچون گذشته به جمع انداخت و گفت:
- خب لوییس جان ، تو الان مشکلت چیه؟؟
لوییس که چشماش از شدت اشک سرخ شده بود و در پس آن غمی سترگ آن را در بر گرفته بود گفت:
- بی آبرویی، بی پولی *، مسخره ی در و همسایه - فک و فامیل- دوست وآشنا- خویش و قوم- همکلاسی و مردم محل شدن!.... آه چقدر دشوار است !
هدویگ تک بال سرعتی زد تا احساس موجودیت کنه، سپس رو به لوییس کرد و گفت:
- خودم واست حلش میکنم ...گفتم که چاره سفره ، گفتی که مانیش زیاده ، غصه نخور فدای سرت !!!( دمه آخری به شدت احساس با حالی شاعرانگی میکنم! )!

سی ثانیه بعد!
صدای قدم های آرامی به گوش میرسد!... صدا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود!...تا آنجا که حس میشود در فاصله ی ا متری آنها ایستاده است!
-وای لوییس خان * چیزی شده شما ناراحتین؟
در همین حال لوییس با دستمالی که از جسی گرفته صورتش رو پاک میکنه و یه سرفه میکنه و میگه:
- اهم ... نه نه اصلا باله هدویگ عزیزم خورد با چشم اشک اومد!
هدویگ : سیخونکی میزنه به لوییس و میخواد که جدی باشه! در همین حال روشو سمت هدیه میکنه و میگه:
- اصلا تو چرا هی اینور و اونور میپلکی؟... مامی و پاپا تو رو دست من سپردن ، برو تو خوابگاهت!
لوییس:... با خواهرت درست حرف بزن!... دلم میشکنه ها!
رومسا:
جسی و استر:
و بدین ترتیب هدیه که افسردگی شدید همراه با حس تنفر و مقداری ضایع شدگی ملایم در وی نفوذ کرده بود از بقیه جدا میشه!
رومسا : خب لوییس جان مثل اینکه بهتری!... بریم تمرین؟؟
- آره داداشه گلم، باید تمرین کنیم ، اگه اول بشیم ، گروه سرود میزنی اسمشم میزاریم " گل واژهای گریف" ، معروف میشیم ،WOw...پولدار میشیم!
لوییس: WOW...منم میام فقط زودتر ، نباید وقت رو تلف کرد!... یادمه یکی از سوالای کنکور این بود:
-عبارت صحیح را با نماد ( مربع تو پر) مشخص کنید!
1. هدیه خانم به لوییس خان علاقه ندارن!!
2- وقت طلاست!
3- هدویگ در به در دنبال نیروی جاذه میگردد!
4- گزینه ی 2 صحیح است!
ملت :مـــــــآ چه سوالای پیچیده ای
استر که همچنان در کف این بود که بسیار خوشحال است که با جسی دوست شده گفت:
- خب تو زدی گزینه ی 4 دیگه؟؟
لوییس کمی فکر میکنه و میگه:
- نیدونم ، در کل هدفم از بیان این مطلب این بود که حرفه مهمیه!
ملت: آهان از اون لحاظ!
لوییس: دقیقا از همون لحاظ

- نمیخواین بحث رو تموم کنین دلبندان من؟
لوییس:
بابا جواد جون: ... چقدر من به این مدرسه عادت کردم، منو راه نمیدن اینجا؟
ملت:
بابا جواد که به شدت به هگر علاقه مند شده بود میگه:
- لوییس بابا نگاه کن ، شبیه کوچیکیهای منه ، چقدر نازه !
هگر پشت چشمی نازک میکنه و سعی میکنه خودش رو از آغوش محبت بار آقای لاوگود بزرگ در بیاره میگه:
- بچه یتیم گیر آوری؟؟؟.... جســـــــــــــــــی کمک!
حرف نویسنده * : من توی گریف خواهر هگر محسوب میشم ، جرات داری بهش چپ نگاه کن ، خودم ناک اوتت میکنم!... پایان حرف نویسنده!
در همین حال جسی نان چیکوی مری رو میگیره و میپره رو میز تا اونجا که هدویگ داشت آب میخورد آب تو گلوش گیر میکنه و زبونش میزنه بیرون!
بابا جواد:
لوییس توی دلش: خـــــــدا یه پولی به ما بده یه عقلی هم به این بشر!
جسی دستکشش رو دستش میکنه ( بر گرفته از حرکت تیفا در فیلم فاینال اونجایی که میخواست با لوز میجنگید)... سپس رو به بابا جواد میکنه و میگه:
- ولش میکنی یا نه؟
- آره
و تق هگر میخوره زمین!... وای جسی دیدی داشت منو میکشت؟
جسی: نه گلم هیچکس نیمتونه اذیتت کنه!

ده دقیقه بعد!
- هوووووی گریفی ها مگه نمیخواین تمرین کنین؟
ملت: آهین
کوییرل در حالی که عمامش تکون میخورد گفت:
- تا 2 دقیقه ی دیگه همه توی کلاس باید باشین!... در غیر این صورت همه 9 ماه بلاک میشین!
ملت:




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۲:۰۹:۱۴


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۹:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
استر به جسی ، لوییس به هدیه ، جواد به بووووق و هدی هم به ناکجا آباد نگاه می کردن !
رومسا به عنوان معلم() هدویگ اومد بغلش نشست و خیلی آروم گفت :
_چیه چرا به دیوار خیره شده ؟
هدویگ : کاش لونا هم گریفی بود !
رومسا : میاریمش گریف !
هدویگ : نمیاد !
رومسا : میاد !
هدویگ با حالتی عصبی بلند شد و در حالی که بال بال می زد روی رومسا خم شد و با بلندترین صدای که در توان داشت فریاد زد :
_گفتم نمیاد .
و سریع به سمت خوابگاه پسران پرواز کرد .
با این صدای فریاد ، قلبهای بالا سر همه ترکید و همه به خودشون اومدن .
جواد : لوییس جان این کجا رفت یهو چش شد ؟
لوییس : شما به عشقولانه ات برس نمی خواد نگران دوست من باشی!
جواد : خوب اگه کمکی از دست بر میاد...
لوییس : عجبا ... پدر من تو تنها کاری که می تونی بکنی اینه که یه جا بشینی ساکت باشی ... همیشه حرف زدنات باعث دردسر بوده ... همیشه آبروی منو جلوی این و اون بردی ... همیشه با کارات باعث شدی من کلی پیش بقیه خجالت بکشم ... همیشه ..
جواد دستشو بلند کرد و با صدایی لرزان گفت :
_ بسه بسه خودم می دونم ... همیشه می خواستم بهترین پدر برات باشم ... همیشه می خواستم جای مادرتو هم برات پر کنم ... همیشه می خواستم شادت کنم ... همیشه ..
بغض جواد ترکید و اونم از روی مبل بلند شد و در حالی که با آستینش چشماشو می مالید به سمت خوابگاه پسران رفت .

رومسا نگاهی ناتوان به استرجس کرد ... استر هم با تکون دادن سرش جواب داد ... لوییس سرشو میون دستاش گرفت و باز هم سکوت ... هیچکس هیچی نمی گفت .

=== دقایقی بعد ===

استرجس دستشو روی شونه لوییس می کشید و سعی می کرد اونو دلداری بده ... کمی اونطرفتر هم جسی و رومسا ، خواهران باغیرت گریفی ! ، داشتن راجع به معضل هدویگ صحبت می کردن ... عجیب اینکه خبری از مری نبود !!!(حالا رول نزن تا شوتت کنم از داستان بیرون !!!!)
لوییس صورتش رو بلند کرد ... اشک تمامش رو گرفته بود ... سرش رو تکون داد و گفت :
_ نباید این کارو می کردم ... بد جوری دلشو شکستم .
استرجس فقط سرشو تکون می داد و گهگاهی لوییس رو به آروم بودن دعوت می کرد .
رومسا از کنار جسی بلند شد و به سمت استرجس اومد و گفت :
_ استرجس یه لحظه بیا .
استر بلند شد و با هم به گوشه ای از تالار رفتن .
رومسا : با این وضع تمرین گروه موسیقی رو چی کار کنیم ؟
استرجس : با اینکه خیلی مهمه ولی مشکل بچه ها خیلی از یه کنسرت مهمتره ... بهتره اول مشکلشونو حل کنیم .
رومسا سرشو به علامت تایید تکون داد و به همراه استرجس به سمت لوییس و جسی حرکت کردن..................................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۹:۳۸:۱۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۹:۴۱:۱۹



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
همه به سمت اتاق تمرین رفتن و از پدر مادرشون جدا شدند که یهو جواد پرید وسط و گفت:
- منم بیام بچه ها؟...دست به چیزی نمیزنم...قول میدم آدم باشم...
لوییس: بابا؟....چرا قول الکی میدی؟
هدی:بزارین بیاد حالا...طفلک گناه داره...
لوییس:-چیزه...ا...هدی جون...میگم یه نفر دیگه هم میتونه بیاد؟

هدی:کی لوییس جون؟
لوییس: ا....چیزه...هدی....
هدی:من که هستم عزیزم...
لوییس: منظورم..هدی....هدی..هدیه ...هدیه...
هدی: بابا گفتم که هستم من...
لوییس: بابا آیکیو...هدیه...آبجیت
سکوت پر وزنی برقرار شد. هدی لبخندی زد و گفت:
- عزیزم یه کم بیا جلو...
لوییس:چشم
لحظاتی بعد هدی درحال خفه کردن لوییس بود که جواد اونها رو از هم جدا کرد.
جسی: حالا مگه عیبش چیه؟!
هدی: اینجا منم که تصمیم میگیرم...
همون لحظه سر و کله هدیه پیدا شد: چی شده؟ دعوا شده داداش هدی؟
هدی: تو برگرد پیش پاپا و مامی...زود
لوییس:
همون لحظه لوییس از حال رفت و هدیه جیغ زد و گفت: یکی بیاد به لوییس خان کمک کنه...ایشون غش کردن...وای خدای من
ملت:
دقایقی بعد افراد خانواده ی بچه ها عاشق و معشوق همدیگه شده و به اتفاق در اتاق تمرین کنار هم جمع شده بودند.
جسی: چه فرندشیپی...
رومسا صرفه ای کرد و با صدای بلند گفت: حالا دیگه بهتره تمرین رو شروع کنیم...استرجس...الو استرجس؟ کجایی استر؟!
استرجس گوشه ای کنار جسی نشسته بود و نگاههای عاشقانه اش رو به اون دوخته بود. جسی هم با محبتی وصف ناپذیر نگاه عاشقانه استر رو پاسخ میداد.
جواد: چقدر به هم میان این دو تا جوون...اگه میدونستم هاگوارتز اینجوریه زودتر میومدم.
بعد جواد به مامان ایکس که بر اثر محبت های بی دریغ ولدی بیوه شده بود نگاهی عاشقانه انداخت.
هاگوارتز هیچوقت تا بدین حد عشقولانه نشده بود.

به افتخار دو گل نوشکفته ی باغ گریف


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



سالن اصلی !
- باب من غذا نمیخورم ، خفم کردی!
- بخور لوییس جان ، ببین چقدر کوچیک شدی؟... مگه ازت کار میکشن؟؟... آلبوم بده قبرستون بگیر عزیز دلم!
لوییس که داشت به زور لقمه ای که بابا جوادش براش گرفته بود رو قورت میداد گفت:
- الان ملت فکر میکنن ما از اتیوپی اومدی ، تا حالا غذا نخوردی؟؟ ... بابا آبروم رفت ، خستم کردی!!!
بابا جواد: ... سپس دستماله پارچه ای خودش رو که عکس خرس ، ماشین و خرگوش و ... داشت در آورد و هق هق کنان گفت:
- دیگه چیکارت کنم؟... چی کم گذاشتم برات؟... کم از خودم زدم تا تو گرسنه نمونی؟... چقدر زخم زبون شنیدم؟.... همه میگفتن برو شوهر کن ، ولی من به پای تو سوختم!... حالا بزرگ شدی ننه ت یادت رفت؟؟؟
ملت اطراف اونها :
هدویگ که خیلی رسمی فیگور گرفته بود و با خواهرش و مامان ، باباش در مورد آینده ی آواز جغدی در نسوان و رجال حرف میزدند ، رو به لوییس کرد و گفت:
- مامی این پسره رو میبینی ؟
ولی هنوز حرف هدویگ تموم نشده بود که هدیه ( بر حسب هدی اسم مونث برای خواهرش) ... من میبینمش اونی که پیش اون مرد گنده هست؟؟... خیلی هم خجالتیه؟؟؟
هدی که رگ غیرتش باد کرده بود گفت:
- تو درست بشین ببینم ، بابا یه چیزی بهش بگو من اینجا آبرو دارما ... از این به بعد سرتو میندازی پایین!... فهمیدی؟؟؟
هدیه صاف سره جاش نشست و هیچ نگفت!

*=*=*=*=*=*

کمی آنطرفتر!
استرجس در حالی داشت با قاشقش بازی میکرد و هر از چند
گاهی سرش رو بلند میکرد و به جسی که رو به روش نشسته بود نگاهی می انداخت !
استر:
جسی:
جسی که داشت به در و دیوار میکرد گفت:
- کاری داشتین آقای پادمور؟
استرجس که ناراحتی از چهره اش میبارید گفت:
- حالا دیگه شدن آقای پادمور ( کپی رایت بای علیرضا فهیم ، اولین شب آرامش)!
جسی دستانش را قفل کرد و گفت:
- خب کارتو بگو ، باید برم خیلی کار دارم!
استرجس آهی کشید و گفت:
- میخواستم منو ببخشی ، میتونی؟؟...من ، من نمیتونم ب...(سانسور شد)
جسی :wOW... مطمئنی فکراتو کردی؟؟؟
استرجس در حالی که سرش همچنان پایین بود و از شدت خجالت تو چشم جسی نگاه نمیکرد گفت:
- کاملا! ... قبول؟ میبخشی منو؟؟
جسی مِن مِن کنان گفت:
- ن..نمی...نمیدونم چیبگم! ...سپس روش رو به سمت مری و رومسا و بقیه که داشتند به اونها نگاه میکردند کرد و گفت:
- اوهوم
استرجس که از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت پرید بغل هگر !

*=*=*=*=*=*=*

- ززززززززینگ فیلم هندی تموم شد!
رومسا در حالی که داشت همه رو از جا بلند میکرد این را گفت و بچه ها رو از جاشون بلند کرد و به سمت اتاق تمرین راهنمایی میکرد!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۲۲:۴۷:۳۹


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
کوییرل نگاهی به جمعیت مشتاق و هیجان زده ی گریفیندوری انداخت و گفت:
- خوب! زمان برگزاری کنسرت شما ، دقیقا 1 هفته بعده!
- نـــــــــه! نمیـــــــــشه!
پروفسور کوییرل با قیافه ای متعجب پرسید:
- چرا نمیشه دوشیزه پاتر؟!
جسی که تا آن لحظه ایستاده بود، خود را روی نزدیکترین مبل راحتی انداخت و جواب داد:
- خوب آخه پروفسور، ما هنوز حتی تمرینمونو شروع هم نکردیم. مسلما تا یه هفته دیگه، کار آنچنانی نمی تونیم تحویل بدیم!
پروفسور کوییرل همان طور که از تالار خارج میشد گفت:
- خوب تمرین کنید! یک هفته مدت کمی نیست! موفق باشید!!
بچه ها که همچنان در شوک به سر می بردند، به مدت چند ثانیه به محلی که تا چند لحظه قبل پروفسور کوییرل در آنجا ایستاده بود خیره شدند.
- یالا! بلند شید! باید شروع کنیم!
این صدای هدویگ بود که همه را به خود آورد.
- راست میگه! تمرین از همین الان شروع میشه!
- ولی الان وقت ناهاره! بزاریم برای بعد از ناهار!
همه به سوی هاگرید که این حرف را زده بود برگشتند.
-
رومسا با صدایی که رضایت کامل !! از وضعیت گروه در آن موج می زد ،گفت:
- باشه! همگی یک ساعت دیگه اینجایید! ناهار بخورید و یه ذره هم تمرین کنید! وای به حال کسی که سر ساعت اینجا نباشه...
قبل ازاین که حرف رومسا به پایان برسد، همه به سمت در ورودی تالار هجوم بردند.
- ا...جسی؟!
استرجس که هنوز در وسط اتاق ایستاده بود، جسی راکه همراه مری و رومسا در حال خارج شدن از تالار بود صدا زد.
هر سه برگشتند و جسی پرسید:
- بله؟! کاری داشتی استرجس؟!
استرجس نگاهی مردد به مری و رومسا انداخت.
- تو سالن غذا خوری منتظرتیم جسی!
رومسا این را گفت و مری را با خود کشید و از تالار بیرون رفت.
- خوب...؟!

***

- چته بابا! آستین ردام پاره شد!
مری بلاخره دم در وردی سرسرای اصلی خود را از دست رومسا نجات داد و ایستاد.
- ببخشید!
مری چشم غره ی دیگری نثار رومسا کرد و همان طور که آستینش را صاف می کرد پرسید:
- حالا چه خبر بود؟!
- هیچی! امروز صبح جسی یه نامه بهم نشون داد که استر دیشب براش فرستاده بود. فکر کنم می خوان آشتی کنن!
مری نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- خوب این عالیه! ولی دقت کردی که از اون زمانی که تعیین کردی، فقط 40 دقیقه اش مونده و ما هنوز هیچی نخوردیم و تمرینم نکردیم؟!


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۲:۳۸:۲۳


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۹:۱۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
دارن:اينا پدر و مادر من هستن....
همه ي بچه ها:
تمام پدر و مادرها كم كم پيداشون شد...كوييرل از توي اتاق دوباره بيرون اومد و گفت:
برين توي تالارتون تمرين كنيد تا فردا صبح كه بگم كنسرت كي شروع ميشه!!!
سپس روشو به سمت پدر و مادرا كرد و گفت:
از اين طرف لطفا...
تمام پدر و مادرا به سمت ديگري حركت كردن و بچه ها هم به سمت تالار حركت كردن...

*در داخل تالار*
هدي نشسته بود و منتظر بود بخونه و تمرين كنه....بيشتر بچه ها ايستاده بودن و تمرين آواز ميكردن هاگر يك دفعه گفت:
استر د بده!!!
استر كه حواسش جاي ديگه اي بود يك دفعه گفت:
دنيا ديگه مثل تو نداره نه ميتونه بياره!!!
همه:
استر:چيه بابا آدم نديدين.....هدويگ ه بده!!!
همه:
هدويگ به جاي اينكه شعر بگه هاي هاي كرد ...
_هاي هدويگم من نوك طلاييم من...پر طلاييم من....
با گفتن اين حرف هدويگ همه فرياد زدن:
طلا آخ جون
هدويگ:

نيم ساعت بعد استر روشو از پنجره برگردوند و گفت:
بسه ديگه برين بخوابين كه ببينيم فردا چي ميشه...
همه با سر و صدا از جاشون بلند شدن و رفتن ...استر هم به تالار نگاهي انداخت ولي بالا نرفت...

*در خوابگاه پسران*

هدي:ايول بچه ها ولي جون خودم عجب صدايي داشتما
دارن و لوييس:
_بگيرين بخوابين بابا اه
هدي:اين كي بود؟؟؟
ملت:

*در خوابگاه دخترا*

رومسا داشت همه چيزو كنترل ميكرد تا چيزي مشكوك نباشه...
مري از شدت خستگي خوابش برد جسي هم داشت ميرفت توي رختخواب كه چيزي توجه اونو به خودش جلب كرد....
يك شاخه گل و يك تكه كاغذ....

رومسا چراغهارو خاموش كرد و گفت شب بخير...

فردا صبح همگي با هيجان زيادي از خواب بيدار شدن و به سمت پايين پله ها حركت كردن....
جسي داشت از پله ها پايين ميومد به رومسا اشاره كرد و گفت:
بيا اين كاغذو بخون....
رومسا نگاهي به كاغذ كرد و گفت:
پس ميخواد....
جسي:آره....
رومسا خندش گرفت و از پله ها پايين رفت ...جسي هم كه داشت خندش ميگرفت جلوي خودشو گرفت و از پله ها پايين رفت....

همه توي تالار روي صندلي ها نشسته بودن و منتظر ورود كوييرل بودن....تا بالاخره وارد تالار شد.....

ادامه دارد...............


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۹:۲۲:۵۱

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
قبل از اینکه دو نفر دیگه برای تیم سرود داوطلب بشن پروفسور کوییرل این اطلاعیه رو به همگان ابلاغ کرد :
- به زودی خانواده ی شماها میان هاگوارتز...ازشون دعوت شده برای تماشای مراسم.
بعضی از ملت:
بعضی دیگر از ملت:
باقیمانده ی ملت:
جسی: کی میان حالا؟
کوییرل: تا چند دقیقه دیگه میرسن...
همه ملت:
لوییس: نه....نمیخوام
مری: چی شده؟!
لوییس:
دقایق از پس هم گذشتند و بچه ها در انتظار سر رسیدن والدینشون تو حیاط هاگوارتز جلوی درب اصلی قلعه بودن، تا اینکه هیکل یه نفر از دور هویدا شد که داشت مثل بچه ها دوان دوان دست و پاشو تو هوا تاب میداد و بلند بلند شعر میخوند.
لوییس زیر لب گفت: دیوانه...
هدی: این کیه؟
لوییس: میگن بابامه
ملت:
بابای لوییس وقتی هم که به بچه ها رسید سرعتشو کم نکرد که هیچ، یه راست هم خودشو زد به لوییس.
- چطوری پشمالو؟
ملت:
لوییس:
بعد بابای لوییس خندید و خودشو به بچه ها معرفی کرد:
- خوبین بچه ها؟...من جواد لاوگودم
مری: ما نه!
ملت:
جواد:خیلی باحالی...خب پشمالو جون اینها دوستاتن؟... خوشبختم
هدی: هدویگم
ملت:
جواد: چند سالتونه کوچولوها؟
ملت:
لوییس رو به بابا جواد: خفه شو...
لوییس رو به ملت:
جواد: راستی پشمالو جون زن جدید گرفتم
لوییس:
رومسا: چندمیه؟
لوییس: توروخدا رومسا...
جسی: بینم چرا والدین ما نیومدن؟
جواد: میان دخترم...همه که مثل من نیستن سر وقت بیان...
ملت رو به لوییس:
لوییس:
هدی با صدای بلند گفت: دو نفر دارن میان...یه زن و مردن....
جسی: پدر مادر کی هستن اینا؟
راوی:

.....................

نمیدونم چرا از این پستم خوشم نمیاد....راستی حواستون باشه ها...سوژه شهید نکردم من. هنوز دو نفر موندند



[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



نفر بعد!
رومسا عینکش رو پایین میکشه و چهره ی نفر بعدی رو میبینه که از خجالت سرخ شده و میلرزه:
_ اه لوییس چرا میترسی؟
لوییس نفس عمیقی کشید و گفت:
_ آخه باره اولمه ، هیچ امیدی ندارم!
در همین حال اتفاق کم یابی رخ میدهد ، رومسا لبخندی زد و گفت:
_ اعتماد به نفس داشه باش پسر!
این حرف رومسا در لوییس تغییراتی ایجاد کرد و وی را به رویی خندان و دلی آکنده از قیش قارام میش وارد سالن کرد!

5 دقیقه بعد!
جسی که داشت با مری در مورد اینکه چه شعری رو اول لوییس بخونه حرف میزد گفت:
_ خودت چه سبکی رو دوست داری؟؟
لوییس نگاهی به سقف و سپس به قیافه های ناله ی هگر ، جرج و استر کرد و گفت:
_ هر چی شما بگین !
مری: بسیار خب یه شعر شاد بخون!
لوییس باشه:
_ اِ توپ دارم رنگاوارنگه ، مثال رنگین کمون خیلی قشنگه ، وقتی از خونه میبرمش تو کوچه ، مامان ؟؟؟ واسمون میگیره بهونه میگم عزیزم دورت بگردم ، از صبح تا حالا جارو میکردم.....
_بسه جانم بسه!
ملت پسر گوشه ی اتاق:
جسی : آخی نازی شعر کوچولویی دوثت داری؟؟؟
لوییس: آهین!
مری خب یه شعر بزرگونه ی خوب بخون!
Play ground school bell rings again
Rain cloud come to play again has no one told you she's not breathing
Hello . i'm you mind giving you some one to talk to hello
...
مری و جسی: تهاجم فرهنگی؟؟
لوییس: پی چی بخونم خب؟؟
مری نگاهی به لوییس کرد و گفت:
_ بزار با جسی مشورت کنیم!
ملت پسر در گوشه ی اتاق: مــــــااااااا
چند دقیقه گذشت ، مری رو به لوییس کرد و گفت:
_ من و جسی قبول کردیم عثیث!
لوییس در حالی که اشک شوق میریخت به سمت پسرا رفت!
جسی: رومسا نفر بعدی رو بگو بیاد!
رومسا که داشت چایی میخورد نگاهی به پسرا انداخت و گفت:
_هی تو!
-جرج ، من؟
_نه بغلی!
-لوییس من؟
_نه بغلیت!
-هدویگ ،من؟
_نه بغلیت ای بابا حالا تا آخر گیر بدینا! ... هگرید با توام!... تست دادی خودتو قاطی کردی؟؟؟؟؟...... نکنه میخوای در بری؟
هگرید: نه بابا همش تقصیره ایناست من که از خدامه تست بدم!...... هیشکی دوثم نداره!... خدا من تنهام ، هگر کوچولو باید به کی بگه درداشو؟؟؟؟؟؟؟
رومسا دستمالش رو از جیبش درآورد و در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت:
_ خیلی خب میگم بهت سخت نگیرن، فقط خونسرد باش!
هگرید در مقابل پسرا: بســــــــــــــــــوز الان میرم پیش آبجیم!
مری: اهم اهم ، چه سبکی رو دوست داری؟
هگرید: صدای خفناک !
جسی :wOW...داداشی میتونی بخونی؟؟
هگرید: آهین!.....هنوزم در پی اونم که میشه عاشقش باشم، مثه دریای من باشه ، منم چون قایقش باشم!2....هنوزم در پی اونم یه یک عمری مرحمم باشه، شریک خنده و شادی ، رفیق ماتمم باشه ، خدایا عشق من پاکه اگر چه عشقی از خاکه ، منم اون عاشث خاکی که از عشق تو دلچاکه.....
جسی: عاشقی داداشه گلم؟
هگرید: آهین
مری: بد نبود، عشقی بود ؟
جسی بعد از چند دقیقه مشورت با مری گفت:
_صدات خشنه ، باید روش کار کنی قند بخور خوب میشی! ... میتونی بری.... رومسا نفر بعدی!

------------
ادامه ی داستان رو فقط دو سه نفر برای عضویت بدین بسه ، که کنسرت رو شروع کنیم!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۹:۲۸:۰۱


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۸۵

جرج ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۶ جمعه ۴ آذر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
نفر بعد استرجس بود که داخل شد و در اتاقه تست صدا با 2 عدد شیر دختر
گریفی مواجه شد که اماده گرفتن تست صدا بودند.
استرجس در یک لحظه نزدیک بود قالب تهی کنه چون بر خلاف انتظارش
جسی و رومسا حتی یک لبخند خشک و خالی هم تحویلش ندادند.
مثل بازرس های خشن FBI بودند.
استرجس یه لبخند نمکی تحویلشون داد ولی رومسا و جسی به این حالت بهش نگریستند .
استر:خوب حال شما خوبه؟رومساو جسی: استر:احواتون چطوره؟
جسی و رومسا: استر:حانواده خوبند؟ رومسا و جسی:
استر:خانم بچه ها ببخشید حاجاقاها حالشون خوبه؟
جسی و رومسا:
استر :اهان شعرو بخونم؟جسی و رومسا:اوهوممممممم
استر باشه الان شروع میکنم:کفتره کاکل به سر های های این خبر از من ببر های های..جمعیت خارج اتاق: استر داره مثل اهنگای تکنو سر مسزنه و میخونه: بگو به یارم جمعیت خارج: که دوست دارم ای ایییییی بیا کام on بیبی لتس گو بیا برو نیا بیا اهههه..استر را جو میگیره و با یک حرکت اکروباتیک خودشو از شیشه پرت میکنه خارج اتاق در میان هواداران.غافل از اینکه شیشه اونجا هست..
هگر و جرج تازه سرشون خوب شده بود و بعد از رفع سو تفاهم لنگان لنگان در حالی که بصورت فرند شیبی زیر بغل همو گرفته بودند پشت در/ در حال تماشای خوندن استر بودند که یه دفه دیدند شیشه شکست و استر پرید
در بغل این دو ناتوان بدبخت مفلسه سر شکسته و هر سه به این حالت روی زمین افتادند:
بچه های ارزشی:شی شی شیشه شکسی شی...
هاگرید:
استر:
جرج:
رومسا و جسی:
*******************
جمله قصار سال:هر اهنی ارزش اهنربا بودن رو نداره!


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۸:۰۰:۰۳


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
_سلام پرفسور کوییرل !
کوییرل که سرش روی ورقه ها بود و داشت اسامی بچه هایی که باید تست می دادن رو بررسی می کرد ، بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت :
_ علیک سلام ... اسمت چیه؟
_ هدویگ !
_ چــــــــــــــــــــی ؟! ... تو هم اومدی تست بدی ؟! ... با اون صدای گوش خراشت ؟!
هدویگ : مگه چشه صدا به این قشنگی ؟! بزارید یه چهچهه بزنم ببینید شما !
_ یاهاها هی هاها هاهاها یاهاهاهاهاهاهاهاااااااااااااااااااا !
ناگهان شیشه ها می شکنن ، سقف ترک برمیداره و درختای حیاط هاگوارتز از ریشه در میان ... باد سهمگینی شروع به وزیدن می کنه و همه از شدت باد به زمین میفتن ... باد کاغدای روی میز کوییرل رو از پنجره می بره بیرون ... آب دریاچه پرتلاطم می شه ... همه با دستاشون لباساشونو می چسبن که از بدنشون جدا نشه ... عمامه کوییرل از روی سرش در میاد و رو هوا شروع به پرواز می کنه ... ولدی که بعد عمری آزاد شده بوده یه لبخند شیطانی می زنه و یه چیزی زیر لب می گه که علامت شوم می ره و بالای هاگوارتز متوقف می شه !!! ... بعد باد قطع می شه و همه از جاشون بلند می شن و لباساشونو می تکونن .

ناگهان در هاگوارتز باز می شه و یه گله مرگخوار می ریزه توش !!! ... همه سریع به سمت در ورودی میان .
کوییرل : دیدی چی کار کردی هدویگ ؟! ... حالا خودت درستش کن !
هدویگ : ای به چشم !
هدویگ پر می زنه و میره جلو در ورودی وایمیسته ... مرگخوارا چوب دستیاشونو می کشن و آواداکداوراها نثار هدویگ می کنن !
هدویگ هم نانچیکوشو می کشه و شروع می کنه حرکات رزمی انجام دادن ... همه آواداکداوراها رو دفع می کنه بعد می پره وسط مرگخوارا یه دو سه دوری دور خودش می چرخه و با فن "پنجه جغد خشمگین" همه رو نقش زمین می کنه ... بعد چوب دستیاشونو جمع می کنه و همشونو به یه ضربه دست می شکنه ! ... مرگخوارا هم دمشونو می زارن رو کولشونو می رن !
بعد هدویگ چوب دستیشو به سمت آسمون می گیره و وردی می گه که علامت شوم محو می شه ... کوییرل هم عمامشو بر می داره و دوباره می زاره رو سرش و حال ولدی رو می کنه تو قوطی ! ... بعد هم همه چیز به خوبی و خوشی تموم می شه و اون دو تا در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنن !(کدوم دو تا ؟! ... نمی دونم!)
کوییرل با ورد اکسیو همه کاغذاشو دوباره جمع می کنه و می شینه رو میزش .
کوییرل : نفر بعدی !
..............................

===============

گفتم یه یادی از سارا خفنز کرده باشم ژانگولری نوشتم !
راستی یه چیزی بگم بخندین !
جک سال : من حسودیم میشه که آهنربا نیستم !


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۴:۳۶:۴۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۵:۳۰:۵۹








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.