فکر میکنم بهتره این موضوع رو تمومش کنیم . خیلی وقته که داریم در مورد معتاد شدن پست میزنیم . با اجازه
---------------------------------
سرانجام نیروی ضد معتادی موفق شد که خانواده دامبل به اضافه دوستان رو به طور موقت از کمند معتاد بودن نجات بده . هر چند که هری و آلبوس و رون و بقیه ریش مرلین رو قسم خورده بودند که دست از اعتیاد بر نمیدارند . به هر حال میریم صفحه بعدی ......
---------
خانواده دامبلدور دور هم نشسته بودند و هرکس مشغول کاری بود . آلبوس که بعد از مدتها تونسته بود دوباره مثل قبل درست صحبت کنه گفت :
- مینروای عزیزم . چقدر زندگی بدون اعتیاد خوبه
مینروا که هنوز خاطرات وحشتناک رو از یادش نبرده بود با بدبینی گفت :
- امیدوارم که دیگه ریگی به کفشت نباشه !
بلافاصله آلبوس که نگران شده بود محل موادش لو بره خودشو زد به سردرگمی و گفت :
- نه بابا من که کفش پام نیست . ببین این همون دمپاییامه که بهم کادو دادی
مینروا : خوبه ، دیگه شدی آلبوس خودم
آلبوس
در همون لحظه صدای آشنایی به گوش رسید .
دررررینگ دررررینگ دررررینگ
آرتی : بابا تلفن !
آلبوس : خب ورش دارین !
آنی : بابا تو نزدیک تری !
آلبوس : نه بابا دیسک کمر دارم برام سخته !
مینروا : آلبوس جون تلفن الان قطع میشه بدو برو ببین کیه !
آلبوس با آزردگی از سرجاش بلند شد و تلفن برداشت .
- الو منزل دامبل و خانواده بفرمایید !
آلبوس مدتی صبر کرد اما صدایی نشنید .
آلبوس : من آلبوس دامبلدورم خودتو معرفی کن !
- بوووق بوووق بوووق
مینروا با سوءظن نگاهی به آلبوس انداخت و گفت :
- کی بود ؟
آلبوس : قطع شد
مینروا با عصبانیت :
- خودتو به اون راه نزن ! باز این دوستای معتادت زنگ زدن بهت ؟ فکر کردی من نمیفهمم ! ببرمت پیش برادر حمید ؟ میخوای ببرمت سر خیابون ولت کنم بیام ؟
آلبوس : به جون آنی و آرتی نمیدونم کی پشت خط بود !
درررینگ درررینگ دررررینگ !
آلبوس به سمت گوشی هجوم برد اما مینروا فریاد زد :
- همونجا وایسا !
آلبوس ایستاد . مینروا بدون اینکه از آلبوس چشم برداره گوشی رو برداشت :
- بفرمایید
-...... ...... ......
مینروا : ببین حمید خوب میدونم خودتی برو به .....
- منزل دامبلدور
بلافاصله مینروا حالت جدی به خودش گرفت و با لحن رسمی گفت :
- بله من خانمشون هستم بفرمایید ؟
لحظه ای سکوت برقرار شد سپس:
- بوووق بووووق بووووووق
مینروا در حالی که به فکر فرو رفته بود گوشی رو گذاشت سر جاش.
آلبوس : مینروا کی بود ؟
مینروا در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت :
- نمیدونم خیلی مشکوک بود . ببینم تو تازگی ها دشمن چیزی پیدا نکردی ؟
بلافاصله آلبوس سینه اش رو داد جلو و گفت :
- دشمن ! این چه حرفیه میزنی عزیزم . من قدرتمندترین جادوگر قرنم . من در مقابل سیاها می ایستم مگه میشه دشمن نداشته باشم . همه ازم میترسن .حالا چطور مگه ؟
مینروا : ممکنه یه آدم خلاف کار داره این کار ها رو میکنه !
آلبوس : من که متوجه نمیشم
آرتیکوس : بابا ممکنه یکی اینجارو زیر نظر داشته باشه !
آلبوس : برای چی ؟
آنیتا : بابا تو آدم معروفی هستی دیگه ! خودت اینو گفتی !
آلبوس چند بار پلک زد سپس شروع کرد به لرزیدن !
مینروا : د...اوا ...اوا.....چی شد ؟
آلبوس که دندوناش به شدت به هم میخورد تعادلش به هم خورد و قلبشو گرفت و با صدای لرزانی گفت :
- به...به ....م..من پیر......مرد ؟
آنیتا و آرتیکوس نگاهی به هم انداختند
آنیتا : بابا شما که انقدر ترسو نبودید .
آلبوس که مثل ژله میلرزید دهنشو باز کرد اما چون صدایی از آن خارج نشد دوباره دهنشو بست ناگهان ....
درررینگ درررینگ درررینگ
آلبوس جیغ زد :
- ننننننننهههههههههههههههههههه کممممک نننهه من هنوز امید دارم
همه با تعجب نگاهی به هم انداختند . مینروا در حالی که داشت با حیرت به آلبوس نگاه میکرد گفت :
- برو کنار بزار گوشی رو بردارم !
- آلبوس : نه ...نه.... میتر..سم
مینروا : فریاد زد :
- بسه دیگه مرد . آخه کی میخواد توئه معتاد رو بکشه ؟
صدای تلفن همچنان شنیده میشد : دررررینگ دررررینگ درررینگ !
آلبوس : راس...راست ...میگی ؟
مینروا : بدو گوشی رو بردار
آلبوس با قدمهای لرزانی به سمت تلفن رفت و گوشی رو برداشت !
- ببببببین.....م...من هیچ...ی ..ندارم ...من ...یه پی...پی...پیر...مرد.....
صدایی از پشت خط به گوش رسید :
- سلام من سدریک هستم . از دانش آموزان سابق شما
بلافاصله آلبوس که دهنش باز مونده بود از حالت لرزش درومد و صاف ایستاد و گفت :
- به به سلام خوفی ؟ اگر کاری از دستم برمیاد بگو .
سدریک : راستش من یه چیزی هست از صبح میخوام بهتون بگم روم نمیشه !
آلبوس : بگو عزیزم . هیچ وقت چیزی رو تو خودت نگه ندار . بگو پسرم تو هم مثل آرتیکوس خودمی
سدریک : دخترتون خواستگار دارن ؟
آلبوس یکم فکر کرد و گفت :
- آره جناب وزیر از خواستگاراش هست ! چطور مگه !
کمی سکوت بر قرار شد سپس:
سدریک : آخهراستشمنمیخوامبیامخاستگاریآنیتا!
آلبوس :هان ؟ لطفا فارسی صحبت کن بفهمم
لحظه ای سکوت برقرار شد سپس سدریک با کلمات شمرده گفت :
- آخه منم میخوام با اجازه بزرگتر ها بیام خواستگاری آنیتا خانم :bigkiss:
دامبلدور
------------------------
آقا توجه داشته باشید که دراکو با آنیتا دوسته . بهتره یه رقابتی هم به وجود بیاریم که مثلا آنیتا دو تا خاستگار داره و این حرفا . البته اگر با این ایده مخالف بودین همون پست قبلی رو اونجور که میخواین ادامه بدین .