هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#45

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
کف کردیم از این معتاد بازی دیگه داشتیم خودمون هم معتاد میشودیم
____________________________________________--
چند دقیقه بعد از تلفن آلبوس میخواد با آنیتا صحبت کنه

آلبوس: آنی میدونه تلفن کی بود؟
آنی : نه
آلبوس: یه نفر بود که میخواست در باره ی تو صحبت کنه
آنی: چیکار داشت
آلبوس : میخواست خاستگاری کنه
آنی: دراکو بود :bigkiss:
آلبوس: نه سدریک دیگوری
ملت:
آلبوس: خوب بهش چی بگم
آ نی که تو فکر بود گفت : نیدونم(توجه داشته باشید که ازدواج بسیار مهم است)

دقایقی بعد
دامبل در حال صحبت با زنش

دامبل: بچه ها دیگه بزرگ شدن

منیروا : آؤه حالا برای دخترمون چند تا چند تا خواستگار میاد

دامبل: چه خوب

منیروا: چی چی رو خوب زود باش پول بده فردا میخوام برم برای آنیتا جهیزیه بخرم

دامبل معروف به آلبوس:
دوباره دامبل معروف به آلبوس: خودت تنها میخوای بری خرید

منیروا: نه با مالی و نیمفادورا و هرمیون و آنیتا وآرتیگوس میرم

دامبل:
یکم بعد: اون نره غول رو کجا میبری
منیوا: کی رو میگی تو
آلبوس: آرتیگوس
منیروا: آخی بچه م گنا داره نگو بهش نره غول
دامبل : چشم
منیروا : خوبه حالا زود باش پول بده

___________________________________

اتاق آنی
آنیتا در حال فکر
دراکو بهتر است یا سدریک
آنیتا در سر دوراهی قرار گرفته نمیدونه کدوم رو انتخاب کنه
هر دو نفر آدم های جذابی هستن
بعد از مدتی فکر آنی یه نقشه میکشه
برای اینکه خودش رو از دردسر انتخاب خلاص کنه تصمیم میگیره اون دونفر رو به جون هم بندازه (چقدر خبیث)

دقایقی بعد

زینگ زینگ زینگ

الو بفرمایید دفتر وزیر سحر و جادو

آنیتا : من میخوام با دراکو صحبت کنم

صدا: جوووون دراکو کی بید ؟ وزیر مردمی سحر وجادو درسته شما؟

آنیتا : من دوستشم فورا وصل کنید

صدا: مااااااااا

وزیر مردمی: الو بفرمایید وزیر مردمی سحر و جادو دراکو و مالفوی صحبت میکنه

آنیتا: آه دراکو عزیزم خوبی
دراکو که خر کیف شده بود: سلام خانوم خانوما شما خوبی چه عجب یه حالی از ما گرفتی

آنیتا: تو منو دوست داری
دراکو:
آنیتا: اگه دوستم داری فردا ساعت 5 بعد از ظهر بیا خواستگاری

___________________________________

بفرماید سدریک دیگوری صحبت میکنه

آنیتا: سلام سدریک خوبی من آنیتا هستم

سدریک: سسسسلللللللااااااممممممم (سلام)
آنیتا که حال حرف زدن نداشت گفت : هوی سدریک یه چیزی میگم خوب گوش کن
اگه میخوای بیای خواستگاری من فردا ساعت 5 بعد از ظهر بیا

____________________________________

فردا ساعت 5 بعد از ظهر دم در خونهی آلبوس اینا

دراکو: سلام سدیرک خوشتیپ کردی جیگر

سدریک: سلام جناب وزیر شما هم خوشتیپ کردین خبریه

دراکو: خیره اومدم خواستگاری دختر آلبوس(آنیتا)
سدریک: من هم همینطور

این داستان ادامه دارد.....



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#44

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
فکر میکنم بهتره این موضوع رو تمومش کنیم . خیلی وقته که داریم در مورد معتاد شدن پست میزنیم . با اجازه
---------------------------------
سرانجام نیروی ضد معتادی موفق شد که خانواده دامبل به اضافه دوستان رو به طور موقت از کمند معتاد بودن نجات بده . هر چند که هری و آلبوس و رون و بقیه ریش مرلین رو قسم خورده بودند که دست از اعتیاد بر نمیدارند . به هر حال میریم صفحه بعدی ......
---------

خانواده دامبلدور دور هم نشسته بودند و هرکس مشغول کاری بود . آلبوس که بعد از مدتها تونسته بود دوباره مثل قبل درست صحبت کنه گفت :
- مینروای عزیزم . چقدر زندگی بدون اعتیاد خوبه
مینروا که هنوز خاطرات وحشتناک رو از یادش نبرده بود با بدبینی گفت :
- امیدوارم که دیگه ریگی به کفشت نباشه !
بلافاصله آلبوس که نگران شده بود محل موادش لو بره خودشو زد به سردرگمی و گفت :
- نه بابا من که کفش پام نیست . ببین این همون دمپاییامه که بهم کادو دادی
مینروا : خوبه ، دیگه شدی آلبوس خودم
آلبوس
در همون لحظه صدای آشنایی به گوش رسید .
دررررینگ دررررینگ دررررینگ
آرتی : بابا تلفن !
آلبوس : خب ورش دارین !
آنی : بابا تو نزدیک تری !
آلبوس : نه بابا دیسک کمر دارم برام سخته !
مینروا : آلبوس جون تلفن الان قطع میشه بدو برو ببین کیه !
آلبوس با آزردگی از سرجاش بلند شد و تلفن برداشت .
- الو منزل دامبل و خانواده بفرمایید !
آلبوس مدتی صبر کرد اما صدایی نشنید .
آلبوس : من آلبوس دامبلدورم خودتو معرفی کن !
- بوووق بوووق بوووق
مینروا با سوءظن نگاهی به آلبوس انداخت و گفت :
- کی بود ؟
آلبوس : قطع شد
مینروا با عصبانیت :
- خودتو به اون راه نزن ! باز این دوستای معتادت زنگ زدن بهت ؟ فکر کردی من نمیفهمم ! ببرمت پیش برادر حمید ؟ میخوای ببرمت سر خیابون ولت کنم بیام ؟
آلبوس : به جون آنی و آرتی نمیدونم کی پشت خط بود !
درررینگ درررینگ دررررینگ !
آلبوس به سمت گوشی هجوم برد اما مینروا فریاد زد :
- همونجا وایسا !
آلبوس ایستاد . مینروا بدون اینکه از آلبوس چشم برداره گوشی رو برداشت :
- بفرمایید
-...... ...... ......
مینروا : ببین حمید خوب میدونم خودتی برو به .....
- منزل دامبلدور
بلافاصله مینروا حالت جدی به خودش گرفت و با لحن رسمی گفت :
- بله من خانمشون هستم بفرمایید ؟
لحظه ای سکوت برقرار شد سپس:
- بوووق بووووق بووووووق
مینروا در حالی که به فکر فرو رفته بود گوشی رو گذاشت سر جاش.
آلبوس : مینروا کی بود ؟
مینروا در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت :
- نمیدونم خیلی مشکوک بود . ببینم تو تازگی ها دشمن چیزی پیدا نکردی ؟
بلافاصله آلبوس سینه اش رو داد جلو و گفت :
- دشمن ! این چه حرفیه میزنی عزیزم . من قدرتمندترین جادوگر قرنم . من در مقابل سیاها می ایستم مگه میشه دشمن نداشته باشم . همه ازم میترسن .حالا چطور مگه ؟
مینروا : ممکنه یه آدم خلاف کار داره این کار ها رو میکنه !
آلبوس : من که متوجه نمیشم
آرتیکوس : بابا ممکنه یکی اینجارو زیر نظر داشته باشه !
آلبوس : برای چی ؟
آنیتا : بابا تو آدم معروفی هستی دیگه ! خودت اینو گفتی !
آلبوس چند بار پلک زد سپس شروع کرد به لرزیدن !
مینروا : د...اوا ...اوا.....چی شد ؟
آلبوس که دندوناش به شدت به هم میخورد تعادلش به هم خورد و قلبشو گرفت و با صدای لرزانی گفت :
- به...به ....م..من پیر......مرد ؟
آنیتا و آرتیکوس نگاهی به هم انداختند
آنیتا : بابا شما که انقدر ترسو نبودید .
آلبوس که مثل ژله میلرزید دهنشو باز کرد اما چون صدایی از آن خارج نشد دوباره دهنشو بست ناگهان ....
درررینگ درررینگ درررینگ
آلبوس جیغ زد :
- ننننننننهههههههههههههههههههه کممممک نننهه من هنوز امید دارم
همه با تعجب نگاهی به هم انداختند . مینروا در حالی که داشت با حیرت به آلبوس نگاه میکرد گفت :
- برو کنار بزار گوشی رو بردارم !
- آلبوس : نه ...نه.... میتر..سم
مینروا : فریاد زد :
- بسه دیگه مرد . آخه کی میخواد توئه معتاد رو بکشه ؟
صدای تلفن همچنان شنیده میشد : دررررینگ دررررینگ درررینگ !
آلبوس : راس...راست ...میگی ؟
مینروا : بدو گوشی رو بردار
آلبوس با قدمهای لرزانی به سمت تلفن رفت و گوشی رو برداشت !
- ببببببین.....م...من هیچ...ی ..ندارم ...من ...یه پی...پی...پیر...مرد.....
صدایی از پشت خط به گوش رسید :
- سلام من سدریک هستم . از دانش آموزان سابق شما
بلافاصله آلبوس که دهنش باز مونده بود از حالت لرزش درومد و صاف ایستاد و گفت :
- به به سلام خوفی ؟ اگر کاری از دستم برمیاد بگو .
سدریک : راستش من یه چیزی هست از صبح میخوام بهتون بگم روم نمیشه !
آلبوس : بگو عزیزم . هیچ وقت چیزی رو تو خودت نگه ندار . بگو پسرم تو هم مثل آرتیکوس خودمی
سدریک : دخترتون خواستگار دارن ؟
آلبوس یکم فکر کرد و گفت :
- آره جناب وزیر از خواستگاراش هست ! چطور مگه !
کمی سکوت بر قرار شد سپس:
سدریک : آخهراستشمنمیخوامبیامخاستگاریآنیتا!
آلبوس :هان ؟ لطفا فارسی صحبت کن بفهمم
لحظه ای سکوت برقرار شد سپس سدریک با کلمات شمرده گفت :
- آخه منم میخوام با اجازه بزرگتر ها بیام خواستگاری آنیتا خانم :bigkiss:
دامبلدور
------------------------
آقا توجه داشته باشید که دراکو با آنیتا دوسته . بهتره یه رقابتی هم به وجود بیاریم که مثلا آنیتا دو تا خاستگار داره و این حرفا . البته اگر با این ایده مخالف بودین همون پست قبلی رو اونجور که میخواین ادامه بدین .




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#43



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
هری که خیلی نعشه شده بود طی یک عملیات انتحاری یکی برای همه میشه و خودشو میندازه جلویه مامورانه swat .....
دراکو:انی خودتو نجات بده


انی:نهههههههههههههههههههههههه
دراکو:اره

انی:خب باشه!!!!

دراکو که از بی عاطفگیه نامزدش متعجب شده جون تازه گرفته و همه را از راه به در میکنه.


هالا با بد بختی از ستاد میان بیرون به خیال خو دشو ن یه نفس راحت کشیدن :


هری:اخیش خوب شد این وافورو نجات دادم!!


هرمیون:رون اون منقل طلایی رو اوردی

ناگهان(یهویی)

مامورها:ای پسر اون بافورو اروم بزار زمین دستتم بزار پشت سرت .....

هری :برو بابا سرو صدا نکون میام سرتو میگیرما ...
دراکو :ای قلبم ...
رون:بابا من خمارم ....
دامبل :من ی دونه مکان سرا سراغ دارم ((کلبه ی گانت ها))

دامبل :همه دست های منو بگیرید .....!!!

چند دقیقه ی بعد

کناره دره کلبه ی گانت ها
مرد :سلام من مورفینم سفارشتونو بفرمایید ....؟؟
دامبل:تریاک سخاری
گیلدی که از مهلکه در رفته بود :بی جامه
رون:4 تا سیگاری با مخلفات
انیتا:× گشنیز
دراکو :یه مقدار شیشه

هری (یواشکی):دامبل مطمنی جنسش خوبه...!!
دامبل:اره بابا یه راست از افغان میاره
مورفین (با لف لف کردن):بفلمایید........


همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۱۱ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#42

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
منیورا: لوپین چطوره
مالی: بد نیست یه زنگی بهش میزنم تا با نیمفادورا بیان اینجا
اون گوشي رو برميداره و شروع به شماره گرفتن ميكنه.......

*دفتر لوپين و تانكس*
زينگ...زينگ
لوپين گوشي برميداره و ميگه:
دفتر خصوصي لوپين و تانكس بفرماييد......
صداي جيغ جيغ بلندي به گوش ميرسه ...لوپين گوشي رو از خودش دور ميكنه و به تانكس ميگه:
اين كي كه انقدر توپش پره.....
تانكس ابرويي بالا ميندازه و ميگه:
خب منفجرش كن توپش خالي شه
لوپين داد ميزنه و ميگه:
آروم تر..........
سپس گوشي رو به گوشش ميچشبونه و ميگه:
جانم در خدمتتون هستيم.....
ملي از اون ور خط ميگه:
لوپين بيا كه بدبخت شديم...بيا كه بيچاره شديم......همه از دست رفتن......
لوپين در كمال تعجب ميپرسه:
مالي جان كي از دست رفت ...چرا بيچاره شديم.....
مالي كه معلوم داره گريه ميكنه به صورت نامفهومي گفت:
لوپين...ج...ان...تو ....ب...يا....بهت ميگيم....
لوپين:اومدم!!!!
اون گوشي رو محكم ميزاره زمين و رو به تانكس ميكنه و ميگه:
بريم كه مالي به كمكمون احتياج داره
اونها بالافاصله در دفتر خود غيب و در خانه دومبل ظاهر ميشن.

*خانه دومبل*
مالي به لوپين ميگه:
لوپين جان هري و بقيه معتاد شدن العانم رفتن توي ستاد نشستن دارن ميكشن چي كار كنيم؟؟؟
لوپين با دهان باز به مالي و مينروا نگاه ميكرد كه صداي تانكس اونو از جا پروند...
_بايد از گروه ضد معتادي (swat) كمك بگيريم
لوپين سرشو تكون ميده و با تلفن به جايي زنگ ميزنه....

*ستاد*
هري و هرميون خيلي كشيده بودن رفتند يك گوشه نشستد و چشماشون رو بستند....
آنيتا كه اولين بارش بود كمي كشيد و بلند شد و گفت:
من قرصم ميزنم...
اون قرصي از توي جيبش در آورد و انداخت بالا.......
شپلــــــــــــــــــــــــخ
افراد swat وارد ستاد ميشن......
هري چشماشو باز كرد و گفت:
هرميون بيدار ژو فكرژ كنم توي بهژت باشيم
يكي از افراد swat:تكون نخوريد و منقل رو رها كنيد!!!!

ادامه دارد


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۰۷:۳۹

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۵۳ جمعه ۴ فروردین ۱۳۸۵
#41

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
گیلدی طی یک عملیات انتحاری( شاید هم تروریستی) واردساختمان کمیته شد
گیلدی: به به عجب بیجامه پارتی ه خوبی
برادر حمید:ها یعنی شه تو ایژا شیکار میکنی
آلبوس: بگیر این مرتیکه رو حمید بنداژش توی ژندان همه ی بدبختی های ما تخصیر اینه
تا گیلدی اومد حرف بزنه بروبچ به دستور برادر حمید ریختن سرشون بردن انئاختنش توی بازداشتگاه در آخر هم برارد حمید برای اینکه از طرف گیلدی مزاحمتی برای انجام بقیه ی عملیات پیش نیاد با یه چماقی که اونجا بود مهکم کوبوند توی سرش تا به طور تضمینی خفه شه

برارد حمید: آلبوس عملیات انجام شد اگه پایه ای بیا بشین
آنی: دراکو میای بریم از اون قرص ها بخوریم
دراکو در حال تصمیم گیری

هری : آنیتا بیا پای منقل قرص چیه میخوری مریض شدی مگه؟

آلبوس هم در حمایت از هری: دخترم اون قرص های کوفتی رو ول کن بیا این مقل خیلی بهتره سالمتر هم هستش و...

آنی هم که مخش حسابی تیلیت شده بود برای اولین بار میشینه پای منقل
بعد از چند دقیقه خاله بارزی و تعرف کردن و... بالخره همه افراد میشینند پای منقل

افراد پای مقل: آلبوس- برادر حمید -وزیر مردمی دراکو- آنیتا- آرتیگوس-هری - رون- هرمیون

ملت پای منقل بودن وداشتن با خیال راحت یه ....

از اون طرف مالی و منیروا دارن در به در دنبال زن میگردن برای هری و آرتیگوس
مالی : مثل اینکه قحطی دختر شده اینجا
منیروا: بهتر نیست چند تا زن از خارج وارد کنیم

مالی:
منیروا: خوب بابا چرا میزنی از تولیدات داخلی استفاده میکنیم

مالی: خوب بریم سر اصل مطلب دختر کوچیکه ی فاج خوبه برای آرتیگوس
منیروا: نه با اون بابا ی معتادی که اون داره آرتیگوس بدتر بشه بهتر نمیشه

ناگهان مالی یه بوی حس میکنه

مالی: به نظر م بو میاد
منیروا: اینجا که دیگه معتاد نداریم
- از اینجا نیست
-نکنه از کمیته میاد
مالی: اره فکر کنم
منیروا: وای که بدبخت شدیم آی که بدبخت شدیم اهای که بدبخت شدیم
مالی: مثل اینکه اینا اینطوری درست بشو نیستن بهتره از یکی کمک بخوایم
منیورا: لوپین چطوره
مالی: بد نیست یه زنگی بهش میزنم تا با نیمفادورا بیان اینجا

این داستان ادامه دارد



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱:۱۴ جمعه ۴ فروردین ۱۳۸۵
#40



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
برادر حمید:چرا همین الان .......
بوووم.... بوووم........ کمک .........ترق...... بووووووووووققققق
مینروا :(بق بقو کنان)اوا خواهر دیدی چی شد
مالی:چی شده ؟
مینروا:رفتن اونجا...!!!
هری و دامبل:شبهای گلبندگ چه با صفا بود
دامبل:به به اینجا همه چی ردیفه جونه تو
انی:دراکو نگاه کن همه نوع قرصی اینجا هست × دلفینی !!!
دراکو :این چیه دیگه بابا !!!! ایکسه قزوینی !!!
هرمیون:بندازش دراکو!!! اونا خطرناکه!!!!من تویه قزوین شناسیه جادوگران خوندم.....!!
دامبل:به به عجب شیری محلی ای اینجاست
هری:داداش حمید پایه باش تا کامروا شوی...!
برادر حمید:باشه بابا من خودم دنباله پپایه ام


هرمیون :رون نگاه کن اون منقل خشگله اینجا هم هست
رون :باشه بابا اخر کار کف میرمش

بووووووووووم
دره کمیته یهویی (ناگهان)ترکید


همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#39

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در با صدای تقی بسته شد و به دونبال آن همه جا تاریک شد . مدتی گذشت ناگهان آلبوس از سر جاش بلند شد و گفت :
- آقا من دیگه نمیتونم این وژ رو تحمل کنم !
همه با تعجب نگاهی به هم انداختند .
رون : خب آلبوش ژون باید شی کار کنیم ؟
آلبوس : اینا تمام آبروی مارو بردن !
هری : دیگه نمژارن ما مواد بکشیم !
آنی : معتاد بودن حق مسلم ماست !
گیلدی که تازه به هوش اومده بود گفت:
- تازه من نمیتونم دیگه برم بی جامه پارتی !
آلبوس یکی محکم زد توی سر گیلدی و گیلدی دوباره بیهوش افتاد روی زمین . دوباره سکوت برقرار شد . ناگهان آلبوس در یک حرکت انتحاری از جاش بلند شد و فریاد زد :
- فهمیدم باید شی کار کنیم !
جمعیت : شی کار کنیم ؟
آلبوس : شورش میکنیم .
جمعیت با حیرت نگاهی به هم انداختند . آلبوس که چشماش برق میزد گفت :
- دشتاتون رو بژارید روی هم !
همه با تعجب نگاهی به هم کردند اما هیچکس مخالفت نکرد . آلبوس مدتی صبر کرد تا همه دور هم جمع بشن سپس فریاد زد :
- همه برای یکی ....
جمعیت نعره زد : یکی برای همه
طبقه بالا
مینروا و مالی کنار تلفن ایستاده بودند و داشتند به اقوامشون زنگ میزدند .
مینروا : مالی میخوای به دختر فیلچ زنگ بزنیم برای هری خیلی مناسبه ! نه نه خوب نیست دماغش کجه . اصلا بهتره برم از نیمفادورا بپرسم ببینم آشنا دارن نه اونوقت باید همه جریانو بهشون بگم اینم خوب نیست آهان .....
صدای مالی بلند شد :
- مینروا به نظرت از طبقه پایین صدایی نمیاد ؟
هر دو گوشون رو تیز کردند . صدای همهمه اعتراض آمیزی از طبقه پایین برخاسته بود .
مینروا : چرا صداهای مشکوکم میاد
مالی : بریم ببینیم چی شده .
مینروا و مالی هر دو پاورچین پاورچین به طبقه پایین رفتند تا به در زیر زمین رسیدند . بلافاصله گوشهایشون رو به در چسبوندن .....
صدای آلبوس به گوش رسید :
- همه آماده این !
جمعیت : آلبوَش ژون حمایتت میکنیم
مالی که اخماش تو هم رفته بود گفت :
- به به چشمم روشن نقشه فرار کشیدن مثل اینکه هنوز ادب نشدن
مینروا فریاد زد:
- آهای ما داریم میایم تو بهتره این بچه بازی ها رو تمومش کنین
صدای آلبوس از پشت در به گوش رسید :
- لاژم نیشت خودتونو خشته کنین خودمون داریم میایم بیرون ! حمله .........
بلافاصله صدای چندین جفت پا به گوش رسید که به سمت در هجوم میاوردند . مالی و مینروا که هنوز فال گوش ایستاده بودند نگاه های مشکوکی رو به هم انداختند .
مالی : فکر میکنی دارن چی کار میکنن ؟
مینروا : نمیدونم ولی نگران نباش از این معتادا کاری بر نمیاد
ناگهان در از جا کنده شد و مالی و مینروا که پشت در ایستاده بودند همراه با خود در روی زمین پرس شدند و متحدین دامبلدور از روی آنها رد شده و به طبقه بالا رفته و سپس در خونه رو باز کرده و از خونه فرار کردند .
مالی و مینروا آروم در رو از روی خودشون برداشتند و بیرون اومدند .
مالی لنگ لنگان خودشو به پنجره رسوند و در حالی که از شیشه پنجره داشت به لشکر معتادا نگاه میکرد که با سرکردگی دامبلدور داشتند از اونجا فرار میکردند با حالت گریانی گفت :
- اهو اهو اهو مینروا چی کار کنیم بدبخت شدیم رفت
مینروا : دیگه راهی برامون نمونده باید زنگ بزنم به سازمان ترک اعتیاد تا اینا رو بگیرن دیگه از دست ما کاری بر نمیاد .
مینروا سریع رفت سمت تلفن و شماره گرفت . مدتی سکوت برقرار شد سپس مینروا گفت :
- الو برادر حمید .......
در همون لحظه گیلدی چهار دست و پا از زیر زمین اومد بیرون و گفت :
- ببخشید این معتادا رو ندیدید ؟
مالی و مینروا




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۳۸ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#38

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
آلبوس: ماااا من چیکاره بیدم
هری : این که گفت یعنی چه
آرتیگوس: الان چه بلایی سر ما میاد
دراکو: من باید برم وزارت خونه الان ملت منتظر من هستن
در همان لحظه در زیر زمین باز میشه و رون و هرمیون به همراه آنی به داخل زیر زمین پرتاب میگردند
مالی به همراه منیروا پشت سر اونا وارد زیر زمین میشن(عجب زیرزمین بزرگی بوده ها)

مالی: خوب بعد از تحقیقات زیاد مشخص شد که نیمی از مشکل اعتیاد بخاطر زندگی مجردی هستش
برای همین ما تصمیم گرفتیم برای تمام افراد مجرد همسر مناسب پیدا کنیم

آلبوس که اصلا متوجه حرف های مالی نبود از مالی پرسید: این آنیتا مگه معتاد شده که شما آوردینش اینجا
مالی: اره
آلبوس رو به دخترش: عزیزم چرا تا حالا آمار نداده بودی اینطوری راحت تر میکشیدیم
آنیتا: من که از اون آشغال های شما نمیکشم که من قرص میخورم

هرمیون که فوزولیش گل کرده بود: قرص چی

آنی اکس

ملت: ماااا
هرمیون رو به رون : من هم میخوام مگه من چیم از اون آنی کمتره

رون

مالی: خفشید بابا غیر از مواد به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنند

آۀبوس که تازه متوجه رون و هرمیون شده بود گفت: اینا مگه ترک نکردن ؟

مالی: نه بابا داشتن اون پشت توی جنگل میکشیدن که من و منیروا دستگیرشون کردیم

هری که دنبال راه فرار میگشت گفت: خاله مالی ببین اینا هم با هم عروصی کردن ولی معتاد هستن دیگه
میبینی که عروسی هم زیاد تعصیر نداره(حرف های مورد نظر ترجه شد)

مالی: اینا هنوز عروسی نگرفتن بعد از عروسی درست میشن

منیروا: دیگه حرف زدن کافیه من و مالی میریم برای هری و آرتیگوس دوتا زن مناسب پیدا کنیم
آرتیگوس: مامان برای من یه ژنی بگیر که پول دار باشه(دستگاه مترجم خراب شد)
منیروا: چشم عزیزم

دراکو تا میخواد حرف بزنه مالی یه نگاه مشکوک به دراکو و آنیتا میندازه و ازدر میره بیرون تا دنبال زن بگرده
دراکو یه نگاه به آنیتا میندازه با دستش جای برخورد چماق روی سرش رو نوازش میکنه
آنیتا: چیزی شده عزیزم؟



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۷:۱۲ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#37

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
مالی : میشه دستاشونو باز نکنید و بعد رو به برادر حمید کرد و گفت: بعدا به حساب شما هم میرسم
برادر حميد حسابي جا خورد و گفت:
به من شه....اينارو بندازين بيرون بابا.....ژون مادرتون......
افراد سازمان اونارو با لگد انداختن بيرون........
در بين را برگشت.....دراكو به شيشه ي مغازه اي خيره شد و هري رو صدا زد:
هري ژون....ژوني ژون!!!!
هري كه داشت جلوي همه راه ميرفت گفت:
ژونم دادش اومدم.......
اون مسيرشو عوض كرد و به سمت دراكو رفت .....
دراكو به داخل مغازه اشاره كرد.....يك منقل نو كه با طلا شاخته شده بود ديده ميشد.......
هري به منقل نگاهي انداخت و گفت:
داداش مغاژه العان تعطيله بيا بريم عصر ميايم ميخريمش......
بوم......بــــــــــــــوم........
ضربه اي محكم بر سر دراكو و هري فرود آمد ..........
هر دوي اونها نقش زمين شدند و گفتند:
آخخخخخخخخخخخخخخخخ......
دراكو:
نامردي بود داداش....كي بود..........؟؟؟
مالي و مينروا :
بهتون نشون ميديم.........
گيليدي پريد وسط و گفت:
من به عنوان يك شخص كاملا سالم اجازه نميدم........
مالي جوش آورد و گفت:
بهت نشون ميدم....بگير.......
آخ....
گيليدي هم نقشس زمين شد.......در اين بين دراكو به آني نگاهي انداخت و گفت:
دوستت دارم عزيزم......
آنيتا به اطراف خودش نگاهي انداخت و چيزي رو جست و جو كرد......آهان.....
اون به سمت مغازه كوييديچ رفت.....
5 دقيقه بعد بازگشت به همراه يك چماق
آنيتا اومد بالاي سر دراكو ايستاد و چماقو با حالت تهديد آميزي تكون داد و گفت:
چيزي گفتي عزيزم...؟؟؟!!!
دراكو خودشو لوس كرد و گفت:
اي بابا گفتم دوستت دارم......
آنيتا :منو دوست داري....بي خود........بگير.....
چماق نو بر سر كهنه دراكو فرود آمد.......
مالي گفت:
آنيتا جان ممنونم از اينكه چماق خريدي يك لحظه بدش كارش دارم.....
آنيتا اونو داد به مالي و .....
همه ي بچه ها از جمله آرتيكوس هري گيليدي دامبل رو زمين بيهوش افتادن......
مالي چوبو يك فوت كرد و به آني دادش....

*مدتي بعد*
هري چشماشو باز كرد......اون هيچ چيز نميديد......
آرتيكوس و دراكو هم با صداي آي كوتاهي نشان دادند كه به هوش آمدن.......دامبل سعي كرد يك تكوني به خودش بده ولي مثل اينكه دستاشون بسته شده بود.........
هري از دامبل پرسيد:
دمبول ژون اينژا كژاست؟؟؟
دامبل:
صدايي آمد:
به زير زمين ضد معتادي خانه دامبلدور خوش آمديد

ادامه دارد.............................


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#36

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
مالی و منیروا به سازمانی آسلامیون رفتند.
مالی : کوشن این معتادای بدبخت؟؟ خودم میکشمتون
منیروا: آنی منم زدن معتاد کردند ، آنییییییی

برادر حمید: این شه بچشه هایی شما دایید؟؟ تو بیشامه پارتی گرفتیمشون. شندی چیژی دارید؟؟

مالی: نه هیچی همرامون نیست؟

منیروا: میشه خشکه حساب کنیم؟؟

برادر حمید : من دی بشت مخلشم. این معتادا مال خودتون.
منیروا : قابل شما رو نداره ویه چک میزاره رو میزه برادر حمید .

برادر حمید تا مبلغ چک را دید. بیشت نات شما چقدر دشتو دلباژید، نه اینژوری نمی شه اگه شند ندایید برید پی کارتون.اینا هم شه شال حبث میکشن بعد میان بیرون.

منیروا : به خدا همه ی پولم همینه شوهره خرم همه ی زندگیمون دود کرده .

مالی: شما بو می دی!!

حمید: بو .. بو نه شی ؟؟ حتما همشایمونه

مالی با عصبانیت: شما معتاد نیستی؟؟؟

برادر حمیدکه احشاش خطر کرده بود: این بشه های اینا رو بیارید بدین دست اینا ...اینا آژادن.

دراکو ،انی و رون و هرمینو اوردن.

برادر حمید : ببریدشون بابا

مالی : میشه دستاشونو باز نکنید و بعد رو به برادر حمید کرد و گفت: بعدا به حساب شما هم میرسم


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۵:۲۵:۱۷
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۵:۳۰:۳۹

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.