هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
صدای خنده و شادی مرگخواران در طبقه پایین خانه ریدل همه جا را پر کرده بود. اما هیچ یک از آن ها متوجه غیبت یک نفر در میانشان نشدند. کسی که شاید برای عده زیادی از آن ها تنها یک معجون ساز و مایه سرگرمی و خنده بود. کسی که دست انداختن و مسخره کردن او تفریح هر روزه بیشتر مرگخواران بود. اما برای او مهم نبود. مدت ها بود که دیگر اهمیت نداشت. این خواست خودش بود. انتخاب خودش بود تا باعث شادی دیگران بشود. همیشه از اینکه دوستانش به واسطه او میخندیدند، راضی بود.

لبخندی بر لبش نشست و به سمت میز کارش، کنار پنجره رفت. صندوقچه چوبی کوچکی روی میز بود. چوبدستیش را بلند کرد و در حالی که زیر لب وردی را زمزمه میکرد به صندوق ضربه ای زد. از آنجایی که هکتور چیزهای زیادی برای مخفی کردن نداشت، این صندوق مطمئنا باید از چیز مهمی نگهداری می کرد که اینگونه توسط او مهر و موم شده بود. آرام در صندوق را گشود و چند تکه کاغذ پوستی رنگ و رو رفته را از داخلش بیرون آورد.
هنوز هیچکس از وجود این برگه ها و نوشته های روی آن ها مطلع نبود. هیچکس... حتی لرد سیاه!

هکتور برگه ها را روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت. همه آن هایی که او را بی عرضه و بی استعداد می نامیدند اگر از وجود این برگه ها آگاهی پیدا می کردند، نظرشان به طور کلی عوض می شد. اما هکتور قصد خودنمایی نداشت. هرگز این قصد را نداشت. اگرچه مثل بیشتر اسلیترینی های دو آتشه دیگر از اینکه در مرکز توجه باشد، لذت می برد. اما هدف اصلیش در حال حاضر و در طول تمام این مدت این نبود.

این برگه ها حاصل تمام تلاش ها و تحقیقاتش بودند. حتی پیش از مرگخوار شدنش هم رویایش را داشت. و حالا به هدفش بسیار نزدیک بود. نزدیک تر از هر وقت دیگری! اما می دانست هنوز زمانش نرسیده. باید بیشتر صبر میکرد. وقتی زمانش می رسید او این هدیه را به لرد سیاه می داد. هدیه ای که حداقل برای خودش ارزش زیادی داشت. مطمئن بود این معجون شاید یکی از معجون های انگشت شماری بود که صحیح و کامل درست میکند. بر خلاف همیشه که به خاطر خنده و شادی دوستانش معجون ها را خراب میکرد. او این بار معجونی دقیق تر از همه معجون های سالم پیشینش درست میکرد.

صدای باز شدن در رشته افکارش را از هم گسست. با خشم از جایش برخاست:
-کی به خودش جرات داده بی اجازه بیاد تو؟ مگه بارها نگفتم حق ندارید بدون اجازه تو آزمایشگاه من...

صدای هکتور با دیدن چهره لرد به خاموشی گرایید. ترس و هیجان و البته احترام همیشگی که با دیدن لرد در وجودش سرازیر میشد در چهره اش نمایان بود. او چنان غرق افکارش بود که فراموش کرده بود تنها کسی که بدون نیاز به رمز وارد آزمایشگاهش می شد لرد سیاه بود. هرگز جز لرد فردی نتوانسته بود بدون اینکه رمز عبور را بداند، وارد شود.

بعد از چند لحظه بلاخره کنترل افکار و مغزش را دوباره به دست گرفت و آرام گامی به عقب برداشت:
-منو ببخشید ارباب. فکر کردم باز هم...
-اشکالی نداره هک!
هکتور لبخندی زد. زمانی که لرد او را به این نام صدا می زد یعنی واقعا از او ناراحت نبود. به لرد خیره بود. به نگاه نافذ و پر از جذبه اش. به نگاهی که ابهت و شکوه آن حتی شجاع ترین جادوگر ها و ساحره ها را هم ترسانده بود. نگاهی که او همیشه تحسینش میکرد و البته از آن می ترسید.

لرد بدون نگاه کردن به او به سمت پنجره رفت. پنجره! چیزی در مغز هکتور زنگ زد. لرد نباید متوجه آن کاغذ ها می شد. هنوز زود بود.
-ارباب!
چنان بلند و با هیجان این را گفته بود که لرد جا خورد و به سمت او چرخید.
-من... اونجا... یه معجون جدید اونجا هست که ممکنه براتون خطرناک باشه. لطفا اونجا نرید.
هکتور چنان سراسیمه و از روی بی فکری این را گفته بود که حتی متوجه نشد روی میزش هیچ معجونی نیست.

-تو نمیتونی چیزی رو از من مخفی کنی هکتور! من همه چیز رو میفهم.
-من... من هرگز نخواستم چیزی رو از شما مخفی کنم ارباب.
-شاید هم فکر میکنی من متوجه نمیشم.
هکتور که به شدت سراسیمه شده بود با صدایی لرزان گفت:
-مـ... من هرگز... هرگز این جسارتو نمیکنم ارباب.
-پس بهتره هر چه زودتر به من بگی چی رو داری از من مخفی میکنی!

صدای لرد به طرز خطرناکی آرام و ملایم بود. هکتور این لحن را می شناخت و بیش از هر چیزی از آن وحشت داشت ولی این باعث نمی شد که زودتر از موعد موضوع را بر ملا کند.
-ا... ارباب الان... الان نمیتونم بهتون بگم.
لرد که انتظار این حرف را نداشت جا خورد و گفت:
-منظورت چیه؟ میخوای از دستور صریح من سرپیچی کنی؟ میدونی عواقبش برات چیه؟
-بـ... بله ارباب میدونم.
لرد گامی به سمت هکتور برداشت و نگاهش کرد:
-تو خیلی گستاخی هکتور!

هکتور که وجودش پر از ترس بود سکوت کرد و حرفی نزد.
لحظاتی بعد عجیب ترین اتفاقی که هکتور در عمرش دیده بود افتاد.
لرد به سمت در رفت و گفت:
-من دارم میرم تا به جمع مرگخوارن ملحق بشم. چند دقیقه دیگه تو رو هم اونجا می بینم.
در که پشت سر لرد بسته شد هکتور هنوز گیج و منگ به آن خیره بود. لرد نه تنها او را مجازات نکرده بود، بلکه از او خواسته بود در جشن هم شرکت کند و این تنها یک معنا می توانست داشته باشد. یک معنا که هکتور را کمی ناامید کرد.
لرد سیاه از محتویات برگه ها مطلع بود. دیگر نمیتوانست لرد را غافلگیر کند چون لرد سیاه ماجرای معجون جاودانگی را می دانست!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
هیچ چیز به اندازه راه رفتن در جنگل پر از درخت و گیاه به او تا این حد آرامش و شادی نمی داد.
درخت های سبز کاج و سرو با برگ های سوزنی و خش خش همیشگیشان!
صدای ریزش آب ....
بوی سوسن برکه ای....
تابش نور طلایی خورشید از بین درخت های بلوط و افرا
تصویر کوچک شده

زنی که در کسوت مرگخواران تبدیل به فرشته مرگ میشد، میان گیاهان مژده شفا بود.گویی خود نیز از نو متولد میشود...مورگانا در حین ترمیم یک ساقه کوچک از گل بن سای بود که خاطره ای را به یاد آورد. خاطره ای به بلندای ریشه های گل رز.....
.
.
.
دخترک نه ساله سرخوشی که موهایش را میان هوا تاب میداد . بالاو پایین می پرید. از روی سنگ ها می جهید. رودها را جا میگذاشت و شاخه ها را دور میزد. اما کنار یک درخت بید مجنون متوقف شد....نه به خاطر درخت... به خاطر ساقه شکسته گلی که در باد تاب میخورد..... ارام خم شد. گویی میترسید اگر صدایی ایجاد کند به گل در حال احتضار توهین کرده است!
روی زمین نشست و ساقه شکسته گل را میان دست هایش گرفت! نمیدانست چه کند...اما همه آنچه در آن لحظه می خواست سلامت آن گل رز کوچک بود! چشم هایش را بست و از ته دل آرزو کرد.
.
.
.
.
هرگز نفهمید چه شد یا چند ساعت گذشت! اما وقتی ساقه گل در درون دست هایش به طرز خطرناکی داغ شد, بی اختیار چشم هایش را باز کرد و خود را عقب کشید. ساقه شکسته نه تنها اکنون سالم بود؛ بلکه کنارش یک غنچه کوچک هم بود. مورگانا خندید و دستش را جلو برد تا گل را لمس کند ولی پیش از هرچیز؛ این تیغ گل بود که در دستش فرو رفت. با اخم خواست انگشتش را به دهان ببرد که دستی لطیف مانعش شد.
- نه صبر کن! من دیدم تو برای این گل چکار کردی!

مورگانا متوجه گوش های مخروطی شکل آن موجود شد. الف های هفت سرزمین؟ وسط یک جنگل در انگلستان؟ چه غیر طبیعی!
- خوب نزدیک بود بمیره!

زن زخم روی دست مورگانا را نوازش کرد.
- آدم ها معمولا به گیاه ها اهمیت نمیدن! انگار اونا روح ندارن!

مورگانا اعتراض کرد.
- من میدم!

- بله البته! برای همینم میخوام بهت هدیه بدم.

مورگانای کوچک با تعجب پلک زد.
- هدیه؟
زن الف دست او را نوازش کرد.
- کسی که به گیاهان اهمیت میده. میتونه با اونا زندگی هم بکنه.امتحان کن!
مورگانا به یک گل رز سیاه فکر کرد. و چند لحظه بعد چیزی که روی بازویش بود یک شاخه رونده رز سیاه بود! خندید!
به نظر او رز... معنای زندگی میداد.... رز سیاه!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف باور نمیکرد...هری پاتر هنوز نمرده بود!

چند دقیقه پیش که در جنگل هری پاتر با پای خودش به استقبال مرگ آمده بود،لرد او را کشته بود...رودولف مطمئن بود...او با چشم خودش دید که طلسم سبز رنگ از چوبدستی لرد بیرون آمد و به طرف هری پاتر روانه شد...این طلسم مرگ بود...هری پاتر باید درجا کشته میشد...مثل بقیه...تنها چیز غیر طبیعی این بود که بعد از طلسم لرد،خود لرد هم به زمین افتاد.ولی خیلی زود دوباره سرپا ایستاد...و هری پاتر مرده بود...

هری پاتر مرده بود...جسد بی جان هری در دستان هاگرید بود...لرد و پشت او مرگخواران فاتحانه به سمت قلعه به راه افتاده بودند...جنگ تمام شده بود...هری پاتر مرده بود...لرد زنده بود...مرگخوارها برنده شده بودند...

پیروزمندانه وارد هاگ شدن...همه دانش آموزان،همه اساتید،همه اشخاصی که در مقابل آنها جنگیده بودن،مات و مبهوت به هاگرید و جسد پاتر نگاه میکردنند...لرد خوشحال بود...رودولف هیچ وقت لرد را به این اندازه خوشحال ندیده بود...
لرد با خوشحالی سخنرانی میکرد...مهم نبود که کسی مثل پسر لانگ باتم ها قهرمان بازی درآورده بود....مهم نبود...او هم به زودی سزای کارش را میدید...مهم نبود...دیگر آنها برنده بودن...

ولی به یکباره همه چیز عوض شد.هری پاتر زنده بود...هری پاتر حرف میزد...هری پاتر روی پاهایش ایستاده بود و چوبدستی در دستش...هری پاتر میجنگید...همه چیز تغییر کرد...

رودولف مجالی برای تجزیه و تحلیل نداشت...خیلی زود از طرف دانش آموزها،از طرف اساتید،از طرف آنهایی که با او میجنگیدند، طلسم های گوناگونی به سمتش روانه شد...
رودولف همه طلسم ها را دفع کرد...جنگ هنوز به پایان نرسیده...همقطارانش...خیلی از آنها نبودند...امکان نداشت...آنها حتما فرار نکرده بودند...برادرش...او را نمیدید...بلاتریکس...بلاتریکس در حال دوئل با چند نفر بود...نگران بلاتریکس نبود.بلاتریکس میتوانست همزمان با چندین نفر دوئل کند و برنده شود...لرد...لرد را دید که به دنبال هری پاتر وارد قلعه شد...

امکان نداشت هری پاتر زنده بماند...آنها دوباره برنده خواهند شد...رودولف به ای موضوع ایمان داشت...اما...
اما...رودولف بلاتریکس را دید...بلاتریکس را دید که کشته شد!بلاتریکس مرد...ولی این غیر قابل باور بود...رودولف باید به سمت بلاتریکس میدوید...باید میدید که چه شده...باید میدید که بلاتریکس نمرده...
رودولف خواست به سمت بلاتریکس برود اما طلسمی که از بالای سر او گذشت،مانع این کار شد...او هنوز در حال جنگ بود...اگر لحظه ای غفلت میکرد ممکن بود او هم در دوئل شکست بخورد...
لرد...لرد هنوز زنده بود...او به خاطر لرد باید میجنگید...هری پاتر زنده بود...او به خاطر از بین بردن هری باید میجنگید...

با این فکر،با قدرت بیشتری شروع به جنگیدن کرد...او در حال حاضر با سه نفر میجنگید...دو تن از حریفانش را ازبین برد...نفر سوم پا فرار گذاشت و به سمت قلعه رفت...رودولف نیز به دنبال او به سمت قلعه رفت...

رودولف در تک تک طبقات قلعه میجنگید...بدون شک چند دانش آموز نمیتوانستند باعث دردسر برای رودولف شوند...اگر تنها یک چیز در جهان بود که رودولف آن را میتوانست به خوبی انجام دهدد،دوئل کردن و جنگیدن بود...

رودولف حالا به طبقه سوم رسید...کسی آنجا نبود...رودولف به دنبال این بود که بداند لرد کجاست...هری پاتر کجاست...
ولی سکوت آنجا برای رودولف ناخوشایند بود...سکوت در این لحضه معنایی نداشت...آنجا میدان جنگ بود...
به سمت پنجره رفت تا وضعیت را ببیند...در حیاط هاگوارتز چه خبر بود که همه جا اینقدر ساکت شده؟!

به پنجره رسید...بیرون را نگاه کرد...ولی چیزی را که میدید باور نمیکرد...
لرد داشت به خود میپیچید...رو به روی لرد هری پاتر ایستاده بود...اما چرا لرد کاری نمیکرد؟!
لرد هنوز داشت به خود میپیپید...قلب رودولف هم به خود میپیچید...
لرد داشت درد میکشد...قلب رودولف هم درد میکشید...
لرد پوسته پوسته شد...قلب رودولف هم پوسته پوسته شد...
لرد پودر شد...از بین رفت...قلب رودولف هم پودر شد...

لرد از از بین رفت...رودولف این را با چشم خود دید...رودولف با چشم خودش دید که جادوگرای که برای او هم چیز بود از بین رفت...رودولف با چشم خودش دید که هدفش از بین رفت...زندگیش از بین رفت...

رودولف تنها در طبقه سوم ایستاده بود و کسی او را نمیدید...او بهت زده بود...مثل همه آنهایی که این صحنه رو دیده بودند...لرد رفت...
لرد رفت...چیزی که رودولف اصلا به آن باور نداشت...لرد باز خواهد گشت...او این کار را کرده بود...لرد یک بار از مرگ برگشته بود...باز هم برمیگردد...ولی هیپکس آنجا به غیر از رودولف به این موضوع باور نداشت...

آنجا...یعنی هاگوارتز...هاگوارتزی که پیروز شده بود...یا فکر میکرد که پیروز شده!
تنها کاری که رودولف به فکر اش رسید که میتواند انجام دهد این بود...از آنجا برود...

اما قبل از اینکه آپارات کند،نگاهی به اطرافش کرد...به قلعه هاگوارتز...دوباره به آنجا باز خواهد گشت...با لرد،دوباره به آنجا باز خواهد گشت...او مطمئن بود...

رودولف چشمانش را بست...به خانه فکر کرد...به جایی که اکنون میتواند برود...و آپارات کرد...
پاق!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
مرد، وحشت زده التماس کرد:
-خواهش می کنم...من...نمیدونم...

صدای محکم و سرد روونا در خانه پیچید:
-فلور؟ فکر نمی کنم وقت زیادی داشته باشیم. تمومش می کنی؟

فلور پوزخندی زد.چوبدستیش را بالا برد و به سوی مرد گرفت.نفس عمیقی کشید و...

هنوز خواندن ورد را شروع نکرده بود که در با صدای بلندی باز شد.با خشم به سوی در برگشت اما...با دیدن دختر بچه سه ساله خود بر جا میخکوب شد!

-ماما...ماما!
دومینیک ویزلی سه ساله، همانگونه که به سوی دو مرگخوار می دوید، این را فریاد می زد.

روونا با خشم رو به فلور کرد:
-این کیه؟

فلور همچنان سعی در حفظ چهره سرد خود داشت:
- خب... دومینیکه دیگه... دختغم!

روونا پوزخند زد:
-تا اونجایی که یادمه 12 ساله از بیل جدا شدی؛ گرده افشانی کردی فلور؟

چشمان پریزاد مادر گرد شد.اما پیش از آنکه پاسخی دهد، دومینیک دامن روونا را کشید.در پی این حرکت، بانوی آبی نقش بر زمین شد.دختر سه ساله، بی توجه به اتفاقات اطراف خود را در آغوش روونا انداخت:
-ماما... ماما!

روونا با حرص به فلور، و سپس به دخترش نگاه کرد:
-تصمیم نداری اینو از بغل من بگیری؟

فلور، دستپاچه به سوی روونا دوید.دستش را دراز کرد تا دومینیک را در آغوش بگیرد اما دومینیک همچنان دامن آبی را گرفته بود:
-ماما...نه!نه!

نگاه کلافه ای به فلور کرد. فلور شانه بالا انداخت و به سوی مرد رفت.

مایوس سرش را چرخاند. دامنش را تکاند خواست بلند شود که دومینیک دوباره خود را به دامنش آویزان کرد:
-ماما...دوست...بغل...ماما!

نگاه روونا به نگاه پریزاد سه ساله گره خورد.چشمان دخترک لبریز اشک بود.حیرت زده به احساس خود فکر کرد.عشق!همیشه آن را حماقت تلقی می کرد اما اینبار، این دختر بچه سه ساله...

صدای بی تفاوت فلور در سالن پیچید:
- غوونا؟ تصمیم نداری بیای؟ از تغس بیهوش شده! به نظغت همینجا تمومش کنم یا زجغ کش؟

روونا نگاه تندی به فلور انداخت. مجددا دامنش را تکاند و دومینیک را بغل کرد. از جا بلند شد و به سوی در رفت:
- من دومینیکو می برم! کارتو انجام بده و بیا!

صدای فلور حیرت زده بود:
- کجا؟

نگاه خشمگینی به فلور انداخت:
- دارم سعی می کنم زندگیش رو بهتر بسازم!

-یعنی؟

تاکید کرد:
- بعله! یعنی!

لحن ملتمسی به خود گرفت:
- تو که از من نمی گیریش هان؟

فلور عصبانی شد:
- غوونا تو مغگخواغی!

سر تکان داد:
- اهمیتی نداره! اصلا... فقط... لرد نفهمه! هوم؟ منم یه داستان می سازم که...

- ماما...ماما!

دستپاچه ادامه داد:
- ماموریت رو انجام بده و برگرد. من میرم پیش ارباب. قانعش می کنم!

فلور فریاد زد:
-غوونا! من سکوت می کنم. توی این معامله، نفعی بغای من هست!

روونا نفس عمیقی کشید.چشمانش را بست:باید آرام می شد!
چند نفس عمیق پی در پی.چهره اش حالت سردی به خود گرفت:
- باشه فلور! این یه معامله س!






هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
اول قوریچر بود.
بعد کوریچر.
بعد نوبت به نازلیچر رسید.
و پیش از همه، دیورون بود.

هیچوقت اعصابشونو نداشتم. اعصاب هیچی رو نداشتم در واقع. ولی اینا...، بدجور عصبیم می کردن. عمر مفید یه جن خونگی از پنجاه سال تا صد سال متغیره. ولی کیه که نبینه همین که سی رو رد می کنن و میرسن به سن جفتگیری و چند تا توله به دنیا میارن، شروع می کنن به منقضی شدن! گیج و گول می شدن، دست و پاشون می لرزید، مثل برگ آلوی خیسونده چروک می خوردن و گوشای بادبزنیشون اونقدر سنگین می شد که مجبور بودی برای هر بار صدا کردنشون یه طلسم دردناک حواله شون کنی.

جنای خونگی از کجا میان؟ هیچکس نمیدونه. هیچوقت مهم هم نبوده. اجنه دیگه هم زیاد کاری به کارشون ندارن، قدرت جادویی خونگیا خیلی خیلی محدود تر از اوناست و حتی مثل همنوع های شورشی شون تو صنعت هم ماهر نیستن. کل طبیعت، حتی نوع خودشون، پذیرفته که اونا به هیچ دردی نمیخورن جز اینکه به نوع برتر خدمت کنن، جادوگر ها. حتی خود فروخته هایی مثل ایزلا هم جن های خونگی رو تو موقعیتی غیر از این تصور نمی کنن. بنابراین میشه حدس زد چقدر تعجب بر انگیزه وقتی جن پیر و لرزونی مثل دیورون که تازه توله هشتمش به دنیا اومده، توی خونه ی من، سر به شورش میذاره تا آزادی ای رو به دست بیاره که حقش نیست.

اول با شور شدن غذاها شروع شد. بعد یکی دو تا از ظرفای نقره "اتفاقی"افتادن زمین و قر شدن. و بعدش دیگه نمیشد جلوی اتفاقای غیر منتظره ای که پیش میومد رو گرفت. از جا چتری که هر کدوم از اعضای خانواده از کنارش رد می شدن سرنگون میشد بگیر، تا تغییر رنگ ناگهانی رداهای رسمی به رنگای آلبالویی و نارنجی. حتی اگه فشفشه هم بودم می فهمیدم این چیزا زیر سر خودشه؛ در حالت عادی، چاره اش اینه که دیورون رو گردن بزنیم و با یه طلسم چسبنده، دیوار راهرو رو باهاش مزین کنیم. ولی واقعا می خواستم بدونم که منظورش از این کارا چیه. معلوم بود که نشونه کهولت سنش نیست و راستش، هیچ جن خونگی عاقلی تاریخ انقضای خودش رو اعلام نمی کنه . اصلا از اول تصمیم گیری در این مورد به شخص صاحبش مربوطه نه خودش. بنابراین کمتر از یک هفته بعد، بعد از اینکه تقریبا آشپزخونه رو به آتیش کشید، احضارش کردم تا ببینم مرگش چیه.

لخ لخ خودش رو از پله ها کشید بالا تا به اتاق کارم برسه. اتاق کار یه اسم فرمالیه ست که به سلاخ خونه ی جنای خونگی میگم، وگرنه مشخصا ساعتای کاری روزم رو توی اون اتاق تاریک به هدر نمیدم! خوبیش اینه که بالای پله هاست و برای رسیدن بهش مجبورن از جلوی سر های بقیه جنا رد بشن. دیورون هم در حالی که توله آخرش رو زده بود زیر بغلش، از جلوی سر مادربزرگش، مادرش، و پسر سومش که اشتباهی یکی از رداهام رو موقع تمیز کردنشون شکافته بود، رد شد تا برسه به طبقه بالا، جایی که من منتظرش بودم. چند ماه پیش بعد از اینکه اون اتفاق افتاد، همه بچه هاش رو رد کردم برن. فروختمشون به بستگان خیلی خیلی دورمون، جایی که تا عمر دارن همدیگه رو نبینن چشم در اومده ها. مادره رو هم نگه داشتم همینجا پیش سرِ پسرِ سر به هواش.تا همین چند وقت قبل وقتی نگاهمون به هم میفتاد سرش رو می کوبید به دیوار. خدا می دونه چی کار میخواست بکنه که بابت فکرشم خودشو بابتش تنبیه می کرد.

توله ش رو از این دست داد به اون دست و در حالی که همونطور که از بچگی بهش یاد داده بودن، به یه جا زل زده بود حوالی زانو هام، با صدای لرزونی گفت:
-کاری داشتین خانوم؟

ساطوری که چند ماه قبل و بعد از گردن زدن پسره فروکرده بودم تو کنده چوب وسط اتاق، در آورده بودم و تیغه ش رو جلوی صورتم گرفته بودم. در حالی که نگاهم به رد خون سیاهی بود که ماسیده بود روش، جوابش رو دادم:
-اینو میبینی؟

بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تکرار کرد:
-کاری داشتین؟

چشمای بچه ش که سبز بود و کم کم به اندازه نصف صورتش، گرد گرد بهم زل زده بود. ساطور رو انداختم زمین و دستم رو پاک کردم.
-بهتره بهش یاد بدی به صورت اربابش نگاه نکنه. دوست نداری که بفرستمش پیش برادرش؟

جوابم همچنان سکوت سمجش بود؛ خب، البته، لااقل سر بی موی بچه ش رو چرخوند و توی آغوشش قایم کرد.
-خوشحال میشم بدونم دقیقا منظورت از کارای احمقانه ای که جدیدا می کنی چیه.

دماغش رو بالا کشید و بچه ش رو محکم تر چسبید.
-دیورون پیر شد و دست و پا چلفتی. دیورون دیگه نتونست کار کرد.

خم شدم تا مجبور شه نگاهم کنه، کاری که اجازه ش رو نداشت و نداره.
-تشخیص اینکه تو کی پیر شدی به عهده خودت نیست جن، من تعیین می کنم کی دیگه به درد نمی خوری. مفهوم شد؟!

چشمای سبز درشت دوباره برگشتن سمتم. قبل از اینکه مادرش بتونه دوباره بکشدش کنار، چونه ش رو توی دستم نگه داشتم و زل زدم به صورت ریز زشتش.
-شاید اینقدر دلت برای اون یکی پسرت تنگ شده که میخوای از این یکی دل بکنی و بری پیشش. هوم؟!...اسم این یکی چیه؟
-دا...دابی خانوم.

چوبدستیم رو از غلافش بیرون کشیدم و روبروش نگه داشتم. نگاهش دوباره به زمین بود، ولی داشت می لرزید. لعنتی همیشه ی خدا می لرزید، چه تهدیدش کنی چه نکنی.
-در مورد اون یکی پسرت، حالا حالا ها قرار نیست بهش برسی. ولی در مورد دل کندن از این یکی میتونم کمکت کنم. احتمالا اینطوری کمتر دست و پا چلفتی خواهی بود.

چشماش گشاد شد و صورتش به سرعت برگشت به سمتم. جرقه ای که از سر چوبدستم در اومد صورتش رو سوزوند. فریاد کشیدم:
-پیر شدن باعث شده گستاخ تر هم بشی؟! تو صورت من نگاه نکن لعنتی!

دابی بنا کرد به ونگ زدن. به زور از بغل دیورون کشیدمش بیرون و انداختمش روی کنده ای که پایه ساطورم به حساب میومد. شاید با دست و پا چلفتی بودن می تونست قوانین اطاعت از ارباب رو دور بزنه، ولی با هیچ تبصره ای حق نداشت از جادوش علیه من استفاده کنه. تنها کاری که می تونست بکنه ایستادن و لرزیدن با تمام وجود بود. بستمش به کنده و چوبدستم رو غلاف کردم.
-اینطور که بر میاد، بچه هات بهت زیادی می کنن عجوزه خرفت. شنیدم آقای مالفوی دنبال یه جن جوون خوش بنیه می گرده. احتمالا خوشحال میشه یه توله تازه گیرش بیاد.حالا برو و تا آخر هفته خودت رو توی اتاق زیر شیروونی حبس کن!

خودش رو طوری از اتاق بیرون انداخت که انگار دچار حمله قلبی شده بود. صدای زمزمه ش رو میشنیدم، ولی با زر زر بچه ش تو پس زمینه نمی فهمیدم که چی میگه. مهم هم نبود. کشون کشون تا زیر شیروونی رفت و این نشون می داد یه ذره عقل تو کله ی پوکش مونده. فردای اون روز هم ابرکسس به دیدنم اومد و با کمال میل دابی رو به خونه ش برد.

یک هفته بعد وقتی جن جدیدم قفل زیرشیروونی رو باز کرد، مدت ها بود که دیورون مرده بود. تمام دیوار ها و صورتش رو با ناخناش خط انداخته بود...خب، لااقل به آرزوی اولش رسید.

بعد از اون دیگه هیچوقت جن جفت توی خونه نیاوردم.

+Duron یک اسم عبری است به معنی آزادی!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
برای بار دوم به آن مکان نفرت انگیز برگشته بود...
بار اول چهارده سال طول کشید تا بتواند از آزکبان خارج شود.و حالا فقط بعد از چند ماه دوباره به آزکابان بازگشته بود...اما دیگر خبری از خوشحالی مامورهای وزارت نبود...
چهارده سال پیش وقتی مامورهای آزکابان رودولف را دسگیرکرده بودند،کمتر کسی اهمیت به حرف های او و همرهانش میداد...چه کسی باور میکرد که لرد ولدمورت باز میگردد؟!
چه کسی باور میکرد که پس از نابود شدن ولدمورت توسط پسر یک ساله جیمز پاتر،لرد دوباره به قدرت برمیگردد؟!
اما رودولف و همراهانش به این قضیه ایمان داشتند...آنها مطمئن بودند که لرد باز خواهد گشت...اما هیچکس حرف های این چندنفر را باور نمیکرد.مامورها آن وقت خوشحال بودند که لرد رفته.

حالا بعد از چهارده سال که مدتی بود زمزمه بازگشت لرد به گوش میرسید،شب پیش همه به چشم خود دیده بودند که او بازگشته...نبرد وزارت خانه...شبی که البته شایعات بسیاری گرد آن بود.

همه ی ماموران وزارت سخت ترسیده بودند...پچ پچ مامورهای وزارت با هم،باعث خوشحالی رودولف بود...آنها میدانستند که به زودی دوباره رودولف از آزکابان میگریزد...همانطور که چند ماه پیش همراه دیگر مرگخوارها فرار کرده بود.

رودولف را به سلول تنگ و تاریک اش بردند و در را بر روی او بستند...دری که که به مدت چهارده سال به روی رودلف بسته بود...در را بستند و رودولف را همراه با دغدغه ها ،خاطرات و تفکراتش تنها گذاشتند.

رودولف خوشحال بود...خیلی هم خوشحال بود...چند ماهی میشد که خیلی خوشحال بود...ولی این خوشحالی باعث نمیشد که حالا نارحت نباشد...او و دیگر مرگخوارها شب گذشته شکست خورده بودند...آنها نتوانسته بودند گوی را از دست هری پاتر بگیرند...اضافه بر این حالا همه فهمیده بودند لرد برگشته...آنها در این این نبرد شکست خورده بودند ولی رودولف اطمینان داشت دست آخر پیروز این جنگ اربابش خواهد بود.

رودولف از جایش برخواست...در آن سلول کوچک فضای زیادی برای قدم زدن نبود اما رودولف نمیتوانست بشیند...غرق در افکار و خاطرات خودش شد...سالها پیش وقتی برای بار اول به آزکابان آورده شده بود،برادرش،بارتی کراوچ پسر و بلاتریکس همراه او بودند...اما او حالا تنها با برادرش به آزکابان بازگشته بود...

بارتی...رودولف هیچوقت نمیتوانست باور کند آن پسرک جوان که تا مدتها فکر میکرد نتوانسته آزکابان را تحمل کند و به یک سال نکشیده مرده بود،در واقع باعث بازگشت لرد شود...اما اکنون هم خبری از بارتی نیست...ولی به جای آن دیگر بارتی در نظر مرگخوارها یک جوان ضعیف و ترسو نبود بلکه حالا بارتی کراوچ در نظر مرگخوارها به تبدیل شده بود به یکی از اصیلترین و وفادارترین مرگخوارها...

اما بلاتریکس....لبخندی بر لبان رودولف نقش بست...بلاتریکس...رودولف به خاطر نمی آورد چه شد که با بلاتریکس ازدواج کرد...ولی طبیعتا رودولف گزینه های زیادی برای ازدواج نداشت.کم مانده بودند خانواده های اصیلی که رودولف از بین آنها بتواند برای خودش همسری انتخاب کند...حالا که رودولف بیشتر فکر میکرد به این نتیجه رسید که شاید بلاتریکس تنها کسی بود که میتوانست با او ازدواج کند.

بلاتریکس پر از خصوصیت هایی بود که رودولف خودش آن خصوصیت ها را داشت که مهمترین آن وفاداری به لرد بود...رودولف معترف بود که بلاتریکس حتی بیشتر از خود او به لرد وفادار است.
رودولف به یاد دوران تحصیلش در هاگوارتز افتاد...دورانی که با بلاتریکس آشنا شده بود...قبل از هاگوارتز چند باری در جشن ها و مهمانی هایی که بین خاندان های اصیل برگزار میشد بلاتریکس را دیده بود...اما آشنایی آنها با هم در همان هاگوارتز اتفاق افتاد...

رودولف همان سالی وارد هاگوارتز شد که لوسیوس مالفوی و ایوان روزیه به هاگوارتز آمدند...بلاتریکس،سیوروس اسنیپ،مالسیبر و چند نفر دیگر از مرگخوارها یک سال بعد از رودولف به هاگوارتز آمدند و سه سال بعد از آنها نارسیسا و بارتی و رابستن وارد هاگوارتز شدن...رودولف از این بابت که بسیاری از همفکرانش همدوره ای او بودند خوشحال بود...بلاتریکس هم مثل دیگران دوستانش بود.یک دانش آموز از خاندانی اصیل و البته با تفکرات بسیار سیاه....
رودولف هیچ تصوری از اینکه بخواهد روزی با بلاتریکس ازدواج کند نداشت...ولی بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز به نظر میرسید که همه میدانستند رودولف قرار است با بلاتریکس ازدواج کند...و البته نه رودولف و نه بلاتریکس هیچ مخالفتی نداشتند.

فقط دو سال از ازدواج رودولف با بلاتریکس میگذشت که این دو به آزکابان افتادند...رودولف به این فکر کرد که تقریبا با بلاتریکس اصلا زندگی مشترکی نداشته...اما رودولف به همسرش و خودش افتخار میکرد...رودولف افتخار میکرد که او و همسرش را وفادارترین مرگخوارها میدانند...

لبخند رودولف تبدیل به قهقه شد...او حالا برای بار دوم به زندان آزکابان افتاده و اطمینان دارد که به زودی زود باز لرد او را نجات خواهد داد.
رودولف برنده شده بود...
هر اتفاقی که در آینده رخ دهد،باز هم این رودولف است که برنده خواهد بود...
شب بعد از شکست رودولف و دیگر دوستانش در وزارتخانه....شبی که رودولف تنها در ترسناک ترین زندان تاریخ،در سلولش نشسته بود...در این موقعیت و در این شب،رودولف احساس پیروزمندترین جادوگر روی زمین را داشت...

و این حقیقت بود...رودولف برنده بود...برنده...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۹ ۱۴:۲۳:۱۵



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
صداى دعواهاى لعنتي شان که بلند مى شود، خودم را مچاله مى کنم، گوش هايم را مى گيرم و مى نشينم گوشه ى انبار. انبار سرد و تاريک است. سردى آن به علت ترک هاى ديوار است که سوز و سرما را بين انبار و محيط بيرون تقسيم مى کنند اما قابل تحمل است و از صداى فرياد پدر و مادر بهتر است، کمى هم از تاريکى وحشت دارم و از اينکه وارد انبار بشوم ترس داشتم اما بعد اوضاع تغيير کرد، درست از وقتی وارد انبار مى شوم مى توانم با فکرم فانوسى که به ستون وسط انبار آویزان است را روشن کنم؛ فکر مى کنم من هم مانند مادر جادوگر هستم.

اى کاش اين اوضاع تمام شود البته ديگر به اين کار عادت کرده اند، دعوا کردن کار هر روز آن ها است؛ من هم ديگر با اين مسئله کنار آمده ام. سروصدايشان که مى خوابد، وقتی هر کدام سعى مى کنند از هم فرار کنند بهترین موقعیت براى من است تا از خانه خارج شوم. مادر معمولا توجه خاصى به بودن يا نبودنم ندارد مگر اينکه کارى داشته باشد.

مى روم به همان مکان هميشگى، يک دشت سبز با يک عالمه گل هاى رنگارنگ، يک درخت بيد مجنون روى تپه و در پايينش هم يک دریاچه. مى دانم که مى آيد البته اگر آن خواهر ماگلش کمتر فضولى کند. او هم تازه متوجه شده که قدرت هاى جادويى دارد و خواهرش به وضوح حسادت مى کند. آه! بهتر است در اين دفتر از آن ماگل ننویسم، بگذارید از او بگویم.

معمولا موهايش را روى کمرش رها مى کند و با اينکه مدام از اينکه اذیتش مى کنند غر مى زند اما باز هم آن ها را جمع نمى کند. وقتی يکى از قدرت هايم را نشانش مى دهم و وقتی آن چشمان درشت و سبزش را با تعجب و شادى به من مى دوزد، احساس غرور مى کنم. من تا جايى که به خاطر دارم تنها بوده ام و او تنها و اولین دوست من است و..شاید بيشتر از يک دوست.

اگر مى شد دوست داشتم تا ابد در کنار او باشم. همیشه با هم کنار درخت بنشينيم، او دستم را ميان دستان همیشه گرمش بگيرد، بدون اينکه بداند چقدر احساس خوشبختى مى کنم و بگوید:
- سوروس ما همیشه ى هميشه با هم دوست مى مونيم.

و يکى از آن لبخندهاى زيبايش را تحویلم دهد. باشد من راضی هستم، او کنارم بماند حتى اگر دوست هم باشيم.

روز مرگ لى لى

فکر مى کنم از وقتی وارد هاگوارتز شديم او لب هايش را همیشه سرخ مى کرد هر چند من بدون آن ماده ى قرمز بيشتر لب هايش را دوست داشتم؛ آن شب هم لب هايش را سرخ کرده بود، سرخ سرخ. خون نه تنها لب هايش بلكه صورتش را هم سرخ کرده بود. دستانش برخلاف همیشه ديگر گرم نبود سرد بود، خيلى سرد طورى که تمام وجودم را به لرزه مى انداخت. چشمان زيبا و سبزش هنوز باز بود نمى توانستم يعنى نمى خواستم که آن ها را ببندم. درست است او من را سال ها پيش رها کرده بود اما اينکه مى دانستم خوشبخت است حس خوبی بود و او حالا براى دومین بار رهايم کرد.

نمى دانم چقدر او را در آغوشم نگاه داشتم فکر مى کنم صداى پسرش بود که من را به خود آورد. خانه شان خراب شده بود اما تخت پسرشان و خود پسرک سالم بودند. اولین چيزى که توجهم را جلب کرد چشمان پسرک بود در واقع چشمان پسرک نبود چشمان او بود.

وقتی در دشت هم را مى ديديم بدترین و سخت ترين لحظه وقتى بود که چشمانش را به سرخى آسمان مى دوخت و مى گفت:
- خورشید داره ميره..منم برم ديگه.

از آن شب که او مرد ديگر خورشيد براى من طلوع نکرد، او رفت و من..دير رسیدم.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
با اظهار شرم از اینکه بالای پست ارباب پست می زنیم!!!!
عفو بفرمیو اربااااااب!
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

داشت فكر ميكرد كه اگر دست خودش بود، آن بقيه كه خوش نداشت به اسمشان فكر كند احتمالا الان به شلغمي، تربي، چيزي تبديل شده بودند! آخر آدم اينقدر بي فكر؟ اينقدر پارتي باز!!! اينقدر نامقرراتي؟
- بله؟ پارتي باز؟ نامقرراتي؟ اين واژه ها رو دقيقا در كدام بخش از مخت مي سازي مورگانا؟بعيد ميدونم قسمت دريافت وحي باشه !

مورگانا لباسي از گل هاي رز سياه به تن كرده و برگ هاي پاييز را خرچ خرچ زير پاهايش له ميكرد؛ با تصور اينكه آنها مرلين هستند، مرلين هاي كوچك و بهانه گير البته!درست مثل همان وقت هايي كه مرلين مي رسد خانه و خستگي هاي خوشگذراني هاي عالم بالا را سر مورگاناي بيچاره خالي ميكند... اگر امر ارباب و علاقه خودش نبود شايد كمتر از يك روز ديگر آنجا دوام مي آورد. اما حالا....

وقتي با صدايي رشته افكارش پاره شد و سرش را بالا گرفت، با موجودي روبرو شد كمي كوچكتر از يك وجب. كه چليك چليك بال بال ميزد. و برگهاي سرگردان را به طرف صورت مورگانا مي فرستاد. مورگانا پيش از آنكه برگها وارد چشم هايش شوند موجود را ميان دست هايش گرفت.
- تو ديگه چي ميگي ويز ويزي؟ نكنه عالم بالا هم ميخواد در مورد مرلين دستور مخصوص بده؟

البته كه فرشته مينياتوري را شناخته بود. مورگانا ممكن بود عجول، دمدمي مزاج و يا حساس باشد. اما به هيچ وجه خنگ نبود. ويز ويزك، ويز ويز كنان گفت:
- ميدوني.... در مقابل همه ‌چيز، عالم بالا تصميم گرفته به تو به عنوان نوعي پاداش يك آپشن خاص بده! و اين آپشن يك خاصيت زنانه اس. تو و احساساتت....

وقتي نگاه گيج مورگانا و پيچ خوردن گل هاي رز را ديد خنده اي سر داد كه شبيه صداي زنگوله بود.
- ببخش مور مورنميتونم بيشتر توضيح بدم....

موهاي مورگانا كمي به رنگ سرخ متمايل شد.
- اسم من مورا است! فقط ارباب میتونه مور مور صدام کنه اونم اگه دلش بخواد!!!

چند لحظه بيشتر نگذشته بود كه تخته سنگي كه در تيررس نگاه مورگانا قرار داشت، تبديل به عصايي شد كه به ظاهر شديدا به درد كتك زدن ميخورد! اما مورگانا شك داشت اين آپشن واقعا كارايي چنداني داشته باشد. چوب فوق الذكر به طرز خيلي غريبي، نازك به نظر مي رسيد! بيشتر شبيه به يك عصاي شكلاتي...

مورگانا سعي كرد خودش را آرام كند و با آرامش روي يك تكه روبان كه روي زمين افتاده بود تمركز كرد. اما نميفهميد آرامش و تيغ موكت بري، آنهم از نوع سخنگويش چه ربطي به هم دارند؟
مورگانا پيش از آنكه سرش را بالا بگيرد و به عالم بالا بوووق بفرستد به اين انديشيد كه اين بخاطر عدم تسلط اوست؛ يا اينكه.....
مورگانا اميد داشت كه بلاخره يكي از اين چيزهايي كه با احساساتش خواهد ساخت به احساساتش ربط خواهدداشت... مورگانا اميدوار بود.....



تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-هی! اینا قرار نبود طلایی بشن؟... بنفش با خالای قرمز؟! واقعا؟!

صدای خنده پنج مرگخوار در فضای آزمایشگاه طنین انداخت. صدای قهقهه هکتور بلند تر از بقیه بود.
-به نظر من بنفش بهت میاد! فکر کردی من نمی تونستم طلاییش کنم؟ البته که می تونستم. فقط خواستم لطفی بهت کرده باشم. من حرف ندارم! فوق العاده هستم!

رودولف ردای رنگارنگ را به کناری پرتاب کرد.
-آه هک! بس کن! این مزخرف شده.نمی دونم کی خیال داری دست از معجون سازی برداری و خیال همه رو راحت کنی. همین دیروز نجینی رو از وسط نصف کرد و قبل از این که ارباب ببینه دوباره چسبوند! به نظر من بیا ور دست خودم دربونی یاد بگیر.مهیج تره!

چند دقیقه بعد مرگخواران با چهره های خندان از آزمایشگاه خارج شدند. مسلما کسی انتظار نداشت رنگ ردای رودولف درست از آب در بیاید. هکتور پشت سرشان فریاد زد:
-آهای جونورا! اون درو ببندین!

در بسته شد...و به محض بسته شدنش لبخند روی چهره هکتور خشکید.
به طرف پاتیل رنگ رفت. نگاهی به داخلش انداخت. کمی از معجون رنگی را بو کرد...نگاهی به دستور العمل انداخت. شاید برای بار دهم!
-لعنتی...همش طبق همین دستور بود...پس چرا نتیجه درست از آب در نمیاد؟

لگدی به پاتیل زد و محتویات آن در کف آزمایشگاه پخش شد.

عاشق معجون سازی بود. سالها در این مورد تحقیق کرده بود و تصمیم گرفته بود معجون ساز موفقی شود...ولی ظاهرا تصمیم گرفتن کافی نبود! تلاش هم کافی نبود.
-کی گفته خواستن توانستنه؟ من می خوام! لعنتی...خیلی هم می خوام! ولی نمی شه. سعی خودمو می کنم. ولی بازم نمی شه. یه معجون...حداقل یکی درست از آب در بیاد.

هکتور غمگین روی صندلی چوبی کهنه ای نشست.این صندلی مورد علاقه پدر بزرگش بود. هکتور همیشه از همین صندلی استفاده می کرد. با وجود شکستگی ها و رنگ و روی رفته اش. امیدوار بود برایش شانس بیاورد...ولی ظاهرا صندلی هم از او ناامید شده بود، چون به محض نشستن هکتور صدای "جیر جیر" دردناکی از چوب های قدیمیش بلند، و صندلی در یک چشم به هم زدن متلاشی شد!
هکتور روی زمین افتاد...ولی چیزی نمی توانست غمش را بیشتر کند. به آرامی از روی زمین بلند شد و ردایش را تکاند.
-کاش می تونستم از صفر شروع کنم. کاش می تونستم اعتراف کنم که نمی تونم...به بقیه نه! به خودم اعتراف کنم! کاش شجاعتش رو داشتم که یه مسیر دیگه انتخاب کنم.

به اسمش فکر کرد. اسمی که مادرش با عشق روی او گذاشته بود. هکتور! ولی کم کم داشت فراموش می شد. اسمش روز به روز کوتاه تر می شد. اول تبدیل به "هکی" شد...و هکتور لبخند زد! و طولی نکشید که باز کوتاه تر و تبدیل به "هک" شد...و هکتور باز لبخند زد!
-همش به خاطر بی استعدادی خودمه...چرا کسی اسم اسنیپ رو به این شکل تحقیر آمیز مخفف نمی کنه؟ اون مخففشم با ابهته!

سرو صدایی از راهرو به گوشش رسید. گروه دیگری از مرگخواران داشتند به آزمایشگاهش وارد می شدند. برای سفارش معجونی جدید یا دیدن آخرین دستاورد های هکتور! فرقی نمی کرد. به هر حال کسی او را جدی نمی گرفت. هدف همه تفریح بود.

درد عمیقی که هکتور در قلبش حس می کرد به شکلی ناگهانی آرام گرفت! چهره اش را در هم کشید و به فکر فرو رفت.
-تفریح؟...شاید...همینه!...خودشه!...کی گفته من باید معجون ساز موفقی باشم؟!

پدربزرگش را به خاطر آورد. پدربزرگ همیشه می گفت هر موجود زنده ای، چه جادوگر و چه ماگل و چه موجودات ظاهرا بی فایده برای هدفی به دنیا آمده اند. شاید هدف هکتور همین بود...شاد کردن دیگران!

معجون سازی را دیگران می توانستند انجام بدهند.ولی کاری که هکتور می کرد...

اشک هایش را پاک کرد...دوباره لبخند زد...لبخندی گرم و عمیق. و در انتظار مرگخواران خسته و کلافه ای نشست که برای چند دقیقه تفریح و شادی به سراغ او می آمدند. فقط او!

سرانجام فهمیده بود.

او دلیل شادی دیگران بود...دیگر فرقی نمی کرد اسمش هکتور باشد یا هکی یا هک!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۷ ۱۸:۰۹:۵۹



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با چهره ی بی حالتی وارد اتاقش شد. نکته‌ی ماجرا همیشه اینجا بود. چهره‌ی "بی حالت"! نه عصبانی. نه خشن. نه هیچی. فقط قیافه‌ای که نمی‌تونستی‌ پیش‌بینی کنی ممکنه چی‌کار کنه و چه بلایی سرت بیاره. احتمالاً مرگخوارا هم از همین می‌ترسیدن. لبخند نامحسوسی نشست رو لباش. خوب بود! همه‌ی دنیا باید ازش می‌ترسیدن! و همه هم می‌ترسـ..

- هــــی!!

صدای پر شر و شوری که یهویی، بعد از بسته شدن در اومد، موفق شد تقریباً از جا بپروندش. قبل از این که چوبدستی‌شو بکشه، تونست غریبه‌ی روی لبه‌ی پنجره رو شناسایی کنه. و.. آه کشید.. هرچند بی صدا!

بی اعتنا رفت سمت میزش. روی میزش پُر بود از نامه ها و حرفای یارانش که باید جواب می‌داد بهشون. مهمون ناخونده دوباره صداش بلند شد:
- هی! حالت خوبه؟!

توی صداش خنده بود. یه جوری که حتی "اون" هم با همه‌ی مخوف بودنش می‌خواست بخنده. ولی جذبه‌شو حفظ کرد.
- اراده‌ی ما در این راستا قرار گرفته که به تو توجه نکنیم. چون ظاهراً حذف کردنت از زندگی‌مون حتی برای ما هم کار سختیه.

صدای "میو"ی ناراضی، باعث شد یه نیم‌نگاهی بندازه سمت لبه‌ی پنجره:
- اون کابوس رو هم همراه خودت آوردی؟! در مقام مقایسه با اون، ما باعث افتخار مادرمون می‌شدیم از لحاظ جذابیت و زیبایی.

هرکس دیگه‌ای بود یا می‌خندید، یا ناراحت می‌شد. امّا دختری که روی لبه‌ی پنجره نشسته بود و پاهاشو تاب می‌داد، اول سرشو کج کرد و متفکرانه به "اون" نگاه کرد، و بعد به زشت‌ترین گربه‌ی دنیا که کنارش نشسته بود. چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد..

- نه فکر نکنم لُردک! می‌دونی، ماگت حداقل دماغ داره!

و نیشش طوری باز شد که ردیف دندوناش توی تاریکی برق زدن. "لُردک" دوباره آه کشید. بعد توجهش به یه چیزی جلب شد.
- بنفش؟ مایلیم بدونیم اون چیه دستت؟!

و به چیزی شبیه به یک پر در ابعاد بزرگتر اشاره داشت که کاش نداشت!
"بنفش" چوب ِ اون شاخه‌ی پَر ِ گُنده رو محکم تکون داد و یهو اتاق پر شد از قاصدک! ظاهراً قاصدکای پراکنده، از اون چوب ِ عجیب جدا می‌شدن. ولدمورت برای یه لحظه وحشت کرد. مرلین رو شکر که هیچکدوم از مرگخواراش اتاق پر از قاصدکش و قیافه‌ی خودش رو توی این لحظه نمی‌دیدن! با عجله دستشو تکون داد:
- بسه! بسه! متوجه شدیم!

بنفش دوباره خندید و چوبدستیه رو توی هوا چرخوند.
- من پادشاه قاصدکام! ریممبر؟!

ولدمورت برای بار سوم آه کشید. واقعاً چطور می‌خواید از شرّ قاصدکا خلاص شید؟! اونا همه جا هستن! دقیقاً مثل "ویولت" ها!
- اگر کارتون‌های مشنگی می‌دیدیم، بهت می‌گفتیم شبیه اون پسرک آسمون جل، پیتر پنی. ولی چون نمی‌بینیم، نمی‌تونیم بهت بگیم.

چشمای ویولت برق زدن:
- پیتر پن محشره! این که میاد دنبال اون بچه ها و..
- روحشون رو با خودش می‌بره تا بمیرن!

و نشست به نگاه کردن چشمایی که یهو غمگین شدن.
- نمی‌میرن!
- چرا می‌میرن!
- نه! بچه‌ها نمی‌میرن! من باور نمی‌کنم!
- اصل داستان همینه بنفش. ما می‌دونیم. بچه ها می‌میرن.

بلند شد واساد روی لبه‌ی پنجره. مشتش محکم شد دور عصای پادشاهی‌ ِ بچگونه‌ش:
- نمی‌میرن! من باور نمی‌کنم! باور نمی‌کنم تو کارتونا همچی چیزی باشه! باور نمی‌کنم!

عصبانیتش سرگرم‌کننده بود. و یه جورایی.. غم‌انگیز.. اون بچه هیچی از زندگی نمی‌دونست.. از زندگی واقعی هیچی نمی‌دونست..!
- به هر حال، اونا واقعی می‌میرن. و حتی باید بدونی که اینجا واقعیتای دیگه‌ای هستن. اینجا که دنیای کارتونا نیست.

یهو یه لبخند نشست روی لبای پادشاه قاصدکا. سرشو کج کرد.
- پس فک می‌کنم اینجا دنیای بهتریه! اینجا، آخه می‌دونی، منو داره!

برای اولین بار، ولدمورت حرفی نداشت که بزنه. پادشاه، عصاشو تندتر تکون داد.
- تو ممکنه هیچوخ با من نیای دشت قاصدکا..

برگشت. گربه‌ی زشتش هم پرید روی شونه‌ش. اتاق باز پر شده بود از قاصدک. روی ردای سیاهش. روی نامه‌ها. توی تموم اتاق تاریک، قاصدکا پر بودن..

- ولی من می‌تونم دشت قاصدکا رو برات بیارم!

بی حرکت ایستاد وسط اتاقش، حتی وقتی دختر و گربه‌ش، از لبه‌ی پنجره پریدن پایین. خیره مونده بود به آسمون ِ تاریک ِ شب.. و ماهی که وسطش می‌درخشید.. رداش، پُر شده بود از قاصدک. صدای بنفش پیچید توی گوشش.. "خودت می‌شی قاصدک!.."

لبخند کجی نشست روی صورتش..

- ما ترجیح می‌دادیم دماغ نداشته باشیم تا این که مثل اون کابوس، تموم مدّت کنار تو باشیم!

ولدمورت‌ها اینطوری‌ـن دیگه!

نباس به دل بگیره آدم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.