خلاصه:پرسیوال، پدر دامبلدور از سفید نمایی آلبوس خسته شده و قصد داره از اون یه مرد اهل کار بسازه، برای همین میخواد اون رو پیش آبرفورث بفرسته تا پول دربیاره، محفل هم بدون سرپرست مونده و یه نفر اومده تا عضو محفل بشه، آرتور که رهبری محفل رو به عهده گرفته، به ایده مالی تصمیم میگیره با معجون شخصی رو تبدیل به دامبلدور کنه تا تازه وارد رو جذب کنن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یوآن که به نظر میرسید برای اولین بار در طول زندگیاش از جواب دادن قاصر شده بود، به لکنت افتاد... آنها تا این لحظه مراحلی نداشتند... فقط هر ده سال یکبار تازه واردی میآمد، دامبلدور هم به او میگفت "که من به تو اعتماد کامل دارم ای فرزند روشنایی!" و او را عضو محفل میکرد. اما متاسفانه در تمام این موارد، شخص تازه وارد و دامبلدور در اتاق دامبلدور تنها بودند و به همین دلیل، مراحل عضویت جزو چیز های فوق سری در محفل بود.
یوآن که همچنان جوابی نداشت، به آرامی سرخ شد. یوآن خیس عرق شد. یوآن داشت آب میشد. اما چون اگر آب میشد، سوژه کلا فلج میشد، دهانش را باز کرد و با فشار بر مغزش و توسل به رماتیسم و روح لارتن، گفت:
- خب... مراحل عضویت... کارهای فوقالعاده پیچیده و عجیب... و متاسفانه اگر من بهت بگم که چی هستن، پروفسور خبردار میشه و میاد اوف میکنتمون... و عضویت تو هم کلا ملغی میشه!
- عه؟ پس یعنی نمیتونم خبردار بشم؟ حالا سخته یا آسون؟ فقط همین رو بگو!
- نه دیگه... نمیشه... به این دو کلمه فکر کن اصلا، پروفسور دامبلدور، اوف کردن!
-
به نظر میرسید که یوآن کاملا در امر سرگرم کردن تازه وارد موفق بوده، اما محفلی ها در امر پیدا کردن یک تار مو از دامبلدور موفقیتی به دست نیاورده بودند.
در طرف دیگر، ملت محفلی که همچنان در حال جستجو بودند، با یک اشاره آرتور به دور او جمع شدند.
- ببینید... اگر بخوایم همینطوری بگردیم، فقط زمان رو از دست میدیم و البته ممکنه تازه وارده هم بپره!
زمزمه هایی به میان اعضای محفل افتاد.
- البته... فقط هشدار نیست، من راه حل هم دارم. و اون راه حل شگفت انگیز، این هستش که یکی با این پنبه ها و نخ ها، خودشو شکل پروفسور کنه و بره پیش تازه واردِ بی نام و نشانِ ما!
- حالا کی میخواد این کارو کنه؟
ملت محفلی:
- فهمیدم! کور ممد... بیا اینجا!
سوی دیگر دنیا، خانه دامبلدور ها:آلبوس که از پست قبل تا به این لحظه چوبدستی خود را کشیده بود، به سرعت نوک آن را به آریانا که درحال نشانه گیری ماهیتابه به سوی پدرش بود، گرفت و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت:
- به نام روشنایی و سپیدی، عشق بورز آریانا! اکسپلیارموس!
افسون مقدس اکسپلیارموس، بندری زنان به سمت آریانا رفت، دست نوازشی بر سر او کشید و سپس ماهیتابه را از او گرفت و با اشاره به اینکه "عّخِه و بّده"، آن را به کناری انداخت.
پرسیوال که در حال دویدن به صورت زیگزاگی بود، به سرعت زد روی ترمز، با به جا گذاشتن یک خط ترمز طولانی ایستاد و با یک چرخش روی پاشنه پا به طرف آلبوس برگشت.
- بوس کوچولوی بابا، من همیشه میدونستم میتونم به تو اعتماد کنم... حالا هم دیگه وقت کاره... باید با ابرفورث بابا بری سرکار که یکم بزرگ بشی!
آلبوس پوکرفیس شد... البته از آلبوسی که قرار بود برود وردست داداشش کار کند، هیچ چیز بعید نبود!
- آها... بوس کوچولوی بابا، آریانارو هم ببر با خودت... دخترم یکم روحیش عوض شه!
دوباره خانه شماره دوازده گریمولد:- آها... اینم از این... برو ببینم چیکار میکنی!
آرتور با لبخندی به کورممدِ مورد نظر که از ویزلی ها بود، نگاه کرد.
آنها موفق شده بودند با مخلوط رشته آشی و نخ، برای او ریش و مو درست کنند، سپس عینک هری را نصف کرده بودند و روی صورت او گذاشته بودند.
آرتور که نیشش کاملا باز شده بود و تسترال ذوق شده بود، گفت:
- برو و هنرت رو نشون بده پسرم... نشون بده که یه ویزلی واقعی هستی!
کور ممد به سرعت به طرف تازه وارد و یوآن حرکت کرد، البته، هیچیک از آنها خبر نداشتند که یک تازه وارد که کلکسیونی از عکس های دامبلدور را دارد و حتی در زمان خواب عروسک او را کنار خود قرار میدهد، با یک تغییر قیافه ساده گول نخواهد خورد. که البته، شاید اگر میدانستند میرفتند بیشتر فکر میکردند و حتی معجون مرکب را که شش ماه زمان میبرد تا درست شود را درست میکردند!