سوژه جدید- سه... دو... یک... . مبارک باشه!
دیانا همزمان با تبریک، برف شادی سیاه رنگی را به سمت جمعیت حاضر مرگخواران اسپری کرد. مرگخواران نیز همزمان با این اتفاق، انواع ترقه های موجود را ترکانده و به شادی و خوشحالی پرداختند. لرد ولدمورت با دیدن این صحنه اندکی مکث کرد. با خود فکر می کرد این ها که این همه حقوق بالایی دارند می توانند همیشه در حال خوش گذرانی باشند، پس چرا به گونه ای رفتار می کنند که انگار اولین باری است که به جشنی دعوت شده اند...
- ارباب، تریبون حاضره. می تونین سخنرانی تون رو شروع بکنین.
دیانا با گفتن این حرف، رشته افکار اربابش را پاره کرد، درست چند لحظه قبل از اینکه لرد سیاه به این نتیجه برسد که با اینکه مرگخوارها حقوق بالایی دارند، اما صرفا دارند و چیزی نمی گیرند! لرد پشت تریبون رفت و گلویش را صاف کرد و گفت:
- یاران ما... اوهوم، منظورمون اینه که مرگخواران ما! ما قوی تر از اونی هستیم که یار بخوایم، برای همین شما مرگخوارانمون هستین.
ملت مرگخوار که شیفته وجاهت و زیبایی کلام اربابشان شده بودند، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.
- صحیح است ارباب.
- چه زیبا گفتند ارباب... .
- همینطور دُرّ بیفشانید ارباب!
-
لرد سری تکان داد و گفت:
- همونطوری که داشتیم می فرمودیم... مرگخواران ما! امروز همگی اینجا جمع شدیم تا بازگشایی اولین شعبه و همچنین مهمترین شعبه بارگاه ملکوتی رو جشن بگیریم. البته شما جشن میگیرین. این چیزا برای ما عادیه. صبح تا شب هی از بانک ها و موسسات مالی و اعتباری میخوان بیان اینجا شعبه بزنن.
لرد ولدمورت چند لحظه ای مکث کرد تا از تاثیر خفن بودنش را در مرگخواران ببیند و لذت ببرد. سپس ادامه داد:
- مرلین خودش همینجاست. ما بهش اجازه میدیم تا حرف هایی که قرار بود بزنیم رو خودشون کشف بکنن و به شما بگن. مطمئنیم که از پس این ماموریت خطیر...
- عه ارباب ماموریت؟
- کجا بریم ارباب؟
- بچه ها بیایین ماموریت!
- ساکت باشین!
مرگخوار ها با دیدن چهره اربابشان، ماست ها را کیسه کردند و همگی در آرزوی به دست آوردن کره حیوانی طبیعی و نه از سر ترس، به خود لرزیدند.
- با این وضعیتی که شما دارین؛ ما دیگه حرفی نداریم. مرلین، این افتخار رو به شما میدیم که جایی بایستید که ما ایستاده بودیم.
لرد سیاه
لبخند دلبرانه ای زد و به مرلین اشاره کرد. مرلین نیز با خوشحالی خود را به اربابش رساند و بعد از اینکه با او دست داد، به سمت مرگخوار ها برگشت و گفت:
- مفتخرم که به حضورتون اعلام بکنم که شعبه خانه ی ریدل های بارگاه ملکوتی...
قبل از اینکه مرلین بتواند جمله اش را تمام کند، صدای جیغی از یکی از مرگخواران مونث بلند شد. مرگخوار بچه ای که اولین بار بود برف سیاه رنگ میدید، با ذوق به سمت برف ها رفته بود و از آنجایی که هنوز آب نشده بود، مقداری از آن را برداشته بود و برای امتحان کردنش، آن را در دهانش گذاشته بود. اما با توجه به طلسم سیاهی که در آن برف های شادی به کار رفته بود، مرگخواربچه الان کاملا سیاه رنگ شده بود و هیچ تفاوتی با ذغال خاموش توی شومینه نداشت!
- تو رو مرلین کمکم کنین... بچه م چرا اینطوری شده؟ درستش بکنین... دوباره رنگشو سفید بکنین! اینطوری کسی زن بچه م نمیشه!
پیامبر درست لحظه ای که اسمش را شنید، به جلو پرید و دیگر کاری نداشت که مادر بچه چه چیزی می خواست. تنها کلمات مرلین، کمک و سفید برای او بس بود تا اراده ای بکند و اوضاع را سر و سامان بدهد.
- برید کنار... ما همین الان دعای این مادر رو برآورده می کنیم!
مرلین دستانش را به دو طرف باز کرد و زیر لب چیزی را زمزمه کرد. ناگهان نوری تمام محیط اطراف بچه را فراگرفت. مرگخواران از شدت نور چشمانشان را بستند و منتظر شدند تا تمام شود. چند لحظه بعد، همه چیز به حالت قبل خود برگشته بود و وقتی میگوییم به حالت قبل، یعنی دقیقا به حالت قبل برگشته بود!
- پس چرا بچه م هنوز سیاهه؟
- مامان؟
- جانِ مامان عزیزم؟
- اینجا چیکار میکنم من؟
- اینجا خونه مونه پسرم... . خونه ریدل ها! یادت رفته؟
- نه مامان... یادم نرفته! میدونم کجاییم دقیقا. ولی اینجا جای من نیست. بین این همه پلیدی و زشتی و تاریکی و وحشت... من میخوام جایی برم که از این چیزا خبری نباشه! میخوام برم یه جایی که فقط سفیدی و روشنایی و حس های خوب باشه... . آره مامان! من می خوام برم محفلی بشم!
مرگخوار-محفلی بچه این حرف را زد و سوپرمن وارانه به افق خیره شد. اما کسی به ژست او کوچکترین توجهی نداشت. همه نگاه ها به سمت مرلین چرخیده بود.
- ام... چیزه...
==================================
سوژه های این تاپیک دقیقا یه چیزی تو همین مایه ها قراره باشه... مرلین بعد از مدت ها برگشته و پیر فرتوت شده. شعبه بارگاه ملکوتی رو تو خانه ریدل ها زده و اونجا رو اجاره کرده. مرلین تو اینجا آرزوهای مردم رو برآورده می کنه ( یه نمونه ش رو بالا دیدین
) آیه نازل میکنه، با لرد ساخت و پاخت می کنه تا از مرگخوارها کار بکشن و هزار جور کار دیگه. تخیلاتتون رو آزاد بذارین و تعریف کنین که چه اتفاقی قراره بیفته. آیا مرلین میتونه این دست گلی که به آب داده رو درست کنه یا دیگه هیچ راه برگشتی نیست؟ همه چیز با شماست!