آريانا در حال دويدن درون جنگل سرسبز نزديك هاگوارتز بود. جنگل ممنوعه!
با خودش ميگفت: برو...برو آريانا...بدو...بايد از جنگل فرار كني و خيلي عادي به هاگوارتز برگردي...
چند بار سكندري خورد و نزديك بود درون گودال عميقي بيفتد ، كه ناگهان صداي ناله ي عجيبي را شنيد.
- كمــــــك! واااي!!
آريانا ايستاد و كنجكاوانه اطرافش را نگاه كرد. صدا ، ديگر قطع شده بود. آريانا با خود فكر كرد: شايد كسي به كمك احتياج داره.
و با دقت به اطرافش نگاه كرد.
- آهاي؟ كسي اينجاست؟
اما كسي جواب نداد. آريانا كمي دور و برش را وارسي كرد كه ناگهان چشمش به سانتوري افتاد كه روي زمين بود. يك سانتور؟!
آريانا جلوتر رفت. سانتور حسابي زخمي شده و بيهوش به نظر ميرسيد.
- اوه! خداي من!
آريانا ، اين جمله را زمزمه وار به زبان آورد و چون ميدانست كه تنها رها كردن سانتور در اين مكان ، يعني داشتن قلبي سخت و بي رحم ، محكم با دو دستش ، سمهاي زخمي سانتور را گرفت و آن را كشان كشان به گوشه اي از جنگل برد.
در آن زمان ، آريانا از خودش به شدت متنفر بود. وقتي كه سانتور رابه گوشه اي ساكت و خلوت ، در جنگل برد ، آن را روي زمين رها كرد و نفس عميقي كشيد. سپس با خود فكر كرد: حالا بايد معالجش كنم. به كمي گياه دارويي نياز دارم.
به همين خاطر ، آريانا كمي دور و برش ، به دنبال گياهي ميگشت كه بتواند با آن سانتور را مداوا كند كه ناگهان يادش افتاد كه او ساحره است و ميتواند سانتور را با جادو معالجه كند. پس با خوشحالي ، گياهاني را كه تا به آن زمان جمع كرده بود را رها كرد و پيش سانتور برگشت.
سانتور هنوز بي هوش بود. آريانا ، كه كمي هم هول شده بود ، چوبدستي اش را در آورد و اولين وردي را كه به خاطرش آمد، به زبان آورد.
- اوه! اشتباه كردم!
زخمهاي سانتور ، با ورد آريانا ، عميق و عميقتر شد و خون بيشتري هم از آن ها جاري گشت. زخمهاي آبي رنگي هم روي پوستش به وجود آمد كه آريانا را حسابي ترساند. آريانا با دست پاچگي ، ورد ديگري را به زبان آورد و وقتي مطمئن شد كه وردش تاثير خوبي به جاي گذاشته لبخندي زد.
ناگهان سانتور چشم هايش را به صورت ناگهاني باز كرد و آريانا كه حسابي جا خورده بود ، فريادي كشيد.
سانتور از جا بلند شد و با گيجي تمام به آريانا زل زد: اينجا چي ميخواي؟
آريانا با خود فكر كرد: چه سانتور مهرباني...چه سانتور..چيــــي؟ سانتور؟ اوه نه! اون يه سانتوره!
آو آريانا كه از به ياد آوردن اين موضوع ترسيده بود ، پا به فرار گذاشت و سانتور از پشت سرش فرياد ميزد: برگرد! من به تو كاري ندارم.
اما آريانا كه در تمام عمرش از سانتور ها ميترسيد ، بدون نگاه كردن به پشت سرش ميدويد كه پايش به تكه چوبي گير كرد ( اين تكه چوب ، يكبار توجه پرسي ويزلي را به خودش جمع كرده ، و موجب شده بود كه پرسي ويزلي با كمال تفكر اين چوب را بررسي كرده ، و با خواهش دوستان ديگرش ، بالاخره آن را رها كند.
)
آريانا به شدت روي زمين افتاد و سانتور ، كه در تعقيبش بود ، از اين موقعيت سوء استفاده كرد و سر راهش قرار گرفت:
- تو كي هستي؟ و چرا وقتي كه من به هوش اومدم ، بالاي سرم نشسته بودي؟
آريانا كه از ترس سفيد شده بود فرياد زد: منو نكش!
سانتور با عصبانيت گفت: من تو رو نميكشم. به شرطي كه به من بگي با من چي كار داشتي!
آريانا كه نزديك بود گريه اش بگيرد ، با حالتي بغض گونه گفت: من تو رو نجات دادم.
سانتور خنديد و گفت: تو؟
آريانا با چهره اي جدي گفت: بله! من. من زخم هاي تو رو درمان كردم.
سانتور مدتي سكوت كرد و در طي اين سكوت ، سعي داشت حقيقت را از چشمانش بخواند. اما چشمان آريانا ، فقط نشان دهنده ي اضطراب و حماقت پنهان بود و سانتور بالاخره دريافت كه اين شخص نميتواند يك دروغگو باشد. به همين خاطر گفت: تو دختر خوبي هستي!
- جدي؟! ممنون.
سانتور كه سعي داشت لبخندش را از آريانا پنهان كند گفت: من بايد...كاري برات انجام بدم.
آريانا كمي فكر كرد و گفت: براي من؟
سانتور لبخندي زد و گفت: تو جون منو نجات دادي و حالا هم من بايد كاري كنم كه جبران بشه! مثلا...ميتونم پيشگويي...
آريانا با ذوق و شوق به ميان حرف سانتور پريد و گفت: واقعا؟ تو ميتوني پيشگويي كني؟
سانتور كه از اين برخورد ناگهاني و عجيب آريانا جا خورده بود گفت: بله بله...من ميتونم پيشگويي كنم. از روي ستارگان.
آريانا به آسمان پر از ستاره نگاه كرد و گفت: خب؟
سانتور هم مدتي به آسمان و ستارگانش زل زد و اين مدت ، به قدري طولاني بود كه آريانا تصميم گرفت از سانتور كه در گوشه اي با خود خلوت كرده بود ، جدا شود و به آهستگي آنجا را ترك كند. اما ناگهان سانتور از جا بلند شد و به طرف آريانا آمد و گفت: تو بالاخره...
آريانا با خوشحالي گفت: من بالاخره بهش ميرسم؟
سانتور با تعجب گفت: به كي؟
آريانا كه لپ هايش گل انداخته بود گفت: خب..به اون ديگه!
سانتور با لحن جدي گفت: نه ! نه ! منظورم اينه كه تو بالاخره توسط يك خائن ، توسط يك بي رحم و توسط يك قاتل مريض رواني كه از خائن هم خائن تره ، اون كه ادعاي برادري با تو رو ميكنه ولي در باطن براي تو يك دشمنه ، اون برادر نامردت كه از هر دشمني با تو دشمنتره ، اون برادر نادانت تو رو ميكشه. تو رو ميكشه....تو رو ميكشــــــه!
- صبر كن ببينم...كدوم برادرم؟
سانتور كه از بابت اينكه آن فضاي كاملا احساسي ، توسط اين جمله خراب شده بود ، نگاهي به آرياناي كنجكاو انداخت وبا لحني بي تفاوت گفت: همون برادرت كه به فكر قدرته!
آريانا مدتي ، بي حركت به سانتور زل زد و بعد از گذشت 5 دقيقه چنان گريه اي سر داد كه سانتور به خودش نفرين فرستاد كه چنين خبري را به آريانا داده !
آريانا مرتب جيغ ميكشيد: من خودم ميكشمش...غلط هاي زيادي!...
سانتور با خشم فرياد زد: كافيه! اين هم حقيقت! حالا ما ديگه با هم كاري نداريم. انگار نه انگار كه من تو رو ديدم. پس...برو!
سانتور اين جمله را گفت و مانند برق و باد از جلوي آريانا گذشت.
آريانا مدت كوتاهي به اطرافش نگاه كرد و بعد از خودش پرسيد: هووم...منظور سانتور دقيقا چي بود؟ من كه نفهميدم!
من هر چي فكر كردم ، در رابطه با اين موضوع ، نكته ي طنزي به ذهنم نرسيد. بنا بر اين از استاد عذر ميخوام اگه خيلي جذاب نشد.
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۱۹:۰۰:۱۲