هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
سلام پرفسور گری بک. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

_ ماتیلدا کمکم کن. تاتسویا می خواد با کاتانا، شمشیر مخصوصش تیکه تیکه ام کنه.
_ برای چی دورا؟
_ یادت میاد سر بازی کوییدیچ من بازدارنده رو به اون زدم؟ خب تا الان دستش به من نرسید و حالا می خواد یک گوش مالی حسابی به من بده.

ماتیلدا چند لحظه ای ساکت ماند:
_ خب اون می خواد با کاتاناش این بلارو به سرت بیاره؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.

_ میتونی از اون وردی که پرفسور گری بک یاد داده بود، استفاده کنی. همان که می توانستی وسیله ای را به گرگ تبدیل کنی.

اره درست می گفت.چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
من اگر کاتانای تاتسویا را به شکل گرگ در می آوردم، وقت برای فرار کردن داشتم.

البته با توجه به گفته ی پرفسور گری بک او هنوز هم می توانست از کاتانایش به عنوان شمشیر استفاده کند، اما خب بالاخره زمان می برد تا به آن عادت کند.

پس باید دختر سامورایی را پیدا می کردم و ورد را روی کاتانایش انجام می دادم.
می دانستم کجا می توان او را پیدا کرد، در زمین کوییدیچ.
شنیده بودم او دارد شمشیرش را آنجا تیز می کند.

آرام و بی سر و صدا پشت دروازه ای پنهان شدم.
درست آنجا وسط زمین بازی نشسته بود.
چوبدستیم را به طرف کاتانا گرفتم، و زیر لب زمزمه کردم:
_ ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.
جرقه ای از نوک چوبدستیم خارج شد.

لحظه ای بعد از نوک کاتانا تا قسمتی که دختر سامورایی انگشتان ظریفش را به آن گرفته بود، پر از موهای گرگی خاکستری شد و سر آن دو چشم کهربایی برجسته که انگار همه چیز را زیر نظر داشت و دهانی بزرگ با دندان های تیز و زرد رنگ از سر کاتانا بیرون آمد.

تاتسویا برگشت تا به جایی که طلسم از آن روانه شده بود نگاه کند.
با نگاه وحشتناکش دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض کرده و به سرعت از آنجا دور شدم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۳:۳۴ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
ادوارد تنها بود. بیچاره بود. کسیو نداشت. خلاصه که یه وضعیت اسفناکی داشت. هنوز هم داره. در به در دنبال کسی بود که کمکش کنه تا بتونه تکلیف تغییر شکل رو انجام بده. بعد از اینکه قسط های عملشو نداده بود، صاحابش اومد و چوبدستی رو از دستش کشید بیرون. دیگه ادوارد توانایی نبود. دوباره کیوت و مظلوم شده بود. و حالا نمی‌دونست که چیکار باید بکنه. مونده بود که چطوری طلسم تغییر شکل رو اجرا کنه. هیچ کس توی مدرسه نبود. همه رفته بودن گردش. ولی ادوارد نتونست بره. چون باید اجازه کتبی از آل فادر می‌گرفت و آل فادر هم مدت ها بود که مرده.

آروم آروم به سمت سرسرا رفت تا غذا بخوره. وقتی به میز گریفیندور رسید، دید که همیش فراتر پشت میز نشسته. سریع به سمتش رفت تا ازش کمک‌ بگیره.
_ سلام همیش. چطوری؟
_ سلام ادی. خوبم. چیزی می‌خواستی بگی؟
_ آره. می‌دونستی که تو همیشه جادوگر مورد علاقه من بودی؟
_ واقعا؟
_ آره. پس چی؟ ببینم، می‌شه یه درخواستی بکنم؟
_ آره. بگو.
_ می‌تونی برای درس تغییر شکل کمکم کنی؟
_ تونستن که می‌تونم. سوال اینجاست که کمکت می‌کنم یا نه؟
_ حالا کمک می‌کنی یا نه؟
_ نه. متاسفم رفیق. فقط خودتی و خودت.

و همیش دستی به شونه ادوارد زد و رفت. حالا دیگه ادوارد مونده بود و ادوارد. ادوارد، غمگین پشت میز نشست، بی خبر از اینکه کسی مکالمه بین اون و همیش رو شنیده و مایل به کمک کردنه. شخص مرموز آروم از سرسرا بیرون رفت و منتظر فرصتی مناسب شد تا به ادوارد دست یاری برسونه.

ادوارد بعد از اینکه خورد و نوشید و اسراف کرد از پشت میز بلند شد و رفت تا قدمی بزنه. نزدیک وشت مشتای قلعه بود که صدایی از پشت یه دیوار شنید.
_ پیست...پیست پیست...اینجا. ببینم تو کمک می‌خوای درسته؟ یه ساعت دیگه بیا پشت کلبه هاگرید.‌
_ هاگرید؟ چرا به کلبه خودت می‌گی کلبه‌ هاگرید؟
_ هاگرید؟ نه. من هاگرید نیستم. من یکی دیگه‌ام.
_ ولی تو...
_ حرف نباشه. یک ساعت دیگه پشت کلبه هاگرید باش.

ادوارد که از این رفتار هاگرید تعجب کرده بود بالاخره کوتاه اومد و برگشت تا جسم مورد نظرش برداره. یک ساعت گذشت و ادوارد پشت کلبه هاگرید بود. بعد از چند دقیقه بالاخره هاگرید اومد.

_ اوه...اومدی؟ من بیخودی نگران بودم. خب هاگرید، چطوری می‌خوای کمکم کنی؟
_ می‌خوام جادو کنم!
_ ولی تو که نمی‌تونی. اجازه نداری.
_ منم نگفتم که اجازه دارم. خب، حالا اون چیزی که دستته رو بالا بگیر.

هاگرید چتر صورتیش رو بالا آورد و سرش رو به سمت کلاه‌خودی که ادوارد آورده بود و معلوم نبود از کجا آوردتش گرفت. تمرکز کرد. تمرکز کرد. بازم تمرکز کرد. و...
_ وایسا ببینم. اصلا وردش چیه؟
_ ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.
_ هاا...خب، نگه دار.

هاگرید دوباره تمرکز کرد. تمرکز کرد. و خواست برای بار سوم هم تمرکز کنه که صدایی حواسش رو پرت کرد.
_ هاگرید...دوست خوبم. این کیک رو ببین که آوردم با هم بخوریم.

هاگرید که با شنیدن اسم کیک ضعف کرد، ناخودآگاه و بدون هدف گیری طلسم رو گفت.
_ ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس...
_ آاخخ... دستام...دستای خوشگل و تیزم...تغییر کرن.

دست های ادوارد تغییر کردن دست هاش تبدیل شد به دوتا گرگ کوچولو. گرگ هایی که شبیه به عروسک های دستی بودن و پایین تنه نداشتن. ادوارد کمی با دست های جدیدش بازی بازی کرد. خیلی تعجب کرد. وقتی می‌خواست دست هاش رو باز کنه دهن گرگ ها باز می‌شد و دندون های تیزشون می‌خورد به هم. ادوارد خوشش اومد. کم کم داشت با دست های جدیدش حال می‌کرد. همینجوری که داشت با دست های جدیدش ور می‌رفت، به سمت وزارتخونه می‌رفت تا فامیلیش رو از دست قیچی به دست گرگی تغییر بده. ادوارد، بعد تغییر دادن فامیلش رفت تو کار نمایش عروسکی ترسناک واسه کودکان و اسم و رسمی به هم زد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۱۶ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
سلام بر استاد گری بک عزیز
اینجانب آندریا کگورت (یک یتیم بدبخت) بسیار شرمنده هستم که برای جلسات اول و دوم غیبت کردم . امیدوارم اینجانب را بعنوان یکی از سوسیس بلغاری های خود بپذیرید
_______________________

درحالی که نصف مغزش آب شده بود بی حوصله روی یکی از نیمکت های درون حیاط نشسته بود و زیر لب به کسی که اولین بار ایده مضخرف «رداهای هاگوارتز باید بلند و سیاه و استین گشاد باشند» به مغزش خطور کرد فحش میداد.
و در اخر بعلت گرمایش هاگوارتزی و سوخت و ساز زیاد مغز برای انتخاب فحش های درخور یک ربع دیگر مغز نیز تبخیر گشت، در همین حین خانم نوریس را دید که با عجله از چیزی فرار میکرد ناخوداگاه اقای فنریر و تکلیف گرگینه ای اش را به یاد اورد و برای اینکه فردا به فلک بسته نشود تصمیم گرفت این تکلیف پر تنش را هم اکنون انجام دهد.
دخترک تازه وارد همچنان با مغز یک ربعی اش درحال تحلیل و تفسیر تکالیفش بود که ناگهان دراکو مالفوی با افکت «ارث بابامو کی خورده؟» و پیش زمینه فکری «اگه بابام فلان چیزو بفهمه هاگوارتز میره رو هوا» کاملا اتفاقی و از پیش تعیین نشده از کنار آندریای مغز یه ربعی گذر کرد و این گذر کردن همانا و شوکه شدن آندریا به علت دیدن یکی از اسطوره های زندگی اش همانا.
آندریا با خوشحالی شروع به بالا و پریدن کرد و کلا قضیه تکالیف را به فراموشی سپرد دراکو سری برای تاسف تکان داد و گفت:
-اگه بابام بفهمه یه همچین دیوونه هایی تو هاگوارتز درس میخونن با یونیکورنِ بالدار میفرستتم کملوت واسه تحصیل چرا اینجوری میکنی ریونی؟
آندریا که به علت خطاب شدن نام گروهش به جای اسم خودش به خوشحالیش اضافه شده بود با پوزیشن استاد معجون سازیش گفت:

-اسمم...آندریاست

-چه اسم سخت و مصخرفی !

-میتونی بهم بگی پاسِفیکا

-چی؟!...پاس...پاسگاه؟...این مضخرف تره که

-بعضیا بهم آنی هم میگن

-اصلا من برای چی دوساعته اینجا دارم درمورد اسمای مصخرفت باهات حرف میزنم؟ باید برم یه سر به پاتر بزنم ببینم در رنج و عذاب کافی به سر میبره یا نه

آندریا نگاهی جانسوزانه به مالفوی انداخت و بعد با مغز یه ربعی اش دریافت که به او توهین شده و همچنین یکی دیگر از اسطوره های زندگیش (پاتر) در خطر میباشد و درهمان لحظه دوباره خانم نوریس را مشاهده کرد که از دست چیزی فرار میکرد و آندریا را به یاد تکلیف تغییر شکلش انداخت و در بین این معلومات یک راه حل بسی خوب و عالی برای حل کردن مشکلات پیدا کرد(شاید بگین یارو با مغز یه ربعیش اینهمه تجزیه و تحلیل کرده مخش کامل بود دیگه چیکار میکرد در جواب باید بگم که در اثر همنشینی با خوبان بوده ریونی باش از هوش سرشار برخوردار باش اصن یه جا داریم که شاعر میگه : سال اولی بی مغز روزی چند پی ریونیان گرفت و مردم شد )

او که اکنون به دلیل ذوب شدن سه چهارم مغزش قادر به یاد اوری ضب المثل«با یک تیر سه نشان زدن» نبود، نتوانست ان را زیر لب بگوید اما ما که در گرمای طاقت فرسا نمی باشیم و برقمان هم اصلا نمیرود و کولرمان یک ضرب درحال تلاش برای خنک سازی محیط است( ) میتوانیم اشاره به ان کنیم:
با این کار هم تلافی توهین به اسم خود را میگرفت
هم تکلیف خود را انجام داده و رفوزه نمیشود
و همچنین از یکی از اسطوره های خود دفاع کرده است

شــــــــــــــــــرح وقــــــــــــــایق اجرای طــــــــــــــلسم بـــــــر روی کتـــــابی که دراکـــــو بی هیـــــــچ منظــــــوری (واسه دکور) ان را هــــمه جـــا هـــــمـــــراه خـــود میبـــرد: :

با پوزیشن فلش تو فصل سوم(اونجاش که میگه: ! I'am Flash) گفت: از جات جم نخور کله گچی!

-چ...چ

قبل از اینکه دراکو بخواهد کلمه چی چی میگی را تلفظ کند آندریا با سرعت ورد را گفت، اما بعضی اوقات به سه چهارم بقیه مغز هم نیاز داریم، مثل مواقعی که میخواهیم وردی بسار سخت و اب دهن ریز را در برابر یک جوجه فکلی اجرا کنیم بنابراین وردی که آندریا گفت و هدفش فقط و فقط کتاب دکوری دراکو بود به علت از دست دادن دید کامل به خود او(دراکو) اصابت کرد و ورد مذکور بدین شکل بیان شد:
-جولفیوج جاکسیمیلوج شیمبالجوج
نتیجه چیزی به این شکل است:
جوجه جادوگر

(میپرسین چرا صورتی شده؟ من چمیدونم...استادی به این خوشگلی و گرگینه ای و مرگخواریو و باهوشی جلوتون نشسته از من سوال میکنین؟ )

پ.ن:توروخدا استاد اگه میشه همین عکسو چاپ کنین بزنین سردر هاگوارتز این پسره با موتورش گورشو گم کرده حالا مامانش ول کن من نیست که یا میگی دراکو زندست یا همینجا میدمت ولدمورت سلاخیت کنه من میدونم دیگه لابد رفته بلک مارکشو ترمیم کنه پسری... الله اکبر


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۱:۲۱:۲۵
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۱:۲۴:۰۵


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۰:۰۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
تکلیفتون هم اینه که این طلسم رو روی یه چیزی اجرا کنید، یه کاری بکنید باهاش خلاصه. اگر روی آدم اجراش کردید، اثرات جانبی و اتفاقاتی که میفته و چیزایی که میشه رو حتما و به صورت کامل شرح بدید!

-------

در هوای داغ و پس گردن سوزان این روز های هاگوارتز که هیچ دانش آموزی جرئت بیرون رفتن از تالار خصوصی خود یا سرسرای عمومی را غیر از زمان کلاس ها نداشت، دو دوست گریفیندوری که از کلاس تغییر شکل رهایی پیدا کردند، در حیاط اصلی پرسه می زدند.
- آخه این چه وضعشه! من بگیرم فلان چیز رو بگیرم به گرگ تبدیل کنم که چی بشه؟! هان؟!

ادوارد دست قیچی همانطور که پا به پای رون ویزلی مشغول پلکیدن بود، با حس و حال اعتراضی و همچنین بی حوصلگی به رون گفت:
- اصلا کلاس های امسال خیلی نابودن ... من که قاطی کردم ... این فنریر که هر جلسه میخواد بریم با گرگا مواجه شیم ... کجای دنیای جادوگری منطقی و فلسفیه؟! ... جنگل شناسی رو که شوت کن بیرون ... عمومیا هم که ما رو به فنا دادن از تکلیف نقاشی!
- بابا مجبوریم کلاس ها رو بریم متوجهی؟ اگه نریم و از هافل و ریون امتیازمون کمتر شه فنریر تبعیدمون میکنه تسترال آباد!

ادوارد سری به نشانه تایید تکان داد و به دنبال رون به سمت سرسرای عمومی حرکت کردند.

نیم ساعت بعد، سرسرای عمومی

- بهتره به جای اینجا خوابیدن و همچنین تلف کردن وقتتون، بگیرید تکالیف کلاس ها رو انجام بدین. لااقل اگه انجام نمی دید برید تو خوابگاه بخوابید تا بیشتر از این آبرو مون نرفته!

رون و ادوارد که سرشان را روی میز طویل سرسرای عمومی گذاشته و کپیده بودند، با صدای هرماینی از چرت برخواستند. سپس دقیقه ای پوکر فیس به یکدیگر خیره شدند و بعد به او گفتند:
- یک لحظه تصور کن که ما بریم تو تالار بخوابیم ... بعد یکدفعه فنریر وارد شه و ببینه ما در حال انجام ندادن تکلیف هستیم ... تصور کردی؟

هرماینی، در حالی که دفتری را که در آن تکالیف کلاس ها را انجام می داد می بست و برای رفتن به کلاس دیگری آماده میشد، به آن دو کله تهی گفت:
- راستی فنریر گفت که امروز ساعت پنج عصر، همه تو سالن اجتماعات جمع باشن میخواد با کسایی که کلاسا رو شرکت نمی کنن اتمام حجت کنه ... به هر حال نمی تونید از دستش فرار کنید نادونا!
رون و ادوارد:

ساعتی سه بعد از ظهر

رون و ادوارد که بر لب دریاچه نشسته، گذر عمر می دیدند، مدام به حرف فنریر که می گفت " برو هاگ شرکت کن، مگو چیست رول " می اندیشیدند. آنها دوست داشتند تکالیف کلاس ها را انجام دهند ولی انگار چیزی مانع شان میشد. انگار توانایی استفاده از تمامی بخش های ذهن خود را از دست داده بودند.

- من خیلی وقته که دارم به تکالیف فکر میکنم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه ... تو چیزی نمیخوای بگی؟
- خب آره منم همینطوریم ... اصلا سوژه ای به ذهنم نمیاد. میدونی چیه ... ما خیلی داریم سخت می گیریم ... باید بریم یه چند ساعتی ذهنمون رو از هاگ به دور کنیم ... شاید بعدش سوژه ها بیان.

ادوارد درست میگفت. گیر دادن و گذاشتن تمامی حواس روی یک موضوع مشخص، در بیشتر مواقع نتیجه عکس می دهد. آنها یقینا به یک ریکاوری احتیاج داشتند.

- بد هم نمیگی ... با هاگزمید چطوری؟

کافه هاگزمید

موسیقی در حال پخش:
- امشب میخوام مست بشم ... عاشق یک دست بشم ... بدون تو هیچ بودم، امشب میخوام هست بشم ...

رون و ادوارد در یکی از کافه های هاگزمید نشسته، مشغول صحبت و خوشگذرانی بودند تا شاید ذهن و روح شان ریکاوری گشته و بتوانند در کلاس های هاگوارتز شرکت کنند.

- خب دیگه رون ... باهاس برگردیم الان دیگه جلسه اتمام حجت شروع میشه.

رون پس از اینکه یک لیوان دیگر نوشیدنی کره ای را یک نفس سر کشید، با پوزخندی به ادوراد گفت:
- تازه داریم حال می کنیم ها! حالا ما وقتی برگشتیم میریم پیشش ... تازه اون موقع سوژه ها هم به ذهن مون اومدن و میریم تکالیف رو انجام میدیم!
- چی بگم ... بهتر از اینه که سوژه نداشته باشیم و تبعید بشیم تسترال آباد.


ساعت هفت عصر، سالن اجتماعات گریفیندور

- خب بچه ها ... جلسه تموم شده، برید کلاسا رو بشرکتید ببینم چه میکنید!

فنریر پس از اینکه ختم جلسه را اعلام کرد، هرماینی را فرا خواند و سپس در حالی که معلوم بود " کارد بزنی خونش در نمی آید" گفت:
- از اون دو تا ملعون خبری نداری؟
- راستش ... آخرین بار توی سرسرای عمومی دیدمشون ... نمیدونم چشونه ولی انگار نمیخوان تکالیف رو بنویسن.

فنریر آستین هایش را بالا زد، گردنش را صاف کرد، چوب درخت بید کتک زن را در دست گرفت و با حالت " جوری میزنمت که اسمتو یاد کنی، بفهمی فنریر کیه بری و فریاد کنی! " منتظر بازگشت آن دو نادان شد.

ساعت یازده شب

ادوارد دست قیچی و رون ویزلی که از خستگی حال راه رفتن نداشتند، بالاخره و با سختی بسیار توانستند خود را به جلوی در ورودی تالار گریفیندور برسانند و میخواستند رمز عبور را بگویند که ناگهان صدای نفس گرمی را شنیدند، آب دهانشان خشک شدند و پس از اینکه با ترس و لرز سر خود را برگرداندند متوجه حضور فنریری شدند که معلوم بود به خون آنها تشنه است.
- شما دو تا ابله تا الان کدوم تسترال محله ای بودین؟ جدا از اون چرا جلسه همگانی رو پیچوندین؟
- فنریر جان ... ممما ... بذار راستشو بگم ... ما نمی تونیم خوب سوژه برا انجام تکالیف گیر بیاریم ... رفتیم هاگزمید یخته حال مون عوض شه بلکه سوژه ها هجوم بیارن.

فنریر دستی به ریش نداشته اش کشید، چوب را کنار گذاشت و با مهربانی بچه ها را به داخل تالار گریفیندور هدایت کرد و سپس به آنها گفت:
- خب چرا زودتر نگفتین اینو؟
- فکر میکردیم تو ما رو میخوری.
- مگه من گرگم که کسی رو بخورم؟! من گرگینه م.
رون و ادوارد:

فنریر پس از اینکه تعدادی چوب به شومینه سالن اجتماعات اضافه کرد روبروی رون و ادوارد که خبردار ایستاده بودند، گفت:
- خب بچه ها ... میخوام یه روش سری ولی بسیار موثر رو بهتون معرفی کنم ... این روش ممکنه عجیب باشه چون از توی بخش ممنوعه گیرش آوردم ولی بهتون کمک میکنه تا راحتتر و سریعتر تکالیف هاگوارتز رو انجام بدید.
- بده، بده به من!
- خب ... شما برای انجام این کار باید به جنگل ممنوعه برید، یک سانتور پیدا کنید و ورد " ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس " روش اجرا کنید. وقتی که اینکارو کردین، ماده ای از دهنش ترشح میشه که اونو می گیرید میذارید تو یه قوطی و میارید واسه من ... منم با چند تا ماده دیگه مخلوطش میکنم و میدم بخورید.

ادوارد و رون دقیقه ای پوکر فیس به یکدیگر خیره شدند و سپس با ترس و لرز به فنریر گفتند:
- ججججنگل ممنوعه ... این موقع شب ... سانتور ... ورد ... میشه فردا صبح بریم؟

همین که فنریر این حرف را شنید، با حرکت چشم خود، چوب درخت بید کتک زن و سپس دندان های خویش را به آن دو نادان نشان داد و بعد از اینکه قوطی را به آنها داد، با یک اردنگی به بیرون پرت شان کرد.

بیرون

- چه کنیم حالا ادوارد؟
- مجبوریم بریم اونکارو انجام بدیم.
- ولی وردش خیلی آشنا به نظر میاد.
- مزخرف نگو بیا بریم تا دیر نشده.

ساعتی بعد، اعماق جنگل ممنوعه

در فضای سرد و تاریک و همچنین خوفناک جنگل ممنوعه که در هر بخشی از آن موجود جادویی عجیبی حضور داشت، رون ویزلی و ادوارد دست قیچی که از کنار هم تکان نمی خوردند، با ترس و لرز فانوس را به چپ و راست می چرخاندند تا سانتوری پیدا و نقشه را روی آن اجرا کنند.

دو ساعت بعد

- بابا من هر چی میگردم چیزی پیدا نمی کنم! هر وقت میومدیم کلی سانتور اینجا ریخته بود ها!
- اصلا بیا برگردیما ...

همینطور رون و ادوارد مشغول گفتگو بودند که ناگهان متوجه سانتوری در چند متر جلوتر شدند و بالاخره پس از چند ساعت سرگردانی در جنگل ممنوعه، نور امیدی برایشان نمایان شد.

- خب رون ... همونطور که فنریر گفت مچ دستت رو سه بار بچرخون و ورد رو اجرا کن.
- پس تو چی؟
- به نظرت من می تونم چوبدستی دستم بگیرم؟
- آها ... پس تو هم سریع برو اون ماده رو بگیر.

رون به سانتوری که پشت به آنها ایستاده بود نگاه کرد و برای اولین بار در عمرش توانست یک ورد را درست اجرا کند.

- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!

همین که ادوارد خواست برود و ماده مذکور را جمع آوری کند ناگهان تغییرات قابل توجهی رخ داد. رعد و برقی زده شد و باران شروع به باریدن کرد. همچنین بدن سانتور مورد نظر تغییرات عجیبی پیدا کرد و رنگ پوستش تغییر کرد و جثه اش بزرگتر شد تا جایی که شبیه به یک گرگ تمام عیار شد. گرگ مورد نظر با خشم دندان هایش را به هم می فشرد و در کمتر از یک ثانیه به رون و ادوارد حمله ور شد.

آن شب از جنگل ممنوعه صداها و فریاد های عجیب و غریبی که ناشی از جیغ ادوارد و رون بود به گوش می رسید که حتی خواب را از سر دانش آموزان نیز برده بود اما در این میان فنریر گری بک روی کاناپه نشسته بود و در حالی که چای می نوشید با خود می گفت:
- آفرین بچه ها ... بالاخره تونستین تکلیف یک کلاس رو انجام بدین!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۰:۰۶:۴۹



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
روزی دیگر از روزهای هاگوارتز با هوایی بسیار گرم و خفه در جریان بود. ملت تازه وارد و کهنه وارد به علت قطعی برق و سایر دلایل غیرمنطقی، در زیر سایه درختان ولو بودند ویا در راهروهایی که ارواح در اون با فروش دوش آب یخ و سرمای فوری امرار معاش می کردن، پرسه می زدند. در گوشه ی یکی از همین راهروها، دو تازه وارد نشسته بودند.

رون:
-اینم شد تکلیف؟! این استاد فنر هم هرچی تکلیف میده راجب گرگه.

هرماینی که سعی داشت جادوی آب نشدن رو روی بستنیش اجرا کنه، جواب رون رو اینگونه داد که:
-چون خودشم گرگه. اگه جای غر زدن تمرین می کردی، الان تموم می شد!
-چرا من؟

دست های رون در همین حین که برای چندمین بار، به نشانه ی اعتراض به هوا رفته بود، درون چش و چال کهنه وارد بی اعصابی فرو رفت. کهنه وارد نیز با غرغر و خونسردی رون را مچاله کرده، عرقش را با او پاک کرد و سپس او را با پرتابی سه امتیازی، به درون گلدانی که کنار هرماینی بود پرتاب کرد.

-اگه گذاشتین من این بستنی رو تموم کنم.
-

هرماینی بستنی شکلاتیش رو کنار گذاشت و با وینگاردیوم له وی اوسا، نه وینگاردیوم لوی یوسا، رون رو تو هوا بلند کرد و به سمت نزدیک ترین باجه ی روحی رفت.
-ببخشید. دوست من همین الان به یه دوش آب یخ فوری نیاز داره.
-چند دیقه ای باشه آبجی؟ قیمتا با هم تفاوت دارن، ملتفتی که.
-ارزون ترینشو میخوام.
-هی ممد. پاشو یه دستی رو سر این مشتری بکش. انقد بازی نکن.

ممد مذکور که روحی گونی پوش با شلوار فاق بلند و مدل موهای جاستینی بود، با تنبلی به سمت رون رفت و دست لاکچریانه ای به سر و روش کشید تا از حس عرق گیر بودن درش بیاره. اما رون یهو از شوک دراومد. با وحشی گری دست و پا زد و در شکم روح فرو رفت.
-ولم کننن!
-مقاومت نکن! سعی کن عوض شی و قوی تر و شجاع تر باشی.

رون با این نقل قول حکیمانه ی آخری، پشم هاش ریخت و دیگه زیر مقاومتش درد گرفت واصلا نتونست. اون میخواست عوض بشه. اون باید عوض می شد تا بتونه با آدمای دیگه بسازه!

-سه نات بود آبجی، چون مقاومت کرد، میشه پنج نات.
-سر گردنه س مگه؟

هرماینی پول روح رو داد. رون رو برداشت و روی نیمکت کنار راهرو گذاشت.
-بیا ببینم. کمکت میکنم تکلیفتو انجام بدی. فقط غر بی غر.

رون که دست هاش رو از ترس تو شکمش مچاله کرده بود، با سر تایید کرد.

-اول از همه حرکت مچ دسته، بعد ورد رو یادت میدم. دستتو شل میکنی، یه حرکت آروم با مچ به راست... بعد یه چرخش به چپ و حرکت سریع به جلو.

هرماینی همونطور که توضیح می داد، دستشو تو جهات مختلف می چرخوند و رون هم ناشیانه سعی می کرد ازش تقلید کنه.

یک ساعت بعد


-ماکسیمیلوس رون! نه مالکسیومولس!
-از این سخت تر ورد نبود؟
-غر ممنوع! یه بار دیگه همه رو با هم بگو. ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!
-ولفیولس مالکسیموس لیشالوس!
-

یک ساعت بعد تر
-ولش کن. من یاد نمی گیرم!
-تقریبا داری یاد میگیری. یه بار دیگه.

اونا بارها و بارها تمرین کردن... بارها رون شیناموس گویان چوبدستی اش رو تو پهلوی ملت فرو کرد و برکه ی کوچکی از آب دهنش جلوی پاش جمع شد. بعد از دو سه ساعتِ ناقابل، رون سینه سپر کرد، تغییر رو به خاطر سپرد، شکمش رو تو داد و پهلوان طور فریاد زد:
-ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!

همانطور که آب دهن رون به بیرون می پاشید، نور خاکستری رنگی هم از چوبدستی اش به بیرون پرید و به قطره ها و برکه ی آب دهن خورد. در کسری از ثانیه سی چهل تا گرگ تفی مواج ریزه میزه جلوی اونا تکون می خوردن، به هم می پیوستن و به اطراف قل می خوردن. حتی بعضیشون ا باهم جملاتی رو تشکیل می دادن که مودبانه ترینشون «رون جون! متشکریم!» بود.

ملتِ از همه جا بی خبر جیغ زنان از جلوی راه قطره های گرگی کنار می رفتن. میدوییدن و اونارو به هم نشون می دادن. حتی خانوم نوریس هم ویشششش گویان پا به فرار گذاشت. تف گرگی ها حالا سعی می کردن از لنگ و لباس ملت بالابرن و دنیا رو از قله ببینن. هرچه که می گذشت، موهای ریخته شده در کف راهرو بیشتر و بیشتر می شد.هرماینی چند دقیقه پوکرفیس مانده بود. ولی کم کم با دیدن مناظر اطراف و گرگ تفی ای که از صورت یه سال اولی بیچاره صعود می کرد، حالش بهم خورد و احساس خطر کرد. با عجله پاهاشو بالا گرفت و روی نیمکت ایستاد.
-رون، دیگه مطمئنم یاد گرفتی. ولی دفعه بعد درست نشونه گیری کن. خب؟


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۸:۵۵:۳۹
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۰۲:۴۳
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۰۴:۳۶
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۱۰:۲۰
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۱۹:۳۱

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
سلام پروفسور گری بک! امیدوارم خوب باشین!
__________
کمی از نیمه شب گذشته و خوابگاه ریونکلاو در سکوت عمیقی فرو رفته بود. پنی درحالی که سعی می کرد کوچکترین صدایی ایجاد نکند پتویش را کنار زد و بلند شد. لباس خواب سفیدرنگش را مرتب کرد و با حس سرمای شدیدی که لرزه ای در تنش انداخته بود ردای مشکی و بلندش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
همینطور که قدم هایش به آرامی در میان تاریکیِ سالن عمومی راه خود را پیدا می کردند نفس پر از حرصش هوا را شکافت و با عصبانیت لبش را گاز گرفت.
_ به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی؟ من ارشد ریونکلاوم و تمام نمراتم خوبه!
پنی چشمانش را محکم به هم فشرد.
_ به من می گه... به من می گه بااین طرز رفتار با گیاه ها تو بوگارتشونی! کاری کرد که همه بهم بخندن! به چه حقی؟
صدای زمزمه وارش که با شماتت فرد خیالی روبرو را سرزنش می کردبا دیدن سایه ای بلند خاموش شد و او به سرعت به دیوار چسبید.
_ چی میشه اگه کتلبورن باشی؟
اون وقت نشونت می دم دنیا دست کیه!
پنی کمی از دیوار جدا شد و سرش را به طرف راهرویی که سایه از آن پیدا بود کج کرد. هیکل درشت کتلبورن و لباس خواب آبی رنگ و منسوخ شده ای که فقط موقع رفتن به کلاس آن را در می آورد کاملا نشان می داد شانس به پنی رو کرده است.

_ آره! بهتر از این نمی شه!
کمی که پروفسور کتلبورن نزدیک تر شد، صدای او هم وضوح بیشتری پیدا کرد.
_ آره... نشونت می دم... دستمو نگیر... بذار بفهمه در افتادن با یه مرگخوار چه حسی دار... آااااخ!
پنی نمیدانست حالا خوشحال باشد یا وحشت زده. از طرفی فهمیده بود او خواب نما شده و در حال هذیان گفتن مچ او را گرفته بود، و از طرفی فهمیده بود استاد درس گیاه شناسی یک مرگخوار و صد البته نفوذی است.

_ یه کم که جلوتر بیای جیغ می زنم! دستتو بکش مرتیک...
هووووی!
با این فریاد آخر، پنی فهمید وضعیت پروفسور کتلبورن از آنچه که فکر می کرده وخیم تر است. در کسری از ثانیه فکری به ذهنش رسید و به سرعت ردایش را در آورد و روی زمین و سر راه پروفسور کتلبورن انداخت؛ چوبدستیش را در دستش فشرد و با چرخش صدوهشتاد درجه مچ دستش رو به ردا زمزمه کرد:
_ کانورتو ولفیو!
ردای سیاه رنگ به آرامی حجیم شد. انگار که فردی نامرئی زیر آن در حال ایستادن باشد بالا آمد و جای پنجه های خطرناکی در آن پدیدار شد. پارچه شفاف ردا شروع به درآوردن موهای سیاه رنگ و براقی شد و از بخش کلاه دار ردا سری بزرگ و دندانهای سفید و تیزی بیرون زد. در عرض یک دقیقه گرگ ترسناکی جلوی رویش ایستاده بود و پنی از ترس جان گرفتن آن چند قدم به عقب رفت.
_ مرلینا! این... چقدر واقعیه!
با فهمیدن این موضوع که پروفسور کتلبورن فقط چند قدم با او فاصله دارد به طرف ستون روبروی راهروی اتاق پروفسوکتلبورن پرید و پشت آن پناه گرفت. چوبدستیش را به طرف او گرفت و زمزمه کرد:
_ انروات!
چشم های پروفسور کتلبورن باز و صدایش قطع شد. دست هایش را به طرف صورتش برد و روی آن دست کشید. هنوز متوجه گرگ نشده بود.
_ من... من اینجا...
کمی تمرکز به اطراف، و بعد صدای نعره اش تمام هاگوارتز را برای لحظه ای لرزاند.
_ گ_______رگ!
چوبدستی______م کج___است؟!
پنی ریز ریز و با شیطتنت خندید. در کمال مسرت انتقام تمام کنایه های او را گرفته بود. کمی که به بالا و پایین پریدن و سپس جسم بیهوش او خندید به طرف اتاق پروفسور مک گونگال دوید. همه باید می فهمیدند که یک نفوذی در هاگوارتز زندگی می کند.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
تکلیفتون هم اینه که این طلسمو روی یه چیزی اجرا کنید، یه کاری باهاش بکنید خلاصه. اگر روی آدم اجراش کردین، اثرات جانبی و اتفاق هایی که میفته و چیزایی که میشه رو حتما و به صورت کامل، شرح بدید.

در یک روز زمستانی بسیار سرد در هاگوارتز، من در کلاس استاد فنریر، نشسته بودم و طبق معمول چیزی نمی فهمیدم. هر وقت به کلاس او می آمدم، یاد پتوی قشنگم می افتادم که در پنجه های گربه ی تریشا، نابود شد! آن پتو را از بچه گی داشتم. خیلی نرم و گرم بود...

- همه فهمیدن؟

این را بسیار بلند گفت و فکر کنم که متوجه بعضی ها شده بود که در فکر پتو، به سر می بردند. منم برای اینکه بگم خیلی خوب متوجه شدم، با لحن سرسختانه ای لب به سخن گشودم.

- فلیوس ماکسیموس گامبلوس.

کلاس از خنده منفجر شد. سدریکم به پاهایم ضربه زد و با دستش به پیشانی اش زد که یعنی خراب کردی!

- خانم استیونز. این نشون دهنده ی اینه که شما حواستون به کلاس نبوده. دفعه ی...
- باشه استاد. فهمیدم.یه سوال. طلسمو می تونیم رو همه وسایل امتحان کنیم؟

او به من چشم غره ای رفت بخاطر اینکه وسط حرفش پریدم اما با این حال گفت:

- بله سوسیس بلغاری. سوال دیگه؟
- خزش نرمه؟
- ببخشید؟
- گفتم خز گرگ نرمه؟
- خیلی. برای چی اینا رو می پرسی؟
- همینطوری!

من چشمانم از شیطنت برق زد و همین موقع، زنگ خورد. من سریع کتاب هایم را برداشتم و بدون اینکه از استاد خداحافظی کنم و یا منتظر کسی بمانم، از کلاس خارج شدم.

شب، تالار خصوصی هافلپاف

- ماتیلدا. ببین من بخاطر مارگارت...
- اون مسئله؟ نه بابا عیبی نداره که. معمولا گربه ها هرچی دستشون بیاد غیر از غذا و آدم، چنگ میندازن. اتفاق بود!
- آخه تو...
- من از کوچیکی اونو داشتم و وقتیم که برای اولین بار اومدم، به همه گفتم که اگه به پتوم دست بزنید، قورباغه تون می کنم؟ آره، اما خب اون فقط پتوئه.
- چیشده که انقدر مهربون شدی؟
- شاید محفلی بودن، روم تأثیر گذاشته تریشا. حالا من خیلی خسته ام و میشه که خوابگاهو ترک کنی و بذاری با آرامش بخوابم؟
- چـ... خب باشه. اما الان زود نیست؟
- مشکلی داری که من زود می خوابم؟
- آخه همیشه نصفه شب... هیچی! خوب بخوابی.

او با سرعت رفت و در را بست. من نفس عمیقی کشیدم و دست به کار شدم. نباید کسی ببیند که دارم پتوی خود را به گرگ تبدیل می کنم. شب بود و کسی در آن تاریکی، وقتی می خواست بخوابد، به پتو توجه نمی کرد و یا به معنی دیگر، پتو گرگی را نمیدید. صبح هم که من از همه زودتر پا میشوم و می توانم پتو را زیر تخت خود، قایم کنم.

از تختم پا شدم و ورد را با صدایی بسیار آرام بر زبان آوردم.

-ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.

سدریک بعد کلاس، طلسم درست را به من گفت. من هم بار ها آن ورد را با آهستگی و بدون چوبدستی، که بدبختی را تبدیل به گرگ نکنم، تمرین کرده بودم و الان بدون لکنت و یا حرف اشتباهی، آن را بر زبان آوردم و این باعث افتخار بود.

تخت کمی به لرزه در آمد. اول با جاهای پاره شروع شد و تمام آن را خز خاکستری رنگ( جدا چرا خاکستری بود؟ شاید انقدر پیره که موهاش سفید شده!) پر شد. از ناکجا آباد، خز های بیشتری می آمدند و پر های درون پتو، جایشان را به خز گرگ می دادند. بالاخره تغییر شکل، تمام شد و یک گرگ پخش بر تخت شده، پیش من بود.

کله اش نسبتا بزرگ بود و فکر کنم که هر بار به آن نگاه کنم، خواب بد ببینم. اما مشکلی نبود. به آن دست زدم. فقط خز بود و نه استخوانی بود و نه گوشتی. بر روی تختم دراز کشیدم. متاسفانه، چشم های گرگ، هنوز در حدقه بود و به من زل زده بود. من پتو را بالاتر از خودم آوردم تا سرش را نبینم. آهی از آسودگی کشیدم و به خواب رفتم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین

تکلیفتون هم اینه که این طلسم رو روی یه چیزی اجرا کنید، یه کاری بکنید باهاش خلاصه. اگر روی آدم اجراش کردید، اثرات جانبی و اتفاقاتی که میفته و چیزایی که میشه رو حتما و به صورت کامل شرح بدید!

همیش با عصبانیت و زود تر از همه از کلاس خارج شد. به طرف اتاق خواب گریفندور حرکت می کرد و مدام در راه با خودش حرف میزد ، از لحن حرف زدنش هم میشد فهمید که دارد کسی را مسخره میکند.
- سوسیس بلغاری ؟ باورم نمیشه ، به من میگه سوسیس ؟ شیطونه می ...

ناگهان خون در بدن همیش خشک شد ، صورتش سفید ، مانند برف شده بود. همیش با ترس رو به استادش ، که رو به رویش ایستاده بود و در حال خوردن سوسیس بلغاری خوش مزه ای بود کرد و گفت :
- سلام پرفسور ... اع ... خو ... خوب ، هستین ؟

پورفسور فنریر اخرین گاز از سوسیسی که در دستش بود را زد و یک سوسیس دیگر از جیبش در اورد و شروع به خوردنش کرد ، در همان حین پاسخ همیش را هم داد :
- خوبم ؟ معلمومه که خوبم مگه میشه سوسیس به این اعلایی جلوم ایستاده با ، اع ببخشید سوسیس به این خوشمزه ای دارم میخورم بایدم حالم خوب باشه.

همیش سرش را پایین انداخت و به پرفسور فنریر گفت :
- پرفسور میشه بعد از اینکه سوسیسم کردین منو نخورین ؟
- چی میگی بچه جون ، من کاره دیگه ای باهات داشتم . میخواستم بگم بری پیش هاگرید و یه بسته رو ازش تحویل بگیری بیاری پیش من.

همیش لبخندی به پهنای صورتش زد و با خوشحالی گفت :
- البته پرفسور ، البته!

سپس با عجله به سمت خروجی مدرسه حرکت.

بیست دقیقه بعد:

تق تق تق!

همیش با خوشحالی به در اتاق پرفسور فنریر ضربه میزد.
ناگهان صدایی کاملا اشنا از پشت در به گوشش رسید:
- بیا تو!

همیش در اتاق پرفسور را باز کرد همینکه در باز شد، حاله ای از دود تمام هیکلش را پوشاند. ناگهان همیش فریاد زد:
- سلام استاد ... اینجا چه خبره ؟
- به سلام پسرم ، این دود رو میگی ؟ چیز خاصی نیست فقط یکم دوده دیگه مهم نیس. حالا اون بسته ای که گفته بودم رو اوردی؟
- بله استاد ؛ همینجاست.

سپس ردایش را کنار زد و جعبه سوسیس بلغاری را روی میز پرفسور گذاشت. پرفسورفنریر با خوشحالی به طرف سوسیس ها حرکت کرد . پرفسور مشغول باز کردن جعبه بود اما چیزی در اتاق توجه همیش را جلب کرده بود ، یک فنجان که مدام در حال تولید کردن دود بود ؛ همیش به طرف فنجان حرکت کرد هرچه نزدیک تر میشد فنجان دود بیشتری تولید میکرد تا اینکه فکر بکری به ذهنیش رسید.
- استاد من الان تکلیفمو تحویل میدم!

سپس چوبدستی اش را در اورد و فنجان را نشانه گرفت
- "ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس"!

در این لحظه که استاد در حال بلعیدن یک سوسیس کامل بود با شنیدن این طلسم چمانش گشاد شد و با دهنی که پر از سوسیس بود رو به فنجان کرد. طلسم به فنجان برخورد کرد ولی چون سپر محافظتی داشت منعکس شد و به طرف استاد حرکت کرد طلسم درست به سوسیس درون دهن استاد برخورد کرد. پرفسور نگاه مرگباری به همیش کرد و بعد صدای خرخرش بلند شد.سوسیس در حال تبدیل شدن به گرگ بود مدام در دهن فنریر پیچو تاب میخورد فنریر سعی میکرد تا سوسیس نیمه گرگ را از دهنش در بیاورد ولی جنب وجوش سوسیس زیاد بود. همیش نمی دانس چه کاری انجام بدهد برای همیش سریع از اتاق خارج شد. پرفسور هر چه تلاش میکرد ثمری نداشت تا اینکه سوسیس گرگ شده مانند یک هلو لیز خورد و به درون معده فنریر رفت. پرفسور نفس عمیقی کشید و گفت:
- چقدر خوشمزه بود ، به به به!

سپس پروفسور فنریر نگاهی به شکم خود انداخت که به شکل یک گرگ، قلمبه شده بود و بعد با عصبانیت فریاد زد :
- همییییییییییش ... من ... تورو ... سوسیس میکنممممم!



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تدریس جلسه سوم کلاس تغییر شکل


فنریر با بی حوصلگی پاهایش را روی میز گذاشته بود و در حالی که پشه میپراند، در انتظار دانش آموزانش بود.
یک ساعتی از وقت قانونی کلاس گذشته بود و هنوز هیچکس نیامده بود، و البته فنریر هم به دلیل بیکار بودن فراوان، در کلاس مانده بود تا شاید دانش آموز یا حتی غذایی وارد کلاس شود.

استاد تغییر شکل، یک پشه را که روی نوک بینی اش نشسته بود، کشت و دقیقا در همان لحظه در کلاس باز شد و دانش آموزان وارد شدند.
فنریر یک لحظه گیج شد و نتوانست واکنش نشان دهد، در نتیجه شستش رفت توی چشمش.
دانش آموزان افتادند روی زمین و قهقهه زدند.

- خیلی خب سوسیس بلغاریای من، جمع کنید خودتون رو که میخوایم کلاسو شروع کنیم.

خطاب شدن به عنوان "سوسیس بلغاری" و دیدن آن چهره بدخلق و مرگبار، تن و بدن دانش آموزان را لرزاند.
فنریر هم بالاخره شستش را از چشمش بیرون آورد، جنازه مگس را از روی بینی اش برداشت و تک تک دانش آموزانش را از نظر گذراند.
- درس امروزتون خیلی خیلی مهمه!

دانش آموزان به چهره پر از اعتماد به نفس و چشمان وحشی فنریر نگاه کردند. هیچکس جرئت نکرد دستش را برای سوال کردن بالا بیاورد.

- آفرین که میفهمید نباید سوال کنید وسط توضیحات من... خب... تدریسو شروع میکنیم.

فنریر به سمت تخته سیاه رفت و شکلی را روی آن با گچ کشید.
- کسی میدونه این چیه؟

دانش آموزان به نقاشی ناشیانه استادشان نگاه کردند. کسی حدسی نداشت.

- این یه گرگه... گرگ! میدونید چیه که دیگه؟

دانش آموزان سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و فنریر اندکی امیدوار شد.
- داشتم میگفتم، امروز یک طلسم پیشرفته یاد میگیرید، که میتونید به کمکش اشیاء رو به گرگ تبدیل کنید. قاعدتا زنده نیست، و اگر مثلا یه جارو رو تبدیل کنید به گرگ، میتونید سوارش بشید و پرواز کنید باهاش، نه چیزی بیشتر از این. تبدیل کردن انسان به گرگ... با این طلسم، اون یه مبحث خیلی خفنی داره... ندونید بهتره، هرچند که میتونید امتحانش کنید.

فنریر سپس چشمکی شیطانی و پلیدانه به دانش آموزانش زد و درس را ادامه داد.
- اما در نهایت، طلسم... این طلسم، به حرکات خیلی دقیق چوبدستی و مچ دست نیاز داره و وردش هم هست "ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس"، که مطمئنم موقع تلفظ کردنش آب دهنتون میریزه بیرون و همه جارو به گند میکشید، نتیجتا مواظب باشید. تکلیفتون هم اینه که این طلسم رو روی یه چیزی اجرا کنید، یه کاری بکنید باهاش خلاصه. اگر روی آدم اجراش کردید، اثرات جانبی و اتفاقاتی که میفته و چیزایی که میشه رو حتما و به صورت کامل شرح بدید!



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
نمرات جلسه دوم کلاس تغییر شکل


گریفیندور: 12 + 2 = 14

ریموس لوپین: 15

سلام ریموس، اول از همه ورودت رو به سایت خوشامد میگم... و بریم سراغ نقدت.
اینکه شروعت با یک دیالوگ بود، خوب بود. دیالوگا معمولا میتونن خواننده رو به خوبی جذب میکنن. در حد متوسطی بود این دیالوگ، ولی بازم نوشته شدنش، و شروع با این دیالوگ، حالت بهتری داشت نسبت به هرچیز دیگه ای.

نقل قول:
-و بوم تنها چیزی که نیاز داریم حبس کردن دامبلدور به مدت چند ساعت تو درمانگاهه
ریموس مشکوک سرشو تکون داد. سیریوس گفت:

توی این قسمت دوتا مشکل وجود داره.
اولیش اینکه در پایان هر جمله ای، علامت نگارشی میذاری، در اینجا برای این جمله، علامت تعجب بهتر بود.
و نکته دوم اینکه وقتی دیالوگ تموم شد و خواستی توصیفاتت رو بنویسی، دوتا اینتر میزنی. این قسمت الان حالت اصلاح شده ش اینطوریه:
-و بوم تنها چیزی که نیاز داریم حبس کردن دامبلدور به مدت چند ساعت تو درمانگاهه!
ریموس مشکوک سرشو تکون داد. سیریوس گفت:


نقل قول:
-تقصیر شماها بود می مردین نمی خندیدین؟!!!

اینجا علامت نگارشی رو گذاشتی و بسیار کار خوبیم کردی، ولی زیاد ازش استفاده کردی دیگه... یک علامت تعجب کافی بود.
اینطوری میشه حالت درستش:
-تقصیر شماها بود می مردین نمی خندیدین؟!
اینا اشکالات ظاهری پستت بودن... و اما بریم سراغ نقد خود سوژه.
سوژه رو خوب پیش بردی. ولی بیشتر جای کار داشت. خیلی بیشتر. ریموس میتونست خرابکاریای بیشتری بکنه به عنوان دامبلدور. میز رو بهم بریزه، حرفای مسخره بزنه، غذارو عین گرگینه ها بخوره حتی.
شخصیت جیمز رو خوب نشون داده بودی... ولی مک گونگال یکم خسته کننده بود... میتونست تعجب بیشتری بکنه، مدت بیشتری شک کنه به دامبلدور حتی.
در کل زیادم بد نبود... پیشرفت خواهی کرد با فعالیت و نقد شدن بیشتر.
اگر نکات بیشتری هم خواستی بدونی یا سوالی داشتی، پیام شخصی بزن حتما.
موفق باشی.

هرمیون گرنجر: 20 + 2

خیلی عالی بود... با همین فرمون ادامه بده.
فقط چندتا نکته اضافه میکنم... نیمه دوم رولت یه مقدار دیالوگاش کمبود شکلک داشتن... مثلا دیالوگ عصبانی اسنیپ که بولد کرده بودی، یه شکلک نیاز داشت.
دومین نکته این هست که سعی کن بیشتر از شخصیتای کتاب، روی شخصیتا و سوژه های سایت مانور بدی، اگرچه که اینجا خیلی خوب پیش رفته بودی و کاملا راضیم ازت.
به عنوان توصیه آخر هم میگم که بیشتر در ایفای نقش فعال باش.
موفق باشی.


هافلپاف: 18

نیمفادورا تانکس: 17.5

شروعت خوب بود... ولی از نظر ظاهری، بهتر بود به این شکل نوشته بشه:
نقل قول:
تق...تق...تتق...تتق...

صدای قدم های پایم در راهرو طنین می انداخت

گذاشتمش توی نقل قول حالت اصلاح شده رو، نمیشد دوبار کد ایتالیک شدن نوشته رو زد روش.
نقل قول:
_ دورا ی لحظه صبر کن.

یکی از چیزایی که به شدت من رو حرص میده، و اصلا هم جالب نیست، این مخفف کردن "یک" هست به صورت "ی".

نقل قول:
عمارت مالفوی ها:

تیترهارو به صورت بولد شده اگر بنویسی خیلی بهتره.

نقل قول:
_ خیلی خب دورا، بگو چه اتفاقی افتاده است که این موقع شب مزاحم استراحت ما شدی؟
لرد سیاه روی صندلی بزرگی و من روی زمین، در اتاقی تنها نشسته بودیم.

ببین... یک سری از شخصیتا هستن، تعریف شدن در کتاب، از نظر جبهه منظورمه. مثل جیمز پاتر، الستور مودی، نیمفادورا... این شخصیتا، حتی توی سایت هم اگر دقت کنی، نمیتونن به جبهه مقابلشون ملحق بشن. این نکات رو مواظبشون باش.

نقل قول:
شروع کردم:

الان هرچی در ادامه ش نوشتی، حالت دیالوگ شده... و بین دیالوگت اینتر زدی که اشکال به حساب میاد. اینجارو میتونستی به این شکل بنویسی که از این حالت خارج بشه:

شروع به تعریف کردم.

فلش بک:


اینطوری میتونستی به صورت توصیف عادی و در زمان حال بنویسی اتفاقات کافه پاتیل درز دار رو.

نقل قول:
_ چرا از ویژگی دگرگون نماییت استفاده نمی کنی؟

دقتت به ویژگی شخصیت نیمفادورا خیلی خوب بود... آفرین.

یه نکته رو اون اول یادم رفت بگم... اینجا میگم.
توی دیالوگا، برای مثال:
نقل قول:
_ چون این طلسم با آن که سخت تره طبیعی تر عمل می کنه.

لحنت رو به صورت محاوره ای بنویس. فکر کن دوتا آدم عادی دارن صحبت میکنن با هم.
_ چون این طلسم، با این که سخت تره ولی طبیعی تر عمل می کنه.
1
جالب بود... خوب بود... میتونی خیلی بهتر از این حرفا هم باشی نیمفا... فعالیت کن، نقد شو... و مطمئنم که خیلی زود پیشرفت میکنی و میرسی به درجات بالای رول نویسی.
سوالی داشتی حتما بپرس.
موفق باشی.

ماتیلدا استیونز: 18

شروعت خوب بود... و حتی حالت آگاهی دهنده ای داشت برای خواننده... آفرین.

نقل قول:
او از کسی شنیده بود که یه طلسمی که شبیه معجون مرکب پیچیده است

ببین... اینی که میگم الان خیلی نکته ریزیه... ولی خب بدونی خوبه، لحن توصیفاتت از اینجا، تا آخر کتابی داره، در نتیجه اون "یه" وسط جمله، یکم حالت بدی داره. بهتر بود جمله رو کلا اینطوری مینوشتی:
او از کسی شنیده بود که طلسمی مشابه معجون مرکب پیچیده وجود دارد.

نقل قول:
روش کار کردن طلسم چی است.

"چیست" قشنگ تر نیست؟

نقل قول:
- ممکنه که دیوار بهشون خبر بده. ولی بازم می گم. هر چی تعداد کمتر، بهتر.

دیالوگ جالبی بود.

نقل قول:
- پس بریم بدزدیم.

اینجا یکم حالت گناهکارانه ای به خودش گرفت. میتونستی قبل از دیالوگ، بنویسی که "با حالت گناهکارانه ای گفت:"
این موقعیتا برای توصیف رو از دست نده، یا حالت جمله رو با شکلک نشون بده.

نقل قول:
نیم ساعت بعد، بعد دزدیدن وسیله

این دزدیدن وسیله خودش یه سوژه فرعی بود... میتونستی در حد یکی دو پاراگراف بهش بپردازی که کتابارو از کجا آوردن و اینا...

نقل قول:
- هیچوقت

علامت تعجب؟

نقل قول:
دورا هم در جواب گفت: ناراحت نباش. یه نفرو جایگزین کردیم.
رز ویزلی.

دیالوگ هات رو به یک شکل بنویس...
اینجا باید به این شکل نوشته میشد:
دورا هم در جواب گفت:
- ناراحت نباش. یه نفرو جایگزین کردیم. رز ویزلی.

نکته نهایی رو بگم بهت... چرا اصلا از شکلک استفاده نکردی؟ این رول، جدی نبود. کاملا طنز بود... و اینکه از شکلک استفاده نکردی، یکم بدجور بود. به خصوص که دیالوگ زیاد داشت و میتونستی با استفاده از شکلک، تاثیر خیلی بهتری بذاری روی دیالوگا و خواننده.
همینا دیگه...
موفق باشی.

سدریک دیگوری: 16

نقل قول:
_ واقعا که! دیگه از این وضع خسته شدم؛ هرروز صبح کارشون همینه. اصلا انگار یه ذره مغز تو اون کله ی باد کردشون نیست!

شروعت یکم ناگهانی بود و تند بود. میتونستی با یک دیالوگ ساده تر ولی جذاب تر یا حتی یه توصیف شروع کنی.
شخصیت پردازی هات و پیش بردن سوژه رو خوب انجام دادی. البته سدریکت یکم سدریک نبود همچین... سدریک جادوگر با استعدادی بود، خوب بلد بود از خودش دفاع کنه. اینجا میتونستی در جهت دفاع از یه نفر دیگه این حرکت تبدیل شدن رو انجام بدی حتی... رولت هم البته طنز بود، کاش از شکلک استفاده میکردی در انتهای دیالوگ هات.
و البته بریم سراغ اشکالات ظاهریت.

نقل قول:
_ خب شاید درست فکر نکردی. یه راه عالی هست که میتونی باهاش کراب و گویل رو تا حد مرگ بترسونی! تکلیف پروفسور گری بک رو که یادته؟
با بی حوصلگی گفتم:
_ آره یادمه ولی خب که چی؟ الان چه ربطی به مشکل من داشت؟

وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای بری توصیفاتت رو بنویسی، دوتا اینتر بزن که رستگار شوی. حالت درست این دیالوگ بالا، اینطوریه:
_ خب شاید درست فکر نکردی. یه راه عالی هست که میتونی باهاش کراب و گویل رو تا حد مرگ بترسونی! تکلیف پروفسور گری بک رو که یادته؟

با بی حوصلگی گفتم:
_ آره یادمه ولی خب که چی؟ الان چه ربطی به مشکل من داشت؟


به خاطر همین موضوع هم هست که پاراگراف هات خیلی طولانی شدن... ولی خب، این اشکالی نیست که نشه حلش کرد، مطمئنم که توی رول های بعدیت کاملا حل میشه.
سوژه رو همچنان میگم که خوب پیش میبری، شخصیت گری بک رو خیلی خوب نشون دادی به خصوص. ولی روی ظاهر پست و البته شکلک گذاری در دیالوگ هات دقت کن. این یه رول طنز بود... نیاز داشت حتی به شکلک.
و همینا دیگه...
موفق هم باشی.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.