و بیایید برایتان از شب بگویم، شب های تاریک و سرد آنچنان که در سرما و تنهایی گوشه ای کز کنی و زانوهایت را بغل بگیری و برای آن که به زخم های تنت و این که کجاها هستند توجه نکنی به روزهای خوب فکر کنی، یا بار قبلش بگویی یک روز خوب می آید و یک دیگر بگویی یک روزهای خوبی رفت و آن گاه باد در میان آلونکی چوبی که پناهگاه خودت می دانی بوزد و با دندان های تیزی بگزد و زهر سرما در وجودت بریزد. تو هم بر خودت بلرزی حتی با تمام آن افکار روشنی که داری!
چنین شبی، حتی بدتر از آن؛ بر دنیا سیطره داشت. چنگال سرد و بی روح ارباب وحشت، مرغ شادی را در دست می فشرد. می خواست نفسش را بگیرد، بی رقیبی و یکه تازی...
شب تاریک و سرد زندگی را از موجودات زیبا ربوده بود و پرنده های خوش آواز دیگر در آسمان نمی پریدند. جغدها طعمه ای به غیر از مارهای زهرآگین بر روی زمین نمی دیدند و درختان بر روی تپه ها می خشکیدند.
شب سیاه و سرد بی عشقی و غم گساری دنیا ر برای خودش برداشته بود و سهم نور از دنیای یکه تازی شب وجود غریبانه ی ستارگان در گنبد بود. دل دردمند نور را اشک می فهمید و رعدهایی از خشم!
باد هم عنصریست که هم می تواند به غایت پلید و مخرب باشد و هم خبرآور از روزهای خوشبختی! گاهی هم بادی از دریا می وزد، سهمگین و با چشمی چرخنده و هلاکت بار.. با رعدهایی که بر گوشه و کنار می فرستند و در زمین خشک شده آتش به پا می کند.
آتش با نور و گرما دست در گریبان سکوت و سردی زمین می اندازد و جنگ آغاز می شود.
و همان ماهی که هیچگاه پشت ابرها نمی ماند، در گوشه ی گنبد ستارگان رخ می نمایاند، باور کنید یا نکنید با نور ماه باریکه ای از احساس هم می تابد.
شاعران شیرین سخن، احساس مهتاب را نفس می کشند و قصیده های شیرین از روزهای آفتابی می سرایند.
در نهایت فطرتهای پاکی در زمین رخ می نمایانند، فیروزه ای و یاقوتی، لاجوردی و نارنجی، به رنگ طلا و به رنگ خون، با احساس و مهتابی..
محافظان زمین، مبارزان نور.. در مقابل هم تاریکی هجوم می آورد.. حالا زمان نبرد فرا رسیده..
Now Is The Time!