هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
آرشام:نمیتونم این نقش رو بازی کنم.نمیتونم به اندازه ی هدویگ بپرم.چیکار کنم؟
_خود بهت پرش جفت پا وسط ملت رو یاد می گم جفنگ جون !
آرشام و لوییس برگشتن و به پنجره تالار نگاه کردن .
آرشام : باور نکردنیه !
لوییس : داداش خودمه !
هدویگ به سمت اون دو تا اومد و روی مبل درست وسطشون نشست !
هدویگ : چطورید بچه ها ؟!
آرشام و لوییس نگاهی به همدیگه انداختن و هر دو بلند زدن زیر خنده !
هدویگ : یواش تر بابا الان بچه ها همه بیدار می شن ... آرشام خوب گوش کن می خوام یه کاری کنی برام ... ببین من نمی خوام بچه ها بدونن که من برگشتم ... خودم باهات کار می کنم تا تو نقشمو بازی کنی ... تو هم میری و عین من بازی می کنی ... همه کف می کنن ... هم یه پولی به تو می رسه هم من یه خورده تفریح می کنم ! ... قبوله ؟

آرشام لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد از اینکه از فرو رفتگی خارج شد رو به هدویگ کرد و گفت :
_قبوله ! فقط بگو از کی کارمونو شروع می کنیم ؟
هدویگ : از همین الان ! ... لوییس تو هم کمکش کن تا زود راه بیفته داداشی !
لوییس : چشم !

-----فردا صبح سر صحنه------

جسی یه بلند گو دستش گرفته بود و داشت یه چیزایی می گفت :
_ بزارش اونجا ... آهان روشن کن اون پروژکتورو .
مری به پشت جسی زد و گفت :
_جسی فکر نمی کنی الان روزه پروژکتور نمی خوایم ؟!
جسی : ایول خواستم رومسا رو امتحان کنم خودم می دونستم !
بچه ها مشغول کارها بودن که لوییس آرشام با قیافه هایی خندان به سمتشون اومدن ... آرشام استیل راه رفتنش مثل جغد شده بود و یه نوک هم به کمک لوییس و هدی دیشب از مقوا ساخته بود !(این است فواید کاردستی سازی در مهدکودک!!)

همه بچه ها از تعجب به آرشام خیره شده بودن و داشتن بر و بر ، مثل بز...نه ببخشید مثل یه موجود چهارپا که ریش داره ، به آرشام نگاه می کردن !
آرشام به حالت دو نقطه دی() به میان جمعیت اومد و رفت سر جایی که باید برای فیلمبرداری می ایستاد .

آرشام : خوب من آماده ام شروع کنید !


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۱:۱۳:۰۰



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
آرشام:من باید دو سه روزی نمایشنامه رو بخونم.بدون تمرین نمیتونم بازی کنم
استر:از الان به مدت سه روز کار فیلمبرداری تعطیل میشود.
ملت:

شب از نیمه گذشته و تالار عمومی خالی بود.آرشام در گوشه ی تالار عمومی نشسته و به اتش شومینه خیره شده .نمایشنامه در مقابلش قرار دارد و هر جمله ای از آن را که میخواند با افسوس سر تکان میدهد.
از میان اعضای تالار این جغد را خیلی دوست داشت و برای همین هم دعا میکرد که به مدت یک سال او را نبیند.در این مدت اندکی که به گریف آمده بود دوستان بسیاری پیدا کرده و هنوز کوچک تر از آن بود که نقش آن ها را بازی کند.نگاهش را از آتش برگرفت و به صفحه ی نخست نمایشنامه خیره شد.


نمایشنامه به شدت پیچیده بود.در ابتدا هدویگ به نظر ارشام ارزشی گوش میدهد و به شکل یک جانور نما ,بدون دمپایی به درون خوابگاه میپرد و ناگهان تغییر داستان خوابگاه ,او را به بیرون پرتاب میکند.
در همان شب, آرشام هدویگ را در میخانه ی هاگواتز ملاقات میکند
آرشام:شانس نداشتی.تا پریدی تو خوابگاه.داستانش تغییر کرد
هدویگ:مشکلی نیست.دوباره میپرم.
و این گفت و گو تا مدتی ادامه پیدا میکند.
ارشام به سرعت نمایشنامه را میخواند.پریدن ها هر بار با قدرتی بیشتر انجام میشد .هدویگ در طول نمایشنامه به سرعت پیشرفت میکرد و راه چند ساله را با علاقه ای که داشت در طی چند روز می پیمود. به شکلی که در اواسط نمایشنامه کلمه ی گنجشک به عقاب و سپس به رودی خشمگین تبدیل گشت و پس از مدتی کوتاه ,نوک طلا شد.
هدویگ در تمام جامعه ی جادوگری حضور داشت .
در حالیکه فعالیتش را در گاراژ بلر سگ کش ادامه میداد به دعوای خود با ضعیفه ها توجه میکرد. همچنین تولد را به مقصد هالی ویزارد می پیچوند و به سارا در ژانگولر بازی کمک میکرد و در شب ها به طور مداوم به میخانه ی هاگوارتز سر میزد.
در شبی که تولد را پیچاند
ارشام:الان یه پست میزنم و میارمت تولد
عقاب:اگر این کار رو کنی به جون مادرم باهات حرف نمیزنم.
و این بحث تا مدتی ادامه یافت و ناتمام پایان یافت.


ناگهان درب تالار عمومی باز شد و صورت لوییس از میان سوراخ پشت در ظاهر گشت.
آرشام: لوییس این وقت شب کجا.....
و با دیدن چشمان قرمز لوییس پی به ماجرا برد
از داخل شلوار پارچه ای خانواده اش لنگی بیرون کشید
آرشام:داش لوییس تو اولین دوست گریفیندوری من بودی.یه مدت با پوست موز به این طرف و اون طرف میرفتیم .یه سوالی ازت دارم.
لوییس:
آرشام:نمیتونم این نقش رو بازی کنم.نمیتونم به اندازه ی هدویگ بپرم.چیکار کنم؟

-----------------------------------------------
اگر بد شد ساری


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
پاتریشیا داری رو اعصابم راه میری یواش یواش...قبل اینکه منو برگردونی از هی نفر می پرسیدی ببینی حق داری منو برگردونی یا نه!!!
در ضمن از سارا اوانز هم ژانگولر تر و خفنز تری که منو با گونی برگردوندی!
در مودر عوض کردن جریان های نوشتت ، تو عادتته که سوژه رو شهید کنی و مسیرشو عوض کنی!وقتی تئاتر رو کردی فیلم روی نظر خودت و از هیچکس هم چیزی نپرسیدی حقته که فیلمتو بکنن تئاتر..."هر چه کنی به خود کنی"

ساری() که من اصلا دلم نمی خواد منو برگردونی!در ضمن واقعا اون موجود گوش دراز و چهار پا و سم دار خودتی که می گی دلم نیومد بزارم هدویگ بره!!!!بچه که نیستم...دورویی هم حدی داره...در ضمن نمی خواد از اومدن من نمایشنامه بسازید...هر وقت دلم خواست خودم برمیگردم...شما که با بودن من ازم استفاده ای نمی کردین نیازی نیست با رفتنم ناراحت شید...
خارج از رول بسه...بریم سراغ رول

=========================

در سالن عمومی باز می شه و خود به خود بسته می شه.
لوییس : به نظرتون چی بود ؟
استرجس : هیچی بابا باد بود زد درو باز کرد...چند وقته بانوی چاق دیتابیسش به هم ریخته درو الکی باز می کنه!
جسی : خوب داشتیم چی کار می کردیم ؟
بچه ها به فکر فرو رفتن...در همین بین آرشام به سمت استرجس رفت و در گوشش گفت :
_ الان یه چشمه بازیگری میام ببین چطوره ... قبول می شم یا نه !!!
آرشام به سمت هدویگ رفت و جلوش زانو زد و شروع به حرف زدن کرد :
_آه هدویگ ... من و همه بچه های تالار واقعا از رفتن تو ناراحت بودیم و حتی شب و روز به خاطرت گریه کردیم...آه ای یگانه جغد رزمی کار تالار گریفیندور ... پیش ما بمان !
هدویگ : جمع کن خودتو بابا ... خر هم خودتی ... به نظر من که این واقعا بازیگر خوبیه ... به جای من بیاریدش ... خیلی خوب بلده نقش یه آدم پشیمونو بازی کنه.
لوییس : مگه دوباره می خوای بری ؟
هدویگ : ها ؟ چی ؟ ا اونجا رو !
همه به سمت در سالن عمومی چرخیدن تا به چیزی که هدویگ بهش اشاره می کرد نگاه کنن ! ولی اونجا چیزی ندیدن ... به محض اینکه دوباره برگشتن دیدن که هدویگ نیست .
لوییس : نــــــــــــــــــــــه !
جسی : بازم رفت ؟ ولش کن ... به کارمون می رسیم ...
.....................................

=========================

پاتریشیا صادقانه و دور از غرض ورزی می گم که یه خورده ، اندازه یه اپسیلون ، روی پستات فکر کن و انقدر هم نگو ساری ... از بهترین عضو تازه وارد به تو نصیحت


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۱:۰۱:۵۹



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
خارج از رول:شیطونه میگه سمت داستانو 180 درجه بچرخونم ببینم لوییس میخواد چی کار کنه
ولی نمیکنم چون فعلا با شیطونه کلکل دارم
-------------------------
پاتی:خوب آرشام بیا وسط هرچی بلدی رو کن
آرشام:نههههههه نمیشه خجالت میکشم
رومسا:یعنی چی؟
جسی:ای بابا
استرجس:بیا وسط آرشام لوس نشو
آرشام:گفتم که خجالت میکشم
استرجس که دید جسی ناراحته یه دست به ریشش (که نداشت)کشید گفت:بیا دیگه
آرشام:نچ
پاتی:خوب نیا مهم نیست
آرشام که دید کسی حوصله ناز کشیدن نداره اومد وسط
آرشام:قار قار کواک کواک
ملت:
مری که تو هپروت بود تا این اصوات جالبو شنید جیغ زد غش کرد
رومسا جسی و سارا مشغول باد زدن مری شدن
آرشام:قبول شدم؟
پاتی:نه متاسفانه
پاتی به مری اشاره کرد گفت:ردی نفر بعد
ملت:
پاتی:خوب حالا که کسی نیست شما یه دقیقه بشینین من برمیگردم
پاتریشیا به سرعت از سالن عمومی خارج شد
بچه ها تو سالن
استرجس:چوباتونو بکشین بیرون حواستونم جمع کنین الان پاتی برگرده به جفتشون احتیاج پیدا میکنین من نمیدونم این دیگه از کجا نازل شده
سارا: غیبت نکنین بده
مری با عصبانیت:هوی حرفای اخلاقی ماله منه
جسی:سارا نبینم دیگه به استرجس گیر بدی؟ مفهوم شد
بچه ها یه چند دقیقه دیگه از این چرتو پرتا گفتن تا
پاتی پرید تو با یه کیسه تو دستش
کیسه تکون خورد
لوییس که از اوون موقع سرش به تست زدن گرم بود:یا ریش مرلین کی رو دزدیدی؟
مری:عزیزم میدونی آدم دزدی جرم داره و حدودا 20 سال زندانی...
پاتی:بله ولی خوب یه دقیقه صبر کنین
پاتی کیسه ای که آورده بودو چپه کرد
هدویگ افتاد بیرون
پاتی:من بهش گفتم الانم آوردمش تا اولین برداشتو بگیریم
لوییس: به زور آوردی داداشمو یا مجبورش کردی؟
سارا:برادر گریفی تو اگه توجه کنی میبینی به زور آوردن با مجبور کردن هیچ فرقی نداره
لوییس:آره من میگم بهتره برم تست بزنم
هدویگ:ای بابا تو هم منو فراموش کردی
جسی:هیچ کس تورو فراموش نکرده هدی
پاتی:هیش بسه بریم سراغ برداشت اول
آرشام:پس من چی؟
که ناگهان در سالن عمومی با یه صدای بلند باز میشه و ................
---------------------------------------------------
خیلی خنک شد خودم میدونم

من یه سوال برام پیش اومده چرا همه جریان نوشته های منو عوض میکنن؟ حالا چی میشد ما فیلم بازی کنیم؟
ها چی میشد حالا مهم نیست ولی بهتره موضوعو حساستر بشه خودتون میدونین چی کار کنین
راستی یادم رفت به خاطر نیمدونم ولی حالا یه بهانه پیدا میشه
آره پیدا کردم
ساری که آرشام رد شد ولی خوده هدویگ بهتره تازه این طوری خیلی غمناکه که هدویگ بره شرمنده ولی دلم نیومد بزاریم بره یعد از نمایش رفتنش نمایش اومدنشم میسازیم


خوب لطف کنین این پستوو نادیده بگیرین پاکش نمیکنم تا تو پستای بعدی مشکل پیش نیاد ولی من فقط میخواستم کمک کنم برگردی واقعا میگم ولی خوب مهم نیست


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۹:۵۰:۴۷
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۷ ۱۳:۴۷:۲۲

پ.و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
لوييس در دشتي سرسبز تك و تنها ايستاده بود و هرچه با نگاه جستجو ميكرد اثري از هيچ جنبنده اي نميافت. آهي كشيد و خواست قدمي بردارد كه متوجه حضور ناگهاني شخصي در دوردست شد. شخص شروع به نزديك تر شدن كرد و كمي بعد لوييس با مشاهده آن فرد لبخندي از شادي زد و زمزمه كرد:
- هدويگ...
لوييس شروع كرد به دويدن به سمت هدويگ، هدويگ هم همينطور و هر دو با لبخندهايي بر لبهايشان به يكديگر نزديك و نزديك تر شدند. اما درست كمتر از يك قدم مانده به يكديگر هدويگ مات و سپس محو شد.
لوييس هم در حاليكه از حركت باز مي ايستاد اشك در چشمانش حلقه زد. درحاليكه عرق سردي بر پيشاني اش نشسته بود از خواب پريد و روي تخت نشست. اما سرش خورد به زير تخت بالايي كه قبلا جاي خواب هدويگ بود( )...
- آخ...
لوييس با به ياد آوردن آنچه كه در خواب ديده بود آهي كشيد و تا صبح خوابش نبرد.

ساعت 10 صبح بعد از صبحانه، تالار عمومي گريفيندور

جسي : بچه ها ميخوام ازتون كه قبل از شروع تمرين حسابي با خودتون فكر كنيد و سعي كنيد تا جنبتون رو بالا ببريد...خواهشا بهتون بر نخوره...چون ايندفه ديگه نميخوام مثل سري هاي قبل بشه و هركي ساز خودشو...هركي ساز خودشو...ادامش چي بود؟
لوييس: كوك كنه...
ملت:
پاتريشيا: هركي ساز خودشو بزنه
جسي: آفرين...خواستم ببينم بلدي يا نه...
پاتريشيا:
مري: حالا شروع كنيم؟...من يه چيزهايي نوشتم كه فكر كنم به درد بخوره...
لوييس: منهم هينطور...
جسي و رومسا: ما هم همچنين...
لوييس: هدويگ جان تو چي؟...هدويگ؟...كجاست هدويگ؟
رومسا نگاهي دلسوزانه به لوييس انداخت و گفت: اون نيست لوييس...ياد رفته؟...
لوييس ابتدا به رومسا خيره شد و وقتي يادش اومد بغض كرد ، اما تونست خودشو كنترل كنه.
جسي: ديگه بهتره شروع كنيم...هركي در نقش خودش بازي ميكنه. فقط بايد يه نفر رو بياريم به جاي هدويگ...هي روزگار
مري: چقدر سخت...
لوييس: چرا خود هدويگ نقش خودشو بازي نكنه؟...
رومسا: لوييس جان به بار ديگه از اين سوالها بپرسي زبونتو از حلقومت به طول يه متر ميكشم بيرون و ميبندم به سقف تا ببينم بين زمين و هوا هم از اين سوالا ميپرسي يا نه...
لوييس:
دقايقي همه به فكر فرو رفتند تا اينكه آرشام گفت: ميخواين من تست بدم ببينم چي ميشه؟
گروه پنج نفره بدون هدويگ:
.....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تغيير داستان به هر سمت و سويي پيگرد قانوني دارد...



ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۵ ۱۵:۲۵:۳۷
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۵ ۱۵:۳۴:۲۵
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۵ ۲۱:۱۰:۳۳

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


خارج از رول:
من کاملا با هدویگ موافقم!.... ولی میدونی برادر من مشکل از همه نیست ، نباید ناراحت بشی از دست همه ، چه روزایی رو داشتیم ، سوژه ی جشن تولد من رو یادتونه کلی کنفرانس و قرار گذاشتیم آخرش ......!
--------------------------------------------------

بال های سفید هدویگ در زیر نور مهتاب که به سفری دور میرفت یکی از غمناک ترین منظره ها به حساب میآمد !
لوییس در حالی که از شدت گریه چشمانش سرخ شده بود به سمت بچه های بی معرفت خوابگاه اومد و گفت:
_ خیالتون راحت شد؟؟... داداشمو ناراحت کردین؟؟.... آخه به شما هم میگن آدم؟؟
پاتریشیا از روی کاناپه بلند میشه و میگه:
_ اوه حالا چرا کولی بازی در میاری تو؟؟... میخواست نره!!!
لوییس صداش رو بالا برد و گفت:
_ درسته کولیو و بی کسو کارم ، ولی واسه خودم داداشی دارم!
در همین حال صدای هق هق مری ، رومسا و جسی بلند شد! ... مری : آخه چرا؟؟؟؟؟؟
رومسا و جسی که همدیگر رو بغل کرده بودند و با یاد آوری خاطرات گذشته اشک ندامت میریختند!
ملت:

صبح روز بعد!
چشمانه پف کرده ی آن گروه 5 نفره که حالا 4 نفر شده بودند به وضوح دیده میشد!... کسی جرات حرف زدن با آنها را نداشت زیرا با پرخاش و عصبانیت شدید آنها رو به رو میشد!
سارا و پاتی که از شدت بی حوصلگی پچ پچ میکردند ، بعد از چند ثانیه به حرف اومدم و پاتریشیا گفت:
_ میخواستین قدرشونو بدونین!... اینهمه غصه خوردن نداره؟
_ باید نمایشنامه ی رفتن هدویگ رو اجرا کنیم!!!... فهمیدین؟؟
ملت: مــــــــــاااااااااا !!!
مری، رومسا، لوییس : موافقیم!
جسی: ... نمایشنامه ش هم خودمون 4 تا مینویسیم!... ما داداشمونو بهتر از شما میشناسیم!
لوییس : woW...میتونیم بعد از تاتر هدویگ نمایشنامه ی " جوجه اردک زشت" منو بازی کنیم!
مری لبخندی زد و گفت:
_ درسته اول نمایشنامه ی " دیدار آخر" رو بازی میکنیم ، بعد "جوجه اردک زشت" بعدشم هر چی جمع بگن!
ملت:
رومسا طی یک حرکت انتهاری از جا بلند شد و گفت:
_ زودباشین دوثتان!... نباید وقت رو از دست بدیم!

---------------------------

جونه من ، اگه برام به اندازه ی مورچه ارزش قائل هستین خرابش نکنین این موضوع رو!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۵ ۱۲:۵۱:۰۶


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۹:۳۵ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
پاتریشیا اول یه صندلی گذاشت و بعد پرید رو صندلی نگاهی به ملت گریفی منتظر انداخت و گفت :
_یه فیلم از این آبگوشتی ها بسازیم ! مری می شه راننده منم می شم شوفر !
مری : ببینم تو اصلا بلدی نقش شوفرو بازی کنی ؟
پاتی : می خوای یه چشمه بیام ؟ ببین !:
پاتریشیا دستشو رو گوشش می زاره و فریاد می زنه :
_آمل بابل بابلسر ساری نکا بهشهر گنبد!!!!

مری : ایول خوب بلدی...زیر همه پستاتم که یه بار برا ساری مسافر می زنی ! ای شیطون !

لوییس : آقا از بحث منحرف نشیم...ما الان بنا به میل نویسنده باید بریم خوابگاه بشینیم رو مبل.
رومسا و استرجس که تا الان داشتن از گوشه ای ملتو نگاه می کردن و هیچی نمی گفتن ، یه نگاه "حس می کنم یه کاسه ای زیر نیمکاسه است" به هم انداختن و عینک آفتابیاشونو زدن و رفتن به سمت ملت گریفی.
استر : ببینم اینجا چه خبره ؟ لوییس نویسنده کیه ؟
لوییس : داداش گلمه !
رومسا : جانم ؟ اونوقت کیه این داداشت ؟!
لوییس : هدویگ :bigkiss:

ملت گریفی با شنیدن این اسم رعشه بر اندامشون افتاد و همشون افتادن رو زمین و غش کردن...بعد لوییس اعصابش خورد شد یه جیغ بنفش کشید ملت دوباره بلند شدن و مثل اون حیوونه که ریش بزی داره به لوییس خیره شدن !!!

لوییس: چرا معطلید هدویگ گفته بیاید خوابگاه کارتون داره!
جسی : کی هست این هدویگ حالا ؟؟؟
لوییس : جسی حالت خوبه ؟
جسی : از این بهتر نمی شم ! بگو هدویگ کیه ؟
لوییس : فکر نمی کردم انقدر بی احساس باشید ! یعنی یه ماه نیومد دیگه فراموشش کردید ؟ بابا دستتون درد نکنه ! همینه دیگه ! وقتی یه هفته خبری از کسی نشه دیگه اسمشو هم نمیارید دیگه ! اصلا من خودم تنهایی می رم !

ملت گریفی نگاهی به لوییس انداختن اینطوری :
لوییس هم به این حالت در اومد :
بعد بغضش ترکید و تنهایی شروع به دویدن به سمت خوابگاه کرد.

پاتریشیا : ایشششش !!! چه لوس !
جسی : به کارمون می رسیم ! شروع کنید !

-----------داخل خوابگاه-------------

لوییس در خوابگاه رو باز می کنه و سریع داخلش می شه...هدویگ روی مبل نیم خیز می شه و با شوق به در نگاه می کنه...ولی فقط لوییسو می بینه که داره با صورتی خیس به طرفش میاد.
لوییس هدویگو بغل می کنه و می گه :
_اشکال نداره...من پیشتم داداشی...اصلا مهم نیست.
هدویگ : می دونستم همشون نامردن...می دونستم دیگه اسممو هم نمیارن!...خودتو ناراحت نکن لوییس...تو هم برو تا یه نقش خوب بگیری...اگه دیر برسی سیاهی لشگر می شی ها!

لوییس دوباره با صدای بلند گریه کرد و هدویگو ول کرد و عقب عقب به سمت در خوابگاه به راه افتاد.
_تو چی کار می کنی هدویگ ؟
هدویگ : منم می رم به بدبختی و کنکورم می رسم...لوییس اگه دیگه اسمی از من نبردن و منو تو رولاشون نیاوردن تو منو فراموش نکن!همین برام کافیه....قول می دی؟
لوییس در خوابگاه رو باز کرد و بلند داد زد :
_قول می دم !
بعد با سرعت از در خارج شد و در رو پشت سرش بست.
هدویگ کاغذی رو از جیبش در آورد و اونو روی تابلوی اعلانات گریف چسبوند.

همتون خیلی نامردید...به همین زودی منو فراموش کردید؟...خیلی نامردید


بعد به سمت پنجره حرکت کرد و تو آسمون شب شروع به پرواز کرد...
----------------------
تلخ ولی واقعی...




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
لوييس كه ميخواست پاتريشيا رو اذيت كنه رفت و يواشكي دوربينشو برداشت و خواست از بچه ها فيلم بگيره كه يهو قيافش اين شكلي شد:
لوييس: اين اسباب بازيه؟!!!...پاتي؟...
پاتي:... ...
مري: پس حتما پيتر جكسون هم خياليه...
ملت:
پاتي: نه به جان همتون...من تو كينگ كونگ هم با ژيتر جكسون بودم...يعني نبودم؟
لوييس: پاتي برو تو خوابگاه و تا موقع شام هم بيورن نيا... ...
پاتي:
مري: به نمايشنامه هامون ميرسيم...ديگه هم به چيز ديگه اي فكر نميكنيم...من سه ساعت نشستم فكر كنم ايده بدم كه همش با سوژه هي مختلف توهمي و مشالله ناب به دست فراموشي سپرده شه...من ايده دادم وحالا شما كاملش ميكنين...نه اينكه تغييرش بدين...شير فهم شد؟
ملت: ما كه چيزي نگفتيم...
مري:cool
رومسا: ميگم رومئو و ژوليت رو ميشه بياريم جزو نمايشنامه ها؟
جسي: هر كاري ميكنين افسانه سه برادر رو نبايد بردارين يا حتي تغييرش بدين...
لوييس: من جوجه اردك رو حاضرم بيخيال بشم...به جاش يا رومئو و ژوليت بزاريم و يا يه دونه رزمي...
مري:
صدايي از درون خوابگاه(پاتريشيا): يافتم...ايول...
ملت: ...
مري:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كلام آخر: ...


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۳:۲۷:۰۴

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
صبح روز بعد پاتی ساعت 3 از خواب بیدار شد پرید پشت پنجره ی برج گریفیندور
همینطور که پای پنجره ی تالار منتظر بود با صدای یه نفر متوجه شد کسی نشسته رو ی دوتا مبل اونطرف تر
توماس:ساعت سه ی شب اینجا چی کار داری؟
پاتی که واسه خودش چایی احضار کرده بود : هرکاری ممکنه
توماس که معلوم بود یه کاری کرده:منتظر چیزی نیستی؟
پاتی چوبشو کشید بیرون:توماس حالو حوصله ندارم ردش کن بیاد
توماس:خوب من هنوز بازش نکردم میخوام ببینم چیه؟
پاتی:نه بیا بسته ی منو باز کن . ببین الان همه خوابن هر بلایی که سرت بیارم هیچ کس خبر دار نمیشه ردش کن بیاد
توماس که چشماشو تنگ کرده بود بسته ی پاتی رو از پشت مبل آورد بیرون داد بهش
پاتی مشغول باز کردن شد:بالاخره رسید
سارا که از پله های خوابگاه میومد پایین:چی رسید؟
پاتی:چیزه بزار همه بیان میگم
توماس:دوربین رسید
سارا با خوشحالی یه داد زد:بچه ها بیاین پایین
همه ریختن پایین
استرجس با عجله رفت طرف جسی:حالت خوبه نگران شدم
ملت:
همه تو این حال بودن که یهو مکی از سوراخ وارد شد:داد زد اینجا چه خبره نصفه شبی
پاتی دوربینو داد به توماس:بدو یه جا قایمش کن
پاتی:هیچی پروفسور سارا دل درد داره
بیل:چرا دروغ میگی؟

سارا:آره دارم
مکی:خوب دلیل نمیشه
پاتی پرید وسط:وای استاد چه صورتی
پاتی با انگشتاش کادر گرفت:حاضرین تو فیلم ما بازی کنین
مکی خوشحال:نه خوب من رفتم یه چیزی بدین سارا بخوره خوب شه
مکی رفت
سارا:بابا پاتی
توماس:به خیر گذشت
بیل رو به پاتی:چرا دروغ گفتی؟
پاتی:نه من عادت ندارم دروغ بگم
سارا:تو از کجا میدونستی من دلم درد میکنه؟
ملت:
پاتی:خوب از قیافت
توماس :خوب من به عنوان معاون اول رییس گروه پاتی باید بگم......
جسی:کی تو معاون اول شدی؟
سارا به پاتی نگاه کرد
پاتی:راست میگه؟
توماس:از همین الان
جسی:استر
پاتی:هیش دوربین رسید ما حالا همون نمایشامه ای که استر گفتو اجرا مکنیم ولی من اینو قبلا شنیده بودم خوب منتها از کارمون فیلم میگیریم که بفرستیم واسه پیتر جکسون دیشب بهم میل زد گفت بجنبیم
بچه ها در تکاپو
نیم ساعت بعد تخت استرجسو گذاشته بودن تو تالار استرو خوابونده بودن روش
پاتی:استر تو الان 107 سالته و مریضی گرفتی
استر:
پاتی:چیزی گفتی؟
جسی:نهههههههههه
پاتی :جسی تو فعلا تو این صحنه نیستی برو بیرون تو همون دختر جادوگری
پاتی:لوییس توماس و سارا شما بچه ها ی شاهین
جسی:این که دختره
پاتی:آره ولی ما مجبور شدیم یکیرو دختر بزاریم چون نقشا برابر نبود
برین منشی صحنه کوش
مری پرید وسط:برداشت اول...
پاتی:بسه برو کنار اکشن
استرجس:آخ مردم وای پاشین برین برای من دارو گیر بیارین
پسرا و سارا پاشو شدن
استر:هی تو کجا دختر بشین دختر شاه که بیرون نمیره تنها میخوای کجا بری؟
لوییس که میخواست اذیت کنه:تنهایی؟فک نکنم
سارا: تو مگه فکرم مکنی خوب میخوام برم دارو بیارم
استر :نه تو بشین داداشات میرن
پاتی از پشت صحنه چوبشو کشید بیرون:استرجس آنچنان.......
توماس: بابا گیر نده بزار بیاد
پشت صحنه:
پاتی:اصلا توجه ندارن این جریان 100 سال پیشه
استر که پاتی رو دید با چوش:خیله خوب برین ولی تا شب نشده این دختر باید برگرده
توماس:تو بگیر بخواب
جسی پشت صحنه:میبینین چه با غیرته
پاتی:امیدوارم خدا به من صبر بده امروز یکیتونو از پنجره برج پرت نکنم پایین ولی میکنم
بچه ها بازم در تکاپو برای درست کردن صحنه ی رفتن پسر اول لوییس
--------------------------------------------------
ساری اگه خوب نشد اگه این طوری پیش بریم میتونین بریم تو محوطه ی جنگل جریان پسر اولو بگیریم


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۱:۴۶:۱۱

پ.و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



هوا دیگر تاریک شده بود و بچه های گل و دوثت داشتی گریفیندور در تالار گرداگرد یکدیگر نشسته بودند و حرف میزدن !
چند دقیقه ای گذشت ، جو در حال استرسی شدن بود ، همه با کنجکاوی به یکدیگر نگاه میکردن و لبخند میزدند!
_ چشاتو جمع کن !
_ باشه پاتی جان چرا جوش میاری؟؟
کم کم صدای داد و بیداد ملت برخاست ، هر کسی یه بغل دستیش سره هیچ و پوچ گیر داده بود!

15 دقیقه بعد !
_ دوستان ، عثیثان و رفقای من در تالار وزین و فعاله گریفیندور !
اکنون دگر زمان آن رسیده که به همه ی حرف و حدیث ها پاسخ بدیم!
لوییس: تکـــبیــر
مری ورقی که در دستش بود رو پایین میاره و نگاهی به لوییس میکنه به حرفاش ادامه میده!
_ داشتم میگفتم: از بین اون نظر سنجی که انجام گرفته 3 تا از نمایشنامه ها انتخاب شدن!... البته شایان ذکر است که تیم داوری شامل ، بیل ویزلی و هگرید بودن !
ملت:
جسی که داشت با رومسا حرف میزد پرسید:
_ میشه بری سر اصل مطلب عثیث؟
مری نگاه انتقام جویانه ای کرد و گفت:
_ نمایشنامه ها به ترتیب آرا
1- افسانه ی سه برادر در بخش اجتماعی!
2- قصه های جزیره در بخش تخیلی!
3- جوجه اردک زشت در بخش کودکان!
مری کاغذ رو خوند و گفت:
_ کسی نظری نداره؟؟؟
پاتی دستش رو بالا کرد و گفت:
چرا اونایی که من انتخاب کردم قبول نشدن؟؟
هدویگ یه افتخار این انتخابات خوب در حالی که از شدت خوشحالی بال بال میزد گفت:
_ حتما رای نمیاور دیگه !!!
پاتی : جدی؟؟؟
استرجس که دستاشو زیر چونه هاش گذاشته ی بود و به جمع نگاه میکرد گفت:
_ من روی داستان سه برادر شرح بدم تا واستون جا بیفته چیه ماجراش؟؟
مری: بزار واسه ده دقیقه بعد !
لوییس که از شدت خوشحالی اشک توی چشاش جمع شده بود سریع رفت توی خوابگاه پسرا و با عروسکی در دست دوباره اومد .... تدی خودش رو به لوییس رسوند و گفت:
_ این چیه دستت؟؟
_ لوییس : اردکه منه دیگه !
اما همین که خواست اردک رو به تدی بده تا ببینه ، آرشام اومد به طرز جک بنگی ازش قاپید!
_ کواک ، کواک، کواک ،کواک!
آرشام که داشت اردک رو کوک میکرد گفت:
_ چه باحاله پسر ، نگفته بودی عروسک میاری ؟؟
لوییس: بده ماله خودمه خرابش میکنییییییییییی !
_ میشه بس کنین؟؟؟؟......این پاتی بود که از شدت خشانت صداش رو بلند کرده بود!

10 دقیقه بعد !
استرجس روی صندلی نشست و گفت:
_ خب بچه ها ماجرا از این قراره که سه تا برادر بودن که خیلی همدیگر رو دوثت داشتن ، از طرفی هم چون بچه ی پادشاه بودن احساس حسادت نیز داشتن و دائم در حال دعوا بودن ولی خیلی زود آشتی میکردن!... همینطور گذشت و گذشت تا اونها بزرگ شدن ، از بد روزگار پدره که فرمانروا میشه میزنه مریض میشه و از پسراش میخواد تا به سرزمین های مختلف برن و براش دوای دردش رو پیدا کنن!
خلاصه پسرا هر کدوم از طرفی میرن ، پسر اولیه میره سمت شرق و بعد از عبور از جنگل ها به قصری میرسه که وسط جنگله، دختری جادوگر اونجا فرمانروایی میکرد که انواع طلسم ها و بیماریها رو میتونست درمان کنه ، ولی فقط میتونست به شرطی از قصر بره بیرون که به اولین نفری که بهش پیشنهاد ازدواج میده عروسی کنه در غیر این صورت اون توی قصر میموند و همراه پسر پادشاه نمیتونست بمونه!
پسر دوم به سمت غرب رفت و به دنبال دکتر میگشت که مردم شهر فقط تونستن به او فرش پرنده هدیه بدن !... پسر در حالی که به شدت احساس ناامیدی میکرد به سمت خانه به حرکت در آمد!
پسر سومیه مثل دومیه تنها چیزی که تونست بعد از چند تا درگیری گیر بیاره یه دوریبن بود که میتونستی هر جایی رو بخوای ببینی!
خلاصه پسر اولیه با دختره ، دومیه با فرش و سومیه با دوربینش به همون جایی که خداحافظی کرده بودند رسیدن!... پسر دومیه ار سر کنجکاوی خواست دوریبن رو امتحان کنه که دید حاله پدرش بد جور خراب بود واسه همین تصمیم گرفتن سوار بر فرش پرنده بشن و با آخرین سرعت به سمت قصرشون برن ، وقتی به قصر میرسن دختره با داورش پدره رو شفا میده و همه به خوبی و خوشی زندگی میکنن!
ملت:
استرجس:
جسی : من یه چیزی بگم؟
مری که داشت همچنان به داستان استر فکر میکرد گفت:
_ بگو!
جسی از جاش بلند شد و در حالی که راه میرفت گفت:
_ بهتره برای اینکه بازیگرا زیاد تر باشن به جای دوریبن و فرش از دو تا دیگه دختر استفاده کنیم؟
ملت:
جسی ادامه داد:
_ این داستانی که استرجس گفت سینمای حرفه ای داره ولی ما میتونیم مثلا از رومسا توی نمایشنامه به عنوان دختری که چشماش خیلی تیزه استفاده کنیم همینطور از یکی دیگه به عنوان کسی که به راحتی میتونه توی یه چشم بهم زدن مارو به مقصد برسونه !
ملت:
رومسا نگاهی به جسی کرد و گفت:
_ جسی از وقت خوابت گذشته ، بهتره بقیه رو فردا ادامه بدیم!

-----------------------------------
ببخشید زیاد و طولانی شد!
اگه خوشتون نیومد بگین اصلاحش میکنم!





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱ ۱۸:۳۸:۳۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.