هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰
#71

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



.:. سـوژه جـدیـد .:.

دوشیزه کرانک شافت درب را باز کرد و به این ترتیب واریا را به یک اتاق بزرگ و باشکوه هدایت کرد. جایی که هرگز مثل آن را ندیده بود. دیوارها، مبلمان و دکوراسیون اتاق به طرز چشمگیری تزئین شده بود و دومیز بسیار شیک نیز در آن قرار داشت. در پشت یکی از میزها جناب ادوارد نشسته بود و در کنارش پسراو ، یان بلیک ول ایستاده بود.
چون یان بلیک ول هر روز به اداره سرکشی میکرد، واریا او را به خوبی میشناخت و میدانست که او 28 سال سن دارد و شخصیت بسیار باهوش و دست نیافتنی دارد و به هیچ وجه به پدرش شباهت ندارد. واریا این اطلاعات را از کارمندان قدیمی شنیده بود!


با ورود واریا برای چند ثانیه سکوتی سنگین در اتاق حکم فرما شد و دو مرد به او خیره شده بودند. ناگهان یان گفت:
- غیر ممکنه پدر! من فقط اینو میدانم که این کار غیرممکنه!
- و من هم به تو میگویم که تنها راه حل همین است!
- ولی من موافق نیستم و از این به بعد هیچ دخالتی نمی کنم!
جناب ادوارد محکم دستش را روی میز کوبید و با تمام قدرت فریاد زد به طوری که انگار تمام اتاق لرزید.
در اینجا واریا کاملا متوجه قدرتِ تصمیم گیری او شد.

- منظورت چیه که هیچ دخالتی در ماجرا نمیکنی؟ تو فقط کاری رو میکنی که من به عنوان رئیس اداره به تو دستور میدم. آیا من رئیس هستم یا نه؟ آیا غیر از اینه که نظرات من در جهت زندگی بهتر و در نهایت به خاطر آینده تو بوده و هست و یا برعکس فکر میکنی من اون کسی هستم که باعث از بین رفتن اهداف بزرگ و سازنده شرکت هستم؟
پسرش جواب داد: پدر من همه چیز رو میدونم، ولی به نظر من میشه راه حل دیگه یا هرچیزی غیر این پیدا کرد!
- تنها راه چاره ما فقط و فقط همین راه است و بس!
جناب ادوارد با فریاد این جملات را ادا کرد. یان هم که حوصله اش از اینهمه جر و بحث سررفته بود به طرف پنجره رفت و خودش را با تماشای بیرون سرگرم کرد.


ناگهان جناب ادوارد با تواضع و شرمندگی رو کرد به واریا و گفت:
- من از شما معذرت میخوام دوشیزه میلفید! امیدوارم این بی ادبی مارو ببخشید! آیا نمیخواهید بیایید و بنشینید؟!
واریا که دستپاچه شده بود فورا یک صندلی انتخاب کرد و نشست. جناب ادوارد و واریا هردو غرق تماشای یکدیگر بودند. پدر و پسر هردو به او لبخند زدند و جناب ادوارد به آرامی و ملایمت ادامه داد:
- تو چقدر شبیه مادرت هستی عزیزم!
واریا با تعجب سوال کرد: مادرم؟!
- اینطور که پیداست اون منو به نام بلیک ول نمیشناسه. میدونی پنج سال بعد از دوستی من و مادرت، دایی من ارث قابل توجهی رو برای من گذاشت و به همین خاطر من هم اسمم رو عوض کردم و اسم دایی م رو انتخاب کردم.
- حالا فهمیدم!
یان که کنار پنجره ایستاده بود و گوش میکرد، یک دفعه چرخید و گفت:
- پدر من فکر میکنم بدون حضور دوشیزه میلفید بهتر میتونیم به بحث خودمون ادامه بدیم!
- باید بهت بگم که چون این موضوع به دوشیزه میلفید هم مربوط میشه مایلم که ایشون هم اینجا باشه! میخوام برم سر اصل مطلب ، آیا شما حاضرید برای اداره خدمتی انجام بدید؟
واریا بدون معطلی پاسخ داد: البته اگه کاری از دستم بر بیاد با کمال میل حاضرم!
جناب ادوارد خودنویس گرانقیمتش را سرجایش قرار داد و گفت:
- این چند ماهی که توی این اداره مشغول به کار شدی دیگه این رو فهمیدی که ما به عنوان بزرگترین و قدیمی ترین وارد کننده ابریشم کشور به حساب می آییم و ...
واریا با دقت به حرفهای جناب ادوارد گوش میداد و به نشانِ تاییدِ حرفهایش سرش را تکان میداد، جناب ادوارد بی وقفه حرف میزد تا اینکه بعد از چند دقیقه با گوشه ی چشمم به یان که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاه میکنه و میگه:
- اینجاست که من به کمک تو احتیاج دارم. پسر من به جهت انجام این معامله و عقد قرارداد باید به فرانسه بره و من از تو میخوام که همراه او به فرانسه بروی.
- آیا به نظر شما من برای اینکار مناسب هستم؟ چون فکر میکنم تجربه کافی در زمینه منشی گری نداشته باشم!
- ولی تو در این سفر به عنوان منشی پسرم نمیروی بلکه به عنوان همسر آینده ش اون را همراهی میکنی!


واریا خواست چیزی بگوید ولی از دهانِ بازش هیچ شنیده نشد. بدون هیچ حرفی خیره به جناب ادوارد نگاه میکرد وقتی جناب ادوارد متوجه رنگ پریدگی او شد اضافه کرد:
- البته این رو بگم که این نامزدی دروغین و مصلحتیه. ولی من ایمان دارم که نتیجه ثمر بخشی داشته باشه. به محض عقد قرارداد و امضا طرفین، بعد از یک هفته اقامت شما دو نفر در لیون، به کشور خودمان برمیگردید. درضمن من قبلا به آنها اطلاع داده م که پسرم به اتفاق همسر آینده ش که البته نامزدی آنها هنوز به طوررسمی اعلام نشده، همراه خواهد بود. بعدا هم من یک یا دو ماه دیگر طی یک نامه برایشان توضیح خواهم داد که اردواج شما منتفی شد، به عنوان مثال برای هم مناسب نبودید. حالا نظر تو چیه واریا ؟!






Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۸
#70

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
« باشد که الف دال پیروز باشد »

تابلو هنوز هم ، مثل گذشته ، همان جای همیشگی بروی دیوار گچ بری شده ی صدفی رنگ انتهای حمام خودنمایی می کرد . بی اختیار به سمتش رفتم . پری دریایی کوچکی با گیسوانی از طلا ، همانطور که به خاطر داشتم ، بر روی سکوی سنگی از جنس نقره ی مذاب نشسته بود و جست و خیز کنان دمش را تکان می داد .

صدای گرم پدرم ، همانطور که برایم آهنگ مورد علاقه ام را زیر لب زمزمه می کرد ، در سرم پیچید . انگار همین دیروز بود که روی آن سکوی آبی رنگ کنار وان نشسته بودم و سعی می کردم حرکات آن پری کوچک را جزء به جزء تقلید کنم . انگار همین دیروز بود که در آغوش پدرم چمباتمه می زدم و با خیره شدن به چشمان قهوه ای رنگ مهربانش که برایم قصه می گفت ، به خواب می رفتم ...

با صدای بسته شدن در ، آن لحظه ی طلایی مانند حباب کوچکی در واقعیت اطرافم ترکید . پیرزن مرا با خاطراتم تنها گذاشته بود .

با بیاد آوردن حالت چهره ی پدرم در آخرین لحظه ها ، بر خودم لرزیدم . چشمان مهربانش که از ترس گشاد شده بود از برابر چشمانم دور نمی شد .

به آرامی از جایم برخاستم . بی شک در این تابلو ِ اسرار آمیز رازی نهفته بود که پدرم را وادار کرده بود با یاد آوری آن شعر قدیمی ، مرا به این خانه بکشاند ... تلالو لرزان نورها بر روی کاشی های صدفی دیوار ، مرا به فکر وا می داشت . پدرم فکر می کرد من بدون هیچ گونه توانایی جادویی خاص چه شانسی در برابر کشف معماهای اسرار آمیز او داشتم ؟!

بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود . با نا امیدی قدم دیگری به سوی تابلو برداشتم و با دقت به چشمان آبی رنگ دفنه خیره شدم . چشمانش مانند اعماق اقیانوس ها آبی بود . نوک انگشتانم را به آهستگی به سوی گیسوان طلایی اش دراز کردم . پری کوچک داخل تابلو با خوشحالی می خندید . انگشتانم را به نرمی بر روی گیسوانش می کشیدم . او هم مرا به خاطر می آورد ؟ پری کوچک رویاهای من ...

- آه ، لعنتی ...

دستم را به تندی پس کشیدم . لعنتی ! دستانم از اشک خیس بود .
آه ... الان چه وقت احساساتی شدن بود ؟
با به یاد آوردن چهره ی درهم شکسته ی پدرم بر تخت بیمارستان دوباره به دفنه خیره شدم . گیسوان طلایی اش پس از برخورد دستان خیسم کدر به نظر می رسید . از فکر آسیب دیدن آن تابلو ، تنها یادگار کودکیم ، قلبم در سینه لرزید . دستهایم را به دور قاب طلایی رنگ تابلو آویختم و آنرا به سوی خودم کشیدم . شاید می توانستم با اندک پس اندازی که برایم باقی مانده بود ، پیرزن را به فروخت تابلو مجاب کنیم ...

تابلو از جایش تکان نمی خورد !
یک بار ، دو بار ، سه بار ... هر چه سعی می کردم فایده ای نداشت ،تابلو ذره ای از جایش حرکت نمی کرد .

اگر منظور پدرم را نمی فهمیدم ... آن مرد سیاه پوش در اتاق پدرم ...
سرم به دوران افتاده بود . همه و همه در برابر چشمانم رژه می رفتند ...عرق سردی بر روی پیشانیم نشسته بود . به سختی خودم را به شیر آب رساندم و مشتی آب سرد بر صورت ملتهبم پاشیدم .
چهره ام در آینه ی کهنه ی پیشخوان رنگ پریده تر از همیشه می نمود . روی کاشی های سرد کف زمین نشستم و سرم را بین زانوهای نحیفم گذاشتم . هر ثانیه مثل یک قرن می گذشت ...

با باز شدن در از جا پریدم ، پیرزن با فنجانی قهوه در چهار چوب در خشک شده بود و با تعجب به من نگاه می کرد .
- دخترم ، حالت بده ؟ اتفاقی افتاده ؟؟ .. به نظرم بهتره یکم استراحت کنی ، خیلی خسته به نظر ...

با درماندگی ناله کردم .
- ممنونم ، باعث زحمتتون شدم ، واقعا متاسفم ... ولی اگه ممکنه دلم می خواد یکم دیگه هم اینجا بمونم ... ؟

سرش را با حالت اطمینان بخشی تکان داد .
-حتما ، هرطور که راحتی عزیزم !

سپس با لبخند آرامش بخشی در را پشت خود بست .
دوباره به تابلو نزدیک شدم ، خیسی به جای مانده بر روی تابلو لکه ی بزرگ و زشتی را ایجاد کرده بود . با لبه ی لباسم بر روی تابلو کشیدم .
رنگ آن قسمت از تابلو به سرعت ناپدید شد . با تعجب به لایه ی پس زمینه ی تابلو خیره شدم . سطح مسی رنگ براقی از پشت قسمت کوچک پاک شده نمایان بود .

آب دهانم را با صدای بلندی فرو دادم ، هنوزم در تلاش بودم افکارم را متمرکز کنم . آیا منظور پدرم از معما همین بود ؟

به سرعت لبه ی پیراهنم را بر روی قسمت بیشتری از تابلو کشیدم .
نقاشی بدون کوچک ترین تغییری بر جای خود باقی مانده بود !
یعنی چی می تونه رنگو از بین ببره ... آب ! دوان دوان به سوی شیر آب حمام دویدم .
جام طلایی رنگ روی کابینت را زیر آب گرفتم ... هربار پس از پر شدن جام ، شتابان به سوی تابلو می دویدم . رنگ ها به آهستگی از بالای تابلو به سوی کف حمام شره می کرد ...
به تندی همه جا را از نظر گذراندم . حوله های سفیدی بر روی قفسه ای در گوشه ی حمام بر روی یکدیگر چیده شده بودند . حوله ی بزرگی برداشتم و به سوی تابلوی دفنه برگشتم .
با کوچکترین کشیدگی حوله بر سطح تابلو ، رنگ ها در هم می پیچیدند و محو می شدند ... و من ، با دیدن آنچه آرام آرام در برابر چشمانم نمایان میشد ، قلبم در سینه دیوانه وار می تپید ...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۷ ۱۰:۴۲:۵۶

[b][color=000066]نان و ستاره
نان در کنارم و ستاره ها دور،
آن دورها...
به ستاره ها نگاه می کنم و نان می خورم!
چنان غرق


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
#69

جینی ویزلی old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۲۷ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
از بیمارستان خارج شدم.آهسته و سلانه سلانه قدم میزدم و توجهی به اطراف نداشتم.حتی سرما را هم حس نمی کردم.به جای خاصی نمی رفتم.فقط راه می رفتم و فکر می کردم.به همه چیز،بیشتر از همه به حرف های پدرم.هنوز هم منظورش را متوجه نشده بودم.چه دلیلی داشت که او با آن حالش آن شعر قدیمی را بخواند؟حتما می خواست چیزی به من بگوید که آن دکتر پیر متوجه نشود.اما چه فایده؟من هم متوجه نشده بودم.
وقتی به خودم آمدم، که رو به روی ویلای قدیمی ایستاده بودم.به طور غیر ارادی و ناخواسته به آنجا آمده بودم.هجوم ناگهانی خاطره ها دوباره مرا به فکر و رویا فرو برد.وسوسه شدم در بزنم و وارد شوم.دستم را جلو بردم اما سریع پس کشیدم.در میزدم و چه میگفتم؟میگفتم میخواهم دفنه پری دریایی توی تابلو را ببینم؟نه این دلیل قانع کننده ای نبود و احتمالا صاحب خانه فکر می کرد که من دیوانه شده ام.
تصمیم به رفتن گرفتم.اما هنوز یک قدم برنداشته بودم که در به آرامی باز شد.همراه با باز شدن در پیرزنی با چهره ای مهربان در نوری که از اتاق بیرون میزد نمایان شد.پیرزن لبخندی زد و گفت:کاری داشتی دخترم؟
من که دستپاچه شده بودم با من و من گفتم:من...ن...نه...
اما بعد که دیدم فرصت مناسبی است گفتم:راستش چرا.اینجا خونه ی قدیمی ما بوده.دلم هوای اینجا رو کرده بود خواستم...
اما نگذاشت ادامه ی حرفم را بزنم و دستش را روی شانه ام گذاشت ومن را به داخل خانه هدایت کرد و در همان حال گفت:بیا تو.می خواستم برم بیرون کمی هوا بخورم.
با حالتی معذب گفتم:اگه کاری دارید من برم.
دوباره لبخندی زد و چین و چروک های صورتش بیش از پیش نمایان شد:نه عزیزم منظورم این نبود.
خیلی وقت بود که کسی با این مهربانی با من صحبت نکرده بود.با احساس امنیت بی سابقه ای وارد خانه شدم و هوای گرم و مطبوع آنجا را در ریه هایم فرو دادم.به طرف اتاق نشیمن رفتیم.اتاقی که روزی همراه با پدر روز های خوبی را در آن گذرانده بودیم.خودم را روی یکی از مبل های راحتی رها کردم.پیرزن که مرا غرق در افکارم میدید چیزی نگفت و اجازه داد خاطراتم را زنده کنم.از گوشه گوشه ی این خانه خاطره داشتم.با اشلی...با پدر...آرزو داشتم به آن روزها برگردم.به روز هایی که مجبور نبودم به خاطر پول و درآمد غرورم را دربرابر آقای میسون زیرپا بگذارم.احساس کردم بغضی گلویم را میفشارد.
صدای لرزان پیرزن توجه مرا به خود جلب کرد:دخترم انگار ناراحتی.
به او چشم دوختم که با حالتی مادرانه به من نگاه می کرد بود.نگاهی که من همیشه از آن محروم بودم.نتوانستم خودم را نگدارم.اشک هایم بی اراده به روی گونه هایم می دوید و من قادر به متوقف کردن آن ها نبودم.
دست های لاغر و لرزان پیرزن را روی شانه ام احساس کردم کردم که میگفت:چی شده عزیزم؟
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.حق حق کنان خودم را در بغل او انداختم و او بدون هیچ حرفی فقط نوازشم میکرد.بعد از این که کمی آرام شدم خجالت زده از کاری که کرده بودم خودم را جمع و جور کردم و به آرامی اشک هایم را پاک کردم.چند سالی میشد که به اندازه ی امروز احساساتم را بروز نداده بودم. و حالا احساس سبکی میکردم.
در حالی که می ترسیدم درخواستم مرد قبول واقع نشود از پیرزن پرسیدم:میتونم یه نگاهی به اینجا ها بندازم؟
برخلاف تصورم پیرزن پذیرفت.با خوشحالی از جایم بلند شدم وبه سمت حمام رفتم.در دل خدا خدا می کردم آن تابلو هنوز آنجا باشد.وقتی میخواستم در را باز کنم نگاهی به پیرزن انداختم و او با اشاره ی سرش به من فهماند که می توانم داخل شوم.نفسم را حبس کردم و وارد حمام شدم.در کمال تعجب تابلو هنوز آنجا بود.آهی از سر آسودگی کشیدم و به تابلوی پری دریایی خیره شدم.


[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنايي


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
#68

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
به آرامی در اتاق را باز کردم. اتاق کوچکی بود که فقط یک تخت داشت. با این حال، سه چهار نفری درون اتاق بودند. مردی که با لباس سفید بلند که به نظر دکتر معالج پدرم می آمد و دو زن جوان که ظاهرا پرستاران می آمدند و مرد دیگر که ردای جادوگری پوشیده بود. پدرم بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود. دکتر اولین کسی بود که متوجه حضور من شد.
- اوه، شما باید خانم پورتر باشید!
با این حرف دکتر، مرد رداپوش چنان ناگهانی به طرف من برگشت که پایش به قفسه کوچکی که کنارش قرار داشت، خورد و باعث شد چند تا شیشه ها بشکنند. دکتر دوباره گفت:
- اشکالی نداره، من درستش می کنم. ریپارو!
از آخرین باری که پدرم از چوب جادو استفاده کرده بود مدت ها می گذشت و آقای میسون هم معمولا خانه نبود و اگر هم بود جلوی من جادو نمی کرد. مدت ها بود که ندیده بودم کسی جادو کند. با این حال در آن موقعیت جادو کردن یک دکتر پیر چیزی نبود که نظر مرا به خود جلب کند. دکتر رو به پرستارها گفت:
- شما می تونید برید. من خودم مواظب آقای پورتر هستم.
پرستارها نگاهی زیرچشمی به من کردند و در حالی که پچ پچ می کردند از کنار من گذاشتند ولی در آن موقعیت پچ پچ های دو پرستار جوان هم چیزی نبود که نظر من را به خود جلب کند. حتی نگاه عجیب و ترسناک مرد رداپوش هم نظرم را جلب نکرد. تنها چیزی به آن اهمیت می دادم، پدرم بود که نگاهش را از سقف گرفته بود و چنان به من زل زده بود که انگار فرشته مرگ را می بیند. نمی توانستم علت ترسش را بفهمم ولی شکی نداشتم که نگاهش فقط و فقط به معنی ترس است.
- بفرمایید خانم پورتر. می تونید از نزدیک پدرتون رو ببینید. متاسفم که پدرتون در همچین وضعی هستن ولی ما همه سعیمون رو می کنیم که پدرتون هر چه زودتر سلامتیشون رو بدست بیارن.
آرام جلوتر رفتم. می دانستم که پدرم احتمالا برای چرخاندن گردنش هم به کمک احتیاج دارد، با این حال نمی توانستم انتظار نداشته باشم که برای خوش آمد گویی مرا بغل کند. کنار تختش زانو زدم، بغلش کردم، بوسیدمش. پدرم هیچ واکنشی نشان نداد. اشک ریختم. گریه کردم. صدایش زدم. پدرم هیچ واکنشی نشان نداد.
پدرم هیچ واکنشی نشان نداد. فقط با چشم های خاکستریش به من زل زد و زل زد و زل زد. احساس عجیبی داشتم. سرم درد می کرد. صدای پدرم را می شنیدم ولی گنگ و نا مفهوم. انگار به جای دهان سعی داشت با مغزش با من حرف بزند. نمی توانستم تحمل بلند شد و سر پا ایستادم. سرم درد می کرد. نمی توانستم تحمل کنم. چرخیدم تا به دکتر رو به رو شوم. ناگهان همه چیز به سرعت تغییر کرد. مرد رداپوش که ش از آن حرکت ناگهانیش انگار خشک شده بود، به طرف تخت پدرم خیز برداشت. حالت چهره دکتر عوض شد و پدرم شروع به حرف زدن کرد:
- چرک و پلیدی رو تنت نشسته ... دفنه کوچولو خودش رو نشسته
- زود باش برو به حمام زود باش ... پری منتظره که کنی بازی باهاش
قبل از اینکه به طرف پدرم برگردم، شعرش تمام شده بود و دوباره با همان نگاه خیره به من نگاه می کرد. مرد رداپوش با خشونت مرا برگرداند و گفت:
- اون چی می گفت؟ منظورش چی بود؟
دوباره به پدرم نگاه کردم. چیزی در مورد پدرم وجود داشت. حالت نگاهش عوض شده بود. هنوز می شد ترس را در نگاهش تشخیص داد ولی با این حال مطمئنا حالت نگاهش عوض شده بود. چیزی غیر از ترس هم در نگاهش بود. چیزی... شاید یک نوع خواهش... یک درخواست...
- پرسیدم این چه شعری بود که پدرت خوند؟
- یه ... یه شعر بچه گونه. وقتی بچه بودم موقع حمام کردن این شعر رو برام می خوند...
دکتر به آرامی گفت:
- نوعی از هذیان گویی... فرد بیمار خاطراتش رو مرور می کنه. احتمالا با دیدن دخترش، یاد اون دوران افتاده، چیز خاصی نیست...
حسابی گیج شده بود. حالت پدرم بر خلاف آنچه تصور می کردم، ترحم برانگیز نبود، ترسناک بود و آن مرد رداپوش، احساس خوبی از حضور آن مرد نداشتم و آن هشدار عجیب مبنی بر اینکه چیزی نگویم و آن مرگخواران که حتی نمی دانستم چه کسانی هستند. اصلا از حضور در آنجا احساس خوبی نداشتم.
- می خوام... می خوام برم!
دوباره دکتر پیر بود که جواب میداد:
- اوه عزیزم، نارحت نباش. گفتم که همه سعیم رو می کنم تا پدرت بهبودیش رو بدست بیاره. می فهمم که خیلی بهت فشار اومده. برای دختر جوونی مثل تو خیلی سخته. برو. برو خونه و مطمئن باش که من مراقب پدرت هستم.
با افکاری پریشان به طرف در به راه افتادم. صدای پدر همان طور در گوشم می پیچید و شعری که پس از سال ها دوباره برایم می خواند و نکته عجیبی که در مورد شعر خواندنش وجود داشت. "دفنه کوچولو خودش رو نشسته" مطمئنا قبلا هیچ گاه شعر را این گونه برایم نخوانده بود. این مصرع "دیانا کوچولو..." بود. در شعر می گفت که من خودم را نشسته ام و این بار باید خودم را بشورم و دفنه، اسم پری دریایی درون تابلو حمام بود. چرا پدر این بار باید به جای من اسم پری دریایی تابلوی حمام ویلای قدیمیمان را می گفت؟ کاش می توانستم به ویلای قدیمی بروم!



Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸
#67

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



- آيا اين واقعا" من بودم ؟! ... من، ديانا پورتر فرزندِ مردي ورشكسته و خدمتكارِ مردي مستبد و قدرتمند كه اكنون در ماشينِ شورلتِ زيبايش نشسته بودم ؟! ... هاه ! خداي من !
حسِ لطيفِ گرما همراه با بوي سيگار و عطر تندِ آقاي مِيسون * به مغزم اين اجازه را ميداد تا با سوالاتِ پياپي مرا خسته تر كند. از شيشه ي پنجره درختانِ پوشيده از برف را همچون سايه هايي در تاريكي ميديدم... خورشيد جايش را به ماه ميداد.

- هي ! تنهايي كجا رفته بودي ؟!
صداي آقاي مِيسون رشته ي افكارم را پاره كرد، كمي خود را بالا كشيدم، آخرين باقي مانده ي سيگار سوخته اش را به طرفِ خيابان پرتاب كرد و گفت:
- ببينم دختر! ميدوني اون - پدرتو ميگم - كجاست ؟!
در صدايش حتي يك صدم هم ملايمت و دلسوزي وجود نداشت، نگاهي پر از ترحم به من كرد و منتظر جواب شد ... سكوت كردم، چه ساده غرورم را در حالِ نابودي مي ديديم! ... بايد دفاع ميكردم، هيچ كس حق نداشت مرا ناچيز تصور كند! حتي قدرتمند ترين آنها... چهره ام را در هم كشيدم و پاسخ دادم:
- نه آقا ... فقط ميدونم در بيمارستانِ جادوگري بستري شده! ... ميتونم بپرسم منو كجا ميبرين ؟!... صورتم را برنگرداندم تا نگاهمان با هم تلاقي كند، و حسِ نفرتِ درونش را تماشا كند.
پوزخند صداداري زد و گفت:
- ميدونم اينكار صرفا" بي ارزشه ! آدمهاي مثلِ پدرت براي اين جامعه مضر هستن، اما به اصرارِ زنم هستش كه دارم تو رو ميبرم پيشش! ... منظورم پدرته !

باز سكوت كردم! ... بايد توهين هايش را تحمل ميكردم در غير اين صورت هم از كار و هم از پدرم محروم ميشدم! ... بايد به خودم و اعصابم مسلط ميشدم... چقدر دلم براي يك خوابِ آرام تنگ شده بود! ... آرامش ... مادر ! ... اين دو را با هم ميخواستم!


.:. بيمارستان سنت مانگو .:.

بلاخره اين انتظار لعنتي تموم شد و ما به عجيب ترين بيمارستاني كه در عمرا" ديده بودم رسيديم! ... از ماشين پياده شدم، آقاي مِيسون سيگارِ برگِ جديد را روشن كرد، وي همچنان نشسته بود، چيزي به مردي با ظاهري ناخوشايند گفت و بدون هيچ حرفي رفت.
تغيير ناگهاني از هواي گرم به سرما بدنم را دچار لرزشِ شديد كرده بود، موهايم در هوا ميرقصيد و لباسم نميتوانست نيازِ گرما را برايم تضمين كند، با اين حال دستانم را زير بغلم زدم و به راه افتادم.

چند قدم كه به جلو برداشتم، همان مرد مرا مخاطب قرار داد و در حالي كه سلانه سلانه پاهايش را روي برف ميكشيد، گفت:
- من " برونته "* هستم ! ... دنبالِ من بيا، ميبرمت پيشِ پدرت!

ديگر هيچ اطلاعاتي نداد! ... چرا پدرم اينجا بود ؟! مرگخواران چه كساني بودند ؟! چرا بايد به پدرم حمله ميكردند ! ... وااي خداي من ! پدرم سالها بود كه از دورانِ جواني و جادوگري اش چيزي به ما نميگفت... اگر باز هم كار با چوبدستي را شروع كرده باشد ، چه ؟!

دو طبقه را طي كرده بوديم! بوي گنگ و غيرعادي كه برايم هيچ آشنايي نداشت همه جا را پر كرده بود، اينجا هيچ شباهتي به كلنيك هاي درماني كه من سراغ داشتم نداشت!

- اين اتاقِ پدرتونه خانم !!! ... بهتره با غريبه ها حرف نزنين، بخصوص با دكترش ... اسم مرگخواها رو هم به هيچ وجه نيارين ! ... كمي خودشو نزديكتر كرد : متوجه شدين ؟! ... من همينجا منتظر ميمونم!

و من در حالي كه از صحبت هايش هيچ چيزي را نفهميده بودم، براي رفعِ تكليف سرم را به علامت تاييد تكان دادم و وارد اتاق 123 - اتاق پدرم - شدم ! ... آرامِ آرام ...


- - - - - - - - - - - - -
1- Mr. Mason
2- Bronte





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
#66

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
"باشد که الف دال پیروز باشد"

روز ها از پی هم میگذشت و من دیگر خبری از اليزا نداشتم ... رفتار ژدر الیزا بعد از رفتن وی با من کمی بدتر شده بود به طوری که به فکرم رسیده بود از آن خانه بروم و در خانه ای دیگر مشغول به کار شوم .
ولی فکر اليزا این اجازه را به من نمیداد وی تنها همدم من در این دنیا بود.

هفته ها از رفتن اليزا گذشته بود که این خبر به من رسید که پدرم به خاطر حمله ی افرادی به نام مرگخوار در بیمارستان جادویی به نام سنت مانگو بستری شده بود .
من در شرایطی نبودم که از صاحاب کارم مرخصی بگیرم و به دیدن پدرم برم به همین دلیل مجبور شدم بی خبر محل کارم را ترک کنم !

فکرهای زیادی در سرم میگذشت ... فکرهایی از جمله اینکه در زمان بازگشتم به خانه پدر اليزا چگونه با من رفتار خواهد کرد ؟ آیا من اخراج میشدم ؟ جواب این سوال ها یک چیز در آن لحظه بود که در ذهنم میگذشت : " پدرم مهم تر از کارم است "

سرعت خودم را زیاد کردم ولی به کجا باید میرفتم ؟ بیمارستان سنت مانگو کجا بود ؟ از هر کس میپرسیدم اطلاعاتی به من نمیداد ! عده ای زیاد پاسخ میدادند : نمیدانم ! و عده ای پاسخ میدادند : همچین بیمارستانی وجود ندارد !!

تنها و سرگردان در شهر لندن آواره شده بودم ... یک راه بیشتر در جلوی پام نبود ! بازگشت به خانه ...
راه بازگشت راه در پیش گرفتم !

نزدیک به فضای خانه شدم که پدر الیزا با عصبانیت از خانه بیرون آمد در همین حال فریاد میزد :

من نمیدونم دیانا کجا رفته اونکه بلد نیست بره بیمارستان !
با دیدن من در جای خودش خشک شد و از حرکت ایستاد ... من هم زبانم قفل شده بود و نمیدانستم چه بگویم !
پدر اليزا بعد از گذشت ثانیه هایی گفت :

دیانا راه بیفت بریم بیمارستان ... توی راه کم کم برات توضیح میدم !
پاهایم به راه افتاد و به دنبال پدر اليزا حرکت کردم ... سوال های زیادی در ذهنم جان گرفته بود !!!

ادامه دارد ...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸
#65

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



يه توضيح كوتاه:
پایین شهر شرح حوادث و زندگی مصیبت بار جادوگران فقیری است که چوبدستی و هنر جادوگری ندارند و در قالب نمایشنامه در محدوده هاگزمید شروع و در همین محدوده به پایان می رسد، هر چند امکان رجوع شخصیت ها به اماکن غیر از هاگزمید هست اما نه در این نوع که شما نوشتید. از هاگزمید در شمال بریتانیا تا دیاگون در لندن که واقع در جنوب بریتانیا است.

متاسفم دوستان! پستهاي شما هيچ ارتباطي با عنوان و موضوع رول هاي گذشته ي اين تاپيك نداره! ... اينجا فقر و بدبختي يه سري افراد رو كه به دليل مشكلاتِ مالي و غيره از رفتن به مدرسه محروم هستن رو بيان ميكنه ! تاپيكي كه محتواش با بقيه تايك هاي اينجا فرق داره. من خودم چون در رولهاي گذشته ي اينجا حضور داشتم ترجيح ميدم كه درستش كنم! ... لطفا" پستهاي جدي بزنين و وسواس زيادي براي نمايش دادن هنر نويسندگيتون به خرج بدين!

* اينجا وابسته به هيچ باند و گروهي نيست!

من چند تا پست آخر رو ناديده گرفتم! ... با نهايت معذرت!


- - - - - - - - - - - -

سوژه جديد:

اولين باد زمستاني كه وزيد خانه ي كوچك و نمورِ ما كه در اتاق زير شيرواني ساختماني سه طبقه قرار داشت هم تكان خورد. شكاف هايي كه در سقف قرار داشت مستقيما" سرما و باران و برف را به تنِ لرزان و لاغر ما ميزد. زمستان هميشه آغاز دوباره ي خاطراتِ تلخ و بدبختي بود!


- من – ديانا پورتر – هستم! دختري 20 ساله كه در اوجِ جواني و زيبايي روحي به مراتب افسرده تر و رنگ و رويي پريده تر از يك پيرزنِ سالخورده رو داره. من دختر مباركي براي خانواده نبودم، يا حداقل اينطوري به من تحميل شده بود، مادرم موقع زايمانِ من از دنيا رفت و حرفِ اينكه من باعث مرگِ مادرم شدم سالها همراه من بود. برادرم – اشلي – وقتي به پانزده سالگي رسيد از پيش ما رفت و من رو با يك پدر عرقخوار و قمارباز تنها گذاشت!... اما 2 سال پيش از طرف يكي از دوستانش براي ما نامه اي اومد كه اون ازدواج كرده و براي اينكه آبروش جلوي خانواده ي همسرش نره نميتونه به ما سر بزنه! ... اين موضوع هيچ تاثيري به حالم نداشت، اون در روزهايي كه به پناهش نياز داشتم رفته بود! بگذريم ... ما تا سه سالِ پيش زندگي خوبي داشتيم. اما يك شب كه پدرم حالِ خوبي نداشت سر تمام زندگي ش با دوستانش شرط ميبنده و متاسفانه شرط رو ميبازه و ما كمتر از چند ساعت از عرش به فرش مي رسيم! ... پدرم از اون موقع به بعد عصبي تر شده و مرتب بهانه ميگيره، گويا با خودش هم جنگ داره و براي آينده ي تباه شده ي من خودش رو سرزنش ميكنه! ... هر چند اين اتفاق ضربه ي بزرگي به من زد، اما سعي كردم خودم رو نبازم و در عين بي پولي ساده اما زيبا بگردم!

حالا من خدمتكارِ ويلاي يكي از مقاماتِ وزارت سحر و جادو هستم! ... اون يك مردِ غير قابل تحملِ ، اگر حالِ پدرم مساعد بود من يك دقيقه هم اونجا رو نميموندم! رفتارِ اون و خانواده ش با ما از سگ هم بدتره! ... اما خب يك دختر كوچولوي خوشگل داره كه وقتي به اتاقش ميرم تا اونجا رو تميز كنم از من ميخواد كه باهاش بازي كنم! ... من و – اليزا – با هم شاد و خوب بوديم، اون با كنجكاوي از من سوال ميپرسيد و من با مهربوني جوابش رو ميدادم. بهم عادت كرده بوديم، انگار دخترم شده بود! ... يك روز وقتي كنارش نشسته بودم گفت:
- ميدوني من تا چند روزِ ديگه از اينجا ميرم ؟!
حرفِ اليزا چندين بار در مغزم تكرار شد! ... دلم براي خودم سوخت. او تنها همدمم شده بود. اگر او ميرفت ... من ... من ...
در افكارِ خود غرق شده بودم كه اليزا دستم را تكان داد و گفت:
- شنيدي چي گفتم ؟! پدرم ميخواد كه من به هاگوارتز برم! ... دلم برات خيلي تنگ ميشه. درسته كه تو عضو ما نيستي اما من خيلي بهت وابسته شدم! ... بعدش خودش رو تو بغلم انداخت و گريه كرد.
من گريه نميكردم! ديگر آنقدر قلبم از درد سخت شده بود كه از هيچ اتفاقي گريزان و لرزان نبودم. با هر كسي مانند او رفتار ميكردم! ... با اليزا مهربان و با برادر بزرگترش كه مغرور و سركشش بود، همچون سنگ، با پدرم ترحم انگيز !!!
تنها بغض ! ... بغضي كه راهش را هيچ وقت نميدانست مرا گرفتار خود كرده بود. سه روز همچون برق گذشت!
در آخرين ديدار اليزا پالتوي شيري رنگش را پوشيده بود و همچون سفيد برفي زيبا به نظر ميرسيد. به خودم جرات ندادم كه براي بدرقه اش به ديدنش بروم! ... از ميان هزاران شكافِ ديوار نگاهش كردم و چشمانِ منتظرش را كه دنبالم ميگشت را ديدم. تنم لرزيد. زماني من هم دارايِ چنين شكوهي بوديم! اما ... اما ... چرا ؟! چرا پدرم هيچ گاه اسمِ جادوگري و مدرسه اش را به زبان نياورده بود ؟! ... چرا او مرا ناديده گرفته بود؟! ... اليزا برايم گفته بود كه ميتوان با چوبدستي كارهاي زيادي را انجام داد. اما ... و باز هم هزاران اما و اي كاش و حسرت بود كه جاي آن سالها را پر ميكرد.
صداي كشيده شدن لاستيك ماشين بر روي زمين مرا به خود آورد، اليزا رفته بود و من دوباره تنها شده بودم!
هوا سردتر شده بود !!!


- - - - - - - - - - - - - - - -
خب اين سوژه ي جديد هستش! همونطور كه ميبينيد دستتون بازه كه بخواين چطوري سوژه پيش بره! ... موفق باشين!





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۸
#64

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
پرسی در حالی که درون دفترش قدم میزد و ناخون هایش را میخورد منتظر بود تا ساعت 21 بر روی انتن برود!

شعار های مردم همچنان تمامی نداشت و کماکان در حال خواندن اهنگ یار هاگوارتزی من بودند!

پرسی لغطی جانانه به سطل اشغال نواخت و فریاد زد : پس کی این برنامه شروع می شه من باید زور تر ور بزنم!

-قربان باید همین الان حرکت کنیم تا به موقع به برنامه برسیم.

-پس گمشیم بریم ... !

شروع برنامه

مجری برنامه مردی خپل و کچل بود که صدایش مثل گوسفند میلرزید.

در طرف چپ پرسی نشسته بود و در طرف راست هری پاتر !

-با نام خدا این برنامه رو اغاز میکنیم تا اقای هری پاتر انتقاداتشون رو بگن و اقای پرسی از برنامه هاشون بگن خوب اقای پرسی 100 دقیقه شما شروع شد!!!

-هوی کچل چرا 100 دقیقه این برنامه همش نود دقیقه هست.

-شما داری وقت منو میگری اقای پاتر ، تو زمان خودت اعتراض کن!

-

- .... .... ... و مستشهدین بینه یدیه سلام به شما جادو گران معترض و خس خاشک مهترم.

-باید بگم ما مدرسه رو اباد کردیم بله نموداراش هست هوی بیار اینو نشون بده بله میبینید کار مدرسه در زمان کارگاروف 1% بوده و در زمان ما شده شونصد در صد بعله ما اینیم( از اعضای پشت صحنه تعدادی شعار میدن:تو رکوردارو شکستی تو خود نمره بیستی ) ممنونم از این همه لطف.

پرسی برگه های جلشو تمیز میکنه و مقداری اب کدو تنبل هم مینوشه و ادامه میده: من خونم 7 متریه که نصفشو واسه انتخابات فروختم الان ما تو نطفش زندگی میکنیم.

هری که کم کم میخواست کله پرسی رو بخوره گفت: مردک بوقی تو استخر خونه ات دوبرابر هاگوارتزه ...

-چرا دروغ می گی از مرلین نمی ترسی .

پرسی عکسی رو بر میداره و جلوی پاتر میگره : بگم بگم بگم بگم بگم بوقی بگم این جنیی ویزلی چه ها کرده بگم.
به هر هال من خیلی بهت از دامبلدورم اون پسراش همه پولای هاگوارتزو دزدیدند .

مجری که از ترس درون صندلیش فرورفته بود گفت: بسه دیگه بسه این برنامه به پایان کار خودش رسید و اگر اقای پرسی مایل باشن چون پشت سرشون غیبت شده!200 دقیقه وقت اضافه دارن.

دفتر پرسی

-این چه چرتایی بود که من گفتم اون امارو کی به من داده بود چرا شما ها این قدر خرید.

شعار های مردم که هر از گاهی به فهش تبدیل میشد از بیرون شنیده میشد.

برادر شهیدم پستتو پس میگرم.

برادر محفلی چرا تو ادم کشی.

- یک فکری بکنید همه ناظرا رو بیار اینجا جلسه خوصوصی داریم و گراپ برو کسانی که این اشوب هارو راه انداختند دسکیر کن بنداز ازکابان.

-قربان همین الان جلسه میزارید؟!!

-اره هرکی خر بزرگیه رو وردار بیار اینجا گمشو.


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸
#63

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
دفتر مدیریت

استرجس نفس های عمیق و پشت سر هم میکشه. سپس به پرسی نگاهی سرسری می اندازه.

- چته؟ مگه چند طبقه اومدی بالا؟
- احمق، دفترت طبقه ی آخره! خب .. نفسم.. خخ.. بند میاد!
- حالا بگو چی کار داری، اینا همه مسخره است! ( )

استرجس گلویش را با دست ماساژ داد و با حالت مظلومی گفت:
- شعار ها داره خشن تر میشه. دیگه کار به مرگ بر هاگوارتز و مرگ بر پرسی ویزلی و " مدیر برو بمیر " کشیده شده.
-
- هر چی میخوای بگی، خواهشا" نگو مسخره است.

پرسی نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.

- یه جلسه ی عمومی بذار. باید با مردم صحبت کنم. در ضمن، برام یک برنامه برای فردا شب ساعت 21 (!) تو شبکه ی " دامبلدور نیوز " رزرو کن.

پرسی با ناراحتی به تابلوی ایگور کارکاروف، مدیر قبلی نگاه کرد.

روبروی وزارت سحر و جادو

- توپ، تانک، فشفشه ؛ پرسی باید کشته شه!
- تبعیض رو ننه جون ِ آلبوس فهمید ، این پسره نفهمید !
- جادوگر باغیرت ، حمایت ، حمایت !

توجه دوربین به یک پلاکارد جلب میشه با این عکس:

تصویر کوچک شده










شعار ها هر لحظه خشن و خشن تر میشد. پرسی از میان جمع به سختی و به کمک بادیگاردهایش (گراوپ! ) عبور کرد. به سمت سِن رفت و بدون معطلی پشت تریبون قرار گرفت :

- اِهِم .. من ***** .. نیگا، چشم چپم میپره! مگه من چقدر دیگه زنده میمونم..؟ فوقش چهل سال..! تو چهل سال مگه چند تا کلاس خصوصی میتونم بذارم؟ مگه میتونم چیکار کنم.. من اصلا" **** ندارم. من همین یه ذره رو هم به خاطر ِ شما دارم. مگه ندارم؟
- نه !
- بله. اصلا من خرم! حرفیه؟
- نه!
- خوبه... من از همه معذرت میخوام. این کارکنان ِ من یکم جووونند! بالاخره پیش میاد. اصلا برای جبران این همه اتفاقات ... یه لحظه..

پرسی سخنرانی اش رو قطع میکنه. خم میشه سمت استرجس و به یکی توی جمعیت اشاره میکنه و میگه :
- اون پسره خیلی سیفیده! اسمش رو گیر بیار، حتما" لازم میشه.

و سپس روبه جمعیت ادامه میده :
- اِهم.. ببخشید، یه مشکل کوچولوی سفید بود. اِممم.. کجا بودیم؟
- جبران !
- بله، میخوام جبران کنم. من همه رو به یک کلاس خصوصی دعوت میکنم!

ملت همه باهم دوباره شروع به شعار دادن میکنند و پرسی فریاد میزنه :
- مسخره ها !

و استرجس و سایرین دستش رو می کشند و از تریبون دورش میکنند.. لنگه کفشه که به دنبال پرسی، به پرواز در میاد!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۱۸:۰۲:۲۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۱۸:۰۴:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۱۸:۰۷:۱۴

[b]دیگه ب


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸
#62

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید

صدای داد و فریاد مردم تمامی خیابان را فرا گرفته بود.پلاکارت های سبز رنگ" پرسی را برکنار کنید"، "پسرهای مارو دزدیده، میره باهاشون پز میده" و "پرسی آدامس خرسی"( ) در سرتاسر خیابان دیده میشد. در جلوی جمعیت، پسرکی سبز پوش با پلاکاردی بزرگ تر از خود ایستاده بود. آلبوس سورورس در جلوی جمعیت ایستاده بود و فریاد زنان برکناری پرسی را درخواست میکرد. موج سبزی خیابان را فرا رفته ود. آفتاب سوزان بر مشقت کار میافزود. آسپ به زور پلاکارد خود را بالاتر برد و فریاد کشان گفت: پرسی، پسرهای مارو پس بده!
در کنار خیابان افرادی با منوی مدیریت بر سر مردم میکوبیدند. فریاد مردم لحظه به لحظه بلند تر میشد و تعداد مردم معترض نیز بیشتر.
در کنار جوب، خبرنگاری از شبکه جادوگر تی وی هوار زنان گزارش میداد:امروز ما در خیابان هاگزمید جمع شدیم تا تجمع خس وخ... معترضین بر ضد مدیر آستکباری هاگوارتز رو نشون بدیم. در همه جای شهر پلاکاردهای بسیار زیبای مردم که با ماژیک نوشته شده و نصفشون قابل خوندن نیست دیده میشه.
تصویر تلویزیون از تجمع بیرون آمده و داخل استودیوی جادوگر تیوی را نشان داد. مجری تلویزیون که همچون همیشه لبخند ساختگی بر لب داشت رو به دوربین گفت:چندنفر از همکاران ما،که کارشناس امور داخلی هاگوارتز هم هستند در برنامه حضور دارند. آقایون نظر شما در مورد این تظاهرات چیست؟
تصویر چند کورممد بر صفحه تلوزیون نمایش داده شد. کور ممد اولی سرفه کوتاهی نمود و گفت: از نظر من این آقای ویزلی مدیر بسیار خوبی هستند و برای هیجان بیشتر پا به هاگوارتز گذاشته اند.
کور ممد دوم:نظر من از همون اول هم معلوم بود! ایشون باید وسایلش رو جمع کنه و بره!ما نباید اجازه بدیم یک همچین آدمی که کلاسها رو همین طوری ژانگولرانه به 18 تا رسونده مدیر باشه. دیشب هشت دانش آموز بخاطر هیجانات زیادی سکته کردند مردن!
کور ممد چهارم: از نظر من اینها همه زیر سر آستکبار کوییرلی هستند و ما نمیتونیم شخصا با اینها برخورد کنیم. ما باید ببینیم مدیر جدید ایفا کی میشه تا اون کاری بکنه.
کور ممد ششم:کور ممد پنجم کوش؟


در همان حال،دفتر مدیریت
پرسی لبان خود را پاک نمود و همان طور که لیوان چای خود را کنار میگذاشت،رو به دانش آموزی که در کلاس بود گفت: اه...اینا که نمیذارن ما دوساعت کلاس خصوصی داشته باشیم! برو عزیز فردا بیا. من ببینم چکار میشه کرد.باید یک فکری بکنم. نباید برکنار بشم!
________________________
ملت فقط زیادی ارزشی نشه و به مسائل بیرون سایت زیادی ربطش ندید.
ناظر آستکباری


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۱۶:۵۸:۱۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.