هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۴۵ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
روزی که روح شدم...

دردی که چند روز اخیر در وجودم لانه کرده بود، به ناگاه متوقف شد؛ انگار که فشاری از روی سینه ام به یک مرتبه برداشته شود و چقدر این احساس لذت بخش بود.

از روی تختخواب بلند شدم و دریافتم که هیچ یک از عضله هایم بعد از چند روز بی تحرکی، در مقابل حرکات من مقاومت نمی کنند اما نمی دانم چرا زیاد شگفت زده ام نکرد. در اتاق باز بود و کسی در راهرو دیده نمیشد ولی سر و صدایی به گوش می رسید که نشان از حضور افراد خانواده بود. با لبخندی بر لب و روی پنجه ی پا به سمت آشپزخانه رفتم تا آنها را غافلگیر کنم. چند قدم بیشتر نمانده بود؛ هری و لیلی پشت به من مشغول گفتگو بودند. کافی بود کسانی که شبانه روز بالای سرم پرستاری کرده بودند را در آغوش بکشم... فقط چند قدم مانده بود... صدای جیغی وحشتناک در خانه طنین افکند. هر دو بدون توجه به من به طرف منبع صدا دویدند و من هم بی اختیار به دنبالشان روانه شدم.

همه در اتاق من، دور همان تخت جمع شده بودند. جیمز لبهایش را به شدت بهم می فشرد و در سکوت اشک می ریخت. جینی هم لیلی را محکم در آغوش گرفته بود و هر دو بطور سوزناکی گریه می کردند. ال در کنار تخت زانو زده بود و به همان نقطه ای خیره شده بود که پدرش نگاه می کرد.

با وحشت پرسیدم،«چه اتفاقی افتاده؟» و وقتی هیچ پاسخی نیامد، با صدای بلندتری تکرار کردم،« پرسیدم چی شده؟!»

هیچ کس به حضور من اهمیتی نمی داد، از آن فاصله قادر نبودم ببینم روی تخت چه چیزی قرار دارد که آنها را آنطور در هم شکسنه است، پس جلوتر رفتم و از پشت سری هری نگاه کردم که لبه ی ملحفه ای که تا روی سر جسد کشیده بود را هنوز در دست داشت؛ بدون شک جسد بود چون از زیر آن پارچه ی سفید رنگ هم طرح کلی اندامش و موهای فیروزه ای که از آن بیرون زده بودند، مشخص بود !

« نه!»

با ترسی ناگهانی خودم را عقب کشیدم. تقریبا" با صدایی بلند گفتم، « این امکان نداره!» اما باز هم کسی واکنش نشان نداد. دوباره به طرف تخت برگشتم؛ باید ملحفه را کنار می زدم، باید مطمئن می شدم. دستم را دراز کردم ولی قادر به گرفتن آن نبودم؛ انگار انگشتانم در تار و پود پارچه حل میشد بدون آنکه چیزی را لمس کنند.

« تو قول داده بودی، تدی!»

جیمز بود که سکوت را شکست، دیوانه وار فریاد می زد، « تو قول داده بودی! قول داده بودی تنهام نذاری... نامرد!» و این بار با صدای بلند گریه کرد.

دوست داشتم قادر بودم او را دلدای دهم اما خودم هنوز در وحشتی آمیخته به شگفتی سرگردان بودم. هم چنان در حال کنکاش وضعیت جدیدم بودم که شنیدم کسی مرا به اسم می خواند. با امیدواری به پاتر ها خیره شدم ولی آنها مشغول عزاداری بودند. چرخیدم و در پشت سرم دو شخصی را دیدم که خیلی خوب می شناختم.

« زمانش رسیده که دوباره دور هم جمع بشیم تدی.»

با شنیدن صدای نرم و آهنگین مادرم انگار همه چیز را فراموش کردم، دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت، حتی از این رویداد احساس خوشحالی هم می کردم. ناخودآگاه دستش را گرفتم و توانستم حسش کنم. پدرم دستش را روی شانه ام گذاشت و لبخند زنان گفت،« دیگه وقت رفتنه پسرم!»

و من به تدریج از زمین فاصله گرفتم و به سوی ابدیت پرواز کردم.

10 از 10 !


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۲ ۰:۵۱:۰۷
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۲ ۲۲:۵۳:۵۶

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
تره ور نشسته داره با وزیر میچته !

trevorr: سلام .
vezir_gfkosh: چرا اد کردی ؟
trevorr: اد کردم دور هم باشیم !
vezir_gfkosh: چقدر خز ... اسمت چی بود ؟ ترور ؟
trevorr: ترور نه بوقی ! تره ور !
vezir_gfkosh: هه هه ... ترور !
vezir_gfkosh: از فک و فامیلای بن لادن نیستی ؟
trevorr: ...
trevorr: دی :
trevorr: پست بارتی رو چرا پاک کردی ؟
vezir_gfkosh: بهع !
vezir_gfkosh: من برم یه کاری کنم الان میام !
trevorr: هوم...میخوای چی کار کنی ؟

-- دقایقی بعد --
vezir_gfkosh: ترور بوقی بن لادن یازدهم سپتامبر منافق کافر بی دین !
trevorr: (سانسور شد !)
vezir_gfkosh: ( سانسور شد !)
trevorr: چرا فحش میدی خب ؟ هوم ؟ ( سانسور شد !)
vezir_gfkosh: ( سانسور شد !)
trevorr: برو باب حالت خوش نیست .
vezir_gfkosh: ( سانسور شد !)

تره ور وزیر مردمی رو به حال خودش رها میکنه تا راحت خودشو خالی کنه .

تره ور : اه...این بوقی چقدر به من میگفت بن لادن !

در همین لحظه صدای خیلی خاصی میاد و مرد مخوفی با ریش بلند جلوی تره ور ظاهر میشه !

تره ور : ؟
مرد مخوف : من بن لادنم ! تو منو صدا کردی .
تره ور : اه ...دمت گرم !

تره ور و بن لادن پس از اندکی عکس یادگاری گرفتن و غیره به ادامه صحب میپردازن .

بن لادن یه بسته میده دست تره ور .
تره ور : این چیه ؟
بن لادن : اینو ببر بده به وزیر .
تره ور : چی توش هست ؟
بن لادن : یه چیز خفن !
تره ور : چرا خودت نمیدی بهش ؟ چرا من اینو باید بد به وزیر ؟ هوم ؟

بن لادن دست میکنه تو شورتش و یه سیخ پر از مگس کباب شده در میاره میده به تره ور .

تره ور : برو بوقی ، کبابی سر کوچمون با من رفیقه ، خرمگس میده مجانی ، اینا چیه ، همشون لاغر مردنی ان .

ین لادن یه کیسه میده دست تره ور پر از خر مگس زنده .

تره ور : ها... این خوبه .... حالا منم اون بسته رو میدم به وزیر .
بن لادن : این کیسه رو از قزوین خریدم !
تره ور در حالی که داره توی کیسه رو نگاه میکنه میگه : بله ...کاملا معلومه که مگسا اهل کجا هستن !

بن لادن : خب دیگه من برم ...فقط یادت باشه که حتما تا فردا این بسته رو بهش بدی ها .
تره ور : باشه
بن لادن : خدافظ .
تره ور :

-- فردای آن روز --
تره ور در حالی که بسته رو گرفته دستش جلوی دفتر وزیر واستاده و در حال در زدنه .
وزیر مردمی پشت یه کامپیوتر نشسته و داره هری پاتر بازی میکنه !
تره ور همچنان در میزنه .

وزیر با بی حوصلگی کشو رو باز میکنه و مقادیری نامه ورمیداره و مشغول خوندن میشه و در همون حال میگه : بیا تو .

تره ور در رو باز میکنه و میاد تو .
وزیر در همون حال که کلش تو نامه هاست میگه : هوم ؟
تره ور : یه بسته آوردم ، خیلی مهمه !
وزیر : چی توش هست ؟
تره ور : نمیدونم ... من که بازش نکردم ببینم توش چیه .

وزیر بسته رو از تره ور میگیره ، کاغذ کادوی روشو پاره میکنه و بعد میکنه تو بسته دستشو ، و یه جسم سیاه رنگ خفن میاره بیرون .

وزیر : هوم ...این چی هست حالا ؟
تره ور : من چه میدونم . یه بنده خدایی اومد گفت اینو بده به وزیر .
وزیر : راستی تو همون ترور نیستی ؟
تره ور : چقدر جالب !

بوم !

9 از 10


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۵:۱۶:۵۴
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۵:۳۵:۳۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۰:۴۹:۰۱

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

گودریک    گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۴۴ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
ترور وزیر سحرو جادو : Soojeye Tanz
روز اول:
وزیر به همراه دو نفر از محافظانش به سمت ساختمان وزارت در حال حرکت بود که ناگهان...
-آعاعاعا...(افکت صدای تارزان)
هنگامی که وزیر سرش را بالا گرفت جادوگر نقابداری را دید که در حال سقوط به سمت او بود.
محافظ شماره 1 با نگرانی گفت:
- قربان فکر کنم می خواد ترورتون کنه...ببینید، یه چاقو دستشه.
وزیر با بیخیالی گفت :
-اشکالی نداره.بیاید بریم...
-پوچلخشکسیقرچ...(افکت پخش شدن تروریست کف خیابون)
جمعیت تروریست از پشت صحنه:
-اه...باید یه جور دیگه ترورش کنیم.
روز دوم:
باز هم وزیر به همراه دو نفر از محافظانش به سمت ساختمان وزارت در حرکت بود.بی خبر از اینکه در یکی از ساختمانها و در پشت یکی از پنجره های آن خیابان یکی از ماهر ترین تک تیراندازها برای ترورش کمین گرفته...
-کیشوووووو...(این افکت احتیاج به توضیح نداره)
چیک...(افکت Stop)
وزیر با بی میلی رو به محافظانش گفت:
-بچه ها برین کنار دوباره بهمون شلیک کردن...
چیک...(افکت Play)
گلوله ای که تروریست شلیک کرده بود با فاصله کمی از کنار آنها رد شد.
بازگشت به پشت صحنه نزد جماعت تروریست:
تروریست شماره 1:
-ای بابا...این که هر کاری می کنیم ترور نمیشه...خوبه با آر پی جی بزنیمش...
تروریست # 2:
-نه فایده نداره.من می گیم با بازوکا کارشو تموم کنیم.
تروریست # 3:
-ای ابلها نفهمیدین ما جادوگریم...باید با جادو ترورش کنیم.
تروریست # 4:
-اون با من...
روز سوم
وزیر مطمئن از اینکه دیگر ترور نخواهد شد این بار هم به همراه محافظانش به سمت ساختمان وزارت می رفتند.اما درست زمانی که به ورودی وزارت رسیده بودند جادوگر سیاه پوشی از آن سوی خیابان فریاد زد:
-هی ،جناب وزیر...
وزیر و محافظانش بی خبر از همه جا رو به سمت آن طرف خیابان کردند.
-بمیــــــــــــــــــــــــــــــر........اکسپلیارموس...
دید دید دیریدید دید دید دید ...(افکت آهنگ پت و مت یا همون"همینه")
دوباره در پشت صحنه:
تروریست # 1:
-یااااااا...چقدر گفتم نذارین این تروریست # 4 بره ترور .آخه دیگه تروریستی که ندونه آوداکداورا طلسم مرگه باید بره بمیره...این جوری فایده نداره.باید بشینیم با هم فکر کنیم.
تروریست # 2:
-فکر می کنیم.
تق توق تق توق تق توق تق توق تق توق...(افکت فکر کردن مدل ای کیو سان)
دینننننگ...(این یکی افکتو خودتون حدس بزنین)
تروریست # 1:
- یافتم...باید با این وزیر رو ترور کنیم.
تروریست # 4:
-چی؟ با کدوم؟
تروریست #1:
-دهه...با همین که توی دستمه.
تروریست # 3:
-آهان hammer رو میگه.همون چکش خودمون.حالا نوبت کیه بره ترور؟
تروریست #1:
-این بار خودم باید وارد عمل بشم...در ضمن باید زمان حمله رو هم عوض کنیم.موهاهاهاهاها
روز چهارم
این بار وزیر همراه با دو محافظش در حال خارج شدن از ساختمان وزارت بودند و با آخرین اقدام تروریست ها متوجه شده بودند که احتمال حمله دیگری 0 است،به خصوص که صبح هم که معمولا زمان حمله آنها بود تروری صورت نگرفته بود.اما آنها نمی دانستند که در همان لحظه یک تروریست خطرناک با اسلحه در دست پشت سر آنها راه می رود و در یک لحظه غافلگیر کننده...
-بگیر.
هی هوهوهوهوهو...(افکت پرتاب و چرخش چکش در هوا)
چکش درست به کله وزیر محترم سحر و جادو برخورد کرد و بلافاصله موجبات مرگش را فراهم کرد.تروریست خوشحال از اینکه بالاخره پس از 847 اقدام ناموفق به ترور بالاخره توانسته وزیر را بکشد خود را از صحنه جنایت غیب کرد و در پشت صحنه بین تروریستها ظاهر کرد.
در پشت صحنه تمامی تروریستها دور تروریست #1 جمع شدند اما به جای تشکر یک یه دونه توی سرش زدند.
-آخ..نامردا، واسه چی میزنین؟ من که وزیر رو ترور کردم...
-آره جون عمه ت پس این کیه توی تلویزیون؟
تروریستها کنار رفتند تا تروریست #1 بتواند صفحه تلویزیون را ببیند.در تلویزیون وزیر سحرو جادو با خوشحالی رو به دوربینها می گفت:
-بله...848 امین اقدام به ترور من باز هم بی نتیجه موند...خوشبختانه یکی از محافظای فداکارم اون روز با معجون مرکب پیچیده خودشو به شکل من در آورده بود و اون کسی که کشته شد محافظ فداکارم بود.
تروریست #1:
-
وزیر سحر و جادو:
-
روز پنجم
در یک صبح دل انگیز وزیر همراه دو نفر از محافظان دیگرش به سمت ساختمان وزارت در حرکت بود.همانطور که راه میرفتند وزیر رو به محافظانش گفت:
-می دونستید هیــــــــــشکی نمی تونه وزیر رو ترور کنه...هیششششششــــــکی...
گوپس...(افکت ترور شدن وزیر)
پی نوشت: WOW !!! چقدرSound Effect اینجا هست.

5 از 10


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۰:۴۶:۰۰

دØ


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۷:۲۹ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
صوجه ی تنض !

اتاقک مخوف تروریستان !
ساعت پنج و پنجاه دقیقه و پنج ثانیه ی صبح !

بارتی: موهاهاها .. ببینم نقشه امون همینه؟ یعنی تو فکر میکنی موفق میشیم؟
گلگی: شک ندارم .
بارتی: موهاهاها.. احساس قدرت میکنم. فکر کن که من وزیر شم!
گلگی: نخیر من وزیر میشم!
-باشه تو وزیر شو. ولی بازم موهاهاها..

گلگومات و بارتی کراوچ زیر نور کمی در اتاق خودشون نشسته اند. دودی از پشت صحنه وارد اتاق میشه که بگیم مثلا خفنن و اینا ! چراغ بالای اتاق در نوسانه و چهره ی بارتی و گلگی ، دو تروریست نامردِ پولدار ِ معتاد ِ بدبخت (!)( در راستای مبارزه با مصرف مواد مخدر ! ) از میان دود ها دیده میشه.

اتاق وزیر
ساعت شیش صبح


- درینگ .. دررررینگ ..
- مرض ..
- دیرررریییینگ .. ریییررررریییینگ ..
- کوفت!
- دیریریرینگ .. دیریریرینگ ..
- تو آدم نمیشی؟

تصویر به یک ساعت تغییر پیدا میکنه که مشتی روش میخوره و ساعت زیر مشت محکم البوس سوروس ، له میشه .

- آلبوس .. آل .. پاشو ! نه آل تو نباید بمیری.. آل ..
جیمز جیغ و ویغ میکنه و به سرعت از اتاق بیرون میدوئه .مدتی بعد به همراه چند تن از وزیران برمیگرده .
جیمز: ایناهاش ! تکون نمی خوره .. داداشم مُرد ! من چطوری بدون اون وزیر شم؟ تصویر کوچک شده

آل : میشه همتون برید بیرون ، جیمز .. من میخوام بخوابم .
جیمز : تو مگه نمُرده بودی؟ .. به جون خودم مُرده بودا !

جلسه ی مصاحبه با وزیر
ساعت دوازده

چلق ! ( افکت دوربین کالین ! )

- ببخشید جناب وزیر ، یعنی میخواید بگید هیچ کدوم از این اتفاقاتی که در دنیای مشنگی می افتند به ما مربوط نیست ؟
آل : ببینید ..
چلق ! ( عکس دیگری گرفته شد ! )
- دارم حرف میزنم ! بله .. ببینید ، نه که بگیم همه ی این ها تقصیر ماست ولی بله بعضیاشم تقصیر ماست !

یکی از خبرنگارها فریاد میزنه : میشه مثال بزنید؟
- خب، مثلا میخوان اسم خلیج فارس رو بذارن خلیج عربستان در صورتی که درستش خلیج هاگزمید هستش !
-: میشه بگید چه ربطی داره؟

آل : نمیدونم .. میخواستم تبلیغ کنم!
-جناب وزیر ، این درسته که شما ریشه ای از آلبوس دارید ؟
آل : فحش میدی ؟ تصویر کوچک شده

چلق ! ( عکس دیه ! )
- جناب وزیر شایعاتی هست مبنی بر اینکه جوون شما در خطره !
آل : بله ! همیشه از این مسائل هست.. به نظرم برای امروز کافیه ! راستی ، تو .. یه عکس از من بنداز وقتی رفتم کنار بابام .. میخوام پز بدم !

جلسه ی هیپت رئیسه
ساعت چهار

یکی از روسا که چهره ی زیبایی داشت و کت و شلواری به تن کرده بود در حالی که پشت میز بزرگی ایستاده بود به آل اشاره کرد :
- میدونی وزیر مردمی یعنی چی ؟

آل : از مردم تشکیل شده ؟ تصویر کوچک شده
- نچ!
آل : از مردم تشکیل نشده ؟
- نچ!
آل : مردم اونو تشکیل دادن ؟
- نچ!
آل : مردم تشکیلش ندادن ؟
- اه ! باو وزیر مردمی یعنی وزیری که به فکر مردم باشه و برای اون ها کار کنه و هدفش سعادت مردم باشه .
آل مقادیری فکر میکنه. مغزش هنگ هایی رو انجام میده و قفل ها کمی باز میشن . آل متوجه موضوعی شده بود .. اون هدفی نداشت جز اینکه بشه آل کبیر ! اون به فکر مردم نبود ، به فکر خودش بود ..
آل : تصویر کوچک شده

خانه ی وزیر نا مردمی ! یا غیر مردمی
ساعت شب !

- اوهههه گلگی ! نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود !
گلگی : وزیر جوووونم ! تصویر کوچک شده

و ..
بومب !

فردا
تیتر اولین صفحه ی تمام روزنامه ها:


" دیشب وزیر مردمی و معاونش به همراه هفتاد و دو تن از یاران با وفای خود ، به علت بمب گذاری به قتل رسیده اند ! به جامعه ی وزارتی - سیاسی - جادوگری تسلیت عرض می نماییم .. عله ی کبیر به مناسبت این موضوع ، یک هفته عزای عمومی اعلام کرد . جرئت دارین شادی کنید ! "







تصویر کوچک شده

10!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۷:۳۵:۴۸
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۰:۴۲:۵۰

[b]دیگه ب


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۳۷ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سوژه ی طنز: ترور وزیر

جمعیت جادوگران و ساحره ها در مقابل ساختمان جدید وزارتخانه ایستاده بودند و به افتخار فعالیت های سازنده ی وزیر موج مکزیکی می زدند و با هر جمله ای که وزیر بر زبان می آورد، فریاد شادی آنها به هوا می رفت. چند کالسکه ی پرنده ی مخصوص سنت مانگو نیز در اطراف حضور داشت تا به ساحره هایی که هر لحظه با دیدن ژست های دلبرانه ی وزیر غش می کردند، خدمات درمانی مناسب ارائه دهد

- دوستان من! به لطف حمایت های خیرخواهانه ی شما، امروز موفق شدیم ساختمان جدید وزارتخانه که به جدید ترین سیستم های روز دنیای جادوگری مجهز است را افتتاح نماییم.
جمعیت: هوووووراااااااا

- پروژه ی قبلی که تجهیز سنت مانگو به سیستم خدمات شفاگر آنلاین بود هم از ماه گذشته با موفقیت به مرحله ی بهره برداری رسید!

جمعیت: تشویییییییییییییق!

- با حضور نیروهای همیشه در صحنه ی آرشاد و اجرای طرح مبارزه با اراذل و مفاسد نیز با افتخار اعلام می کنیم که میزان ارتکاب جرم در جامعه به صفر رسیده است و انگیزه جنایت در کل جامعه نابود ...

جمعیت : سکوت

یک لحظه بعد

جمعیت: جیییییییییییغ

وزیر از پشت تربیون سقوط کرد و مغز متلاشی شده اش روی سنگفرش پیاده رو پخش شد.

**جادوگر تی وی – 24 ساعت بعد**

"در پی ترور روز گذشته ی وزیر فقید، آلبوس سوروس پاتر به دست دشمنان دولت جدید، کارآگاهان شب گذشته اعلام کردند که این جنایت به روشی مشنگی و توسط وسیله ای به نام اسنایپر صورت گرفته است که قادر به هدف گیری از فواصل دور می باشد. دشمنان مشنگی جادوگران از مظنونین اصلی این پرونده ی دردناک هستند و جانشین موقت وزارت، شخص گلگومات اعلام کرده است که تا پیدا کردن عاملین این جماعت و سپردن آنها به صندلی برقی تد ریموس لوپین آرام نخواهد گرفت... "

تیک! ( افکت خاموش شدن تلویزیون)

گلگومات در حالی که لبخندی رضایتبخش بر لب داشت به صندلی وزارت تکیه زده بود و به همراه شخص دیگری مشغول بالا انداختن نوشیدنیهای بد و غیر آسلامی بود.

- این احمقا همه چیو باور کردن!
- لهجه ی غولیت رو عمل کردی گلی جون؟
- اون واسه عوام فریبیه! اسلحه رو چیکار کردی؟
- برگردوندم انبار مهمات مشنگا! میدونی تا حالابا اجرای طلسم فرمان روی یه نفر این همه حال نکرده بودم.
- از اولم گفتم این نقشه بی نقصه! حتی به خواب هم نمیبینن پای یه جادوگر وسط باشه، بخصوص برادر خونده ی وزیر و غول محبوبش
- مگه کار ما بوده؟ اون سرباز مشنگا با وزیر خورده حساب داشته
- پس بخور به سلامتی مشنگا!
- نه باب! میخوریم به سلامتی آلبوس، وزیری که بوق شد
- ایول، پس به سلامتی آلبوق!

و این روح آلبوق، ببخشید آلبوس بود که یک جفت بال فرشته وار درآورده بود و از بالای ابرها با دلی آکنده از درد زمزمه میکرد:
من از بیگانگان هرگز ننالم، که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

---

پ.ن. ببین چجوری توی دو خط، سوژه ی جدیت رو هم با روح شدن وزیر آوردم وسط!

10!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۰:۴۰:۴۹
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۰:۳۱:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دو خط از تاریخ رو خوند ، شیش کلمه را از ورد های جادویی به ذهن سپرد ، در حالیکه زیرلب وقایع سه سال آینده اش را پیشگویی می کرد چوبدستیش را به سوی سوسکی که باید تغییر شکل میداد گرفت . در مقابل جادوی سیاه لرد ولدمورت که از آن نزدیکی می گذشت و برای تفریح نثار جیمز کرده بود ، دفاع کرد !
موجودات جادویی دوستانش را یکی پس از دیگری کالبد شکافی کرد .

آهی کشید و عرق پیشانیش را با پشت دست پاک کرد ، به ساعت نگاه کرد ، در 5 دقیقه ی آینده باید 6 لوله کاغذ پوستی برای کراوچ ، 3 تحقیق برای ویزلی ، 5 طرح نجومی برای بلک ، دو خط برای تدی بوقی می نوشت ( ) ...

صدای ضربه ی ملایمی او را به خود آورد ، جیمز بلند شد و با عجله پنجره ی تالار را باز کرد ، هدویگ که تمام پرهایش از باران شدیدی که می بارید خیس شده بود به سرعت خود را در آغوش جیمز انداخت .

نامه ی خیسی که به پای او بسته شده بود باز کرد و به سختی مشغول به خواندن جملاتی شد که مرکبشان بر روی کاغذ پخش شده بود .

سلام جیمز.
خواهرزاده ی عزیزم ، اینجا ، توی رومانی کلی کار رو سرم ریخته ! اژدها هام آبله ی اژدهایی گرفتن ! همشون دارن از دست می رن ...
یه لطفی بکن دایی... کلوپ رو راه بنداز عزیزم ! وقتت که بازه ، یه کاریش بکن دیگه ... دمت گرم ، چاکریم ! ما رفتیم صفا ... چیز ، نه ! من رفتم سراغ اژدها هام ! مریضن طفلکی ها...


جیمز دقایقی به جملات نامه ی چارلی خیره شد ....
سپس با عجله به سمت مقاله های گیاهشناسیش هجوم برد و آخرین پاراگراف آن را هم کامل کرد .
به ساعت نگاه کرد .. چهار دقیقه ؛
دست لرزانش بر روی کاغذ طراحی نجومش لرزید و آخرین سحابی جادویی را نیز رسم کرد .
سه دقیقه ؛ ...
دماغ آدمک های مدل مشنگش را یکی یکی به صورتشان چسباند .
دو دقیقه ؛ ...
تمام کاغذ ها ، لوله ها ، قلم پرها ، مقاله طرح ها را در کیفش چپاند و دل و روده ی آخرین وزغ شاخدار را به سر جایشان برگرداند .
یک دقیقه ؛ ...
کوله پشتی اش را به دوش انداخت و به سمت هر 10 کلاسش دوید .
( بچه ی زرنگ که میگن همینه ! )

هنگام خروج جیمز از تالار ، تکه کاغذی از کوله پشتی اش به آرامی بر کف تالار فرود آمد ، بر روی تکه کاغذ ، با خطی کج و معوج و کودکانه نوشته شده بود :

سوژه هایی که برای کلوپ ممکنه لازم باشه و دیشب به فکرم رسیده ، فقط به فکر خودمم رسیده ! نه کس دیگه ای :


طنز : ترور وزیر !
جدی : روزی که روح شدم !

پ . ن اول : فقط پست جادوگرانی نقد میشه که درخواست نقد کنند !

پ.ن دوم: نامه ی چارلی رو جدی نگیریدا بوقی ها ! خودم هوس کردم تو این شیر تو شیر کلوپ رو را بندازم !



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
موضوع طنز :

- تو مطمئنی بلاتریکس؟
- من وقتی حرفی رو می زنم که مطمئن باشم لوسیوس.
- یعنی لرد واقعا با غذاش شربت مهربانی خورده؟
- بله.

در اتاق لرد :

- بیا تو بلی جونم.
- جناب لرد سیاه حالتون خوبه؟
- خوبم بلی. از قیافم پیدا نیست؟
چشم های لرد چپ شده و لبخندی بر لب داشت که غیر عادی بود.
- تازهمنو تامی صدا کن.
- تامی؟
- آره بلی جون. ببین می خواستم باهات یه مشورتی بکنم. چطوره چند تا بچه یتیم ماگل بیارم بزرگ کنم ها؟
-
- فکر نکنم مخالفتی داشته باشی چون اونوقت با اکسپلیارموس من طرفی.
-
- بلی بیا بغلم؟
بلاتریکس با سرعت از اتاق خارج شد. یک ربع بعد لوسیوس وارد شد.
- لوسی چطوری؟
- مرسی لرد سیاه.
- اکسپلیاموس. گفتم منو تامی صدا کن.
- بله لرد سیا... یعنی تامی.
- لوسی. من به کلاس های خصوصی دامبلدور فکر می کردم. با خودم گفتم چه قدر سرشار از محبته. تو پرسی خوبی می شی ها.
لوسیوس خواست از اتاق خارج شود ولی لرد در اتاق را قفل کرد.
لوسیوس :
ولدمورت :



لطفا نقد شود.


6 از 10

در تاپیک بررسی پست ها نقد شد !


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۷ ۱۲:۳۸:۵۸
ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۴۵:۴۴

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۴۷ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
موضوع جدی:در اینه ی نفاق انگیز چه دیدم...

به سختی از جا بلند شدم.ایستادم و به طرف در حرکت کردم,در را ارام ارام باز کردم نگاهی به دوروبر انداختم و از در خارج شدم.
از راهرویی نسبتا طولانی گذشتم و به دوراهی رسیدم.
نمیدانستم مقصدم کجاست اما انگار نیرویی نامرئی مرا با خود به دالان سمت راست میبرد سعی کردم جلویش ایستادگی کنم اما نمیشد ان نیرو,هر چه که بود قدرتش از من بیشتر بود.
بدون این که خودم بفهمم چرا,هیجان زده بودم .
نمیدانم چرا اما از جایی که نمیدانستم کجاست کمی میترسیدم.
ان نیرو مرا با خود میبرد بدون این که من حتی بخواهم پافشاریی بکنم.
ناگهان هراسی در دلم به وجود امد اگر همراه ان نیرو میرفتم ...شاید این یک تله بود .نه من باید به خوابگاه باز میگشتم .با تمام قدرت یک قدم به عقب برداشت...قدمی دیگر و ...ناگهان صدایی در ان راهروی تاریک پیچید:سعی به فرار نکن...
نمیتوانستم از لحن ان شخص بفهمم که تهدید کننده است یا فقط یک ندا.
اما من ناامید نمیشدم باز هم سعی کردم برگردم این بار ان نیرو مرا با خود جلو و جلو تر برد...
بالاخره به یک راهرویی رسیدم...از نفس افتاده بودم دیگر توان راه رفتن نداشتم سرم را برگرداندم تا ان جا را زیر نظر بگیرم.
زیرزمین...من بدون انکه خودم بخواهم وارد زیر زمین شده بودم مقابلم دری را میدیدم اما نه یک در معمولی...ان زیرزمین کثیف و نم کشیده و یک در سالم و تمیز و بسیار زیبا.
اینبار ان نیرو را حس نکردم دیگر وادارم نکرد جایی بروم.تصمیم گرفتم به طرف خوابگاه بروم و در ان جا بخوابم.
اما اینبار خودم متنع از رفتنم شدم به سمت در نگاهی انداختم...صدای کفشم در ان زیرزمین وهمناک تق تق صدا میکرد.به در رسیدم به ارامی دستگیره ی در را که کله ی اسبی بود فشردم و در باز شد.جلو رفتم و در چارچوب در قرار گرفتم ...جلوتر...ناگهان همه جا روشن شد نور زننده ای تمام اتاق را فرا گرفت به زحمت چشمانم را گشودم و ان را دیدم...
در اتاق هیچ موجود زنده ای نبود,جز یک اینه ای بسیار بلند به بلندی سقف رو برویم بود جلو رفتم ناگهان خاطره ای در ذهنم روشن شد.
ان صبح را به یاد اوردم که همگروهی هایم در مورد اینه ای حرف میزدند اینه ای که پس از سال ها در جایی پنهان بود و هیچ کس جایش را نمیدانست من که از همه ی ان افراد حریص تر بودم و تشنه ی قدرت همیشه میخواستم ان اینه را ببینم و لمسش کنم...هم اکنون ان اینه روبرویم است پس منتظر چه بودم؟رفتم و در اینه نگریستم برای یک لحظه چیزی ندیدم اما پس از چند دقیقه در اینه خود را دیدم که سوار جاروی پرندا هستم...
نه چطور امکان داشت من از ارتفاع هراس داشتم.دوباره به اینه نگریستم اینبار در دفتر دامبلدور بودم اما نه روی صندلی مهمان بلکه روی صندلی دامبلدور!خدای من...من مدیر هاگوارتز بودم.
و ان قدر به اینه خیره ماندم و ارزوهای شیرینم را در ان نگریستم که متوجه حضور زمان و ارام ارام بسته شدن در و سپس در زیر زمین نشدم...


8 از 10


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۴۴:۱۷



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
ولدمورت مهربان:


بلاتريكس لسترنج و لوسيوس مالفوي ، به همراه عده ي زيادي مرگخوار ، پشت درب اتاق عمل ايستاده بودند.
پيتر پتي گرو ضجه زنان گفت: اوه...سرورم...قربان...
و بقيه هم به آرامي گريه ميكردند.
ناگهان دكتر از اتاق بيرون آمد.
_ حالش چه طوره؟
دكتر با ناراحتي گفت: حالش خوبه.ولي با اون تصادف كمي حافظه اش را از دست داده. و خيلي كم هم به رفتارش صدمه زده.
_ يعني چي؟
پزشك گفت: متاسفم. ولي لرد شما رفتارش كمي ملايم تر از گذشته شده. ولي خيلي كم.حافظه اش هم تا حدودي از كار افتاده.
پيتر دوباره ضجه زد: لردي جونم...خدااااااااا!....
بلا گفت: ميتونيم ببينيمش؟
_ بله!
همه ي مرگخواران به طرف اتاق ولدمورت شيرجه رفتند. با ورود آن ها ، ولدمورت لبخندي دوست داشتني زد. و براي آن ها دست تكان داد و گفت: سلام دوستان من!
مرگخواران:
ولدمورت گفت: اوه.دوستانم دلم برايتان تنگ شده بود.كجا بوديد قند عسلهايم؟
بلا گفت: خوبيد؟
_ عالي هستم. ببينم ، هري كجاست؟ نميبينمش.
_ ببيخشيد. كي رو؟
_ هري رو. پسرم هري. دوست باوفايم. مگه نه؟ كمي گيج شدم. صبر كن...
لوسيوس با نگراني گفت: اون دكتر خر گفت كه فقط كمي حافظه اش را از دست داده. اما مثل اين كه كلا مخش قاطي كرده.
بلا با عصبانيت گفت: ساكت. چه طور جرات كردي به ارباب بگي مخش قاطي كرده؟
لردولدمورت ناگهان به طرز عجيبي خنديد و گفت: راحتش بذار دخترم. ايرادي ندارد. به هرحال من يك پير خرفت و دست و پاگير هستم . نوه هاي عزيزم!
مرگخواران:
پيتر دوباره ضجه زد: قربان. ما بايد آن راننده ي بي نزاكت را بكشيم كه چنين بلايي را سر شما آورده.
ناگهان ولدي از جا بلند شد و گفت: نه. اين حرفو نزن. بالاخره شايد حواسش نبوده. پيش مياد ديگه.
پيتر گريه كنان گفت: الهي قربونتون برم.
لردولدمورت: خدا نكنه پسرم.
بعد لرد سياه ادامه داد: راستي نگفتين هري كجاست. آخرين باري كه ديدمش چهره ي معصومي داشت. حيف كه اينجا نيست.
يكي از مرگخواران گفت: ببخشيد؟
لرد سياه گفت: اوه.راستي.من تصميم گرفتم مو بكارم. بدون مو خيلي زشت و ترسناك ميشم. ممكنه كوچولوها رو بترسونم.
بلا گفت: اما شما همين طوري هم چهره ي جذابي دارين.
_ تو لطف داري دخترم.
بلا:
در همين هنگام دكتر دستور داد كه مرگخواران اتاق را ترك كنند. مرگخواران هم درحالي كه با لردولدمورت باي باي ميكردند از اتاق خارج شدند. البته پيتر هنگام خارج شدن يك عدد آبنبات چوبي از ولدمورت هديه گرفت!

7 از 10


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۴۱:۵۳

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
موضوع طنز : ولدمورت مهربان

دابی در حالی که شیشه ای ، پر از محلول بی رنگ ، بی مزه و بی بو ، در دست داشت ؛ در اتاقی تاریک که وسایل آن با سلیقه ی اشرافی گونه انتخاب شده بودند ، به طرف ظرف های غذایی که چند دقیقه پیش محتویات آن ها را با کمک سایر جن های خانگی برای مرگ خواران و اربابشان پخته بود می رفت .

- دابی نباید این کار را کرد ! اما اسم شو نبر می خواد به هری پاتر صدمه بزنه . دابی جن بدیه ، بد ، بد !

پس از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش ، برای کاری که می خواست بکند ، تصمیم گرفت برای مجازات هفت جلسه با دامبدور کلاس خصوصی بگیرد . دابی به دنبال ظرف خاصی گشت . بالاخره آن را پیدا کرد . ظرفی که در ته آن عکسی از کچل بیاد ماندنی نقاشی شده بود .

چشم هایش را بست ؛ دستش را جلو برد و محتویات شیشه را در ظرف غذا خالی کرد . از آن جایی که دابی از کاری که کرده بود بسیار خشمگین بود ، به طرف هاگوارتز و برای کلاس های خصوصی با دامبلدور آپارات کرد .

قبل از شام - دور میز

ولدی : کروشیو !
بلیز : جییییییییییییییییییغ ...
بلا : ارباب ، بذارید من این کار رو بکنم . شما باید خوب غذا بخورین !
ولدمورت که توجهی به حرف بلاتریکس نکرده بود ، ورد خود را متوقف کرد و گفت :
- بگو ، بلیز ! اون کروشیو بخاطر این بود که می خواستم چوبم رو یه بار دیگه امتحان کنم فقط .
- ارباب من فهمیدم که هری پاتر فردا شب خودش تنها با آلوس دامبلدور در یکی از اتاق های کافه ی خانم پادیمفوت در هاگزمید کلاس خصوصی داره !
- خوبه ! فردا خودم تنها می رم اونجا . حالا همه غذاتون رو کوفت کنین !
و خودش شروع به خوردن غذایش کرد .

بعد از شام - بازم دور میز

ولدی : بلا عزیزم می تونی ترتیب این ظرف ها رو بدی و بشوریشون ؟ بلیز گلم ( مشتق شده از گلی ) تو هم کمکش کن . مگه این جن های بیچاره چه گناهی کردن ؟
بلیز : تصویر کوچک شده
بلا : تصویر کوچک شده

چند ساعت بعد - جلوی تلویزیون

ولدی : بلیز جونم ! بگو ببینم چطور یه ماگل رو از سر راه بر می داریم ؟
بلیز : خب ، کروشیو می زنیم تا جونش در بره یا بلندش می کنیم می کوبونیمش به در و دیوار تا خونش همه جا بپاشه !
ولدی : بسه دیگه ! بیچاره ها چه دردی می کشن . از این به بعد فقط با اجی مجی لا ترجی ( ترجمه ویدا اسلامیس دیگه ) می کشیمشون . مفهومه ؟
بلیز : تصویر کوچک شده

فردا شب - همون یکی از اتاق های کافه تریای خانم پادیمفوت

ولدومورت در اتاق شماره 13 کافه ظاهر شد و به دامبلدور و هری پاتر که در این حالت تصویر کوچک شده بودند و هیچ کدام به دلایلی چوب دستی در دست نداشتند ، خیره شد و چوبش را به طرف آن ها گرفت .
- حالا اول کدومتون رو بکشم ؟
- ببین تام هنوز دیر نشده . تو می تونی جادوگر خوبی بشی ! راست می گم . دلیلی نداره که تو اون همه آدم بکشی .
- یعنی تو واقعا راست می گی دلیلی نداره ؟!
- معلومه که من راست می گم تو از همون اول بچه ی خوبی بودی ( منظور دامبلدور از سفید مفیدیه ) .
- یعنی من الان بشم آدم خوبی ؟
- آره دیگه . بیا به ما بپیوند !
- باشه بگیر که اومدم تصویر کوچک شده .
و به جمع دو نفره ی آلبوس و هری پیوست .

9 از 10


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۱۲:۵۲:۴۹
ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۳۸:۱۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.