صبح روز بعد، حدود ساعت 10 صبح، زنگ خانه ی پیج ها به صدا در آمد.
-گــــرنت! بیا ببین کیه!
گرنت بدن خود را به زور از تخت خواب کَند. با چشمان نیمه باز دست در موهای ژولیده اش برد و سرش را خاراند. بی توجه به اینکه موهایش شبیه انیشتین شده بود، در حالی که عینک خود را بر چشم میزد از اتاق خارج شد.
- الو؟
- سلام.
- شما؟
- منم!
- خب تو کی ای؟
- جینی ام.
- منم گرنتم!
- مسخره بازی در نیار گرنت! جینی ویزلی ام. ببین من دارم از دست این دامبلدور دیوونه میشم تو رو خدا بیا اینو ببرش!
- از تجربیاتش استفاده کن به دردت میخوره.
جینی در پشت تلفن سکوت کرد و منتظر ماند تا گرنت خودش به نکته صحبت هایش پی ببرد.
گرنت پس از لحظه ای، با چشمان گرد شده و متعجب پرسید:
- دامبلدور خونه شما چیکار میکنه؟ این وقت روز؟
- همین دیگه. دامبلدور اصلا نمیدونه دامبلدوره. آلزاییمر گرفته. بیا اینجا ببین میتونیم یک کاری بکنیم این حافظش برگرده یا نه.
- الان میام.
گرنت گوشی را قطع کرد و متعجب به نقطه ای خیره شد. باور کردن این که مدیر هاگوارتز آلزاییمر گرفته باشد، خیلی سخت بود.
چندی بعد- خانه ویزلی هازینگ!
- من درو باز میکنم!
دامبلدور، با لباس خواب راه راه و کلاه زنگوله دار، لی لی کنان در حالی که آوازی را زیر لب زمزمه میکرد به سمت در رفت و آن را به روی گرنت باز کرد.
-سلام پروفسور!
- پروفسور؟ پروفسور کیه؟

اشتباه اومدی اینجا خونه شنگول و منگول و حبه انگوره!
ناگهان جینی و رون و آرتور در وسط صحنه ظاهر شدند.
- این الان به ما گفت بز؟
- یک چیزی تو همین مایه ها!
گرنت نگاهی از سر تا پا به دامبلدوری که حالا بیشتر شبیه پیرمردهای باز نسشته خانه نشین شده بود تا یک پروفسور انداخت و گفت:
- فکر کنم وضع از چیزی که فکر میکردم هم خیلی بدتره.
دامبلدور به افق نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنم قدمی برای روشنایی دل هاست!
گرنت پوکر فیس نگاهی به دامبلدور انداخت و گفت:
- خوشم میاد این یکی شامل آلزاییمر نشده!
سپس ادامه داد:
- جناب پروف... اصلا ولش کن! آقای محترم. لطفا برید لباس هاتون رو عوض کنید با هم بریم یک گشتی بزنیم حال و هواتون عوض شه.
- برای روشناییه؟
- روشنایی کیلو چـــ... آره برای همون روشناییه!
- ولی من لباس دیگه ای ندارم.
- اصلا نمیخواد بیا با همینا بریم!
سپس، گرنت فریاد بلندی زد تا به گوش همه اهالی خانه برسد:
- من دارم دامبلدور رو میبرم هاگوارتز! شاید اگه دفتر کارش رو ببینه یه چیزایی یادش بیاد.
ساعتی بعد- هاگوارتز- دفتر دامبلدور
- این جا کجاست؟
-این چیه؟
-اینا کین؟
-برای چی منو آوردی اینجا؟

و اینها سوالاتی بود که دامبلدور مدام از گرنت میپرسید و گرنت تا جایی که ممکن بود جوابش را می داد تا بلکه دامبلدور روزهای خوش گذشته را به یاد بیاورد ولی انگار نه انگار! گرنت در آن لحظات طاقت فرسایی که از خانه ویزلی ها تا دفتر دامبلدور، با او گذرانده بود فهمیده بود که دامبلدور اگر دامبلدور نبود، چه موجود اعصاب خورد کنی میتوانست باشد.
- وااای چه جای قشنگی! اینجا کجاست؟
- دفترته پروفسور! واقعا یادتون نمیاد؟
- مگه باید بیاد؟
گرنت که داشت روانی می شد، سرش را به دیوار کناری اش کوبید.
- صبر کن ببینم تو اصلا اسمت یادت میاد؟
- معلومه! مگه میشه ادم اسم خودشو ندونه؟
-اسم چیه خب؟
- تربچه!
- ها؟
- ادامشو بگو دیگه من عاشق این شعرم!
- ای وای!
گرنت پس از چندین بار کوبیدن سر خود به درو دیوار و میز اتاق، دوباره صاف ایستاد و گفت:
- خب. من یک سری اطلاعات کلی از خودتون بهتون میگم. اسم شما آلبوس دامبلدوره. شما پروفسور هستید و بهترین در جادوگری. شما مدیر اینجا هستین. اینجا هم دفترتونه. حالا یکم فکر کنین ببینین چیزی یادتون میاد.
ناگهان دامبلدور دست خود را بر سرش گذاشت و چشمانش را بست و کمی در اتاق چرخ زد و از خود ادا های عجیب غریبی در آورد و ناگهان در همان حال که چشمانش را محکم بسته بود و سر خود را نگه داشته بود و تمرکز میکرد گفت:
- یک چیزهایی داره یادم میاد...
ناگهان گرنت کنترل خود را از دست داد و جیغی از خوشحالی کشید:
- وای مرگ من؟
دامبلدور چشمان خود را باز کرد و دست خود را از سرش برداشت.
- ای وای دیدی چی شد؟ باز یادم رفت.