هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
#36

آندرومدا بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
از جهل تا دانایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
- ببخشید میشه برید کنار؟

صدا از پشت سر ابرفورث شنیده میشد.او برگشت و به پشتش نگاه کرد.مانند آنکه مدتی باشد که منتظر یک سفارش باشد با خوشحالی از سر راه مرد جعبه به دست کنار رفت.

- بذارینشون اونجا!

آنگاه به کنج اتاق اشاره کرد که به نظر میرسید همیشه جعبه ها را آنجا میگذارند چراکه تا حدی تمیز تر از بقیه قسمت های اتاق به نظر میرسید.
مرد جعبه به دست تلو تلو خوران در حالی که زیر وزن جعبه زانو خم کرده بود داخل شد و جعبه را در کنج اتاق گذاشت.اما او تنها یک نفر نبود چرا که پس از آن دو جادوگر دیگر با لباس کار های کثیفی که به نظر میرسید لباس باغبانی باشد به جعبه هایی به دست داخل شدند و آنها را در کنج اتاق گذاشتند.
آلبوس و آریانا که قیافه شان به طرز خنده داری منزجر به نظر میرسید و کج و کوله شده بود جلو رفتند و هریک جعبه ای از جعبه های خاک آلود را به زحمت کنار کشیدند و باز کردند.
سیب زمینی ها کثیف و خاک آلود و اندازه شان بسیار بزرگتر از حد معمول بود با این حال وقتی چشم آلبوس به سیب زمینی های نارنجی غول پیکر افتاد لحظه ای با یاد آوردن چیزی اشکِ روشنایی در چشمانش حلقه زد.

- خب...موفق باشید!

آبرفورث از اتاق خارج شد.

آلبوس و آریانا با بی میلی برروی دو چهار پایه پلاستیکی نشسته و مشغول پوست کندن سیب زمینی ها شده بودند.اما چیزی که عجیب به نظر میرسید این بود که آنها اصلا احساس خستگی نمیکردند بلکه انگار انرژی شان لحظه به لحظه افزایش میافت.

-هوم...نمیدونم چرا احساس میکنم سرحال تر شدم.اصن گل از گلم شکفته :aros:
- چه تفاهمی فرزند روشنایی!
- هی!تو کی اون هفت تا سیب زمینی رو پوست کندی؟

آریانا با تعجب نگاهی انداخت به سیب زمینی های پوست کنده ی بزرگ کنار دست آلبوس که در عرض کمتر از سه دقیقه پوست کنده شده بودند.سپس نگاهش به طرف دست آلبوس کشیده شد که لحظه به لحظه حرکتش تند تر میشد.

- چه شده فرزند روشنایی؟سیب زمینیتو پوست بگیر.
- آ...آلبوس...
-ب...

نگاه دامبلدور به چهار جعبه ای برخورد کرد که در عرض چند دقیقه خالی شده بودند.سپس نگاهش به دست خودش و آریانا افتاد که مانند یک همزن برقی سرعت یافته بود!



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#35

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
محفل ققنوس!
فرزندان روشنایی هنوز از جای خود تکان نخورده بودند و با وجود ایده مالی هنوز در حالت" "مانده بودند و اما پس از چند لحظه آرتور گفت:
- حالا کی رو شکل داملدور کنیم مالی؟

مالی دستانش را به م مالید و با افتخار گفت:
- کاری نداره. یکی پیدا میکنیم!
و اضافه کرد:
- اصلا چطوره...خودتو شکل دامبلدور کنیم آرتور؟!

- ...من؟!

- آره دیگه.تو خیلی با سیاست های دامبلدور آشنایی داری! راحت میتونی نقشش رو بازی کنی.

ملت محفلی سرشان را نشانه تایید تکان دادند.آرتوز با ترس و لرز گفت:
- حالا چطوری میخواین منو به شکل داملدور دربیارین؟

- با معجون که نمیشه چون موی مبارک داملدور رو نداریم...مجبوریم از گریم مشنگی استفاده کنیم!

و ناگهان یک شانه از پشتش درآورد!
مغازه ابرفورث
آریانا و آلبوس که زبانشان بند آمده بود به اتاق نگاه کردند.اتاق در لجن فرورفته بود و هر مواد چسبناکی مانند چسب و فرنی خشک شده و... از دیوار اتاق به پایین میریخت. در میان اتاق یک میز فلزی بود که پشتش دو صندلی چوبی قرار داشت.آریانا نعره زد:
-
ابرفورث با روی گشاده روبه آریانا کرد و گفت:
- چی شده؟! تازه این اتاق خوبمونه. میخوای زیر زمین رو نشونت بدم؟!

و به پلکان سنگی کنارشان اشاره کرد.آلبوس گفت:
- حالا باید اینجا چیکار کنیم؟

- باید دیب دمینی پوست بکنید!

- شوخی میکنی دیگه نه؟

- اتفاقا کاملا جدی هستم.

آریانا که دیگر فیوزش پریده بود رو به ابرفورث کردو گفت:
- اینا چه جود دیب دمینی هایی هستند که پوست کندنشونو میسپاری به ما؟!

- اینا با کود گیاهان شفابخش درست میشن. هرکدومشون 6 کیلو وزن داره! تازه, رنگشون هم نارنجیه!... اولین باری که آوردمشون اینجا انقدر انرژی شفا بخششون زیاد بود که هرکی از بغلش رد میشد تا 5 دقیقه بشکن میزد!

- اونوقت واسه ما که بهشون دست هم میزنیم چه اتفاقی میفته؟

ابرفورث دستی به ریشش کشید و گفت:
- احتمالا فقط انرژی شما زیاد میشه... احتمالا!




پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
#34

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
همه ي فرزندان روشني مثل بز داشتند يكديگر را نگاه مي كردند اما از دست هيچ كدامشان كاري بر نمي آمد. بالاخره مالي فكري به ذهنش رسيد و با صداي بلند گفت :

آهااااااا ... پيدا كردم.

با اين صداي بلند آرتور و چند نفر ديگر مثل اينكه جن ديده باشند به صد متر آنطرف تر دويدند اما وقتي فهميدند كه صداي مالي بوده ضايع شدند و برگشتند . آرتور گفت :

حالا اين فكري كه باعث شده اينقدر با صداي بلند فريادش بزني چي هست؟؟!

- حالا كه نمي تونيم پروفسور رو بياريم اينجا پس در اين صورت فقط يك راه حل هست و اون اينه كه وقي به هوش اومد يك نفر ديگر رو جايگزين پروفسور بكنيم اگه بازم فهميد همين بلايي كه الان سرش اومده رو دوباره سرش مياريم فقط با اين تفاوت كه اون دفعه اتفاقي بود اما اين دفعه از قصد اين كار رو انجام ميديم. چطوره؟؟ خيلي نظر خوبيه ، نه؟؟!!!

- نه.

اين صداي آرتور بود كه داشت با تعجب به مالي نگاه ميكرد.

- اونوقت چرا نه؟؟

- چون اين تازه وارد از ما هم پروفسور رو بهتر ميشناسه اون وقت تو ميخواي بازم يكي ديگه رو جايگزين پروفسور بكنيم؟؟

- منم براي همين گفتم كه او بلا و سرش بياريم. دو بار كه بزنيم تو سرش قيافه ي خودش رو هم يادش ميره چه برسه به پروفسور!!

- ولي من بازم با اين ايده مخالفممم.

راه حل بهتري داري ارائه بده خب.

- ......

- تو كه نظري نداري پس براي چي ساز مخالف ميزني؟؟!. تازه ، اگر مخالفي ميتوني توي اجراي نقشه كمكمون نكني ...

اين بار آرتور از روي اجبار قبول كرد كه با آنان همكاري كند .

مغازه ي ابرفورث :

آلبوس همراه آريانا وارد مغازه ي ابرفورث شدند. ابرفورث با ديدن آنان گفت :

آريانا و آلبوس عزيز بسيار خوش آمديد. خيلي از ديدنتون خوش حالممم. پرسيوال همه چيز را براي من تعريف كرده. ميدانم كه براي كار به اينجا آمده ايد ، پس همراه من بياييد.

آلبوس و آريانا به دنبال او رفتند. ابرفورث وارد يك اتاق شد و رو به آلبوس و آريانا گفت :

خب عزيزانممم ... محل كار شما اينجاست. مي توانيد از همين الان كار خود را شروع كنيد. آن دو با ديدن صحنه اي كه در مقابلشان قرار داشت سكته اول را زدند و تازه فهيدند كه چه مصيبتي بر سرشان آمده. :hyp:



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#33

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
کور ممد مذکور در پست قبل، که اکنون برای خود یک دامبلدور واقعی شده بود، به طرف تازه وارد در حال حرکت بود.

-ببین روباه؛ من اصلا نمی دونم رماتیسم و شلغم و مغز چه ربطی به هم دارن! میشه لطف کنی و به پروفسور بگی که بیان این...
-بچه ی روشنی! علاقه بورز!

کور ممد در حالی که دست هایش را باز کرده بود و سعی داشت حرکات دامبلدور را عینا تکرار کند صحبت های تازه وارد را قطع کرد؛ اما کاملا مشخص بود که در این کار هیچ استعدادی ندارد.

اگر به جای تازه وارد، هر شخص دیگری هم بود برای فهمیدن اینکه شخص مقابلش دامبلدور نیست؛ نیازی به هوش سرشار ریونکلایی نداشت!
یوان بلافاصله شستش خبردار شد که قطعا تازه وارد به این دامبلدور کاملا قلابی شک می کند، بنابراین گفت:

-عه...خب میدونی...منظور پروفسور این بود که فرزند روشنایی، عشق بورز! :grin:
-شما ها به من دروغ گفتین!

تازه وارد همان طور که چوبدستی اش را بیرون می کشید ، به سمت دامبلدور قلابی رفت و چوبدستی اش را زیر گلوی او گرفت.

-بگین پروفسور کجاست در غیر این صورت می کشمش! پروفسور کجاست؟!...من پروفسور رو میخوام خو!
-این مسخره بازیا چیه تسترال مادر سیروس! ایشون پروفسور هستند!
-یا پروفسور رو میارین یا اینو میکشم!

فرزندان روشنایی به این صحنه خیره شدند، آنها به شدت احساساتی شده و اشک در چشمانشان حلقه زده بود.
تازه وارد مذکور یک محفلی واقعی بود و سپیدی در وجودش موج می زد. عشق به پروفسور دامبلدور همچون گرمایی مطبوع تک تک سلول های تازه وارد را فرا گرفته بود و حال کار نداریم که این عشق در حال به کشتن دادن یک عدد کورممد بود!

-اکسپلیارموس!

نور قرمز رنگی از نوک چوبدستی آرتور ویزلی خارج شد اما آرتور فرد برگزیده نبود که اکسپلیارموس هایش توانایی شفا دادن کور مادر زاد و شق القمر داشته باشد بنابراین به جای اینکه تازه وارد را خلع سلاح کند، به تابلوی مادر سیریوس برخورد کرد و تابلو روی سر تازه وارد افتاد. تازه وارد در اثر ضربه، بلافاصله بیهوش شد و کورممد از شرش خلاص شد.

-وای! تو چی کار کردی آرتور؟! تو اونو کشتی! الان میان میبرنت آزکابان! من با این همه بچه یتیم چی کار کنم؟! ای وای! سیاه بخت شدم! ایهاالناس!
-مالی! دو دقیقه آبغوره نگیر! آزکابان چیه؟! قتل چیه؟! فقط بیهوش شده!

فرزندان روشنایی دور تا دور تازه وارد جمع شدند ، هیچ یک نمی دانستند باید چه کار کنند ، تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که عین تسترال تازه از تخم بیرون آمده به تازه وارد خیره شوند!

-یه کاری بکنید! اگه پروفسور برگرده چه جوابی بهش بدیم؟!



ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱ ۲۳:۲۶:۵۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
#32

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

پرسیوال، پدر دامبلدور از سفید نمایی آلبوس خسته شده و قصد داره از اون یه مرد اهل کار بسازه، برای همین میخواد اون رو پیش آبرفورث بفرسته تا پول دربیاره، محفل هم بدون سرپرست مونده و یه نفر اومده تا عضو محفل بشه، آرتور که رهبری محفل رو به عهده گرفته، به ایده مالی تصمیم میگیره با معجون شخصی رو تبدیل به دامبلدور کنه تا تازه وارد رو جذب کنن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یوآن که به نظر میرسید برای اولین بار در طول زندگی‎‌اش از جواب دادن قاصر شده بود، به لکنت افتاد... آنها تا این لحظه مراحلی نداشتند... فقط هر ده سال یکبار تازه واردی می‌آمد، دامبلدور هم به او میگفت "که من به تو اعتماد کامل دارم ای فرزند روشنایی!" و او را عضو محفل میکرد. اما متاسفانه در تمام این موارد، شخص تازه وارد و دامبلدور در اتاق دامبلدور تنها بودند و به همین دلیل، مراحل عضویت جزو چیز های فوق سری در محفل بود.

یوآن که همچنان جوابی نداشت، به آرامی سرخ شد. یوآن خیس عرق شد. یوآن داشت آب میشد. اما چون اگر آب میشد، سوژه کلا فلج میشد، دهانش را باز کرد و با فشار بر مغزش و توسل به رماتیسم و روح لارتن، گفت:
- خب... مراحل عضویت... کارهای فوق‌العاده پیچیده و عجیب... و متاسفانه اگر من بهت بگم که چی هستن، پروفسور خبردار میشه و میاد اوف میکنتمون... و عضویت تو هم کلا ملغی میشه!
- عه؟ پس یعنی نمیتونم خبردار بشم؟ حالا سخته یا آسون؟ فقط همین رو بگو!
- نه دیگه... نمیشه... به این دو کلمه فکر کن اصلا، پروفسور دامبلدور، اوف کردن!
-

به نظر میرسید که یوآن کاملا در امر سرگرم کردن تازه وارد موفق بوده، اما محفلی ها در امر پیدا کردن یک تار مو از دامبلدور موفقیتی به دست نیاورده بودند.

در طرف دیگر، ملت محفلی که همچنان در حال جستجو بودند، با یک اشاره آرتور به دور او جمع شدند.
- ببینید... اگر بخوایم همینطوری بگردیم، فقط زمان رو از دست میدیم و البته ممکنه تازه وارده هم بپره!

زمزمه هایی به میان اعضای محفل افتاد.

- البته... فقط هشدار نیست، من راه حل هم دارم. و اون راه حل شگفت انگیز، این هستش که یکی با این پنبه ها و نخ ها، خودشو شکل پروفسور کنه و بره پیش تازه واردِ بی نام و نشانِ ما!
- حالا کی میخواد این کارو کنه؟

ملت محفلی:

- فهمیدم! کور ممد... بیا اینجا!

سوی دیگر دنیا، خانه دامبلدور ها:

آلبوس که از پست قبل تا به این لحظه چوبدستی خود را کشیده بود، به سرعت نوک آن را به آریانا که درحال نشانه گیری ماهیتابه به سوی پدرش بود، گرفت و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت:
- به نام روشنایی و سپیدی، عشق بورز آریانا! اکسپلیارموس!

افسون مقدس اکسپلیارموس، بندری زنان به سمت آریانا رفت، دست نوازشی بر سر او کشید و سپس ماهیتابه را از او گرفت و با اشاره به اینکه "عّخِه و بّده"، آن را به کناری انداخت.
پرسیوال که در حال دویدن به صورت زیگزاگی بود، به سرعت زد روی ترمز، با به جا گذاشتن یک خط ترمز طولانی ایستاد و با یک چرخش روی پاشنه پا به طرف آلبوس برگشت.
- بوس کوچولوی بابا، من همیشه میدونستم میتونم به تو اعتماد کنم... حالا هم دیگه وقت کاره... باید با ابرفورث بابا بری سرکار که یکم بزرگ بشی!

آلبوس پوکرفیس شد... البته از آلبوسی که قرار بود برود وردست داداشش کار کند، هیچ چیز بعید نبود!

- آها... بوس کوچولوی بابا، آریانارو هم ببر با خودت... دخترم یکم روحیش عوض شه!

دوباره خانه شماره دوازده گریمولد:

- آها... اینم از این... برو ببینم چیکار میکنی!

آرتور با لبخندی به کورممدِ مورد نظر که از ویزلی ها بود، نگاه کرد.
آنها موفق شده بودند با مخلوط رشته آشی و نخ، برای او ریش و مو درست کنند، سپس عینک هری را نصف کرده بودند و روی صورت او گذاشته بودند.
آرتور که نیشش کاملا باز شده بود و تسترال ذوق شده بود، گفت:
- برو و هنرت رو نشون بده پسرم... نشون بده که یه ویزلی واقعی هستی!

کور ممد به سرعت به طرف تازه وارد و یوآن حرکت کرد، البته، هیچ‌یک از آنها خبر نداشتند که یک تازه وارد که کلکسیونی از عکس های دامبلدور را دارد و حتی در زمان خواب عروسک او را کنار خود قرار میدهد، با یک تغییر قیافه ساده گول نخواهد خورد. که البته، شاید اگر میدانستند میرفتند بیشتر فکر میکردند و حتی معجون مرکب را که شش ماه زمان میبرد تا درست شود را درست میکردند!



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۴
#31

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
_معجون مرکب که نیاز به پول نداره آرتور...مو میخواد!

مالی ویزلی راست میگفت.آرتور با خود فکر کرد که شاید این بهترین راه برای این مشکل،همین راه حل همسرش باشد!
_خیلی خوب مالی...پس ویزلی ها رو بسیج کن دنبال تار موی پورفسور دامبلدور بگردن...منم میرم به یوان بگم تا ما این معجون رو اماده کنیم،تازه وارد رو سرگرم کنه!

پنج دقیقه بعد،سالن پذیرایی خانه بلک ها!

_خب تازه وارد...اینجا رو خوب نگاه کن با دمم چه حرکتی انجام میدم؟!آه بیا وسط!

یوان که با دمش در حال انجام حرکات موزون بود،سعی داشت با این حرکت تازه وارد را سرگرم کند...اما تازه وارد کسی نبود که با چند تکان دم سرگرم شود!
_آره...آره...خیلی باحاله!
_تازه کجاش رو دیدی...مستونم موهای چشمم رو بهم بزنم!
_اممممم...منظورنت همون پلک زدنه دیگه؟!
_آره...عجب...این حرکت رو قبلا دیدی؟!

تازه وارد که سعی میکرد به رسم ادب اینطور جلوه کند که از حرکاتی که یوان فکر میکرد،فقط فکر میکرد که سرگرم کننده و به اصطلاح شیرین کاری است،شگفت زده شده،لبخند مصنوعی زد و گفت:
_خیلی خوبه...واقعا جالبه...حالا میشه بیخیال این جنکولک بازیا بشی و بیایی دو دقیقه اینجا بشینی؟!

یوان که کمی از کلمه "جنکولک بازی" آزرده خاطر شده بود،و زیر لب غر میزد که "هیچکی قدر هنر منو نمیدونه"،کنار تازه وارد رفت و نشست!
_خب...میشنوم؟!
_میگم...مراحل ورود به محفل و اینا چجوریه؟!یکم بهم توضیح بده آمادگیش رو داشته باشم!
_خب....اِممممم...

در آن طرف سالن ویزلی ها همه جای خانه را دنبال تار مو میگشتند...به نظر میرسید که در این خانه تار مویی پیدا نمیشد...چون دامبلدور از شامپو سیر پرژک استفاده میکرد! اما با این حال باز هم آنها امید خود را از دست نمیدادند.آرتور امیدوار بود که تار مو پیدا شود تا شاید توانستند معجون مرکبی درست کنند و بعد یک شخص مناسب را پیدا کرده و معجون را به خورد او دهند...همچنین امیدوار بود یوان تا آن موقع از پس تازه وارد بر بیایید!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
#30

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
آرتور، به سمت پله ها راه افتاد اما دامبلدوری وجود نداشت که بخواهد او را صدا کند.
- هی... پیس پیس...مالی
- بله آرتور؟
- دامبلدور که نیست حالا چیکار کنیم؟ عضو جدیدو نباید از دست داد.
در فاصله ای که مالی و آرتور فکر می کردند عضو تازه وارد کم کم با دیگر اعضای محفل آشنا می شد. هاگرید چیزهای سنگ مانند عجیبی را می خورد که نامی شبیه کیک داشت. پسر برگزیده گوشه ای خیلی فعالانه چرت می زد و گاهی هم زیر لبی اکسپلیارموسی می فرستاد تا جو محفل یکنواخت نماند. دیگر زمانه ی دوست پسر گذشته بود جینی اکنون در شبکه های اجتماعی هزاران داداشی داشت و اکنون در حال چت نمودن بود و گاهی جمله «نت چقدر داغونه.» را می فرستاد. جیمز در گوشه ای استحکام دیوار محفل را با یکی از بزرگترین یویو هایش می سنجید. گربه ای با یک و نصفی گوش روی پله های محفل لم داده که نشان از حضور ویولت بود حالا خودش کجا است مورگانا می داند.

- فهمیدم آرتور. فهمیدم.
- اوه مالی من همیشه می دونستم تو به غیر از آب غوره گرفتن و غر زدن کارهای دیگه ای هم بلدی.
- یکی از بچه ها رو با معجون مرکب شکل دامبلدور می کنیم. چیزیم که زیاده موهای پروفس. وقتیم پروفس اومد می تونیم کلی پز بدیم که عضو تازه وارد گرفتیم.
- معجون مرکب؟ مالی ما پول نداریم سوپ پیاز ببپزیم. اصن پروفس خودش کجا رفته؟ چرا نباید به ما بگه که کجا می ره؟


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴
#29

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
خلاصه:

پرسیوال، پدر دامبلدور از سفید نمایی آلبوس خسته شده و قصد داره از اون یه مرد اهل کار بسازه، برای همین میخواد اون رو پیش آبرفورث بفرسته تا پول دربیاره، محفل هم بدون سرپرست مونده و یه نفر اومده تا عضو محفل بشه، اعضای محفل هم سعی میکنن در نبود دامبلدور، اون فرد رو عضو کنن.


_______________________________________

- خب، بفرمایین بشینید، خوش اومدین! مالی اون سوپ چیه؟ برو اون چلوکباب رو بیار.
- آرتور؟ چلو کبابمون کجا بود؟ از دار دنیا همین سوپه پیـــ ...

بومب!

مبل تکی مقر محفل، به طور کاملا ناگهانی (!) روی مالی ویزلی افتاد و او را از ادامه ی سخن، باز داشت. همه به سمتی که مبل از طرف آن پرتاب شد نگاه کردند و به جز آرتور و عضو تازه وارد کسی را ندیدند. آرتور گفت:
- عه؟ مالی؟ چرا رفتی زیر مبل؟ خجالت نداره که، ای بابا، هاگرید برو کمکش کن.
- گوشنمه.
- پس بذارین همون زیر بمونه، بعدا نجاتش میدیم.

آرتور با شیوه ای دامبلدور گونه عضو جدید را دعوت به نشستن کرد، سپس تلاش کرد به شیوه های آلبوس عمل کند، یعنی ریش خود رو بگیرد و روی مبل بشیند اما فهمید ریش او حتی یک دهم ریش دامبلدور هم نمیشود بنابراین غمگین و معتاد شد.

آرتور به فکر فرو رفت، فرو رفت، فرو رفت، آرتور به چاه نفت رسید، آرتور پولدار، آرتور خفن، آرتور باید یک جاروی آخرین مدل میخرید و اختلاس چند میلیارد گالیونی میکرد اما فعلا باید کار یک عضو جدید را راه می انداخت.
- خب، اولین سوال، هدف شما از عضویت تو...
- دامبلدور کو؟
- ها؟
- دامبلدور! من بخاطر اون اومدم عضو بشم، دامبلدور کو؟

آرتور به فکر افتاد، دیگر وقت زیر دست بودن تمام شده بود، دیگر باید خفن میشد، باید جاروی آخرین مدل سوار میشد، همیشه یه کیسه داشت که در آن عینک و ریش مصنوعی بود تا بتواند ادای دامبلدور را دربیاورد، میتوانست شبیه دامبلدور شود و هرکاری دلش خواست انجام دهد.

- هرکاری آرتور؟
- این عجوزه تو فکر و خیالم دست از سر من برنمیداره.

بدین ترتیب ویزلی بزرگ، مالی از فکرش بیرون انداخت و به طرف طبقه ی بالای خانه گریمولد رفت تا " مثلا " دامبلدور را صدا کند.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
#28

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
- صبر!
- صبر چیه؟! میگم این اولین کارمونه دیگه!
- نه خب...ما شام نداریم... زشته عضو جدید بیاریم بعد شام نداشته باشیم!
-
- مگه مالی نرفت سوپ پیاز بپزه؟!

مالی که همچنان ملاقه اش را در دست داشت گفت:
- نه... نرفت!

آرتور که میکوشید آرامش خود را حفظ کند و رهبری را بر عهده بگیرد، گفت:
- چرا خب؟!
- هاگرید راه آشپزخونه رو بسته و میگه کیک میخواد!
- پس اول عضو جدید، بعدش شام!

آرتور پس از گفتن این حرف رویش را به سمت در و شخص مورد نظر که همچنان در تاریکی ایستاده بود و به فضای خسته داخل خانه نگاه میکرد، برگرداند و گفت:
- ورود شمارو به خانه شماره دوازده گریمولد خوش آمد میگم و...

آرتور به سرعت دهانش را بست و دوباره به سمت اعضای محفل برگشت.
- ببینم، پروفسور معمولا وقتی تازه وارد میومد چیکار میکردن؟

ملت محفل:

آرتور به سرعت شروع به خاراندن سر خورد کرد... سر آرتور داغ کرد و کمی دود بلند شد اما چون دود در انحصار اسنیپ بود آرتور به سرعت لیوانی آب روی سر خود خالی کرد و اینبار به آرامی شروع به خاراندن سر خود کرد، اما چون آرتور اصولا از نعمت هوش راونکلاوی بی بهره بود بیخیال تفکر شد و شروع کرد به راهنمایی تازه وارد به داخل خانه که ناگهان اورلا شروع به صحبت کرد:
- مگه پروفسور تو تاپیک زیر پست ملت رو ویرایش نمیکرد؟
- خب؟
- خب دیگه... یه ماموریت مگه نمیداد؟
- چرا... ولی ما الان امکانات دادن ماموریت رو نداریم... نظرتون چیه همون فرم دو سه سال پیش رو بدیم دستش؟
- نه... میپرسیم ازش... خودمون جوابش رو میگیریم و مینویسیم و عضوش میکنیم!

آرتور به سرعت دست از خاراندن سر خود کشید و رو به غریبه کرد.
- اول از همه باید بگم که ملاک عضویت... ملاکای عضویت چی بود بچه ها؟

یکی از اعضای محفل به سرعت کاغذی در دست آرتور چپاند و آرتور با چهره ای خوشحال آن را خواند و ادامه داد.
- بله... ملاک های عضویت محفل فعالیت مستمر و سفیدی و عشق و خوبی و محبته! حالا بریم سروقت فرم عضویت.



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴
#27

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
نگاه توام با حیرت محفلیا به هم خیلی طول میکشه. ولی محفلیا خیلی شوکه شدن. برای همین به نگاه کردن ادامه میدن. پروفسور دامبلدور اونا رو ترک کرده!

موقتا!

با تاکید خشم آلودی که از طرف یک محفلی نثار نویسنده میشه جمله رو اصلاح میکنیم که پروفسور دامبلدور محفل رو موقتا ترک کرده و خیلی زود برمیگرده.غصه نخورین!

محفلی های آشفته و پریشون نمیدونن بدون دامبلدور باید چیکار کنن. تا اینکه مالی ویزلی به عنوان مادر محفل اولین پیشنهاد رو ارائه میکنه: سوپ پیاز بپزیم!

پیشنهاد مالی حتی در دوران حضور دامبلدور هم ممکن نبود با استقبال روبرو بشه. در نبود دامبلدور که دیگه اصلا جای بحث نداره. برای همین ملت به سکوت ادامه میدن تا پیشنهاد دوم از طرف اسنیپ داده میشه:براش جانشین تعیین کنیم؟

آرتور:تو اینجا چیکار میکنی؟ مرگخوار پست رذل کثیفِ....بد!

مالی با ملاقه ش چند ضربه به بازوی آرتور میزنه و میگه: آرتور...عزیزم...آروم باش.اون باید اینجا باشه. قراره سوپ پیاز درست کنم.
آرتور:چه ربطی داشت؟
مالی صداشو کمی پایین میاره: عزیزم... هیچ فکر کردی این همه وقت روغنشو از کجا تامین میکردم؟ ما بودجه ی خرید روغن داریم آخه؟

چهره ی آرتور قانع شده به نظر میرسه:خب...میتونی بمونی. به هر حال پروفسور دامبلدور بهت اعتماد کامل داشت. ولی جانشین تعین نمیکنیم. پروفسور که نمردن! فقط چند روزی رفتن. تو این مدت به جای ایشون محفل رو اداره میکنیم. به عنوان اولین کار...

عوضیای بی شعور! احمقای پست فطرت! ترسوهای خل وضع!

آرتور:سیریوس؟ میشه مادرتو جمع...یعنی...ساکت کنی؟
سیریوس به در اشاره میکنه و میگه: این زنگ در بود آرتور!

رون بدون لحظه ای تامل و توجه و تدبیر،به طرف در میره و بازش میکنه. شخص پشت در که هنوز در تاریکیه و مشخص نیست جادوگره یا ساحره شروع به حرف زدن میکنه:سلام. محفله؟ من اومدم درخواست عضویت بدم! رمز خونتونو از هری گرفتم. بهش گفتم پدرخوندت پیش من اسیره. رمزو بده برم به محفلیا اطلاع بدم. فوری داد! به نظر من کمی توجیهش کنین.خیلی بی احتیاطه. این قرمز کوچیکه رو هم توجیه کنین. همینجوری بی هوا درو باز کرد.

غریبه حرف زده بود و حالا مشخص شده بود که جادوگره! آرتور خوشحال بود که ایده ای برای تموم کردن جمله ش پیدا کرده. انگشتش رو به شکلی حماسی به طرف غریبه میگیره و فریاد میزنه: به عنوان اولین کار همین کارو انجام میدیم!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.