هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۸:۳۴ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
با سلام

این سریال توسط شبکه گریفندور تی وی ساخته شده و به علت درخواست زیاد این شبکه ، در این شبکه نیز پیخش خواهد شد اما کمی دیرتر از شبکه گریفندور تی وی. یعنی وقتی یک قسمت از سریال در سبکه گریفندور تی وی پخش شد ، چند روز دیگر در اینجا پخش خواهد شد پس اگر می خواهید زود به زود سریال را مشاهده کنید ، بیایید گریفندور

این سریال در هر قسمتش یک داستان متفاوت خواهد داشت اما بعضی وقتا این داستان ها در یک قسمت جا نمی شوند و دو قسمتی می شوند که در این صورت در آخر پست می نویسم "ادمه دارد" ... امیدوارم لذت ببرید. درضمن این سریال بر اساس خاطرات هری پاتر ساخته شده.

این هم پوستر سریال:
تصویر کوچک شده




خاطرات یک گریفندوری

قسمت اول

دوربین یک پسر بچه ی 16 ساله را نشان می دهد که بر روی تختی نرم دراز کشیده و در حال دیدن خواب های اسباب بازی می باشد و درست کمی آنطرف تر چند پسر بچه ی دیگر در حال ساختن چیزی هستند و هر از گاهی به پسر خوابیده نگاه می کردند و شیطانی می خندیدند که به خاطر یکی از همین خنده ها پسر خوابیده بیدار شد و متوجه آنها شد.

پسر تازه از خواب بیدار شده: « دارین چیکار می کنین؟ »

در همین هنگام پسری که چند لحظه پیش داشت چیزی می ساخت و حالا می خواست سطلی را با محتویاتش بر سر پسر از خواب بیدار شده بریزد ، با دیدن بیدار شدن او ، خشکش زد.

پسر تازه از خواب بیدار شده: « آلیواندر ... داشتی چیکار می کردی؟ »

پسری که اسمش آلیواندر بود ، خشکش زد و شکسته شکسته گفت: « هری ... تقصیر این لی بود » با دستش پسری را نشان داد که پشت بخاری خوابگاه پسران قایم شده بود.

هری به سرعت از رخت خواب خود بلند شد و لباس هایش را پوشید و با عصبانیت رو به آلیواندر و لی گفت: « امروز همه چی رو به گودریک می گم ... دیگه خسته شدم »

در همین لحظه لی و آلیواندر با یک حرکت چرخشی مقابل هری ظاهر شدند و در حالی که التماس می کردند ، گفتند: « نه ... خواهش می کنیم ... نگو »

هری که بیشتر عصبانی شده بود ، با صدای بلند تر از قبل گفت: « دیگه خسته شدم ... پریروز یه سطل اب پرتقال تو سرم خالی کردین و دیروز هم یه سطل ستاره دریایی ... امروز هم که می خواستین باقی مونده غذای دخترا رو تو سرم خالی کنین »

در همین لحظه بر اثر صدای بلند هری تمام پسر های گریف از خواب بیدار شدند که یکی از آنها هم ناظر گولاخ تالار بود که بعد از اینکه کمی هوشیار شد ، رو به هری گفت: « هری ... امروز تنبیه می شی »

هری: « »

لی و آلیواندر: « »

گودریک از تخت خود بلند شد و بعد از اینکه لباس هایش را پوشید ، هری را در اتاق کوچک زیر شیروانی تالار انداخت و او را از تفریح در روز تعطیل یکشنبه منع کرد.

اتاق زیر شیروانی برای هری همیشه اشنا بود چون خیلی آنجا می آمد و همیشه هم برای تنبیه نه برای برداشتن چیزی!

صدای برخورد قطره های آب با کف اتاق ، تنها صدایی بود که شنیده می شد و حکایت از این داشت که بالای اتاق ، حمام قرار داشت و حالا هم دختر های گریف دسته جمعی در حال حمام کردن بودند. ()

مدت ها گذشت و صدای صحبت و قدم های بچه های گریف شنیده می شد که برای صبحانه به سراسری عمومی می رفتند و هری چند ساعت بعد باقی مانده غذای آنها را خواهد خورد البته اگر گودریک این اجازه را بدهد.

اما در همین هنگام بود که ناگهان در اتاق باز شد و دختری مقابل در ایستاد و با صدایی ارام گفت: « بیا بیرون ... زود باش »

هری او را شناخت ، آنجلینا بود. او ادامه داد: « امروز تمرین کوییدیچ داریم و اگه تو نباشی نمیشه تمرین کرد ... زود باش بیا بیرون »

هری از اتاق خارج شد. در تالار هیچ کس نبود و همه به طرف سراسری عمومی رفته بودند تا صبحانه بخورند اما اگر هری نیز به سراسری عمومی می رفت ، گودریک او را می دید و معلوم نبود تنبیه دومش چی می شد؟!

آنجلینا گفت: « تو مستقیم برو زمین کوییدیچ و من هم بعد از صبحونه میام اونجا »

هری گفت: « من گشنمه »

صدای جیغ هری در تمام تالار پیچید اما هری فکر می کرد کسی در تالار نیست اما ناگهان صدایی آمد که می گفت: « باشه عزیزم ... من بعد صبحونه اونجا منتظرتم »

بعد از نیم دقیقه دختری قد بلند و زیبا و جیگر یا همان جسی خودمون () از پله ها پایین آمد و با تعجب گفت: « صدای جیغ از کجا اومد؟ »

آنجلینا خیلی سریع گفت: « از پله ها فک کنم اومد »

جسی در حالی که به طرف تابلوی بانوی چاق می رفت ، غر غر زنان می گفت: « فرهنگ ندارن که ... نمی زارن آدم تو سکوت با نامزدش حرف بزنه ... این سیم کارتم که مسدود شد » ()

آنجلینا با تکان دادن سرش به هری فهماند که کار اشتباهی نکند و در زمین کوییدیچ منتظر اوست(اینارو با حرکت سرش گفت) و از تالار خارج شد.

هری به سمت خوابگاه پسران رفت تا لباس های کوییدیچ خود را بردارد و شنل نامرئیش را نیز بردارد تا بتواند در سراسری صبحانه بخورد.

یک ساعت بعد ... زمین کوییدیچ


تمامی گریفی ها در سکوی تماشاگران نشسته بودند و هیچ توجهی به تیم کوییدیچشان که در حال تمرین بود نداشتند.

جسی در حال حرف زدن با گوشی مشنگی خود بود و به روبه رویش زل زده بود که یک پسر اسلایترینی نشسته بود. دیگر دختران هم گودریک را نظاره می کردند و داشت با دقت زیاد به تمرین تیم نگاه می کرد. جرج و لی هم داشتند مواد مهترقه برای بازی گریفندور و هافلپاف آماده می کرد و الیواندر هم داشت با یکی به نام حسین چت می کرد.()

هری یک کلاه بر سر گذاشته بود و یک نقاب هم به صورتش زده بود تا گودریک او را نشناسد. استرجس بالاخره با چند ساعت تاخیر () وارد میدان شد و اعضای تیم را دور خود جذب کرد و هر کدام تمرینی داد تا مشغول شوند اما قبل از اینکه تمام اعضای تیم با چوب های پرندشان پرواز کنند ، صدای گودریک شنیده شد که می گفت: « صبر کنین ... تو ... تو که نقاب زدی ... کی هستی؟ »

**ادامه دارد ...


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۰

لی جردن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
از سوسک سیاه به خاله خرسه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
دریدینگ دین دری دین دین دیینگ.دریدینگ دین دری دین دین دیینگ. گوگولی مگولی دیلی دیلی دالا گوگولی مگولی دیلی دیلی دالا.(افکت اهنگ مخصوص فیلم)

گلرت گریندل دالد
جیمز سیریوس پاتر
لینی وارنر
رز ویزلی
گودریک گریفیندور
سیریریوس بلک
جسیکا پاتر
و با حضور:
البوس دامبلدور و لرد ولدمورت

در:

......
.....
....
...
..
.


بمب خنده
کارگردان:لی جردن

اکنون دارید گودریک را می بینید که دارد با یک شنل پوش نا اشنا صحبت می کند.

-بیا اینم 2 گالیون دیگه نری تو وزارت لوم بدی ها!

-یه سیکل دیگم بزار روش درست شه.

-بیا.پس خیالم راحت باشه؟

-اره.اینم کنترلش.

صدای زنانه ای گفت:گودیییییییییی

-اومدم جسیییییییی

-نمی خواد بیای.تصویر هنوز خوب نشده.

گودریک کمی تکانش داد و پرسید:
-حالا چطور؟

-خوب شد خوب شد

-خیلی خوب .اومدم پایین.

###

الان گودریک و جسی و دو بچه رو میبینید که دارن تلویزیون میبینند.

کانال تلوزیون ناگهان چند تصویر ### می گزارد و جسی کانال را عوض می کند.
تصویر گلرت میاد که یک ردای چرم سیاه پوشیده و می خواند:

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خونه ی ریدل/ توی دست لرد اسیر
منم اون گلرت پیر/ از همه دنیا جدا
داغ مرگخوار رو مچم/ زنجیر ولدمورت به پام
من همونم که یه روز/ می خواستم سیاه بشم
می خواستم سیاه ترین/ مرگخوار دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا/ به سیاهی برسم
شب ها آدم بکشم/ تا به ولدمورت برسم
اولش سیاه بودم/ زیر دست نجینی
اما از بخت خوبم/ راهم افتاد به هری
چشم من به محفل بود/ خونه ی گیریمولد
چون که دست سرنوشت/ برا من یه چاره کرد
توی خونه اومدم/ دامبلدور پنهونم کرد
تام ریدل پیدام نکرد/ منم محفلی شدم
حالا یه سفید شدم/ یه جادوگر شجاع
یه طرف میرم محفل/ یه طرف با کاراگاهام

گودریک که از این اهنگ خوشش امده بود پرسید:
- اسم کانال چیست؟

جسی می رفت که بگویدpmjکه پس از پخش یک اهنگ###از این کار منصرف شد.و کانال را عوض کرد.
تلویزیون تصویر رز و لینی را نشان داد.

لینی گفت:سالم.با صدای مرگخوار با شما هستیم.من لینی

-و من رز هستم.

-امروز ارباب یک نفر دیگر را هم کشت.

و یک صدای دست زدن پخش شد.

جسی::proctor:

و گودریک کانال را عوض کرد.

عکس سیریوس امد که می گفت:
و این بود خلاصه خبر ها.تابخش بعدی خبر bbjفارسی ا ساعت مانده. و اینک تخت جارو.
تصویر عوض شد.عکس سیریوس امد که می گفت:در برنامه ی امروز...
عکس جاروی نیمبوس 2011 و ستاره دنباله دار2011 امد و سیریویس ادامه داد:
-کدوم بهتره!
جسی که نمی خواست بچه هایش بگویند کهجارو می خواهند.کانال را عوض کرد.
تصویر رز و لینی امد.ناگهان صدای تلفون پخش شد و مردی گفت:
-چه خوشگل شدید امشب!

_باشه این اهنگ رو براتون پخش می کنیم.

-منظورم این بود که جفتتون خوشگل شدید.

لینی با لجاجت گفت :
-کدوممون بیش تر؟

در همین موقع گودریک بدلیل اشاره چشم جسی کانال را عوض کرد.

عکس دامبلدور و ولدمورت امد.
دامبلدور گفت:
-این خانوم چون کلند باید از اکستنشن براشون استفاده کرد.
ولدمورت که معلوم بود دارد از عصبانیت می ترکد چیزی نگفت.دامبلدور هم که داشت حداکثر استفاده را می کرد.

-و ایشون چون کچلن باید از ارایش مشرقی استفاده کنند.

کانال عوض می شود.

عکس جیمز و گلرت می اد که پشت یک کلاه مخروطی ایستاده اند.
جیمز:همین الان زنگ بزنید و این کلاه همه کاره را مال خود کنید.

گلرت:اکنون به مرور توانایی هاش می پردازیم.این کلاه نتنها یک کلاه بینقصه بلکه یک لباس زیر هم هست.
عکس ولدمورت میاد که ان را به عنوان لباس زیر استفاده کرده.

با اشاره های گودریک جسی کانال را عوض کرد.

تصویر گلرت امد و یک اهنگ اسپرت پخش می شدناگهان صدای تلفون امد و اهنگ قطع شد.

صدای مردانه ای گفت:دالاهوف نمی شه؟

گلرت :دالاهوفم نمی شه!

وشروع کرد به حرکات موزون که دوباره صدای تلفون پخش شد.

زنی گفت:دراکولا نمی شه؟

گلرت گفت :اینو که نفر قبل گفت.

و کانال ها همین طور عقب رفت تا به این کانال رسید .که جیمز را نشان می داد.
جیمز این اهنگ را می خواند و به مرور تصویر سیاه شد.
من دیگه خسته شدم، بس كه این سایت بی یویوئه!
پس دلم تا کی فضای سایبرو مهمونیه؟
من دیگه بسه برام، تحمل آینه اسرار
بسه جنگ بی ثمر، برای محفل و مرگخوار!

وقتی فایده ای نداره، سوژه دادن واسه چی؟
واسه پستای تو خالی، رنک گرفتن واسه چی؟
نمیخوام چوب حراجی به نهنگم بزنم...
نمیخوام ننگ نهنگ کشی بیفته گردنم!

نمیخوام دربه در تاپیک های این سایت بشم
واسه رول های همه یه سوژه ی آماده شم
یا یه جیمز ساکت و مودب و افتاده شم!
وایسا عله ! وایسا کویی! من میخوام بلاک بشم!


همه جیغ خوب میکشن، اما كی جیمزه این وسط؟!
جیغ و ویغش به شما، ما كه رسیدیم ته خط...
قربونت برم نهنگ! چقدر غریبی توی سایت...
آره عله ما نخواستیم جیمزو با زوپست نبین!
نمیخوام دربه در تاپیک های این سایت بشم
واسه رول های همه یه سوژه ی آماده شم
یا یه جیمز ساکت و مودب و افتاده شم
وایسا عله ، وایسا کویی من میخوام بلاک بشم!

این همه پستیدی و بحثیدی! آخرش چی شد؟!
اون بلیت باز ِ دائم، بگو به نفع کی شد!؟
همه کویی همه عله جای جیمزا پس كجاست
این همه منو و سیر، جای زوزه هات کجاست؟!

نمیخوام دربه در تاپیک های این سایت بشم
واسه رول های همه یه سوژه ی آماده شم
یا یه جیمز ساکت و مودب و افتاده شم
وایسا عله ، وایسا کویی من میخوام بلاک بشم!


شاعر اهنگ اول:گلرت گریندل وارد
شاعر اهنگ اخر:جیمز سیریوس پاتر
کارگردان:لی جردن


Modir look at that ticket
I work out
Modir look at that ticket
I work out
When I go to "contact us", this is what I see
Modirs are in bed and they wont answer me
I got passion in my head and I ain’t afraid to show it

I’m ANGRY and I know it


تصویر کوچک شده



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
بنگ بنگ بنگ بنگ...

یک سی دی فیفا 2010 از سمت چپ دوربین وارد میشه. همون موقع از بالا 4 حرف میفته پایین.
r!
o!
s!
e!

سی دی فیفا جلو میره و روی حرف e می پره. صدای کلفتی از پشت صحنه به گوش می رسه.

- رِد فکشن تقدیم میکند... کاری از استادیوم انیمیشن رز... سرپرست دوبلر ها، رز ویزلی.

آهنگ ژاپنی ملایمی زده میشه و خورشید از پشت کوهی در دور دست بیرون میاد. صفحه قرمز میشه و پرتو های خورشید از زیر صفحه بیرون میاد و این عبارت با حروف فانتزی روی صفحه نقش می بنده:

چنگیز خان مغول!

کاری از:
استادیوم انیمیشن پیکسار...چیزه... کانال یه لحظه عوض شد! استادیوم انیمیشن رز!

بازیگران:
استرجس پادمور
سیریوس بلک
رز ویزلی
گلرت گریندل والد
کینگزلی شکلبوت
و
بازیگر مشهور و مردمی:

چنگیز خان مغول!
و...


تهیه کننده : رز ویزلی!

_______________________________

دوربین دوباره روی محل طلوع خورشید زوم میشه و پیکر شخصی رو نشون میده که داره با ملایمت و به صورت کاملا قدرتی کونگ فو کار میکنه.

چنگیز خان مغول با شنیدن صدای اسبی سر جای خود متوقف میشه و کونگ فو رو متوقف میکنه. پس از مدتی توده ای از گرد و خاک از دور نمایان میشه و اسبی با سوار سفید پوش به سرعت نزدیک میشه.

- درود بر خان خان ها! چنگیز خان !

سوار سفید پوش که شباهت بیش از حدی به سیریوس بلک داره، پس از گفتن این حرف ها تا کمر خم شده و طوماری را تحویل چنگیز می دهد. چنگیز طومار را تحویل گرفته و با حرکت دست مرد سفید پوش را مرخص می کند. طومار به آرامی درون دست چنگیز خان می لغزد و باز می شود.

چشمان چنگیز خان مثل چشمان جومونگ پر از خشم می شود.

- یــــــــــه!!

و نیزه ی خود را از کمر باز میکند و درون درخت سپیداری فرو می برد. سوار اسب سرتاسر سفیدش شده و ضربه ای وحشیانه به بدن او وارد میکند.

اسب بیچاره شیهه ای می کشه و توی راه خاکی شروع به دویدن می کنه.

صفحه آروم آروم سیاه میشه... و ناگهانی سفید میشه! و چادر های کرمی رنگ شش ضلعی رو نشون میده که توش پر از بچه های زرد پوسته که دارن با نیزه های چوبی با هم تمرین می کنن. پیکر چنگیز خان از دور نمایان میشه و تمام مردم از چادر ها بیرون می آیند و خبردار می ایستند.

چنگیز خان قبل از این که اسب کاملا از حرکت بایستد از روی اسب پایین می پرد.
- باید به لندن حمله کنیم. اولین حمله ی اصلی ما به اروپا.

پچ پچی بین جمعیت شروع میشه. زن ها همان طور که پشم گوسفندان را به هم می بندند تا لباس درست کنند به حرف های چنگیز گوش می دهند.

مرد ها پس از شنیدن حرف های رهبرشان، احترام می گذارند و می روند تا وسایل برای حمله به جای دوردست را تدارک ببینند. چنگیز هم گوشه ای می نشیند و تخته وایت بورد خویش را پاک میکند تا استراتژی حمله را آماده کند.

دوربین با همون آهنگ ملایم ژاپنی می چرخه و رو در روی یک چادر قرار میگیره تا صحنه عوض بشه...

دنگ دنگ دنگ!
دوربین داره خورشیدو نشون میده اما با این صدا پایین میاد و از پشت ارتشی هزاران نفری، چنگیزخان رو نشون میده که شمشیرشو گرفته بالا و لب مرز انگلیس وایساده.

- حمله...

تمامی مغول ها جلو می رن اما با شنیدن ادامه ی حرف چنگیز سر جاشون متوقف میشن.

- نکنین. مثل آدمای متمدن میریم از توی انگلیس رد میشیم تا به لندن برسیم. اونجا هم جلو می ریم. یه مدرسه به اسم هاگوارتز هست. هممون باید اونجا رو نابود کنیم!

مغول ها شگفت زده به یکدیگر خیره شدند.

صحنه با صدای هوشت عوض میشه و مغول های اسب سوار رو نشون میده که از بین مردم با فرهنگ متمدن لندنی عبور میکنن و دم دروازه ای بزرگ می ایستند.

چنگیز به تابلویی که اسم دهکده روش نقش بسته اشاره میکنه اما یادش میاد که مغولا سواد ندارن.

- اسم این دهکده هاگزمیده. پشت این دهکده، هاگوارتز قرار داره پس حمله کنین!یــــــــــــــــ!

مغول ها با فریادی وحشیانه حمله میکنن و بدون آسیب رسوندن به خونه ها و کافه ها به سمت دروازه ای می دوند که قلعه ی هاگوارتز پشت آن دیده می شود.

رزمرتا از پشت شیشیه ی مغازه اش با یک پیراهن خواب بیرون را نگاه میکند و سریع پرده را می کشد. مثل بقیه ی کسانی که در دهکده بودند.

مغول ها از دروازه می گذرند و عده ای از آنان با تبر و دیگر تجهیزات شروع به خراب کردن دروازه می کنند. یکی از چراغ های هاگوارتز که مربوط به دفتر مدیریت بود روشن شده و لحظه ای بعد استرجس پیژامه پوش از سرسرای ورودی بیرون می آید.

- تو رو خدا رحم کنین! چی شده مگه؟ چرا این کارو میکنــــ....

اما بقیه ی حرفش با سه شمشیر که هم زمان روی سرش فرود آمد قطع شد. استرجس خونین روی زمین افتاد. و مغول ها به تخریب خود ادامه دادند. چندی بعد، ارتشی که توسط کینگزلی شکلبوت هدایت می شد از در قلعه بیرون آمد و به سمت مغول ها هجوم برد. تمام دانش آموزان هاگوارتز برای دفاع از قلعه بیرون آمدند. دسته ی دوم بچه ها توسط رز و گلرت هدایت می شدند و همه به تیر کمان و چوبدستی مسلح بودند. باران تیر و طلسم بر سر مغولان فرود آمد و بیشتر آنان را کشت.

دو نفر دیگر باقی مانده بودند. چنگیز خان و یکی از یارانش. تیری یک راست به قلب چنگیز خان برخورد کرد و او را از پا در آورد. مغول دیگر با دیدن این صحنه نا امید شد و کنار چنگیز خان زانو زد.

- سرورم! سرورم! حد اقل به من بگین چرا ما با این دشمن قوی در افتادیم؟ چرا به اینجا حمله کردیم؟

چنگیز اخرین نفس عمیق زندگی اش را کشید و با صدایی ضعیف گفت:
- به من خبر دادن که هافلپاف از شرکت در هاگوارتز منصرف شده.

و جان به جان آفرین تسلیم نمود تا آخرین مغول باقی مانده با چشمان گشاده به رو به رو خیره شود تا کینگزلی وقت کافی برای اسیر کردنش داشته باشد!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۳:۱۶ جمعه ۸ بهمن ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پدر خوانده
با حضور افتخاری بیلیتزیو زابینیو
سایر بازیگران: گراوپ، گلگومات، آنتونینو و لرد ولدمورتیو
این فیلم مستند می باشد و از زبان راوی تعریف میشود:

در بوق سگ یکی از شب های سرد، مخوف و ترسناک دسامبر، بلیتزیو در یک خانواده جادوگر با نام زابینیو چشم به جهان گشود. مادر زیبارویش او را خیلی دوس داشت و از یه ماهگی شروع کرد به بلیتزیو کباب برگ و جوجه و چنجه دادن. در نتیجه بلیتزیو خیلی زود رشد و نمو کرد. او در ده سالگی اندازه خرس گنده شده بود و موجب تحسین همگان.

بلیتزیو از ابتدا به قتل و غارت و جنایت علاقه فراوان داشت. جثه بزرگش هم مزید بر علت شده بود و او خیلی زود و بعد از گذراندن دوره های ابتدایی جادوگری در هاگوارتز وارد مخوف ترین و شاخ ترین باند تبهکاری شهر به نام مرگخواران شد که پدر خوانده ای به نام لرد ولدمورتیو داشت.

بلیتزیو سال ها در این باند خلافکاری و در واقع مافیایی شهر موند و رشد و نمو کرد و روز بروز بزرگتر شد. هم از لحاظ جثه و هم موقعیت اجتماعی. اونقد بزرگ شد که آخر احساس کرد این باند براش کوچیکه و حالا باید مستقل بشه و خودش برای خودش باند بزنه.

منتها هر چقدر زور زد دید اینکار واقعا سخته و کلا الان نمیشه تو شهر یک باند جدید مافیایی زد. در شهر اونا کلا دو باند وجود داشت. یکی همین باند مافیایی مرگخواران و یکی دیگه یه باند دیگه به نام محفل، که البته رقیب جدی مرگخوارا به حساب نمیومد چون مرگخوارا خیلی کت و کلفت و گنده بودند ولی در هر حال تنها باندی که تونسته بود تشکیل بشه و توسط مرگخوارا در نطفه خفه نشه و سال ها به کارش ادامه بدهد همین محفل بود.

بهله ... بلیتزیو با این پیشینه ذهنی و تجاربی که کسب کرده بود فهمید که نمیتونه باند جدید بزنه و در نتیجه باید از مرگخواران جدا بشه و وارد باند رقیب یعنی محفل بشه.

یه شب بعد از یه مشاجره با لرد ولدمورتیو یعنی پدرخوانده مافیای مرگخواران، بالاخره بیلیتزیو تصمیمشو گرفت و از مرگخوارا جدا شد و به محفل رفت.

بلیتزیو سال ها در محفل موند و بازم بزرگ و بزرگتر شد. از اونطرف بعد از رفتن بلیتزیو در باند مرگخواران یک خلا قدرت احساس میشد چون لرد ولدمورتیو همیشه بعنوان پدرخوانده و بزرگتر مافیا اونجا حضور داشت و بدلیل سن زیاد کارهای اجرایی رو به یه نفر دیگه واگذار میکرد که تا موقعی که بلیتزیو اونجا بود او از طرف لرد ولدمورتیو نماینده بود و کارهای مافیارو رتق و فتق میکرد.

خلاصه لرد ولدمورتیو تصمیم گرفت یه نفرو جایگزین بیلیتزیوی خائن بکنه و اون کسی نبود جز آنتونینو که یک سال بیشتر نبود وارد مافیای مرگخوارا شده بود اما بواسطه خلق و خوی خشن و خوانخوارش پله های ترقی رو دو تا یکی طی کرده بود.

و اینطور شد که بین باند مرگخوارا و محفل بر سر تصاحب شهر جنگ شد. تا قبل از این محفل اصلا قدرت قد علم کردن در برابر مرگخوارارو نداشت ولی وقتی بلیتزیو به لرد ولدمورتیو خیانت کرد و وارد محفل شد، به این باند یه جون تازه و توانایی رقابت با مرگخوارا رو بخشید.

چون دو تا از مهره های اصلی محفل که دوست جون جونی بلیتزیو شده بودن یعنی گراوپ و گلگومات هر دو آشناهای ذی نفوذی در دادگستری داشتن و بواسطه اطلاعاتی که بلیتزیو از لرد ولدمورتیو و آنتونینو و مرگخوارا به دادستان داد تونستن اونارو به دادگاه بکشونن و محاکمه کنن و بفرستنشون زندان.

گراوپ و گلگومات که البته ناگفته نمونه غول بیابونی بودن و آی کیوهاشون در حد کراپ و گویل بود فقط بواسطه قتل و غارت بی اندازه شون تو محفل رشد کرده بودن وگرنه اصلا مغز طراحی استراتژی و نقشه کشیدن نداشتن بنابراین تصمیم گرفتن یه حالتی مثل دراکو و کراپ و گویل بوجود بیارن و بلیز رو که البته شبیه دراکو مغرور بود رو بکنن رییس خودشون و محفل.

سال ها گذشت و بلیتزیو با کله کردن لرد ولدمورتیو و آنتونینو و به تبعشون مرگخوارا تونست محفل رو بعنوان تنها مافیا و باند شهر بزرگ و بزرگتر کنه. البته بالاخره لرد ولدمورتیو و آنتونینو از زندان آزکابان فرار کردن و گفته میشد دوباره مرگخوارارو البته در کشور دیگه ای احیا کردن اما بلیتزیو اصلا براش مهم نبود چون اونا دیگه نمیتونستن وارد اون شهر بشن و براش ایجاد مشکل کنن.

بالاخره بلیتزیو پیر شد و صاحب نوه و نتیجه. یه روزی که رفته بود تا از مدرسه نوه شو بیاره، دو نفر که سوار یک جاروی سیاه اسپورت نیمبوس دو هزار و ده شده بودن بغلش زدن رو ترمز و گفتن: لرد ولدمورتیو سلام رسوند. این از طرف لرده .... یکی از اونا چوبدستیشو درآورد و یه آودا بطرف بیلیتزیوی پیر شلیک کرد و ... بیلیتزیو جا خالی داد و زنده موند و اونام فرار کردن، منتها پس فرداش بلیتزیو سکته کرد و مرد.

پایان



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ جمعه ۷ آبان ۱۳۸۹

بادراد ریشو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱
از شیر موز فروشی اصغر آقا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
مستندی از بادراد ریشو با همکاری تیم مشهور تهیه کننده : راز بقا
ایوان روزیه کیست؟!
یا شاید هم...
چیست؟!

اول از همه ذکر میکنم که تنها یک بالا و پایین رفتن انگشت من برای تایپ یک نوشته به اندازه تک تک نفس های بعضی از دوستان ارزش داره. اگر دوستان بنا به دلایل مختلف اعم از شرایط اقلیمی، جغرافیایی و احتمالا خانوادگی به درستی تربیت نشده اند مشکل نویسنده نیست چرا که توهینی به کسی در فیلم قبلی وارد نبود و به هیچ عنوان از کسی به صورت مستقیم نام برده نشد!


-------

ایوان روزیه... پدیده ایست تقریبا نوشکفته. عزیز دل اعضای سایت و سرور بزرگ مرتبه و عالی مقام و پدر رول نویسی.
هیچ احدی حق نگاه کردن به او را ندارد و چنانکه آدولف هیتلر در کتابش " نبرد من" ذکر کرده است : الگوی من برای آغاز حکم رانی دیکتاتوریم!

هرچند نویسنده بسی مشعوف خواهد شد تا ذکر کند که لااقل دوست عزیزمان هیتلر بر نصف اروپا حکم رانی می کرد و اسمی داشت و رسمی و اگر حرفی میزد، ملت به حق رهبریش به او گوش میکردند ولی چه میتوان گفت از مدیری لایق، شایسته و خوش روی سایت جادوگران که حکومتش مجموعا چند کیلوبایت نمی شود. به اندازه یک عکس عریان لیدی گاگا موجود در کامپیوتر نویسنده!

در بعضی از محافل نقل شده است که ژوزف استالین به هنگام مرگش، ایوان روزیه را صدا می کرده است. دوستان از وی دلیل را جویا می شوند. جواب میشنوند که " اگر بعد از من، کسی بتواند راهم را ادامه دهد، بی شک ایوان روزیه است. "

ایوان مخوف را یکی از اجداد ایوان روزیه قلمداد میکنند طوری که اگر هم اکنون نیز به مزار شریف ایوان مخوف بروید و دست بر روی قبرش بگذارید متوجه لرزشی عجیب می شوید. البته یک وقت فکر نکنید که این لرزش از فرط ناراحتی و گریه و لابه ایوان مخوف از دست نوه اش است... خیر... این لرزش شوق و شادیست!

درنهایت این اعجوبه قرن، حق اجازه و دخول در کارهای شخصی تالار ریونکلاو را به خویش میدهد. البته او آقای ماست ولی به خاطر دارم زمانی ققنوس، بزرگ مرد راونکلاوی، در کتاب خاطرات چاپ نشده اش و یا در کنار شومینه و در جمعی از راونکلاوی ها گفت : فقط اجنبیانی که خر کله آنها را گاز گرفته است حق دخالت در امور جاری در تالار ما را دارند! البته توهینی به جناب روزیه نباشد... ایشان برادر ما هستند و در کل ما درک میکنیم که هیچ الاغ بیچاره ای هنوز در این کره خاکی پیدا نشده است که بخواهد سر سرور ما را گاز بگیرد. مگر اینکه الاغ دیگری پیدا شود که سر این الاغ را گاز بگیرد!!

در کل بنده نهایت تشکرم را از این دوست عزیز می کنم که یکی از بهترین اعضای سایت هستند. من ایشان را همانند پدر خودم دوست میدارم و حق کوچکترین توهینی به شخص شخیص ایشان را نمی دهم.

در آخر نیز مفتخر میگردم به عنوان سفیر حمایت از گونه های زیستی از تمامی اعضای سایت درخواست کنم که اندکی با این مدیر گرامی مراعات کنید چرا که اگر این برادر از پیش ما برود، آنگاه چه خاکی بر سرمان بریزیم؟ آیا جز این است که سایت با خاک یکسان شده و به درک اسفلوسافلین می رود؟!

پس بیایید دست در دست یکدیگر و لبخند بر لب و یکصدا بگوییم :
روزیه دوستت داریم!




Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹

بادراد ریشو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱
از شیر موز فروشی اصغر آقا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
اصغر پیکچرز تقدیم میکند...
شخله!
با تشکر فراوان از دوست عزیز، مهربان و دلسوزمآلبوس دامبلدور که باعث شد تا این فیلم ساخته شود. همچنین با تشکر از نیروی انتظامی، جمیع مدیران و ناظران و خانواده شهید فرخنده جهت همکاری با ساخت این فیلم.
( تمامی گفته ها و نوشته ها، جملگی طنز اند و فقط جهت نشاندن لبخند بر روی لبان شما نقش بسته شده اند. اگر به کسی برخورد، خواهشا به من پیام شخصی بده و در اسرع وقت حتما حتما اون قسمت از فیلم که مربوط به اونه ویرایش و اصلاح خواهد شد! )

صحنه تاریک میشه...
سال 1350
مردی روی صندلی بزرگی نشسته و داره سخنرانی میکنه.
- من دامبلدورم!
ملت شروع میکنن به تعظیم کردن...
- من کسی هستم که ابهت دارم! محفل رو در آستانه منفجر شدن بردیم جلو! ما فعالیم... ما قدرتمندیم!

صحنه دوباره تاریک میشه...
بازیگران :

اصغر آقایی که جلوی کوچمون شیرموز میفروشه در نقش دامبلدور فعلی
اکبر آقایی که قبلا جلوی کوچمون شیرموز میفروخت در نقش دامبلدور قبلی
جاسم نصفه در نقش بادراد ریشو و یکی از دامبلدورهای قبلی
قاسم چپه در نقش ایوان روزیه
اصغر راسته در نقش پروفسور کوئیریل

دوباره صحنه تاریک میشه و سکانس عوض میشه...
سال 1387
دوربین روی یک کپه ریش زوم میشه. بی شک بادراد ریشو هست. از چشماش معلومه که میخواد تحولی ایجاد بکنه. میخواد دامبلدور رو نجات بده پس به سمت دفتر مدیران حرکت میکنه.
بادراد : سلام!
ایوان روزیه : علیک سلام! بلاک شدی!
بادراد : وا؟! چرا؟
ایوان روزیه: چرا؟ خب مگه نمیبینی؟ اگر عدد هفتم آی پیت رو با عدد پستای فلان شناسه جمع بکنی میشه تاریخ تولد بابابزرگ همون شناسه! پس شما دو تا یکی هستین!
بادراد : ههه! عموجان میخوام در مورد دامبل با کوئیریل صحبت کنم اگه میشه!برو بگو که کوئیریل بیاد!

ایوان میره و کوئیریل میاد.
بادراد : میخوام دامبل بشم.
کوئیریل : باشه.
بادراد دستی به ریشش میکشه.
- مرسی!

3 ماه بعد...
ملت محفلی جلوی دفتر دامبلدور که همون بادراد باشه ایستادن و داد و فریاد راه میندازن. همین داد و فریاد ها باعث میشه تا دامبلدور بیاد بیرون و به اعتراضاشون گوش بده.
یکی از اعضای محفلی : من اعتراض دارم!
دامبل : بگو عزیزم. بگو رفع میشه.
همون عضو محفلی : رنگ لاک ناخون شصت پام به نظر با رنگ روتختی اتاقم تو محفل ست نیست. تو چجور دامبلدور خاک بر سری هستی که اینارو مراعات نمیکنی؟
دامبلدور : ها... خب یکی دیگه بیاد اعتراضشو بگه.
یکی دیگه میاد و شروع به اعتراض کردن میکنه.
- من نمیتونم فعالیت محفل رو تحمل کنم!
دامبلدور اون شخص رو برانداز میکنه و متوجه میشه که چه آدمیه. پس یکی میخوابونه تو گوشش و نفر بعدی رو صدا میکنه.
- پاشنه صندل عمم گم شده! چرا پیداش نکردی؟
- پسرخاله ی همسایمون درس ریاضیشو نتونست پاس بکنه. خاک بر سرت دامبلدور!
و...

1 ماه بعد...
بادراد دوباره میره به سمت دفتر مدیران و به سمت اتاق کوئیریل میره.
- بیا! این استعفامه! غلط کردم که دامبلدور شدم... فهمیدم که این شناسه نفرین شدست. تو اون استعفانامم یک نفر رو معرفی کردم برای دامبل شدن. بد نیست...
کوئیریل : خیلی خب. همونو میزاریم دامبل!
و اینگونه بزرگترین اشتباه تاریخ جادوگری سایت جادوگران در 6، 7 سال تاسیسش رخ داد. جهان به نابودی کشیده شد... اوه! اوغ!

2 ماه بعد...
دیگه خبری از دامبل قبلی نیست و ایندفعه یک دامبل جدید اومده. شاید تحولاتی دیگر... شاید آغازی دیگر...

حیاط خونه گریمولد!
دامبلدور توی حیاط ایستاده و داره بادقت به آسمون نگاه میکنه. انگار داره دنبال یک چیزی میگرده.
در همین لحظه یکی از اعضای محفل وارد میشه.
- قرار نیست فعالیت کنیم عموجان؟
دامبلدور بدون اینکه سرشو برگردونه جواب داد : چرا دیگه! نمیبینی دارم دنبالش میگردم؟
عضو محفلی : دنبال چی؟
دامبلدور : دنبال فعالیت دیگه! قرار از پشت ابرا بیاد بیرون.. ایناهاش... اوخ اوخ... در اومد؟! اه! در نیومد که! لعنت! نمیدونم چرا از پشت ابرا بیرون نمیاد. برو بزن ببین هواشناسی نمیخواد بگه هوا قراره آفتابی بشه؟
عضو محفلی بدو بدو میره خونه و تلفن رو بر میداره.
- الو؟ مرکز بیماری های غیرقابل درمان؟ بله... ما یک بیمار داریم اینجا ممنون میشم که هرچه سریعتر یک آمبولانس بفرستین میدان گریمولد. خیلی ممنون.
و تلفن رو میزاره.
سکانس عوض میشه...

چند ماه بعد...
دامبلدور دوباره عوض شد... اوضاع بیریخت میزد!
بادراد دوباره وارد میشه و میره سمت دامبلدور.
- این شناسه نفرین شدست! ازت تمنا میکنم که بیخیالش باش.
دامبلدور : آخه چرا؟
بادراد : چون جادوگرا و عجوزه هایی اطراف این شناسه هستن همیشه که زهرشون از باسیلیسک هم بدتره!
دامبلدور : حذف شد!
بادراد : چی؟ چی حذف شد؟
دامبلدور : حرفای چرت و پرت! مگه نمیدونی من چقدر شخلم؟ همین دیروز از ایوان یاد گرفتم که چجوری میشه پستارو پاک کرد!
بادراد : جــــــون! من خیلی دوستت دارم دامبلدور... تو اگر هیچکی رو نخندونی منو میخندونی. اگر با من مهربون باشی و دیگه پستامو پاک نکنی بهت قول میدم یادت بدم چجوری پستارو هم ویرایش کنی!

صحنه دوباره تاریک میشه و آهنگ بوی پیراهن یوسف همراه با اسامی کادر تهیه و تولید فیلم پخش میشه...


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۶ ۲۱:۲۹:۲۴
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۶ ۲۱:۳۰:۵۴



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۰۲ پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۸

واگاواگا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 274
آفلاین
---- فقیرز پرزنت تقدیم می کند ----

نون خشک

کارگردان : کور ممد
فیلمبردار : [ به علت فقر با وبکم ِ منشی ِ صحنه فیلم گرفتیم و چون پولمون نمی رسید از خود منشی صحنه بجای فیلمبردار استفاده شد. ]

بازیگران :

سرژ تانکیان -------- پیرمرد بازنشسته
دومبول -------- دومبول (در نوجوانی)
سرژ تانکیان ------- نون خشکی
دومبول -------- نون خشکی [ بعلت فقر و ایجاد مشکلات مالی با سرژ تانکیان ادامه ی نقش نون خشکی رو دومبول بازی کرد چون دومبول تئاتریه و به پول اهمیت نداد ! ]

و با معرفی :

پروفسور کوییرل در نقش آقای نیکی
تهیه کننده : قلک پسر ویلی ادوارد.

-------------------------------------- اپیزود ابتدایی --------------------------------------

دومبول سوار دوچرخه ای قدیمی در حال گشتن توی خیابون های شلوغ لندن، در حالی که چهره ی نگرانی داره و عرق از پیشونیش شر شر میریزه پایین ، لحظه ای بعد سرژ رو داریم که توی یه پارک نشسته و داره با خودش شطرنج سرعتی بازی می کنه و خیلی نگران به نظر میرسه و عرق از پیشونیش شر شر میریزه پایین . در تمام این صحنه ها صدا نداریم و سعی شده ژانر استرس بره تو حلق ببینده.
حالا دومبول رو داریم که به پارک رسیده ، خیلی نگرانه و عرق از پیشونیش شر شر ریخته پایین ، در اون سمت هم سرژ رو داریم که نگرانیش دو چندان شده و دستهاش هم عرق کرده ، صدا نداریم و بیننده کم کم داره نگران میشه .
دومبول داره با سرعت رکاب میزنه و خیلی خیلی نگرانه ، سرژ تو اوج نگرانیه ، بیننده رنگش پریده ، انگار می خواد بگه: "_ بی کرفول ! " ، اما چیزی تو گلوشه که نمی تونه حرف بزنه ، دومبول یه آن میبینه چشاش سیاهی رفته ،... زینگ زینگ زینگ و این تنها کاریه که از دستش بر میاد و ....
صدا نداریم ، نگرانیه خودتونو حفظ کنید! سعی کنید خودتونو خیس کنید ! پتو یا هر چی دم دستتونه گاز بگیرید ، استــــرس ، اســـــــــــتـــــــــــرس ، اســـــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــرس .....

-------------------------------------- اپیزود ثانویه ---------------------------------------

در انتهای کوچه ی منتهی به پارک ، صدای نون خشکی تمام محله رو برداشته ، مرد نون خشکی رو داریم با لباسی ژنده که با نگرانی داره میگه :

_ نـــــونَ خوشکووووئه!
[ البته صدا نداریم و فقط در زیر نویس به چندین زبان مرده و زنده ی دنیا متوجه میشیم که اون چی میگه ]

در انتهای دیگه ی کوچه ی منتهی به پارک ، دم در سوپری محل ، آقای نیکی رو داریم که با لباسی فاخر و نایس و لبخندِ جِکوندی بر لب داره با یک خانم [ که خیلی اتفاقی تنها زن بیوه ی محله س ] در مورد فواید شیر موز طبیعی به نتایج جالب و هیجان انگیزی میرسه ...
[ یادتون نره که صدا نداریم ، به زیرنویس توجه داشته باشید ]

در اواسط کوچه ی منتهی به پارک هستیم ، نون خشکی رو داریم که خیلی عرق کرده و عین خری شده که تیاپشو ازش گرفتن ، عاجزانه داد میزنه :

_ نـــــونَ خوشکووووئه! ... آه ... نـــــونَ خوشکووووئه

[بیننده با اینکه فقط زیرنویس داره ولی گریه ش گرفته ، با نون خشکی تکرار میکنه : نـــــونَ خوشکوووئه! آههه خداااایا!! نـــــــونَ خوشکووووئه! و حتی بعضی بیینده ها آب دماغشون هم سرازیر شده و عده ای از ببینده های مسن تکرر ادرار پیدا کردن و وضعیت خیلی بغرنجه ]...
نزدیک به پارک هستیم و نون خشکی رو داریم که ناگهان با صدایی به بلندای فریاد سرژ میگه :

_ ... وااای دَدَم ! اَبیلفضل! هوووووشـــــــــــــــــــــهَ ....... آخ!!!


------------------------------------ اپیزود ثالثیه ------------------------------------------

محیط شلوغ بیمارستان رو داریم ، از هر طرفی مردم نگران به طرف دیگه میدوئن و پرستار ها از همه نگران تر از دست عده ای نگران کننده ، در حال گریزن ، بیینده ها نگران پرستارهان و صدا نداریم و زیر نویس هم نداریم و این خیلی به استرس فیلم اضافه کرده و بالاخره به سمت پله ها میریم ، با سرعت از پله ها بالا میریم و از راهروئیی در بخش سی سی یو به اتاق شماره ی سیزده میرسیم و این یعنی بیننده باید خودشو برای بدتر از اینها آماده کنه ...

_ راحتـــی؟ .... _ راحتـــــم! ...._راحتـــــی؟ ...._ راحتـــــم ....

و دومبول رو داریم که روی تخت دراز کشیده و چند عضو از اعضاءش توی گچه ، نون خشکی با گاریش در کنار اونه و دست نوازش و مهرورزی به سر دومبول نوجوان میکشه و نگران کننده اینه که نگران نیست و این خودش باعث نگرانیه، صدا نداریم ولی برای رضای خدا هم که شده صدای تَلَق تَلَقی به گوش می رسه و گویا صدای افتادن میز یا صندلی یا چیزی شبیه به اونه اما بیننده غرق در نگرانیه و منتظره یه فاجعه س، پس متوجه صدا نیست و خب بالاخره اینکه اســـترس ...
فردی با لباس سفید وارد میشه و نگران به نظر میاد ، رو به مرد نون خشکی چیزی میگه و اتاق رو ترک میکنه ...
مرد نون خشکی دستی به موهاش میکشه و خیلی عاجزانه و دردناک میگه :
_ اوه خدایا ، شنیدی ؟! ... من بچه ی مردم رو فلج کردم! اوه من ... من مست بودم! اوه من نباید پشت گاری میشستم! خدایا ..

و دومبول رو داریم که لبخند خسته ای میزنه و با چشمانی پر از امید و بوی کافور* میگه :
_ عمو جان ، خودتون رو ناراحت نکنید ، حتماً این اتفاق حامل پیغامی برای من بوده ... این پیغام سرنوشت منه! ... میدونم معنیش چیه !...

و سرژ رو در نمایی کلوزفـ[...]کینگ آپ داریم که لنز دوربین فقط دماغش رو داره ولی باز بیننده میدونه که اون مضطربه و منتظر ، و با نگرانی می پرسه :
_ اوه مای اوس کریم! ... یعنی چی پسرم؟ اون معنی رو به من بگو!... نَوو! نَوو ! [ now! now! ...]

صدا نداریم و نور محیط زیاد شده و تشعشعات زیادی از صورت دومبول که حالا لبخندش بیشتر شده و با چشمانی درخشان به آسمون خیره شده رو داریم و اون در یک لحظه ی استثنایی که بیننده رو غافلگیر میکنه ، میگه :

_ من باید شاعر و نقاش قرن 5 مصری با ویلچر میشدم ! سرنوشت من اینه! اوه مای دِستنی!!

بیننده عرق کرده و از فرط احساسات دچار رعشه شده ، دنیا به خودش لعنت میفرسته و زمین از شرم ترک می خوره ، خدا از عرش به فرش میاد و بالای سر دومبول به فقان و زاری مشغول میشه ! و نگران کننده ش اینه که سرژ با تبسم و فراق خاطری نگران کننده زیر لب ، نجوا کنان از دومبول میپرسه :

_ راحتـــی؟ .... _ راحتـــــم! ...._راحتـــــی؟ ...._ راحتـــــم ....

-------------------------------- اپیزود پایانی -------------------------------------------

صدا نداریم و صحنه تاریکه ، نور از پساپیش انتها به گونه ای هَندسام و هنری به درون میاد ولی بیننده چیزی دستگیرش نمیشه و کسی یا چیزی رو برای توصیف و فضاسازی صحنه نداریم اما نوشته ای روی تصویر میاد که :

و من چشمــــــانم را ... بسته بودم.

--------------------------- تیتراژ پایانی ------------------------------------

دومبولِ روزگار منم، سرژِ نون خشکی متهم
یه حادثه چند ساعته با من میاد قدم قدم
فحشا دهن وا می‌کنن، وقتی دل از ویسکی پره
دست من‌و بگیر که پام رو خون دومبول می‌سره
بگو که از کدوم طرف می‌شه به آمارش رسید
وقتی تو چشم هر کسی برق آمار‌و میشه دید
راه پارتیه امشبو به من ، دستای کی نشون می‌ده
وقتی که حتی دومبولم این روزا بوی خون می‌ده
لالا لالا لالا لایی دومبول بگـــو که راحتی ، لالا لالا من راحتم عموی ِ خوب ِ پاپتی (دو بار )
تمرین مرگ می‌کنم تو گود این پیاده‌رو
یه چیزی انگار گم شده توی نگاه من و تو
دارم به داشتن یه زخم تو [سینه!؟!] عادت می‌کنم
دارم شبامو با تن ِ دومبولی قسمت می‌کنم
لالا لالا لالا لایی دومبول بگـــو که راحتی ، لالا لالا من راحتم عموی ِ خوب ِ پاپتی (دو بار )


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
حلقه (قسمت سوم)

دوربین وارد روزنامه می شه و عکسی خوف انگیز می شه که عمامش به شدت شبیه پروفسور کوئیریل هستش تیتر روزنامه بالای عکس:

فیلم سامانتا در هاگواتز نیز نفوذ کرد.اولین قربانی فیلم در هاگوارتز! برای دفن پیکر این شهید گمنام و اینا به مصلای آمام کوئیریل ساعت 26 نصف شب تشریف بیاورید.

دوربین از توی روزنامه بیرون می آید و درون تاکسی جواتان گوجه ای مشنگی را نشان می دهد.راشل و آیرین با ناراحتی در حال خوردن چیپلت سرکه ای با طعم انار بودند(!)

راشل رو به راننده:آقا ما همینجا پیاده می شیم..

راننده:500 تومن

_آقا چه خبرتونه..من همیشه این مسیرو می اومدم 499/999 تومن می دادم پاتیل گرون شده،آب کدوحلوایی گرون شده،مردم چطوری می تون اینجا زندگی کنند..هان؟

خلاصه یارو اشکش در می یاد و مجانی حساب می کنه

راشل و آیرین پیاده می شن...راشل در مقابل چاه قرار می گیره..اشک در چشمانش حلقه می زند..آب دهانش را به تندی قورت می دهد . آماده ی پایین رفتن می شود...

_می گم عجب جای خوش آب و هواییه

_آره راست می گی آیرین جون..:

راشل:
آیرین
کارگردان:


در یک حرکت انتحاری کارگردان دنیس رو می فرسته..دنیس هم جفت پا می ره تو دهن آیرین و باعث می شه آیرین و راشل پرت بشن تو چاه...

درون چاه:

راشل به لطراف نگاه می کند و فریاد می زنه:وای اینجا چقدر ترسناکه..

یهو چاه با نور بسیار زیادی روشن می شه.دوربین آیرین رو نشون می ده که در گوشه ای ایستاده و دستش به کلید برقی است..

ناگهان هردو متوجه می شوند که در یه خونه ی مجلل قرار دارند که همه جور مبل اینا در اونجا وجود داره و تلویزیون هم روشنه و داره عموپورنگ نشون می ده... hammer:تمام وسایل اتاق به رنگ طلایی هستند..راشل با درماندگی می گه:باو حالا من باید چی بخورم همه چی که اینجا طلاییه؟

یهو سامانتا:در حالی که یه گونی حمل میکنه وارد صحنه می شه و با لبخند فریاد میزنه:بالاخره گیرتون آوردم!شما ها باید نابود بشین تا من جهانو تسخیر کم و بعد از اون جای مینروا بشم وزیر!
آیرین:بوقی اینهمه کار ها رو کردی که بشی وزیر؟خب بیا بریم یه تظاهرات راه بندازیم تو هم بشو وزیر!
راشل یه لحظه یه نیگا به سامانتا می کنه و می گه: تو چقدر شبیه خواهر گم شده ی من هستی..

_ آه مای سیستر !

و هردو می رن همدیگرو بغل میکنند و آیرینم از اون وسط یه چنگ پیدا می کنه و شروع به زدن آهنگ هندی می کنه..

فضا عرفانیه که راشل در حالی که سامانتا رو بغل کرده می گه:خواهر تو اون گونی چیه؟

_هیچی باو کاری پیدا نکردم گفتم برم نمکی شم...

پس همگی به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند.

و در آخر هستیا می یاد روی صحنه و می گه:پایان

و مایک هم می یاد و همراه هستیا از صحنه خارج می شه و همه از این حضور زیاد هستیا در فیلم به شوق می یاد و براش دست می زنن



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۸

سهراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۸
از زیر دامن عمه مارج !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 23
آفلاین
دوربین یک فضای پر ستاره رو نشون میده و آرام آرام روی چند نقطه نورانی ستاره مانند زوم میکنه... نام فیلم رو تصویر نقش میبنده :

روزی که گالیله تعظیم کرد ...

تصویر بیشتر روی اون چند نقطه زوم میکنه و کم کم بیننده میتونه منظومه شمسی رو ببینه و سیاراتی رو که به دور خورشید در حرکتند. دوربین جلوتر میاد و نپتون و اورانوس رو رد میکنه و از کنار حلقه های زحل رد میشه و به سمت مشتری میره؛ دوربین آرام به طرف بزرگترین قمر مشتری میره و با اون همراه میشه تا یک دور، دور مشتری میچرخه و سپس از اون سمت به زمین میاد و مستقیم وارد کشور انگلستان میشه ...

دوربین با سرعت زیادی روی کشور زوم میکنه و وارد شهر ها و خیابان ها میشه، از کنار تابلویی با مفهوم «میدان گریمولد» رد میشه و با سرعت بسیار زیادی به سمت جنوب میره به طوری که رنگ ها درهم آمیخته میشه ... دوربین کم کم از مرز های انگلستان خارج میشه و دریاها رو رد میکنه و بعد از گذر از چند کشور وارد خاک ایتالیا میشه ... از کنار تابلوی ورودی شهری به اسم «پادوا» میگذره و ناگهان صفحه تاریک میشه ...



سکانس اول

تصویر همچنان تاریکه، صدایی شنیده میشه :

_ نه ...

تصویر آرام آرام شفاف میشه و دو مرد رو در یک اتاق نسبتا کوچک نشون میده ... میکل آنژ، مجسمه ساز و طراح بزرگ ایتالیایی، بهترین دوست گالیله، آهی از سر بی حوصلگی میکشه و میگه : فقط کافیه حرفت رو پس بگیری ...

_ نه !

_ گالیلیو ... حرفایی که تو دیروز منتشر کردی خیلی زود به دست کلیسا میرسه ، بعدش هم دادگاه تفتیش عقاید، زندان و حتی شاید اعدام ... فراموش نکن چه بلایی سر داوینچی و براهه اومد ...

گالیله، با نگاهی آرزومند به گوشه ای از اتاق خیره میشه، سرش رو به نشانه نفی تکوم میده و لبخند میزنه ... دوربین روی لبخند زوم میکنه ...


وقتی دوربین برمیگرده پسر کم سن و سالی رو با موهای پر کلاغی و چشم های سبز نشون میده که داره لبخند میزنه ... پسر کمی فکر میکنه، سرش رو بلند میکنه و رو به پیرمرد ریش سفیدی که جلوش نشسته میگه : بهتره استعفا ندی ... الان وقتش نیست ...

پیرمرد با لحن خشکی پاسخ میده : خودم بهتر میدونم وقت چیه ...


تصویر تاریک میشه ...

سکانس دوم

روی صفحه نوشته میشه : 1609 میلادی ...

و کم کم رنگ ها و نقش ها شکل میگیره و اتاق کوچک، اما شلوغ گالیلیو گالیله نمایان میشه. گالیله، در حالی که یکبار دیگه تمام عدسی ها رو بررسی میکنه، با خوشحالی، و چشمانی که از شادی میدرخشه، اولین تلسکوپ تاریخ علم رو در دستانش گرفته ...

دوربین میچرخه و گالیله با خوشحالی از جاش بلند میشه و در خروجی رو باز میکنه؛ فضای تاریک و پرستاره در پشت در پدیدار میشه و گالیله از در خارج میشه ...

گالیله با خوشحالی رو به تلسکوپش میگه : تو امروز جهان را بر من آشکار خواهی کرد ...

و سپس تلسکوپ رو برمیداره و از در خارج میشه و در رو میبنده. با بسته شدن در تصویر کاملا تاریک میشه ...

دست کوچکی داره روی صفحه ای از تقویم، روز 29 اسفند 1386 چیزی مینویسه ! وقتی نوشته تموم میشه، دست کوچک قلم پر رو کنار صفحه میذاره، دست از کادر خارج میشه و بیننده میتونه نوشته رو ببینه :

خانه گریمولد

دوربین حرکت دورانی عجیبی میکنه و از روی صفحه تقویم به روی صورت مشتاق و هیجان زده پسری با چشمان سبز، و مرد قد بلند، خوش چهره و برازنده ای برمیگرده. پسرک مرد رو خطاب قرار میده :

_ این عالی نیست سیریوس ؟ باورت میشه ... ما امروز برای اولین بار وارد خانه شماره دوازده میشیم ... برای محفل !

سیریوس تکرار میکنه : برای محفل !


تصویر تاریک میشه ...

سکانس سوم

گالیله در اتاق کوچکش، داره به ظرافت عدسی چشمی تلسکوپ جدیدش رو تعویض میکنه ...ابزار های ریز اپتیکی و ظرافتش در نصب عدسی چشمی باعث شده چشمانش را تنگ بکنه و کاملا به کارش متمرکز بشه. تا اینکه نگهان ...

در با صدای بلندی باز میشه و یک نفر با لباسی عجیب، شبیه به شوالیه ها وارد میشه ... پشت سرش دو شوالیه دیگر، که روی لباسشان صلیب بزرگ نقش بسته، وارد اتاق میشن و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت گالیله میرن و دو سمت یقه لباسش رو میگیرن و میکشند. تلسکوپ از دست گالیله به زمین میافته و صدای شکست عدسی شنیده میشه ...

شات دوربین عوض میشه ، دوربین از روی زمین تلسکوپ شکسته رو نشون میده در حالی که در پشت تلسکوپ، پاهای سه شوالیه واتیکان که گالیله رو کشان کشان با خودشون میبرن مشخصه ...


تصویر تاریک میشه ...

تق !!!!

با این صدا پسر چشم سبزی که موهای پرکلاغی داره لیوان قهوه از دستش میافته و به سمت در آشپزخانه نگاه میکنه. جلوتر از همه، پسر قدبلندی ، در حالی که موهای فیروزه ای رنگش رو از جلوی صورتش کنار میزنه وارد میشه و در پشت سرش، پسری با موهای قهوه ای در حالی که سعی داره قیافه خشمگین بگیره داخل میاد، اما در نهایت بی اختیار لبخندی به برادر کوچیکتر خودش میزنه ! پشت سر همشون کوتوله ای با فیگور عجیب، چهره ای عصبانی، در حالی که زیر لب بد و بیراه میگه وارد میشه و در کنار پسر موفیروزه ای که باوقار رو یک صندلی نشسته، از یک صندلی بالا میره و روی اون می ایسته !

کوتوله انگشتش رو به نشانه اتهام به سمت پسرک چشم سبز میگیره و میگه : تو حواست کجاست پسر ؟ محفل رو فراموش کردی ؟ یا دوستش نداری ؟ همه وقتت رو روی وزارت میذاری، تو داری محفل رو نابود میکنی ... تو حتی الان هم ماموریت محفل رو در راستای فعال شدن تاپیک های وزارتت طراحی کردی ... تو داری همه چیز رو به باد میدی آسپ ...

_ اما ...

پسرک کوچولو در حالیکه یویوی صورتی رنگش رو از این دست به اون دست میده میگه : اما و اگر نداره داداشی ... من به تو میگفتم داداشی ... من کلی طرح و ایده داشتم برای محفل ، من میخواستم ناظر بشم اما تو نذاشتی ... اشتباه کردی داداشی ... اشتباه ...

پسر قد بلند موفیروزه ای بلند میشه و مثل همیشه ، سعی میکنه منطقی و بی طرفانه قضاوت بکنه : ببینید اون خیلی اشتباه کرده ! و ما هم بی تقصیر نیستیم ... ولی باید بدونه که هیچ کدوم از کاراش واقعا به نفع محفل نبوده ...

دوربین روی صورت بهت زده و چشمان سبز و وحشت زده پسرک زوم میکنه و کم کم تصویر تاریک میشه ...


سکانس چهارم

تصویر گالیله رو در دادگاه تفتیش عقاید کلیسا نشون میده. از پشت سرش حرکت میکنه و دور صورتش میچرخه، از نیمرخ راستش نشون میده که در سمت چپش هیات امنای دادگاه نشستند و سپس میچرخه و صورتش رو از روبرو نشون میده و همچنین در خروجی دادگاه رو پشت سرش ، بعد کم کم به نیمرخ چپ گالیله میره و مردم رو در سمت راستش نشون میده، که بعضی هیجان زده و بعضی خشمگین جریان دادگاه رو دنبال میکنند. در نهایت دوربین میچرخه و به پشت سر گالیله میرسه ، در حالی که در برابرش قاضی دادگاه ، که یک اسقف مسیحیه نمایان میشه ...

صدای قاضی در دادگاه میپیچه : گالیلیو گالیله ، متهم به نشر اکاذیب ، دروغ سازی و انحراف افکار مذهبی عوام ، و مخالفت با نظر کلیسا ... آیا حرفی برای گفتن داری ؟

یک نفر از میان جمعیت مردم حاضر در دادگاه فریاد میزنه : دروغگو !!!

گالیله سرش رو پائین میندازه ...

تصویر عوض میشه ... عده زیادی در آشپزخانه گریمولد تجمع کردند. همه دارن سعی میکنن حرفی که به نظرشون بیشتر درسته رو بزنن. دوربین یک دور دور آشپزخانه میچرخه تا همه رو نشون بده ، سپس به سمت آلبوس سوروس پاتر میره و یک دور هم دور صورت اون دور میزنه و بعد به پشت سر اون میرسه، در حالی که آسپ شروع به صحبت میکنه :

_ اینطور نیست ... شما دارین اشتباه میکنید. من سعی کردم محفل رو به وزارت ببرم تا با ارتش وزارت متحد بشه ! میخواستم یک نیروی فوق قوی در برابر مرگخواران ایجاد کنم ... من نقشه های زیاد و فوق العاده ای داشتم ... همه چیز رو خراب نکنید. این محفل فقط مال من نیست ... مال خودتون ... من به اوج میبرمش ...

_ داری دروغ میگی ...

فلیتویک کوچک، ناگهان عصبانی میشه و به سمت آسپ حرکت میکنه ... چند نفر از محفلی ها جلوش رو میگیرن تا از برخورد های فیزیکی جلوگیری بشه ...آسپ سرش رو پائین میندازه ... تصویر تاریک میشه ...

سکانس پنجم

آلبوس سوروس پاتر ، در حالی که چمدانش در دستشه، لبخندی به دامبلدور که به تازگی به محفل برگشته میزنه و رو به بقیه میگه : اگر شما میگین من دروغگو هستم ، شاید حق با شماست ! من یک دامبلدور خوب براتون تعیین کردم، و یک محفل خوب ساختم ، و برای اینکه اختلافی نباشه و محفل همچنان با اتحاد به کار خودش ادامه بده، همینجا از همه سمت هام در محفل استعفا میدم و از این خانه میرم ... امیدوارم محفل موفق بشه ...

دوباره نگاهی به دامبلدور میکنه، از در خانه گریمولد خارج میشه و همزمان با بسته شدن در ، تصویر سیاه میشه.

صدای جمعیت در دوربین میپیچه و تصویر هم آرام آرام نمایان میشه. جمعیت یک صدا داره فریاد میزنه : دروغگو ! دروغگو ! دروغگو ! دروغگو ! دروغگو ! دروغگو !

قاضی در حالی که لبخند پیروزمندانه ای زده، رو به جمعیت دستش رو بلند میکنه و میگه : کافیه !

تصویر دوباره گالیله رو نشون میده که هنوز سرش پائینه ... گالیله سرش رو بلند میکنه و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده، به قاضی نگاه میکنه و میگه : من اعتراف میکنم که هرچه گفتم انتشار دروغ و کذب محض بوده، زمین مرکز عالمه و خورشید، سیارات و ستارگان همه به دور زمین در گردشند ...

قاضی با صدای بلند اعلام میکنه : با توجه به اعترافات گالیله ، در مجازات اون تخفیف داده میشه ! حکم گالیلیو گالیله آزادی مشروطه با این شرط که هیچ دست نوشته، مطلب علمی یا ادبی دیگری از اون منتشر نشه، همچنین اون تا پایان عمر در خانه خودش تحت نظر خواهد بود.

گلیله رو به قاضی تعظیم میکنه و به سمت در خروجی دادگاه حرکت میکنه ...

تصویر تاریک میشه و اسم فیلم اینبار با رنگ طلایی روی تصویر نوشته میشه : روزی که گالیله تعظیم کرد ...

سکانس ششم

آلبوس سوروس پاتر ، در حالی که چمدانش رو به دنبال خودش میکشه، داره در هوای صبحگاهی میدان گریمولد حرکت میکنه. برای لحظه ای ، قبل از اینکه به سمت وزارت جادوی خودش غیب شود، به پشت سرش نگاه میکنه ... فاصله خانه های شماره یازده و سیزده هر لحظه کمتر میشه و خانه شماره دوازده داره بین اون دو تا بلعیده میشه ... آلبوس سوروس پاتر سرش رو تکون میده و با لحنی مایوسانه میگه :

_ باور کن من دروغ نگفتم ! فقط کاری که فکر میکردم درسته انجام دادم ...

با ناپدید شدن خانه شماره دوازده، آسپ هم چشمانش رو میبنده و بعد از لحظه ای، با صدایی شبیه شلیک گلوله ... ناپدید میشه !

تصویر در خروجی دادگاه رو نشون میده ... گالیله از دادگاه خارج میشه و با نگاهی خشمگینانه، دو شوالیه واتیکان رو از همراهی اش به سمت خونه باز میداره ... درست وقتی چند قدم از دادگاه دور میشه ، نگاهی به پشت سرش میکنه و نگاه به زیر پاش ... کمی با پاهاش خاک زمین رو جا به جا میکنه ... سپس سه بار پاش رو به زمین میکوبه و رو به زمین میگه : « من میدونم تو مرکز عالم نیستی ! (1) »

سپس لبخند تلخی میزنه و به راه خودش ادامه میده ...

سکانس هفتم

روی تصویر با رنگ طلایی کمرنگی نوشته میشه :

یکسال بعد ...

گالیله در خونه اش رو باز میکنه و با احتیاط به بیرون قدم میذاره ... نگاهی محافظ کارانه به اطراف میکنه و وقتی مطمئن میشه که از ماموران کلیسا کسی نگاهش نمیکنه، به سمت تپه نزدیک خونه اش به راه میافته ... لحظاتی بعد، گالیله در حالی که روی تپه همیشگی اش ، که محلی برای رصد های تاریخی اش بود ایستاده دستش رو در جیب بزرگ ردایی که پوشیده میکنه، تلسکوپ طلایی رنگش رو که حالا تونسته بزرگنماییش رو به سی برابر برسونه از جیبش در میاره و دستی به تلسکوپ میکشه ... اون رو به لب هاش نزدیک میکنه، بوسه از بر تلسکوپ میزنه و رو به تلسکوپ میگه : « یکسال از اون روز گذشته ... باورت میشه ؟ »

سپس تلسکوپ رو روی پایه زنگ زده اش میذاره و اینبار بر خلاف همیشه، بدون تلسکوپ، با چشمانش به آسمان خیره میشه ... به تک تک ستاره ها و با صدای نسبتا بلندی از اونها میپرسه : « مردم چطور میتونن اینقدر راحت دروغ رو باور کنن ؟ (2) »

دوربین حرکت میکنه و وارد تلسکوپ گالیله میشه ، اما وقتی از سمت دیگه تلسکوپ خارج میشه محوطه تاریک و بارانی میدان گریمولد مشخصه ... آلبوس سوروس پاتر، در حالی که سگ متوسط و قهوه ای رنگی ، در کنارش ایستاده داره به فضای بین خانه های یازده و سیزده نگاه میکنه ! سپس دستش رو در جیبش فرو میبره و کاغذ دستنوشته دامبلدور رو خارج میکنه، یکبار میخونه و اون رو روی زمین میندازه ... سگ بولداگ کنارش هم یکبار کاغذ رو نگاه میکنه و همراه با آسپ، به خانه شماره دوازده که کم کم جای خودش رو بین خانه های اطراف باز میکنه خیره میشه ...

آلبوس سوروس طوری که انگار به جانب خودش حرف میزنه، نه ریپر ، میگه : « میدونی امروز چه روزیه ؟ »

ریپر صدایی در میاره و دمش رو تکون میده ... آسپ برمیگرده، اول اخم میکنه، سپس لبخند میزنه و میپرسه : « تو یادته ؟ »

ریپر سرش رو به نشانه تایید تکان میده و دوباره به خانه شماره دوازده خیره میشه ...

آسپ زیر لب میگه : « سگا حافظشون از بقیه قوی تره ؟ شاید بهتر بود به جای تو کس دیگه ای این روز رو به یاد داشت ... »

سپس دوباره در حالیکه انگار داره با خودش حرف میزنه میگه : « آره ... امروز سالگرد روزیه که از محفل استعفا دادم ... شاید سالگرد روزی که گالیله تعظیم کرد ... »

تصویر آرام آرام روی صورت آسپ زوم میکنه و ناگهان با سرعت بالا میره و کم کم از انگلستان خارج میشه و قاره اروپا رو از دور نشون میده و از کره زمین دور میشه ، و سپس به ماه میرسه ، آرام همراه با ماه دور زمین میزنه و پس از سپری کردن زمین گرد، به سمت خورشید میره و نشون میده که خورشید مرکز منظومه شمسی ... تصویر کم کم تاریک میشه ...

وقتی صفحه کاملا سیاه میشه نوشته های طلایی رنگی پدیدار میشه :

اما گالیله هیچوقت ، واقعا تعظیم نکرد ...



-------
* جملات (1) و (2) مستقیما" در تاریخ از گالیلیو گالیله نقل شده است.


ویرایش شده توسط ریپر در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ ۲۲:۳۸:۱۵

[b] پس آیا ندیدی که از گِل شناسه ای ساختیم و از [url=http://www.


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
یک روز پر مشغله!



دفتر ثبت املاک ملکی

در باز میشه و بلیز میاد تو.

بلیز: سلام بلیز زابینی هستم دارای یک مادر و هفت پدر و نُه فرزند، هشت ساله از تهران جهت ثبت املاک مزاحم میشم.
منشی: بله ... خوش اومدید آقای زابینی بفرمایید مشخصات املاکتونو بگید یادداشت میکنم.
بلیز: بله امممم ... آدرس: خیابون دیاگون، کوچه شهید دامبل خان ریش دراز میرزا جنگلی، پلاکِ 335826!

منشی: بله ... بله ... اوووم ...
بلیز: مشخصات خونه: هزار هکتار مساحت دارای شکارگاه شخصی، دوبلکس، دارای هشت اتاق خواب پنج دستشویی و شش حمام، دارای زمین گلف، سونای خشک و غیر خشک، جکوزی، استخر قانونی و سایر امکانات فرهنگی تفریحی ...
منشی: بله... فرمودید به نام آقای...
بلیز: مالفوی!
منشی
بلیز: نه خب ... چیز .. اینایی که گفتم مشخصات خونه همسایمون بود ...

منشی: خب ... حالا مشخصات خونه خودتونو بفرمایید!!!
بلیز: آها بله ... لطفا یادداشت بفرمایید. یک کانتینر آبی رنگ، سه متر در چهار متر، خوش دست، دارای آرم حفاظت از موجودات جادویی خطرناک؛ در منتها الیه سمت راست پیاده رو چسبیده به دیوار خانه مالفوی ها ....
منشی!!!!
بلیز: مشکلی پیش اومده؟
منشی: خیر ... حالا کپی مدارک به همراه عکس لطفا ...
بلیز: آها بله ...

بلیز کپی مدارک و عکسشو از یکی از جیب هاش میکشه بیرون و میده به منشی ... منشی عکس بلیز رو میگیره و در حالی که به ابروهاش چین انداخته چندبار عکسو بین انگشتاش میچرخونه و جلو عقب میکنه.

منشی: این عکس خودتونه؟ زیاد شبیهتون نیست!
بلیز: نه باب بخدا عکس گراوپی نیست یعنی اصلا گراوپی این شکلی نیست.. آخه باب از کجا شک کردی! بخدا این عکس خودمه وقتی تازه از سربازی برگشته بودم گرفتمش...
منشی: گراوپی دیگه کیه؟
بلیز: هیچی مهم نیست ... بابا این عکس خودمه ... دوباره نگاه کن بهم ... ببین شباهتو نمیبینی؟

در همین لحظه بلیز شروع میکنه به زور زدن و ابروهاش در هم گره میخوره و پوستش شروع به قرمز شدن میکنه و خلاصه دو هوا کجو کوله تر میشه...
بلیز: شبیه شدم؟
منشی: یکم بیشتر!
بلیز یکم دیگه زور میزنه و چشم چپش از حدقه میزنه بیرون و خون از دماغش سرازیر میشه ...
بلیز: درست شد؟
منشی: لب سمت راستتم یکم به سمت بیرون کج کن .....
بلیز: ااااااخخخخ اووووخ اووووووم!
منشی: اوکی حله ... حالا که بیشتر دقت میکنم میبینم که شبیه عکستی ...

بدین ترتیب منشی شروع میکنه به بررسی باقی مدارک و مُهر و امضا و اینا ....

چند لحظه بعد

منشی: بفرمایید آقای زابینی ... اینم از خونتون!
بلیز: اوه ممنون آقای منشی! یعنی من الان واقعا صاحب یک خونه شدم؟
منشی در حالی که لبخند میزنه حرف بلیزو تصحیح میکنه:
- بله آقای زابینی شما الان واقعا صاحب یک خونه به ثبت رسیده شدید...

بلیز نعره میزنه و مشتشو محکم میکوبه روی میز و در حالی که دندوناشو به هم میفشاره با خشم به چهره منشی زل میزنه...

منشی!!!!!!!!!
بلیز: یعنی چی آقای منشی! این چه خونه ایه که به من انداختید نه در داره نه سقف، اون لوسیوس جاپونیم که پنج ساله معتاد شده همش داریم خفه میشیم، شبا هم تا دیر وقت سر و صدا میکنن ... لوله آبشون از وسط خونه ما رد شده ... سیم برقشونو از جلوی درِ خونه ما کشیدن! ماشینشونم همیشه جلوی پارکینگمون پارک میکنن! شما این خونه رو به من انداختید ... شما منو ساده گیر آوردید ... شما از اعتماد خالصانه من سوء استفاده کردید ... حالیتون میکنم ...

بلیز نعره دیگه ای میکشه و می افته روی منشی و شروع میکنه تا میخوره میزندش ...در همون لحظه گوشی بلیز زنگ میزنه و بلیز همینطور که مشغول زدن منشی هست با دست آزادش گوشیشو از همون جیبی که مدارکش هم اونجا بود میکشه بیرون...

منشی: آه اوه! آه اوه!
بلیز: اه یک لحظه خفه شو ببینم تلفن چی میگه! .... الو کورممد؟ چی شد اسبابای خونمون رسید ...
پشت خط:
کورممد: نه قربان ... خبرهای بد دارم ... الان یک آقائه با نشان پلیس راهنمایی رانندگی اومده میگه کانتینرمون جلوی تابلوی توقف ممنوعه و الان یک وسیله ماگولی آوردن که در امتدادش یک شیء بی ناموسی داره که دارن به کانتینرمون وصل میکنن که ببرنش ... اتفاقا قبل از اون خود منم به مفهوم تابلوئه مشکوک شده بودم!

بلیز: ایول کورممد همه این چیزا رو خودت به تنهایی دیدی؟
کورممد: آره باب ... الانم یک جایی وایسادم که یک وسایل عجیب ماگولی همینجور که بوق و چراغ میزنن با سرعت از کنارم رد میشن ... فکر میکنم از اینکه منو انقدر مردمی وسط خیابون میبینن ذوق زده شدن، نه؟
بلیز: نه حالا اونش زیاد مهم نیست... ببین فقط سعی کن از اونا فاصله بگیری و دو دقیقه دیگم دووم بیاری، به پلیسم آب نبات تعارف کن، سرشو گرم کن... الان خودمو میرسونم اونجا ...

بلیز اینو میگه گوشیشو قطع میکنه و با عجله از کادر خارج میشه ...
منشی

پایان


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳۰ ۱۳:۱۵:۱۵








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.