هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#82

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
اراذل و اوباش گریف VS تف تشت


پارت اول


در آنسوی سبزه زار ها و کوه ها و دشت ها، به دور از فریاد تسترال ها و نعره ی اژدهایان و جیغ ارواح، غار هایی عمیق و تاریک که حتی خبیث ترین موجودات نیز در آن دوام نمیاوردند، یه مشت غول نره خر وحشی که صبح ها کله پاچه آدمیزاد میزدن تو رگ و ناهار و شامشون رو با گوشت و استخون آدم ها میگذروندن، زندگی میکردن. تو همون حوالی یه تسترال سواری که سادیسم داشت یه ورزشگاه گنده و بزرگی رو بنا کرده بود. یکی نیست بگه بیخ خشتک غول های آدم خوار ورزشگاه زدی که چه؟ به اینکه چجوری اون ورزشگاه رو ساختی کاری ندارم. مرتیکه سادیسماتیک طحال به فنا! چرا دم غار غول های آدم خوار؟

بگذریم. حالا این وسط یه سری مسابقه کوییدیچ قراره برگذار شه که دو تا تیم قراره تو این ورزشگاه بازی کنن. مدت طولانی بود که مسابقه ای توی این ورزشگاه برگذار نشده بود و تا تانوس پر گرد و خاک و غبار شده بود و بوی پی پی بچه غول میداد. فدراسیون کوییدیچ هم که به هیچ جاش نبود، یکی دو نفر رو فرستاده بود خاک ها رو فوت کنن و بعد از دو تا فوت به شدت از کارکنان قدردانی کنن و تقدیر و تشکر. بعدم بند و بساطشون رو جمع کنن و تعطیلات برن هاوایی. البته از حق نگذریم غول ها رو توی غار هاشون زندانی کرده بودن و دروازه هایی رو جلوی ورودی غار ها کار گذاشته بودن تا توی مدتی که بازی برگذار میشه غولی بیرون نیاد و آسیبی به کسی نرسه. ولی توی تمیزکاری ورزشگاه هیچ قدمی برنداشتن.

اینطور که نشون میداد قرار بود لا به لای همون پی پی ها بازی برگذار بشه و هیچ تمیز کاری نکنن. در نتیجه کاپیتان دو تیم قبل از بازی یه نشست گذاشتن که بعدش برخیزن. استرجس و کریچر و اعضای دو تیم خودشونو توی اتاق جا کردن تا بشینن. بعد از کلی نشستن بالاخره به توافق رسیدن و برخواستن. با تصمیمی که اعضای دو تیم گرفتن قرار شد یه تیم بشن و خودشون ورزشگاه رو تمیز کنن و بعدشم این حرکتشون رو بکنن تو چشم فدراسیون تا ناز باشن. بعد از له شدن دو سه تا انگشت پا توی اتاق و فریاد هایی که سر داده شد، بالاخره خودشونو از اتاق بیرون کشیدن.

روز بعد

ناپلئون زودتر از همه بلند شد و شمشیر به دست وارد استراحتگاه اعضای تیم اراذل شد:
-بلند شید تنبلای بی خاصیت. سرباز نباید توی این ساعت خواب باشه. برخیزید و به سوی کثافت ها و پی پی ها که در ورزشگاه برای ما صف کشیده اند تا استقامت و قدرتمان را زیر سوال ببرند، حمله ور شویم و کمرشان را بشکنیم و به خاک بمالینیندمشان.
-بامبوی من کیه؟

ناپلئون با چشمانی گرد شده و غضب ناک به سمت پاندا که توی خواب داشت حرف میزد خیره شد:
-بلند شو خرس گنده خپل سیاه و سفید قناص. توی این بحران خوابیدی و دنبال بامبوئی؟
-میذاری بخوابیم یا انقدر بجوئمت که کوتاه تر از این شی؟
-به قد ما توهین میکنی؟ میدهم پوستت را بکنن.
-با نیم وجب قد منو تهدید میکنی کوتوله؟ بشینم روت خفه شی؟

در همین لحظه استرجس حاضر و آماده و سطل و طی به دست، دو تا تو گوش ناپلئون زد، دو تا تو گوش پاندا:
-دعوا نکنید. پاشید خیکتونو جمع کنید بریم که کلی کار داریم. باید زودتر از تیم حریف برسیم اونجا. دیر برسیم ضایعس.
-یه صبح زیبا اومده.
-نه!
-عمو قناد و اراذل اومدن تا ییییه برنامه ببینیم. ییییییه برنامه ببینیم.
-تو رو خدا! یکی اینو از برق بکشه.
-ییییییه برنامه ببینیم...
-اتفاقا خیلی به دردمون میخوره. به قیچیام قسم کار رو بسپارید به این، انقدر انرژی داره، توی یه روز همه ورزشگاه رو تمیز میکنه.

آرتور با غصه و ناراحتی نگاهی به عمو قناد انداخت:
-سرمونم میخوره البته.

بعد از گذروندن مرحله سر و صدای ناپلئون و فعال شدن قناد، همگی به سمت ورزشگاه راه افتادن. با اینکه مسیر طولانی بود، ولی استرجس به اعضای تیمش اجازه نداد تله پورت کنن یا سوار جارو بشن:
-حداقل میذاشتی سوار جارو شیم. مردیم خب!
-یه ورزشکار همیشه باید بدنش آماده باشه. اینجوری هم به سمت ورزشگاه میریم، هم تمرین میکنیم.
-بابا پاندای کنگ فو کار انقدر راه نرفت که به اونجا برسه. چرا انقدر سخت میگیری؟ کسی چیزی نداره بخوریم؟
-راه برو پاندای خیکی. حرف نزن. بیشتر از همه تو باید تمرین کنی.
-اصا من وِلو.

بعد از گذروندن مسیری طولانی و راه رفتن بسیار، بالاخره اعضای تیم اراذل به ورزشگاه رسیدن. تیم تف تشت زود تر از اراذل به ورزشگاه رسیده بود و کارشون رو شروع کرده بودن.
-بالاخره! یه وقت زود نمیومدیدا.
-مسیر رو پیاده اومدیم تا توی راه ورزش هم کرده باشیم.
-خب حالا. نصف ورزشگاه رو ما داریم تمیز میکنیم. نصف بقیه اش با شماها. برید زودتر شروع کنید، کار و زندگی داریم.
-عه! پی پیا رو دادن به ما تمیز کنیم.
-میشه انقدر اسمشو نگی؟
-اسم چیو؟ پی پی رو؟
استرجس:

تیم اراذل آستین بالا زد تا کارشون رو شروع کنن. ورزشگاه حسابی کثیف بود و نمیشد توش نفس کشید. استرجس همه رو فرا خوند تا دورش جمع بشن و تقسیم کار رو شروع کنه:
-خب! طبقه اول با آستریکس و پاندا. برید شروع کنید.
-حله. بزن بریم.
-منم با خودت ببر. حال ندارم.
-طبقه دوم رو هم ناپلئون و عمو قناد و ادوارد تمیز کنن.
-سربازان من آماده باشید. به سوی طبقه دوم. حملههههههه...
-آرتور! تو هم با من بیا رختکن و زمین و ورودی رو تمیز کنیم.
-اوکیه. میخوای دو سه تا ویزلی خبر کنم بیان؟
-تو هستی بسه. خودتم اضافی ای.

بالاخره اعضای اراذل دست به کار شدن و در لا به لای نعره های مو ریزون غول های پشت دروازه آهنی غار ها و فریاد هایی که ناپلئون سر میداد و اون ها رو تهدید میکرد، شروع کردن به تمیز کردن ورزشگاه.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۵۱:۰۰

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#81

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

اراذل و اوباش گریف


پست اول:


گاهی در زندگی چیزهایی اتفاق می افتد که به هیچ وجه مورد انتظار انسان نیست. معمولا این اتفاق ها ناگوار هستند اما این بار زندگی استثنائا روی خوش به تف تشتی ها نشان داده بود. تف تشتی ها با وجود هنری هشتم که با دیدن حوری ها از خود بی خود شده بود، آغا محمد خان قاجار که ناگهان حس کشور گشاییش گل کرده بود و تصمیم داشت در زمین کوییدیچ همان کند که قرنها قبل در تفلیس و کرمان کرده بود و کریچری که ناگهان دستور بانو بلک مبنی بر درآوردن چشم های خواهر شوهرش با خار کاکتوس را به یاد آورده بود، پیروز شده بودند لذا تصمیم گرفتند که در آن روز ابری و زیبا، تمرین را کنار گذاشته مدتی مشغول تفریح و شادی شوند اما کریچر جیغ جیغ کنان گفته بود می بایست تمرین کنند زیرا هنری و آغا محمد خان آن طور که باید بر کوییدیچ مسلط نیستند. کسی جرئت نکرده بود به کریچر یادآوری کند خودش نیز به معنای دقیق کلمه در بازی قبل گند زده البته نه اینکه از کریچر بترسند بلکه چون به خوبی میدانستند کوچکترین اشاره به آن ماجرا برابرست با ساعتها وراجی جن خانگی درباره اربابانش یعنی خاندان بلک.

حین تمرین، هنری هشتم پرواز کنان به ملانی نزدیک شد.
-بانوی زیبا! بازی بعدی هم حوریان زیبا را خواهیم دید؟

ملانی فریاد زد:
-من چه میدونم! حواست به اون بلاجرها باشه!

در سمت دیگر آغا محمد خان بلاجری را در دست گرفت بود و به دقت مشغول بررسی آن بود. بلاجر تقلا می کرد خود را از دست شاه نحیف و لاغر نجات دهد اما نمی توانست.

کادوگان با دیدن آن منظره فریاد کشید:
-چه میکنی مبارز؟

آغا محمد خان گفت:
-این حجم سیاه و گرد، خاطر مبارک ما، شاه شاهان را مکدر کرده لذا آن را گرفته قصد داریم چشمانش را در آوریم تا برایمان تولید زحمت ننماید لیکن چشمی نمی یابیم و در عجبیم این موجود چگونه پرواز میکند.

اینیگو که شاهد سخنان این "شاه شاهان" و هنری هشتم بود،با خود اندیشید که ای کاش دو گونی سیب زمینی به جای این دو پادشاه می آوردند. قطعا کارآمدتر جلوه میکرد!

کریچر در سوت خود دمید و بازیکنان از جارو ها فرود آمدند. ملانی چوبدستی اش را به سمت کادوگان گرفت تا ریسمان هایی که تابلوی او را به جارو می بست باز کند.

کریچر مقابل هم تیمی هایش ایستاد.
-اوضاع به هیچ وجه قابل قبول نبود!این طوری تیم نتونست موفق بود و بهتر بود هرچه سریعتر خودش خودش رو منحل کرد!

اینیگو خمیازه ای کشید.
-سخت نگیر کریچر یه بازی رو بردیم!

کریچر به سمت اینیگو برگشت.
-کریچر فکر نکرد که دفعه بعد همچین شانسی وجود داشت به این دوتا نگاه کرد!

کریچر با انگشت لاغر و درازش به آغا محمد خان و هنری هشتم اشاره کرد.
آغا محمد خان همچنان به دنبال چشمان بلاجر میگشت. هنری هشتم به او گفت:

-پیس...آغا محمد خان...تو میدونی اون حوری خوشگلا کجا رفتن؟ بعد از اینکه سر هزار و چهارصد و هفتمین زنمو قطع کردم دیگه همسری اختیار ننمو...

تق!

آغا محمد خان ناگهان بلاجر را به صورت هنری هشتم کوبید.
-مردک پست شهوت پرست! نزد ما از همسرانت سخنرانی میکنی و هزار و چهارصد و هفتمین زنت را به رخ مان میکشی؟ میخواهی ما را تحقیر نمایی؟ امر میکنیم چشمانت را در آورده در اصطبل زندانی ات کنند و پوست سرت را روی صورتت بکشند تا روزی هزار بار هزار بار از ما درخواست مرگ کنی!
-مرتیکه روانی مگه نون زنامو تو میدادی؟!

سپس دو پادشاه شمشیر کشیده و مشغول جنگ شدند.
واضح بود که این بار در چنین وضعیتی شانس از قدرت چندانی برای تغییر سرنوشت شان برخورددار نبود. تنها نیروی بزرگی چون مرلین میتوانست کمکشان کند که او نیز اهل پارتی بازی نبود.

کریچر گفت:
-اینطور نشد! تف مقابل اراذل باخت!

کادوگان حالی که شمشیر از نیام بیرون کشیده بود به نقطه ای از آسمان همیشه آفتابی تابلویش خیره شد و گویی افرادی نامریی را خطاب قرار می دهد گفت:
-ای فرمانده شریف! تیم اراذل شامل دوستان و همرزمان شجاع گریفندوری ما هستند که هرگز پشت ما رو خالی نکردند و در مبارزات کنار ما ایستادند! پس نگران مباش فرزندم چرا که برد ما و آنها ندارد و آنها از ما هستند ما نیز از آنها!

کریچر ناگهان متوجه نکته ای شد اما برای اینکه مثلا خودی نشان دهد در سوتش دمید تا بازیکنان به تمرین ادامه دهند. ملانی تابلو سرکادوگان را به جارو بست و اینیگو با کمک جادو هنری هشتم و آغا محمد خان را از هم جدا کرد و مجبورشان نمود سوار جارو شوند. کریچر آخرین بازیکنی که بود که اوج گرفت اما ذهنش به شدت مشغول نکته مهمی بود که کشف کرده بود. اراذل گریف، گریفندوری بودند و کاملا از اسمشان هم مشخص بود اما تف تشتی ها هم گریفندوری بودند ...همه ...همه ...به جز....خودش!
کریچر بیاد آورد که چگونه در تمرین اهمال می کردند و نسبت به وضعیت آغا محمد خان و هنری هشتم بی تفاوت می نمودند. آخرین جمله سرکادوگان همچون شمشیری تیز بر سرش فرو می رفت. آیا توطئه ای در کار بود؟ آیا اعضای تیمش و تیم حریف تبانی کرده بودند؟ چرا که نه! مگر نه اینکه همه درگروه بوده سالیان سال با یکدیگر گذرانده و به دوست و برادر و خواهر یکدیگر تبدیل شده بودند؟ هرچه بیشتر فکر میکرد، دلایل موجه تری برای توطئه پیدا می کرد. گویی شفا دهنده نوک چوبدستی را روی گردنش نهاده و طلسم شفا بخشی روانه بدنش میکند با این تفاوت که طلسم مذکور در تمام بدن پخش می شود و احساس خوشی در شخص ایجاد میکند اما کریچر احساس توطئه و حقارت می کرد که در بند بند وجودش شدت می یافت و هر لحظه چون باتلاق او را در خود فرو می برد. کریچر می بایست کاری می کرد...


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۱۷:۲۰
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۲۶:۴۴

وایتکس!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#80

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
تف تشت
.Vs

اراذل و اوباش گریف


پست دوم:


کریچر نگاهش مشکوک بود. به همه چیز و همه کس... حتی به آن کاکتوس مظلوم که در گوشه ای با تیغ های خود بازی می‌کرد.
کریچر با اینکه دست پرورده ی خانم بلک بود اما کمی باهوش بود.

همه‌ی اعضای تیم تف تشت با تنی خسته و اما خیالی آسوده به استراحت بعد تمرین می‌پرداختند. اما کسی حواسش به کریچر پیر که به طرف اتاق استراحت هنری هشتم و آغامحمدخان می‌رفت، نبود.
- کریچر هیچوقت جن تنبلی نبود. ما باید باز هم تمرین کرد.

آغامحمدخان درحالی که با سنگی سعی می‌کرد تا سر شمشیرش را تیز کند، با جدیت به طرف کریچر برگشت.
- ما در آن زمان ها هم انقدر به سربازانمان سخت نمی‌گرفتیم. مگر آمده ایم جنگ که هر لحظه باید آماده‌ی نبرد باشیم؟
- او درست می‌گوید. من سر انتخاب هزار و دویستمین زنم هم انقدر خسته نشدم .
- ای ماگل های بدبخت. کریچر به عنوان یک جن خوب به شما قول داد که طول نمی‌کشد. البته کریچر نوشیدنی های خوبی هم به شما داد که تقویت بشید. شاید وسوسه شدید و به حرف کریچر گوش کردید.

سر تمرین_چند دقیقه بعد

-آخر شما به اون دیگه چیکار دارید. شما حتی از دابی هم بدتر بود.

هنری هشتم درحالی که اسنیچ طلایی را در جیب قفل دارش می‌گذاشت با خشم به طرف آن جن پیر برگشت.
- بد است که به فکر هزار و چهارصد و هشتمین زنم هستم. شما چه می دانید از لطافت های زنان ما... شما چه می‌دانید که وقتی طلا می‌بینند چه اشکی در آن چشمان شهلایی‌اشان حلقه می‌زند؟ هان؟
- اسنیچ طلایی که واقعا از جنس طلا نیست که... بعدش هم از کجا میدانی که کریچر نمی‌داند؟ کریچر عمری با خانم بلک زندگی کرد!

در کمی آن‌طرف تر از آنها آغامحدخان با سر شمشیرش به بلاجر ضربه می‌زد.
- خودت را به موش مردگی نزن ای حیوان بدبخت. در حضور ما کسی جرئت ندارد قرنیه چشمانش را حرکت بدهد چه برسد به اینکه بمیرد.

کریچر جن بدبختی بود. کریچر جن خسته ای بود. کریچر جن پیری بود. اما همه‌ی اینها باعث نمی‌شد که جلوی این توطئه را نگیرد.
جن پیر به طرف جعبه‌ی قدیمی‌ای که از زیرزمین خانه‌ی بلک آورده بود، رفت. یکی از بطری های داخلش را برداشت. مطمئن نبود که برای چند قرن پیش است. دو لیوان بزرگ را پر از آن "عصاره‌ی مانده" کرد و به طرف آن دو نفر رفت.

چند دقیقه بعد

- ما در سر داریم... پُق... ملانی خانم را از... پُق... سرکادوگان خواستگاری... کنیم.
- های هنری، فکر او را از... پُق... سر جدا کن. او مال... پُق... ماست.
- کریچر به شما قول داد که اگر در مسابقه ببرید، ملانی را نصف کرده و به شما بدهد.
- تو دیگر چه می‌گویی... پُق... تو که کاره ای... پُق... نیستی. ما کل ملانی را... پُق... میخواهیم.

کریچر دسته‌ی جارویش را برداشت و و هر چند ثانیه بر سر خود می‌کوبید.
- کریچر جن بد. کریچر بیخود یه بطری نوشیدنی اجنه ساز اعلا رو حروم این دوتا کرد بدون اینکه نتیجه ای بگیرد! کریچر نتوانست در مقابل توطئه بایستد. کریچر باید بمیرد. اما... اما کریچر باید اول جلوی توطئه را بگیرد و بعد بمیرد. کریچر باید تصمیم جدیدی گرفت. کریچر باید راه‌های دیگه را امتحان کرد.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#79

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
تف تشت
.Vs

اراذل و اوباش گریف


پست سوم:


-جادوگرهای کثیف، دزدهای خائن، درازهای بی اصالت، کریچر این لکه ننگ رو با وایتکس هم شده پاک کرد.

کریچر با حالتی حماسی روی پاتیلی که جلویش بود خم شده بود و ملاقه ی سوپخوری خانم بلک را هماهنگ با این ناسزاها در معجون می چرخاند. در اثر این حرکات ناگهانی پاتیل مذکور ویژویژهای تهدیدآمیزی سر می داد.
-معجون چیزی کم داشت. معجونی که همه رو به اطاعت از کریچر وادار کرد.

کریچر دستور این معجون را دزدکی از یکی از دستشویی های دخترانه شنیده بود. دخترها درمورد معجون عشق قوی ای که باعث علاقه و اطاعت طرف مقابل می شد حرف می زدند اما کریچر تنها لغت اطاعت را شنیده بود!
-معجون باید سفید بود! نه زرد، زرد رنگِ دندانهای ماندانگاس دزد بود.

بعدازاین جمله وایتکس و بطری اش توسط او به درون پاتیل پرتاب شدند و تفی که کریچر بخاطر ماندانگاس پرتاب کرد نیز تصادفا به همان مقصد ریخته شد. کریچر با خوشحالی پاتیل را با تنبانش گرفت و سمت رختکن به راه افتاد.

آغامحمدخان و هنری هشتم بی خبر از همه جا ستون رختکن را بغل کرده و هیک هیک کنان چرت می زدند. اما لحظه ای بعد همه چیز فرق کرد. کریچر روی نوک پا به هرکدام از این ماگل های بخت برگشته نزدیک شد و ملاقه ای معجون در گوش آنها ریخت. بلافاصله هیک ها قطع شدند، تا چند دقیقه اتفاقی نیفتاد.
کریچر نگران نشد. خواست ملاقه ای دیگر بریزد که هنری هشتم با دستهای گشاده اورا بغل کرد. کریچر از بغل متنفر بود، مخصوصا اگر مثل این لحظه با نعره هایی از سر عشق به وایتکس و تف همراه باشد.
-آه کوتوله... کوتوله ی مهربان! ما تا امروز در دام بلای زن های بی کمالاتمان اسیر بودیم. جاهلیتی عظیم! از وایتکس درخشان و سفید غافل بودیم، از تفی که در زیر انوار خورشید می درخشد... .
-گزافه گویی بس است ای بی خرد! تف جواهری ست تنها در خور شاهان. مثل آن تف که در تشت است... او باید در خزانه ی ما با... .

بنگ!

سخنان آغامحمدخان با چماقی که به ملاجش خورد خاموش شد. کریچر طاقت نداشت کسی به تشت پر از تف او ابراز علاقه کند، هنری هشتم نیز که با چشمان قلبی به آن سو می دوید نیز به سرنوشتی مشابه دچار شد.

معجون عشق باعث اطاعت نشده بود. کریچر باید تصمیم بزرگتر و مهم تری می گرفت. تصمیم های مهم نیز باید در جاهای مهم گرفته شوند.
جای مهم برای هر فرد متفاوت است، شاید برای جادوگری دستشویی یا حمام باشد، اما برای کریچر فقط یک جای مهم وجود داشت؛ خانه ی خاندان بلک.
این خانه تنها جایی بود که از نظر کریچر به وایتکس نیاز نداشت و خوشامدگویی های پرسرو صدای بانویش برای او بسیار لذت بخش بود.
سرزنش ها و توبیخ ها با ورود کریچر به راهرو مانند بارانی شروع به باریدن کرد.
-کریچر! جن کثیف، تا الان کدوم گوری بودی.

قربان صدقه ها و توضیحات کریچر به بانویش از حوصله ی خوانندگان خارج است اما خانم بلک با دیدن خارهای کاکتوسی که او برای چشم های خواهر شوهرش آورده بود نرم شد و برای گره گشایی کارش به او کتاب خانوادگی شان یعنی «راهکارهای اصیل زادگان برای دشمنان نسخه ی نفیس صوتی» را به او قرض داد.

کتاب های خانوادگی با کتابهای دیگر فرق می کنند. آنها نه تنها از کاغذ نیستند بلکه شامل گنجینه ی متنوعی از خرت و پرت های نسل های مختلف در طی نسل های مختلف هستند. به طوری که در این جعبه اردک پلاستیکی آنجلا بلک نیز وقتی در نزدیکی گوش قرار می گرفت توصیه های خبیثانه ای داشت.
پس از نصف روز چپاندن خرت و پرت های زردرنگ شده ی جعبه کتابی در گوش، کریچر جست و خیزکنان و و با تصمیمی گرفته و زیربغل زده بود خانه بلک را ترک کرد.

توطئه چیده شد. کریچر در راهروهای تاریک و مخفی هاگوارتز غرغرکنان پیش می رفت.
-کادوگان با کریچر از توطئه حرف زد. اون فکر کرد که کریچر نفهمید. اوه کریچر حساب اون خائن هارو کف دستشون گذاشت. تک تکشون رو از سر راه برداشت و با تیم خودش مقابل اراذل پیروز شد!

طبق توطئه، از زیر در رختکن که حالا محل استراحت آغامحمدخان و هنری هشتم بود، قرص های خواب خانم بلک به داخل انداخته شد. این قرص های دودزا روزگازی دودشان را از گوش های خانم بلک بیرون می دادند اما حالا که عرصه بزرگتر شده بود جهش کنان به هرطرف رختکن دود خواب آور پخش می کردند.

قدم اول برداشته شده بود. کریچر ملانی و سرکادوگان را نشسته برروی نیمکت و درحال تخمه شکستن یافت. حرف قاشق عمه درزیلا در گوش کریچر تکرار می شد.
-سزای خائنان مرگ! مرگ با برگ، مرگ... .

کریچر وقت زیادی نداشت. او قاشق را از گوشش درآورد و در درختی که بالای نیمکت وجود داشت فرو کرد. درخت نیز با این شوک برگ هایش را کپه کپه در چش و چال ملانی و کادوگان بیچاره فرو کرد!
برگها آنهارادرمیان گرفتند، به دست و پاشان پیچیدند و هر زمان که دستی پایی مویی از کپه برگ بیرون می آوردند درخت برگ های بیشتری تولید می کرد و راه خروج را بر آنها می بست.

کریچر راضی و سوت زنان از محل دور شد.

در راهروی منتهی به برج گریفیندور، کریچر میمبله میمبوس تونیا را که از ترس او خودش را شبیه مجسمه ای درآورده بود از خار گرفت و به گلخانه شماره دو انداخت. گلهای سرخ این گلخانه عادت داشتند تا خارهای یکدیگر را بشمرند و کاکتوس مورد پیچیده ای برای آنها محسوب می شد.

فقط یک نفر مانده بود.
کریچر خرت و پرت های جعبه کتابی را زیر و رو کرد و در گوش فرو کرد. هیچکدام برای یک پیشگو توطئه ای نداشتند تا اینکه بلاخره چاره را یک جفت دستکش دایی نوئل به او نشان داد.
کریچر دزدانه از برج گریفیندور بالا رفت. از پنجره اتاق اینیگو به داخل پرید و فلش ویروسی پر از فیلم های ترکی را به گوی پیشگویی اینیگوایماگو زد.
این فلش وظیفه داشت تا مخاطب را به هر طریقی شده جذب کند. حتی اگر با استفاده از دستهای مجازی ای که مخاطب را به صندلی می چسبانند باشد. به همین ترتیب اینیگو هم از سر راه نقشه شوم کریچر کنار می رفت... .

کریچر حالا کاری نداشت، جز اینکه به طرف قاب دیوارکوب برود و گلابی اش را قلقلک بدهد.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۳۲:۴۳

بپیچم؟


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#78

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تف تشت
.Vs

اراذل و اوباش گریف


پست چهارم:



درب آشپزخانه روی پاشنه چرخید و بیست و هفت هشت جفت چشم درشت ورقلمبیده به کریچر زل زد. جن های خونگی با تکه پارچه‌ای به کمر و قوری دم‌کنی هایی با نشان هاگوارتز به سر، همونطور که سینی‌های غذا و تشت‌های ظروف کثیف رو به دست داشتن، در جا خشکشون زده بود و سر‌هایشون رو به سمت کریچر چرخونده بودن. دابی که کریچر رو شناخته بود، کتری بزرگ آب جوشش را بسم‌المرلین نگفته روی زمین ول کرد و باعث غیب شدن دو سه تا از جن‌های مجاورش شد. با خوشحالی به سمت کریچر اومد و گفت:
-کریچر بلاخره نامه‌های دابی درباره ت.ه.و.ع رو خوند؟ کریچر خانوم ارباب بداخلاقش رو ول کرد و آمد توی آشپزخانه کار کرد و حقوق گرفت؟
-دابی بهتر بود زبانش را گاز گرفت و دهانش را شست وگرنه کریچر مجبور شد خودش با وایتکس این کار رو کرد! کریچر اینجا بود چون کریچر به کمک نیاز داشت و کریچر هیچ کس دیگه نداشت. کریچر بی ارباب ریگولوس!

این رو گفت و شروع به کوبیدن چشم ورقلمبیده‌اش به لوله کتری کرد! سایر جن‌های خونگی که به خودزنی عادت داشتن به زل زدن ادامه دادن، اما دابی جلو پرید و لنگ کریچر رو گرفت و به عقب کشید:
-کریچر نکرد! کریچر خودش را نزد! دابی و بقیه به کریچر کمک کرد!
-دابی بهتر بود اول لنگ کریچر رو ول کرد تا کریچر را جلوی وینکی خانوم بی آبرو نکرد! دابی و سایر جن‌ها اینجا جارو داشت؟


مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین مملو از تماشاگران گریفندوری بود که اکثراً پرچم‌ها و کلاه‌های هردو تیم رو همراه داشتند و برد و باخت جفت تیم‌ها براشون به شمشیر گریفندور بود و صرفاً اومده بودن نوشیدنی کره‌ایشون رو بخورن و جیغ‌هاشون رو بکشن. ولی برعکس گزارشگر بازی، یوآن ابرکرومبی، مثل اسفند رو آتیش بود و نمی‌تونست صبر کنه تا بازی شروع شه و سیل خورده‌گیری‌هاش رو بار هم گروهی‌هاش کنه. هر چی باشه از نظر یوآن گریفندور به قهقرا رفته بود. غول‌های غارنشین با تنه چنارهایی که به جای باتون در دست می‌چرخوندند منتظر شروع مسابقه بودن تا چندتا بازیکن رو کتلت کنن و بخندن. تفریح غول‌های غارنشین همین بود بلاخره. هاگرید هم با اون هیکل عظیمش در میون جایگاه تماشاگران حسابی به چشم می‌اومد. هاگرید علاقه‌ای به هیچ کدوم از تیم‌های گروه گریفندور نداشت چون خودش توی تیم تیم بود، و صرفاً برای تشویق برادرش گراوپ اومده بود. این وسط کسی حتی به یاد کریچر هم نبود.

درهای رختکن اراذل و اوباش گریف باز شد و آرتور، آستریکس، ادوارد و استرجس در میان تشویق و هیاهوی دخترهای گریفی و درحالی که توسط عمو قناد، پاندا و ناپلئون مشایعت میشدن، لبخند زنان وارد زمین شدند و برای حاضرین ورزشگاه دست (در مورد ادوارد قیچی) تکون دادن.

در وهله‌ی بعد درهای رختکن تف تشت باز شد و اگر تا اون لحظه دو هزار لیتر نوشیدنی کره‌ای توسط ملت مصرف نمی‌شد و بازیکن‌های اراذل هم نگران غول‌های غارنشین نبودن و به جاش با دقت به تیم تف تشت نگاه می‌کردن، متوجه می‌شدن که چیزی بیشتر از دماغ‌های بزرگ و کشیده در مورد هم گروهی‌های گریفیشون توی تیم تف تشت عوض شده. در حقیقت فقط کریچر شبیه خودش به نظر می‌رسید، خب راستش از شما چه پنهون، فقط کریچر خودش بود!

وینکی، وزیر سابق، با یک خروار آرایش که در وهله‌ی چیکه کردن از دماغ و چونه‌ی نوک تیزش بود، و با یک کلاه گیس آبی روشن، روی جاروی ملانی استانفورد نشسته بود. دابی تابلوی گلابی‌های وردی آشپزخونه رو کنده بود و توی کله‌اش کوبونده بود. حالا سرش تا گردن از توی قاب تابلو بیرون زده بود و روی جاروی کادوگان نشسته بود. اینیگو اندکی قد بلندتر از یک جن بود، نتیجتاً یه جن خونگی روی سر اون یکی سوار شده بود و ماسک نیم چهره‌ی اینیگو رو پوشیده بود و چادر مشکی خانوم بلک رو مثل شنل روی دوشش انداخته بود تا جن پایینی رو قایم کنه. به همین منوال دو جفت جن جن سوار دیگه ملبس به لباس‌های عهد دقیانوسی که از اتاق ضروریات کش رفته بودند، به شکل آغا محمدخان و هنری هشتم دراومده بودن. شاهکارشون ولی جن خونگی مادر مرده‌ای به اسم کالی بود که یک کوسن سبز بزرگ بهش پوشونده بودن و یه دوجین سیخ آشپزخونه توی کوسنه فرو کرده بودن. فکر کنم نیازی به گفتن نباشه که کالی قرار بود کی باشه.

جن‌های خونگی شاید در راحت ترین البسه و شرایط قرار نداشتن، ولی توی چشم‌های تک تکشون برقی می‌درخشید. جن‌های خونگی هیچ وقت هیچ مسابقه‌ای نداده بودن، هیچ‌وقت تیم نداشتن، هیچ‌وقت اجازه‌ی مشارکت بهشون داده نشده بود، این بود که مصمم و آزمندانه منتظر سوت آغاز بازی بودن، که در این لحظه به صدا دراومد!

دابی که حسابی در نقشش فرو رفته بود، سرخگون رو زد زیر بغلش و با فریاد "همرزمان حمله کرد! " به سمت دروازه حریف گوله کرد! چند قدمی با عمو قناد فاصله داشت که ادوارد دست قیچی جلوی روش ظاهر شد. ادوارد با روی خندان گفت:
-بی خیال سر، سرخگون رو رد کن بیاد!
-رو آب خندید ادوارد! مگر اینکه خوابش رو دید ادوارد!

نقل قول:
-و حالا کادوگان از تیم تفت تشت در یک حرکت دیدنی ادوارد دست قیچی رو پشت سر میذاره و از بازدارنده‌اش جاخالی میده. البته جا داره بگم که ادوارد هم بازدارنده سفت و سختی نفرستاد، انگار که از جر خوردن تابلوی کادوگان می‌ترسید. کادوگان فقط عموقناد رو بین خودش و دروازه داره، میره جلو، عمو قناد داره جلوی هر سه تا حلقه قر میده و شعر میخونه، کادوگان شوت می‌کنه، نه شوت نبود، یه پاس بسیار "جن زیر کاه" به اون یکی مهاجمشون آغا محمد خان بود. آغا محمد خان به طرز عجیب و غریبی توپ رو با وسط‌های شکمش میگیره و از بالای سرش شوت میکنه...


جن پایینی توپ رو گرفته بود و از زیر لباس مبدل، داده بود دست جن بالایی که روی شونه اش واستاده بود، و اون هم بلافاصله شوت کرده بود.

نقل قول:
-گل! گل اول برای تف تشت!


بازیکن‌های تف تشت که از خوشحالی توی پوست خودشون نمی‌گنجیدن هر کدوم با مراعات فاصله ایمن با غول های غارنشین به یه گوشه از زمین ورزشگاه رفتن و مشغول تمیز کردن شدن.

نقل قول:
-باید اقرار کنم روشی که تف تشت برای ابراز خوشحالی در نظر گرفته بسیار زیبا و پسندیده است. چه فرهنگ بالایی در گریف موج میزنه. احترام به ورزشگاه و محیط زیست...


بازیکن‌های اراذل باید بازی رو شروع می‌کردن. اندکی ناباوری و رنجیدن توی چهره‌ی آستریکس وقتی سرخگون رو دست می‌گرفت و به نقطه‌ی شروع می‌رفت مشهود بود.

نقل قول:
-این بار حمله رو اراذل گریفندور شروع میکنن. شاهد شکل گیری یه حمله‌ی سه‌گانه‌ی زیبا توسط سه مهاجم اراذل هستیم که به زیبایی با پاس کاری به هم جلو میان، آستریکس پاس میده به ناپلئون، ناپلئون پاس میده به پاندا، پاندا پاس میده به آستریکس...


شترق!


-ماشالله هزار ماشالله داداش پهلونم! ناز شستت!

کل ورزشگاه به جز هاگرید:
-

نقل قول:
-یکی از غول‌های غارنشین به مهاجم تیم اراذل حمله کرد. سرخگون از دستش رها شد و کادوگان اون رو گرفت. کادوگان پاس میده به ملانی. ملانی اما سرخگون رو گرفته دستش و روی زمین نشسته و تکون نمیخوره...

-ملانی از ارتفاع ترسید! ارباب کرواچ هم ملانی رو مجبور کرد به ارتفاع بره! ملانی نخواست! ملانی ترسید!

نقل قول:
-کریچر، جستجوگر تف تشت داره با سرعت زیاد به سمت پایین پرواز می‌کنه. از قیافه‌ی استرجس برنمیاد که گوی زرین رو دیده باشه، احتمالاً این یه حمله‌ی دروغی ورانسکی از سمت کریچره، ولی نه، انگار کریچر داره به سمت ملانی میره تا اون رو راضی به پرواز کنه.

_ملانی برگشت روی جاروش و پرواز کرد! ملانی به کریچر قول داد!
-ملانی یه غلطی کرد کپتن! ملانی از ارتفاع ترسید!

کریچر با کف دستش به صورت خودش کوبید.
-ملانی اینجا واستاد الآن کریچر ملانی را ردیف کرد.

کریچر به سمت تماشاگران حاضر در ورزشگاه رفت و چند دقیقه بعد با یک بطری نوشیدنی کره‌ای برگشت.
-ملانی این رو خورد تا به ترسش غلبه کرد. اگر ملانی دختر خوبی بود کریچر باز هم برایش نوشیدنی کره‌ای گرفت.

ولی در حالی که بازیکن‌های تف تشت مشغول راضی کردن ملانی بودند، آستریکس که از ضربه‌ی غول غارنشین گیج و ویج شده بود، به خودش اومده بود و در یک حرکت ضربتی سرخگون رو قاپید و به سمت دروازه تف تشت پرواز کرد.

-مرد خون‌آشام رو گرفت! الآن گل زد!

مدافعین تیم تف تشت با سرعت به سمت آستریکس پرواز کردن اما هنوز بیست قدمی از او فاصله داشتن که سرخگون را پرتاب کرد. کالی به سمت سرخگون پرید و با یکی از سیخ هایش سرخگون را پاره کرد!

-قبول نیست آقا تقلبه! توپ ما رو پاره کرد!
نقل قول:
-متاسفانه هیچ قانونی مبنی بر پاره کردن سرخگون در قوانین کوییدیچ به ثبت نرسیده تا از تیم اراذل در این لحظه دفاع کنه. به شما عرض کردم فنریر گری بک به درد قانون وضع کردن نمیخوره! چاره‌ای نیست جز اینکه منتظر به پایان رسیدن بازی و تثبیت نتیجه به وسیله‌ی گوی زرین شد. این بار روی شونه‌ی استرجس و کریچر رو بیشتر می‌کنه...


کریچر سعی می‌کرد به حرف‌های یوآن گوش نکنه و حواسش رو شیش دنگ به جاخالی دادن از لای پر و پاچه‌ی غول‌های غارنشین و پیدا کردن گوی زرین بده. یک حس دلهره‌آوری به کریچر یادآوری می‌کرد که دوز و کلک‌هایی که برای دست به سر کردن اعضای حقیقی تیمش به کار برده بود تا همیشه دووم نمی‌آورد. بهتر بود هرچی زودتر گوی زرین رو پیدا کنه و قال اراذل رو بکنه، قبل از اینکه اعضای حقیقی تف تشت به خودشون بیان و مربای همه‌چی در بیاد.

کریچر از زیر کف پای بالا گرفته‌ی غول غارنشینی که قصد کتلت کردنش را داشت به سرعت رد می‌شد که دید! نه گوی زرین، بلکه اعضای حقیقی تیم تف تشت که از انتهای راهروی ورزشگاه سراسیمه به سمت ورزشگاه می‌دویدند!

استرجس پادمور هم دید! ولی اون گوی زرین رو دید!

نقل قول:
-آیا شاهد یک حمله‌ی دروغین ورانسکی دیگه از سمت کاپیتان تیم اراذل هستیم؟ و یا شاید اون اینبار به راستی گوی زرین رو دیده؟


کریچر سرش رو به سمت استرجس چرخوند و دلش هری ریخت! گوی زرین درست جلوی جاروش بود و کریچر اگه به سمتش گوله می‌کرد، شاید می‌تونست قبل از رسیدن تیم حقیقیش به وسط زمین بازی و بالا اومدن رسوایی گوی رو بگیره، فقط مشکل اینجا بود که استرجس خیلی از او نزدیکتر بود...

نقل قول:
-کاپیتان تیم تف تشت هم که حالا گوی زرین رو دیده با تلاشی رقت انگیز به سمتش حرکت می‌کنه ولی کاپیتان اراذل تقریباً به گوی رسیده...


شترق!

کل ورزشگاه من جمله هاگرید:
-
نقل قول:
-میزان تقلب و رسوایی تیم تف تشت باور نکردنیه! ملانی که در اثر خوردن نوشیدنی کره‌ای حسابی تعادل خودش رو از دست داده با سرعت جن بو داده از ناکجا آباد پیداش شد و خودش رو روی استرجس انداخت! کریچر هم از فرصت استفاده کرد و گوی زرین رو گرفت! تف تشتی‌ها یه مسابقه‌ی دیگه رو هم کشکی کشکی بردن!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱:۱۳ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#77

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
اراذل و اوباش گریف
VS
تف تشت



زمان: ساعت 00:00 روز 30 تیر تا ساعت 23:59:59 روز 5 مرداد

داوران:
بلاتریکس لسترنج
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#76

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
ترنسيلوانيا Vs هارپی هالی هد


رختکن زمين بازي کوييديچ:

قبل از مسابقه بود و همه ی بازیکنان در حال آماده شدن بودند. به لطف سندی، رختکن حال و هوایی بسیار موسیقیایی گرفته بود.
- خديجه خديجه، ببين چطور شد خديجه، خديجه خديجه طوفان شد خديجه، خديجه خديجه، ببين چطور شد خديجه، خديجه خديجه طوفان شد خديجه، اي يارم خديجه، دلدارم خديجه...

- يکي بياد اينو... يه کاريش بکنه. سرمون رو با نوشابه خورد.

بعد از اين حرف ريتا، گروه ضربت وارد کادر شدن و سعي کردن سندي رو بکنن تو گوني خوني.

- بهار بيار نمير بزک، دست از سر ما بردار...

گروه ضربت که متوجه وخيم بودن وضعيت شدن، تمیز کردن مجرای تنفسیشون رو ول کردن و وارد عمل شدن.

- مقاومت بي فايده ست. تسليم شو.
- من خيلي آهنگاتون رو دوست دارم آقاي سندي.
- هشدار! هشدار براي ميمون 12! ميمون 12!
- کبوتر آي کبوتر، کبوتر نامه بر، بگو چه داري، از يار و ديارم خــــبــــر!
- لطفاً هول نديد، يکي يکي امضا ميدم. کسي سلفي هم ميخواد منتظر بمونه.

کمي بعد - زمين بازي کوييديچ

بازیکن های دو تیم وارد زمین شدند. آرنولد لبخندی کپی برابر اصل زده بود. ریتا هم منو رو ول نکرده بود و با اون وارد مسابقه شد. جیسون هم کوله پشتیش رو ول نکرده بود و با اون وارد زمین شد. ادوارد نیز لبخندی ژکوند بر لبش داشت. بازیکن ها آماده پرواز شدن. نقاب، با یه پستونک تو دهنش وارد زمین شد، پستونک رو تف کرد بیرون و شروع به صحبت کرد:
- به عنوان کسی که اسمش خیلی THUG LIFE ـه، شروع بازی رو اعلام میکنم!

یه سوت گذاشت تو دهنش و سوت زد. با سوت نقاب بازی شروع شد.
بازيکن ها مثل مور و اسب شاخدار داشتن اينور و اونور پرواز ميکردن. گزارشگر کار خودش رو شروع کرد:

- آبرفورث و ادوارد دارن شونه به شونه اسنيچ رو تعقيب ميکنن. ريش آبرفورث داره ميره تو دماغ و دهن ادوارد. فکر کنم ريش آبرفورث مجرا تنفسيش رو بسته. وضعيتش به نظر وخيم مياد. ادوارد... کم کم داره پشت ريش آبرفورث غيب ميشه!

گزارشگر درست ميگفت. انگار ريش آبرفورث داشت کوييديچ بازي ميکرد. با اين حرکت، ريش آبرفورث رتبه اول رو در ليست خفن ترين ريش ها به دست آورد.

- و اين لازانياست که کوافل دستشه و سندي داره سعي ميکنه جلوشو بگيره... لازانيا بخوريد! لازانيا پنير داره!

لازانيا به سندي نگاهي پوکرفيس طوري انداخت.
- من از آهنگات خيلي بدم مياد. از خودت هم خيلي بدم مياد.
- شما کاپي ميکني! شما در بهترين حالت يه خورشت کرفس گرم شده هستي!

گزارشگر ادامه داد:
- علامت سوال نقطه اش رو به طرف گرگينه وحشي پرتاب ميکنه! اوخ... ضربه ميخوره پس کله اش. از اين زاويه اي که من اينجا دارم فکر کنم رباط صليبي مغزش پاره شده باشه.

مسئولين امداد ريختن تو زمين و گرگينه رو کشون کشون و با وعده استخون و غيره، بردن بيرون. بيرون انداختن گرگينه از يه مکان خيلي راحته. شکارچي هيولا و اينا همشون کلک گاليونه!

- ريتا داره ميره سمت دروازه حريف...و...و...گــــــــل!

با شور و شوق تماشاچي ها استاديوم منفجر شد. چند مورد سکته و گرفتگي عروق هم گزارش شد ولي خب... تيم ترنسيلوانيا تيم محبوبي بود و هوادارا طرفداري خودشون رو اينجوري و با کر کردن گوش بقيه نشون ميدن. بازی ادامه پیدا کرد.

- پاتریشیا داره به سمت دروازه ترنسیلوانیا میره. به نظر میرسه بوگارت میخواد دفاع کنه...وای! این چیه بوگارت بهش تبدیل شده؟

همه ی سر ها به سمت دروازه چرخید. به جای بوگارت یه مار روی جارو بود. تا اون لحظه هیچکس نمیدونست که مار ها هم میتونن سوار جارو بشن اما خب هر سخن جایی و هر مار مکانی دارد!
میدونید مردم وقتی که مار بزرگ میبینن چیکار میکنن؟ درسته! باهاش مبارزه میکنن! ملت غیور ما اینجوری هستن! همه تماشاچی ها ریختن تو زمین و با چوب بیسبال و لوله بخاری افتادن به جون بوگارت. ریدیکولوس و اینا هم حالیشون نبود.

- ولم کنید بابا! این تو جون منه تو خون منه دست خودم نیست!
- شما خیلی اشتباه کردی که تو خونِته! نیل آرمسترانگ رفت ماه که الان ترسوندن توی خونِت باشه؟
- آره.
- آره؟
- نیل از دوست های قدیمی من بود. هی روزگار... چه قدر با هم میرفتیم قلیون میکشیدیم. یادش بخیر.

تماشاچیا که دیدن بوگارت اهل قلیون هم هست، بد تر از قبل گرفتن زدنش. دو تیم هم که دیدن انگار تماشاچیا ورزش زیبا و باستانی "بوگارت زنی" رو بیشتر از کوییدیچ دوست دارن، به همراه تماشاچی ها که زدن بوگارت خسته شده بودن رفتن و تو افق محو شدن تا تو افق یه چایی بزنن بر بدن.

فقط آبرفورث مونده بود با ادوارد. پس از لحظاتی سکوت، آبرفورث گفت:
- منم دیگه برم.

و آروم آروم تو عمود محو شد. ادوارد اما نرفت چون چشمش به اسنیچ افتاد که حدود دو متر باهاش فاصله داشت. آبرفورث حتماً کور بود که نتونسته بود اون رو ببینه. ادوارد آروم آروم به اسنیچ نزدیک شد، گرفتش و اینجوری ترنسیلوانیا برنده شد. درسته. ترنسیلوانیا خیلی گروه خفنی بود.


ویرایش شده توسط جیسون ساموئلز در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۳۰ ۱۷:۴۱:۳۲

تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#75

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
ترنسیلوانیا .Vs هارپی هالی هد


ادوارد به تیمش میباله و میباله و اینقدر میباله تا بالاخره به شکل سرو درمیاد و سقف تالار عمومی ریونکلاو رو میشکافه، اما بی توجه به این مسائل جزئی و بی اهمیت همچنان مغرورانه به بالیدن خودش ادامه میده و قد میکشه.
آما...
یکی از برگ هاش میفته و باعث میشه حواسش از بالیدن پرت بشه و توجهش به برگ معطوف شه!
-هی! برگرد سر جات ببینم!

برگ همون لحظه ای که به زمین میرسه تغییر شکل میده و دقیقا جایی که باید میفتاد، انسانی با کت شلوار سیاه پدیدار میشه.
این مسئله باعث میشه بقیه ی برگای ادوارد هم بریزه و زیرچشمی نگاهی به آرنولد بندازه که تلاش مذبوحانه ای می کرد تا پشماش رو سر جاش بچسبونه. کسی چه میدونست؟ شاید یه نفر در آینده طلسم برگ درآوردن یا چسبوندن پشمای ریخته شده رو هم اختراع می کرد!

برگ انسانی یا انسان برگی؟ مسئله اینا نبود... مسئله این بود که یک غریبه اونجا وسط تالار ایستاده بود و داشت چیزی رو از جیبش درمیاورد که خطرناک به نظر می رسید.

-همگی بخوابید رو زمین!

این جمله ای بود که ادوارد در ذهنش گفت... اما تا تصمیم گرفت همین جمله رو بلند هم بگه دید که اون وسیله یک عینک آفتابی بیشتر نیست و روونا رو هزاران مرتبه شکر کرد که جمله رو بلند هم نگفته و خیطی به بار نیاورده!

مرد برگی بعد از اینکه عینکش رو به چشم زد، به طرف ریتا برگشت و چند قدم بهش نزدیک شد.

-باز چی شده، دن؟ چرا مزاحم زمان استراحت من شدی؟

ریتا بدون اینکه نگاهش رو از صفحه ی بازی برداره، این رو میگه و به بازی ادامه میده.
بله! بازی که شوخی بردار نیست! سر برگردونه که جیسون ازش ببره؟ ریتا ببازه؟ دیگه چی؟!

-معذرت میخوام که مزاحم اوقاتتون شدم، علیا حضرت. از طرف مدیریت روزنامه همشهری براتون پیغام آوردم.

ریتا جوابی نمیده... چرا باید خودشو برای جواب دادن به یه فرستاده ی کم ارزش، تازه اونم از طرف یه آدم کم ارزش تر خسته کنه؟ وقت و انرژیش خیلی بیشتر از اینا ارزش داشت!
ریتا وقتی سیصد و چهل و پنج دست دیگه هم با جیسون بازی کرد و بالاخره از بازی کردن خسته شد، رو کرد به غریبه ای که دن نام داشت و با کلافگی گفت:
-می شنوم.

دن که تمام این مدت درحالیکه دستاشو رو هم قفل کرده بود، پشت سر ریتا ایستاده بود و به نقطه ی نامعلومی در روبروی خودش زل زده بود، سرش رو به نشانه ی احترام کمی خم کرد و نامه ای رو از جیب داخلی کتش درآورد و به سمت ریتا گرفت.
-گفتند نامه رو فقط خودتون باز کنید؛ سریه.

ریتا نامه رو در کندترین حالتی که میتونست، طوری که کسی نمونه که نفهمیده باشه میلی به گرفتن نامه نداره، گرفت و همزمان با چرخوندن چشماش، باز کرد...
-خب بچه ها! پاشید بریم که کلی کار داریم!

دفتر روزنامه همشهری

ریتا پشت گنده ترین میزی که توی دفتر پیدا می شد نشسته بود و بقیه ی اعضای تیم کنارش ایستاده بودن. پشت سر همه، دن دیده می شد که داشت نهایت تلاشش رو می کرد دیده نشه.
ادوارد نیم نگاهی به میزی انداخت که با بی رحمی تمام از چوب گردو کنده شده بود. چرا این جماعت نمی فهمیدند درخت حرمت داره نه لذت؟

ریتا با سر اشاره ای به نگهبان پشت در کرد. نگهبان در رو باز کرد، به بیرون رفت و با حرکت دست، کسی رو به سمت اتاق و صندلی وسط اون راهنمایی کرد، بعد خودش رفت بیرون.

-خب؟
-بنده شماره هفت ایرانم، پسر طبیعت، سفیر صلح دنیا... بغ بغو کن عمو ببینه!
-

ریتا دوبار دستاشو بهم کوبید و دوتا مرد سیاهپوش وارد اتاق شدن و دیوونه ای که داشت بغ بغو کنان سعی می کرد از درخت سرافراز کنار ریتا بالا بره رو به زور و ضرب بردند بیرون.

نفر بعدی خودش در زد و اومد تو.
-سلام.
-خب؟
-مملی هستم.
-مهم نیست کی هستی... استعدادت چیه؟
-لبخند میزنم.
-
-
-یکی بیاد این مرتیکه که نیشش تا بناگوش بازه رو ببره بیرون. با اون دندوناش.

قسمت نبود سه تا بازیکن درست درمون گیرشون بیاد مثکه...

یک بار دیگه در باز شد و آدم کلاه به سر و عینک دودی به چشمی اومد ایستاد وسط اتاق و قبل از اینکه ریتا اجازه بده، شروع کرد...
-امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه...
-

در همین لحظه، در با شدت به هم کوبیده شد و یک نفر همینطوری بی اجازه و پا برهنه وارد داستان شد!
هیئت ژوری:

-چرا نوبت من رو میگیری؟ چرا بدون نوبت همینجوری سرتو میندازی میای تو؟ الان نوبت منه! باز، باز، باز، باز... باز منو کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی، دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی! یکی دیگه داشتی رفتی!
- نه خیرم! نوبت خودمه!
-

تا اون دو نفر داشتن دعوا میکردن، یه چارپای دیگه هم همینطوری سرشو انداخت اومد تو...
عه عه عه عه عه! معلوم نیست دفتر کاره دارن اینا تو این روزنامه همشهری یا محلی برای نگهداری چارپایان؟ پس کی این جماعت میخوان یاد بگیرن اول باید در بزنن بعد بیان تو؟

-سیا هله دان.. هله دان.. هله دان.. هله دان.. امیید جهاااان!
هیئت ژوری+ افراد در حال دعوا:

دو نفری که در حال دعوا بودن، همدیگه رو ول میکنن و به مغز ردی ای که جرئت کرده بود در برابر اونا عرض اندام کنه خیره میشن.

-سیا.. سیا..
-شما کاپی میکنی، ما اینجا کاپی نمیخوایم. شما اصلا ساز میزنی؟
-گیتار.
-خب! نظر من اینه که شما همون ورزش رو دنبال کنی.

نفر سوم دل شکسته و مغموم، طوری که کسی متوجه نشه از گوشه ی کادر خارج میشه... ولی زهی خیال باطل! همه تا وقتی از در خارج شه هو کشیدن براش که بفهمه پاشو تو اینجور جاهای جدی نباس بذاره.
دو نفری که داشتن با هم دعوا میکردن، هم دیگه رو بغل میکنن و آشتی کنون و تعارف بازی و اینا، بالاخره دومی هم از همون گوشه ی کادر خارج میشه و اولی میمونه و استیجش...

-خب؟
-دختر آبادانی بی قراره، دختر آبادانی بی قراره.. عاشق شده و خبر نداره، عاشق شده و خبر نداره!...
-من شما رو در گروه خودم میخوام. اسمتون چی بود؟
-سندی.
-امیدوارم بتونیم با هم به فینال برسیم و گروه اول بشیم!

نفر اولی هم بالاخره از کادر خارج میشه و هیئت ژوری نفس راحتی میکشن. حالا فقط دو تا بازیکن دیگه لازم داشتن!
بعد از اینکه کمی خستگی در کردند و آرنولد غذاشو خورد و ادوارد مدیتیشن روزانه اش رو انجام داد و ریتا و جیسون چارصد پونصد دور دیگه پی اس بازی کردن، بالاخره تصمیم گرفتن تا به بازیکن انتخاب کردنشون بپردازن.

نفر بعدی که وارد شد... هی! این جعبه چیه میاری میذاری رو صندلی ملت، نگهبان نفهم؟ اصن کی اجازه داد پا برهنه بپری وسط داستان؟ چطور جرات کردی جلوی علیا حضرت؟
چی؟! علیا حضرت خودشون فرمودن؟! اوکی اوکی.

علیا حضرت قدم رنجه فرمودن، از جا برخاستن و رفتن در جعبه رو باز کردن.
-ااا.. اااربببب... ااارررببببااببب؟ شما... اینجا... تو جعبه آخه چرا؟ امر می کردید من خدمت می رسیدم!
-خیلی جرات داری، ریتا! دقیقا این جا، کنار سه تا محفلی چه کار می کنی؟
-ارباب! هدف من فقط جاسوسی از محفل و سر درآوردن از روابط بینشونه به روونا!

-خیلی باهوشه! فهمیده که اون یه بوگارت نیست!

-چی؟ بوگارت؟ چه طور جرات می کنی به ارباب من بگی بوگارت؟
-نه جدا تحلیل نداری! یعنی واقعا نفهمیدی اون اربابت نیست؟ کی تو رو ریون راه داده؟ آدم اینقدر خنگ آخه؟

ریتا نگاهی به اربابش میندازه... اربابش اینجوری نبود، بود؟
-ریدیکولوس.

بوگارت به داخل جعبه اش پرتاب شد و ریتا سریعا در جعبه رو بست. بعد رفت نشست پشت میز، سر جاش و با دست اشاره کرد که ببرن جعبه رو بذارن یه گوشه، روی درشم بنویسن بازیکن شماره دو.
ریتا همه ی اینارو با یه اشاره ی دست گفت... ریتا خیلی آدم باهوشی بود، بقیه نمیفهمیدن!

-از برده نمیتر...
-آرنولد! یه کلمه دیگه حرف بزنی، از دمت سر و ته آویزونت میکنم به سقف.
-خیلی اعصاب داره! فکر میکنه من از سر و ته آویزون شدن نمیترسم. من هیچوقت تو عمرم سر و ته نبودم!

-خب حالا شما دوتا هم! نفر سوم رو چیکار کنیم؟
-بذارید ببینم من کسی رو پیدا میکنم...

جیسون کوله پشتی سفرش رو باز میکنه و در حالیکه دستش رو تا شونه کرده تو کوله و زبونش رو از دهنش درآورده، یه چیزی از تو کوله میکشه بیرون.
-آهااا! این چطوره؟
-چراغ راهنمایی رانندگی؟ از مسابقات کوییدیچ هاگوارتز تا الان تو کیفته؟
-عه؟ تکراری بود؟ نه خب، صبر کنین... این چی، این چطوره؟
-علامت خطر آخه؟!
-نه نه... اشتباه شد. صبر کنید... آها! اینه! خودشه!

سه نفر دیگه به علامت سوالی که جیسون در دست گرفته بود خیره شده بودن...

-شماها همه تون خیلی عاقلید! جاتون هافلپافه!
-بده من اونو. بده من تا به چیزای دیگه ای نرسیدی! معلوم نیس کوله اس داره یا کمد آقای ووپی؟

حالا که بازیکنان تیمشون تکمیل شده بود، زمین اون هارو می طلبید!


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#74

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
ترنسیلوانیا Vs هارپی هالی هد


یکی بود یکی نبود! ما هم اصلا کاری نداریم که چرا نبود! حتی به باقیش هم کاری نداریم.. داستان این دفعه ی ترنسیلوانیا از اونجا شروع میشه که :

"بر بالای بلند تپه ی هزار اردک.. هوم نه نه.. اردک نه، هزار هیولای ومپایرِ وحشت انگیزِ رعب آورِ خیلی خیلی ترسناک!" در هتل قلعه ی ترنسیلوانیا.. اممم.. نه .. داستان از خیلی قبل تر از این حرفا شروع میشه.. وقتی که قلعه ای نبود و هیولاها و خون آشام ها و این خبرها اصلا نبود و ترنسیلوانیا یک قریه ی کوچکی بود پایین تر از ری!

و روی تپه ی بالای دهکده جک و ننه ی جک با هم فقیرانه زندگی می کردن! بابای جک هم نمی دونیم در کدوم جنگ و جشن و بدبختی ای گور به گور شده بود و سال ها بود که نبود! !

روزها ننه جک رفت و روب می کرد؛ شیر گاو رو می دوشید و به تیم رسیدگی می کرد(!؟) پیاز و جعفری.. شلغم و هویج.. موز و نارگیل و خیلی چیزهای دیگه می کاشت! و جک هم برای خودش با توپ هاش بازی می کرد! تا اینکه یه روز ننه جک از انباری در اومد و با لگد زد زیر توپ های جک!

-دوششووومپپرررچچ!
- اووووخ اووووخ ننهه... توپمو ترکوندی.. الان دیگه نمی تونم زندگی کنم.. دیگه نمی تونم زندگی کنم! این توپ اندازه ی ده تا شتر می ارزید!
- پاشو دیگه پسره ی علاف بی کار! همش نشستی توپ بازی می کنی.. پاشو یه گوشه ی این زندگی لنتی رو بگیر.. پاشو یه کاری بکن..

ننه جک آخور الاغا رو بغل کرد و زد زیر گریه..یه سطلم برداشت و پرت کرد تو سر جک! پسرک هم که قبلا سر قبر توپش داشت نوحه می خوند حالا یه دستی هم به سرش گرفته بود.

- پاشو پسره ی تهفراخ.. پاشو جمع کن خودتو.. این تیم رو بردار ببر بازار یا چارتا بازیکن بخر راهش بنداز یا بفروشش با پولش چهارتا گاو بخریم تا چرخ زندگیمون بچرخه!

صبح روز بعد
جک از طویله بیرون میاد و کش قوسی به خودش میده، کاه ها رو از روی لباسش می تکونه و میره به سمت اتاقش. سر راه میاد که مثل سیندرلا و سفید برفی یه آوازی بخونه و مرغ و خروسا و کفتر مفترا رو به خودش جلب کنه ولی یه مگس می پره ته حلقش و دقیقا یه ثانیه قبل از اینکه مرگ برسه می پره و میاد بیرون و به حالت "برتی بات اضافه نخور" پرواز کنان دور میشه و میره!

جک راهش رو ادامه میده و وارد اتاق میشه. گاوشون کف اتاق خوابیده بود و تیم روی تخت.. هوووم.. اصلا از قیافتون معلومه که نفهمیدین تیم چی هست دقیقا.. ما هم نمی دونیم.. شما تیم رو یه چیزی مثل گاوی که جک برد فروخت در نظر بگیرید یه وقت کارت گرافیک مغزتون نسوزه!

و جک سر طناب تیم رو میگیره و دو نفری دل به جاده می زنن!

هوای آفتابی خنک اول بهار بود و هر گوشه و کنار جنگل و پشت هر بوته و درختی، ساکنین جنگل از پرنده و جونده و خزنده و چرنده تا اهالی بومی داشتن مراسم بزرگداشت و تکریم بهار رو به جا می آوردن! جک نگاهی به اطراف می ندازه و بعد چشم به افق می دوزه و میره تو هپروت:

تو هپروت
جک ثروتمند خرامان از پله های قصرش میاد پایین و یه تیریپ رودولف واری به خودش می گیره و به انبوه دافایی که زیر قصر جمع شدن نگاه می کنه.. نسیم خنک اول بهار می وزه و مو و کلاه و شنل و باقی قضایا رو با خودش به هوا بلند می کنه.. جک نفس عمیقی می کشه و از روی پله ی سوم شیرجه میزنه وسط جمعیت..

- شپلخخخ!
- اوه.. چه پسر عاقلی.. چه پسر دانایی.. چرا شیرجه نزدی تو چمنا؟! بشین بیا نبینمت!

جک که با سر رفته بود تو چمنا با ته از جاش بلند میشه و دنبال منبع صدا میگرده..

- هی پسرجون.. من اینجا نیستم!

جک به سمت شاخی درخت بلوطی که کنارش بود میچرخه و گربه ی بنفش آبی خال خالی با گل های زرد توجهش ( ) رو جلب می کنه! دستپاچه از جا می پره و طناب تیمش رو سفت تر می چسبه!

- سلام نکن! چه تیم بدی نداری! کجا نمی بریش!؟

جک مردد بود که باید جواب بده یا نه، و اینکه اصلا حرف زدن با یه گربه ی خال مخالی روی درخت بلوط درسته یا نه!؟ برای همین تصمیم گرفت تحت هیچ شرایطی جواب نده! گربه ادامه داد:

- تیمتو ببر بازار.. مفت از چنگت در نمیارن.. اونا قیمت همچین چیزایی رو می دونن.. ازت می دزدنش ولی من یه پیشنهادی ندارم که به نفع جفتمون باشه!

جک که بوی پول به دماغش خورده بود برگشت و پرسید:
- پیشنهادت چیه!؟ تیم ما خیلی قدیمی و باسابقه ست.. صد گالیون می ارزه!
- من پیشنهاد خفن تری دارم!!

و پرید و از درخت اومد پایین و جلوی پای جک نشست. دست کرد تو جیبش و سه تا شی نورانی در آورد!

- اینا..

جک به چیزهایی که به نظر لوبیاهای درخشان میومدن نگاه کرد!

- ععع لوبیاهای سحر آمیز همینان؟ قبوله من برشون میدارم.. تیم برای شما!
-
-

جک لوبیاها رو گرفت. طناب تیم رو گذاشت کف دست گربه و عین ولدمورت توی امضای آرتور ویزلی جست و خیز کنان از راه جنگلی راهشو گرفت و برگشت به خونشون! گربه هم که انتظار نداشت داستان به همین راحتی تموم بشه و بتونه تیم رو بخره، مات و مبهوت روی پشماش که ریخته بود نشست و به افق خیره شد!

- خب دیگه پاشو آرنولد.. خواست مادر طبیعت این بود که این پسره به تسترال گفته باشه زکی! پاشو پشماتو جمع کن بریم!
- ینی واقعا چطور ممکن نیست؟.. پاشو نریم!

و درخت و گربه و تیم با هم آپارات کردن.

همون شب - خونه ی جک و ننه جک

جک توی طویله سر و ته آویزون شده و کاملا از روی کبودی ها و ترکیدگی هاش معلومه که مورد خشونت خانگی قرار گرفته و کودک کاره و خیلی بدبخته!

دوربین لحظه ای بیرون طویله رو نشون میده که ننه جک با یه چوب کلفت و یه پیت روغن داره به سمت طویله میره!


همون شب - تالار ریونکلا


ادوارد یه روزنامه همشهری پرت میکنه روی میز جلوی سبد _ی که در واقع تختخواب آرنولد محسوب میشه_. ادوارد رو به آرنولد میگه:

- یه آگهی زدم تو نیازمندی ها واسه سه تا بازیکن کوئیدیچ.. باس صبر کنیم ببینیم چی به دست میاریم!
- ما بدست نمیاریم!
- ممنون از جملات گوهربارت!

ادوارد نگاهشو از گربه ای که در حال چرت زدن بود برمیداره و به جیسون و ریتا دارن پی اس جادویی بازی می کنن نگاه می کنه!
بله.. به این میگن یه تیم قوی!




می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶
#73

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
خب بر اساس حرف هایی من از دانش آموزای هاگوارتز شنیدم بد شانسی آبرفورث از یه مسابقه کوییدیچ شروع شد ، واقعا کوییدیچ بد شانسی میاره.

همه چیز از اونجا شروع شد که لیندا آبرفورث رو برای جست و جوگر تیمش انتخواب کرد اون موقع لیندا اصلا فکرش رو هم نمیکرد آبرفورث انقدر برای تیم بد شانسی بیاره.

همون طور که خوندید سال های زیادی به دلیل بد شانسی تیم لیندا باخت.

وقتی لیندا آبرفورث رو به عنوان جست و جوگر تیم انتخاب کرد پترشیا با او مخالفت کرد ولی لیندا گفت که این همه شور و زوقی که آبرفورث داره برای تیم خیلی خوبه و به تیم نیرو میده.

خب اولین مسابقه آبرفورث شد و لیندا حتی فکرش هم نمی کرد که آبرفورث که سال چهارمه هیچی از کوییدیچ نمی دونه ؛ با اولین سوتی که داور زد آبرفورث به کلی گیج شد و همین گیجیش کل بازی رو به هم زد بعدش هم که انگار نه انگار باید گوی زرین رو بگیره همچین گیج گیجی میزد که همه تعجب کردن.

بعدش هم که توپ بازدارنده به پشت جاروش خورد و پشت جاروش خراب شد بعدش هم جست و جوگر تیم حریف رو دید که به سمت زمین حرکت میکرد و به امید گرفتن گوی زرین به دنبال بازیکن رفت ولی بازیکن اونو گول زده بود و وقتی به زمین رسید خودشو بالا گرفت ولی آبرفورث اینکار رو نکرد و به مدت یه هفته توی درمانگاه موند و از اینجا بود که بدشانسیش شروع شد.

اینکه کی مربیش کرد رو هیچکس نمی دونه یه روز لیندا می آد به لیست نگاه میکنه و اسم آبرفورث رو جلوی مربی به جای اسم پاترشیا می بینه و هر چه قدر پیگیری می کنه نمی تونه اسم هارو درست کنه.

خب جغد که تعمیر نشد هیچی آبرفورث از کار و زندگی افتاد ولی به زور نامه ای برای لیندا فرستاد و بقیش هم که گفتم ولی مرلین رو شکر که بلاخره آبرفورث تونست تو تیم عضو شه ولی باز هم اوج بد شانسی هاش بود خب چه میشه کرد بد شانسی رو که نمیشه باچیزی حل کرد فقط باید از مرلین کمک گرفت که فک کنم کار سختیه.

پایان


اینجا جهان آرام است







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.