هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ جمعه ۳ آبان ۱۳۸۷
#58

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
لرد بر سر میز نشسته بود و با بیحوصلگی قاشق و چنگال نقره ای را که از سیصد نسل آنطرف تر در خانواده مالفوی دست به دست گشته بود ، روی میز می کوبید . لوسیوس در انتهای دیگر میز و روبروی لرد سیاه نشسته بود و حرص می خورد .

بارتی سمت چپ لرد نشسته بود و دستش تا آرنج در بینی کوچکش فرو رفته بود درحالیکه بلیز درست روبروی وی ( یعنی سمت راست لرد ) و با دقت ، بشقاب مورد علاقه دراکو را به سمت سقف پرتاب می کرد و با اکسیو دوباره می گرفت و به شدت منتظر شام بود . دراکو که کنار بارتی نشسته بود ، با هر پرتاب بلیز احساس می کرد که قلبش از جا کنده خواهد شد و در کف پایش فرو خواهد رفت .

مورگان و مورفین ، به حکم شباهت بی نظیرشان ( هردوشون مور دارن ) کنار هم روی میز لمیده بودند و چرت می زدند . بینی مورفین در ظرف سالاد و موهای مورگان در پارچ نوشیدنی قرار داشت .

سایر مرگخواران روی صندلی هایشان با اسفناک ترین وضع لمیده بودند .

ورود آنی مونی ، با برقراری ( !!! ) زلزله هیچ تفاوتی نداشت . همه با چشمانی مشتاق و دهانی آب افتاده به دیگ نگریستند . نارسیسا متحیر بود که :
اینا مگه تا حالا غذا ندیده ن ؟ یعنی تا حالا نفهمیدن غذاهای آنی مونی چه جوریه ؟

روی صندلی سمت راست لوسیوس نشست . زیر لب از او پرسید :
این همقطارات واقعا نمی دونن آنی مونی چه جوری غذا می پزه ؟ اینقدر واسه دستپختش مشتاقن که انگاری بهترین و خوشمزه ترین غذای دنیاس !!!

لوسیوس با بی حوصلگی جواب داد :
نه عزیز ! همه می دونن آنی مونی تمیزترین غذایی که تاحالا پخته از رو زمین آشپزخونه جمش کرده ! منتها همه مراسم بعد از شام آنی مونی رو دوس دارن .

- مراسم بعد از شام ؟؟؟

- صبر کن و ببین . حالا یه کلوچه تو آشپزخونه پیدا میشه بین من و دراکو تقسیم کنی ؟

- الان میارم !

نارسیسا به آشپزخانه برگشت ولی چون قبلا کمد مخصوص نگهداری تنقلات توسط آنی مونی پاکسازی و محتویات آن به معده آن شخص منتقل شده بود ، تابتواند تنها کلوچه موجود در آشپزخانه را که در دورترین نقطه ممکن کابینت انتهایی آشپزخانه وجود داشت ، پیدا کند نیم ساعتی طول کشید و زمانی به سالن غذاخوری برگشت که دور میز غذاخوری کسی حضور نداشت جز دراکو و لوسیوس .

- پس بقیه کجان ؟

دراکو با نیشخند موذیانه ای گفت : مرلین گاه برای انجام مراسم !!! حالا میشه اون کلوچه رو نصف کنین ؟

کنجکاوی برای دیدن مراسم معروف ، باعث شد نارسیسا کلوچه را روی میز بگذارد و با شتاب به سمت مرلینگاه برود .

صف طویلی از مرگخواران پشت در مرلینگاه قصر مالفوی ها وجود داشت ، لرد سیاه که زودتر از همه مراسم را انجام داده بود ، صندلی راحتی جد بزرگ لوسیوس را ظاهر کرده ، روی آن نشسته بود . سایر مرگخواران با شور و شوق کسی که داخل مرلینگاه بود تشویق می کردند تا مراسم را موفقیت آمیز اجرا کند :

- آفرین بلیز ! دست راست لرد به تو میگن .
- براوو ! تو میتونی محکم تر پرتابش کنی !
- بابا یه جای خالی واسه مام بذار !
- مرامتو !



قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۷
#57

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
بلاتریکس با چشمان نارسیسا خیره ماند. ابروانش را بالا انداخت و با تنفر و اکراه رو به نارسیسا گفت:

- بی تربیت بی ادب! یاران ارباب رو بندازیم بیرون؟ ارباب رو میخوای چیکار کنی؟

تبسمی شیطانی رو لب های نارسیسا نشست. جارو و خاک اندازی که در دست داشت را روی زمین پرت کرد. با صدایی آرام دم گوشه بلاتریکس زمزمه کرد:

- میریم تو آشپزخونه، توی غذاهاشون معجون بیهوشی می ریزیم. وقتی بیهشون شدن می فرستیمشون لیتل هانگتون!

بلاتریکس با تمسخر پوزخندی زد و گفت:

- آخه هویج! لرد مگه عروسکه که بذاره همینجوری جلو چشماش همه رو بفرستیم لیتل هانگتون؟؟!!

صدای نعره لرد در قصر طنین انداخت:

- پس این ناهار من چــــــــــــی شد!

شیشه های قصر همگی خرد شدند. لوستر سرسرای قصر از سقف کنده شد و روی سر لوسیوس مالفوی افتاد. بارتی کراوچ که مشغول بازی با عروسک باربی اش بود، در همان حال بیهوش شد. آنی مونی دیگ غذایش در آشپزخانه از روی گاز چپه شد و روی کف آشپزخانه پخش شد.

قلب آنی مونی به شدت می طپید. صدای گام های سنگین لرد را می شنید که از پله های قصر پایین می آمد.


با دستپاچگی چوبدستی اش را بیرون کشید و سوپ سبز رنگ را به داخل دیگ هدایت کرد . دیگ را روی گاز گذاشت و شعله زیرش را زیاد کرد.

لرد با گام هایی کوتاه از پله های قصر پایین می آمد. شنل سیاهش انگار در میان امواج بادی پیرامون خودش می رقصید. چوبدستی اش را در دست داشت. به سمت میز ناهار خوری حرکت کرد و پشت صندلی انتهای میز طویل چوبی جای گرفت.

مرگخواران یکی پس از دیگری در کنار لرد، روی صندلی های سنگی پیرامون میز می نشستند. نارسیسا فرصت را غنیمت شمرده بود. به سمت آشپزخانه گام برداشت. آنی مونی با سرعتی خیره کننده محتوای شیشه هایی رنگی را درون دیگ خالی میکرد.

نارسیسا: بذار کمکت کنم آنی مونی جون! چه سوپ خوشمزه ای!

آنی مونی: نه نه نه! برو عقب. تو بلت نیستی. برو بازی کن عمویی. مزاحم کار من نشو. آفرین دخترم.

نارسیسا بدون توجه به حرف آنی مونی، به سمت کابینت ها حمله ور شد و بشقاب هایی سیفیت میفیت در دست گرفت و به کنار آنی مونی آمد.
آنی مونی: مرسی دختر خوب..

بشقاب ها را از درون دست نارسیسا کشید و به داخل دیگ انداخت. سپس دیگ را از روی گاز بلند کرد و از آشپزخانه خارج شد و به سمت ناهار خوری حرکت کرد.

نارسیسا:


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۵ ۱۱:۴۲:۲۵
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۵ ۱۱:۴۳:۴۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۷
#56

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید.
_________
نظر من هم همینه.
- تو هم که هرچی این گفت نظرت همون بود.
- خب ایشون نماینده لرد هستن و هرچی بگن ما باید گوش کنیم.
-برو بابا.
- من بابا نیستم که.من مونتی هستم.
-
نارسیسا با عصبانیت از روی صندلی خود بلند شده .چینی به دماغ خود داده و سپس رو به بلیز و سایرین گفت:
من نمیدونم.این که نشد من هی بشورم و بپزنم شما بخورید و بخوابین.
- ما مرلینگاه هم میریم.
نارسیسا چشمانش را باریک نموده و سپس با عصبانیت به بارتی خیره شد.
- خاله جان تو که هنوز تو کهنت کاراتو میکنی.برایه همین خف لطفا!

اشک در چشمان بارتی حلقه زد.بارتی با ناراحتی از جای خود بلند شد و از اتاق خارج شد.مرگخواران همچنان در حال بحث و دعوا بودند که ناگهان،صدایی سر و بیروح از بالای پلها شنیده شد:
ساکت شین دیگه. شب و روز نذاشتن برام.چیه هی جیغ ویغ میزنین؟ساکت شین دیگه از خواب ناز پریدم.مرلین همتونو بکشه!

مرگخواران با شنیدن صدای لرد همگی ساکت شدند.نارسیسا که
هنوز از مرگخواران دلخور بود،بعد از صحبتهای لرد غرولند کنان از اتاق خارج شد و دوباره به آشپزخانه رفت.تنها جایی که در خانه خود،بدون مزاحمت مرگخواران میتوانست به کار خود برسد.
لا لا لای...توپ و تفنگ و تیشه...آشپزخونه بدون آنی مونی نمیشه.

نارسیسا با چشمان گشاد به آنی مونی،که مشغول هم زدن ماده سبز رنگی بود خیره شد و فریاد کشان گفت:
تو اینجا چکار میکنی؟مگه نمیدونی که با اون چکمهای کثیف نباید اومد تو آشپزخونه؟یالا بیرون.بیرون!
آنی مونی یکی از آبروهای خود را بالا انداخته و با حالت عجیبی به نارسیس نگاه کرد:
یک چیزی میگیا!تازه دستشویی بودم با اینا.تمیز تمیزن جون لوسی.تازه من آشپزی نکنم کی آشپزی کنه؟لرد فقط دستپخت منو میخوره.

صورت نارسیسا هر لحظه قرمز تر میشد.قاشق چوبینی را که در دست داشت را بگوشه ای پرتاب نمود و با قدمهایی بلند از آشپزخانه خارج شد.هم همه و هیاهو خانه مالفوی را فرا گرفته بود.نارسیسا دستانش را بر روی گوشهایش گذاشت و سپس بلند اسم بلاتریکس را فریاد کشید.دقایقی بعد،بلاتریکس قدم زنان بسوی وی آمد.

بلاتریک که شلخته تر از همیشه بنظر میرسید،با بیحوصلگی جواب نارسیسا را داد:
چی میگی سیسی؟دارم دیوونه میشم از دست اینا
-منم همین طور.خونه دست گلم رو نگاه کن.مثل طویله شده! این کره ها هم که هی پیتیکو پیتیکو میکنن و جفتک میندازن توش.باید یک کاری بکینم.یک نقشه بکشیم بدازیمشون بیرون!البته نباید بفهمن که ما این نقشه رو داریم.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷
#55

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
بلاتریکس تعظیم بلند بالایی را تقدیم لرد کرد. لرد به آرامی تکانی به سرش داد و به اتاق خوابش باز گشت.

در را به آرامي روي مرگخواران كه با قيافه ي به لرد نگاه ميكردند بست و در تاريكي به سمت مرلينگاه اختصاصي اتاق اش حركت كرد .

وووق!

ولدمورت با تعجب به زير پايش نگاهي انداخت... يك يويو را زير پا لگد كرده بود. پايش را با حالت انزجار از روي يو يو برداشت و به تخت خوابش نگاهي انداخت. اني موني اما انجا نبود. يادش امد كه اني موني رو بيرون كرده.

_حالا نميدونم اين يو يو براي آني مونيه يا بارتي... از دست اينا! ريليشو!

و يويو با حالت معصومانه اي از وسط جر خورد! لرد درب مرلينگاه رو باز كرد و مسواكش رو برداشت. با چوبدستش از غيب يك مقدار خمير دندون اربيت ظاهر كرد. چوبش رو روي آينه ي دستشويي گذاشت و شروع كرد به مسواك كردن.

چند دقيقه بعد

_خب دندونام هم به سفيدي كله ي كچل ام شد!

و خم شد تا زير شير دستشويي دهنش رو قرقره كنه. وقتي سرش رو بالا اورد نزديك بود از ترش زهره ترك بشه! دامبل با ريش نداشته اش پشت سرش صاف وايشاده بود...

_يا مرلين مقدس! تو توي مرلينگاه من چي كار ميكني؟؟؟

_من مرلين نيستم ولي مرلينگاه رو دوست دارم!!!

_

_حالا ريموس من رو ميدزدي؟؟ من رو پترفيكيوس توتالوس ميكني؟؟ ريش من رو ميكَني؟؟؟

ولدمورت كه چوبدستي نداشت، از جلو عقب عقب ميرفت و با التماس ميگفت:

_تو رو جون مادرت بهم دست نزن! بهم نزديك بشي، جيغ ميزنما!

_كلاس خصوصي


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۹:۱۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#54

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
_ خوب من الان اینو برای چی میخواستم؟!
پس از اینکه ولدمورت هیچ جوابی برای سوالش دریافت نکرد ، ریش های نقره ای دامبلدور را در جای قبلی خودش انداخت و به سمت اتاق خوابش روانه شد.

در همان حال صدای سرفه بلیز ، ولدمورت را متوقف کرد.
_ ارباب ، لوپین و دامبلدور فرار کردند. شما نمیخواید کاری بکنین؟
_ چرا اتفاقا" میخواستم یه کاری بکنم. میخواستم به تو بگم بری پیداشون کنی.

بارتی سراسیمه خود را به وسط انداخت.
_ بابایی جونم ، من برم ؟من خیلی کارم توپه ها!
_ نه ! تو کوشولویی یه بلایی سر خودت و سر ما میاری ، بگیر بیشین سرِ جات ببینم!همون بلیز که اینقدر نگران هست خوبه!
بارتی:

بلیز آبروهایش را در هم کشید.
_ اونوقت ارباب جان ! شما چه غلطی میکنین؟
_ کروشیو ... استوپیفای ... آکسیو!! درست صحبت کن بچه! خوب معلومه دیگه، من هم از اینجا بر کار شما نظارت دارم...

این بار آنی مونی بود که خود را وارد بحث کرد.
_ ارباب خان جان! شما که توی خونه اید چجوری بلیز رو میبینی که به کارش نظارت کنی؟

و چشمکی را روانه بلیز کرد.بلیز نیز با لبخندی جواب او را داد.
ولدمورت در حالیکه بادی به غبغب می انداخت ، بار دیگر به سمت اتاقش به راه افتاد.
_ مگه شماها نمیدونین که ارباب همواره ناظر بر کارهای شماست؟! آنی حالا که خیلی دلِت برای بلیز میسوزه تو هم باهاش برو و کمکش کن.

و با خونسردی در اتاقش را بست. اما طولی نکشید که دوباره کله پر از خالی ولدمورت در آستانه در ظاهر شد.
_ بقیه خیلی ناراحت نباشید ، ارباب شماها رو هم مورد لطف قرار میده ... شماها هم میتونید این خونه ای که فنریر و لوپین به هم ریختند رو تمیز کنین... بلاتریکس تو هم به کارِشون نظارت داشته باش!

بلاتریکس تعظیم بلند بالایی را تقدیم لرد کرد. لرد به آرامی تکانی به سرش داد و به اتاق خوابش باز گشت.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۹:۱۶:۵۳

im back... again!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۹:۰۴ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷
#53

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
لرد ولدمورت چند تا مهمون دعوت ميکنه
توي خونه ي اربابي مالفوي
بعدش لوپين به لرد ولدمورت گفت :
اين مراسم به چه مناسبتي است لرد گفت : براي كساني كه بازنسسته شدند
دامبلدور توي بشقابش يك پيتزا برداشت بعد دابي به دامبلدور گفت :
سالاد ميل دار ين؟
نه فقط برايم دوغ يا آب برايم بيار چون دارم خفه مي شم دابي گفت : باشه
ناگهان چند نفر به اين مراسم باشكوه حمله ميكنند لرد گفت : چه خبر شده يك دفعه توي مراسم وزير وزارت سحر جادو را ديد .
لرد ولدمورت به فاج گفت : به به به ..................
خوش آمدي صفا آوردين
آب ميوه يا چيزي ميل نداري قربان فاج گفت : نه مرسي نمي خوام
لرد گفت : چرا ناراحتي مگر چيز ي شده
فاج گفت : شما دوستان مرا از بين بردي حالا اومدم كه از شما انتقام بگيرم بعد لرد عصباني شد گفت :
ها ها ها ................
هوا تاريكتر و تاريكتر شد جنگ شروع شد
لرد گفت: حمله حمله حمله .........................
همشون را از بين ببريد هيچ كس زنده نمونه ما بايد پيروز بشيم
چوب دستي دامبلدور و لرد باهم برخورد كردند كه زمين از جا كنده شد و كل ساختمان لرزيد و مالفوي تانكس را كشت و دو تا گرگينه ها هم به
آمريج حمله كردند اما اسنيپ نتونست به دوستانش كمك كنند چون اون زخمي بود و هاگريد و گراوپ هم به بارتي كراوچ حمله ور شدند ولي
چوب دستي كراوچ به گراوپ برخورد كرد و گراوپ كشته شد هاگريد گفت : نه تروخدا نميير بلند شو من نمي دونم تنهايي زندگي كنم
تروخدا بلند شو ......... تو زنده مي موني بلند شو بلند شو بلند شو ............................
هاگريد عصباني شد و به كراوچ حمله ور شد
لرد به يارانش گفت : اي تنبلها زود باشيد بري جلو تا وقتي كه آفتاب بياد ما از اينجا خارج مي شيم .
فاج به لرد گفت : خواهش مي كنم آتش بس كنيد ما ديگه قدرت نداريم
بعد از چند ساعت هوا آفتابي شد كه لرد مي خواست به دوستانش بگويند همه بايد هر چه زودتر خارج بشيم
كم كم جنگ به پايان رسيد و لرد با دوستانش از آنجا فرار كردند
اما يك اتفاقي خيلي بد بعد از جنگ به وجود آمد فاج گفت : همه جا را بگردي ببينيد كه كي ها زنده موندند و مردند بعد يكي از دوستان فاج
گفت : يك خبر بد دارم دامبلدور كشته شد و همه تعجب كردند و ناراحت شدند و يكراست رفتند پيشش دامبلدور به فاج گفت : من زياد نمي دونم
حرف بزنم و فقط مي خواستم بگم كه چوب دستي ام از كنارش رد شد و به يكي ديكه بر خورد كرد فاج گفت : تو نبايد بميري تو نبايد بميري
تو نبايد بميري ..................... حال من بايد چكار كنم
دامبلدور به فاج گفت : تو بايد از هاگوارتز و بچه ها نگهداري كنيد و بعد از باز شدن مدرسه به هري پاتر نگي چون اون خيلي ناراحت ميشه
هاگريد به دامبلدور گفت : من از هري نگهداري مي كنم شما نگران نباشيد همه ناراحت و گريه مي كردند ويك دفعه دامبلدور ميره به بهشت .

نويل عزيز
شما بايد پست نفر قبلي رو ادامه ميدادين.براي پستهاي تكي تاپيكهاي مخصوص وجود داره.مثلا خاطرات مرگخواران در همين انجمن.
كمي هم درمورد شخصيتهاتون دقت كنين كه سير منطقي داستان از بين نره..مثلا ولدمورت براي چي بايد محفلي ها رو به خونه مالفوي ها دعوت كنه؟ناسلامتي با هم دشمنن.

نفر بعد لطفا از پست فنرير ادامه بده.


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۱ ۹:۰۸:۵۰
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۱ ۱۴:۰۵:۰۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۱ ۱۵:۳۶:۳۷


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#52

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
(فکر میکنم موضوع داستان جدی بود برای همین سعی کردم دوباره برش گردونم به محتوای اصلیش)

ولدمورت ارام به سمت صدا نزدیک می شد سایه ای از پشت ستون بر روی زمین حرکت می کرد تقریبا رسده بود نگاهش را لحظه
ای به سمت پیکر سرد دامبلدور انداخت دوباره سرش را برگرداند تا پشت ستون راانگاه کند سایه انجا نبود چوبش را محکمتر از قبل
در دستانش میفشارد نور ماه فضای داخل را از شبهای قبل روشنتر کرده بود
-ا عووووووووووو(افکت صدای گرگ)
ولدمورت با شنیدن صدا خودرا به ستون چسباند و زیر چشمی به پشت ستون نگاه می کرد
انطرف ستون گرگی در حالیکه دورش طنابهای پاره شده ای پیچیده شده بود وحشیانه اسبابها را به این طرف و ان طرف پرتاب
میکرد
لحظه ای چشمانش مستقیم در چشمان لوپین که دیگر شباهتی به او نمی داد افتاد ولدمورت همچنان به دیوار چسبیده بود و
این فکربود که لوپین او را دیده است یا نه که تکان خوردن جسمی توجهش را جلب کرد دامبلدور در حالیکه پشت گردنش را ماساژ
می داد تلو تلو خوران خود را از روی زمین بلند میکرد
-لعنتی..........
چراغهای سرسرا روشن شده بود و لوسیوس و مرگخواران دیگر یکی پس از دیگری ظاهر میشدند لوپین دیوانه وار به سمت لرد
ولدمورت میدوید و هر چه سر راهش بود رو نابود میکرد
چشمان سرخ گرگینه به اودوخته شده بودو فقط یک هدف را دنبال میکرد
در همین لحظه دامبلدور که به خود امده بود دو طلسم را روانه ی ولدمورت کرد اما لرد ولدمورت با یک حرکت کوچک چوبش ان ر
ا دفع کرد طلسم به مجسمه ای طلایی بر خورد کردو ان را در هم شکست

-طلسم بارتی و بلاتریکس به گرگ بر خورد کرده بود او را برای چند ثانیه از حرکت متوقف ساخته بود ولی گرگ همچنان در حال
تقلا کردن بود
دامبلدور در همین فرصت توانسته بود خودش را پشت مجسمه ای سنگی پنهان کند که باریکتر از انی بود که میتوانست تمام هیکلش
را بپوشاند ودیگر مرگخوران بدون وقفه به سمت او طلسم می فرستاند واو فقط می توانست انها را منحرف یا دفاع کند ولدمورت
دوباره طلسمی را به سمت او فرستاد ولی دامبلدور اینبار با خوش شانسی همیشگیش ان را جا خالی داد ولی دسته ای از ریشهایش
با برخورد باطلسم کنده شد ور وی زمین ریخت
صدای دیگری بلند شد ولی این بار نه صدای برخورد طلسم بود نه فریاد مرگخوارن فنریر گری بک در دهانه ی درب بزرگی که دیگر فقط
لولایی از ان باقی مانده بود ظاهر شد گرگی که دو برابر لوپین بود با چشمان زرد وتیغه ایش به او خیره شده بود لحظه ای سکوت
همه جا را فرا گرفت......سپس دو گرگینه بی محابا به یکدیگر حمله ور شدند صدای زوزه لوپین که دیگر به واق واق سگهای زخمی
تبدیل شده بود فضای سرسرا را پرکرده بود و دو گرگ یکدیگر را تکه پاره می کردند
بوووممم.......لوپین به دیواری پرت شده بودسپس لنگان لنگان خود را از شیشه ها بیرون انداخت
به دنبال او گرگی دیگر هم از پنجره بیرون پرید
همه چیز ارام شده بود مرگخواران در سرسرا ایستاده بودند به جز صدای زوزه ی گرگی که از دور دستها می امد چیز دیگری شنیده نمیشد
بلیز:ارباب.....فرارکرد.....دامبلدور رفته.......
لرد ولدمورت ارام به سمت مجسمه ای رفت که لحظه ای پیش دامبلدور پشت ان بود ناگهان چیزی نظرش را جلب کرد خم شد و دسته ریشهای دامبلدور را ازروی زمین برداشت لبخندی بر لبانش نقش بست


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
#51

دلورس جین آمبریجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۴ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
ولدمورت آرام آرام به طرف دامبلدور رفت. چشمانش از خوشحالي به دست آوردن اين موقعيت برق مي زد. سال ها منتظر اين لحظه بود. نزديك و نزديك تر...
_ ارباب!
ولدمورت سيخ شد. به سوي صدا برگشت و آني موني را ديد كه در حالي كه چشمانش را از خواب مي ماليد كنار در ايستاده بود.
- داريد چي مي كار مي كنيد ارباب؟
ولدمورت :
- چرا از خواب بلند شدي؟
يه دفعه آني موني به گريه افتاد و گفت :
- ارباب چرا از پيش آني موني رفتند. آني موني بدون ارباب نمي تونه بخوابه. مامــــــــان!
و شروع كرد بلند بلند گريه كردن.
ولدمورت كه ديد الان است بقيه مرگ خوارا از خواب بلند شوند و مجبور مي شود دوباره 3561 نفر ()را بخواباند در حالي كه دندانهايش را از عصبانيت به هم مي ساييد پشت سر آني موني از در خارج شد.

يك ساعت بعد

ولدمورت موفق شده بود آني موني را بخواباند و دوباره آهسته و بدون سر و صدا وارد سالني شد كه آنجا دامبلدور و ريموس قرار داشت.
ريش هاي دامبلدور از همان فاصله برق مي زد و نشان مي داد كه دامبلدور همچنان همانجاست. اما كمي كه نزديك تر رفت ريموس آنجا...آنجا...نبود!!
برگشت. اين طرف. آن طرف. نبود.
ناگهان صدايي بلند از آن سوي سالن شنيده شد. يعني آنجا چه خبر بود؟



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
#50

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
_ فکر میکردم اینقدر زود نیمشه از شرت راحت شد!
دامبلدور و ریموس هر دو با تعجب به ولدمورت، که در چهار چوب در ایستاده بود و چوب جادویش را در میان انگشتان لاغر و درازش میچرخاند، نگاه کردند.
ولدمورت با خونسردی تمام به آن دو نگاه میکرد.هیچ اثری از تعجب یا خشم در صورتش دیده نمیشد.فقط چشمان قرمز رنگ و آتشینش بود که در تاریکی شب از همیشه ترسناک تر به نظر میرسید و او را شبیه به مردگان متحرک نشان میداد.
دامبلدور به آرامی به ولدمورت نزدیک شد.چوب جادویش را از ردایش در آورد و در چند قدمی ولدمروت ایستاد.
_ فکر میکردم بیشتر از اینها شجاعت داشته باشی...خودت رو به مردن زدی تا یواشکی فرار کنین؟
ولدمورت پوزخندی را نثار دامبلدور کرد و بدون هیچ معطلی زیر لبی وردی را زمزمه کرد.دامبلدور با دست و پایی قفل شده با صدای گرمپ بلندی بر زمین افتاد.
_ دامبلدور!!!
_ بهتره ساکت باشی...مرگخوارای من خوابند ریموس!
ولدمورت با بی خیالی از روی بدن سنگ شده دامبلدور عبور کرد و به سمت ریموس رفت.
لوپین به آرامی به پهنای صورتش اشک میریخت.
ولدمورت با دیدن اشک های ریموس قهقه ای بلند سر داد. با قدم های بلند به سمت ریموس رفت.در کنارش ایستاد و با خونسردی به او چشم دوخت و گفت : نگران دوست پیرت نباش...فعلا حالش خوبه...شاید بد نباشه تو هم یکمی بخوابی.
ریموس با نفرت به ولدمورت چشم دوخت ... ولدمورت چوب جادویش را به سمت لوپین گرفت و به آرامی زمزمه کرد : استوپیفای!
بدن ریموس شل و وارفته شد و به آرامی در صندلی خود فرو رفت.
صدای خنده تمسخر آمیز ولدمورت فضا خانه را پر کرد.و بعد به آرامی به سمت دامبلدور حرکت کرد.
_ حالا وقتشه یکم از اون ریشاتو بکنم !!!


im back... again!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
#49

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
اما طلسم لرد به دامبلدور خورد و او نقش بر زمین شد.لرد که از پیروزیه خود به شگفت امده بود با غرور مشتش را به هوا برد و رو به مرگخوارانش فریاد زد:بله...من توانستم البوس دامبلدور معروف جادوگری که همه فکر میکردند قویه رو بکشم.
مرگخوارها به سوی ولدمورت رفتند و اماده ی جش ن حسابی بودند .چند مرگخوار دور دامبلدور جمع شده بودند و او را هو هو میکردند و از این که دشمن سرسختشان به دست لرد کشته شده سر از پا نمیشناختند.
اما...ریموس لوپین که روی صندلی مان طور که دست ها و پاهایش را بسته بودند نشسته بود و با ناراحتی به دامبلدور افتاده بر زمین چشم دوخته بود و اشک میریخت.باور نمیکرد که البوس دامبلدور مرده باشد...نه این امکان نداشت.ریموس تا ان جایی که در توانش بود سر ولدمورت و مرگخوارهایش داد و فریاد میزد و از ان ها میخواست که بس کنند و جسد دامبلدور را خاک کند تا روحش در عذاب نباشد.
ولدمورت که جامی در دست داشت به سوی لوپین برگشت و گفت: محفلی!ایا تو نمیدونی ما برای کشته شدن البوس داریم جشن میگیریم؟برای چی دشمنمون رو باید خاک کنیم؟
_من نمیتونم البوس رو با این وضع ببینم دست های منو باز کنین تا خودم خاکش کنم.
اما لرد و همدستانش به حرف های لوپین اهمیتی نمیدادند و به عیش و نوش خود میپرداختند.

مرگخوارها ان قدر خوردند و از پیروزیشان فریاد کشیدند که دیگر توانی برایشان باقی نملند پس به سوی بستر هایشان شتافتند و به خوابی عمیق همراه با خروپف هایی فرو رفتند.
تنها کسی که در ان شب خوابش نبرد ریموس بود او هنوز از مرگ دامبلدور شوکه شده بود ارزو میکرد کاش او به جای البوس مرده بود.
ریموس سرش را بلند کرد و ناگهان...نفس در سینه اش حبس شده بود.چه طور ممکن بود؟دامبلدور سر جایش نبود.دور و اطرافش را گشت اما البوس نبود.ناگهان کسی دست هایش را گرفت به سرعت برگشت و البوس را دد که لبخندی بر لب داشت.
_البوس ...تو که مرده بودی.
البوس با مهربانی رو ریموس گفت:درسته اما وقتی اون طلسم رو لرد به زبون اورد اون طلسم به من نخورد چون همه خیال میکردند به من خورده دیگه نگاه موشکافانه ای ننداختن ببینن به من خورده یا به اون مرگخوار...
و بعد دستش را به سویی نشانه گرفت که در پشت جعبه ای بود و پشت ان جعبه مرگخواری.
_پس تو چرا همون موقع بیدار نشدی؟
_صبر کردم تا شب بشه و تو رو نجات بدم حالا بذار دستت رو باز کنم...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.