هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جلسه چهارم


لودو بگمن در مهمانخانه ي شيطاني نشسته بود و براي خودش بندري مي زد که ناگهان ديوار مهمانخانه خراب شد و این وارد شد.

- سی هلو تو مای بیگ فرند!

خررررررررررررررررررررررچچچچچچچچچچچ!(افکت له شدن بگمن زير شني تانک)
فيشششششششششششش!(افکت پاشيدن خون و دل و روده ي بگمن در کل فضاي مهمانخانه)
مورفين از تانکش پايين آمد و با وينگارديوم لوي اوسا! تانک را برداشت که بگمنِ زيرش را ببيند.

بگمنِ زير تانک:

مورفین: موهاهاهاها! کارت تمومه بگمن! با وژارت خدافژی کن

مورفين دوباره تانک را کوبيد روي بگمن!

فچ!

باز مورفين تانک را برداشت و اين بار با طلسم ريپارو بگمن را ترميم کرد.

بگمن: لعنتي! تو که گفتي بيا مهمونخونه که با هم چايي بخوريم و آشتي آشتي! تو که گفتي ائتلاف 1+1! پس اين چه نحوه ي برخورده؟ فکر کردي کي هستي؟

مورفين از جيبش يک اره برقي جادويي درآورد و روشن کرد و فرو کرد توي صورت بگمن: خررررررررررررچچچچچچچچچچ!
در همين حال که صورت بگمن در حال پاره شدن بود و خون و چشم و گوش و حلق و بيني به اطراف مي پاشيد، مورفين فرياد زد: مرگ بر ديکتاتوري! مرگ بر فريب! مرگ بر وزارت دروغ و فشار! چرا در وزارت تو دموکراسي نبود؟ چرا حقوق بشر رعايت نشد؟ چراااااااااا؟! خرررررررررررچچچچچچچچچچچ!

در حاليکه خون مثل بازي کمبات از صورت بگمن مي پاشيد، مورفين اره برقي را خاموش کرد و پريد دست و پاي بگمن را بست و بعد هم يک تخته سنگ بزرگ گذاشت رويش که درنرود و پريد توي تانکش و با هزار زحمت يک سرسره ی آماندا بيرون کشيد و نصب کرد و بعد هم تخته سنگ و لودو را به هم بست و برد بالاي سرسره و خودش هم بالاي تخته سنگ نشست و سه نفري سريدند پايين و مورفين فرياد زد: در وزارت تو آزادي بيان و حقوق رسانه ها کجا رفت؟ خررررچچچ!

و دوباره از سر رفتند بالا و سريدند پايين: جاي حمايت از حقوق کودکان کار کجا بود؟خررررچچچ!

و دوباره يک سر ديگر: مگه تو کنوانسيون ژنو رو نخوندي؟خررررچچچ!

و دوباره يک سر ديگر: چرا به منشور حقوق بشر سازمان ملل پابند نبودي؟خررررچچچ!

و سر بعدي: مردم چه دل خوشي از تو دارن آخه؟ به چيت راي بدن؟ من به شما علاقمندم آقاي بگمن! نکنيد اين کارها رو! خررررچچچ!

و باز هم يک سر ديگر و يک سر ديگر و يک سر ديگر و آنقدر سر خوردند تا از سه نفر سر خورنده، فقط مورفين و تخته سنگش ماندند و بگمن ديگر خسته شد و بازي نکرد و مورفين هم هر چقدر ريپارو زد درست نشد که نشد.
اين شد که مورفين دوباره سوار تانکش شد و براي ساختن دنيايي آباد و پر از لبخند و آزادی، به سوي غروب آفتاب حرکت کرد.

________________


- نـــــــــــــــــــــــــه!

لودو فریاد بلندی کشید و از خواب پرید. با چهره ای سرخ و برافروخته در حالی که نفس نفس میزد به سمت کشوی میزش رفت و یک عدد لوله آزمایش از آن خارج کرد. چوبدستی را به سمت شقیقه اش برد و وقتی جدا کرد رشته هایی از مایع نقره ای رنگ به آن متصل بودند. تمام خاطره را لوله جا داد و درپوش آن را گذاشت و جایی در اعماق ردایش آن را پنهان کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و با همان ردای خواب به سمت کلاس دوید.

________________


- هــــــوی دانگ! چرا کلاس من خالیه؟

- شاگردا اومدن گفتن نیمدی منم فرستادمشون کوییدیچ کوچیک بزنن

________________


خاطراتی هست که حتا اگر قوی ترین چفت شونده ی دنیا باشید نیز بهتر است با خودتان حمل نکنید! خاطراتی که حضورشان در ذهن و یادآوریشان برای خودتان نیز عذاب آور است. جادوگران برای چنین خاطراتی قدح اندیشه را اختراع کرده اند تا بتوانید هر خاطره ای را بیندازید دور اما بتوانید در صورت لزوم به آن دسترسی پیدا کنید. این مزخرفات چیه که میگم؟ اینا رو لودو قرار بود تدریس کنه که به لطف دانگ نتونست! و اما تکلیف: بدترین خاطره عمرتون رو بنویسید. طنز یا جدی بودنش با خودتون. نحوه روایت هم همینطور. (خاطره وار، اول شخص، سوم شخص و ...)


پی نوشت: کپی رایت خواب لودو بای مورفین گانت!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- بیا بیرون هری، می خوام رو در رو بجنگیم!

همون طور که هری پشت سنگ قبر بابای تام ریدل کز کرده بود و چوبدستیشو فشار می داد بلکه دو سه تا روح ازش بزنه بیرون و کار این بابا رو تموم کنه، نور سبز رنگی خورد به سنگ قبر و هری چهار متر پرید بالا و از پشت سنگ قبر پرید بیرون.
- هیچ کس جلو نیاد خودم می خوام کارشو تموم کنم!

و البته لوسیوس تو بلوتوثش شنید که " هرچی گفتم دروغ محضه!" و چوبدستیشو برق انداخت.
- آواداکداورا!
- اکسپلیارموس!

و یه نور سبز و نارنجی از چوبدستی های طرفین می زنه بیرون و هی قل می خوره این طرف، هی قل می خوره اون طرف.
- هری بازی رو خراب نکن دیگه، اول میاد طرف تو بعد کم کم میاد طرف من!

و هری توپ گرد و قلمبه رو می فرسته طرف ولدمورت و وارانه منتظر ننه باباش می شینه! ولدمورت یه نگاه وارانه می‌ندازه به هری که هری جیغ می زنه:
- نن جون، آقا جون! کجایین؟ چیکارشون کردی؟

مرگخوارا از گوشه و کنار شروع به خنده می کنن و یک از مرگخوارا یه چوبدستی رو بالا می گیره و با یه خنده هولناک میگه:
- چوبدستی اینجاست! چوبدستیت تقلبیه، جنس چینیه! الیوندر یه تاجر چوبدستیای چینی بود!

هری یه نگاه به مرگخوارا، یه نگاه به ولدمورت و یه نگاه به چوبدستیش می کنه و بدو که رفتیم. از اون جا که هری در مسابقات دمپایی پرت کنی عمو ورنون مدال طلا کسب کرده بود، مرگخوارا رو جا می‌ذاره و به جسد سدریک می رسه.

- منو با خودت ببر!
- خف بمیر بابا! جسدشم حرف می زنه، هیچ جا نمی برمت عوض این که با چوچانگ گشتی، میذارم بپوسی همین جا!

و شیرجه می زنه طرف جام و دستش نرسیده به جام یه عده روح دور و برشو می گیرن.
- هری برو، ما حواسشو پرت می کنیم!
- چرا دیر اومدین؟
- پروازا تاخیر داشت، قاچاقی خودمو رسوندم این جا!

و همون طور که لیلی و جیمز و بقیه مرحوم شدگان حواس ولدمورت رو پرت می کردن، هری جامو لمس کرد:
- پروف، پروف!
- کجا پسر؟

هری چشماشو باز می کنه و با مشاهده این که هنوز تکون نخورده از جاش، همه شجاعت و گریفی بودنشو از دست میده.
- فکر کردی ما اونقد خریم که بذاریم جام رمزتار بمونه؟

و هری تموم نیروشو جمع کرد و هم چنان که فرار می کرد از این شهر از این خاک، رولینگ و عمه ی رولینگ رو به مهمونی به صرف شیرینی دعوت می کرد.
- قرارمون این نبود جی.کی رولینگ!


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۰ ۲۲:۴۵:۲۷

ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
ارشد گریفیندور

هری با صدای بلندی گفت:
بریم به سازمان اسرار که سیریوس رو نجات بدیم!

و عین تسترال سرش را انداخت پایین که برود.
- اهووووووووووی هری!

با فریاد رون، ریتم آگهی بازرگانی "لوسی" در بک گراند پخش شد و هری شروع به دویدن در دشت سرسبزی کرد که در آن، رون و هرمیون در نقش روستاییان کشاورز زحمت کش، با شعر "هری هری هری! هری هری هری!" همراهی اش می کردند و برایش دست تکان می دادند.

جو که خوابید، هری نیش ِ بازش را بست و دوباره جدی شد و به هرمیون چشم غره رفت: منظورت چیه که من "عشق نجات مردم"ـم!؟

هرمیون و رون با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.
هرمیون: هن!؟
هری دندان هایش را بر هم فشرد: نگفتی که هنوز، بگو زودتر دیالوگتو، ما اینجا فقط داریم وقت تلف می کنیم! سیریوس تو وزارتخونه س!
هرمیون که دوزاری اش افتاده بود، بلافاصله جواب داد: ها آها!...عه وا آهاااااااااا! عه آهاااااااا! (اسمایلی خانم شیرزاد!) هری! هیچ میدونستی تو یه ذره شبیه اون کسایی هستی که .. عشق نجات مردمن!؟

هری چنان خشمگین شد که انگار یه سطل آب داغ رویش ریخته بودند. با فریادش، هرمیون عقب پرید: من خواب نمی بینم! کابوس نمی بینم! اینا واقعیه! اون داره سیریوس رو شکنجه میده!

لونا با بداخلاقی گفت: واقعا که خیلی بی تربیت شدی!
هری به طرف او برگشت: تو دیگه از کجا پیدا شد!؟

لونا شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت پشت مجله اش پنهان شد، در حالیکه زیرلب می گفت: من واسه چند صفحه ی بعدم.
هرمیون نفس عمیقی کشید.
- ما باید اول مطمئن شیم که سیریوس رفته از قرارگاه گریمالد بیرون یا نه.
- بهت که گفتم! من دیدم..
- هری ببند دهنتو دیگه! من دیدم، من دیدم! به گور تام ریدل که دیدی! وایسا بینیم چی میگه هرمیون! بگو هرمیون، بگو عشقم. تصویر کوچک شده


هرمیون که از طرفداری رون جا خورده بود، سرخ و سفید شد و من و من کنان گفت : باید از آتیش اتاق آمبریج استفاده کنیم و ببینیم میتونیم باهاش تماس بگیریم یا نه.

رون: تصویر کوچک شده


***


و اما یک ساعت بعد، به اصرار رون، هری پاتر از آینه ی شکسته ای که سیریوس به او داده بود استفاده کرد و سیریوس را در آن دید و سیریوس بهش گفت که رفته بود دستشویی و حالش کاملا خوب است و در گریمالد، روزگار می گذراند.

در نتیجه هری با یک مشت تسترال (ایهام را پیدا کنید!) بلند نشد برود لندن و سیریوس نمرد و کتاب هری پاتر و محفل ققنوس به خوبی و خوشی تمام شد.



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
1.به انتخاب خودتون بخشی از کتاب ها رو انتخاب کنید و به طنز بازنویسی و البته تحریفش کنید. لزومی نداره به شخصیت خودتون مربوط باشه یا در مورد خود هری پاتر باشه. هر بخشی رو میتونید انتخاب کنید.


گرمای مطبوع هوای بهاری همچون معجون عشقی پر ملات و موثر، در همه جای قلعه هاگوارتز پیچیده بود. فصل امتحانات نزدیک بود و همگی در حال دل سپردن به درس و امتحان، کمی هم تحت تاثیر معجون عشق تزریق شده در هوا بودند. سالن گریفندور حسابی شلوغ و پر از دختر های زیبا و مشنگ زاده و یا خائن به اصل و نصب بود که همیشه زیبایی شان زبانزد تمام پسر های هاگواتز بود. در حلقه دلدادگان سیریوس بلک، پسرِ جذابِ خوش قد و بالا و دوست صمیمی جیمز پاتر، همواره دست چینی از زیباترین دختران هاگوارتز حضور داشتند. این حلقه دوست داشتنی و زیبا روی مبل های نرم کنار پنجره سالن عمومی گریفندور نشسته بودند، در حالیکه در یک دستشان کتاب معجون سازی و در دست دیگر کمی آب قند داشتند که مبادا هنگام نگاه کردن به سیریوس یا جیمز غش کنند و آب قند لازم شوند! زیرا اگر این طور می شد از دیدن صحنه دختر فداکنِ درس خواندن این دو یار شکار نشدنی محروم می شدند و علنا امتحان معجون سازیِ فردا، نقشی در نگرانی وصف نشدنی شان نداشت.
سیریوس که تاب موهای تیره و نسبتا بلندش با جادو های ابتکاری خودش، روز به روز بیشتر می شد و ممکن بود همین روز ها شبیه گوسفندی شود که سر کلاس تغییر شکل سعی در غیب کردنش داشتند، با یک ژستِ دخترها فدایم شوید، کنار جیمز، روی مبل قرمزی لم داده بود و یک دسته کاغذ پوستی از جیب ردایش آویزان شده بود که از آن نما فقط قلب هایی که دور تا دور کاغذ ها می رقصیدند دیده می شد. هیجان بی نظیری با دیدن این دسته کاغذ ها در سالن شکل گرفته بود.
میراندا اسمیت که کل لیوان آب قندش را سر کشیده بود و یک ساعتی می شد که روی کتاب معجون سازی اش دولا نشسته بود تا زاویه دید بهتری برای دیدن سیریوس و جیمز داشته باشد، دستی روی کمرش کشید و گفت :
- من آخر سر دیسک کمر می گیرم دخترا ! وای من که می دونم بلک میخواد از من دعوت کنه، خودم دیدم که سر کلاس فلسفه وقتی داشت در گوش جیمز یه چیز می گفت، نوک چوبدستی اش سمت من قرار گرفته بود! البته درسته که پشتش به من بود ...

سپس بغضش را فرو برد و ادامه داد :
- ولی همش حواسش به من بود.

و علی رغم حرف هایش، کمی در وضعیت خمیده تر قرار گرفت و چیزی نمانده بود بینی اش با کتاب یکی شود، تا بتواند سیریوس را بهتر ببیند.
شارلوت کازین که با حسرت به مو های صاف و مشکی و چشمان آبیِ خیس از اشک میراندا نگاه می کرد با ذوق و شوق گفت :
- ولی به نظر من بیشتر وقتا سیریوس حواسش به منه، همیشه سر کلاسا میاد ازم جزوه می گیره و هیچ وقت پسش نمیده، من واسه همین همیشه دوتا جزوه می نویسم، خب دلش واسم تنگ میشه دیگه! :zogh:

ایزی برنت که همیشه به مو های دم اسبی اش که تا کمر می رسید می نازید، چشم های درشت و مشکی اش را کمی باریک کرد و با عشوه گفت :
- سیریوس همیشه عاشق من بوده و هست، من از وقتی سر کلاس مراقبت از حیوانات جادویی شنیدم که با صدای بلند داشت می گفت که عاشق دم اسبه اینو فهمیدم ....

و در حالیکه به موهای بسته شده اش اشاره می کرد و با عشوه ای دو برابر ادامه داد :
- واضحه که منظورش من بودم دخترا. :pretty:

ناگهان سیریوس و جیمز از جایشان بلند شدند به نظر می رسید که می خواهند از سالن عمومی خارج شوند. همهمه ای بین حلقه دلدادگان صورت گرفته بود و آب قند ها قلپ قلپ خورده می شد. سیریوس کش و قوسی به خود داد و دستش را در جیب ردایش برد به محض تماس سر انگشتانش با کاغذ های پوستی، یکی از دخترهای حلقه دلدادگان که نامش جودی بود از حال رفت و کف سالن پخش شد، سایر دختر ها بدون کوچکترین توجهی به جودی نگا ه های کنجکاو شان را به سیریوس دوخته بودند.
دختر ها :

سیریوس کاغذ های پوستی را به صورت لوله شده از جیب ردایش بیرون آورد و در حالیکه دست هایش را تاب می داد، به سمت دختر ها حرکت کرد. میراندا و ایزی که دیگر آب قندی برایشان نمانده بود در حال ضعف کردن بودند و شارلوت با خوشحالی آب قند جودی را سر می کشید و جمله هایی که از قبل برای صحبت با سیریوس آماده کرده بود زیر لب تکرار می کرد. سیریوس به سمت شارلوت رفت و کمی مو هایش را با دست از صورتش کنار زد، شارلوت که گویی هوش از سرش داشت پر می کشید لیوان آب قندی که خالی شده بود از دستش افتاد و شکست. سیریوس با پوزخندی که حتی سعی نکرد جمعش کند رو به دخترها گفت :
- اوانزو ندیدید؟

میراندا با تلاش فراوان شارلوت را کنار زد و در حالیکه مو هایش را روی شانه اش می ریخت گفت :
- با من تو یه اتاقه، چطور مگه ؟ :aros:
- میخواستم که ... یعنی قرار شده ...

همه دخترا یک صدا فریاد زدند :
- می خواستی چی ؟

حتی جودی هم با اینکه از حال رفته بود در عالم بی هوشی زیر لب همین سوال را زمزمه می کرد.
سریوس که انتظار این همه توجه را نداشت کوتاه و مختصر گفت :
- میخوام به مجلس رقص بهاری دعوتش کنم! :banana:

گرومپ!!

صدای بلندی مانند زمین خوردن یک کیسه پر از شن به گوش رسید، در آن سمت سالن لی لی اوانز از زیرِ مبلی که جیمز و سیریوس روی آن نشسته بودند بیرون آمده و مبل به صورت وارونه در سالن عمومی افتاده بود. لی لی که انگار دنیا را به او داده اند با نیش از بنا گوش در رفته و بدون توجه به حضور جیمز گفت :
- جون من راست می گی سیریوس؟ پس چرا زود تر نگفتی؟ این جیمز چند وقته سیریش شده ول نمیکنه.

جیمز که چیزی نمانده بود از شدت عصبانیت منفجر شود غضب آلود گفت :
-خیانت؟ خیانت در امانت؟ لی لی ؟ سیریوس؟

ناگهان صدای عصبانی زنی به گوش رسید :
- بابا گند زدید به سناریو و کتابم ! بابا بیچارم کردید شما، سیریوس چند بار بهت بگم این لی لی واسه جیمزه، قراره عروسی کنند، هری به دنیا بیاد و بقیه ماجرا. لی لی دختره ی خیره سر چند دفعه بهت بگم که انقد دّله نباش! با همین جیمز عروسی کن دیگه و شما بقیه دخترا یعنی عرضه ندارید این سیریوس رو تور کنید ننه مرده ها! کلا واسه همینه که اسمتونو تو کتاب نیاوردما ! جمع کنید بساط و تا تو کتابم لو ندادم که سر لی لی همش بین سیریوس و جیمز جنگ و دعوایه!

لی لی که خیلی سر ذوقش خورده بود رو به جی. کی. رولینگ گفت :
- خب من از سیریوس بیشتر خوشم میاد، جیمز قوزمیته!

جیمز به سرعت چوبدستی اش را کشید و گفت :
- دوئل می کنیم هر کی برد، لی لی واسه اونه!

سیریوس با آسودگی خیال بادی به غبغب انداخت و گفت :
- لی لی از من خوشش میاد، مگه نه دخی ؟
-آره عزیزم، معلومه که از تو خوشم میاد.

جی. کی. رولینگ با صدای بلندی که در کل کتاب می پیچید فریاد زد :
- غلط کردید! گم شید از کتاب بیرون ببینم! مگه الکیه؟ اصلا حقتونه که تو کتاب بمیرید.

سپس رولینگ چوبدستی اش را بیرون آورد. جیمز و لی لی را کشت و حافظه بقیه دختر ها را نیز پاک کرد و به سیریوس قول داد که اگر چیزی ازین موضوع جایی درز نکند، در کتاب او را به قهرمانی تبدیل کند. در نهایت هم پسر کوچکی از پرورشگاه پیدا کرد و نامش را هری پاتر گذاشت و داستان زندگی ملامت باری برایش نوشت و خیلی معروف و پول دار شد.

پس شد آنچه شد ...


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۰ ۱۴:۳۵:۲۸


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
>>> هنرمند گریف <<<


1.به انتخاب خودتون بخشی از کتاب ها رو انتخاب کنید و به طنز بازنویسی و البته تحریفش کنید. لزومی نداره به شخصیت خودتون مربوط باشه یا در مورد خود هری پاتر باشه. هر بخشی رو میتونید انتخاب کنید.

- باید قبول کنی هری، اون کشتش.

بلاتریکس در حالی که روی زمین افتاده بود نیشخندی زد. هری که مانند هیپوگریف های خشمگین خرناس میکشید، همچنان به مرگخوار قدرتمند نگاه میکرد. لرد ولدمورت پشت سر او ایستاده بود و با لحنی قاطعیت آمیز گفت:
- بکشـــــ ...
- اوه مای لرد.

لرد نگاهی به بلاتریکس انداخت و دوباره گفت:
- بکشـــــ ...
- ممنونم که اومدید ارباب.
- کروشیو بلا بزار دیالوگمو بگم.

لرد گلویش را صاف کرد و برای بار سوم گفت:
- بکشـــ ...
- بلـــــــــــــــــــــــــــه.

صدای لی لی لی لی از پشت سر لرد به گوش رسید. لرد به ابهت همیشگی اش برگشت و با دیدن بساط عروسی برای اولین بار در عمر خویش به فرمت در آمد. یک مرد و یک زن که معلوم نبود از کجا آمده بودند در مرکز وزارتخانه نشسته بودند. لرد به کارگردان نزدیک شد و گفت:
- اینا اینجا چی میگن؟

کارگردان با نگرانی گفت:
- اون قسمت وزارتخونه رو برای عروسیشون رزرو کردن.
- حالا منو دامبل کجا دوئل کنیم؟
- من نمیدونم تامی جون یه کاریش بکنید، حالا برو اونجا وایسا، آهان درست شد، صدا، دوربین، حرکت !

لرد ولدمورت برای چهرمین بار گفت:
- بکشش !
- وای عزیزم چه لباس قشنگی پوشیدی، مثل ماه شدی.
- مرض.

این بار هری به آرامی این را گفت و برگشت، لرد سریع او را به زمین می اندازد. هری به آرامی عقب رفت و به دیوار چسبید سپس زبانش را بیرون آورد و گفت:
- هه فکر کردی کچل، الان دامبلدور میاد نجاتم میده.

چند دقیقه بعد.

- چند دقیقه دیگه هم صبر کن. خیلی بیشتر از چد دقیقه لازمه.

خیلی بیشتر از چند دقیقه.

- به جون خودم الاناس که پیداش بشه.

همه ی دست اندرکاران فیلم به دنبال دامبلدور میگردند. کارگردان به هری اشاره میکند که با روشی لرد را سرگرم کند تا فیلمبرداری از سرگرفته نشود. هری صدایش را صاف کرد:
- هی کچل، یه جک بگم؟

دست اندرکاران:

- آه به این میگن نیروی عشق !

همه به سوی منبع صدا برمیگردند و میبینند آلبوس دامبلدور در حال مشاهده ی عروسی در سوی دیگر سالن است. یکی از دوستان پشت صحنه دامبلدور را از آنجا دور میکند و به محل مورد نظر میبرد. کارگردان با " صدا، دوربین، حرکت " فیلم برداری را از سر میگیرد. آلبوس داملدور بلافاصله بعد از آنکه از دیوار رد شد، صدایی شنید:
- آل همون جا وایسا.
- چرا پسرم؟ منو تام باید با هم دوئل کنیم.

کارگردان به آرامی ادامه داد:
- اونجا عروسیه آل باید اینجا دوئل کنید.

آلبوس دامبلدور سری تکان داد و گفت:
- امشب، با اومدنت به اینجا کار احمقانه ای کردی تام، کارآگاه ها دارن میان...
- تا اون موقع تو مردی و من از اینجا رفتم...
- پروف بزارید اول من یه اکسپلیارموس بزنم.

دامبلدور نگاه به هری انداخت و گفت:
- پسرم تو نباید بمیری خون تو با ارزشه.
- خودم چی؟ فقط خونم با ارزشه؟

پروفسور آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور ( ) از بالای عینکش نگاهی به هری پاتر معروف انداخت. به آرامی گفت:
- نمیذارم داستانو به این زودی تموم کنی هری.
- شما به من اعتماد ندارید پروف.
- چرا پسرم بهت اعتماد دارم.

لرد ولدمورت نگاهی به ساعت نداشته ی خویش انداخت و گفت:
- آلبوس من یه نظری دارم.
- میدونم تام بیا دوئل کنیم.
- آلبوس بیا بریم با هم صحبت کنیم این مشکلو حل کنیم.

دامبلدور با نگاهی مشکوک به او نگاه کرد، سپس لبخندی زد و گفت:
- قبوله تام، بیا بریم توی اون عروسی، با هم گپ بزنیم و برتی باتز بخوریم.

با این حرف پروفسور دامبلدور و لرد ولدمورت، راهی مجلس عروسی در سوی دیگر شدند و بازیگران و کارگردان و دست اندر کاران فیلم را در بهت و حیرت فرو بردند. ( به یاد کلاوس بودلر )


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
با به صدا درامدن صدای زنگ هری با عجله از پله ها بالا رفت ودر اتاق راباز کرد،صدای دادلی از پایین به گوش می رسید:خوش امدید!
سرش رابرگرداند وچشمش به موجودی عجیبی با روبالشتی کهنه وپر لک غذا افتادکه روی تختش نشسته بود دستش را روی دهانش گذاشت تاجیغ نزند،در اتاق را به هم کوبیدنفس عمیی کشیدتا مطمئن بشه که خواب نمی بیند.روی تخت نشست وتابه افکار پریشانش نظمی بدهد.
سعی کرد صدایش ارام ولحنش محترمانه باشدگفت:توچی هستی؟ البته برای رعایت ادب باید می گفت توکی هستی؟
موجود عجیب با لبخندجواب داد:من دابی هستم قربان جن خونگی.
هری باتعجب پرسید:جن خونگی چیه؟
دابی گفت:جن های خونگی تمام کار های اربابشان را انجام می دهند...
هری حرفش راقطع کرد:فهمیدم؛حالا چرا لباست این جوریه؟
دابی:اگه دابی لباس بگیر ازادمی شه به همین خاطر هیچ وقت بهش لباس نمی دهند.
هری پرسید:خب اینجا چی کار می کنی؟
دابی جواب داد:دابی فهمید که هری پاتر قربان نمی خواهد به هاگوارتز برود!وبا نگاه پرسشگرانه ای به هری نگاه کرد
هری با بی خیالی جواب داد:درست فهمیدی حال درس خوندن ندارم دردسرها سال قبل خستم کرده می خواهم به تعطیلات برم.
دابی :اما هری پاتر باید بره.وجود هری پاتر توی هاگوارتز خیلی واجبه!
-برای چی؟
چون قرار توی هاگوارتز اتفاقی بیافته وهری پاتر باید باشه.بعداز تمام شدن جمله اش سرش را محکم به دیوار کوبید دابی بد بد بد نباید چیزی بگم.
هری: نکن دیوار خراب شد الان عمو ورنون دعوام می کنه مگه ازار داری؟
در همان لحظه صدای خاله پتونیا از طبقه ی پایین بلندشد:هری بیا.
هری روبه دابی کردوبالبخندگفت:ببین الان من بایدبرم کمک اگه توبه جای من بری قول می دهم به رفتن فکر کنم.
دابی جیغی کشید:این کار هر روز دابیه
چند لحظه بعد در اشپز خانه
خاله پتونیا لباس سبزی پوشیده بود وهرچه طلاوجواهرات داشت به خود اویزان کرده بود .هری درحالی که سعی می کرداز خنده منفجر نشودپرسید چه کار باید بکنم؟
خاله پتونیا جواب داد:زمین را طی بکشی وکیک را تزئن کنی.
بعداز رفتن خاله پتونیا هری روبه دابی کردو گفت:خب کارت راشروع کن!وبا خوشحالی روی صندلی نشست ومشغول خوردن شامش شد.در طول زمانی که هری شام می خورد دابی زمین را شست وکیکی راتزئین کرد.
بعدباهم نشستن ودر باره ی خانواده ی مالفوی گپ زدند.درمیا گپ زدند خاله پتونیا وارد اشپزخانه شد وبادیدن دابی چنان جیغی کشید که عموورنون ومهمانانش به اشپزخانه امدن .دابی هم با صدای پاق بلندی غیب شد.
عمو ورنون یک لیوان اب به دست خاله پتونیا دادو پرسید:باخالت چی کار کردی پسر؟
هری که زبانش گرفته بود گفت:هیییییییییییییی چی.خاله سوسک دید ترسید.
رنگ صورت عمو ورنون به قرمز تغییر رنگ داد: چرا دروغ می گی؟توی خونه ی ما سوسک پیدا نمی شه!
هری که تازه متوجه گندی که زده بود شدبادسپاچگی اضافه کرد: نه یعنی.........یعنی فکرکرد سوسک دیده این غذایم که ریخ روی زمین رامی گم فکر کرد سوسکه
خاله که تازه سکسکه اش شروع شده بود گفت:اره راست می گه!به هر ترتیبی بود هری موفق شد مهمان ها را به نشیمن برگرداند. تابه اشپز خانه بازگشتخاله پتونیا با خشم اپرسید:می شه بگی این کیه؟
هری جواب داد:اره یعنی نه یعنی اسمش جن خونگیه
خاله پتونا:چیه خونگی؟
هری:هیچی خاله،یه لباس خوب داری که به درد دابی بخوره ؟وبه دابی که اشاره کرد
خاله با ترس گفت:فکرکنم داشته باشم.........
بلاخره پس از یک ساعت لباس گران قیمت خاله که بین لباس هابیشتر به دابی می امد را به اوپوشاندن.با کت ودامن قهوه ای همرا با کمربند قرمیز وجوراب های سفیدباکفش پاشنه بلند،کلاه کیس وکلی ارایش دابی اندکی شبیه خدمت کار مشنگ ها شد.
خوشبختانه دابی توانست با کفش پاشنه بلنداز مهمان ها پزیرایی کند.او چایی سرور کرد در حالی که کیک داستش بود به سمت میز رفت ولی کمربند لباسش به صندلی پشت سرش گیر کرد ولباسش جر خورد.دابی برگشت تا ببیند چه بسر لباس امده که تعادلش از دست رفت وبا کیک پرت شد بغل زن مهمان.
زن جیغ زد ودابی را هل داد.دابی خورد به مبل وکلاه گیس از سرش افتاد.
زن با دیدن قیافه ی دابی جیغ بلندی کشید و از پنجره ی سالن بیرن پرید پشت سرش شوهرش از پنجره پرید
ومهمانی عموورنون به هم ریخت




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۹:۳۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
تازه وارد هافل

در تاریکی شبی که مو بر تن هر جنبنده ای مخصوصا آن پسر بلوندی که یواشکی از خوابگاهش بیرون پریده بود و جلوی در پروفسوری از هاگوارتز ایستاده بود، سیخ میکرد، یک پشه با حرکت های مارپیچی سعی داشت از دست یک خرمگس فرار کند که ناگهان روح هلگا هافلپاف از سوراخی نازل شد و ندا در سراسر جهان حشرات پیچید:
-ای فرزندانم آیا میدانستید 67 درصد از تصادفات هوایی حشرات مربوط به حرکات مارپیچ است؟

و پشه با شنیدن این سخنان متحول گشت.که البته بخاطر این بود که در اثر توقف بدلیل گوش دادن به حرف بانو هافلپاف، دل و روده اش به هوا پرتاب شده بود.
همین لحظه پسر مو بور 3 تقه به در پروفسور زد و بی آن که صبر کند، دستگیره در را فشرد و وارد اتاق استادی از هاگ شد.
پروفسور اسلاگهورن ناگهان ازجا پرید و چوبدستی را به سمت سر پسرک نشانه گرفت و گفت:
-واتس یور نیم؟
-آی ام باری رایان.
-پس از خودمونی؟
-نه از خودتون قربان.من از 19 سال بعد مزاحم میشم.

و با این حرف، هوریس اسلاگهورن جوری به هوا پرید که قطعا اگر به آن چاقی نبود، با کانگوروی جهش یافته فرقی نمیکرد.

-چی؟
-پیچ پیچی.پروفسور من اومدم تا ذهنتو دستکاری کنم.

و دوباره هوریس اسلاگهورن به هوا پرید.اما این بار به دلیل پرتاب طلسمی از سوی باری، به دیوار کوبیده شد و بیهوش بر مبلی افتاد.

باری فکرکرد:

نقل قول:
حالا باید خاطره شو دستکاری کنم.


و گفت:
-لجیلیمنس.

چندین سال قبل-دفتر پروفسور اسلاگهورن ملقب به...اسلاگ هورن!


-پروف اون چای سبز رو میدی؟

پروف جوان لبخندی زد و لیوان چای سبز را به تام ریدل نوجوان داد.سپس گفت:
-خب بروبچ کلوپ دیگه فکرکنم وقتشه برین خوابگاهتون.اگه آقای مونتگومری ببینتتون براتون بد میشه.

همه اعضای کلوپ اسلاگ یکصدا گفتند:
-نوچ.
-واسه چی؟
-خو آخه ما شنل نامرئی داریم.

پروف گفت:
-شنل نامرئی رو دیگه از کجاتون درآوردین؟
-نویسنده گفته اشکال نداره داشته باشیمش

این تام ریدل نوجوان بود که برای ساختن این اسمایل، یکی از کاپ های فرسوده و زنگ زده پروفسور را بالای سر میبرد.

ناگهان تصویر پر از دود و لکه شد و بعد از مدتی، دست باری از دکمه ی «پرش به جلو» خاطره اسلاگهورن برداشته شد.

تام ریدل نوجوان گفت:
-ممنون قربان.پس هورکراکسس چیز بدیه؟

و برقی پرشرارت و ترسناک از چشمانش گذشت.
پروفسور اسلاگ آروغ بلندی زد و دست به شکم گنده اش کشید و گفت:
-آره پسرم.حالا برو که خاطره رو به هم میزنی. :kiss:
-بای.
-بای.

پایان تغییر در خاطره.


لودو بگمن کلاه شاپویش را که یک وری شده بود درست کرد و با تعجب گفت:
-کجاشو تغییر دادی؟

باری بلند شد و درحالیکه کاپی را که با سکه اش ساخته بود بالای سر میبرد، گفت:
-همشو قربان.همه شو

لودو:
بروبچ دانش آموز:
مدیر پیام امروز:
جی کی رولینگ: :hyp:
مترجم کتاب ششم:
کارگردان فیلم ششم: :proctor:


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
19سال بعد!


پسرک مو بور،چشم سبز و عینکی از ستون نه و سه چهارم عبور کرد و پیرزنی طه به نظر میرسید مادرش بود پشت سرش وارد شد.پیرزن به سرعت قدم برمیداشت و میخواست که سریعا پسرش رو سوار قطار هاگوارتز کنه و برگرده.به نظر میرسید که نمیخواست کسی اون رو ببینه و بشناسه.

اما مثل ایکه موفق نبود!دختر بچه ای که آماده سوار شدن قطار بود اون پیرزن رو دید. با آرنج به پهلوی دختر کنار دستیش که به نطر دوستش میرسید زد و گفت:
_هی مگان! اون پیرزنه رو شناختی؟

مگان که انگار زیاد علاقه مند موضوع نبود با بی میلی گفت:
_نه!کی بود ماتیلدا؟!

ماتیلدا که که چشماش رو تا آخر باز کرده بود گفت:
_هرماینی گرنجر معروف!

مگان که حالا مثل اینکه به موضوع علاقه مند شده بود گفت:
_واقعا؟اما فکر کنم اون الان باید 37 سالش باشه.نه؟!

ماتیلدا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_خب کاری که زمونه با اون کرده اگه با هرکس دیگه ای میکرد،بدون شک اون هم پیر میشد.

مگان سرش در حالی که سرش رو میخاروند گفت:
_راستش من بیشتر یک سری شایعات شنیدم اما نمیدونم داستانش دقیقا چیه.

ماتیلدا که قیافه علامه دهری به خودش گرفته بود گفت:
-پس بدار بهت بگم...هرماینی بعد از فارغالتحصیلی از هاگوارتز با رون ویزلی ازدواج میکنه اما این ازدواج دووم چندانی نداره.

مگان در حای که توی صداش احاس ترحم موج میزد گفت:
_چرا؟

ماتیلدا آهی کشید و جواب داد:
_چون رون یه روز با هری پاتر که دوست جفتشون بود دعواش میشه و با هری قطع رابطه میکنه و از هرماینی هممیخواد که همین کار روبکنه اما هرماینی قبول نمیکنه و به دوستی با هری ادامه میده و یه مدت بعدش هم رون و هرماینی از هم جدا میشن...

مگان سرش رو به نشانه تاسف تکونمیگه داد و گفت:
_چه بد!

ماتیلدا که یه جور لبخند شیطانی میزد گفت:
حالا اینجا رو بهت بگم!مدتی بعد از جدایی رون و هرماینی،این هریه که با هرماینی ازدواج میکنه.

مگان یک قدم به نشانه باور نکردن عقب رفت و گفت:
_امکان نداره!من شنیده بودم هری با جنی ویزلی ازدواج کرده.

ماتیلدا چشماش رو تنگ کرد و گفت:
_خب اول هری با جنی ازدواج میکنه ولی وقتی که جنی توی یه حادثه تو بازی کوییدیچ از جارو پرت میشه پایین و فلج میشه ، هری بعد از این قضیه جنی رو ترک میکنه...اصلا دعوا ی رون و هری واسه همین خاطر بود.

مگان لبش رو از روی ناراحتی گزید و گفت:
_چه داستان غمگینی!

ماتیلدا لبخند تلخی زد و گفت:
_این که چیزی نیست! بعد از اینکه جنی دق کرد و مرد...

مگان که چشماش گرد شد گفت:
_مرد؟!

ماتیلدا که از تعجب مگان تعجب کرده بود!گفت:
_آره!وقتی جنی مرد،رون که عصبانی و غیرقابل کنترل شده بود مرگ جنی رو زیر سر هری میدونست.واسه همین سراغ هری رفت و با اون دعوا کرد...

مگان مشتاقانه حرف ماتیلدا رو قطع کرد و گفت:
_از اینجا به بعدش رو خودم میدونم...توی دعوا،رون یه اواداکودارا به هری میزنه و هری رو میکشه!بعد از این اتفاق رون عقلش رو از دست میده و البته توی آزکابان زندانی میشه.

ماتیلدا سرش رو به نشانه تایید تکون میده و میگه:
_درسته...و حالا هرماینی با دو تا بچه که یکیشون پدرش رون و اون یکی پدرش هریه، توی یه جزیره متروکه زندگی میکنه...حالا تو اگه جای هرماینی بودی پیر نمیشدی؟!

مگان گفت:
_نمیدونم!شاید حق با تو باشه.آخه فقط داستان زندگیش رو شنیدم قلبم درد گرفت!

سوت قطار به صدا در اومد و مردی فریاد زد:
-مسافرین هاگوارتز سوار بشن...قطار الان حرکت میکنه.

مگان و ماتیلدا به سرعت سوار قطار شدن و داخل راهرو دنبال کوپه خالی میگشتن تا اینکه ماتیلدا چشمش به مگان افتاد و گفت:
_خدای من!یه لحظه وایستا!این بغل موات روش برف نشسته یا سفید شده؟!


ویرایش شده توسط اوون کالدون در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۹ ۱۷:۲۳:۲۳


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
ارشد راونکلاو

------------------------------------------------------------------
-لجلمنس!

"گلرت گریندلوالد... بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ، بعد از من!" اینها سخنان لرد ولدمورت بودند که در آشپزخانه ی قلعه ی نورمنگارد بر زبانش می آمدند...لرد تاریک ادامه داد:"چجوری از سلولت خارج شدی؟!"

- مثل این که فراموش کردی که اون زندان رو من خودم ساختم! وقتی من کاری رو انجام میدم، تمام شرایت ممکن رو در نظر میگیرم و براشون چاره می اندیشم... حتی غیر ممکن ترین چیزها رو!"

ولدمورت در حالی که چوب جادویش را به سمت گلرت گرفته بود، با لحن خشکی که دیگر اثری از تعجب در آن دیده نمیشد، پرسید:"ابرچوب رو چکارش کردی؟ اون چوب دستی که توی رداته رو بده ببینم!"

گلرت در حالی که مشغول درست کردن قهوه بود به داکسی اشاره کرد که مظاهم آن دو نشود و سپس پاسخ داد:"من هیچ وقت نداشتمش... این که توی جیبمه هم از جنس چوب بلوط و ریسه ی قلب اژدهاست؛ طبق چیزایی که شنیدم، اونی که دنبالش میگردی از جنس درخت اقطعی و موی تستراله!" و به آرامی چوبدستی را از جیبش خارج کرد و در حالی که روی کف دو دستش گذاشته بود از دور به ولدمورت نشانش داد.

-اکسپلی آرموس!

-پرتگو تریا!

طلسم خلع صلاح ولدمورت به وسیله ی سپر دفاعی گلرت متوقف شد و گلرت در حالی که چوبش را به جیب ردایش باز میگرداند با لحن نیشداری رو به ولدمورت گفت: "ولدمورت، منو بکش! اما مرگ من چیزی که میخوای رو برات به همراه نمیاره... خیلی چیزها هست که تو نمیفهمی..."

-لجلمنس!

دوپسر که یکی از آنها موهای بور داشت و دیگری خرمایی، در حال صحبت بودند.

-آلبوس بهت گفتم که نمیشه؛ من این کاره نیستم... برو یکی دیگه رو پیدا کن!

-گلرت، الان دیگه مادرم مرده و کسی خونمون نیست؛ آریانا رو هم میفرستیم دنبال نخود سیاه...

در این زمان ابرفورث در حالی که دستان آریانا را در دست داشت، خود را به آنجا رساند و گفت:"بی تربیتا، بی شخصیتا؛ خجالت بکشین! مامان مرده و شما دارین نقشه واسه این جور کارا میکشین؟!"

آریانا که گیج شده بود پرسید:" داداشی، از کدوم کارا؟!"

-از اون کار بدا! بزرگ که شدی خودت میفهمی!

در این لحظه توجه هر چهار نفر به موجود الف مانند قد بلندی که در آنجا ایستاده و انگار صاحبش گوش ها ی او را کوتاه کرده و دماغش را بریده بود، جلب شد و شخص مذکور را با اردنگی و پس گردنی از خاطره به بیرون انداختند!

ولدمورت که هنوز هم پشتش درد میکرد و پس گردنش میسوخت، از لبخند گلرت برافروخت و با خشم پرسید:" این دیگه چه کوفتی بود؟! چرا اونا تونستن توی خاطراتت منو بزنن و چرا من هرچی میگشتم، چوب جادوم رو پیدا نمیکردم؟!"

- مثل این که فراموش کردی که تو وارد ذهن من شده بودی و من این توانایی رو دارم که هر چیزی رو توی ذهن خودم کنترل کنم... اون کبودی ها هم تاثیر عکس العمل مغز خودت به چیزایی که دیده بودیه... اوه پسر... یعنی جادوگری که این همه مردم ازش میترسن اینا رو نمیدونه؟ ... نچ نچ نچ... بیا! یه فنجون قهوه بخور... حالت بهتر میشه!

گلرت قدری از دو معجونی که به تازگی درست کرده بود را در قهوه ی ولدمورت ریخت و استکان قهوه ی ولدمورت را در حالی که جرعه ای از قهوه ی خودش مینوشید، روی اوپن آشپزخانه جلوی لرد تاریک گذاشت.

- ما میتونیم قهوه بخوریم و گپ بزنیم یا چوبامون رو سمت یکدیگه بگیریم و دوئل کنیم...

ولدمورت که این دوئل را بی دلیل میدید، پس از نوشیدن جرعه ای از قهوه، احساس عجیبی را در خود حس کرد... حسی که نه شادی بود، نه ترس، نه غم و نه هیچ حس شناخته شده ی دیگری...

- چی توی قهوه ات ریخته بودی؟

- چطور مگه؟

- مزه اش از قهوه های بلا خیلی بهتر بود!

- شیر و شکر ریختم!

- میای توی خانه ی ریدل واسه ما قهوه درست کنی؟

- هر وقت قهوه خواستین، بیاین اینجا تا واستون درست کنم...

- دستت درد نکنه... قهوه که خوردم فکرم باز شد و فکر کنم فهمیدم که چوب ممکنه الان دست کی باشه... دیگه باید برم...

ولدمورت از روی مایع تیره رنگی که روی زمین ریخته بود گذشت، از در خارج شده و صدای غر غر او از این که انگار کسی او را احظار کرده بود، شنیده میشد.

چند ثانیه بعد تصویر قطع شد.

لودو:

شاگردان:

گلرت:

داکسی:

- کجاشو تغییر داده بودی؟

- قسمتی که ولدمورت از قهوه ام تعریف کرد!

- ولی رولینگ نوشته بود که تو توی زندان توسط ولدمورت کشته شدی...

- خوب بازده شخصیت هری و دامبلدور خراب میشد اگه مردم میفهمیدن کسی بیشتر از اونا توی شکست ولدمورت دست داشته! تازه... من اینجا توی این کلاس نشستم و این خود به خود حرف رولینگ رو نغز میکنه... اینطور نیست؟

- شکست ولدمورت؟ قهوه؟ ... صبر کن ببینم! تو اونجا توی قهوه ی لرد چی ریختی؟!

- دوتا معجون خیلی خاص!

- چه معجونایی؟!

- اسم یکیشو گذاشتم آوادا خفه کن! یکی دیگه هم اسمش اکسپلی آوادا کنه! اولی باعث میشه که نوشنده ی معجون دیگه نتونه کسی رو با آوادا بکشه... دومی هم باعث میشه که هر اکسپلی آرموسی که به نوشنده بخوره، روی اون شخص مثل آوادا عمل میکنه!

لودو:

ملت:

گلرت:

داکسی:
------------------------------------------------------------------


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۲۱:۴۹:۱۰
ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۲۱:۵۴:۱۹

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۰:۲۶ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
سخنی با دانش آموزان: داشای گلم! آبجیای عزیز!

قبل این که برم سراغ نمره ها یک نکته بسیار مهم رو باید گوشزد کنم چون ممکنه از تکلیفی که جلسه قبل دادم و توضیحاتی که داشت سوء برداشت بشه. ببینید! سیاه نوشتن ابدا به این معنی نیست که در داستان شما سیاها موجودات گولاخی باشن و محفلیا ضعیف و زیقی! و بالعکس! و این که اصلا و ابدا نیازی نیست روند داستان توی پست شما به نفع گروهتون باشه. این که مثلا توی یک سوژه محفلی ها دارن به سمت نابودی لرد پیش میرن و شما یهو بیاید توی پستتون روند داستان رو عوض کنید و محفلی ها همه بدبخت بشن و این ها کار بسیار غلطیه. و بالعکس! موضوع مهم اینه که اهمیتی نداره اتفاق سیاه یا سفید توی پستتون میفته، باید یک اتفاق رو با دید سیاه یا سفید شرح بدید. اوفتاد؟! یعنی حتا مثالی که درمورد فقر ویزلی ها زدم ... ممکنه یک محفلی در موردش بنویسه اما نگاهی که به فقر وجود داره با تمسخر نیست! سریالای تلویزیون خودمون توشون طنزای زیادی در مورد خانواده های فقیر میبینیم! ولی هیچوقت فقرشون دستمایه تمسخر قرار نمیگیره ... اتفاقی که به نظر من توی رول سیاه مجازه بیفته و توی رول سفید نه. توی رول یک مرگخوار و جادوگر سیاه لرد ولدمورت ممکنه نابود شه. کشته بشه. مرگخوارا بهش خیانت کنن و ... اما طنز تیز و مستقیم و تمسخر آمیز در مورد شخصیتش نوشته نمیشه. و بالعکس! دامبلدور توی یک رول سیاه ممکنه حتا آدم سودجو و قدرت طلبی بشه، اما توی پست ها سفید روی ویژگی های دیگش طنز پیاده میشه ...
از همه این ها گذشته لزومی نداره همیشه این سیاه و سفید توی نوشته هاتون پررنگ باشه و فقط این تکلیف رو دادم تا بگم تفاوتی وجود داره و یک بار هم تمرین کنید این نوع نوشتن رو. انتخاب با شماست و البته اگر عضو گروهی هستید باید با توجه به خط مشیی که رییس گروه تعیین میکنه بنویسید. هر کس سبک خودشو داره!
سعی کردم کامل توضیح بدم و بشکافم مطلبو چون یکی از همکاران میگفت از تکلیفت برداشت غلط میشه و اینا ... امیدوارم نشده باشه!

و اما نمرات ...


اسلیترین: 0





ریونکلا: 33

دافنه گرین گراس: 30


بی تعارف یو آر وان آو مای موست فیوریت رایترز! لذت بردیم. ایرادی هم نیس فقط بزا یکم تعریف کنم جهت خالی نبودن عریضه
اولندش با این که سبک نوشتاری که خواسته شده بود رو ارائه دادی و در عین حال سبک منحصر به فرد خودت رو داشتی و مطابق معمول امضای دافنه روی پستت بود و چشم بسته میشه تشخیص داد این پست رو نوشتی که این امضا داشتن یه نکته مثبته.
دومندش ... چجوری بگم یه جورایی یه بی منطقی خلاقانه ای پشت روند داستان هات هست که اگه مثلا تو پست یه نفر دیگه دامبلدور همین جوری یهو میومد وسط صحرا به یکی میگف میخوام بکشمت بعد بهش اعتماد میکرد بعد با این که اعتماد کرده یهو سعی میکنه ذهنش رو بخونه، گیر میدادم که هی چرا اتفاقای داستانت دلیل نداره؟! ولی اصلا جذابیت پستت به همین اتفاقات یهوییه که طوری روایتشون میکنی که آدم دنبال دلیل نمیگرده و میپذیره همه چیو. بزرگی میگفت شما ها که سنی ازتون گذشته توی سایت، درخواست نقد ندین چون روش خودتون رو پیدا کردین و سبکتون شکل گرفته ... نه میشه عوضش کرد و نه اصلا دلیلی هست که عوض بشه. این جمله به نظرم دقیقا در مورد تو صدق میکنه. سبکت به بهترین شکل ممکن شکل گرفته. هووووف انقد فک زدم غذام سوخت


گریفیندور: 30

گیدیون پریوت: 27


پستت واقعا نسبت به جلسه قبل قوی تر و پخته تر شده و این پیشرفت جای تحسین داره ... نکات طنز پستت برخلاف جلسه قبل همه جذاب شده بود و به اون نکته که نباس خعلی شاخکای خواننده رو تحریک کنی هم بش عمل کردی.
با این اوصاف دوست داشتم به خاطر پیشرفتت نمره کامل رو بهت بدم اما علاوه بر یک مورد سندروم "ع" [بیمار مبتلا به سندروم ع علاقه شدیدی به استعمال غلط ع به جای الف دارد! این بیماری بین معتادان فیس بوک و برنامه های ارتباطی مانند وایبر و لاین رواج دارد.] مشکل زمان رو هم داشتی که قسمت هایی از پستت برای روایت از افعال ماضی استفاده کردی و قسمت های دیگه زمان حال نوشتی. یه یکدستی زمان پستت دقت کن.


هافلپاف: 32

فرد جرج ویزلی: 25


اولین نکته مثبتی که توی پستت میبینم اینه که سعی کرده با کمک گرفتن از تشبیهات بعض طنزآمیز از ساده نویسی و روایت قصه گویانه پرهیز کنی. فقط سعی کن از زیاده روی تو این نوع نوشتن بپرهیزی و سعی نکنی تک تک کلماتت رو یه تشبیه هم بچسبونی تهشون که بعضا خوب این تشبیهات یخ هم در بیاد! نمیگم تو این پست این اتفاق افتاده ها ... توصیه ای بود برای آینده
ببین فرد! این که ما یکهو نپریم وسط داستان و با یک فضاسازی و توصیف محیط اطراف آروم آروم بریم سراغ قصه اصلی کار بسیار نیک و پسندیده ایه ... اما نکته اینجاست که این فضاسازی های ابتدایی باید هرچند خیلی ظریف، یک ارتباطی با داستان داشته باشن. یا با یک جمله وصلشون کنی به داستان یا این اتمسفری که خلق میکنی یه جای داستانت به درد بخوره ... این ارتباطه که باید باشه اصن چیز محدودی نیست! بزا چنتا مثال واست بزنم. یه حالت اینه که این توصیفات ابتدایی دلیلی باشه برای یکی از وقایع داستانت! مثلا یک هوای خیلی سرد و تاریک رو توصیف میکنی تا توی داستانت خیابون خیلی خلوت باشه و از این یه استفاده ای بکنی. یه حالت دیگه ش برائت استهلاله ... نمیدونم تو کتاب ادبیات خوندیش یا نه پس یه توضیح کوتاهی میدم که چیه؛ یه اتفاق کوچیک و ظاهرا بی ربط رو توصیغ میکنی که مشابه داستانیه که قراره اتفاق بیفته و ته داستانت رو به طور نامحسوس مشخص میکنی! یه حالت دیگه آماده کردن ذهن مخاطب برای فضای داستانه ... مثلا تو یکی از کتابای ادبیات که یادم نیس کدوم بود و نمیدونم خوندی یا نه یه داستانی که اونم یادم نیس چی بود داشت این داستانه خیلی تلخ بود و کلی مرگ و میر توش داشت و شاعر اول شعرش غروب خورشید رو توصیف میکرد با تشبیهات خشن و سیاهی مثل خون و جنازه و اینا! به نظر من مقدمه ای که تو نوشتی هیچ یک از این حالاتی که گفتم رو نداشت. قشنگ نوشته شده بود اما اگه از اول این رول برداری بزاری اول یه رول دیگه نه چیزی از این کم میشه نه چیزی به اون اضافه میشه! میگیری چی میگم؟
ضمنا ... سر بی موی لوسیوس؟
سفید نویسیت و استفاده از شوخی های فرد و جرج که پسرشون راهشون رو ادامه میده خوب و جالب بود. موفق باشی.

اوون کالدون: 27


خوب اشکالات پست قبلی تماما رفع شده. فقط جملاتی که توی یک خط نوشتی رو باز هم بعد از ! و . فاصله نذاشتی و به هم چسبوندی. یک مقدار هم زیاد از علامت تعجب و ... استفاده میکنی که کثرتشون یک مقدار تاثیر منفی روی ظاهر پستت داره مخصوصا وقتی این ... ها علاوه بر استفاده زیاد تبدیل به بیش از سه تا نقطه هم میشن!
از ظاهر و نگارش که بگذریم ایراد خاصی توی پستت نبود. طنزت خوب و قابل قبوله و سیاهی طنزتم کاملا ملموس بود. موفق باشی.

باری ادوارد رایان: 23


اول از همه چرا هی مینویسی "سه که"؟! "سکه" دیگه!
یه زیاده روی که توی سیاه و سفید نوشتن معمولا انجام میشه اینه که کاملا فراموش میکنیم وقتی دیالوگ نمینویسیم ما راوی هستیم نه لودو و باری و غیره و ذلک، میتونیم با دید جانبدارانه روایت کنیم اما مثلا اگه به جای لرد بگیم ارباب یا به بنویسیم دامبول یا برعکس سفیدا بنویسن ولدک به نظر من درست نیست. توی دیالوگ نویسی این نکته صدق نمیکنه!
قسمت ذهن خونی یک مقدار گنگ بود. مشخص نشد که چی شد! ینی از لحظه ورود دامبلدور اول یک سری شکلک پشت هم چیده بودی که شخصا برداشت خاصی ازشون نداشتم و بعدم دامبلدور که اصلا معلوم نبود اونجا چی کار میکرد و چرا وارد ذهن باری شده بود باز بدون دلیل خارج شد و رفت! ایده این که تو نویسنده ای و دستت بازه میتونست جالب باشه اما به شرط این که پرداخت بهتری میداشت.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۱۰:۰۴:۴۸

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.