هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- خیلی وقت بود دلم یه همبازی می خواست.

کوسه دیگه ویبره نمی‌رفت. به جاش یه لبخند ملیح ترسناکی رو چهره‌ش نقش بسته بود که باعث می‌شد ایوان اصلا حس خوبی ازش نگیره.
- چیه خب؟ چرا اینطوری نگام می‌کنی؟

کلبه:

مرگخوارا شروع می‌کنن چپ‌چپ به لینی نگاه کردن. ولی مگه لینی چقد هیکل داشت که بتونه زیر بار این همه نگاه تاب بیاره؟

- آخ. سوختم. قوریِ بد! چی کار می‌کنی؟

قوری از این که مرگخوارها به لینی، این بانوی اصیل و با شخصیت چپ نگاه کرده بودن شاکی شده بود. بنابراین روی نزدیک‌ترین مرگخوار چند قطره آب‌جوش می‌ریزه.
- این رفتار درستی با یک پیکسی متشخص نیست. درست نمی‌گم بانوی آبی‌رنگ؟

لینی مرگخوار بود و مرگخواری که سوخته بود هم مرگخوار بود! اما قوری مرگخوار نبود. یه دو دو تا چهارتای ساده نشون می‌داد تو این موقعیت باید طرف کیو بگیره. ولی خب، در به روشون بسته شده بود و شاید بهتر بود حداقل برای چند دقیقه دیگه هم که شده با اجسام خونه بازم مهربون باشه. بالاخره اونا سال‌ها بی هیچ‌منتی به مردم خدمت کرده بودن و حالا اگه یک‌بار هم شاکی شده باشن که عیبی نداره.
- ممنون قوری. به نظرم می‌تونیم برای یه چای دیگه هم بمونیم و بعدش رفع زحمت کنیم تا شما بتونین استراحت کنین. نظرت؟

برقی رو بدنه‌ی قوری نمایان می‌شه.
- البته. چای دوم نشانه خداحافظی است.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
- منتظر چی هستین؟ مگه نشنیدین چی گفت؟
- خب... چیکار کنیم؟
- ما هم بدویم!

فکر خوبی بود. لینی وارنر فنجانش را روی میز گذاشت. بطرف میز و وسایل برگشت و مثل یک بانوی اصیل زاده نوک بال هایش را گرفت و زانوهایش را کمی خم کرد و همراه بقیه مرگخواران به طرف در خروجی دوید.

شترق!

در بسته شد و مرگخواران با سر و چشم و شاخک با آن برخورد کردند. فقط هکتور که قبل از دویدن پاتیلی روی سرش گذاشته بود سالم ماند.

تقریبا سالم...

چرا که در اثر ضربه، شروع به چهچهه زدن و پرواز در فضای کلبه کرد.

مرگخواران بسیار ناراحت شده بودند.

- این چه وضعیتیه که برای ما بوجود آورید؟
- این چه کلبه لعنتییه؟
- ما الان باید به نزدیکی های دریاچه رسیده بودیم...

قوری عشوه ای آمد.
- حالا تشریف داشتین. با این بانوی آبی رنگ یک چای دیگر می نوشیدیم...

ادب و فرهنگ لینی درست جایی که نباید، گل کرده بود و کار دستشان داده بود.


ایوان همچنان درگیر کوسه بود.

- یه قل دو قل؟

اشک در چشمان کوسه جمع شد.

- باشه... اونم کلا با دسته. چیکار کنم خب. بازی با باله نداریم که. حالا ناراحت می شی اگه کم کم من بذارم و برم؟




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۴:۴۷
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
قوری با لپ های گل انداخته،برای بار سوم از لینی درباره چایی اش پرسید.

- نمی خورین؟ سرد میشه ها!

با هورت کشیده شدن چای توسط لینی،قوری شروع به سوال پرسیدن از مرگخواران کنار لینی کرد .

- چای میل دارین یا قهوه ؟
- یه آیس آمریکانو ی شیرین لطف...
- هیششش...مگه تو فقط یه لیوان آب نمی خواستی ؟

لینی در همین چند ساعت ناچیز هم که شده باید آداب معاشرت را به مرگخواران تازه کار آموزش میداد.
مرگخوار گویند که توجه اش،بی اراده به نیش لینی منعطف شده بود،به قورت دادن آب دهانش قناعت کرد.

- خوب... تعریف می کردین...

لینی که از هر فرصتی برای تبدیل کردن مرگخواران به میهمانانی متعهد استفاده می کرد،موقع سر کشیدن قلپ دوم انگشت کوچک اش را بالا گرفت،تا آنها طریقه ی متمدنانه چای نوشیدن را یاد بگیرند.

اقلبِ انگشت های کوچک در همان بدو تولد مجبور به رویارویی با واقعیت تلخی به نام کوچکترین انگشت بودن میشوند ، اما انگشت کوچیکه ی لینی فرق می کرد! او با آگاهی بر این موضوع که از باقی انگشت کوچیکه های دیگر هم کوچک تر است ، پا به این دنیا گذاشته بود.
با این حال کوچک بودن نمی توانست روی باقی استعداد های انگشت کوچیکه سرپوش بگذارد.
اوهم می توانست مانند دیگر اعضای بدن لینی حرفش را به کرسی بنشاند.

-پیسس...پیسس... حلقه!

انگشت حلقه که یک دور دور دسته ی اسکان پیچیده شده بود به انگشت کوچیکه نگاه کرد.

-ها؟
-اون دور دورا رو میبینی؟ یه دریاچه‌ست!
میتونیم به جای چایی خوردن تو این گرما ، آبتنی کنیم!

حلقه رو به انگشت وسط که در میانه ی چایی خورون خواب رفته بود کرد و با دادش اورا بیدار کرد .

-کوچیکه میگه اون دوردورا یه دریاچه‌ هست!

و به همین منوال...

-اشاره! اشاره! اون دوردورا یه دریاچه‌ست!

-شصت...با توام...میدونستی اون دوردورا یه دریاچه‌ هست؟

در آخر شصت هم که گردن کلفت ترین‌شان بود ، رو کرد به مغز لینی.

-اوهوی مغز... اون دوردورا رو میبینی؟..آره... همونجا...اونجا یه دریاچه‌ست!

لینی از چای خوردن دست کشید و با انگشت های استکان به دستش به محوطه آبی رنگی در دوردست ها اشاره کرد‌ .

-اون دوردورا یه دریاچه‌ هست؟

قوری به طرف زاویه انگشتان لینی برگشت .

-اونو میگی؟ آره! دریاچه ی خوبی ام هس...
-مامانی!
لینی ناگهان احساس کرد استکانِ درون دستانش میلرزد.
- چرا دروغ می گی مامانی؟ همه میدونن اون فقط یه سرابه! واسه همینم هست که کوسه هاش تو خشکی زندگ...
- دروغغغ!؟ بچه بد!.. ببخشیدا...پسرم معمولا اینقد بی ادب نیست! این حرفارو از اون اسکلته یاد گرفتی درست میگم؟ از اولم میدونستم دایره واژگانش پر از بد آموزیه...

چشمان مینیاتوری لینی گرد شد.

-اسکلت؟
-آره... اونم داشت می دویید به همونجایی که شما اشاره کردی!


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۲۲:۱۳:۵۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۲۲:۱۸:۳۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۲۲:۳۲:۰۰

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
با هر تقلایی که کوسه می‌کرد، رنگش سرخ‌تر و سرخ‌تر می‌شد تا جایی که ایوان بالاخره دستاشو پس می‌کشه.
- خیله خب خیله خب خیلی به خودت فشار نیار... می‌تونیم یه بازی دیگه بکنیم.

کوسه دست از تقلا کردن برمی‌داره و رنگش به سرعت شروع به برگشتن به حالت طبیعی می‌کنه.
- خیلی وقت بود دلم یه همبازی می خواست.

کوسه دوباره با خوش‌حالی شروع به ویبره زدن می‌کنه. ذوق و شوق کوسه به قدری زیاد بود که هیچ‌کس دلش نمیومد دست رد به سینه‌ش بزنه.

- نظرت در مورد سنگ کاغذ قیچی چیه؟ نه هیچی... اونم که دست می‌خواد.

ایوان سعی می‌کنه جستجویی توی ذهنش برای پیدا کردن بازی دیگه‌ای داشته باشه.

سمت مرگخوارا:

لینی که بالاخره فرضیه‌ای که تمام مدت بهش باور داشت _یعنی حس داشتن اشیا و توانایی صحبت کردنشون_ به حقیقت پیوسته بود، حالا گوشه‌ای همراه با تعدادی از اجسام کلبه نشسته بود و سرگرم چای خوردن و صحبت کردن با اونا بود. به نظر خیلی باهاشون صمیمی شده بود!

بلاتریکس با بدخلقی و دست به کمر وسط کلبه وایساده بود و به گپ و گفت لینی نگاه می‌کرد.
- چی کار داره می‌کنه پس؟ یه کلمه بپرسه ایوان اگه اینجا نیست پس کجا رفته دیگه! این همه لفت دادن نداره که.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۸:۴۳
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
کوسه سر چکشی بی آن که ارتعاشاتش را متوقف کند و یا پاسخی به ایوان بدهد همانطور خیره ماند.

- با توام! می گم تو نباید الان توی آب باشی.
- خیلی وقت بود دلم یه همبازی می خواست.

حفره های تو خالی و تاریک روی جمجمه ایوان به چهره بشاش کوسه کله چکشی که چند ردیف دندان تیز را در انحنایی لبخندوار نمایان کرده بود و با چشمانی پر از برق شادی و لرزان از لرزیدن به او خیره شده بود، خیره شد.

- دروغ چرا منم از چند روز پیش دارم فرار می کنم و قبلشم تو کلبه بودم، یه کم تفریح واسه حفظ راندمانم خوبه، حالا چه بازی می خوای بکنیم؟

کوسه کماکان می لرزید و چیزی نمی گفت و فقط به ایوان که چهارزانو جلویش نشسته بود نگاه می کرد.

- خب... بذار ببینم خودم چی بلدم. نون بیار کباب ببر بلدی؟

کوسه با شوق و ذوق سر تکان داد.

- خب پس... دستات رو بیار جلو.

ایوان سپس دست هایش را در مقابلش گرفت و منتظر ماند تا کوسه نیز دست هایش را بیاورد.
منتظر ماند.
منتظر ماند.
و منتظر ماند.

- خب دستت رو بیا-

ایوان سر بلند کرده و با چهره سرخ و منقبض کوسه کله چکشی مواجه شد که رگ هایش همه بیرون زده و دندان هایش را با شدت به هم می سایید و سعی می کرد باله های کوتاهش را به دست های ایوان برساند.
ایوان دست هایش را جلویش نگه داشت و مشغول تماشای تقلای کوسه شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۴:۰۴ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
چند صد متر دورتر از کلبه‌ی گداخته

ایوان بعد از اینکه فکر کرد بالاخره به اندازه‌ی کافی دور شده سر جاش وایستاد و به یک درخت تکیه داد.
- این دیگه چه بلایی بود سرم اومد؟ مگه من چه گناهی کردم؟ تازه داشتم واسه اولین بار تو هزار سال اخیر از زندگیم لذت میبردم.

با اومدن صدای شکستن یه چیزی توجه ایوان به پاش جلب شد. پای ایوان داشت از شدت کمبود ویتامین دی میشکست.
- همش تقصیر اون خورشید نامرده. اگه عین آدم میتابید الان وضعم این نبود.
یکدفعه ترسید و به خورشید نگاه کرد و وقتی دید خورشید حواسش نیست خیالش راحت شد.
- نزدیک بود ها. باید یه جاییو پیدا کنم که بتونم یکم آفتاب بگیرم.

ایوان با هدف پیدا کردن یه جا که آفتاب گیرش خوب باشه از جاش بلند شد و راه افتاد.
بیست دقیقه گذشت و ایوان کم کم داشت بیخیال می‌شد.
- ای بابا... انگار امروز کلا شانسم مرخصیه.
- مگه تو مرخصی‌ام میدی؟
این صدای شانس ایوان بود که داشت از سختی کارش شکایت می کرد ولی از اونجایی که این صدا از اعماق مغز ایوان میومد و ایوان هم مغزی نداشت این صدا رو نشنید و به راهش ادامه داد.
- وایسا ببینم! اون دریاچه‌اس؟

ایوان لایی کشون از بین درخت ها عبورکرد و خودشو به دریاچه رسوند.
کنار دریاچه ساحل کوچیکی بود که آفتابش به نظر سرشار از ویتامین دی میومد.
ایوان به سرعت به سمت ساحل رفت و بعد از درست کردن یه متکای شنی روی زمین دراز کشید.
- آخیش به این میگن زندگی!

تازه داشت چشماش گرم میشد که یکدفعه زمین شروع به لرزیدن کرد.
اول فکر کرد که یه زمین لرزه‌ی ساده‌اس و به خوابش ادامه داد ولی بعد از چند ثانیه که زمین لرزه ادامه پیدا کرد یاد هکتور افتاد و با نگرانی اطرافش رو گشت ولی به جای هکتور با یک کوسه‌ی سر چکشی مواجه شد که کنارش روی ماسه ها دراز کشیده بود و ویبره میرفت.
- سلام اسکلت کوچولو. خوش اومدی! خیلی وقت بود دلم یه همبازی می‌خواست!

ایوان که از قرار معلوم بعد از حرف زدن با اشیا کلبه از به حرف اومدن هیج موجودی تعجب نمی کرد گفت:
- تو نباید الان تو آب باشی؟
درسته که از حرف زدنش تعجب نمیکرد ولی هنوزم ویبره رفتن یک کوسه تو ساحل عجیب بود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
شومینه که نصفش ریخته بود و چوب هاش همه تبدیل به کپه ای ذغال شده بود، دودی ازش بلند میشه که ظاهرا نشونه ی تفکرش بود.
- اینا فک و فامیل اون اسکلتن؟

مرگخوار ها تا به حال فک و فامیل اسکلت خطاب نشده بودن.
- کی الان به ما گفت فک و فامیل اسکلت؟

فرکانس صدای جیغ بلا چنان زیاد بود که یکی از تخته های چوب سقف کلبه که لق شده بود، با صدای تق بلندی روی سر خود بلا افتاد.

بلاتریکس که با این حرکت کاسه ی صبرش کاملا لبریز شده بود، تخته رو بلند کرد و چنان توی حلقوم هکتور چپوند که دهن هکتور از عرض سه و نیم متر شده بود.

- تمتیم میم میه؟

کسی به حرف نامفهوم هکتور که حتی تو این شرایطش هم بیخیال ویبره زدن نمیشد، توجهی نکرد.

- اون تخته چوب منو بدین. اون دستم بود!
- اینا همشون عین همن. اون اسکلته هم مثل اینا بود.
- دیمی مم مفم!
- صبر کنین ببینم این الان اون پنجره بود که حرف زد؟

مرگخوارها گویا تازه فهمیده بودن که این وسایل کلبه هستن که دارن با اونا حرف میزنن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
پیش مرگخوارا:

- دیدی بلا؟ دیدی؟ دیدی یا ندیدی؟ دیدی گفتم رفته کلبه جنگلی؟ دیدی؟

بلاتریکس که نگران بود شدت ویبره‌ای که هکتور داره می‌زنه، مبادا ایجاد زلزله‌ی وسیعی بکنه سریع جواب می‌ده:
- خیله خب فهمیدم. حالا یک بار تو عمرت مفید واقع شدیا.
- ولی حتی این من بودم که رد گرد استخون ایوانو گرفتم و گفتم فرار کرده.

بلاتریکس منتظر بود هکتور ویبره‌زنان بره و در کلبه رو باز کنه. اما هکتور همچنان با قدرت سرجاش ویبره می‌زد و نگاهش به بلاتریکس بود.
- حالا چرا به من زل زدی؟
- فکر می‌کنم وقتشه رهبری گروهو به من بسپری.

هکتور منتظر جواب بلاتریکس نمی‌مونه و بلافاصله ادامه می‌ده:
- همه با فرمان من ورود کنین به کلبه. یک... دو... سه!

هکتور با این خیال که بقیه پشت سرش میان، خودش بدو بدو به سمت کلبه می‌ره و با ویبره‌ای درو که نیمه سوخته بود از جا در میاره و به داخل قدم می‌ذاره. باقی مرگخواران اما بی‌توجه به فرمان صادر شده همچنان بیرون کلبه ایستاده بودن.

- پیدات کردیم ایوان! کجایی ایوان؟ بیا بیرون ایوان. راه فراری نداری ایوان. بیا که استخوناتو نیاز داریم. بیا که مرگخوارا به رهبری هکتور پیدات کردن.

به محض این که کلمه‌ی استخون از دهن هکتور خارج می‌شه، کلبه می‌فهمه اسکلتی که هکتور ازش حرف می‌زد، همونی بود که خودشون به تازگی تبعید کرده بودن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۴:۰۴ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
۱۵۰ میلیون کیلومتر اونورتر

اورانوس در حالی که خودش رو باد میزد به خورشید و زهره نزدیک شد.
- کاری داشتی که خبرمکردی؟
- اوه... بالاخره رسیدی؟ خب بیای اینجا تا برات همه‌چی رو تعریف کنم.

چند دقیقه بعد
اورانوس در حالی که یه لیوان قهوه از زهره میگرفت سعی میکرد از طوفان های خورشیدی کوچیکی که ورجه وورجه میکردن جاخالی بده.
- خب پس تو از من میخوای که یه مقدار از بارونمو روی اون کلبه‌ی جنگلی بریزم؟
- دقیقا! ببین بارون تو از الماسه. الماس سختی فوق‌العاده‌ای داره. اگه الماس بیافته رو سرشون حتما چند لحظه گیج میشن. بعدش نوبت زهره‌اس که با بارون اسیدیش کارشونو بسازه و در آخرم من این قمروول میکنم روشون. این بهترین نقشه کل تاریخه!

- مامان!
خورشید بالای سرش رو نگاه کرد و به یکی از طوفان های کوچیکش مواجه شد که با هیجان ویبره میرفت.
- بله دخترم؟
- البته من پسرم ولی خب عیب نداره. می خواستم بپرسم که منم میتونم تو این نقشه سهیم باشم؟ میتونم به اون نقطه هجوم ببرم و همشون رو بسوزونم.
- پسرم واسه تو هنوز زوده. بعدشم من تو رو نگه داشتم واسه آخرالزمان! اون روز می‌فرستمت که نسل این موجودات دو پا رو بالکل منقرض کنی!

زهره به آرومی قهوه‌اش رو تموم کرد و ضربه‌ای به شونه‌ی خورشید زد.(منم نمیدونم شونه‌ی خورشید کجاست. منتها از اتاق فرمان اشاره میکنن که ادامه بدم)
- متاسفم که حرفتونو قطع میکنم. ولی وقتشه که نقشه رو شروع کنیم. همشون رسیدن!
زهره داشت به مرگ‌خوارانی که پشت یک فرد ویبره زن به کلبه نزدیک میشدند اشاره میکرد.
خورشید در حالی که سر پسرش رو نوازش میکرد رو به زهره و اورانوس گفت:
- و بالاخره... این ما خواهیم بود که کیهان را از چنگال این موجودات نحس در‌خواهیم آورد!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۳۸:۰۴
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 305
آفلاین
دست ایوان از شدت ضربه از روی میله رها شد و ایوان روی زمین فرود آمد.

-تبعید!

کفپوش زیر ایوان از جایش کنده شد و ایوان را همراه خود به جلو پرت کرد. از سوی دیگر کتاب در هوا به پرواز در آمد و به جمجمه ی او برخورد کرد. شومینه با خشم جرقه پرت می کرد و جرقه ها روی کفپوش چوبی خانه می نشستند.
-ولم کنین! خودم میرم...

ایوان به سرعت از جایش برخواست و به سمت در دوید. در باز شد و قبل از اینکه ایوان به طور کامل از کلبه خارج شود در از پشت به او برخورد کرد و ایوان را با سر به بیرون پرتاب کرد.
جرقه هایی که روی زمین پخش شده بودند کم کم شکل شعله را به خود گرفتند. آتش ذره ذره پخش شد کم کم به دیوار های کلبه ی چوبی هم رسید.

ایوان از خانه ی مشتعل فاصله گرفت. شعله ها که کم کم کّل خانه را در بر می گرفتند. در خانه با فشار باز شد و دستکش ها، کتاب و بقیه ی وسایل کلبه از آن خارج شدند و روی زمین افتادند.

ایوان لحظه ای به منظره چشم دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد، اما ناگهان هدف اصلی اش را به یاد آورد و شروع به دویدن با تمام سرعتش کرد.

همان لحظه، در میان جنگل:

ویبره ی هکتور به سطحی غیر طبیعی رسید و زمین شروع به لرزیدن کرد.

-اونجا! اونجا! آتیش اونجاست!

مرگخواران به جهت اشاره ی هکتور خیره شدند و آتشی که زبانه می کشید و دودی که به آسمان بلند می شد را دیدند. همه متوجه موضوع شده بودند. به هر حال یک آتش سوزی بی دلیل و خود به خود به وجود نمی آید. آنها وقت خود را با همانجا ایستادن تلف نکردند و با تمام سرعتشان به سمت کلبه به راه افتادند.

پنج دقیقه بعد:

وقتی مرگخواران به منبع آتش سوزی، یعنی همان کلبه رسیدند، کلبه نیمه سوخته بود اما آتش از بین رفته بود. مرگخواران همانجا توقف کردند و از پنجره ی کلبه به داخل نگاهی انداختند، اما ایوان آنجا نبود.
بلاتریکس برگشت که چشم غره ای به هکتور برود که ناگهان صدای را از داخل کلبه شنید.

-مگه بهت نگفتم انقدر جرقه ننداز؟
-تقصیر من نیست. تقصیر اون اسکلته!




............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.