هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۷:۲۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )

پیش درامد

خوب ، همه میدونن که ما خانواده های مالفوی و بلک ، به پیشگویی علاقه ای نداریم ! ولی شخصا ، به مورگانا علاقه زیادی دارم ، هرچی باشه اون یه ملکه س . ازم خواهش کرد ماجرایی که وقتی خیلی کوچولو بوده براش اتفاق افتاده ، براتون بگم . چون خودش ، بنا به دلایلی نمی تونه بیاد . مگر زمانی که یه تازه وارد بخواد با اسم اون وارد بشه که این اتفاق حالا حالاها نمی افته درنتیجه ، نمی تونم روشو زمین بندازم :

جنگل های انبوه آوالان - جزیره آوالان - دو کیلومتری آوالان سیتی

مورگانای شش ساله ، داشت کنار جنگل قدم میزد و گل جمع میکرد . دلش میخواست تا میتونه پرستار خپل خودشو بپیچونه و یه سر بره وسط مسطای جنگل و ببینه گلای اونجا چه بویی دارن .

پرستار :
- پرنسس ، من چشامو ازتون برنمیدارم . بیخود فکر فرار به سرتون نزنه .

مورگانا :
- نانی ، من که خیلی چشاتو دوس دارم . مث چشای مامان بزرگ لی فای میمونه . درس مث یه وزغ جذاب و مهربون
میشه یکی از اون قصه های قشنگتو واسم تعریف کنی من یه چرتی بزنم ؟

پرستار که از پیشنهاد مورگانا خوشحال شده ، شروع کرد به قصه گفتن :
- یکی بود یکی نبود .... یکی بود یکی نبود .... یکی بود یکی نبود ...

و کم کم چشای پرستار رو هم افتاد و خوابش برد . مورگانا که نقشه ش گرفته بود با خوشحالی دوید تو جنگل . ولی ده دقیقه هم طول نکشید که گم شد . اون که دختر بینهایت شجاعی بود ، به یه درخت تکیه داد و شروع کرد به آواز خوندن :
- یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه ، می زنم زمین هوا میره عههههههههه ( ک . ر . ب جیمز سیریوس پاتر ) من نمیخوام هوا بره ... عههههههههههه ... من میخوام برم خونمون .... عههههههههه ...

طبیعتا چون صدای آواز فرشته آساش بلند بود ، صدای قدمهای سم گونه رو نشنید و متوجه سانتوری که بهش نزدیک شده بود نشد ، تا زمانی که سم طرف ، روی پاش قرار گرفت :
- الاغ زبون نفهم ، نگاه کن ببین سمتو ..... ..... ایوای ، سلام ... خوبین ؟ ... خوشین ؟ ... در سلامت کامل بسر می برین ؟ هووووو ....

سانتور ، به زحمت یه نیم نگاه اول رو بهش انداخت و خواست به راهش ادامه بده . ولی یهو نگاه دوم رو به چشمان هوشمند مورگانا انداخت و به آسمون نگاه کرد . دوباره به مورگانا و بعد به آسمون چشم دوخت .

سانتور :
-

مورگانا :
-

سانتور :
-

مورگانا :
-

بالاخره مورگانا طاقت نیاورد :
- چته همچین به من زل زدی ؟ پرنسس باهوش ندیدی تا حالا ؟

سانتور :
- طالعت را می بینم دخترک شیرین عقل ! ستارگان از تو با من سخن می گویند !

مورگانا :
- ... ستارگان چه پرحرفن ! خوب معلومه که طالع من چیه ... مامان بزرگ لی فای می میره و من میشم ملکه آوالان . اینم گفتن داشت ؟

سانتور :
- تو را در یک سایت نیمه ماگلی می بینم ! چندی فعالیت کرده ، بعنوان ارزشی ترین عضو تازه وارد شناخته شده ، شناسه بسته می گردی !

مورگانا :
-

سانتور :
- به چه می اندیشی دخترک شیرین عقل ؟

مورگانا :
- به این که تو چقدر مهربونی فهمیدی من شیرینی دوس دارم هی عقلمو شیرین می بینی اون سایت نیمه ماگلی هم چه عاقلن که می فهمن من چه با ارزشم
---------
طنز ماجرای فوق ، اینجاست :

من اومدم یه پیشگویی در مورد استاد و تغییر گرایش غیرعادی ایشون ، از جادوگران سیفیت به ساحره های داف بنویسم ، یهو این شد که اینطوری شد البته ، غیر عادی هم نیست . چون سبک نگارشی من ابدا به سمت سیفیت و سیاه گرایشی نداره


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۷:۲۸:۰۸


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
آريانا در حال دويدن درون جنگل سرسبز نزديك هاگوارتز بود. جنگل ممنوعه!
با خودش ميگفت: برو...برو آريانا...بدو...بايد از جنگل فرار كني و خيلي عادي به هاگوارتز برگردي...
چند بار سكندري خورد و نزديك بود درون گودال عميقي بيفتد ، كه ناگهان صداي ناله ي عجيبي را شنيد.
- كمــــــك! واااي!!
آريانا ايستاد و كنجكاوانه اطرافش را نگاه كرد. صدا ، ديگر قطع شده بود. آريانا با خود فكر كرد: شايد كسي به كمك احتياج داره.
و با دقت به اطرافش نگاه كرد.
- آهاي؟ كسي اينجاست؟
اما كسي جواب نداد. آريانا كمي دور و برش را وارسي كرد كه ناگهان چشمش به سانتوري افتاد كه روي زمين بود. يك سانتور؟!
آريانا جلوتر رفت. سانتور حسابي زخمي شده و بيهوش به نظر ميرسيد.
- اوه! خداي من!
آريانا ، اين جمله را زمزمه وار به زبان آورد و چون ميدانست كه تنها رها كردن سانتور در اين مكان ، يعني داشتن قلبي سخت و بي رحم ، محكم با دو دستش ، سمهاي زخمي سانتور را گرفت و آن را كشان كشان به گوشه اي از جنگل برد.
در آن زمان ، آريانا از خودش به شدت متنفر بود. وقتي كه سانتور رابه گوشه اي ساكت و خلوت ، در جنگل برد ، آن را روي زمين رها كرد و نفس عميقي كشيد. سپس با خود فكر كرد: حالا بايد معالجش كنم. به كمي گياه دارويي نياز دارم.
به همين خاطر ، آريانا كمي دور و برش ، به دنبال گياهي ميگشت كه بتواند با آن سانتور را مداوا كند كه ناگهان يادش افتاد كه او ساحره است و ميتواند سانتور را با جادو معالجه كند. پس با خوشحالي ، گياهاني را كه تا به آن زمان جمع كرده بود را رها كرد و پيش سانتور برگشت.
سانتور هنوز بي هوش بود. آريانا ، كه كمي هم هول شده بود ، چوبدستي اش را در آورد و اولين وردي را كه به خاطرش آمد، به زبان آورد.
- اوه! اشتباه كردم!
زخمهاي سانتور ، با ورد آريانا ، عميق و عميقتر شد و خون بيشتري هم از آن ها جاري گشت. زخمهاي آبي رنگي هم روي پوستش به وجود آمد كه آريانا را حسابي ترساند. آريانا با دست پاچگي ، ورد ديگري را به زبان آورد و وقتي مطمئن شد كه وردش تاثير خوبي به جاي گذاشته لبخندي زد.
ناگهان سانتور چشم هايش را به صورت ناگهاني باز كرد و آريانا كه حسابي جا خورده بود ، فريادي كشيد.
سانتور از جا بلند شد و با گيجي تمام به آريانا زل زد: اينجا چي ميخواي؟
آريانا با خود فكر كرد: چه سانتور مهرباني...چه سانتور..چيــــي؟ سانتور؟ اوه نه! اون يه سانتوره!
آو آريانا كه از به ياد آوردن اين موضوع ترسيده بود ، پا به فرار گذاشت و سانتور از پشت سرش فرياد ميزد: برگرد! من به تو كاري ندارم.
اما آريانا كه در تمام عمرش از سانتور ها ميترسيد ، بدون نگاه كردن به پشت سرش ميدويد كه پايش به تكه چوبي گير كرد ( اين تكه چوب ، يكبار توجه پرسي ويزلي را به خودش جمع كرده ، و موجب شده بود كه پرسي ويزلي با كمال تفكر اين چوب را بررسي كرده ، و با خواهش دوستان ديگرش ، بالاخره آن را رها كند. )
آريانا به شدت روي زمين افتاد و سانتور ، كه در تعقيبش بود ، از اين موقعيت سوء استفاده كرد و سر راهش قرار گرفت:
- تو كي هستي؟ و چرا وقتي كه من به هوش اومدم ، بالاي سرم نشسته بودي؟
آريانا كه از ترس سفيد شده بود فرياد زد: منو نكش!
سانتور با عصبانيت گفت: من تو رو نميكشم. به شرطي كه به من بگي با من چي كار داشتي!
آريانا كه نزديك بود گريه اش بگيرد ، با حالتي بغض گونه گفت: من تو رو نجات دادم.
سانتور خنديد و گفت: تو؟
آريانا با چهره اي جدي گفت: بله! من. من زخم هاي تو رو درمان كردم.
سانتور مدتي سكوت كرد و در طي اين سكوت ، سعي داشت حقيقت را از چشمانش بخواند. اما چشمان آريانا ، فقط نشان دهنده ي اضطراب و حماقت پنهان بود و سانتور بالاخره دريافت كه اين شخص نميتواند يك دروغگو باشد. به همين خاطر گفت: تو دختر خوبي هستي!
- جدي؟! ممنون.
سانتور كه سعي داشت لبخندش را از آريانا پنهان كند گفت: من بايد...كاري برات انجام بدم.
آريانا كمي فكر كرد و گفت: براي من؟
سانتور لبخندي زد و گفت: تو جون منو نجات دادي و حالا هم من بايد كاري كنم كه جبران بشه! مثلا...ميتونم پيشگويي...
آريانا با ذوق و شوق به ميان حرف سانتور پريد و گفت: واقعا؟ تو ميتوني پيشگويي كني؟
سانتور كه از اين برخورد ناگهاني و عجيب آريانا جا خورده بود گفت: بله بله...من ميتونم پيشگويي كنم. از روي ستارگان.
آريانا به آسمان پر از ستاره نگاه كرد و گفت: خب؟
سانتور هم مدتي به آسمان و ستارگانش زل زد و اين مدت ، به قدري طولاني بود كه آريانا تصميم گرفت از سانتور كه در گوشه اي با خود خلوت كرده بود ، جدا شود و به آهستگي آنجا را ترك كند. اما ناگهان سانتور از جا بلند شد و به طرف آريانا آمد و گفت: تو بالاخره...
آريانا با خوشحالي گفت: من بالاخره بهش ميرسم؟
سانتور با تعجب گفت: به كي؟
آريانا كه لپ هايش گل انداخته بود گفت: خب..به اون ديگه!
سانتور با لحن جدي گفت: نه ! نه ! منظورم اينه كه تو بالاخره توسط يك خائن ، توسط يك بي رحم و توسط يك قاتل مريض رواني كه از خائن هم خائن تره ، اون كه ادعاي برادري با تو رو ميكنه ولي در باطن براي تو يك دشمنه ، اون برادر نامردت كه از هر دشمني با تو دشمنتره ، اون برادر نادانت تو رو ميكشه. تو رو ميكشه....تو رو ميكشــــــه!
- صبر كن ببينم...كدوم برادرم؟
سانتور كه از بابت اينكه آن فضاي كاملا احساسي ، توسط اين جمله خراب شده بود ، نگاهي به آرياناي كنجكاو انداخت وبا لحني بي تفاوت گفت: همون برادرت كه به فكر قدرته!
آريانا مدتي ، بي حركت به سانتور زل زد و بعد از گذشت 5 دقيقه چنان گريه اي سر داد كه سانتور به خودش نفرين فرستاد كه چنين خبري را به آريانا داده !
آريانا مرتب جيغ ميكشيد: من خودم ميكشمش...غلط هاي زيادي!...
سانتور با خشم فرياد زد: كافيه! اين هم حقيقت! حالا ما ديگه با هم كاري نداريم. انگار نه انگار كه من تو رو ديدم. پس...برو!
سانتور اين جمله را گفت و مانند برق و باد از جلوي آريانا گذشت.
آريانا مدت كوتاهي به اطرافش نگاه كرد و بعد از خودش پرسيد: هووم...منظور سانتور دقيقا چي بود؟ من كه نفهميدم!

من هر چي فكر كردم ، در رابطه با اين موضوع ، نكته ي طنزي به ذهنم نرسيد. بنا بر اين از استاد عذر ميخوام اگه خيلي جذاب نشد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۱۹:۰۰:۱۲

خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
شبانگاه صدای برخورد سم پای فایرنز بر زمین گلی جنگل ممنوعه شنیده می شد.اگر پرسی از او چنین درخواستی نکرده بود،هرگز پا به چنین جنگل منحوسی نمی گذاشت.جنگلی که هم نوعانش به خون او تشنه بودند!فضای تاریک جنگل موقعیت خوبی را برای پیشگویی فراهم می کرد.نور مهتاب گهگاهی از بین شاخه های تو در تو به صورت وحشت زده ی فایرنز می تابید.

-از جات تکون نخور!

-

این صدا دقیقا از پشت یکی از درخت های قطور پشت سر فایرنز به گوش رسید.صدای پای آن موجود و یا هر چیز دیگری که بود،به فایرنز نزدیک تر می شد.اگر چه فایرنز پشتش به او بود و نمی توانست قیافه آن موجود را ببیند.ولی می توانست حدس بزند که یکی از همنوعانش او را به چنگ آورده است.در مخمصه ی بدی افتاده بود! مجبور بود نقشه ای که از قبل فکرش کرده بود را عملی کند!

-آی پام!آی سمم!کمک!جیــــــــغ!

فایرنز در همان موقع خود را زمین انداخت و رویش را به سوی آن موجود برگرداند.درست حدس زده بود!یک سانتور بود!او علی سانتوری بود!رئیس قبیله ی بزرگ سانتور ها!فایرنز با شدت بیشتری جیغ و داد زد:

-آی پام!دارم درد می کشم!یه خار بزرگی رفته تو پام!آی!

فایرنز در آن تاریکی به راحتی می توانست قیافه علی سانتوری را ببیند که از عصبانیت به دلسوزیت(!!!) تغییر حالت داد!

-چی شده عزیزم؟چه مشکلی واست پیش اومده؟

-پام!یه خار بزرگ رفته تو سمم!دارم درد می کشم!

-اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش!

- من دارم می گم می میرم از درد!تو داری می گی طاقت بیارم!بیا کمکم کن ای همنوع خلف!بیا داخل سمم رو نگاه کن ببینم می تونی خار رو پیدا کنی؟جیـــــــــغ!

سر علی سانتوری به سم فایرنز نزدیک شد.

بووووووووف!

با برخورد سم پای فایرنز به دهن علی سانتوری، هیکل درشتش با سرعت به عقب پرتاب شد و در تاریکی فرو رفت.فایرنز با سرعت به محل قرارش با پرسی دوید.

نیم ساعت بعد

-بوقی چرا دیر کردی؟

-باب نزدیک بود گیر بیفتم!خیلی خوب سریع شروع می کنیم!می خواستی در مورد چی بدونی؟

-سرنوشت گروه های هاگوارتز به خصوص گریفیندور!

فایرنز بدون زدن کلامی اضافی به آسمان سیاه چشم دوخت.به نظر می رسید در آسمان به غیر از ماه نقره ای رنگ که خود حکم یک گوی پیشگویی را داشت،چیز دیگری به چشم نمی خورد!اما فایرنز در ما تحت آسمان را جستجو می کرد. نیم ساعت بعد،صدای فایرنز سکوت شب را جر داد!

-اتفاقات جالبی رو دارم می بینم.ادامه دست منو نگاه کن!اون ستاره های قرمز رو می بینی؟

-آره آره به خدا دارم می بینم!

-اونا ستاره ها هر کدوم مال یکی از اعضای گروه شما هست.دارن از خوشحالی سو سو می زنن!فکر کنم قهرمانی در انتظارشونه!البته اینو هم در نظر داشته باش عده بسیار زیادی از این ستاره های قرمز، با این که هیچ نقشی در قهرمانی ندارن،ولی دارن خودشونو نخود می کنن تو این سوسو زدن!درست در شمال اونا من ستاره های آبی رنگی رو می بینم!خدای من به نظرم می خوان به اون گروه ستاره های قرمز حمله کنن!دارن می سوزن!از شکستشون دارن می سوزن!ولی هیچ کاری از دستشون بر نمیاد!اگه از من بپرسی می گم این ستاره ها مربوط به ریونکلا هست.به نظرم دوم شدن! حالا می رسیم به اون ستاره های زرد رنگ که نور قشنگی هم دارن!می بینیشون که؟

-آره آره!

-اونا دارن به همدیگه نزدیک می شن و خودشونو منفجر می کنن!فکر شکستشونو گردن هم گروه های خودشون می ندازن!و در آخر می رسیم به اون ستاره های سبز رنگ!که البتهنمی شه اسمشون رو ستاره گذاشت!بیشتر شبیه سیاهچاله هست! عجیبه تا حالا همچین چیزی ندیده بودم!اصلا انگار وجود ندارن!والا راستش منم از تفسیر این چیزی که دارم می بینم عاجزم!

-جیــــــــــــــــغ!سوت!ایول!همه دست دست دست!

-مرگ! الان همه متوجه ما می شن!

-اوکی باب!نمی دونم چرا وقتی این پیشگویی رو گفتی به یاد این شعر افتادم: تو آسمون پر غبار ستاره رو نمی شه دید،اما شبا توی جنگل ممنوعه می شه ستاره ها رو دید!

-پرسی میل خودته!ولی من الان دارم ستاره راجر رو می بینم که داره بهت نزدیک می شه!پس از این چیزای مشنگی نخون!

-اوکی!آقا من برم!از این بهتر نمی شه!باید این خبرو به بکس گریف بدم.

-فکر کنم یه کم دیر شده!

-چرا؟

با اشاره سم فایرنز به پشت سر پرسی،جواب خود را یافت.گله های سانتور د حالی که آن ها را محاصره کرده بودند،هر لحظه حلقه را تنگ تر می کردند.

-جیـــــــــــــــــغ!


[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تدریس جلسه ششم پیشگویی - ترم ششم تابستانی



تدریس جلسه ششم پیشگویی - ترم ششم تابستانی



تصویر سیاه میشه و بعد از چند لحظه روشن و روشن تر میشه و چیزی حدود پنجاه سانتور رو نشون میده که در محوطه هاگوارتز چهار نعل در حال دویدن به دنبال یک سانتور ماده هستند .

- نه بن ! تو میدونی که اون ماله منه !
- واقعا اینطوری فکر کردی آمیکو ؟!
- چرت نگید برید کنار ، میدونید که من از همتون خوشگل ترم !
- اُهُک ! جدیدا چیزای جدید میشنوم ؟ نکنه میخواید دافه منو بپیچونید ؟
- دافه تو ؟ برو بوقی تا با جفت سمام نزدم تو دک و دهنتا !

دوربین که از دنبال کردن سانتور ها خسته شده ، چرخشی میکنه و نمای بسته ای از قلعه هاگوارتز رو نشون میده و با سرعت زیادی به سمت طبقه پنجم حرکت میکنه و از یکی از سوراخ های ریز دیوار وارد کلاس پیشگویی میشه !

- خوب ، طبق برنامه ریزی ای که اول ترم کردم ، این جلسه مربوط میشه به ... پیشگویی توسط موجودات جادویی متاسفانه پنج جلسست که دارم در مورد پیشگویی براتون حرف میزنم و تدریس میکنم ، ولی الان که دقت میکنم میبینم این سانتورا که یه مشت حیوونن بیشتر از شما میفهمن

یکی از دختر های هافلپافی که کلی داف به نظر میرسید از جاش بلند شد و با صدای زیر و نازکی گفت : ولی استاد ، اونا اصلا خوششون نمیاد حیوون خطاب بشن !

پرسی که جذب زیبایی وی شده بود گفت : بله شما درست میگی دوشیزه ... اممم ، خیلی دوست دارم اسمتون رو بگم ، ولی نمیخوام شما رو ناراحت کنم ! پس نمیگم ! خوب میریم سراغ تدریس ! ببینید ، سانتور یک موجود جادویی هست که شبیه اسب که فقط از نظر ابعاد بزرگتره و چهار پا داره و دو دست در اطراف سینش ! حالا خیلی توضیح نمیدم ، بالاخره دیدید دیگه ! البته اینم بگم که الان که به چهره دختر های کلاس دقت میکنم میبینم سانتور های ماده داف ترن کلا اصلا توی کلاس شما میام یه سری از این دخترا رو میبینم روحیم خراب میشه بعد استرجس میگه چرا تدریستو دیر انجام میدی

سانتور ها اولین موجوداتی بودند که دست به پیشگویی زدند ، اونها بعد از سال ها تلاش تونستند به بالاترین درجات پیشگویی برسن و بصورت کاملا دقیق و حرفه ای این کار رو انجام بدن ... البته نه با استفاده از گوی ، با استفاده از حرکات ستاره ها و در واقع نجوم ! اونها این علم رو نسل به نسل به سانتور های دیگه منتقل کردند و البته در این بین سانتور های خیانت کاری هم وجود داشتند که این علم رو به جادوگر ها فروختند و باعث شدن اون اصلیتش از بین بره ... البته گله سانتور ها هم کم نزاشتن و اون افراد رو طرد کردن !

سانتور ها برای هر کدوم از افراد یکی از میلیارد ها ستاره رو نشون کردن و با توجه به تغییر و تحولی که در اون ستاره رخ میداد آینده افراد رو پیش بینی میکردند .

- دیگه چه خبر استاد ؟!
-
- چیزه ... میخواستم تنوع ایجاد کنم !
- بشین سره جات بابا ! تهوع ایجاد کردی !

و بعد از رد و بدل کردن تعدادی چشمک با عده ای از دختر ها ، با صدای بلندی گفت : خب ! اینم از جلسه امروز ! امروز ، هر دختری که بیاد توی دفتر من و سوالی داشته باشه و البته زمان هم بعد از نیمه شب باشه پونصد امتیاز به گروهش اضافه میشه

و روی پاشنه پا چرخید و از کلاس خارج شد !





تکلیف :

یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
امتیازات جلسه پنجم



گابریل دلاکور : 30
خب من کلی مورد پیدا کردم که ازت امتیاز کم کنم ، ولی وقتی سوژت رو تا آخر خوندم ، دیدم که واقعا حیفه که نخوام امتیاز کامل رو بدم بهش.


پیتر پتی گرو : 30
اعتراف میکنم که خیلی قشنگ بود ، نتونستم سوژه خوبتو ندید بگیرم .


پیوز : 22
نچ ! سوژت خوب نبود ! دلخواه ننوشته بودی اصلا ، یعنی اگر اون مسئله سیم سرور رو نمیاوردی ، اصلا بهت امتیاز نمیدادم :دی
دوست داشتم بیشتر به گوی بپردازی ، طوری در مورد گوی نوشتی که انگار سایبر شاته ! عزیزم ، باید یه ذره حال و هوای گوی رو توصیف کنی ... فقط یه گوی گرد هست و تو باید اول همه چیز رو نا معلوم و تار و ابهام آمیز ببینی و بعد جلوتر بری ... خیلی فضاسازیش کار داره .


آلفرد بلک : 26
دل بخواهم نبود ! اگر یه سره سراغه پیشگویی رفته بودی که 10 امتیازم بهت نمیدادم ، ولی خب ، جالب بود ... دوست داشتم بیشتر به مسئله گوی بپردازی و یه سری فضاسازی واسش بیاری ! ضمنا از اینکه در مورد تصاویر زننده ای که توی تلویزیون نشون داده میشد چیزی ننوشتی کمی دلگیر شدم :دی


گراوپ : 21
اعتراف میکنم بیناموسی های ریزی ( اسم کی.ری.مولینگ ، از روی گی برداشت ) که داشتی منو تحریک کرد که علاوه بر 30 کلی هم امتیازه تشویقی بهت بدم ، ولی خب ! نمیشد ! مواردی که باید رعایت کنی اینه که اولا به طرزه گولاخی در مورد گوی فضاسازی کنی ، دوست داشتم به درون گوی بری و یه سری واقعه رو بنویسی !


مری باود : 15
قشنگ نوشته بودی ، ولی اصلا به تکلیف دقت نکردی ! سوژت خوب بود ولی من یه پیشگویی واقعی میخواستم ... اغراق کردی ! یه کسی که با کمک گوی پیشگویی میکنه نمیتونه همینطوری همه چیز رو زودتر بفهمه ! پیشگویی ها به ندرت درست از آب در میان با اینکه اطلاع داده شده بود بهش . این امتیازو به خاطره زحمتی که کشیدی میدم .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
مری برای بار چهارم به برگه‌ای که در دست داشت نگاه کرد ، با اینکه مدت زیادی را در آنجا گذرانده بود اما هنوز نوبت به او نرسیده بود . نگاهی به افرادی که در جلوی او نشسته بودند کرد و تعداد آنها را از نظر گذراند .

- 1 ... 2 ... 3 ... آخی فکر کنم تا یه ساعت دیگه بتونم برم داخل .

یک ساعت بعد

- خانم ... خانم ... بیدار شین نوبت شماست ، اگر تمایلی برای پیشگویی ندارین ...

مری که با شنیدن صدای نفر قبلی خود از خواب پریده بود خیلی سریع از جای خود برخاسته و به طرف در ورودی اتاق رفت و ادامه‌ی حرفهای جادوگری که او را بیدار کرده بود را نفهید .
وقتی از در اتاق به داخل رفت هوای دم کرده‌ی اتاق نفسش را گرفت ، فضا بسیار گرفته بود و نفس کشیدن به سختی صورت میگرفت . غباری همانند لحظات مه آلود صبحگاهی اتاق را فرا گرفته بود اما از هوای تازه و نور خورشید خبری نبود و به جای خورشید گویی سفید در بالای میزی در انتهای اتاق نمایان بود .
مری قدم دیگری به جلو برداشت ، کم چشمهایش به نور کم سوی اتاق عادت کرده بود برای همین توانست در پشت میز ساحره‌ی بزرگ و تنومندی را که با دست به او اشاره میکرد تا جلوتر بیاید را ببیند . پس با اینکه تا کنون به چنین جاهایی قدم نگذاشته بود اما عزم خود را جزم کرد تا پرده از راز برگه‌ای که در دست داشت بگشاید .

ساحره : عزیزم ... سعی کن به خودت مسلط بشی ! من میدونم این نوشته کمی تو رو ترسونده اما من کمکت میکنم تا کمی آرومتر بشی!
مری: می‌بخشید اما شما از کجا فهمیدین که من برای ...
ساحره : این گوی منه و من کسی هستم که شاید خیلی چیزها رو قبل از وقوع بدونه !
مری: اما این قضیه فرق داره ، شاید بنظر ساده برسه اما من ... من ... اصلاً من اومدم اینجا تا از کار همکارم "استنلی" سر در بیارم ! من باید بدونم الان کجاست و چکار میکنه و چرا ...
ساحره : و چرا این نامه رو برای تو نوشته !

مری از اینکه ساحره حرف او را قطع کرده بود کمی ناراحت شده بود ، اما از سرعت عملکرد او برای فهمیدن قضایا بسیار راضی بود . بی تردید" کاداور" دوست صمیمی‌اش او را به بهترین جایی که میتوانست نتیجه بگیرد فرستاده بود . بار دیگر کمی تامل کرد اما وقت برایش ارزش داشت برای همین خیلی سریع خود را به ساحره رساند و نامه را روی میز او گذاشت .

مری : این نامه‌ای هست که دیروز به دست من رسیده و مضمونش اینه که ...
ساحره : اینه که یکی از رازهایی که در پرونده های کاری تو بوده برای عده‌ای برملا شده ، و تو ماموری هستی که هیچ چیزی نباید ازتو کشف بشه !
مری : ... آ ... آره ... اما شما ...
ساحره : گفتم که من خیلی از چیزها رو میدونم ! حتی میدونستم که تو امروز به من مراجعه میکنی !
مری : خب ... خب حالا که تو همه چیز رو میدونی بگو به من که این امضای استنلیه ؟ برای چی جریان محکومای این پرونده رو لو داده؟ قطعاً اونا دیگه از کشور خارج شدن و دست ما بهشون نمیرسه ! اصلاً بگو الان خودش کدوم گوریه ؟!
ساحره : عصبانی نشو عزیزم ، تو به من پول میدی که همین کار رو برات بکنم . اما من الان دارم میبینمش ! الان توی گوی منه و آره ... آره داره به طرف یه اسکله میره ... آهان داره به طرف اسکله‌ی " اشنایدر" میره ، میبینم که با یه مردی صحبت میکنه که یه جای زخم روی صورت سمت چپش داره ...
مری : آره ... آره خودشه ." فردریک استون" ... محکوم اول پرونده ! میدونستم باهاش تبانی کرده . احمق بی‌شعور برای من دلیل آورده که برای ادامه‌ی زندگیم به پول احتیاج دارم و اونا قراره بود که بهش ...
ساحره : اوه ، آره دارم می‌بینم داره یه پولی رو میگیره و یه چیزایی رو تحویل میده ...
مری : اوه احمق ... داره مدارک رو تحویلشون میده ... من باید سریع به همکارام خبر بدم ... گفتی اسکله‌ی اشنایدر ؟ ...

مری این را گفت و به سرعت از اتاق بیرون رفت ، باید خیلی سریع به همکارانش خبر می‌داد تا این خائن را در لحظه‌ی انجام خیانت غافلگیر کند.

در اتاق

ساحره از صندلی خود بلند شد و به طرف اتاق پشتی رفت ، در اتاق پشتی مردی نشسته بود که ساعتی پیش خود را کاداور معرفی کرده بود ، کاداور از صندلی خود بلند شد و در حالی که دست میزد به طرف ساحره رفت .

کاداور : آفرین بر تو ! میدونستم در پیشگویی دقیق استادی ! اما نه به این شدت ! حالا وقتی بچه ها به آنجا میرسن با جسد استنلی روبرو میشن که مقصر اصلی پرونده‌اس و هیچ کس هم ظنین نمیشه که من معامله رو کردم ! فکر کنم این سهم تو از پولی باشه که نصیبم شد !

کاداور چمدانی را تحویل ساحره داد و از همان در پشت بیرون رفت ...


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۵:۰۳:۴۳


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
تکلیفی بنویسید که در اون پیشگویی قوی ای صورت گرفته ! ( 30 )

زمینی بایر با غار هایی تاریک و نم زده تنها منظره ی قابل توصیف برای مکان زندگی غول های بیابانی است.

گرومپ گرومپ گرومپ ( افکت راه رفتن غول ! )
غولی بسیار عظیم الجثه در حالیکه چماغ جواهر نشانی در دست داشت، به طرف غاری حرکت می کرد که بر بالایش نوشته شده بود :
" گراوپ مطمدن ، بحترین پیشگوی قول های خیابانی! "

از شکل و شمایل و راه رفتن غول عظیم الجثه معلوم بود که رئیس غول ها هست ، ولی هر از گاهی عربده می کشید و این نکته بیانگر این موضوع بود که مضطرب و هیجان زده است!

سرانجام غول رئیس ، وارد غار گراوپ شد.
گراوپ در انتهای غار درست پشت گویی که بیشتر شبیه (بــــــــــــوق) بود نشسته بود و به رئیس غول ها لبخند میزد.
_ خوش اومد رئیس غول ها! من توانست چه کمکی کرد به شما؟

غول چماغش رو یک گوشه میزاره و رو به روی گراوپ میشینه.
_ من شنید که در آینده هست یک پسر غول که کرد مرا برکنار از رئیسی و کشت مرا!

گراوپ سرش رو تکون میده و دستش رو میزاره روی گوی و لحظه ای تفکر میکنه و سپس با لحن مرموزی شروع به صحبت کردن میکنه.
_ من دید یک پسر ... که داشت یک زخم بر روی پیشانی! زخم یک دایره با یک خط در وسط آن است پیشگویی می گوید که یا او تو را کشت و یا تو اورا! این هست یک پیشگویی مطمئن ... تو باید مطمئن شد از اینکه این پسر نکشت تو را!

رئیس که صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود فریاد کشید : چه هست اسمش؟

گراوپ دستش رو بالا برد و همچنان که به گوی زل زده بود ادامه داد : اسمش هست تری قاطر () هست یک پسر متمدن و در آینده یک خانم هست که نوشت زندگینامه اش را به اسم کی.ری.مولینگ() اگر تو نکشت او را ، او کشت تورا... او در هیفده سالگی بزرگ شد و امد و حمله کرد به تو مثل چگوآرا (!!!) کرد تو را جر وا جر ... کرد تو را از وسط نصف ! نصفت به طرف راست نصفت به طرف چپ!

گراوپ دستش رو از روی گی برداشت و تکانی به خود داد ... پیشگوی سنگین و قوی ای بود و انرژی های ارزشمند گراوپ رو گرفته بود ... وقتی گراوپ چشمانش را از روی گوی برداشت رئیس غول ها را دید که به طرف در رفته و چماغش را در دستش فشار می دهد.

گراوپ آرزو کرد که یک بار هم شده ، شاهد پیروزی شر بر خیر باشد... اتفاقی که هیچ وقت نیفتاده بود!


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۲:۳۶:۰۲

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
او همیشه پیشگوی خوبی بوده ، پس این بار هم درست پیشگویی خواهد کرد . پیشگویی قوی یکی از تفریحات اوست . روی مبلی دونفره در خاه ی ریدل کمی جا به جا شد و گوی را محکم تر گرفت . پیشگویی گام بعدی آلبوس دامبلدور و البوس سوروس پاتر ، دو ناظر محفل ققنوس ، نبایست کار سختی باشد .

- کروشیو ! بلیز پس چی شد این پیشگویی ؟ تا یه دقیقه دیگه انجام ندیدی یه راست می ری اتاق تسترال ها !

بلیز به حرف اربابش که روی مبل تک نفره ای لم داده بود گوش کرد و پس از خالی کردن ذهنش ، شروع به گفتن دیده هایش کرد .

- دارم به طرف در اتاق شماره 29 هتل هیلتون می رم ! هتل خیلی زیبا و بزرگیه ...

- چیزای اصلی رو بگو !

- در باز می شه ، وارد شدم . یه سوییت جاداره . لباس های دو مرد روی سنگ فرش اتاق ، نه رسیده به تخت دو نفره ، افتادست . صدای شر شر حموم میاد و گاهی هم صداهای نا مفهوم بیناموسی .

لرد ولدمورت که انتظار پیشگویی مفیدتری داشت با خشم نگاهی به بلیز انداخت و گفت :
- خوب اطرافت رو نگاه کن ! ببین چی می بینی ؟
- خب ، دور من شما هستین ، آنی مونی هست و این مبل ها !
- ابله ! توی گوی رو گفتم !

بلیز بار دیگر به درون گوی نگاه کرد .
- تلویزیون مشنگی روی یه کانالی به اسم بوق( مدیر : تبلیغات در سایت جادوگران ممنوع می باشد ) هست . گاهی کلیپ های زننده ای رو از مرد های مشنگ نشون می ده ! اه ! خب ارباب خوشم نمیاد نگاه کنم !
- باشه اونجا رو نگاه نکن !
لرد در حالی که با خود اندیشید که آیا مرگخواران او واقعا سیاه هستند خطاب به بلیز گفت :
- یکی دو ساعت بعد رو پیشگویی کن !
- اوکی ! ار... آلبوس و آسپ روی تخت زیر پتو دراز کشیده اند . نیم تنه ی بالای اونا عریانه و نیم تنه ی پایینیشون رو نمی دونم ، چون زیر پتوئه . ظاهرا خسته هستند و خوابشون گرفته . نه ! دامبلدور بیدارشد ، کنترل رو برداشت و کانال رو .... اه ... روی یه کانال بدتر که صداهای بیشتری داره می زنه ؛ انگار با این کار می خواد آسپ رو بیدار کنه .
- خب ، نیم ساعت بعدش رو پیشگویی کن !
- اممــــ.... دست های آسپ که تنها قسمتی از بدن آسپه که از زیر پتو بیرونه به پتو چنگ می زنه ! فکر کنم داره فنون پیچیده ای رو بهش زیر پتو می گه . برخلاف آسپ از دامبلدور هیچ صدایی جز هر چند دقیقه یک صدای ممتد شنیده می شه . وایـــــــــی... بیچاره آسپ . من دیگه اون رو جادو نمی کنم ! آسپ در حالی که مربع سیاه رنگی توی گوی جلوی اون رو گرفته از روی تخت بلند می شه و لنگان لنگان به طرف سرویس بهداشتی سوییت می ره . چند دقیقه بعد دامبلدور هم با شیطنت بلند می شه و به دنبال اون می ره .
لرد که گویی دیگر میلی به ادامه پیشگویی نداشت رو به بلیز گفت :
- بسه دیگه ! نمی خوام ادامه بدی ! بیا بریم می خوام همون فنون پیچیده ای رو که آلبوس به اسپ یاد می داد یادت بدم !


----------------
از اون جایی که پست جدیه قصد داشتم از شکلک استفاده نکنم !



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دستم دور گوی حلقه شده بود ، کم کم احساس سرما می کردم و همزمان در اعماق آینده فرو می رفتم :

خیابان های هاگزمید خلوت و بی سر و صدا بود ! خورشید مثل همیشه بر فراز دهکده جادویی میتابید و نور مهربانانه اش را بر سر مردم دهکده میتاباند !

آلبوس سوروس پاتر ، وزیر مردمی ، داشت در خیابان قدم میزد و آلفرد بلک و پیوز ، به عنوان محافظانش ، نفس نفس زنان به دنبالش می آمدند : « فکر نمی کنید خسته شدیم جناب وزیر ؟ هوا خیلی گرمه ! »

- « خیر ، باید این سفر ما یک نتیجه ای داشته باشه ! »

پیوز با صدایی عصبی پرسید : « به چه نتیجه ای میخواین برسین ؟ »

- « خودمم دقیق نمیدونم ... مهم اینه که برسیم ! »

آلفرد بلک کمی خودش را از پیوز جلو انداخت و در حالی که عرق پیشانی اش را با آستینش پاک می کرد گفت : « جناب وزیر ! سرظهری مردم دارن تو خونشون استراحت می کنند ! شما دنبال چی میگردین ؟ »

- « سیم سرور ! »

- « چی فرمودین ؟ »

- «منظورم این بود که دارم دنبال پدرم عله می گردم ! »

آلبوس سوروس از یک پیچ در کوچه ای پیچید و مستقیم جلو رفت ! پیوز و آلفرد بعد از بوق و اندی وارد کوچه شدند ... آلبوس سوروس پاتر داشت با آرامش قدم بر میداشت ! و درست در همین لحظه ...

صدای شکافته شدن هوا و صوت «پت ، پت » مانندی شنیده شد و بلیز زابینی سوار بر رخش در کوچه پدیدار شد !

آلفرد بلافاصله چوبدستی اش را کشید و پیوز بعد از او اینکار را انجام داد. ورد «استیوپفای » آلفرد به موازات طلسم بازدارنده پیوز حرکت کرد اما قبل از آن بلیز شمشیرش را کشید و فریاد زد : « به گیتی چنان داد که رستم منم ! »

شمشیر بر گردن وزیر کوبیده شد و خون سرخی در هوا فواره زد ! با قطع شدن سر آ.س.پ کله مبارک وی به سمت چپ افتاد و دو طلسم بیهوشی و بازدارنده با آن اثابت کرد ! بلیز شمشیرش را بالا گرفت و گفت :
« چنان کردم اکنون وزیر را ترور / که زوپس قدرمند ، داده ارور ! »
...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۲۰:۰۲:۳۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
خانه گريمولد:

در پذيرايي خانه،به غير از آلبوس دامبلدور و جيمز،هيچ كس ديگري به چشم نمي خورد.به نظر مي رسيد آلبوس كار بسيار مهمي را داشته است كه جيمز را اين موقع صبح بيدار كرده است.بر خلاف خميازه هاي بلند جيمز،آلبوس بسيار غبراق و سرحال به نظر مي رسيد.

-خيلي خوب جيمز!فكر كنم متوجه شده باشي كه چرا اين موقع صبح بيدارت كردم!كار مهمي باهات دارم!

-مگه كاري مهم تر از بيناموسي هم واسه تو وجود داره؟شروع كن من حاضرم!

- البته كاري كه دارم بي ارتباط با بيناموسي نيست.ولي نه اون چيزي كه فكرشو مي كني!من شنيدم تو پيشگوي ماهري هستي.تازگي ها يه اتفاقات عجيبي تو كلاس هايخصوصيم افتاده.مي خوام بدونم آينده ي اين بيناموسي بازي ها چي مي شه؟

-

-جــــــيمــــز!

-ها!چي! من حاضرم!پيشگويي! بله خودشه!پس چرا لفتش مي دي؟گوي پيشگويي رو بيار ديگه!

گويا آلبوس منتظر شنيدن اين جمله بود.زيرا به محض پايان يافتن جمله ي جيمز،گويي دخشان با نور خز شده ي آبي رنگ در دستانش ظاهر شد.دست پير و سياه آلبوس،به طرف جيمز دراز شد.با حركت كوچكي به يويوي خود، آن را به دور گوي پيچاند و به طرف خود كشيد.گوي را در بين دستان كوچك و لاغرش قرار داد.با خود چيزهايي را زمزمه كرد كه آلبوس از شنيدن آن چندان هم عاجز نبود!

-خيلي خوب!ول بايد كانكت بشم به شبكه ي پيشگويي!خدا كنه از كارتم چيزي مونده باشه!كانكتيوس!

صداي كانكت شدن در پذيرايي شنيده شد.گوي به نشانه ي وصل شدن به شبكه براي چند لحظه خاموش و روشن شد.صداي نازك و زنانه اي از درون گوي به گوش رسيد:

-از اعتبار شما 40 دقيقه ديگر باقي مانده است.

اكنون زمان پيشگويي رسيده بود!

-اوه خداي من!چيزهاي بدي رو دارم مي بينم!گوي داره يك سالن بزرگ رو نشون مي ده.به نظرم دادگاه هستش.واي خداي من!قاضي اون!قاضي اون مام بزرگ خودمه!يه چكش دستشه و داره همين طور روي ميز مي زنه.()داره يه حكمي رو تصويب مي كنه!اي كاش مي تونستم يه خورده به ميزش نزديك تر بشم.اه لعنتي!تصوير عوض شد!چه جالب!اين جا كه دم در كلاس خصوصيته!يه پسر سيفيت دقيقا جلو دره!

-خيلي خوب ادامه بده

-مي خواد درو باز كنه.ولي نمي تونه!مثل اينكه قفله!پسره نااميد مي شه و از اون جا مي ره!

-

-واسا!خدا من!آلبوس بدبخت شدي!يه تابلوي بزرگ روي در كلاست زدن.نوشته...نوشته...آلبوس من جرات ندارم واست بخونم!:ywoory:

-بگو بوقي

-نوشته در راستاي جلوگيري از ترويج بيناموسي،پروانه ي كسب اين دفتر لغو شد.اين حكم به دستور قاضي دادگاه عالي ويزنگاموت،ليلي اوانز صادر شده است. آلبوس!مام بزرگ من تورو بيكار مي كنه!

-جيــــــــــــــــغ! من نمي ذارم!اين نامرديه!ببينم ديگه چي مي بيني؟

-صبر كن هر چي پيشگويي در اين مورد هست رو واست بگم!واسه منم جالبشد!صبر!

همان موقع در خانه ريدل!

-كروشيو!

-آخ

-كروشيو!

-آخ

-كروشيو!

-آخ

-كروشيو پرسي!چطور جرعت مي كني جلوي طلسم من خوابت بره؟

-باب خز شد اين طلسم!يه خورده آپديت باش لرد!واسه چي منو اين موقع بيدار كردين؟

لرد از جلوي ميز خود كنار رفت و پرسي را با گوش درخشاني كه بر روي ميز بود تنها گذاشت.

-مي خوام واسم پيشگويي كني!به نظرم اتفاقات بدي در حال رخ دادنه!نمي دونم چه اتفاقاتي!اين وظيفه تو هست!

پرسي با آن پيكر خواب آلوده خود،تعظيم كوتاهي به لرد كرد و به طرف گوي رفت.

-كانكتيوس!

صداي اشغالي تلفن در سراسر اتاق لرد پيچيد و به همراه آن،عبارت قرمز رنگي بر روي گوي نقش بست!

Sorry! Any body is in your pishgooyi! Please come back later!

-ارباب الان شبكه شلوغه!يه نفر تو پيشگويي هست من نمي تونم كانكت شم!بايد صبر كنيم.

-كروشيو!

-آخ!باب خوب خوب چرا منطق حاليتون نيست.هيچ راهي نيست!البته نه هيچ راهي!ببينم شما اجازه مي دين من اون كاربر رو بوت كنم؟

-هر كاري مي كني زودتر!

همان موقع در خانه گريمولد

تق(افكت ديسي شدن!)

-تو روحش!تازه گرم پيشگويي شده بوديما!من به اين تد بوقي گفتم ايت كارت رو نخر كه همش خرابي سرور داره!

خانه ريدل

-اوه ارباب!چيزي كه دارم مي بينم جرات بيانشو ندارم!

-بگو!ببين دو حالت كه نداره!اگه نگي طلسم آواداكداورا مي فرستم!اگرم بگي كروشيو نثارت مي كنم!

پرسي عرق صورتش را پاك كرد.بار ديگر نگاهي مظلومانه به لرد انداخت تا شايد رحمي كند.اما وقتي نگاه غضب آلود لرد نصيبش شد،سرش را بر روي گوي برگرداند.

-يه چيز خفت!خداي من!اين مادر شوهر خواهرمه!جلوي يه نفر واساده كه مو نداره!خداي من اين كه خود شما هستين!ظاهرا تو دادگاه عالي ويزنگاموت هستين.تنهاي تنها!خيلي ترسيدين!يه طومار بلند دستتونه.خونئن متن درون كاغذ شخته.ولي مثل اين كه سرفصلش نوشته گزارش ماموريت هاي آتي مرگ خواران!

-چي؟

-گزارش ماموريت هاي آتي مرگ خواران!ليلي طومار رو گرفته و در حال نگاه كردن بهش هستش و بعدش...اوه خداي من!پارش مي كنه!

-كي؟منو؟

-نه باب!طومارو پاره مي كنه!و دقيقا جايي پرت مي كنه كه ما از اون جا داريماين صحنه ها رو نگاه مي كنيم.لرد من الان به غير از كاغذ ديگه چيزيو نمي بينم!

اما ظاهرا لرد متوجه حرف پرسي نشده بود.متفكرانه به نقده اي خيره شده بود.چيزهايي با خود زمزمه مي كرد.

-اگه پيشگويي واقعيت داشته باشه كه مطمئن هستم واقعي هست واسه ما خيلي بد مي شه!بايد قبل از اين كه حكم صادر بشه اين موضوع رو با آلبوس در ميون بذاريم!فكر كنم ديگه وقت همكاري هامون فرا رسيده.يه كودتاي توپ همه چيزو دگرگون مي كنه.نظر تو چيه پرسي؟

-


[b]تن�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.