مرگخواران خانهی ریدل، سخت در حال تحقیق و تفحص در کتابهای جادویی ِ باستانی بودند. ولی لینی کناری نشسته و متفکرانه به خطوط نقشبسته روی کاغذ پوستی ضربه میزد. «و هـــر کــس که خــطــری برایــشان محسوب می شد را بــه سمت خود کشــیــده از صـفـحه هستی مــحو می کردند.»
برخلاف اکثر مرگخواران ِ مفتخر به اصالتشان و بیخبر از دنیای ماگلی، لینی به خاطر کنجکاوی ذاتی و همینطور دوستیش با رز ویزلی کم سن و سال، داستانهای ماگلی زیادی میدانست. کلمات این پیشگویی، چیزی را به ذهنش متبادر میکرد. به آرامی رز را فراخواند:
- رز!
رز ویزلی با امیدواری از پشت انبوه کتابها به سمت لینی پرید. از یک جا نشستن متنفر بود و امید داشت لینی یک کار پر جنب و جوش تر برایش داشته باشد.
- چیه لن؟
لینی نوک انگشتش را روی کلمات ِ «به سمت خود کشیده» گذاشت و گفت:
- این تو رو یاد داستانی نمیندازه؟
رز کمی به فکر فرو رفت و بعد با لبخندی گسترده، گل از گلش شکفت:
- منظورت
فلوتزن شهر هاملین ـه؟!
لینی سرش را بالا آورد و به رز خیره شد. رز متوجه مفهوم حرفش شد و با رنگی پریده تتهپتهکنان گفت:
- اما اون... اون.. آدم بود... فلوت میزد... یعنی...
لینی به سردی پاسخ داد:
- تا حالا کی دیدی مشنگا از چیزی درست سر در بیارن؟!
صدایش را بلند کرد:
- فلور. داف. پادما. با رز برید و هرچیزی که میتونید در مورد افسانهی شهر هاملین پیدا کنید. ببینید چطوری این اتفاق افتاده. بچهها رو با خودش کجا برده و رُسش رو بکشید.
و به سمت بلاتریکس برگشت:
- بلا، ببین میتونی از ارباب بپرسی این افسانه، این فرد، کسی رو که مسلط به جادوی سیاه یا حتی متعصب در زمینهی جادوی سفید باشه بهش یادآوری کنه؟
قبل از این که حرف لینی به اتمام برسد، دنبالهی ردای سیاه بلاتریکس در پیچ راهرو ناپدید شد و همان لحظه، لینی آرزو کرد کاش چیزی از مرگخواران حاضر در درهی سکوت میدانستند...