یاهو
هوا دیگر تاریک شده بود و بچه های گل و دوثت داشتی گریفیندور در تالار گرداگرد یکدیگر نشسته بودند و حرف میزدن
!
چند دقیقه ای گذشت ، جو در حال استرسی شدن بود ، همه با کنجکاوی به یکدیگر نگاه میکردن و لبخند میزدند!
_ چشاتو جمع کن !
_ باشه پاتی جان چرا جوش میاری؟؟
کم کم صدای داد و بیداد ملت برخاست ، هر کسی یه بغل دستیش سره هیچ و پوچ گیر داده بود!
15 دقیقه بعد !
_ دوستان ، عثیثان و رفقای من در تالار وزین و فعاله گریفیندور !
اکنون دگر زمان آن رسیده که به همه ی حرف و حدیث ها پاسخ بدیم!
لوییس: تکـــبیــر
مری ورقی که در دستش بود رو پایین میاره و نگاهی به لوییس میکنه
به حرفاش ادامه میده!
_ داشتم میگفتم: از بین اون نظر سنجی که انجام گرفته 3 تا از نمایشنامه ها انتخاب شدن!... البته شایان ذکر است که تیم داوری شامل ، بیل ویزلی و هگرید بودن !
ملت:
جسی که داشت با رومسا حرف میزد پرسید:
_ میشه بری سر اصل مطلب عثیث؟
مری نگاه انتقام جویانه ای کرد و گفت:
_ نمایشنامه ها به ترتیب آرا
1- افسانه ی سه برادر در بخش اجتماعی!
2- قصه های جزیره در بخش تخیلی!
3- جوجه اردک زشت در بخش کودکان!
مری کاغذ رو خوند و گفت:
_ کسی نظری نداره؟؟؟
پاتی دستش رو بالا کرد و گفت:
چرا اونایی که من انتخاب کردم قبول نشدن؟؟
هدویگ یه افتخار این انتخابات خوب در حالی که از شدت خوشحالی بال بال میزد گفت:
_ حتما رای نمیاور دیگه !!!
پاتی : جدی؟؟؟
استرجس که دستاشو زیر چونه هاش گذاشته ی بود و به جمع نگاه میکرد گفت:
_ من روی داستان سه برادر شرح بدم تا واستون جا بیفته چیه ماجراش؟؟
مری: بزار واسه ده دقیقه بعد !
لوییس که از شدت خوشحالی اشک توی چشاش جمع شده بود سریع رفت توی خوابگاه پسرا و با عروسکی در دست دوباره اومد
.... تدی خودش رو به لوییس رسوند و گفت:
_ این چیه دستت؟؟
_ لوییس : اردکه منه دیگه !
اما همین که خواست اردک رو به تدی بده تا ببینه ، آرشام اومد به طرز جک بنگی ازش قاپید!
_ کواک ، کواک، کواک ،کواک!
آرشام که داشت اردک رو کوک میکرد گفت:
_ چه باحاله پسر ، نگفته بودی عروسک میاری ؟؟
لوییس: بده ماله خودمه خرابش میکنییییییییییی !
_ میشه بس کنین؟؟؟؟......این پاتی بود که از شدت خشانت صداش رو بلند کرده بود!
10 دقیقه بعد !
استرجس روی صندلی نشست و گفت:
_ خب بچه ها ماجرا از این قراره که سه تا برادر بودن که خیلی همدیگر رو دوثت داشتن ، از طرفی هم چون بچه ی پادشاه بودن احساس حسادت نیز داشتن و دائم در حال دعوا بودن ولی خیلی زود آشتی میکردن!... همینطور گذشت و گذشت تا اونها بزرگ شدن ، از بد روزگار پدره که فرمانروا میشه میزنه مریض میشه و از پسراش میخواد تا به سرزمین های مختلف برن و براش دوای دردش رو پیدا کنن!
خلاصه پسرا هر کدوم از طرفی میرن ، پسر اولیه میره سمت شرق و بعد از عبور از جنگل ها به قصری میرسه که وسط جنگله، دختری جادوگر اونجا فرمانروایی میکرد که انواع طلسم ها و بیماریها رو میتونست درمان کنه ، ولی فقط میتونست به شرطی از قصر بره بیرون که به اولین نفری که بهش پیشنهاد ازدواج میده عروسی کنه در غیر این صورت اون توی قصر میموند و همراه پسر پادشاه نمیتونست بمونه!
پسر دوم به سمت غرب رفت و به دنبال دکتر میگشت که مردم شهر فقط تونستن به او فرش پرنده هدیه بدن !... پسر در حالی که به شدت احساس ناامیدی میکرد به سمت خانه به حرکت در آمد!
پسر سومیه مثل دومیه تنها چیزی که تونست بعد از چند تا درگیری گیر بیاره یه دوریبن بود که میتونستی هر جایی رو بخوای ببینی!
خلاصه پسر اولیه با دختره ، دومیه با فرش و سومیه با دوربینش به همون جایی که خداحافظی کرده بودند رسیدن!... پسر دومیه ار سر کنجکاوی خواست دوریبن رو امتحان کنه که دید حاله پدرش بد جور خراب بود واسه همین تصمیم گرفتن سوار بر فرش پرنده بشن و با آخرین سرعت به سمت قصرشون برن ، وقتی به قصر میرسن دختره با داورش پدره رو شفا میده و همه به خوبی و خوشی زندگی میکنن!
ملت:
استرجس:
جسی : من یه چیزی بگم؟
مری که داشت همچنان به داستان استر فکر میکرد گفت:
_ بگو!
جسی از جاش بلند شد و در حالی که راه میرفت گفت:
_ بهتره برای اینکه بازیگرا زیاد تر باشن به جای دوریبن و فرش از دو تا دیگه دختر استفاده کنیم؟
ملت:
جسی ادامه داد:
_ این داستانی که استرجس گفت سینمای حرفه ای داره ولی ما میتونیم مثلا از رومسا توی نمایشنامه به عنوان دختری که چشماش خیلی تیزه استفاده کنیم همینطور از یکی دیگه به عنوان کسی که به راحتی میتونه توی یه چشم بهم زدن مارو به مقصد برسونه
!
ملت:
رومسا نگاهی به جسی کرد و گفت:
_ جسی از وقت خوابت گذشته ، بهتره بقیه رو فردا ادامه بدیم!
-----------------------------------
ببخشید زیاد و طولانی شد!
اگه خوشتون نیومد بگین اصلاحش میکنم!