هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
اثری از محفل!


-باباجونیا، بابا جونیا، بلند شید که محفل تکونی عید شرووووعععع شده!

صبح محفل، با شور و انرژی شروع شده بود، دامبلدور و گروه بیدار باشش، اتاق به اتاق حمله میکردن، پرده های پنجره ها رو میکندن و آفتاب و هل میدادن تو اتاق!

نفر اول پرده هارو به شاخ میکشید و نفر بعدی که یه پرتقال گوگول بود روی تخت صاحب اتاق میپرید و با یکی دو تا بوس پرتقالی محفلی صاحب اتاق و بیدار میکرد!
هوای دم عید واقعا بوی عید و میداد.

توی محفل، بوی شیشه شور ها توی هوا پخش بود، صدای چوب کاری فرش های قدیمی و خاک خورده ی محفل از حیاط خلوت میومد و سر و صدای جیغ و داد و آب بازی های سرِ فرش شستن ها، دیوارهای محفل و پایین میاورد!

هر گوشه ی محفل یه نفر شاد و شنگول با پیچیدن یه دستمال دور سرش و یه دستمال تو دستش، مشغول صابیدن در و دیوار بود.

مالی و بچه هاش و نوه و نتیجه هاش آشپزخونه رو پر از بوی شیرینی میکردن و اون گوشه کنار بوی یه خورش قرمه سبزی خوف و خفن به مشام میرسید!

توی راه رو های آفتاب گیر، زیر نور تنوری خورشید،گرد و غبار ها با آواز هاگرید توی هوا ملق میزدن!

خنده های زیر زیرکی جرالد و ماتیلدا از لب پنجره هایی که پاک میکردن، جیغ و داد مالی سرِ فرد و جرج که قاطی خمیر شیرینی، چن تیکه شکلات برتی بارتی با طعم همه چی میریختن، جیغ های بنفش و نارنجی آرتور موقع تمیز کردن لوستر هایی که اتصالی داشتن، صدای چوب کاری فرش ها با قدرت بازوی هاگرید، صدای شلپ شلوپ آب بازی پنه لوپه و گادفری موقع فرش شستن و اوووووه هر گوشه ی محفل رنگ و بوی عید رو... داد میکشید!

همون گوشه کنار ها، گاهی اوقات وسط مسطا، یکم اون وَر تر، یکم این ورتر، زیر میز، توی پریز، بغل گاز، روی پنجره ها، توی شلینگ آب، بین خاک و خُل فرش، جوزفین اما...
کاری گیرش نمیومد، توی رختشور خونه، قاطی لباسا، توی آشپزخونه، ما بین خمیر ممیرا، توی پذیرایی، توی سطل رنگ، هیچ جا و هیچ کس، کاری دست جوزفین نمیداد!

هیچکس نمیتونست به جوزفین اعتماد کنه و کاری دستش بده، آخه جوزفین، آخه جوزفین هیچ سابقه ی خوشی توی هیچ زمینه ای نداشت!
جوزفین یه خرابکار بالقوه ولی ناخواسته بود!

جوزفین که بغض گلوش و گرفته بود و دستمال گردگیری دور موهای قرمزش و باز میکرد، واسه اینکه هیچکس حال و هوای خوش عید و خونه تکونی قبلش و با جوزفین سهیم نمیشد، راهِ راه پله رو پیش گرفت و با دل کوچیک و شکسته اش راهی اتاقش شد.
جوزفین در اتاق کوچیک زیر شیروونی شو محکم بست و همون پشت در، اشک هاش رو رها کرد، بعد هم خودش و روی تخت خوابش انداخت و صدای گریه شو توی بالش مخملش... قایم کرد.


حیاط خانه گریمولد


تو حیاط غوغا بود، بیشتر از اون چه که فکرشو بکنید. هواپیمای ریچارد با اثاثیه جدید محفل وسط حیاط فرود اومده بود و باعث نابود شدن تمام زحمات محفلی ها شده بود.

ظرف های کیک رو زمین بودند و گربه پنه لوپه و ماتیلدا با لذت توت فرنگی ها و میوه های داخل کیک رو نوش جان میکردند.

سطل های رنگ پرواز کرده و مستقیم رو دیوار های سفید و براق فرود اومده بودند و بدتر از همه، ریش های پروفسور دامبلدور پر از رنگ شده بود.

پروفسور که به ریش های بلند و مو راپنزلی اش اهانت شده بود با عصبانیتی وصف نشدنی فریاد می زد صورتشو چنگ می انداخت!
-نه! چرا ؟ آخه چرا ریش نازنینم...

درست زمانی که هیچکس فکر نمیکرد اوضاع از این بی ریخت تر شه، از داد و فریاد دامبلدور و ترکیبشون با گرد و خاک حیاط طوفان شنی به پا شد که چِش چش و نمیدید!



اتاق جوزفین


جوزفین که کمی آروم شده بود، مجله صد و ده صفحه ای شو باز کرد و هندزفریش رو تو گوش هاش گذاشت بی خبر از غوغایی که در بیرون از اتاق به پا بود خودش و مشغول کرد.
-تا مجله رو تموم نکنم بیرون نمیرم باو، نه که خعلی هم من و همه دوس!


حیاط خانه گریمولد


بعد از فروکش طوفان, پروفسور نگاهی به اطراف کرد و با چهره های داغون محفلی ها مواجه شد.

تمام موهای آرتور در دستش بود, ریموند بالای درخت بود و شاخ به شاخ شده بود، چوب های خونه درختی وسط حیاط ریخته بود و نیمی از محفلیا رو له کرده بود، همینکه دوربین روی خرابه های وسط حیاط زوم میکرد ناگهان صدای جیغی از دور دست ها اومد و بعد از دقایقی دختری بر روی دستان پروفسور فرود آمد.
-سلام مزاحمتون نیستم؟
-نه باباجان..!
-پس...چطور میشه همچین طوفانی ساخت؟ چرا ری رو درخته؟ چرا هاگرید تو فرشه؟ چرا آرتور قشنگه؟ چرا اون اقا اسمش مشنگه؟ ؟ چرا جوزفین اونجا نشسته..؟ عه پروفسور! چرا جوزفین اونجا ننشسته؟

چش و چار از کاسه در اومده محفلی ها به جای پارک همیشگی جوزفین افتاد! طبقه اول خونه درختی، زیر شاخه ی اصلی، بغل خونه ی سنجاب درختی!
-جوزفین نیستتتتتتت؟
-جوزفین...
-نیست..!

بغض گلو ها رو گرفت و صدا ها تو سینه حبس شد!
-هوررررراااا!

این صدای خوشحالی تمام بچه های محفل بود.
هر اتفاقی که پیش اومده بود قابل جبران بود، اگه، اگه، اگه فقط مزاحمت های جوزفین در کار نبود!

راند دوم محفل تکونی بعد از خوردن ناهار شروع شده بود!
از اون همه شور شوق دیگه چیز پررنگی نمونده بود، بوی شیرینی آشپزخونه جاش و به صدای شسته شدن ظرف ها و غرغر های مالی داده بود، خاندان مو قرمز های کوچیک به تقلید از مالی هر کار کوچیک و بزرگی رو با غرغر انجام میدادن.

هاگرید خسته از تکوندن فرش هایی که دوباره با گردوخاک چندی پیش کثیف شده بودن کف حیاط خلوت وِلو شده بود.

دامبلدور توی انباری دنبال حلالی برای پاک کردن رنگ ریش هاش بود ولی جز کوهی از ظرف های شیشه ای خالی چیزی قسمتش نشده بود.

آرتور با رنگ کردن دیوار ها به مشکل خورده بود، پنه لوپه با فشار کم شیر آب ساعت ها میشد که فرش رو آب میکشید.

ماتیلدا و جرالد که خسته شده بودن بگو مگو داشتن!
وَوَوَ... هر گوشه ی محفل بوی بد خستگی و غم و اندوه و میداد.

کمکم میشد متوجه جای خالی بعضی ها شد، بعضیایی که هیچ وقت خسته نمیشدن و تا آخرش پایه ی شوخی و خنده بودن.
بعضی هایی که آخر کار های سخت و به عهده میگرفتن و به همه کمک میکرد، بعضی هایی که خستگی و با شیطنتاشون از بین میبردن و پرچم خنده و خوشحالی رو همیشه بالا نگه میداشتن، بعضی هایی که اسمشون جوزفین بود!
کسی نبود که محفل بهش بگه این کار و نکن و اون گند و نزن و این و نشکن و اونو خرد نکن و...
ولی... شاید جاش خالی بود!

همه ی دستمال سر ها با بیحوصلگی و کجکی روی سرا بسته شده بود و با کمک بغض صاحب دستمال در و دیوار های محفل و با حس و حال دلتنگی تمیز میکرد!

-دیع نمیتونمممم من جوزفین مو موخوام! عووووواَااا...

با ترکیدن بغض هاگرید کل محفل ترکید! صدا های کوچیک و بزرگ ترکیدن بغض ها راه پله ی تمیز و صابونی محفل و طی کرده و پشت یه در بسته وایساد!


تق تق تق


-برو همون جایی که ازش اومدی!
-آخه اونجایی که من ازش اومدم به تو نیاز دارن!
-دروغه! هیچکی به من نیاز نعاره! من یه دست و پاچلفتی بدرد نخورم! یه خرابکارِ رو اعصاب!

جوزفین گوشه پنجره کوچیک اتاقش نشسته بود و با آهی که میکشد به آفتاب پشت ابر نگاه میکرد!

-آخه... این دقیقا همون چیزیه که بهش نیاز داریم! تو این مدت که همه ما آدم بودیم، همه چی خسته کننده و بی روح شده بود، همه چی تیره و خاکستری شده بود! ما یه رنگ جلف میخواییم! یه صدای تیز! یه شیطون خرابکار! یه جوزفینِ مونتگومری!

مونت اشکاش و پاک کرد، شلوارش و پاش کرد، موهاش و ریخت و پاش کرد و در اتاق شو باز کرد!

در که باز شد...گوله گوله محفلی به اتاق حمله ور شد و مثل دریای مواجی که قایق کوچیک روش و تکون میده، جوزفین هم روی دست های محفلی ها به هوا پرتاب شد!


آهای دختر درختی، آهای آدامس خرسی، آهای رماتیسم مغزی!
آهای افتخار فسقلی، آهای مهربون قلقلی، آهای شیطون وزوزی!
تولدت مبارک



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف

گابریل ترومن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
-خب گب و گب و تو گب، بیاین جلو.

ترومن و دلاکور و تیت تعجب کردن سه نفری رفتن جای سدریک و اول از همه ترومن بحث رو باز کرد:

-به سدریک کاری داشتی؟

-مگه درخواست نداده بودین برای کوییدیچ؟ خب همونطور که گفتی هافبک چپ برای تو جور شد راست برای گب و مهاجم برای گب
-
-
-

سه تا گابریل ها موندن ،سدریک این نگاه رو شناخت:

-منظور چپ برای گابریل ترومن راست برای گابریل تیت مهاجم برای گابریل دلاکور

دلاکور :ولی من اسلیترینم اینا هافلپاف!

تیت عقب ایستاده بود و دست به سینه تو فکر بود که گفت:

-مگر اینکه دارن تیم مدرسه رو میچینن

ترومن با تعجب و ذوق رو به سدریک :

-یعنی ما برای تیم مدرسه میریم مسابقات با مدارس دیگه؟!

سدریک سری تکون میده و میگه:

-خوشبختانه اره

دلاکور رو به سدریک:

-خب دیگه کیا هستن؟

-جینی مسدومه وگرنه دلاکور رو برای مهاجم خواستن من خودم هری پاتر و رون و زاخاریاس و تیت و ترومن هم هستن. خب برین پیش هری تو زمین کوییدیچ واسه تمرین!

ترومن رو به سدریک

-باش پس بریم!

اون روز ترومن مغرور نبود معلوم نیس چش شده بود

زمین کوییدیچ

هری همه رو جمع کرده بود و در حال سخنرانی:

-خب تیم هاگواردس تشکیل شد بالاخره
اعضای تیم زاخاریاس اسمیت
گابریل دلاکور، گابریل ترومن، گابریل تیت

یک مکثی میکنه و ادامه میده

-سدریک دیگوری رون ویزلی و خودم که به عنوان کاپیتان خدمت شما هستم

رون از پشت بچه ها صداش میاد:

-هری به نظرت سه تا گابریل قاطی نمیکنم تو زمین که نمیشه (با صدای کلف)گابریل ترومن توپو بده گابریل دلاکور

هری شونه هاشو میده بالا

-یکاریش میکنیم خب همه سر جاهاشون قرار بگیرن

همه طبق ترکیب سرجاهاشون قرارگرفتند

هری با فریاد رو به بچه ها:

-خب تیم ریوینکلاو به عنوان تیم تمرینی حاضر شده بازی کنه!

خلاصه اسمه گابریل شده بود دردسر چون عادت کرده بودند به اسم همو صدا بزنند چندین هفته تمرین کردند روز مسابقه فرا رسید

محل برگزاری مسابقات بین مدرسه ایی

یوان با شور خاص و همیشگیه خودش:

-خب چه بازی هیجان انگیزی بشه! این بازی بازیکنان تیم هاگواردس گابریل دلاکور ،هری پاتر ،گابریل ترومن ،زاخاریاس اسمیت ،سدریک دیگوری ، رون ویزلی،و گابریل تیت به عنوان بازیکنان تیم هاگوااااااااردس.

با بردن هر اسم شور اشتیاق تو تماشاگران ایجاد میشه و ادامه داد:

- و بازیکنان تیم دارمسترانگ کریستیانو رونالدو ،لیونل مسی،برد پیت،سلنا گومز ،جاستین بیبر، عارف غفوری و جولیوس سزار

همه با بردن هر اسم شادی میکنن

هری با فریاد رو به بچه ها:

-خب بچه ها امیدوارم بازی خوبی کنین

یوان با انرژی بسیار در حال گزارشگری :

-خب توپ دست بازیکنان تیم دارمسترانگه لیونل مسی توپو تو دستاش داره پاس میده به برد پیت ،پیت فاز جمیز باند :ورمیداره عینک مشکی میزنه ولی توپو از دست میده زاخاریاس توپ تو دستاش پاس میده به گابریل ترومن تیت در خواست توپ میکنه!!

-گب گب اینجا!

یوان مصمم تر گزارش میکنه:

-ترومن بازیکنا رو جا میذاره

ترومن توپو پرت می‌کنه :

-بگیر گب

همه فکر کردند دلاکور رو میگه و به طرف دلاکور میرن ولی به تیت پاس میده
یوان ایستاده گزارش میکنه:

-تیت جلو میره پاس میده به هری ،هری رو هوا توپو شوت میکنه تووووووووی دروازه

تو کل ورزشگاه صدای جیغ و داد تماشاگران و طرفدار های هاگواردس پیچیده شده بود.
بعد از زد و خورد های زیاد و گل های بسیار همه جا سکوتو فرا میگیره

-دارم درست میبینم گوی زرین رو هری تو دستاش داره

یکدفعه جیغو داد طرفدارای هاگواردس بالا میره .همه چی بهم پیچیده میشه مثل آب صورت ها بهم میریزه همه تو آب غرق میشن ترومن تو تخت بود صورتش خیس شده بود یکدفعه از خواب بلند میشه لیسا لوپین رو میبینه!
ترومن با عصبانیت :

-لیسا چکار میکنی

لیسا صورتشو برمیگردونه :

-برو مرلینو شکر کن اخه کدوم اح..قی با جارو میخابه

ترومن دوربرش نگاه میکنه میبینه رو تخت لیسا خوابیده صورتشو کج میکنه

-اذیت شدی فک کنم

لیسا صورتش قرمز شده بود با گلایه :

-نشدم؟

نفس عمیقی میکشه و ادامه میده

-حیف که دوست دارم

و رفت بیرون
سدریک دم در داشت صحنه رو تماشا میکرد

-فک کنم معجون عشق هنوز اثرش مونده😂😂

ترومن مصمم میگه:

- تقصیر خودش بود منکه گفتم اشتی کن اگه نکنی به خوردت میدم
باهم خندیدن و ...
این داستان ادامه دارد....


روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین





- هاف واف هواف!
- جناب وزیر می‌فرماین که جهت افزایش انگیزه‌ی ملّت، از امروز به بعد، فعالیت توی جادوگران شامل دستمزد میشه!
- واف ووف ویف!
- ینی بابت ارسال هر پُستی، ۱۰ گالیون به حساب‌تون واریز میشه.

اونایی که سخنرانی فنگ رو از نزدیک می‌دیدن، کلاهاشونو انداختن هوا و فوراً لنگ از جا کندن و تاختن و با شیرجه خودشون رو انداختن توی دل انجمن‌ها و تاپیک‌های مختلف.
اونایی هم که سال‌ها میشد که پاشونو تو شهر جادوگران نذاشته بودن و گهگاهی حال و اوضاع این شهر رو توی خونه و از شبکه‌ی جادوگر تی‌وی پیگیری می‌کردن، همگی مشغول پُست زدن شدن.
همه و همه!
از کاربر با آی‌دی شماره‌ی یک گرفته تا «بیشتر...».
آره! حتی همین بیشتری که ۲۴ ساعت شبانه‌روز آنلاین بود و یه دونه پُست هم نمیزد، جدیداً همراه با بقیه رول میزد و توی دریایی از گالیون‌ها شنای قورباغه می‌رفت.

حالا که دیگه رول زدن توی جادوگران بی‌فایده نبود و منبع درآمد خیلیا شده بود، دیگه خیلی سخت میشد «عاشقای رول» و «عاشقای پول» رو از همدیگه تفکیک کرد.
فعالیت اونقد بالا رفته بود که رفرش میزدی، ده‌تا صفحه به اون تاپیک اضافه میشد.

نه به عشق فعالیتِ خالص.
بلکه به عشق پول!

***


- واف هواف هاف!
- جناب وزیر می‌فرماین که امروز سالگردِ پولی‌شدنِ رول‌زنی توی جادوگرانه.
- وافیف ووفین!
- تصمیمی که باعث شد جادوگران از جنبه‌ی ادبی و فانتزیش کاملاً فاصله بگیره و به یه شهر اقتصادی تبدیل بشه.
- وافاف!
- بنابراین، از امروز به بعد، فعالیت توی جادوگران به روال سابقش برمی‌گرده. دیگه دستمزدی در کار نیس!

احساس بیهودگی، دل همه‌ی شهروندای جادوگران رو گرفت.
- دستمزدی در کار نیس؟
- بازم الکی فعالیت کنیم؟
- ینی بازم مفت رول بزنیم؟
- وقتی پولی در کار نباشه، رول زدن چه ارزش و فایده‌ای داره؟
- نخواستیم اصلاً! ما که رفتیم!

طی چند دقیقه، جمعیت شهر جادوگران از پنجاه هزار نفر، رسید به صد نفر!
حالا به راحتی میشد «عاشقای رول» و «عاشقای پول» رو از همدیگه تفکیک کرد



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف

گابریل ترومن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
خب گب و گب و تو گب بیاین جلو.
ترومن و دلاکور و تیت تعجب کردن سه نفری رفتن جای سدریک
ترومن:به سدریک کاری داشتی
سدریک:مگه درخواست نداده بودین برای کوییدیچ همونطور که گفتی هافبک چپ برای تو جور شد راست برای گب و مهاجم برای گب
سه تا گابریل ها موندن سدریک این نگاه رو شناخت
-منظور چپ برای گابریل ترومن راست برای گابریل تیت مهاجم برای گابریل دلاکور

دلاکور :ولی مت اسلیترینم اینا هافلپاف
تیت عقب ایستاده بود و دست به سینه تو فکر بود که گفت
-مگر اینکه دارن تیم مدرسه رو میچینن

ترومن با تعجب و ذوق رو به سدریک
-یعنی ما برای تیم مدرسه میریم مسابقات با مدارس دیگه
سدریک سری تکون میده
-خوشبختانه اره
دلاکور رو به سدریک
-خب دیگه کیا هستن
سدریک:جینی مسدومه وگرنه دلاکور رو برای مهاجم خواستن من خودم هری پانر و رون و زاخاریاس و تیت و ترومن هم هستن خب برین پیش هری تو زمین کوییدیچ واسه تمرین
ترومن رو به سدریک
-باش پس بریم

اون روز ترومن مغرور نبود معلوم نیس چش شده بود

زمین کوییدیچ

هری همه رو جمع کرده بود و در حال سخنرانی
-خب تیم هاگواردس تشکیل شد بالاخره
خب اعضای تیم زاخاریاس اسمیت
گابریل دلاکور، گابریل ترومن، گابریل تیت
یک مکثی میکنه و ادامه میده
-سدریک دیگوری رون ویزلی و خودم که به عنوان کاپیتان خدمت شما هستم

رون از پشت بچه ها صداش میاد
-هری به نظرت سه تا گابریل قاطی نمیکنم تو زمین که نمیشه (با صدای کلف)گابریل ترومن توپو بده گابریل دلاکور

هری شونه هاشو میده بالا
-یکاریش میکنیم خب همه سر جاهاشون قرار بگیرن

همه طبق ترکیب سرجاهاشون قرارگرفتند

هری با فریاد:خب تیم ریوینکلاو به عنوان تیم تمرینی حاضر شده بازی کنه

خلاصه اسمه گابریل شده بود دردسر چون عادت کرده بودند به اسم همو صدا بزنند چندین هفته تمرین کردند روز مسابقه فرا رسید

محل برگزاری مسابقات بین مدرسه ایی

یوان:خب چه بازی هیجان انگیزی بشه این بازی بازیکنان تیم هاگواردس گابریل دلاکور ،هری پاتر ،گابریل ترومن ،زاخاریاس اسمیت ،سدریک دیگوری ، رون ویزلی،و گابریل تیت به عنوان بازیکنان تیم هاگواردس و بازیکنان تیم دارمسترانگ کریستیانو رونالدو ،لیونل مسی،برد پیت،سلنا گومز ،جاستین بیبر، عارف غفوری و جولیوس سزار

همه با بردن هر اسم شادی میکنن

هری با فریاد:خب بچه ها امیدوارم بازی خوبی کنین

یوان با انرژی بسیار
-خب توپ دست بازیکنان تیم دارمسترانگه لیونل مسی توپو تو دستاش داره پاس میده به برد پیت ،پیت فاز جمیز باند ورمیداره عینک مشکی میزنه ولی توپو از دست میده زاخاریاس توپ تو دستاش پاس میده به گابریل ترومن

تیت در خواست توپ میکنه
-گب گب اینجا
یوان :ترومن بازیکنا رو جا میذاره
ترومن توپو پرت می‌کنه
-بگیر گب
همه فکر کردند دلاکور رو میگه و به طرف دلاکور میرن ولی به تیت پاس میده
یوان ایستاده گزارش میکنه
-تیت جلو میره پاس میده به هری ،هری رو هوا توپو شوت میکنه تووووووووی دروازه

بعد از زد و خورد های زیاد و گل های بسیار همه جا سکوتو فرا میگیره
یوان:دارم درست میبینم گوی زرین رو هری تو دستاش داره
یکدفعه جیغو داد طرفدارای هاگواردس بالا میره

همه چی بهم پیچیده میشه مثل آب صورت ها بهم میریزه همه تو آب غرق میشن ترومن تو تخت بود صورتش خیس شده بود یکدفعه از خواب بلند میشه لیسا لوپین رو میبینه
ترومن با عصبانیت
-لیسا چکار میکنی
لیسا صورتشو برمیگردونه
-برو مرلینو شکر کن اخه کدوم اح..قی با جارو میخابه

ترومن دوربرش نگاه میکنه میبینه رو تخت لیسا خوابیده صورتشو کج میکنه
-اذیت شدی فک کنم

لیسا صورتش قرمز شده بود با گلایه
-نشدم؟
نفس عمیقی میکشه و ادامه میده
-حیف که دوست دارم
و رفت بیرون
سدریک دم در داشت تماشا میکرد
-فک کنم معجون عشق هنوز اثرش مونده😂😂

ترومن مصمم میگه
- تقصیر خودش بود منکه گفتم اشتی کن اگه نکنی به خوردت میدم
باهم خندیدن و ...
این داستان ادامه دارد....


روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
به تنهٔ درخت تکیه داده‌ام و هوای بهاری را استشمام می‌کنم... نسیمی که می‌وزد بوی شکوفه‌های بهاری را بلند می‌کند. موهایم با نسیم موج می‌گیرند و رنگ خاکستری آن گذر زمان را یادآور می‌شوند. تنهٔ درخت بسیار زبر و محکم است؛ بیخود که نیست! بید کتک‌زن است! در تمام زندگی‌ام باور داشتم هر خاری با محبت گل می‌شود و... شد! حداقل روی بید کتک‌زن تأثیر داشت. ولی همه فقط می‌گویند، انجام نمی‌دهند... محبت را می‌گویم؛ خیلی ساده دریغ می‌کنند! بگذریم... از اینها گذشته این بید عجیب سنگ صبور خوبی برای آدم است! انگار همه‌چیز دست به دست هم داده‌اند تا من خاطراتم را به‌یاد بیاورم. در خاطراتم جستجو می‌کنم اما در همهٔ آنها یک‌چیز خودنمایی می‌کند... تنهایی!

-آرتمیسیا رو می‌شناسی؟
-چی؟ آرتمیسیا! اون دختر مغرور رو می‌گی که فقط دنبال خودنماییه؟!

آنها نمی‌فهمیدند! فقط کافی بود اعتمادم را جلب کنند تا ببینند چقدر به آنها وفادارم! اما حیف! از این رو دوستان بسیار اندکی داشتم. اما همهٔ آنها بهترین دوستانی بودند که می‌توانستم داشته باشم! بهترینشان! برایشان هرکاری می‌کردم! حتی اگر جانم را از دست می‌دادم! جان... هه! هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که چگونه جان دادن تک‌تکشان را از نزدیک دیدم! آنها با افتخار مردند! آنها در راه نجات دیگران مردند! اما من... من در حالی جانم را از دست دادم که راحت در تختم دراز کشیده بودم! درست است که بعدها در کارت قورباغهٔ شکلاتی ظاهر شدم و بعد از آن توانستم به دنیای زندگان برگردم اما چه فایده! من این نوع مردن را ننگ می‌دانستم! اشک‌هایم گونه‌هایم را خیس می‌کنند. دوباره در خاطراتم غوطه‌ور می‌شوم. دوباره تنهایی! از آن متنفر بودم. نمی‌خواستم! تنهایی را نمی‌خواستم! برای همین خودم را با درس سرگرم ‌کردم اما... آنها همیشه ظاهربین بودند... همیشه! فکر می‌کردند من با این کارهایم به‌دنبال جلب توجهم!

-هی خره الآن که مطمئن شدی نمرهٔ کامل می‌گیری زدی بیرون! آره؟
-نگاش کنین چه قیافه‌ای هم برای خودش گرفته! فک کرده کیه؟!
-تا حالا کسی بهت گفته خیلی نچسبی؟
-امیدوارم اینقد تنها بمونی تا بپوسی!

قلبم با یادآوری این خاطرات فشرده می‌شود! اما همیشه هم همه‌چیز منفی نبود! نکات مثبتی هم داشت! آنقدر درس‌هایم خوب بود که بتوانم زمین بازی کوییدیچ را... محبوب‌ترین بازی دنیا را... با همکاری وزارت افتتاح کنم و آنقدر سابقه‌ام درخشان بود که بتوانم کنترل وزارت را برعهده داشته باشم!
درخت تکانی می‌خورد! می‌فهمم که دیگر وقت رفتن است. دستمال گلدوزی قشنگی را که مادرم به من داده از جیبم بیرون می‌آورم و اشک‌هایم را با آن پاک می‌کنم. از جایم بلند می‌شوم و قدم‌زنان به تصمیمی که گرفته‌ام فکر می‌کنم. عضویت در محفل ققنوس! شاید زمانی که زنده بودم افتخارات زیادی به‌دست آورده‌ام اما... اینها مرا راضی نمی‌کرد! باید چیزی فراتر از این می‌بود! چیزی مانند کمک کردن... کمک کردن به همه... و از همه مهم‌تر! با افتخار مردن! چیزی که در زمان زنده بودنم حسرتش را داشتم! الآن از اعماق قلبم از تصمیمی که گرفته‌ام راضی‌ام! اکنون لبخندی بر لب دارم و به تماشای جغدی ایستاده‌ام که با چشمان کهربایی و پرهای قهوه‌ای‌‌ا‌ش می‌خواهد پیغامی را به من برساند!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۰:۳۷:۳۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۱:۰۸:۱۵

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
چند روز بود که گابریل منتظر هری بود صبح ها از کله ی سحر بیدار بود و شبها تا گرگ و میش تو سالن عمومی هافلپاف به پنجره زل میزد و منتظر نامه ی هری بود

گابریل قرار بود عضو محفل بشه قبلا چیز هایی درباره ی محفل ققنوس شنیده بود و میدونست با چه کسایی سر و کار دارن ؛
تو کتابخانه هم خانم پینس را دیوانه کرده بود ،با پرفسور دامبلدور هم تا جایی که میشد ارتباط هایی برقرار کرده بود .

بالاخره بعد از سه ماه هری بهش گفت پرفسور دامبلدور با وارد شدنش به محفل موافقت کرده و باید منتظر جغد بعدیش باید باشه.

الان دو هفته بود که اثری از جغد هری نبود؛گابریل داشت ناامید میشد .
تا اینکه یه شب از خستگی و بیخوابی کنار شومینه به خواب رفت؛ هوهو..هوهو..........هوهوهوهو...

- این صدای چیه ؟ هی واستا ببینم ..... ی..یه جغد!!!!
بله ،یه جغد بود اونم جغد هری پاتر ...این عالیه
بزار ببینم چی نوشته ؟؟

-سلام برتو گابریل عزیز؛

مفتخرم بهت بگویم که شما در محفل ققنوس پذیرفته شده اید .انشاالله اخر هفته میایم به هاگوارتز تا باهم به قرارگاه محفل ققنوس برویم.
راستی؛من به پرفسور فلیت ویک سفارش کردم چند طلسم و ضد طلسم مهم که تمام محفلی ها باید بلد باشند را به شما بیاموزد.
به پرفسور اسپراوت هم این نامه را نشان بده خودش میداند منظورم چیست.

البوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.

-ارههههههههههههه، من قراره برم تو محفل ؛ امروز... امروز چندشنبه است ؟؟...دوشنبه!!!!!!!
اوه، خوبه خیلی هم خوبه تا شنبه باید تمام طلسم ها و ضد طلسم ها و گیاهان را فرا و یاد بگیرم؛ اما خیلی وقت کمی دارم باید با برنامه باشم..... اهان .. تاریخ بعدیه گردش در هاگزمید کی هست؟؟ بزار ببینم ... اوه، چه خوش شانسم!!فرداست!!

-خیله خب، فردا وقت ناهار میرم پیش هرمایی گرنجر و ازش خواهش میکنم با من بیاید هاگزمید و بعد ازش خواهش میکنم که در یادگیریه طلسم ها کمکم کند این عالیه.
من الان جزوی از محفلم این خیلی عالیه


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۱ ۱۰:۵۴:۰۱
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۱ ۱۰:۵۴:۵۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
زندگی یک بازی کوییدیچ است؛ آدم هایی هستند که مدام به دنبال اهدافشان می دوند؛هیچ گاه نا امید نمی شوند.این آدم ها علاوه بر آن که برای هدفی مشخص تلاش می کنند، مدام در تقلای فاش کردن اسرار دیگران وبالا کشیدن خودشان به وسیله ی پایین کشیدن دیگران هستند.تعدادشان در بازیکنان کوییدیچ زندگی از همه بیشتر است اما تاثیر زیادی روی سرنوشت بازی ندارند. آن ها را می توان مهاجمان کوییدیچ زندگی نامید.

-لاوندر؟
-بله مامان؟
-بیا پایین!
-میام.یه دقیقه صبر کنین!

از طرفی آدم هایی نیز هستند که مادام العمر در حال دفاع از اسرار و سبک زندگی خودشان اند. آنها همان کسانی اند که به هیچ عنوان حاضر نیستند دست از سنت گرایی بردارند و با تکنولوژی بجوشند.آنها همان آدم هایی هستند که دوست ندارند در زندگی دیگران فضولی کنند.همین خصیصه ی خوب باعث می شود دیگران نیز در زندگی آن ها فضولی نکنند. این آدم ها مهربان ترین قشر بازی کوییدیچ زندگی هستند.زیرا آنهایند که بلاجر های غم و فلاکت و بدبختی را از مهاجم های زندگی دور می کنند ؛آنها بی آنکه هیچ محبتی در عوض محبتشان دریافت کنند،باز هم به این کار ادامه می دهند. مدافعان از مهاجمان کمتر هستند؛بنابراین میزان محبتشان،گرچه بسیار است، جاه طلبی مهاجمان را خنثی نمی کند و همین باعث می شود که روزگار تا این حد خشن باشد و به طرزی بی رحمانه سریع به جلو برود.

- میای یا نه؟
-میام میام.
-چای سرد شد بیا دیگه!
-میام میام.

دروازه بان های کوییدیچ زندگی به شدت اندکند. آنهایند که با شجاعت و مهارت زندگی دیگران را نجات می دهند و به ارواح مرده حیاتی دوباره می بخشند. همان هایند که هنگامی که زمان فعالیتشان فرا می رسد نفس در سینه ی تماشاگران حبس می شود. آنها مهم اند.شاید نیمه قهرمان باشند. نجات بخشند؛ اما تاثیرشان در نتیجه ی بازی زندگی به اندازه ی مهاجمان است. آن هایند که جلوی جاه طلبی و زیر آب زنی مهاجمان رامی گیرند.

-لاوندر! مردی یا توی راه پله یکی بهت پتریفیکوس توتالوس شلیک کرده؟
-میام دیگه.یه کم آب جوش بریزین روی چاییم.
-بمیری به حق مرلین! حالا بعد قرنی از هاگوارتز برگشته یه فنجون چایی با ما کوفت نمی کنه!
-بذارین اول نامه محفلو بنویسم!
-محفل که جایی نمیره! چایی سرد شد!
-میام میام!یه ذره دیگه مونده!
-بمیری جنازه تو بیارن طبقه پایین به حق مرلین کبیر!
-هوفففف! گور به گور بشه اون لحظه ای که من به رون قول دادم نامه محفل رو تا شیش عصر بفرستم(آهسته و زیر لب)

اما تنها کسانی که سرنوشت زندگی دیگران را تعیین می کنند،جست و جو گر های بازی زندگی اند.آن ها اندک، عاقل و تیزبین اند.یک جست و جو گر همیشه خودش را بالا تر از نبرد مهاجمان و دروازه بان و مدافعان نگه می دارد. از دور به این کشمکش می نگرد؛نه برای اینکه سودی از تماشای این نبرد ببرد؛بلکه برای آنکه گوی زرین را برباید. هیچ کدام از آن آدم هایی که به دنبال هدفی هیچ و پوچ سگ دو میزنند، به دنبال گوی زرین نیستند. با اینکه میدانند امتیاز ربودن گوی زرین به اندازه ی یک عمر تلاش آنهاست. اما این جست و جو گر است که به جای نادیده گرفتن هدفی بهتر از گل زدن های کم امتیاز، با تلاش و مشقتی بیشتر، به هدفی والا تر میرسد. اوست که جایگاه تیمش را بالا تر می برد، بی آنکه دیگران نیز به اندازه ی او زحمت کشیده باشند.

-میای یا نه؟
-میام مامان.
-دوستات میخوان برن ها!
-کدوم دوستام؟
-دوشیزه گرنجر و هری پاتر!
-رون نیومده؟
-نه هنوز!
-پس مشکلی نداره اگه نیام
-چه حرفیه؟نه نه منظورش شما نبودین بشینین بابا توروخدا!

آری؛زندگی یک بازی کوییدیچ است. این ماهستیم که انتخاب می کنیم همچون مهاجمان به دنبال جاه طلبی هایمان برویم، یا همچون مدافعان بدون هیچ هدفی به دیگران محبت کنیم. همچون دروازه بان مدام جلوی جاه طلبی های دیگران بایستیم. ویا اینکه جست و جو گر دنیای خودمان باشیم.

-دلت خنک شد دوستات رفتن؟
-به درک!من میخواستم رون رو ببینم!
-حالااون نامه گور به گوری تموم شد؟
-آره یه کمش مونده!
-خودت هم با اون نامه ات گم میشی میری بیرون آبروی خانواده براون رو بردی!

اکنون،این منم که پشت میزم نشسته ام و برای محفل ققنوس چنین نامه ای مینویسم؛در حالی که برای عضویت در این محفل دو تن از دوستانم را رنجانده و از خانه ی خودم بیرون رانده شده ام.
لاوندر براون

لاوندر برخاست. با چرخش چوبدستی اش چمدان از پیش بسته شده اش در شومینه ی اتاقش قرار گرفت. خواست به طبقه ی پایین برود و پدر و مادرش را بفرماموشاند چون هرگز نمی خواست به آن خانه ی کذایی بازگردد. اما فهمید اینکار تقلید از هرماینی است و حتی تصور تقلید ازهرماینی خونش را به جوش می آورد. پس مشتی پودر پرواز برداشت و درون شومینه رفت. شنلش را مرتب کرد و نفس عمیقی کشید. سپس شمرده گفت:
-قرار گاه محفل ققنوس!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۴:۲۲ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۱:۱۸
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- ارباب! میشه جیغ بزنم؟
- خیر. نمیشه.
- ارباب! میشه زیر سایه‌تون پناه بگیرم؟
- اینم نمیشه.
- ارباب! لطفاً به این تام بگین خودشو بندازه تو پاتیلم. خیلی دلم می‌خواد ازش یه سوپِ تامام بسازم!
- هکتور، نظر ما اینه که خودتو هم به همراه تام بندازی تو پاتیل، از شر جفتتون راحت شیم!
- ارباب! میشه...

یوآن در چت‌باکس رو بست، خمیازه‌ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد. جدیداً هر وقت به چت‌باکس سر میزد، با همچین بحث‌هایی مواجه میشد. حس می‌کرد بین اون جمع، حرفی نداشت که بزنه.
البته هنوز هم بعضاً تیکه مینداخت. ولی معمولاً حرفاش بین حرفای ملّت گم می‌شدن.

چرخید تا بره اون اطراف یه دوری بزنه...
ولی همون لحظه یادش اومد که باید یه چیز مهمی رو به ملّت بگه.
پس برگشت و در چت‌باکس رو دوباره باز کرد و رو به حضار گفت:
- ملّت! مهلت‌تون واسه سؤال پرسیدن از جاگسن داره تموم میشه‌ها. حتماً شرکت کنین.

و همینجوری نیشخند زنان بهشون زل زد.
حضار:
یوآن:

چند ثانیه به همین منوال گذشت و یوآن توقع داشت که الآن همه عین مور و ملخ بریزن توی اتاق مصاحبه و جاگسن رو حسابی سین‌جیم کنن.
امّا...

- آیلین! چرا مسواکمو برداشتی؟ باهات قهرم!
- ارباب! میشه...

یوآن در چت‌باکس رو بست و با گام‌هایی سریع، راهی اتاق مصاحبه شد تا مصاحبه‌ی جاگسن رو فقط و فقط با سؤالات خودش چاپ کنه.
ولی بین راه، امضاهای ملّتِ دور و برش، توجهش رو جلب کردن. امضاهایی که یا "اونلی ارباب" بودن، یا دیالوگ‌هایی در مورد اینکه چقد دارک بودن خفنه.

اینجاش بود که یوآن فوراً تصمیم گرفت امضای جدیدی بذاره... عکسِ جانلوئیجی بوفون که با غرور خاصی می‌گفت: به ما نمی‌خوری آخه!

یوآن برای یه دقیقه به عکس زل زد و وقتی حس کرد که کلّی حرف توشه و خیلی هم از ته دله، نیشخند زنان به خونه‌ی شماره‌ی دوازدهم گریمولد نزدیک شد و دستگیره‌ی درش رو چرخوند.

یه سری چیزا رو باید تزریق می‌کرد!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
زندگی موضوع پیچیده‌ای نیست، ولی باید منصف بود، زنده بودن هست. بودن هست و شاید همین پیچیدگی ساده‌اش باشه که باعث بشه در هر زمان و هر شرایطی بهش فکر نکنیم. مثلا کشف شدن جاذبه! زیر یک درخت کشف شد و توسط مردی که یک سیب خورده بود توی سرش. شاید اصلا این خود جاذبه بود که درک کرد برای کشف شدن باید در زمان و مکان مناسب، چیز مناسبی رو به سر فرد مناسبی بکوبه!

- رو!

مثلا مثلا مثلا! اگر به جای سیب... کل درخت سیب روی نیوتون می‌افتاد چی؟ ممکن بود جاذبه کشف نشه؟ یا اینکه شاید اینقدر چیز میزهای مختلف روی سر مردم می‌افتاد تا یکی بالاخره متوجه این موضوع بشه. هرچند که همین الانش هم همچنان چیزهای مختلف روی سر مردم می‌افته، اما چرا، جاذبه که دیگه کشف شد؟

- زیر؟

نکنه این‌ها همه‌ش یه برنامه از قبله؟ مثل یک رشته مشخص شده با کلی گره! بعد این گره‌ها حوادث هستند و رشته هم زمان باشه. همین جوری جلو می‌رن و گره می‌خورن و گره می‌خورن و گره می‌خورن، اما واسه چی؟ اصلا هدف از گره زدن یک رشته دراز خالی چیه، بیچاره و تکیده و مگرور.

- رو!

مگرور؟ آها! یعنی گره دار یا بسیار گره خورده... بر وزن مفعول، اما خب ریشه فعلش رو اگر گره در نظر بگیریم "گره" باید مگروه بشه که. نه بابا مگرور قشنگتر، بهتر رو زبون می‌شینه. حتی می‌شه از مگّار هم استفاده کرد، وزن و صیغه میغه هم نداره، ولی منظورو قشنگ می‌رسونه. درست نیست ولی جواب می‌ده، کاربرد داره. توی این دوره زمونه همه‌چی همینجوری شده، مهم نیست کاری که می‌کنی اشتباهه بده غلطه، تا جواب می‌ده انجامش بده تا زمانی که دیگه نشه درستش کرد و کار هم حسابی از کار بگذره...

- زیر...

اشتباه؛ بعضی‌هاشون به گمونم تا دم مرگ هم نه فراموش می‌شن نه بخشیده، خصوصا اگر قرار باشه خودمون رو ببخشیم. چرا بخشیدن خود از همه سخت تره؟ به خاطر کینه و نفرته یا دوست داشتن؟ مثلا آدم اینقدر خودش رو دوست داره و به خاطر این که خودش به این خود عزیز ظلم کرده، ازش متنفر می‌شه. حالیش هم نیست که بابا! این یکی همون یکیه، همون عزیز والامقام. ولی خب دیر می‌شه و بعیدم هست بفهمه.

- رو.

ای کاش فرصتش بود که یک بار هم با همه چیزهایی که توی یه زندگی یاد می‌گیریم یک شروع جدید داشته باشیم. درست استفاده کنیم ازش... اگه می‌شد برگشت هم البته فکر نکنم فرقی می‌کرد. شاید تصور درست کردن همه اشتباهاتمون یک الان بی‌نقصه که امیدوارمون می‌کنه واسه یه دور دیگه التماس کنیم. ولی اصلا مگه همون لحظه که حق انتخاب داریم نمی‌دونیم بعدش قراره چی بشه؟ باید منصف بود، می‌دونیم، حداقل تا یه حدیش رو، شخصا به این موضوع اعتراف می‌کنم!

- زیر!

شاید بهتر بود البته که نکنم... بالاخره قدیمیا گفتن وصف العیش نصف العیش دیگه. دنیای ذهن وهمه، واقعیه البته از یه زوایایی ولی خب در عین حال هم نیست. نمی‌دونم چیه ولی تقریبا مطمئنم اون چیزای توی ذهن هر چیزی که هستن ما هم همونا هستیم. یعنی تا حالا کسی خیال نکرده توی یک تصور کاملا مقهور کننده گیرکرده؟ چشم‌هایی که تا عمق روحش رو با یه لبخند عریض شیطنت آمیز وارسی می‌کنن رو احساس نکردن؟ گوش هایی که هر جایی هم باشی صدات رو می‌شنون؟

- رو؟

اگر اون چیزهایی که توی تصور من هستن هم همون حسی که من نسبت به ... راستی بهش چی بگم؟ به نظرم "صاحب" باشه. خب به هر حال صاحب همه این چیزا اونه و یک لحظه اگر این خیال پردازی متوقف بشه... ما هم تموم می‌شیم. با حاله! یه جورایی. اون تمثال چاقالویی که بعد از ناهار توی ذهنت از خودت تصور کردی که از شکم به شدّت بزرگ شده و با سختی این طرف و اون طرف می‌ره واقعی باشه، خودش، رنجش... حتی واقعی واقعی هم بترکه و تیکه‌های خوراکی به همه جا بپاشه و دیگران هم خوشحالی کنن و تو مسبب همه‌ش باشی...

- زیر...

زندگی مثل یه رشته نیست، زندگی هزار هزارتا رشته توی همدیگه شده‌اس که...

- پروفسور!

رشته افکار پیرمرد پاره شده، صاف روی صندلی نشست.

- جانم باباجان؟
- بیایید پایین، دم در یکی با شما کار داره!

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور کش و قوسی به بدنش داده و از سر جایش بلند شد، میله‌های بافتنی را کنار گذاشت و نگاهی به آستین نصفه و نیمه بنفش رنگ انداخت؛ مجموعه‌ای از رشته‌های در هم تنیده در دل یکدیگر.

- اومدم باباجان، اومدم...



...Io sempre per te


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۲۱ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
بالاخره بهار به پایان رسید و تابستان گرم در لندن آغاز شد.قطار سریع و سیری که از فرانسه حرکت کرده بود در ایستگاه لندن ایستاد.

_ رسیدیم.باورم نمیشه اینجا حتی تابستون هم بارون میزنه ، هیچ چیز این شهر سر جاش نیست....بیل بیا این چمدونا رو بیار پایین من نمی تونم.
_عالیه .بالاخره تو هم محفلی شدی .
_ تو خانواده ای که تک تک اعضاش محفلین فکر کنم فقط من مونده بودم . حالا باید بریم خیابان گریمولد.

آپارات به خیابان گریمولد خانه شماره 12

دامبلدور کنار پنجره ایستاده بود و به دور دست می نگریست تا اینکه صدای کوبیده شدن در را شنید.
_بیا تو فرزند روشنایی

بیل و فلور وارد اتاق شدند.
_ سلام پروفسور .حالتون خوبه ؟خیلی وقت بود ندیده بودمتون.
_ همچنین ما فرزند روشنایی .کسی که در کنارت ایستاده رو معرفی نمی کنی ؟
_پروفسور شما منو یادتون نمیاد ؟

دامبلدور با نگاهی دقیق تر به فلور نگاه کرد و ناگهان فریاد زد.
_ فهمیدم ....نه شما رو به یاد نمیارم.البته قبلا کسی رو در هاگوارتز دیده بودم موهای هم رنگ شما داشت و همیشه همه ی (ر) ها رو (غ ) تلفظ می کرد .
فلور که با ناامیدی به دامبلدور نگاه می کرد گفت
_ پروفسور یعنی هیچ شباهت دیگه ای حس نمی کنین ؟ فقط همون از من یادتونه ؟ من فلور دلاکورم.

دامبلدور ناگهان خشمگین شد و با عصبانیت گفت
_ فلور دلاکور . حتما با اون دلاکوری که در مرگخواران نسبتی هم داری .بیل چطور تونستی اونو به محفل بیاری ...
دامبلدور همینطور ادامه میداد و بیل و فلور با تعجب بسیار به او نگاه می کردند .که ناگهان دامبلدور ناپدید شد.و دیگر اثری از او باقی نماند.
_پروفسور .چی شدین یه دفعه ؟

بیل همینطور با نگرانی به دنبال دامبلدور می گشت و فلور هم چنان با تعجب به این وضعیت نگاه می کرد تا اینکه کسی از تاریکی اتاق وارد روشنایی شد.
_ نگران نباشید فرزندانم .اون یه سراب بود .قبلا هم تو یه سوژه ی دیگه ازش استفاده کرده بودم ولی ظاهرا هنوز نیاز به کار داره.اما بیست دقیقه تونست مقاومت کنه.

فلور که هنوز در شوک اتفاق پیش آمده بود با نارحتی گفت
_ و تقریبا داشت ما رو به سکته می داد.

_ متاسفم فرزند روشنایی. ورودت را به محفل ققنوس ، محفل روشنایی خوش آمد می گویم .


Happiness cannot be found But it can be made







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.