هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
توی سر سرای بزرگ بودیم که دیدم ریتا داره در حین این که شدیدا" خر خونی میکنه یه چیز سبز رنگ که مثل برگ کاهو میمونه ولی خیلی چندش آور تره میخوره.
من:
_ریتا؟
ریتا که شدیا" غرق در درس بود:
_گیاهان گوشتخار در جهان.....چی میگی؟(خرچ خرچ خرچ:شفافا سازی:صدای جویدن گیه چندش آور!)
_اون چیه؟
ریتا:
_ماندی بهم داده....گفته واسه ریزش مو هام خوبه.....
من یهو تنم لرزید و با خودم گفتم امکان نداره ماندانگاس چیز خوبی بهش داده باشه و بعد سریع ظرف رو از زیر دستش کشیدم.
ریتا سرش و ز روز کتابش بالا آورد و با حرص گفت:
_اونو بده من بینم ....به تو چه؟...بدش من...من ریزش موی شدیدی دارم...
من با عصبانیت گفتم:
_نه ...برای این مسئله برو پیش مادام پامفری...نه...نه..
ریتا یهو سر جاش خشک شد.....دماغش قرمز شد،گوشاش بنفش شد و از توی چشماش مل اشک یک چیز سبز لزجی بیرون میومد...من ترسیدم و در همین حین که داد میکشیدم:_
_ریتا...ریتایی...بلند شو...چی شد؟ای خدا!!!مادام پامفری رو خبر کنید....
چشمم به دانگ و دار و دستش افتاد که داشتند میخندیدند....
چوب دستیمو بیرون کشیدم و با تهدید گفتم:
_کار تو بود؟
دانگ:
_من نمیدنستم همیچن میشه که!!!!
و خندیدنش قطع شد.
من با تعدید خیلی خشن فریاد زدم:
_آره؟دروغ حناق نیست خر آدمو بگیره...امیمبلوس
دانگ خشک شد و افتاد رو زمین....
در همین حین مادام پامفری رسید و با همون نگاه اول گفت:
_کی بهش بیزوارسیتور داده خورده؟اون سمه مهلکی داره!اثرش تا یک ماه نمیره....
ریتا به درمانگاه برده شد و تا یک ماه بعدش دیگه از سایه ی دانگ هم میترسید و دانگ هم از سایه ی من!!!



Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
براي جلسه بعد يه مقاله براي من بنويسين که اگر دوستتون يک گياه سمي بخوره(اشتباها يا عمدا دست خودتونه) ، چه حالتهايي پيدا ميکنه و شما چه کار ميکنين.


درختان سر به فلک کشیده از هر سو ، حیاط فرعی محوطه هاگوارتز را احاطه کرده اند ، زوزه های باد صدای جیغ مانند وحشتناکی را پدید آورده و با هر وزش هر یک از آنها به درخت مقابل خود با احترام تعظیم میکنند. دو شنل پوش ؛ معذب سر در گریبان فرو برده و از درختچه کوتاه مقابلشان برگهای سوزنی شکلی میچینند و چون موجودات گیاهخوار اطرافشان با لذت خاصی آنها را نشخوار کرده و پس از تکرار مجدد این کار به یکدیگر با بی میلی لبخند میزنند .

- هی پرسی ، عجب چیزیه این درخته ها ، میگم بیا بیخیال شلیل ملیل بشیم بچسبیم به این

- اوهوم ... به نظر منم خیلی خفنزه ، میگم بیا بریم از اون یکی درخته هم بخوریم دانگ ، به نظرم خیلی خفنه !



دقایقی بعد بعد از خوردن برگ از درخت جدید


ماندانگاس : هوووووو ... هووووو آی دلم ، آی معدم ، آی سرم ، آی چشم ، آی ... تو رو خدا یه کاری کنی پرسی جوون !

پرسی : هه هه! حالا من یه چیزی بهت گفتم ، تو برای چی سریع پریدی سمت اون یکی درخته ، طمع کردی دیگه بوقی بزار من به ریشت یه کم بخندم و برنگم و بزنگم

ماندانگاس : تو رو مرلین ! قول میدم اگه نجاتم بدی ، یه خوابگاه مختلط دیگه بزنم بریم توش دورانی بگذرونیما

پرسی که تحت تاثیر سایه درختانی که روی دیوار مقابلش میرقصند قرار گرفته با حالتی عصبی ، دست توی جیبش میکنه و گلوله سرخ رنگی در میاره و مقابل دانگ میگیره و با لبخند عجیبی میگه : بیا ، اینم پادزهرش

ماندانگاس : چی هست حالا پادزهر ؟

پرسی : در شرایط عادی من باید به تو پادزهر بیزوار بدم ، ولی از اونجایی که تو با بقیه فرق داری و توی خوابگاه مختلط بیشتر باهات آشنا شدم و این حرفا ، بهت این پادزهرو دادم ... شلیله !

ماندانگاس که حالا به سختی در حال پیچیدن توی خودش هست ، صورتش کبود شده ، زیر چشم هاش گود افتاده و کف غلیظ و سفیدی روی چانش جاری شده و چیزی نمونده که دیگه از فرط درد روی زمین به غلت خوردن مجبور بشه ، گاز نسبتا بزرگی از شلیل میزنه ؛ زمان نسبتا کوتاهی میگذره و حالا ماندانگاس حالش بهتر از اولش هست !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
سرانجام گلخانه خالی سوت و کور شد و صدای قرچ قرچ گیاه گوشتخواری فضا را پر کرد. آلبوس دامبلدور در حالی که لبخندی بر لب داشت ، ریش مصنوعیش را درآورد و گن لاغری اش را کند، در حالی که با خود می گفت:
-چقدر دلم برای گلخونم تنگ شده بود!!!
اسپروات به آرامي به سمت گياه گوشتخوار مي رود و در حالي كه با لذت آن را نگاه ميكنه ميگه:
- براي امروز به اندازه ي كافي دامبلدور خوبي بودم. نه صبر كن! دامبلدور هيچ وقت يكي از دانش آموزانشو طلسم نميكنه.
كمي با بدنه ي گياه بازي ميكند و در حالي كه ابروهايش در هم فرو رفته، با خود ميگه:
- اما خب، حالا ديگه اون بچه از كارايي كه كرده عذاب وجدان ميگيره و عاشق معلمش ميشه! اين خيلي خوبه!



"سرسراي بزرگ"

- بخور... بخور، وقت نداريم!
- اووو... براي مقاله پروفسور ويزلي دليل هم بايد مينوشتيم؟ من تمومش نكردم!
- راستي بچه ها نظرتون درباره اينكه دامبلدور استاد گياه شناسي شده چيه؟
- چطور وقتي از مديريت هاگوارتز استعفا داده، مياد درس گياه شناسي رو برميداره؟
- اووووومممم! اريكا اون سيب زميني ها رو بده من!
- جدآ اسپروات الان تو سنت مانگوهِ؟!
-اَااااااااااااااااااااااااااااه....هووووووووووووووو! اِهــــــــــــــــــه!
- جونم؟ چت شده دنيس؟

ملت با تعجب به دنيس زل زدن و دنيس داره با شدت سرشو ميكوبه به ميز و تمامي ظرفها يكي يكي دارن چپه ميشن! اريكا وحشتزده به دنيس نگا ميكنه و سعي ميكنه اونو نگه داره ولي موفق نميشه! دنيس همچنان داره خود زني ميكنه و وَنگ ميزنه!

"نيمه شب - خوابگاه مختلط هافلپاف"

- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
- دنيس جان! عزيزم، خوشگلم، توپك من، خفه شو!
- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
- يكي پاشه بره اين بچه رو عوض كنه، مُرد به خدا!
- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
- دنيس پا ميشم له و لوَردت ميكنم ها! ديگه اونروي بوق من داره بالا مياد هااا!
- اوهووووووووووووووو! ايهــــــــــــــــــــــي! ايهي ايهي ايهي ايهي هي!
اريكا كلافه به سمت تخت دنيس ميره و ميگه:
- تو به من بگو چي شده؟ اگه ديوونه شدي بگو ببرمت درمانگاه!
دنيس كه چشاش شده يه كاسه خون، هق هق كنان ميگه:
- م... پ... پر...پروف...پروفس...پروفسو...پروفسور!
به محض اينكه صداي گريه و ونگ و وونگ قطع شد، ملت خيلي سريع خودشونو خوابوندن تا وقتي دوباره صدا بلند شد، خواب باشن!
اريكا با چشماي مشتاق به دنيس نگا ميكنه و ميگه:
- خب؟
- پروفسور اسپي... هـــــي...اسپروات سنت مانگو بستري شده! من دلم برا اسپروات ميسوزه! اون بهترين معلم ما بود! هـــــــــــي!
اريكا چشاش گرد ميشه! بعد يه چَك ميزنه تو صورت خودش و بعد دوباره به دنيس نگاه ميكنه! تصویر کوچک شده
دنيس ادامه ميده:
- اريكا چيكار كنم؟ من الان احتياج دارم كه به اسپي كمك كنم. من چيكار كنم؟
- حالت خوبه دنيس؟ تو كه از اسپي متنفر بودي! تو واقعا ديوونه شدي!
- نه نه! تو رو به مرلين قسم، بيا به اسپي كمك كنيم! اسپي گناه داره! من خيلي بدم! تصویر کوچک شده
اريكا بهت زده به دنيس نگا ميكنه. اما دنيس ديگه تصميمشو گرفته! شنلشو ميپيچه دورش و شنل اريكا رو هم برميداريه و ميندازه رو كله اريكا و در حالي كه دست اريكا رو گرفته، بدو بدو به سمت در خوابگاه ميره!

"دو دقيقه بعد - گلخانه اسپروات"

- الهي قربونت برم اسپي جون! كجايي نيستي ببيني دامبل همه چيزتو صاحب شده!
دنيس به شدت اشك ميريخت و دستشو ميكرد تو كيسه هاي گياه هاي خشك و مشت مشت ميريخت تو جيبش!
- آره عزيز دلم! يادمه هميشه دور و ور اين كيسه ها ميچرخيدي و به ما ميگفتي به اينا نزديك نشيم! ميدونم خيلي اينا رو دوس داشتي! حالا نگران نباش. كمكت ميكنم!
اريكا جلو در گلخونه داره بوق لَرز ميزنه!

"سه دقيقه بعد – هاگزميد"

- دنيس ما داريم نصف شبي اينجا چه غلطي ميكنيم؟ خب به منم بگو!
- الهي قربونت برم! الهي فدات شم! عاشقتم عزيزم!
- آخ جون بالاخره بهم گفتي!تصویر کوچک شده
- كي با تو بود بابا؟! با اسپي جونم بودم!
در همين لحظه يه خون آشام از كنار اريكا رد ميشه و پاي اريكا رو گاز ميگيره!

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!
- چته؟ ساكت باش!
- وااااااي خدا! من الان يه خون اشام ديدم! واااااااااااااااااااااااااااااااي!
- بوقتو ببند! ميخواي همه رو بيدار كني؟
- منو گاز گرررررررررررررررررررررفت!
- اينجا ديگه جاي ما نيست! اين سنت مانگو كجاست؟ همينجاها بايد باشه. اَه!
- سنت مانگو كه اينجا نيست ديوانه! تو لندنــــــــــــــه! زود باش منو برسون اونجـــــــــــا!
"پاق" (صداي غيب شدن)

"يك ثانيه بعد – بيمارستان سنت مانگو"


- وااااااااااااااااااااااااااااااااااااي!
- ساكت باش بابا آبرومونو بردي!
دنيس از بين شلوغي راهي باز ميكنه و به سمت ميز اطلاعات ميره! خانومه تا اريكا رو ميبينه، فورا ميگه:
- طبقه اول!
دنيس هيجان زده ميگه:
- ممنون!


"يك دقيقه بعد – آسانسور"


- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي!
- طبقه اول! جراحت هاي جانور زدگي: نيش خوردگي، گاز گرفتگي، خار خوردگي، سوختگي.
- الهي بميري آراگوگ! جونور كثيف.

دنيس فورا از آسانسور مياد بيرون و اريكا هم لنگ لنگان دنبال سرش جيغ و داد ميكنه.
- حالا كدوم اتاق بستريت كردن عزيزم؟
- نميدوووووونم! زود باش دارم ميميرم!
يه شفا دهنده در حالي كه به پاي اريكا نگاه ميكنه ميگه:
- اتاق شماره 44%4#44~6*78
دنيس خوشحال به دنبال اتاق ميگرده و ميگه:
- لحظه وصال نزديكه عزيزم!
- اين بوقا چيه ميگي؟ الان وقت اين حرفاس؟
دنيس خيلي سريع اتاق مورد نظرو پيدا ميكنه و با سر ميره تو اتاق!
- كجايي عزيييييييييزم؟
اريكا كه ديگه كم كم داره ميميره! فورا خودشو ميندازه رو اولين تخت خالي و غش ميكنه! تخت كناري اريكا، زني چاق و گردالو خوابيده بود كه صورتش به شدت زخمي و با باند بسته شده بود!
دنيس وحشتزده به سمت اون ميره و در حالي كه دوباره گريه اش گرفته ناله ميكنه:
- عزييييييزم! چي شدي؟ الهي بميرم!هـــــــــــــــــــــــــــــــي!

زن باند پيچي شده كه فقط درز دهنش از بين باند ها مشخص است دهنشو باز ميكنه و ميگه:
- اومدي بالاخره؟ بابا گشنمه!
و دهنش باز منتظر ميمونه! دنيس كمي فك ميكنه و بعد ميگه:
- آهااا! آوردم برات عزيزم!
دستشو ميكنه تو جيبش و گياه هاي خشكو ميريزه تو دهن زنه!
- بيا اسپي جون! نوش جونت. ميدونستم دلت هوس اينا رو كرده!
زن گياه ها رو قورت ميده و يهو بي مقدمه شروع ميكنه به لرزيدن و دستاش سبز تيره ميشه و دهنش باز ميمونه و كف ميده بيرون! دنيس وحشتزده سعي ميكنه نگهش داره، ولي نميتونه!
يكي از شفا دهنده ها كه از جلو در رد ميشد، با ديدن اين صحنه فورا مياد تو و با يه ضربه دنيسو شپلخ ميكنه و ميندازش كنار اريكا!
بعد هم طي يك عمليات پيچيده! يه ورد خفن ميخونه و زنه هر چي خورده رو بالا مياره و بيهوش ميشه. شفا دهنده نگاه خوفناكي به دنيس ميندازه و با ورد ديگه اي معده ي و دهن زن مجهول الحال رو شستشو ميده!
دنيس غم زده فرياد ميزنه:
- اسپروااااااااااااااااااااااات!
فريادي كه حتي اسپروات ِ آلبوس نما هم ميشنوه!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۸ ۱۶:۲۳:۳۴

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۹:۴۱ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
1.براي جلسه بعد يه مقاله براي من بنويسين که اگر دوستتون يک گياه سمي بخوره(اشتباها يا عمدا دست خودتونه) ، چه حالتهايي پيدا ميکنه و شما چه کار ميکنين .


بهار تازه جاي زمستان را گرفته بود . آسمان با خورشيد خودش كه در وسط آن بود خود نمايي مي كرد . انوار طلايي خورشيد هيچ جايي از محوطه ي هاگوارتز را از نور بي نصيب نمي گذاشت . بچه ها همه به سمت كلاس موجودات جادويي به طرف كلبه ي كليد دار و شكاربان هاگوارتز، روبيوس هاگريد ، مي رفتند . حتي اسليتريني ها هم آهسته تر حركت مي كردند تا از منظره هاي زيباي محوطه بهره ببرند .

_ هي ، آنا اون جارو نگاه كن اون چيه رو پنجره كلبه هاگريد ؟
سپس آلفرد با سرش به دل روده هايي كه داخل ظرف بزرگي كه روي پنجره كلبه بود اشاره كرد .

آنا با حالتي كه از چندش لوس دخترانه كم و كسري نداشت گفت : دقيقا نميدونم . ولي از اون پوست بزي كه كه كنارشه فكر كنم دل روده ي يه بز بيچارس كه نميدونم هاگريد مي خواد به خورد كدوم موجود هيولا صفت بده .

آلفرد و آنا با ديگر به آرامي در كنار ساير بچه ها قرار گرفتند و منتظر معلم ماندند . پس از مدت كمي ، هاگريد كه مرتب تر از هميشه به نظر مي رسيد از كلبه اش خارج شد و وقتي كه به كنار بچه ها رسيد با حالتي كه معلوم بود مي خواهد مثل پروفسور مك گوناگل حرف بزند گفت :
امروز درسمون يكمي جنبه ي گياه شناسي داره . مي خواهيم داخل جنگل ممنوعه بشيم و با غذاهاي برخي حيواناتي كه داخل جنگل داريم آشنا بشيم . دوشيزه كارن لطفا اين حالت رو به چهرتون ندين ، انگار گفتم مي خواهيم بريم كجا ؟!
كارن جوابي نداد .

آلفرد نگاهي به قيافه ي جودي كارن از گروه اسليترين انداخت و با ديدن چهره ي پرافاده ي او كه با اخمش بيشتر شبيه گربه اي شده بود كه به او آب ريخته باشند ، حق را به هاگريد داد ولي قيافه باقي بچه ها هم دست كمي از قيافه ي كارن نداشت .

همه با هم به دنبال هاگريد راه افتادند . هاگريد راه كم پيچ و خمي رو انتخاب كرده بود . درخت هاي مسير با برگ ها ي پهنشون راه رو براي همه باز كرده بودند . هنگامي كه به قسمتي از جنگل رسيدند كه درخت ها همه ي تلاششان را براي مانع شدن ورود نور كرده بودند . همه بوسيله هاگريد متوقف شدند .

با اينكه فضا نيمه تاريك بود . اما زيبايي هاي گونه ي خودش را داشت . درختان از گونه هاي مختلف با صلح كنار هم ايستاده و بوته هايي كنار پاهاي درختان رويده بود . هاگريد پس از آرام شدن بچه ها با اشاره به بوته اي نيم متري كه برگ هاي نا منظم داشت گفت :
1
« بچه ها اين بوصيره ، يك وسيله درمان عالي كه سانتور ها از آن براي رفع گلو درد و اخلاط سينه استفاده مي كنند » سپس با اشاره به گل قهوه اي كه كنارش چند دختر گريفندوري جمع شده بودند گفت :
1
« واين گل زيبا كه بومادران نام داره و ظاهرا دختر ها بهش علاقه مند شدن . غذاي محبوب تك شاخ هاس كه باعث تقويت قدرت بينايي شون مي شه »
_ آنا ، به اون گل ها نزديك نشو وقتي هاگريد ازشون تعريف مي كنه حتما يه عيبي دارن .
_ نه آلفرد . چه عيبي نگاه كن . چقدر قشنگن .
سپس آنا به طرف گلي كه بسيار شبيه به بومادران ها بود و نزديكي گل قبلي بود ، نزديك شد . و بينيش را براي بوييدن گل به آن نزديك كرد و با كشيدن بو مقداري گرد از گل وارد بينيش شد .

لحظه اي بعد
آنا به طور با شكوهي از پشت روي زمين افتاد . همه چي به سرعت مي گذشت . هاگريد همان موقع با سرعت گقت : « واي نه ، يادم رفت بهتون بگم مواضب باشين كه بومادران ها رو با تاج الملوك اشتباه نگيرين كه خيلي خطرناكه . من رفتم كمك بيارم » سپس با تمام سرعتش كه از آن هيكل بعيد بود به طرف قلعه رفت .

آلفرد لحضه اي ذهنش را كاويد . او چه كار مي توانست براي آنا كه پوستش در حال تيره شدن بود ، مي توانست بكند . ناگهان به ياد دل روده هاي بزي كه روي طاقچه كلبه هاگريد بود ، افتاد. به سرعت به طرف كلبه رفت . وقتي به آن رسيد هاگريد تازه به در قلعه رسيده بود . دست هايش را بلند كرد و ديس را پايين آورد و با تمام جرئتش به دنبال معده ي بز گشت . كيسه ي زرد رنگي را پيدا كرد . چشم هايش را بست دستش را در آن فرو كرد و مهره ي سنگ مانندي را بيرون كشيد و دوباره به سرعت برگشت .

گريفندور ها همه دور آنا حلقه زده بودند . به زور آن ها را كنار زد ، رنگ آنا تقريبا قهوه اي روشن شده بود . به كنار آنا نشست ، سرش را با دستي كه خالي بود بلند كرد و بيزوار را به او خوراند .
رنگ آنا كم كم برگشت .




««««««««««««««««««««««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»

1 . اين اسم ها رو از خودم اختراع نكردم . واقعا چنين گياهاني است . ( براي اطلاعات بيشتر به كتاب خواص گياهان تاليف مهرداد مهرين مراجعه كنيد )



Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
== خوابگاه مختلط هافلپاف ==

- واي... چقدر سرده هوا!!! ووووي!! خررررررررر.... پففففففففف!

- واي نه ديگه اين سري خيلي سرده! لودو جان اين پتوت رو من قرض ميگيرم! مرسي!


== صبح آن روز! ==

- هووووووووووي....
- هاييييييييييي....
- وااااي.......
- آيييييييييي.....

ملت هافلي يكي يكي از خواب بيدار ميشوند!
(شفاف سازي: صداهايي كه در بالا شنيديد مربوط به زنگ موبايل بكس تالار ميباشه! زد و خورد چيه! بد آموزي داره!!)

در اين ميان آلبوس پاتر ِ تازه وارد و جوز گير كه زودتر از بقيه پاشده، فريادي ميزنه كه همه يه لحظه فكر ميكنن قاره ي آمريكا رو كشف كرده:
- بچه ها بيايد لودو رو ببنيد. بيايد! بيايد! بنده خدا يخ بسته! ببنيد مثل جن خونگي اي كه بزاري تو فريز شده قيافش! مرتيكه ي مچاله!!
ملت:

دانگ: عجب روز خوبي! واي لودو متشكرم. چقدر پتوت گرم بود. واي خداي من... روزي كه با قيافه ي نكره ي لودو شروع شه خيلي حال ميده. جاان!

و ملت پس از دقايقي هر هر و كركر به حالت مزحك لودو كه قنديل بسته و روي تخت مچاله شده، به سمت سرسراي عمومي براي تناول صبحانه حمله ور شدند!


-- يك ساعت بعد --

لودو از خواب بيدار شده!
صدايش همچون خروس ِ همسايه ي ماگلاشان شده بود!
چقدر هم از آن خروس متنفر بود!! چرا كه هميشه صداي نكره اش در صبح گاهان ِ تعطيلات كريسمس كه لودو دلش ميخواست تا لنگ ظهر بخوابه بلند بود!
هر كدام از لعضه هايش به قاعده ي يك هندوانه شده بود و سنگيني ميكرد.
چقدر دنيا كسل كننده شده بود! لودو به شدت سرماخورده بود!


" گياهان شفابخش نوشته ي پروفسور پومانا اسپروات - دكتراي گياه شناسي از كالج ِ جادويي ِ به تو هيچ ربطي نداره!"
دقايقي بعد كتابي با اين عنوان و متعلقات در دستان لودو ورق ميخورد!


== شب هنگام ==

لودو با لباس هاي مشكي رنگ به همراه نقاب و... خلاصه چهره اي خفن و دستمال پيچ! شبيه نينجا ها در محوطه ي هاگوارتز به چپ و راست ميجهد!
وارد گلخانه ي هاگوارتز شده و ساعتي بعد با مشتي گياه ِ ربوده شده به تالار باز ميگردد.

اين عمليات ِ محقر العقول با حركات و صحنه هاي ژانگولر و خنفي همراه بوده است كه تجسم آنها را بخود شما واگذار ميكنيم!


-- خوابگاه مختلط هافلپاف --

آلبوس پاتر: لودو اينا چيه؟؟
لودو: ...
و به اين حالت به سمت تخت خود ميرود!
آلبوس پاتر: لودو اينا چيه تو دستت؟؟
لودو: تو چرا بيداري؟ ها؟ ها؟ ها؟ اين وقت شب بچه بايد خواب باشه!
آلبوس: لودو اينا چيه؟؟
لودو: برو بخواب آلبوس!


-- نيم ساعت بعد! --

- لودو لودو... لودو پاشو... لودو... لودو
- ها؟ چيه؟ چي شده؟؟؟ بابا اونا گياه داروييه... واسه سرماخودگيم اوردم... بزار بخوابم جون بابات!
- بابا گياه دارويي چيه؟ بابام چيه!!
- اريكا! بابام چيه نه! بابام كيه! ياد بگير اينا رو.
- دنيس توام وقت گير اوردي... بابا لودو پاشو ببين اين آلبوس چش شده!
ناگهان لودو از ترس هري كه پسرش را به وي سپرده بود و ماهيانه به او نامه مينوشت و متذكر ميشد كه مواظب پسرش در تالار هافپاف باشد و شما كه غريبه نيستي بزار اينم بگم ديگه ماهيانه مبلغي هم به عنوان شارژ نگهداري از آلبوس به وي پرداخت ميكرد از خواب ميپره و شق و رق همچون دسته ي بيل! روي تخت مي ايستد و از آنجا كه لودو از بچگي شانس نداشت به علت ارتفاق زياد ِ قد! (مرتيكه ي ديلاق!) سرش به سقف كوفتيده ميگردد!
سپس در حالي كه از شدت ضربه اشك در چشمانش جمع شده همچون ديده بانان كشتي دست بر پيشاني مينهد و اطراف را به دقت ميكاود...
لودو: پس كو؟؟ كوشش آلبوس جونم؟ چش شده گوشه ي تنم؟؟ واي اريكا!!! بدبخت شدم؟؟!
- ايناهاش!
و لودو نظاره گر موجودي ملتهب! با پوستي قرمز رنگ و پر جوش، همراه با تاول هايي چركين كه خون-آبه از آنها جاري بود و بدنش به شدت ميلرزيد و چهره اش بي شباهت به آلبوس پاتر نبود؛ در كنار تختش بود.
قسمتهايي از برگهاي گياهي كه لودو براي خود آورده بود نيز در كنار لب او به چشم ميخورد.
- ايـ... ايـ.... اين... واااي! گياه رو اشتباه برداشتم انگار!! اگه... اگه... اگه خووو...خوووودم ميخوردم چي؟! ووووووووووي!
و لودو بيهوش از تخت سقوط كرده و با مغز بر سنگفرش ِ خوابگاه فرود آمد!


== درمانگاه مدرسه ==
مادام پامفري: قُرقُرقُر.... زِر زِر زِر... قُرقُرقُر.... زِر زِر زِر...
ملت گوشاشون رو گرفته بودن تا قر قر هاي مادام پامفري رو نشنون!

لودو از نگراني ناخن هايش را ميجويد!! (قسمت اعظم نگراني لودو از اين بود كه اگر خود وي اين گياه رو ميخورد چه بلايي سرش ميومد؟! )
آلبوس زير دست مادام پامفري و تحت چند طلسم قرار داشت!

پامفري: نخير! اين اينطوري درست نميشه... گياه سمي خورده!
لودو: خوب منم يه ساعته دارم ميگم گياه خورده!
پامفري: چرا زودتر نگفتي تو؟!
لودو: بابا به خدا يه ساعته دارم ميگم كه!!
پامفري: مردك بي مسئوليت! بايد دامبلدور... نه! چيز! اسپروات رو صدا بزنيد بياد. زود! نه... چيز! نميخواد! خودم يه پاترونوس واسش ميرفستم!


== روز بعد ==

امروز پس از چندين روز بارندگي ِ مستمر تشعشعات خورشيد از فراز سقف جادويي سرسراي بزرگ به داخل ميدويد.
ملت ِ چهار رنگ همگي سر ميزهاي خود براي صرف نهار نشسته بودند.
همچون هميشه همهمه و صداي بهم خوردن ظرف و كاسه و بشقاب و قاشق به پا بود!

در ساعت مقرر مطابق معمول انواع و اقسام جغد و جك و جونور از پنجره ها به داخل هجوم آوردن و به در و ديوار و ميز و صندلي كوبيده شدند و عده اي نيز سالم بر روي ميزها فرود آمدند!

-- سر ميز ملت هافل --
جغدي بنفش رنگ روي ميز فرود مياد!
دنيس: لودو چرا جغدت اين رنگيه!!
لودو: اين جغد من نيست! من كه جغد ندارم اصلآ!!
درك: به تو مربوط نيست دنيس! لابد دوست داشتم رنگش كنم! چيه؟ حسوديت ميشه استعداد نقاشي نداري؟!
دنيس: خوب بابا! وحشي!! ميگم لودو چرا جغد درك عليرضا رو به چنگول گرفته؟!
لودو كه تا اين لحظه متوجه حضور گوركن جيگرش بين چنگول هاي جغد درك نشده بود. به سرعت عليرضا رو از روي ميز برداشت و نوازش كنان به آغوش ماليد!!
لودو: نميدونم والا!!! آها... ميدوني... من جغد ندارم! عليرضا رو گذاشتم تو جغد خونه، بهش گفتم نامه هام رو يه جوري به دستم برسونه ديگه! خودش كارشو خوب بلده!
سپس عليرضا رو بوسيد و نامه اي رو از دستش گرفت!

ناگهان سرسراي عمومي ميتركه!!!
نه اشتباه نكنيد اين يك واقعه ي ژانگولر نيست! بلكه اين صداي هري پاتره كه فرياد كشان از نامه خارج ميشه!

- لودو بگمن! شما به علت سهلنگاري در نگهداري از فرزند برومند انقلاب! نه چيز... فرزند من! از همين لحظه به مدت نامحدودي بلاك ميشيد! و همينطور شما به علت دستبرد شبانه به گلخانه ي هاگوارتز به مدت نامحدودي بلاك ميشيد! آها اينو گفته بودم! خوب پس چيز ميكنيم... به مدت نامحدودي چيز ميشيد... مممم... آها ممنون كوييرل جان! به مدت نامحدودي اگه با شناسه ي ديگه اي هم بيايد بخوايد عضو شيد ما چون گولاخيم ميفهميم و باز دوباره بلاك ميشيد!

تمام ملت ِ چهار رنگ در اين لحظه ي تاريخي دارن به لودو نگاه ميكنند و لودو به رنگ پرچم گشور لبنان در مياد!
سكوت همه جا را فرا ميگيرد... رفته رفته همه چيز سياه ميشود!
كه يهو باز همه جا روشن ميشه!!!
نامه پت پتي ميكنه و ادامه ميده:
- البته خبر دادن الان كه بچم حالش خوب شده! ميخوام به اسپروات... نه چيز! به دامبل دسترسي مديريتي بدم به خاطر نجات بچم! پس تا دو روز ديگه شناسه ي تو باز ميشه! البته قول ميدم!!

پايان!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
براي جلسه بعد يه مقاله براي من بنويسين که اگر دوستتون يک گياه سمي بخوره(اشتباها يا عمدا دست خودتونه) ، چه حالتهايي پيدا ميکنه و شما چه کار ميکنين.


شب را با نداشتن هيچگونه آرامش خاطري به صبح رساندم و همانگونه كه بچه ها گفته بودند فردا روز سخت و دردناكي براي من خواهد بود ...
بدليل اينكه شب دير وقت خوابم برده بود صبح هم دير بلند شدم ولي هنوز آثار از خستگي در وجودم حس مي شد كه از نشانه هاي آن ناتواني در بلند شدن از روي تخت بود كه به كمك گابريل كه از خوابگاه دخترا اومده بود اينجا دنبال من بلند شدم و با اكراح (؟!) لباس هميشگي راون رو كه در اون رنگ آبي به چشم مي خورد رو پوشيدم و با گابريل براي خوردن صبحانه به سمت تالار غذا خوري رفتم ولي متوجه شدم كه هيچ غذايي نمونده ...

دو نفري در حاليكه گشنگي ما رو مقلوب كرده بود به سمت درياچه رفتيم تا در كنار از آن از ميوه هاي روي درخت كمي بخوريم , كه در راه كرنليوس را ديديم .
كمي خوراكي گياهي در دستانش بود و با ديدن چهره ي گرسنه و ضعيف ما كمي به ما تعارف كرد .
به سمت درياچه راه را دادمه داديم و در آنجا متوجه دعوايي بين دو گره شديم و به ديدن دعوا مشغول شديم و از خوراكي هايي كه در دست داشتيم غافل شديم ...

بالاخره دعوا خاتمه يافت و ما متوجه خوراكي ها شديم كه در بين افراد تماشاچي كمي ضَرب ديده بودند ... گابريل خوراكي خود را خورد و وقتي ديدم كه هنوز گشنه اس خوراكي خود را به او دادم و گفتم :
- چيزي تا ناهار نمونده . من مي تونم صبر كنم . تو بيا بخور !

خوراكي را به او سپردم و او تا ته خورد ... كمي نگذشت كه ديدم چشمانش كاملا باز شده و شكمش را گرفته و دائما با دستاني كه به شكمش متصل بودند در حال بندري زدن است ...

به سرعت به سمت كرنليوس برگشتم و گفتم :
- چي دادي ؟ اينا چي بود ؟ سمي بودن ؟ چرا اين اينجوري شده ؟
- به چيز مرلين قسم كه من خوراكي هايي كه خودم مي خواستم بخورم رو بهتون دادم . شايد يه نفر ديگه اونا رو سمي كرده .
- ها ؟ شايد ... نكنه وسط دعوا ... آره . تهديد كه ديروز كردن . الان رو خوراكي عملي كردن . واييييييييي !
- چي مي گي ؟
- مي خواستن منو مسموم كنن گابريل با خوردن خوراكي من مسموم شده ! بدو ... تا دل و رودش بهم نريخته بايد ببريمش پيش مادام پامفري !

صورت و تمامي پوست گابريل زرد شده بود و شكمش را با دو دست گرفته بود گويا شكمش در حال بيرون جهيد بود .
من با كمك كرنليوس گابريل را براي درمان پيش مادام پامفري برديم !



Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




.:. دم دماي غروب .:.
خورشيد انوار نارنجي رنگش را از روي تپه ي مشرف به دهكده ي هاگزميد كه با بارش برف شديد شب گذشته سفيد پوش شده بود ، جمع ميكرد و جايش را نرم نرمك به ماه ميداد. آسمان صاف آن شب نويد سرماي فقير كشي را ميداد.
رومسا و جسي در حالي كه خوش خوشان در ميان برف ها قدم ميزدند و با يادآوري خاطرات خوش گذشته شان شاد، و از كنار مغازه هاي مملو از دانش آموزان ميگذشتند .
در همين حال صداي تركيدن آدامسي از پشت به گوش رسيد ، جسي برگشت و شال گردنش را محكم كرد و گفت:
- شما كجا بودين ؟؟ .... خيلي منتظر شديم ولي نيومدين تصميم گرفتيم برگرديم به مدرسه !!
اندرو شانه هايش را با برد و گفت:
- رفته بوديم يه چيزي رو ببينيم !! من و مري !!
جسي : چي ؟
اندرو به حالت دو نقطه دي ايستاد و گفت:
- ميخواستيم اون معجون هايي كه پروفسور دامبلدور ياد داده بود رو تست كنيم !! .... مگه نه مري ؟؟!
رومسا كه از شدت تعجب رنگش همانند برف سفيد شده بود گفت:
- واااي ! ... اين كار اشتباهه ! ... مري تو يگه چرا ؟ ... چطوري اينكارو كردين ؟!؟! ..... اگه كسي بفهمه چي ؟؟
مري : ما خيلي خفنيم !! .... شخص خاص و مهمي نبود ، يكي از تازه واردا بود كه عاشق اندرو شده بود !.... ما هم فقط يه كمي تو نوشيدني كره ايش از اون سم ريختيم تا ديگه از اين فكرا نكنه !!
رومسا : ! .... بهتره بريم كمكش كنيم! اگه بميره چي ؟؟ .... سپس دست جسي رو گرفت و رفتن دنبال اون فرد مجهول الحال گشتند.


.:. يه چند دقيقه بعد .:.
آن دو بعد از گشتن يه خيلي از جاها در حالي كه هاگزميد در حال خالي شدن از دانش آموزان بود ، پسري را كه بيحال روي صندلي در كافه ي مادام پاديفوت بود پيدا كردند.
رومسا دستكشش را بيرون آورد ، عينكش را به چشم زد و گفت:
- شما حالتون خوبه ؟!؟!
- آآاي ... وآآآي ... ممممم !! ( زيرنويس : دارم ميميرم !)
جسي كنار رومسا نشست و گفت:
- نگاه كن ! احتمالا از توي اين ليوان خورده !! ... بيچاره ، با چه ذوقي همي سم "پاروتيا" رو سر كشيده !! ... آخه چرا اندرو اينجوريه ؟؟ .... بهتر نيست ببريمش درمانگاه ؟!؟! ... پروفسور دامبلدور حتما پادزهرش رو هم داره !
رومسا نظر جسي را پذيرفت و با كمك هم " حسين ويزلي " رو به درمانگاه بردند .
ح . و : آآآخخخ ... چشمام نميبينه ، حالم تهوع دارم ، تنم بي حس شده !! ... من جوووونم هنوززز !! ... آاآآخخخخ !! اوووييي ...


.:. نزديكاي 8 شب .:.
رومسا و جسي كنار تخت پسر بيچاره ايستاده بودند و به غرغر هاي مادام پامفري گوش ميدادند، حال پسرك با كمك هاي به موقع پروفسور دامبلدور در حال بهبود بود !
- داريم با گريه ميخونيم ، پشيمونيم پشيمونيم !
جسي و رومسا برگشتند و چهره هاي نادم و پشيمان و متحول شده ي مري و اندرو را ديدند.
اندرو كه از بس ناراحت بود ، آدامس شانسي ش رو از دهنش در آورده بود ... مري نيز داشت ملافه رو دور دستاش ميپيچوند.
رومسا ار جاش بلند شد و گفت:
- نگران نباشين ! ... خطر رفع شد ، اگه يه كمي بيشتر بود مقدار سمش اون ديگه زنده نمي موند ، الان مادام پامفري با يه طلسم خونش رو از سم پاك كرد .... حالا بهتره همگي بريم و بذارين اين بخوابه !!
- من قول ميدم واست دوست خوبي باشم ! ... ديگه روت تف نريزم !! .... اينها صداي فريادهاي اندرو بود كه در حال خارج شدن از درمانگاه شنده ميشد .

نيجه ميگيريم:
- چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني !!


* Parrotia
:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*
ببخشيد استاد خيلي وقت بود رول نزده بودم !!!





Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶

یگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۸
از زیر یک سقف
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 108
آفلاین
هفته هایی که از مدت ها قبل انتظارش را می کشید.بالاخره آمد.او هیچ زمانی را مثل روز کریسمس دوست نداشت.روزی که درخت کاج آذین بندی می شد.هزاران چلچراغ از سقف هاگوارتز آویزان می شد.دیوارها تمیز و براق می شدند.هوا از عطر گل ها معطر می شد! و مهم تر از همه آن گرمای قلب ها بود که در زمستان از آتش شومینه های هاگوارتز هم گرم تر بود و او آن دانش آموز همیشگی بود که هر سال در مدرسه می ماند!
تالار هافلپاف:
هانا چمدانش را داشت روی زمین می کشید.با تعجب نگاهش کرد.آخر او چند روز پیش قصد رفتن به خانه را کرده بود و با قطار هاگوارتز به خانه شان رفته بود.هانا رویش را به طرف او کرد.با دیدن قیافه ی متعجبش گفت:
-رفتم خونه دیدم کسی نیست.همه رفته بودن کووجیکا پیش مادربزرگم.منم به دامبلدور نامه نوشتم و اونم گفت که می تونم با اتوبوس شوالیه برگردم هاگوارتز.امسال کریسمس تو هاگوارتزم!
روز جشن کریسمس
میز بزرگی را برای آن روز در وسط سرسرا قرار دادند.روی آن بیشتر از بیست نوع غذا دیده می شد.دیس های پر از گوشت،خمره های کدوحلوایی، پوره ی سیب زمینی و سرخ کرده ی آن،ظرف های بزرگ میوه،سوپ های گوشت و پیاز و ذرت،سس های غلیظ گوشت،گوشت مرغ بریان شده، خوراک میگو و کادوهای بسیار که در روی میز دیده میشد.از سقف گلبرگ گلهای زر ریخته می شد.دوازده درخت کریسمس هم در امتداد راهرو ها دیده می شد.همه ی اساتید به جز چند نفر نشسته بودند و فقط یازده نفر از دانش آموزان سر میز نشسته بودند.دو نفر از هافلپاف،5 نفر از گریفندور و 4 نفر از ریونکلا.همه ی بچه های گروه اسلیترین از هاگوارتز رفته بودند.رز محو تماشای روبان های قرمز بود که در هوا پیچ و تاب می خوردند.ناگهان پروفسور دامبلدور به هانا گفت:
-عزیزم یک چیزی بخور.این همه غذا رو میزه.یه چیزی بخور!!!!!!
هانا رویش نشد که بگوید از اول صبح که آن شکلات های میوه ای را خورده بود دل و روده اش به هم پیچیده بود و هر آن احتمال داشت که حالش به هم بخورد پس از روی ناچار برای خودش کمی سوپ پیاز ریخت.اولین قاشق را نخورده بود که ناگهان....
اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.هانا روی زمین دولا شد.محکم جلوی دهانش را گرفت.انگار داشت خفه می شد.صورتش کبود شده بود.ناگهان دستش از جلوی دهانش را کنار رفت و بالا آورد.دانش آموزان همه اه و پیف می کردند.پرفسور مک گونگال داد زد : زلز برو دنبال مادام پامفری!!!!!!!!!!!!
و رز تا جایی که می توانست دوید!به نیمه های راه رسیده بود که یکی داد زد برگرد پروفسور دامبلدور حالش رو خوب کرد.برگشت به سرسرا دید که همه ی اساتید دور هانا جمع شده اند.هانا کنار دامبلدور نشسته بود! دامبلدور داشت برای همه صحبت می کرد:
- از روی رنگ صورتش و لرزش دستاش فهمیدم که حالش زیاد خوب نیست.متاسفانه درون اون شکلات هایی که خورده بودی زهر مار آفریقایی ریخته شده بود که بسیار کشنده است! خوشبختانه اون معجونی که امروز تو درمانگاه قبل از اینکه بیای این جا خوردی توش عصاره ی ارغوان سرخ و درخت اکالیپتوس بود که از ترکیب اینها پادزهر بیزوار به وجو می آد.خب دوشیزه آبوت اگر احساس می کنی حالت بده برو درمانگاه.
بعد به هانا چشمک زد!




Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۶

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
شلپ ! شلپ !

گابریل کتاب گیاه شناسی خودش رو روی سرش گرفه بود و میدوید . صدای چلپ چلپ کفشانش روی آبی که به خاطر باران در خیابان جمع شده بود ، تمام کوچه رو در بر گرفته بود . آنقدر هوا سرد بود که دندانش های گابریل را به هم قفل کرده بود . او با ناراحتی ایستاد . اطرافش رو نگاه کرد و سپس ، بدون اینکه بفهمد چی کار میکند روی زمین نشست . ولی انگار میدونست که برای چی روی زمین نشسته . گابریل از جیب ردای آبی رنگ مدرسه ، شیشه ای رو بیرون اورد که روی آن برچسبی به چشم میخورد که با خط ارزشی مینروا مک گونگال نوشته شده بود : " سم " . درست زیر آن ، کنار عکس یک جمجمه نوشته بود :

" برگرفته از پاتروتیساژ ، خطرناک ترین گیاه سمی روی کره ی زمین . "

گابر نفس عمیقی کشید و یک ساندویچ را از داخل کیف دستی اش بیرون آورد . کاغذ دور ساندویچ آبی رنگ بود . او ساندویچ را باز کرد و در شیشه ی سم را باز کرد ، شیشه خیس شده بود در نتیجه از دستش در رفت و روی زمین افتاد و مقداری از سم آن که بسیار کم بود در ساندویچ ریخت و بقیه ای قطی آب جاری شد که روی زمین شناور بود .

-لعنتی !
گابریل شیشه ی معجون رو از روی زمین برداشت ولی شیشه دوباره از دستش لیز خورد . صدای قدم هایی شنید و با وحشت از جای خود بلند شد و اطرافش را نگاه کرد . سپس ، ساندویچ را درو ن کیف خودش انداخت و سپس ، شروع به دویدن کرد .

کافه سه دسته جارو
دیلینگ .. دیلینگ .. دیلینگ

در کافه باز شد . اتاقک سه دسته جارو با دیوار های یشمی رنگ و فضای دم کرده و گرم خودش ، جایی شده بود پر از مشتری ها که از سرمای بیرون از کافه فرار کرده بودند و به گرمای آنجا پناه آورده بودند . گابریل با چشمانش تک تک میز ها را نگاه کرد و سپس ، نگاهش به دوست خودش افتاد . به سمت آماندا دوید و کنارش نشست .

- سلام . ببخشید دیر شد ! تمام کفشم خیش آب شده ! آهان ، راستی اون چیزی که ازم خواسته بودی رو آوردم !
آماندا با خوشحالی کیف گابریل رو از اون گرفت و سپس ، در آنرا باز کرد و ساندویچ ها رو در اورد .
- آبیه رو من بخورم ؟
- اره .
آماندا با خوشحال گازی به ساندویچ آبی زد . گابریل به هوا بستن بند کفشش ، پشتش را به آماندا کرد و به سوی شخصی که در میز کناری نشسته بود چشمک زد و از خنده ریسه رفت . ماریه تا اجکومب نیز که در میز آن طرفی نشسته بود از خنده ریسه رفت . آماندا با ولع ساندویچ را میخورد . بعد ، به صورت ناگهانی انرا روی میز انداخت و شکمش را گرفت . چندین بار عق زد و سپس ، با چهره ی رنگ پریده ای به گابر نگاه کرد .

- گابریل .. حالم .. داره .. بد میشه .. !
آماندا دوباره اینرا تکرار کرد . گابر اصلا به روی خودش نیاورد و با خونسردی گفت :
-چرا ؟ تو که چیزی نخوردی ! نکنه ساندویچه مسموم بود ؟

آماندا روی میز بالا آورد . دستش سس شد و روی میز ولو . میز برگشت و گابرلی از جایش پرید .. آماندا مثل بیماران سرعی شده بود . گابریل به میز ماریه تا نزدیک شد . حاضرین همه با وحشت به سوی انها دویدند و چند نفر فریاد زدند :

-یکی دامبلدورو بیاره !

-----------------------------------------------------------

استاد کلا خوب جدی نمی نویسم !


[b]دیگه ب


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ شنبه ۸ دی ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آرام آرام راه میرفت. از شدت گرما عرق هایش سرازیر بود. به سرعت به سمت بستنی فروشی فلورین فورتسیکو رفت.ناگهان نفهمید چطور شد. یک ساحره بلند قد محکم با او برخورد کرد.
- هی آقا مگه مرض داری که تنه میزنی؟
- ببخشید. معذرت میخوام
لبخندی موزیانه اما پنهانی بر لبان ساحره هویدا شد سپس راه افتاد رفت.
او نیز به سمت بستنی فروشی رفت.
- ببخشید، فلورین میشه یه بستنی بهم بدی؟
- ال...البته آلبوس سوروس
آلبوس سوروس لبخندی زد. ناگهان صدایی از پشت توجهش را جلب کرد
- هی آلبوس، چه خبر؟ تو هم اومدی خرید؟
- آره تدی. یه بستنی میخوری؟
تدی لوپین لبخندی زد: البته آلبوس
سپس به سمت آلبوس دوید.
- فلورین میشه یه بستنی دیگه هم؟
- باشه آلبوس
چند لحظه بعد هردوی آنها با اشتیاق مشغول خوردن بستنی بودن. اما ناگهان رنگ از چهره آلبوس پرید. نفسهایش نامنظم شد. و آنگاه تدی متوجه اشکهایی شد که از گونه ی فلورین پایین میریخت
- چیکارش کردی بدجنس؟
- نمیخواستم... نمیخواستم، اما مجبورم کرد اون ساحره مجبورم کرد که تو بستنیش سم بریزم.
آلبوس چشمانش را بست. آن ساحره، همان ساحره ای که چند لحظه پیش با او برخورد کرده بود باعث شده بود که او تا چند لحظه دیگر بمیرد.صداها گنگ میشد. دیگر نمیتوانست چیزی را احساس کند. تنها صدای فریاد تدی را شنید که کلمه بیزوار را تلفظ میکرد و دیگر هیچ...
----
چشمانش را گشود. همانجا در جلوی مغازه بود. فکر کرد مرده است و این روحش است که چشم میگشاید. اما نه. او احساس داشت. دستان مهربان پدرش هری پاتر را احساس کرد. کم کم صداها واضح میشد. فلورین درحالی که جعبه ای را در دست داشت میگریست. نمیدانست از ناراحتیست یا از خوشحالی. فلورین خودش او را مسموم کرده بود.پس حتما آن جعبه پادزهر بود. سعی کرد بلند شود.دردی را در ناحیه کمرش احساس کرد.به سختی بلند شد. سپس نگاهی به فلورین انداخت و آنگاه توانست حروف روی جعبه را بخواند.
بيزوار
پس او بود که جانش را نجات داده بود. نمیدانست چه احساسی باید داشته باشد. خشم؟ تحسین؟ ناراحتی؟
آنگاه تصمیمش را گرفت. به سختی لبانش را باز کرد و گفت: متشکرم فلورین.
گریه فلورین متوقف شد و لبخندی تلخ زد.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.