مطمئنا دلتنگ می شد .
چگونه می توانست از خانواده ای که 2 سال نزد آنها زندگی کرده بود دل بکند ؟! غرق در خاطراتش شده بود که متوجه شد فلور ، مدتی تکانش میداده است .
- آندرو ؟
آندرو ؟ آندرو ؟! - بله فلور ؟ کاری داشتی ؟!
- خوبی تو ؟! میگم ... ، مطمئنی میخوای بری ؟! خواهش میکنم ازت ! محض رضای سالازار نرو !
- فلور ! چند دفعه ما با هم حرف زده باشیم خوبه ؟نمیتونم بمونم ! خواهش میکنم شرایطم رو درک کن !
- باشه آندرو ، فقط گفتم ...، گفتم ...، گفتم شاید نظرت عوض شده باشه . هر وقت حاضر شدی بیا کنار شومینه ، بچه ها میخوان باهات خداحافظی کنن .
- باشه ، ولی میخوام اول با ارباب صحبت کنم . وقتی بر گشتم میام برای خداحافظی .
- باشه ، پس تا بعد .
خانه ی ریدل ها :مسیر آشنای همیشگی را طی کرد .
وقتی به پشت در اتاق لرد رسید، تردید کرد. پس از مکث کوتاهی ، تردید را نادیده گرفت و در زد.
- وارد شو .
به فضای مخوف و تاریک همیشگی وارد شد. لرد سیاه، مانند همیشه ، پشت میز نشسته بود و به صندلی چرمی اش تکیه زده بود. در سمت چپ میز سبدی قرار داشت که در آن ماری خوابیده بود .
- دوشیزه بلک! اینوقت از روز ، اینجا چی میخوای؟
مانند همیشه ، موهای پشت گردنش از ترس راست سیخ شده بود و جرأت نداشت به اربابش نگاه کند ، اما دریافت که اگر بیش از این درنگ کند ، کروشیو های لرد امانش نخواهد داد . پس چند قدم به جلو رفت و
بادگاری را روی میز لرد گذاشت و به جایش باز گشت.
- ار... باب! میخواستم ازتون مرخصی بگیرم . برای مدتی میخوام از اینجا برم .
- چه مدت ؟
- 10 ماه، تقریبا.
- خزانه ها رو به اتمامه. مرخصی داده شد، اما بدون حقوق و مزایا.
- یک خواهش دیگه هم ازتون داشتم . من میرم ارباب ، اما خواهش میکنم شما نرید !
-
کروشیو ، چطور جرأت میکنی حقی رو که برای خودت قائل میشی ، از اربابت صلب کنی ؟ ارباب خودش میدونه چه کار بکنه و چه کار ، نه . مرخصی !
پس از تعظیم کوتاهی ،از اتاق خارج شد و به سمت تالار آبی، به راه افتاد .
کنار شومینه :فلور ، از گریه ، چشم هایش قرمز بود. تری، برای دلداری دادن به فلور، سعی داشت شیرینی خامه ای بزرگی را در دهان او بچپاند. لودو ، روی مبلی نشسته بود و به تلاش تری نگاه می کرد. بقیه ی اعضا، هر کدام گوشه ای ایستاده بودند و به آندرومدا و چمدانی که کنارش بود، نگاه می کردند .
وزیر : مطمئنی که میخوای بری ، دختر جان ؟!
- میدونی که دلم نمیخواد ! اما مجبورم وزیر ، مجبور !
- خن ، فقط میخواستم بگم هر وقت خواستی ، میتونی برگردی. این جا، همیشه جایی برای تو هست!
- مطمئن باش که برمی گردم! اوه، فلور! محض رضای سالازار بس کن ! گفتم که برمی گردم! راستی ، تا یادم نرفته!
یادگاری شما هم روی میزمه . همممم ...، بهتره برم دیگه! تابعد!
سپس به سمت در ورودی تالار به راه افتاد و آنجا را، با هق هق های فلور ترک کرد!
.............................
پ.ن.
THE END !