هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۱

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
در تاریخ رسیدگی به خاطرات و یادها و دفترچه های خاطرات مرگخواران همیشه و فکر میکنم تا به ابد مهمترین خاطره وجودی تشکیل انجمن مرگخواران هیچ گاه از ذهن هیچکدام از اعضای این محفل و همچنین نماد اصلی آنها که یک مار می باشد خارج نگردد.
از آنجایی که این مار هر ساله خود را می‌خورد و دوباره و دوباره از خورانیده خود زاییده می‌شود ترس بسیار شدیدی و مهلکی در دل اعضای محفل مارها ایجاد شده است که هیچ کدام از روز ازلیت و تا به ابدیت نتوانسته اند خاطره‌ی این چنین مهمی را حتی برای ذهن سرشار از تحرک و تعقل خود نیز تعریف کرده و زبان به کنایه بگشاند.


اما بعد از سالها و بازهم یکی از اعضای طرد شده‌ی این گروه بود که این واقعیت بسیار بسیار ترسناک را آشکار کرده و پرده از راز دیرینه این محفل برداشت و آن چیزی نبود جز نامه‌‌ی لرد ولدمورت به تام ریدل کبیر که از دیرین میزیست و چنان که باید تا شاید پیش میرفت و هیچ کس را توان مقابله با او نبود. و اما متن نامه چنین بود:


" به نام کبیر "

لرد ولدومورت: و آن زمان که هیچ نبود...



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۱

آندرومدا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸
از ماست که بر ماست...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 252
آفلاین
خسته شده بود .
از مطرود بودن خسته شده بود . از یکدندگی و لجبازی خسته شده بود . حال که فکرش را می کرد تد ارزش طرد شده از خانواده را نداشت .

چند سالی بود در این فکر بود اما اگر خانواده اش او را می دیدند قطعا زنده نمی ماند . زیرا آخرین روزی که آن ها را دیده بود خواهر بزرگترش به او گفته بود :

_ خواهر خون لجنی دوست من ! اگه روزی دوباره ببینمت مطمئن باش اون روز ، روز آخر زندگیت خواهد بود !

و ار آن روز به بعد هرگز آن ها را ندیده بود .

می خواست دوباره پیش خانواده اش برگردد . دلش برای روز هایی که همراه با بلاتریکس و نارسیسا به هاگوارتز می رفتند تنگ شده بود . دلش برای دعواهایشان تنگ شده بود . برای رنگ آبی تالارشان ، برای عقابی که سوال می پرسید ، حتی برای روح خرابکار هاگوارتز ، پیوز ، دلش تنگ شده بود .

اما آن روز که بلا به دیدنش آمد ، فهمید هنوز هم راه برگشت هست .

فلش بک :

آن روز صبح ، بعد از رفتن تد به سر کار ، صدای در زدن بلند شد .
او به طرف در رفت و آن را باز کرد که با صحنه ی عجیبی رو به رو شد :
زنی قد بلند ، با مو های سیاه مجعد و صورتی سفید و بی روح پست در ایستاده بود .

_ اوه ! خدای من ! بلا ؟!
_ می بینم که بعد از 16 سال هنوز خواهرتو به یاد داری خون لجنی دوست ! ازم دعوت نمی کنی به داخل خونت بیام ؟
_ اممم .. . اوه حتما ! بیا تو !

و آن هنگام بود که خواهرش موضوع را به او گفت :

_ لرد سیاه من رو پیش تو فرستاده . او می دونست که تو دوست داری دوباره پیش خانوادت برگردی . تو میتونی پیش ما برگردی اما باید بهای سنگینی به خاطرش بپردازی .

_ اوه ! هر چی باشه انجام میدم !

_ لرد سیاه میدونه که تا چند روز دیگه که کله زخمی 17 ساله میشه ، قراره اون رو جا به جا کنن . و همچنین میدونه که یکی از جاهای که ممکنه آورده بشه خونه ی توست و تو اطلاعاتی در این باره داری . او از تو میخواد چند تا کار براش انجام بدی تا به جمع ما بپیوندی :

1. اطلاعاتت در این زمینه رو تحوبل ارباب بدی .
2. شوهر خون لجنیت رو بکشی .
3. کله زخمی رو براش ببری .


.... و این گونه بود که اولین ماموریت او آغاز شد
آوردن پسر برگزیده




Only Raven

هر کسی به اصل خود باز می‌گردد...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۵:۰۱ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خسته و خندان به خانه رسید.(واج آرایی خ)
خسته از کار و خندان از دوست جدید مرگخوار.
به زودی از هم جدا میشدند اما خوشحال بود که قبل از تغییر محل کار دوستی جدید پیدا کرده. دوستی که باعث دلگرمیش میشد. مثل او به دنبال آرزوهایش بود... هنوز.

-----

صبح برایش جغد فرستاده بود. قبل از بیرون رفتن. آنروز تماما دلشوره داشت. دلشوره ای شیرین. تلاطم بدنی قبل از یک اتفاق خوشایند.

شب به خانه برگشت. چیزی خورد. روی مبل دراز کشید و به رادیوی جادوگری گوش داد. قبل ها قبل از خواب متوجه میشد. چشمانش سنگین میشد. این روزها اما حتی پلک هایش نیز سنگین نمیشد...

خُـــــــــــــــر پُــــــــــــــف

حتی متوجه نشد کی خوابید. نیم ساعت بعد از خواب پرید. سراسیمه ساعت را نگاه کرد و نفسی به راحتی کشید. هنوز سه ساعت وقت داشت. ساعت نه شب بود. با خود فکر کرد اگر بیدار بماند مانند شب های قبل، خواب او را با خود میبرد. پس زنگ ساعت جادوگریش را کوک کرد و روی دو ساعت بعد گذاشت. دو ساعت بعد خوب بود. یک ساعت به شیرین ترین اتفاق زندگیش باقی میماند.

باز از خواب پرید. دوباره سراسیمه. ساعت را نگاه کرد. دقیقا دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. ناراحت شد. زنگ ساعت هم حتی نتوانسته بود زودتر بیدارش کند. اما هنوز چند ساعت به صبح مانده بود. هنوز اولین ساعات بعد از نیمه شب و اوایل تولد محسوب میشد.

پس هنوز تبریک لطف خودش را داشت. نامه ای نوشت. عکسی از کیک تولد، مزین به نام زیبای یار نیز به آن ضمیمه کرد. نامه را به پای جغد بست و فرستاد.

عقربه بزرگ به ساعت شش صبح نزدیک میشد. هنوز اما منتظر بود. منتظر جواب جغد. به احترام یار بیدار مانده بود. منتظر بود اما خوشحال بود. خوشحال و خرسند از بهترین اتفاق زندگیش که امروز اتفاق افتاده بود.

بیست و یک سال پیش در چنین روزی...



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
دیر رسید!

افتاده از پا و از کاروان مانده.. نمی شود کاری کرد! این حالا آن مهمانیست که به اجبار آمده حالا باید کاری بهتر از نگاه کردن داشته باشد.


قبلا هم به این تالار آمده بود.. بارها حضور شکوهمندی در آن داشت. روی صندلی رؤسا می نشست. از بزرگان مجلس بود. چاپلوسان ریز و درشت از هر سوی سالن به سمت او سرازیر بودند و سعی در خودنمایی داشتند.

و حسودانی که تظاهر به آرامش می کردند و در درون بند بند وجودشان در کام آتشی شیطانی بریان بود. هر بار که در دایره ی حضور او قرار می گرفتند سکوت را ریاکارانه پیشه می کردند و هنگامی که سایه اش بر سرشان کمرنگ می شد زیر لب عجوزه وار شکواییه می سراییدند.

و دوستان مورد اعتمادی که وفاداریشان اساطیری بود. سایه ی آنها سایه ی او بود و حضورشان حضور او.. بندهای آتشینی که آنها را مرتبط می کرد و نور تابان و گرمای سوزانشان کورکننده و پزنده بود برای خفاشهای غارهای سیاست.

نخست وزیر بود.. سالهای متمادی، دست راست ملکه، مایه ی مباهات، دارنده ی مدالهای افتخار.. صاحب امضا.. مشهور و والا مقام اما در انتها هر چیزی پایان می پذیرد.

افتخارات خاطره می شود.. خاطره ها تاریخ، تاریخ افسانه می شود و افسانه ها، اسطوره!

افسانه ای بود در دل تاریخ، مرحله ای دیگر از عمر چند هزار ساله ی یک کهنه درخت.. گذر می کرد و می آموخت و امتحان پس می داد.

حالا این جشنی دیگر بود. جشنی دور افتاده برای یک خاطره! همان تالار همیشگی.. مهمانهایی آشنا و غریبه.. از خیلی دور و خیلی نزدیک..

سرو صدای حضورش به گوش می رسید و سایه ای بزرگ از مردی کوچک بر روی سنگفرش آرمیده بود. وقار را می آورد اما اگر غرور می دید می شکست.

حالا وقت آزمونی فرا رسیده بود که تنها علما می گیرند و عقلا باز از آن باز می پرسند و هشیاران سربلندان آنند و با آن نادانها برای همیشه کنار گذاشته می شوند.

در هنگامه ی رقص ناگزیر این جشن نخست وزیر هم می رقصید.. با شور و حرارت و تمام عشقش.. در کمال توجه به او و بی توجهی به هر که قبلا بود.

بی توجه به آتش گرفته ها.. بی توجه به آتشزنه ها و هرکس که در غار سیاست فقط نگاه می کند؛ او می رقصد. رقص آرمانی و فوق العاده ی یک تاریخ.. یک گذشته ی خاک گرفته و سرد شده..

خاطره ی از دل بیرون رفته ی بی جواب.. به تلافی تمام اینها.. بی توجه به آن کس که بود.. این بار او با گنجشکش می رقصد!


ویرایش شده توسط مهران در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۲۳ ۱۹:۱۲:۴۸

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۳ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
-این قهوه چقدر تلخه!

لرد فنجون قهوه رو بطرف سیبل پرتاب میکنه.با جاخالی موفقیت آمیز سیبل فنجون درست توی دماغ تابلوی سالازار که به دیوار آویزون شده میخوره.سیبل نفس راحتی میکشه و میگه:
-این توطئه محفله ارباب.من مطمئنم.دانه های این قهوه از برزیل وارد شدن.و حدس بزنین برزیل کجاس؟تو قاره آمریکا.و این معنیش چیه؟اگه تو نقشه نگاه کنیم میبینیم که برزیل در مقایسه با خانه ریدل به گریمولد نزدیکتره.پس دانه های قهوه برای رسیدن به ما باید از جلوی مقر محفل عبور کرده باشه و اصولا اونا میتونن هر نوع فعل و انفعالاتی روی این قهوه انجام داده باشن.:pretty:

-هووم؟چی میگه این؟من اصلا قهوه دوست ندارم.چایی بیارین برام.سیبل.تو فال چایی هم بلدی بگیری؟

-نه ارباب!خواهش میکنم دست نگه دارین.شما نمیدونین اون برگهای چای از لحظه کاشتن تا چیده شدن و خشک شدن و بقیه کارا چه بلاهایی سرشون میاد.شما تا حالا اسم ویروسی به نام چایمونلا رو شنیدین؟نشنیدین دیگه...شک دارم که حتی خودمم تا حالا شنیده باشم.این یه ویروس قویه که از چای به انسان منتقل میشه.

روفوس حرف سیبل رو اصلاح میکنه:ارباب که انسان نیست.

سیبل:البته من پاچه خاری روفوس رو تایید میکنم.ارباب از رده بشریت خارج شدن.اصلا ذره ای انسانیت در وجود ارباب یافت نمیشه.ولی به هر حال ممکنه این ویروس روی ارباب اثر بذاره.

لرد فنجان چاییشو روی میز میذاره.دیگه مطمئن نیست که میخواد اونو بخوره یا نه.
-خب، این ویروس چه تاثیری روی بدن میذاره؟
سیبل:اممم...ارباب...کسی که چای حاوی این ویروس رو بنوشه چیز میشه...موهاش همیشه بوی چایی میده!:worry:

لرد با خونسردی از جا بلند میشه.قدم زنون بطرف سیبل میره.جلوش وایمیسه و مستقیم توی چشماش زل میزنه و میگه:
-سیبل؟اولا ما مطمئن نیستیم ویروسی توی این چای باشه.دوما بوی چای که بد نیست و سوما شما مویی روی سر من میبینی؟

سیبل که از فاصله بسیار کم بین خودش و لرد شدیدا ناراضیه سرش رو تندتند به دو طرف تکون میده که ناگهان چشمش به دست لرد که روی میز قرار داره میفته.
سیبل:یا مغز متفکر سالازار.خواهش میکنم دستتونو از روی میز بردارین.این شیشه ها میتون حاوی سمی مهلک به نام...اوه؛الان که از نزدیک به ردای شما نگاه میکنم متوجه شدم نخهاش از پیله نوعی کرم درست شده.خودتون حتما میدونین که کرم موجود چندان تمیز و دلنشینی نیست.اوه.دکمه هاتون ارباب.این فلز میتونه در دراز مدت روی اعصابتون تاثیر بذاره..که البته فکر میکنم گذاشته.چرا دندوناتونو روی هم فشار میدین؟چشماتونم سرخ شده...اوه نه...اون که از اول سرخ بود...

با اشاره لرد، سیبل تریلانی موقتا به آسایشگاه روانی ریدل(شکنجه گاه)منتقل میشه.




آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لینی پاورچین پاورچین از پله ها بالا میاد و شروع به قدم زدن تو راهرو میکنه. هر از گاهی با شنیدن صدای ریزی، پشت مجسمه ای قفسه ای چیزی پنهان میشه تا کسی متوجه حضورش نشه.

بعد از اطمینان از خالی بودن راهرو، دوباره راه میفته. یکی دو طبقه ی دیگه رم طی میکنه و در نهایت پشت یه در سیاه مخوف وایمیسه. سیاهی در این اتاق، از هر سیاه دیگه ای بیشتر بود، انگار که داری به شب بدون ماه و ستاره زل میزنی.

دستگیره ی در، به شکل ماره و روش حرف N حک شده. دیگه همه مرگخوارا میدونن که منظور از این N، همون نجینیه. لینی دست از خیره شدن به در برمیداره، درحالیکه زبونش از لا دندوناش زده بیرون، اطرافو میپائه تا مطمئن شه کسی اون اطراف نیست.

بعدش یاد حرف رز میفته: " برنامه ی روزانه ی ارباب؟ اممم خب میدونی که، من اصولا از این چیزا خبر ندارم! اما میدونم که امروز ساعت سه و نیم اینا ارباب به حمام آب گرمشون میرن. بلا هم که طبق معمول فرصتو از دست نمیده و با چند تا مرگخوار همراه ارباب میره و ... "

همین میزان از حرف رز کافی بود. لرد اونجا حضور نداشت و این یعنی با اتاقی خالی مواجه بود. از اونجایی که لرد میدونس هیچ مرگخواری جرات ورود به اتاقش رو نداره، برای قفل کردن در وقتشو تلف نکرده بود. پس لینی براحتی دستگیره درو میگیره، اونو باز میکنه و به درون اتاق قدم میذاره!

در ِ جعبه ای که همراشه رو سریع باز میکنه و گلدونی رو بیرون میاره و به سمت میز گوشه ی اتاق میره. گلدونو روش میذاره و بعد از دقایقی زل زدن و لذت بردن ازش، به خودش میاد و به سمت دیگه ای حرکت میکنه.

یه شاخه گل رز دیگه رو میذاره روی تخت شاهانه ی لرد. یادش میاد یه چیزی رو از قلم انداخته، پس دوباره به سمت میز و گلدون میره و اینبار یه قاب عکس رو از جعبه بیرون میاره. اما بلافاصله پشیمون میشه و قاب عکس دیگه ای رو بیرون میاره و کنار گلدون، روی میز میذاره. ترجیح میداد قاب عکس اول رو همراه خودش ببره.

بعد از اتمام کارش، برای آخرین بار اتاق رو برانداز میکنه. تا یک سال دیگه نمیتونه اونجارو تماشا کنه. نمیتونه با اربابش حرف بزنه و نمیتونه از فش فش های نجینی بترسه. آهی میکشه و از اتاق خارج میشه.

اینبار بدون نگرانی از دیده شدن توسط کسی، به آرامی پله هارو طی میکنه و وارد اتاق خودش میشه. چمدوناش آماده و حاضر گوشه ی اتاق قرار دارن. لونارو میبینه که سرش از پشت کمد بیرون زده و میپرسه: " کاری که میخواستی انجام بدی رو دادی؟ "

لینی جعبه ای که تو دستشه رو میذاره روی تخت و جواب میده: " آره! " بعدش چمدونای نیمه باز لونارو میبینه و میگه: " تو کاراتو کردی؟ آماده ای؟ "

لونا طبق معمول سوت زنان میگه: " یه ذره ش مونده. نمیشه تو به جای من این کارو بکنی؟؟؟ " لینی روی تخت دراز میکشه و بدون توجه به حرف لونا چشماشو میبنده. خوش حاله که لونارو داره. بهترین دوستش، تا ابد. هرچیو تو این یه سال از دست بده، لونارو از دست نمیده.

بالاخره با فریاد لونا که میگه همه چی آماده س، لینی از رو تخت بلند میشه. چمدوناشون رو با جادو رو هوا نگه میدارن و به جلو هدایتش میکنن. خودشونم دستاشونو دور گردن هم میندازن و پشت سر چمدونا راهروها، پله ها و طبقه هارو رد میکنن و وارد حیات میشن.

لرد و مرگخوارا از حمام آب گرم (!) برگشتن و از سمت دیگه ای دارن به خانه ی ریدل نزدیک میشن. لینی و لونا، پشت پرچینی قائم میشن و برای آخرین بار تو این سال، وحدت و در کنار هم بودن مرگخوارا رو میبینن. وقتی وارد خونه میشن و ماری، آماندا، رز، لودو، آنتونین، تریلانی، ریگولوس و کلی مرگخوار دیگه بعنوان نفرات آخر ناپدید میشن، از پشت پرچینا میپرن بیرون.

نفس عمیقی میکشن، برای آخرین بار نمای خانه ی ریدلو از نظر میگذرونن و دست در دست هم از حیاط خارج میشن، درو میبندن و به خیابون قدم میذارن. لینی با اشتیاق عکسی رو بیرون میاره و همراه لونا بهش خیره میشن. لبخند غمگینی به هم میزنن و به امید بازگشت دوباره و دیدار مجدد لرد ... پق! هردو ناپدید میشن.


~ Pixie ~

-------------------------------------------------------------------

آبی نوشتم، به خاطر یادی از راونکلاو! در مورد ریدل نوشتم، به خاطر یادی از مرگخوارا و بخصوص لرد ولدمورت!

I love all of u, بای تا سال دیگه!

پ.ن: ریونیا اینجا!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۱۵ ۱۵:۱۹:۰۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۱۵ ۱۵:۲۳:۳۷



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
آورده اند که روزی مریدان سالی اسلی از وی بخواستندی که برای به حق نشان دادن خویشتن نسبت به گریفیانی با آژی دهاکی نروژی شطرنج جادویی بپردازد .
از آنجا که آژی دهاک بسیار وحشی بودندی سالی ابتدا نپذیرفتندی ولی به اصرار یاران این حیلت را قبول بکردی و وارد قفس اژدها شدندی .

اژدها که کرامات سالازار وقیح المرلین را بدیدندی پس از دمی آتشین آرام شدندی و نزد سالی آمدندی .
سالی بساط شطرنج باز کردندی و با اژدها شروع به بازی کردندی .
دمی ساعت بعد مریدان که از فضایل سالی نزدیک بودندی جامه بدریدندی و فریاد زنان به بیابان رفتندی ناگه دیدند که اژدها سالازار خبیث اللردی را کیش و مات جادویی کردندی و از او بردندی .
از آنجا که سالازار طاقت باخت نداشتندی شروع به وحشی بازی در آوردی و طلسم در هوا جاری بساختندی که مریدان از آن وحشی بازی ها ترسیدندی و به اجبار اژدها را از قفس بیرون آوردی و سالی را در قفس حبس بکردی...

و اینگونه بودندی که سالازار پی به خون فسادی یارانش پی بردندی...



از خاطرات میرزا خون فاسد مشنگی اصل- با تلخیص


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۱۴ ۱۴:۴۷:۲۵

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

بورگین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
از همین نزدیکی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات بورگین:

مدت کمی بود که مغازه را باز کرده بودند،‏ ولی هنوز برای تامین اکثر گنجینه هایی که برای مغازه لازم داشتند مشکل داشتند.

تا اینکه سرانجام او آمد،‏ پسری خوشتیپ،‏ بلند قد،‏ باهوش و ایده آل برای تمام نقشه هایی که در سر داشتند،‏ تازه از هاگوارتز فارغ التحصیل شده بود،‏ درخشش عجیبی در چشمانش دیده می شد،‏ آماده برای انجام هر کاری بود و اطلاعات زیاد و علاقه عجیبی به جادوی سیاه و گنجینه های قدیمی داشت.

خیلی خوب کار می کرد،‏ هرگز در هیچ کاری شکست نمی خورد! بهترین کاری که انجام داده بود،‏ آوردن گردنبند نفرین شده ای بود که من و بورکز،‏ بیش از ده بار برای بدست آوردن اون تلاش کرده بود،‏ ولی او با یکبار رفتن پیش صاحب گردنبند آن را با قیمتی خیلی پایین تر بدست آورده بود.

ولی دیگر آن سرزندگی و شور و نشاط قبلی را نداشت،‏ بعد از اینکه از نزد بعضی از مشتری ها بر میگشت،‏ خیلی ناراحت میشد.

تا اینکه برای بدست آوردن یکی از میراث هلگا هافلپاف رفت،‏ نمی دونم اونجا چی دید،‏ ولی بعد از اینکه از اونجا برگشت،‏ دوباره همان درخشش رو در چشمش می دیدم !‏

بعد از چند روز رفت.‏ رفت،‏ و دیگر برنگشت! فردای اونروز شنیدم که صاحب میراث هلگا کشته شده است! حدس می زدم کار اون باشه،‏ چون دیگر اقوام آن زن دیگر گنجینه را پیدا نکردند!‏

آری ‏،‏ اون همونی بود که زمانی پسر باهوش و خوشتیپی بود که تازه از هاگوارتز فارغ التحصیل شده بود،‏ ولی الان اون خطرناکترین و سیاه ترین جادوگر قرن شده بود !‏

او لرد ولدمورت بود!‏



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خاطرات مرگخواران

روز بعد ... خاطره یک روز معمولی ...


نقل قول:
سالها بود که تنها بود...


لینی:
ایوان:
روفوس:
ایگور:
سالازار:
آنتونین:
بورگین:

همه مرگخواران ناله کنان میگریستند، موی میکندند و روی زمین میغلطیدند...

لرد ولدمورت: سالهاست ... کروشیو ... که ... کروشیو ... من ... کروشیو ... تنهام ... کروشیو ... حالا ... کروشیو ... نمیخواد ... کروشیو ... شمام ... کروشیو ... اینقدر ... کروشیو ... ناله ... کروشیو ... کنید ... کروشیو ...

لینی گفت: ارباب ... اوخ ... اگه ... اوخ ... شما ... اوخ ... دیگه ... اوخ ... به ما ... اوخ ... کروشیو ... اوخ ... نزنید ... اوخ ... مام ... اوخ ... دیگه ... اوخ ... ناله ... اوخ ... نمیکنیم ... اوخ ... به خدا ... اوخ...

ارباب: باشه دیگه نمیزنم بسه اینقدر ناله نکنید سرم رفت. راستی وایسو ببینم لینی، یعنی بخاطر کروشیوهای من بود که ناله میکردید؟ یعنی بخاطر این نبود که برای من ناراحتید؟

لینی: چرا چرا ارباب فقط بخاطر شما بود. اون کروشیوهام یه کوچولو تاثیر داشت. خیلی ناچیز ... خیلی ...

ارباب: آهان اوکی ... من در صداقت تو شکی ندارم مرگخوار پیکسی لینی ... حالا زود یه طرحی ایده ای بدید که من بیشتر از این تنها نباشم حوصلم سر نره ...

آنتونین که معمولا شیرین عقل میزد بدون هیچ فکری گفت: ارباب فکر میکنم شما خیلی از طلسم های ممنوعه لذت میبرید. کروشیو رو که زدید حالا میتونید طلسم فرمان یا آوداکداورا رو هم روی ما اجرا کنید بیشتر لذت ببرید از تنهاییم در بیاین دور هم به ما بخندید. :pretty:

تا او این پیشنهاد را داد همه مرگخوارا از اتاق به بیرون فرار کردند و آنتونین و ارباب تنها ماندند.

ارباب: اووووم نه حس و حالشو ندارم الان. برو بهشون بگو برگردن نترسن الان دیگه نمیخوام طلسمشون کنم.
آنتونین: میگم ارباب حالا که تنهاییم یه مطلب خصوصی بهتون بگم ...
ارباب: بیخود! نمیخواد بگی! چرت و پرت بگی به پیشنهاد خودت عمل میکنم یه آودا بهت میزنما!
آنتونین: نه ارباب باید بگم شما باید بدونید ... فقط میخوام به شما بگم اینو ... من ... اووووم ... من ... هووووم ... من ... یه جانورنما شدم. دقیقا مثل ریتا. منم سوسک میشم! ببینید:

تا آنتونین تغییر شکل داد لرد به بیرون اتاق فرار کرد. لرد به سوسک آلرژی داشت. مرگخوارا که بیرون اتاق گوش وایساده بودن و هر لحظه منتظر بودن تا لرد بنا به پیشنهاد خود آنتونین روی اون طلسم آودا رو اجرا کنه و بکشتش در کمال تعجب مشاهده کردند که لرد در را باز کرد و از آن اتاق به بیرون فرار کرد.

مرگخوارا که از همه جا بیخبر بودند به داخل اتاق رفتند و به آنتونین به چشم یک قهرمان نگریستند و با خود اندیشیدند آیا او از لرد ولدمورت قویتر است؟ آیا او میتواند لرد بعدی باشد؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خسته بود...حوصله اش سر رفته بود...نگاهی به دور و بر دفتر کارش انداخت.
-سالهاست همه چی همینجوریه.شاید یه تغییر دکوراسیون بتونه روحیه مو عوض کنه.

نمیکرد!

خودش هم این را به خوبی میدانست.طی چند سال گذشته بارها و بارها تغییر دکوراسیون داده بود.روحیه اش هیچ تغییری نکرده بود.سبدی پر از نامه روی میزش بود.درخواستهای مختلف، تشکر بابت رسیدگی به درخواستها، دعوت به همکاری...حتی یکی از نامه ها برای او نوشته نشده بود.مخاطب همه آنها لرد بود.

به گردشهای قدیمی در هاگزمید فکر کرد.به خرابکاریهای کوچکی که با دوستانش انجام میدادند.به خنده های طولانی بی دلیلشان!حتی به هاگوارتز.ساعتهای طولانی در کلاسهای خسته کننده.چرا آن روزها تا این حد احساس خستگی نمیکرد؟!
توجهش به مورچه ای که روی میزش راه میرفت جلب شد.
-سلام مورچه!میدونی من کی هستم؟لرد ولدمورت...از شنیدن اسمم وحشت نکردی؟الان تک تک دست و پاهاتو میکنم.بعد زبونتو از حلقت بیرون میکشم...تو حلق داری اصلا؟...مهم نیست.اگه نداشته باشی دل و روده هاتو در میارم...ولی...برای چی باید این کارا رو بکنم؟اگه مرگخوار بودم شاید برای خوشحال کردن ارباب این کارو میکردم.اگه سر کلاسی چیزی بودم شاید برای گرفتن امتیاز بیشتر...ولی الان چی؟

با شنیدن چند ضربه که به در اتاقش خورد هیجانزده شد.
-بیا تو!

رودولف لسترنج وارد اتاقش شد.دیدن یک دوست قدیمی همیشه برایش خوشایند بود.با خوشحالی از جا بلند شد که بطرف او برود.ولی با تعظیم رودولف سر جایش متوقف شد.
-ارباب، گزارش ماموریتها رو آوردم.

این حقیقت که او ارباب است مجددا مانعش شد.گزارش ماموریتها برایش مهم نبود.ترجیح میداد درباره بازی کوئیدیچی که دیروز بین مرگخواران برگزار شده بود حرف بزند.هرگز علاقه ای به کوئیدیچ پیدا نکرده بود ولی تا آخرین لحظه بازی را از پنجره اتاقش تماشا کرد.شادی و هیجان دو تیم مرگخواران و طرفدارانشان او را هم هیجانزده کرده بود.اواخر بازی چند بار خودش را در حالی یافت که با صدای بلند سرگرم تشویق بازیکنان بود.
حرفی درباره مسابقه به رودولف نزد.چهره خشک و تعظیم های پی در پی رودولف این اجازه را به او نداد.
بلافاصله پس از خروج رودولف، پرسی وارد اتاقش شد.با حالتی مردد چند قدم به پرسی نزدیک شد.
-اومممم...پرسی، فکر میکنم باید یه سری به هاگزمید بزنیم.

پرسی تعظیمی کرد.
-چشم ارباب.مرگخوارا رو آماده میکنم.ماموریت خاصی داریم؟لازمه نیروی کمکی همراهمون بیاریم؟

آهی کشید و دوباره روی صندلیش نشست.
-نه..فراموشش کن.ماموریتی در کار نیست.

حتی فراموش کرده بود چطور میشود با کسی برای گردش به جایی رفت.چطورمیشود چنین پیشنهادی داد.یک پیشنهاد دوستانه!

با خروج مرگخوار از اتاق دوباره تنها شد...
تنها نشد...
سالها بود که تنها بود...










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.