هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#28

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- من اعتراض دارم!

رودولف که به نظر میومد بیشتر غر داشته باشه تا اعتراض، این دیالوگو رو به جمعیت مشغول گفتگو می‌گه. اما هیچ‌کس به اعتراض رودولف توجهی نمی‌کنه و بحث با جدیت همچنان در حال دنبال شدن بود.
- مطمئنم با این جمعیتشون هرکدوم با یه قاشقم می‌تونن چند ساعته زمین اینجارو حفر کنن و نجاتمون بدن.
- که بعدش غرق شیم تو آب؟
- واق واق.
- خب چیزه... حالا اول بذارین جینیو بندازیم زندان، بعد از همین پنجره خودمون هدایتشون می‌کنیم.
- خب پس من رفتم که بگم.

پیش از اینکه فریاد اعتراض رودولف برای بار دوم بلند شه، در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی چهار زندانی، لینی که حشره‌ای کوچک بیش نبود، بال‌بال‌زنون از لا به لای میله‌های زندان عبور می‌کنه و به خارج از سلول بال می‌زنه.

- این الان کجا رفت؟
- بیرون سلول.
- اونوخ ما سه ساعته اینجا نشستیم داریم نقشه فرار می‌کشیم؟

لینی که متوجه گفتگوهای داخل سلول شده بود نیمه‌ی راه برمی‌گرده.
- چتون شده؟ نقشه عوض شد؟ مگه قرار نبود جینیو همدست خودمون نشون بدیم؟

رودولف اشاره‌ای به اطراف لینی می‌کنه.
- یه نگاه به دور و برت بنداز و ببین کجا وایسـ... داری بال می‌زنی!

لینی متفکرانه سرگرم مشاهده‌ی اطرافش می‌شه. هیچ چیز عجیبی برای توجه در اطرافش دیده نمی‌شد.
- می‌خواین دوباره این حقیقت تلخو یادآوری کنین که زندانی شدم؟
- لینی تو الان بیرون سلول وایسادی.

و حقیقت همچون پتکی بر فرق سر لینی کوبیده می‌شه!




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#27

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#26

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
پروتي كه هم چنان معتقد بود كه بهترين زمان براي آب كردن چربي هايش هست، باديدن آن چهار نفر ديگر تصميم گرفت كه اين فرصت طلايي را رها كند و به دنبال راه حل ديگري باشد. در همين لحظه يكي از مسئولان آزكابان برايشان غذا آورد. آن ها كه يك وعده اي بود چيزي نخورده بودند مثل انسان هاي اوليه به سمت غذا حمله ور شدند و شروع كردند به خوردن غذا كه چيزي جز همان شير برنج آبكي هميشگي نبود. پس از غذا هر يك به گوشه اي افتادند و تصميم گرفتند كه چرتي بزنند كه باز هم صداي پروتي بلند شد.
- بهتر نيست از ويزلي ها كمك بگيريم؟
- وقتي رز نميتونه به ما كمك كنه، ويزلي ها ميخوان كمكمون كنن؟
- صرفا جهت اطلاع، رز هم يك ويزله!
- عه وا!... راست ميگي ها!
- حالا در هر صورت ارتش مخفي ويزلي ها رو هم نبايد دست كم بگيريم.!
- ارتش مخفي؟
- آره!
- ويزلي ها؟
- آره!
- اون بدبختا غذا ندارن كه بخورن... ارتش مخفيشون كجا بود؟
- ويزلي ها ممكنه غذا نداشته باشن، ولي وقتي يكيشون بيوفته تو زندان بقيشون، همه ي تلاششون رو ميكنن كه اونو نجات بدن. ما هم ميتونيم از اين فرصت استفاده كنيم و فرار كنيم.
- حالا كيو ميخواي بياري اينجا؟ نكنه دوستت، جيني ويزلي؟
- آره. تنها دختر آرتور ويزلي. آرتور حتما واسه كمك بهش هر كاري ميكنه!
- واق واق.
- حق با تويه فنگ... مسئله مهم اينه كه چطوري بياريمش اينجا؟
- اتهام دروغ!
- اتهام دروغ؟ يني چي؟
- يعني اينكه، ميگيم جيني ويزلي هم به ما توي اين كارا كمك ميكرده!
- عاليه... بااينكه محفلي هستي و فك كنم يكي از اجدادت مرگخوار بوده ها!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۳:۳۸:۳۱
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۵:۲۸:۰۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#25

پرسیوال گریوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۷:۴۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
فنگ كه ديد سه مرگخوار پروتى را تنها گير آورده اند، سريع جلوى آنها پريد و دندان هاى آغشته به بزاقِ ميكروبى اش را به نمايش گذاشت.

با غرّش فنگ، مرگخوارها كه خوب مى دانستند او در نوع خودش يك سلاح بيولوژكى و ناقل صد ها بيمارى كشف شده و كشف نشده است تصميم گرفتند عجالتاً ماجرا را دعواى محفلى-مرگخوارى نكنند!

با توجه به اينكه فعلاً دسترسى به جاسوس مورد نظر هم ممكن نبود، زندانى ها براى پيدا كردن راه فرار، دوباره ساكت و مشغول فكر كردن شدند.

پروتى طورى كه انگار چيزى يادش آمده باشد از جا پريد و گفت:
- فهميدم؛ ميتونيم اعتصاب غذا كنيم! من خودم شنيدم مشنگ هاى زندانى براى اينكه به حقوقشون برسن يه هشتاد نود روزى هيچى نمى خورن!
- پروتى؟ هشتاد نود روز؟ آدم كه بدون غذا يه ماه بيشتر دووم نمياره.
- اونا مشنگن، آدم نيستن كه! تازه ما هم نمى خوايم كه اونهمه اعتصاب كنيم، حالا يكى دو روزى خودمونو به بدحالى ميزنيم احساسات مردم تحريك شه! اگر مردم فشار بيارن باروفيو مجبور به آزاد كردنمون ميشه.

به نظر عاقلانه مى آمد، پنج زندانى بر اعتصاب غذا توافق كردند.

ساعتى بعد - دفتر باروفيو

يكى از كارمندان وزارت سرآسيمه وارد اتاق شد و گفت:
- جناب وزير! جناب وزير! زندانى هاى CياCمون اعتصاب غذا كردن!
- چى ره كردن؟
- اعتصاب غذا! گفتن تا وقتى آزاد نشن لب به غذا نمى زنن!
- خب نزنن! منه ره چه ربطى داره؟

با شنيدن اين صحبت ها، هاگريد در گوشه ى اتاق، از زير گاوميشى كه آنجا بود بيرون آمد، شيرى كه دور دهان و روى ريش هايش بود را با دستش تميز كرد () و گفت:
- دادا ناهار امروزشون چى بود؟

كارمند جواب داد:
- طبق فرموده ى خودتون، شيربرنج!
- ها، پس به بچه ها بوگو سهم زيندانيا رو بيارن اتاق من، گـوشنـمـــــه!
- پس خود زندانى ها چى ميشن قربان؟

باروفيو جواب داد:
- دولت شيرى نظرات همه ى اقشار، مخصوصاً مخالفينش ره مورد احترام قراره ميده، اگر مى خوان گشنه ره بمونن، بذار بمونن!

دقايقى بعد - پناهگاه

صداى گوينده ى راديو وزارت بلند بود و ويزلى ها همزمان كه دور ميز غذا به صرف سوپ پيازشان مشغول بودند، اخبار را هم پيگيرى مى كردند.

«... به گزارش خبرنگار ما، اعتصاب كنندگان اعلام كرده اند كه تا زمان آزاديشان و يا برگزار شدن دادگاهى عادلانه، از خوردن هرگونه غذا امتناع خواهند كرد...»

ويزلى ها كه احساساتشان تحريك شده بود، از همان دور ميز با مشت هايى گره كرده يكصدا فرياد اعتراضشان با اين مضمون بلند شد كه:
- خاك تو سرشون قدرنشناسا! كاش دولت جاى اونا ما رو دستگير مى كرد!

چند ساعت بعد، بند زندانيان CياC

هنوز نصف روز از آغاز گرسنگى كشيدن زندانيان نگذشته بود كه آثار پشيمانى در چهره ى همه شان -غير از پروتى كه حساب كرده تا دو هفته ى ديگر به وزن دلخواهش مى رسد!- ديده مى شد.

- ديگه تحمل ندارم، من با اين جثه ى ريزم نمى تونم مثل شماها گرسنگى بكشم. هيچ ميدونيد بال بال زدن چقدر انرژى ميبره؟
- وات دِ واق! هاپ هاپ!
- باهات موافقم فنگ، اعتصاب غذا فايده نداره. داريم بيخودى خودمونو مى كشيم.
- منم با شما موافقم آقاى لسترنج!

با چهار به يك شدن مخالفان غذا نخوردن، بار ديگر پنج نفر به فكر فرو رفتند تا راه ديگرى براى رساندن صدايشان به آحاد مردم پيدا كنند.


ویرایش شده توسط پرسیوال گریوز در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۰:۵۰:۳۲

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#24

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
اتاق در سکوت فرو رفت.رودولوف به قدم میزد؛لینی از شوک حادثه هنوز هم خارج نشده بود.از واق واق های فنگ هم خبر نبود.در آخر پروتی سکوت را شکست و گفت:
_هیچ راهی نیست.
_چرا انقدر نا امیدی پروتی؟
_نا امید نیستم پالی؛اینجا آزکابانه،چه راهی میخوایم داشته باشیم؟دور تا دورمون آبه،بیرون این سلول پر دیوانه سازه،چوب دستی نداریم حتی لینی منوی مدیریتشم نداره،حتی اگر بگیم به بهانه ی دعوایی از اینجا ببرنمون بیرون فقط از هم دور میشیم و نباید این اتفاق بیفته بعدشم تو آزکابان حتی یه جاسوس هم نداریم که طرف ما باشه...
_داریم.

همه با تعجب به لینی نگاه کردند.لینی ادامه داد:
_جاسوس داریم ولی نمی تونه کار زیادی برامون بکنه.
_کجا هست این جاسوسه؟
_بخش روابط عمومی زندان.
_آزکابان روابط عمومیش چیه دیگه؟
_اّه نمیشه که؛پس سیریوس بلک چی جوری فرار کرد؟
_اون توی پیام امروز عکس خانواده ی... پیام امروز ،همینه پیام امروز....

پروتی از جاش پرید و ذوق زده به بقیه که جدی بهش خیره بودند نگاه کرد و گفت:
_منظورمو نفهمیدید؟
_واق واق.
_الآن تو فهمیدی فنگ؟
_واق واق.
_وای رودولوف لسترنج بس کن.ببینید هر تابلویی اگر یک نسخه دیگر جایی داشته باشه اشخاص توی تابلو میتونن بین اون دو نسخه جابه جا بشن.
_خب؟

این بار لینی در جواب رودولوف گفت:
_عکسایی که تو پیام امروز هستند هزاران نسخه دارن و میتونن حرفای ما رو انتقال بدن....
_درسته،دقیقا همینطوره.
_اما پیام امروز از کجا بیاریم؟ما تو بند زندانیای سیاسی ایم ؛غذا به زور بهمون میدن پیام امروز پیشکش.
_کاری نداره دعوا که کنیم میتونیم برای چند ساعت بریم بیرون.
_کی با کی قراره دعوا کنه رودو؟
_ما که مرگخواریم و پروتی که محفلیه...


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۰:۳۳:۳۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۵:۲۴ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#23

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
سوژه جدید

_آقای لسترنج...حالا چیکار کنیم؟

پالی چپمن در حالی که گوشه یکی از سلول های آزکابان نشسته بود،با بغض به هم سلولی اش رودولف لسترنج که با عصبانیت در حال قدم زدن بود،نگاه میکرد!
او و رودولف به همراه لینی وارنر،پروتی پاتیل و فنگ شب گذشته با حمله ناگهانی ماموران وزارت به آزکابان منتقل شده بودند...وزیر که بارفیو بود،به همراه معاونش هاگرید در حالی که به روزهای آخر دوران خودشان رسیده بودند،با اقدامی عجیب دست به سرکوب جامعه جادوگری زده و معترضین به آنها و مسئولان برگزاری انتخابات وزارت را دستگیر کرده بودند...یکی از این مسئولین،لینی وارنر بود که هنوز در شوک دستگیری اش بود!
_کاش رز بتونه ما رو بیاره بیرون...اون هنوز اون بیرونه!
_هاپ هاپ!
_فنگ راست میگه...قدرت رز خیلی محدوده...بارفیو و هاگرید از همه توانشون استفاده دارن میکنن...الان هم معلوم نیست کجان!
_خودمون باید دست به کار بشیم!

گوینده جمله آخر رودولف لسترنج بود که باعث سکوت حاضرین در آن سلول شد...رودولف ادامه داد:
_ما نباید به این راحتی تسلیم شیم..قدرت ما اینجاس...به کجا داری نگاه میکنی پالی؟
_به دس...چیز...هیچی آقای لسترنج...میفرمودین!
_بله...داشتم میگفتم که ما باید یه راهی پیدا کنیم که از اینجا خارج بشیم و یا گوشمون رو به صدای آحاد جامعه برسونیم!
_واق واق!
_حالا هر چی...صدامون رو به گوش آحاد جامعه...درگیر کلمات نباشین...ما باید صریعا اقدامی انجام بدیم...کی موافقه؟
_من همیشه موافق شمام اقای لسترنج!

رودولف لسترنج هنگ کرد!
او نتنها تاکنون مورد موافقت اطرافیان قرار نگرفته بود،بلکه مدت ها بود که ابراز علاقه خاصی از کسی ندیده بود...برای همین نمیدانست که در این مواقع چکار باید میکرد!
_
_رودولف؟الان چرا بغض کردی؟
_نمیدونم...همیشه بعد اینکه پیشنهاد میدم یا حرفی میزنم،با مخالفت و جواب منفی روبرو میشم و شروع میکنم به غر زدن و بغض کردن...واسه همین دیفالتم رو روی بغض کردن بعد ارائه پیشنهادات و نظارتم تنظیم کردم!
_ولی این دفعه همه موافقیم...باید یه کاری بکنیم...ولی...به نظرتون چیکار؟

پنج زندانی به فکر فرو رفتند!




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۲
#22

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
ولی مگه اشپز دست از سرش بر می داشت شروع کرد به دویدن و خبر کردن دیوانه ساز ها!
از قضا بسیاری از زندانیان که منتظر سیریوس بودند دست به شورش زدند
مرگ خواران که انهارا دیدند تصمیم گرفتند برای ازادی خود کاری انجام دهند.وبه سمت شورشیان هجوم بردند
وقتی این دو گروه عظیم(تمام زندانیان)باهم درگیر شدند اسنیپ و اشپز دنبال سیریوس می گشتند که مشتی محکم از جانبی به صورت اشپز برخورد کرد و او را نقش بر زمین کرد
در همین کشمکش...



پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲
#21

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
-اهم...اهم...
سیریوس برگشت و چشماش تو چشمای اسنیپ افتاد.
-اِ..سلام سوروس!اینجا چیکار میکنی؟
-فضولی؟خودت اینجا چیکار میکنی؟
-اِ...راستش اومده بودم ببینم...خب...آها،راستش من خیلی وسواسم.اومدم ببینم غذاهایی که میخوریم تر تمیزه یا...
آشپز حرف سیریوس رو قطع کرد و داد زد:دیگه داری با اعصابم بازی میکنی!
بعد گوشتکوبی رو که دستش بود به طرف سیریوس پرت کرد.سیریوس هم جاخالی داد و شترق...
اسنیپ پخش زمین شد.
آشپز:
بعدش به سیریوس گفت:ای وااااای...دیدی چه خاکی به سرم کردی؟الآن با همین دستای خودم خفت میکنم
سیریوسم که مث سگ از آشپز میترسید زد به چاک...


ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۱
#20

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
از شیراز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 227
آفلاین
سیریوس سینی اسنیپ را بالا گرفت و کمی به ان نگاه کرد و دستش را به جیب برد اما همواره بدون اینکه اشپز متوجه شود به او نگاه می کرد.

متاسفانه سیرویس لحظه ای از اشپز غافل شد و اشپز هم به او نگاه کرد تا علت سکوت او را متوجه شود.

- داری چیکار میکنی؟ میخوای زهرماری به خورد اون بد بخت بدی ؟؟

سیریوس لبش را گزید و با ن و من گفت:
- نه بابا زهره ماااری چیه!
این داروی دوستمه دارم براش میریزم توی غذاش چون خیلی بد داروی!!!

اشپز با خشم به سیرویس نگاه کرد و با اخطار گفت:
- اگر تا چند لحظه ی دیگه نری و باعث بشی که من مشکلی برام پیش بیاد...

ساطورش را محکم بر میز کوبید و دیگرادامه نداد.

سیرویس هم منظور او را به خوبی فهمید.

سیرویس اب دهنش را قورت داد، به سختی از زیر نگاه شکاک و محطاط اشپز پورد را در ظرف ریخت و ارام عقب رفت.

رو به اشپز و به حالت تعظیم و با قیافه ای احمقانه جهت جلب رضایت اشپز و پشت به در حرکت کرد.

سیرویس که چند قدم بر داشت با خود فکر کرد: " الان دیگه هه چیز به نفع من میشه."

اما از پشت سرش خبر نداشت.


ورودم به گريفيندور فقط يك دليل داره ؛
پـــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزي

only Gryff


ما شیفتگان خدمتیم، نه تنشگان قدرت


مدتی نیستم، امتحانات بدجوری وقتمو مشغول کرده.
از همه بچه ها عذر میخوام.

اما...
بر می گردم؛

پرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور و
بهتـــــــــــــــــر از همیــــــــشـــــــه


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۰:۲۲ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۱
#19

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
آشپز کم کم داشت عصبانی میشد.به طرف سینی ها اشاره کرد.سیریوس ذوق زده به سینی ها نزدیک شد و شروع به جستجو کرد.
-اینا مال کین؟لودو سه انگشتی-دافنه یه چشم-هوگو دست قیچی-ایوان استخون-...کجاس این سینی اسنیپ؟

سیریوس در حالیکه دنبال سینی اسنیپ میگشت مراقب آشپز هم بود و گهگاهی لبخندهای معصومانه نثارش میکرد.
-هوم...بهداشت رو به خوبی رعایت میکنین.خوشم اومد.فقط یه تار موی بلند از سینی ایوان روزیه در اومد.لطفا از این به بعد بیشتر دقت کنین!

آشپز با عصبانیت نفس بلندی کشید و ساطورش را روی استخوانی کوبید.
-اون اشتباه نیست.درخواست خود روزیه اس.چه میشه کرد؟بعضیا هم همچین عادتای عجیب غریبی دارن خب.میگه اینجوری به یاد همسرش خواهد بود.

با شنیدن این جمله جرقه ای در ذهن سیریوس که هنوز موفق با پیدا کردن سینی اسنیپ نشده بود، زده شد.
-منم یه درخواست دارم.اگه ممکنه از این به بعد یک بیل تو سینی من بذارین.منو یاد پدربزرگم که باغبون بود میندازه.کلنگ هم میشه.

آشپز:
سیریوس:یعنی نمیشه؟
آشپز:
سیریوس:خب ظاهرا نمیشه....ایول...پیداش کردم.سینی سوروس اسنیپ!!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.