سرانجام گلخانه خالی سوت و کور شد و صدای قرچ قرچ گیاه گوشتخواری فضا را پر کرد. آلبوس دامبلدور در حالی که لبخندی بر لب داشت ، ریش مصنوعیش را درآورد و گن لاغری اش را کند، در حالی که با خود می گفت:
-چقدر دلم برای گلخونم تنگ شده بود!!!
اسپروات به آرامي به سمت گياه گوشتخوار مي رود و در حالي كه با لذت آن را نگاه ميكنه ميگه:
- براي امروز به اندازه ي كافي دامبلدور خوبي بودم. نه صبر كن! دامبلدور هيچ وقت يكي از دانش آموزانشو طلسم نميكنه.
كمي با بدنه ي گياه بازي ميكند و در حالي كه ابروهايش در هم فرو رفته، با خود ميگه:
- اما خب، حالا ديگه اون بچه از كارايي كه كرده عذاب وجدان ميگيره و عاشق معلمش ميشه! اين خيلي خوبه!
"سرسراي بزرگ"- بخور... بخور، وقت نداريم!
- اووو... براي مقاله پروفسور ويزلي دليل هم بايد مينوشتيم؟ من تمومش نكردم!
- راستي بچه ها نظرتون درباره اينكه دامبلدور استاد گياه شناسي شده چيه؟
- چطور وقتي از مديريت هاگوارتز استعفا داده، مياد درس گياه شناسي رو برميداره؟
- اووووومممم! اريكا اون سيب زميني ها رو بده من!
- جدآ اسپروات الان تو سنت مانگوهِ؟!
-اَااااااااااااااااااااااااااااه....هووووووووووووووو! اِهــــــــــــــــــه!
- جونم؟ چت شده دنيس؟
ملت با تعجب به دنيس زل زدن و دنيس داره با شدت سرشو ميكوبه به ميز و تمامي ظرفها يكي يكي دارن چپه ميشن! اريكا وحشتزده به دنيس نگا ميكنه و سعي ميكنه اونو نگه داره ولي موفق نميشه! دنيس همچنان داره خود زني ميكنه و وَنگ ميزنه!
"نيمه شب - خوابگاه مختلط هافلپاف"- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
- دنيس جان! عزيزم، خوشگلم، توپك من، خفه شو!
- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
- يكي پاشه بره اين بچه رو عوض كنه، مُرد به خدا!
- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
- دنيس پا ميشم له و لوَردت ميكنم ها! ديگه اونروي بوق من داره بالا مياد هااا!
- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
اريكا كلافه به سمت تخت دنيس ميره و ميگه:
- تو به من بگو چي شده؟ اگه ديوونه شدي بگو ببرمت درمانگاه!
دنيس كه چشاش شده يه كاسه خون، هق هق كنان ميگه:
- م... پ... پر...پروف...پروفس...پروفسو...پروفسور!
به محض اينكه صداي گريه و ونگ و وونگ قطع شد، ملت خيلي سريع خودشونو خوابوندن تا وقتي دوباره صدا بلند شد، خواب باشن!
اريكا با چشماي مشتاق به دنيس نگا ميكنه و ميگه:
- خب؟
- پروفسور اسپي... هـــــي...اسپروات سنت مانگو بستري شده! من دلم برا اسپروات ميسوزه! اون بهترين معلم ما بود! هـــــــــــي!
اريكا چشاش گرد ميشه! بعد يه چَك ميزنه تو صورت خودش و بعد دوباره به دنيس نگاه ميكنه!
دنيس ادامه ميده:
- اريكا چيكار كنم؟ من الان احتياج دارم كه به اسپي كمك كنم. من چيكار كنم؟
- حالت خوبه دنيس؟ تو كه از اسپي متنفر بودي! تو واقعا ديوونه شدي!
- نه نه! تو رو به مرلين قسم، بيا به اسپي كمك كنيم! اسپي گناه داره! من خيلي بدم!
اريكا بهت زده به دنيس نگا ميكنه. اما دنيس ديگه تصميمشو گرفته! شنلشو ميپيچه دورش و شنل اريكا رو هم برميداريه و ميندازه رو كله اريكا و در حالي كه دست اريكا رو گرفته، بدو بدو به سمت در خوابگاه ميره!
"دو دقيقه بعد - گلخانه اسپروات"- الهي قربونت برم اسپي جون! كجايي نيستي ببيني دامبل همه چيزتو صاحب شده!
دنيس به شدت اشك ميريخت و دستشو ميكرد تو كيسه هاي گياه هاي خشك و مشت مشت ميريخت تو جيبش!
- آره عزيز دلم! يادمه هميشه دور و ور اين كيسه ها ميچرخيدي و به ما ميگفتي به اينا نزديك نشيم! ميدونم خيلي اينا رو دوس داشتي! حالا نگران نباش. كمكت ميكنم!
اريكا جلو در گلخونه داره بوق لَرز ميزنه!
"سه دقيقه بعد – هاگزميد"- دنيس ما داريم نصف شبي اينجا چه غلطي ميكنيم؟ خب به منم بگو!
- الهي قربونت برم! الهي فدات شم! عاشقتم عزيزم!
- آخ جون بالاخره بهم گفتي!
- كي با تو بود بابا؟! با اسپي جونم بودم!
در همين لحظه يه خون آشام از كنار اريكا رد ميشه و پاي اريكا رو گاز ميگيره!
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!
- چته؟ ساكت باش!
- وااااااي خدا! من الان يه خون اشام ديدم! واااااااااااااااااااااااااااااااي!
- بوقتو ببند! ميخواي همه رو بيدار كني؟
- منو گاز گرررررررررررررررررررررفت!
- اينجا ديگه جاي ما نيست! اين سنت مانگو كجاست؟ همينجاها بايد باشه. اَه!
- سنت مانگو كه اينجا نيست ديوانه! تو لندنــــــــــــــه! زود باش منو برسون اونجـــــــــــا!
"پاق" (صداي غيب شدن)
"يك ثانيه بعد – بيمارستان سنت مانگو"- وااااااااااااااااااااااااااااااااااااي!
- ساكت باش بابا آبرومونو بردي!
دنيس از بين شلوغي راهي باز ميكنه و به سمت ميز اطلاعات ميره! خانومه تا اريكا رو ميبينه، فورا ميگه:
- طبقه اول!
دنيس هيجان زده ميگه:
- ممنون!
"يك دقيقه بعد – آسانسور"- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي!
- طبقه اول! جراحت هاي جانور زدگي: نيش خوردگي، گاز گرفتگي، خار خوردگي، سوختگي.
- الهي بميري آراگوگ! جونور كثيف.
دنيس فورا از آسانسور مياد بيرون و اريكا هم لنگ لنگان دنبال سرش جيغ و داد ميكنه.
- حالا كدوم اتاق بستريت كردن عزيزم؟
- نميدوووووونم! زود باش دارم ميميرم!
يه شفا دهنده در حالي كه به پاي اريكا نگاه ميكنه ميگه:
- اتاق شماره 44%4#44~6*78
دنيس خوشحال به دنبال اتاق ميگرده و ميگه:
- لحظه وصال نزديكه عزيزم!
- اين بوقا چيه ميگي؟ الان وقت اين حرفاس؟
دنيس خيلي سريع اتاق مورد نظرو پيدا ميكنه و با سر ميره تو اتاق!
- كجايي عزيييييييييزم؟
اريكا كه ديگه كم كم داره ميميره!
فورا خودشو ميندازه رو اولين تخت خالي و غش ميكنه! تخت كناري اريكا، زني چاق و گردالو خوابيده بود كه صورتش به شدت زخمي و با باند بسته شده بود!
دنيس وحشتزده به سمت اون ميره و در حالي كه دوباره گريه اش گرفته ناله ميكنه:
- عزييييييزم! چي شدي؟ الهي بميرم!هـــــــــــــــــــــــــــــــي!
زن باند پيچي شده كه فقط درز دهنش از بين باند ها مشخص است دهنشو باز ميكنه و ميگه:
- اومدي بالاخره؟ بابا گشنمه!
و دهنش باز منتظر ميمونه! دنيس كمي فك ميكنه و بعد ميگه:
- آهااا! آوردم برات عزيزم!
دستشو ميكنه تو جيبش و گياه هاي خشكو ميريزه تو دهن زنه!
- بيا اسپي جون! نوش جونت. ميدونستم دلت هوس اينا رو كرده!
زن گياه ها رو قورت ميده و يهو بي مقدمه شروع ميكنه به لرزيدن و دستاش سبز تيره ميشه و دهنش باز ميمونه و كف ميده بيرون! دنيس وحشتزده سعي ميكنه نگهش داره، ولي نميتونه!
يكي از شفا دهنده ها كه از جلو در رد ميشد، با ديدن اين صحنه فورا مياد تو و با يه ضربه دنيسو شپلخ ميكنه و ميندازش كنار اريكا!
بعد هم طي يك عمليات پيچيده! يه ورد خفن ميخونه و زنه هر چي خورده رو بالا مياره و بيهوش ميشه. شفا دهنده نگاه خوفناكي به دنيس ميندازه و با ورد ديگه اي معده ي و دهن زن مجهول الحال رو شستشو ميده!
دنيس غم زده فرياد ميزنه:
- اسپروااااااااااااااااااااااات!
فريادي كه حتي اسپروات ِ آلبوس نما هم ميشنوه!