یاهو
.:. سـوژه جـدیـد .:.دوشیزه کرانک شافت درب را باز کرد و به این ترتیب واریا را به یک اتاق بزرگ و باشکوه هدایت کرد. جایی که هرگز مثل آن را ندیده بود. دیوارها، مبلمان و دکوراسیون اتاق به طرز چشمگیری تزئین شده بود و دومیز بسیار شیک نیز در آن قرار داشت. در پشت یکی از میزها جناب ادوارد نشسته بود و در کنارش پسراو ، یان بلیک ول ایستاده بود.
چون یان بلیک ول هر روز به اداره سرکشی میکرد، واریا او را به خوبی میشناخت و میدانست که او 28 سال سن دارد و شخصیت بسیار باهوش و دست نیافتنی دارد و به هیچ وجه به پدرش شباهت ندارد. واریا این اطلاعات را از کارمندان قدیمی شنیده بود!
با ورود واریا برای چند ثانیه سکوتی سنگین در اتاق حکم فرما شد و دو مرد به او خیره شده بودند. ناگهان یان گفت:
- غیر ممکنه پدر! من فقط اینو میدانم که این کار غیرممکنه!
- و من هم به تو میگویم که تنها راه حل همین است!
- ولی من موافق نیستم و از این به بعد هیچ دخالتی نمی کنم!
جناب ادوارد محکم دستش را روی میز کوبید و با تمام قدرت فریاد زد به طوری که انگار تمام اتاق لرزید.
در اینجا واریا کاملا متوجه قدرتِ تصمیم گیری او شد.
- منظورت چیه که هیچ دخالتی در ماجرا نمیکنی؟ تو فقط کاری رو میکنی که من به عنوان رئیس اداره به تو دستور میدم. آیا من رئیس هستم یا نه؟ آیا غیر از اینه که نظرات من در جهت زندگی بهتر و در نهایت به خاطر آینده تو بوده و هست و یا برعکس فکر میکنی من اون کسی هستم که باعث از بین رفتن اهداف بزرگ و سازنده شرکت هستم؟
پسرش جواب داد: پدر من همه چیز رو میدونم، ولی به نظر من میشه راه حل دیگه یا هرچیزی غیر این پیدا کرد!
- تنها راه چاره ما فقط و فقط همین راه است و بس!
جناب ادوارد با فریاد این جملات را ادا کرد. یان هم که حوصله اش از اینهمه جر و بحث سررفته بود به طرف پنجره رفت و خودش را با تماشای بیرون سرگرم کرد.
ناگهان جناب ادوارد با تواضع و شرمندگی رو کرد به واریا و گفت:
- من از شما معذرت میخوام دوشیزه میلفید! امیدوارم این بی ادبی مارو ببخشید! آیا نمیخواهید بیایید و بنشینید؟!
واریا که دستپاچه شده بود فورا یک صندلی انتخاب کرد و نشست. جناب ادوارد و واریا هردو غرق تماشای یکدیگر بودند. پدر و پسر هردو به او لبخند زدند و جناب ادوارد به آرامی و ملایمت ادامه داد:
- تو چقدر شبیه مادرت هستی عزیزم!
واریا با تعجب سوال کرد: مادرم؟!
- اینطور که پیداست اون منو به نام بلیک ول نمیشناسه. میدونی پنج سال بعد از دوستی من و مادرت، دایی من ارث قابل توجهی رو برای من گذاشت و به همین خاطر من هم اسمم رو عوض کردم و اسم دایی م رو انتخاب کردم.
- حالا فهمیدم!
یان که کنار پنجره ایستاده بود و گوش میکرد، یک دفعه چرخید و گفت:
- پدر من فکر میکنم بدون حضور دوشیزه میلفید بهتر میتونیم به بحث خودمون ادامه بدیم!
- باید بهت بگم که چون این موضوع به دوشیزه میلفید هم مربوط میشه مایلم که ایشون هم اینجا باشه! میخوام برم سر اصل مطلب ، آیا شما حاضرید برای اداره خدمتی انجام بدید؟
واریا بدون معطلی پاسخ داد: البته اگه کاری از دستم بر بیاد با کمال میل حاضرم!
جناب ادوارد خودنویس گرانقیمتش را سرجایش قرار داد و گفت:
- این چند ماهی که توی این اداره مشغول به کار شدی دیگه این رو فهمیدی که ما به عنوان بزرگترین و قدیمی ترین وارد کننده ابریشم کشور به حساب می آییم و ...
واریا با دقت به حرفهای جناب ادوارد گوش میداد و به نشانِ تاییدِ حرفهایش سرش را تکان میداد، جناب ادوارد بی وقفه حرف میزد تا اینکه بعد از چند دقیقه با گوشه ی چشمم به یان که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاه میکنه و میگه:
- اینجاست که من به کمک تو احتیاج دارم. پسر من به جهت انجام این معامله و عقد قرارداد باید به فرانسه بره و من از تو میخوام که همراه او به فرانسه بروی.
- آیا به نظر شما من برای اینکار مناسب هستم؟ چون فکر میکنم تجربه کافی در زمینه منشی گری نداشته باشم!
- ولی تو در این سفر به عنوان منشی پسرم نمیروی بلکه به عنوان همسر آینده ش اون را همراهی میکنی!
واریا خواست چیزی بگوید ولی از دهانِ بازش هیچ شنیده نشد. بدون هیچ حرفی خیره به جناب ادوارد نگاه میکرد وقتی جناب ادوارد متوجه رنگ پریدگی او شد اضافه کرد:
- البته این رو بگم که این نامزدی دروغین و مصلحتیه. ولی من ایمان دارم که نتیجه ثمر بخشی داشته باشه. به محض عقد قرارداد و امضا طرفین، بعد از یک هفته اقامت شما دو نفر در لیون، به کشور خودمان برمیگردید. درضمن من قبلا به آنها اطلاع داده م که پسرم به اتفاق همسر آینده ش که البته نامزدی آنها هنوز به طوررسمی اعلام نشده، همراه خواهد بود. بعدا هم من یک یا دو ماه دیگر طی یک نامه برایشان توضیح خواهم داد که اردواج شما منتفی شد، به عنوان مثال برای هم مناسب نبودید. حالا نظر تو چیه واریا ؟!