هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#55

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
همه داشتن به سمت پنجره مي رفتن تا از اونجا برن پايين كه يه دفعه اريكا كه از همه جلوتر بود صاف سر جاش واستاد و همه هم متقابلا با اين حركت اريكا محكم به هم برخوردن و نقش زمين شدن و آخ و اوخ شون رفت هوا . اريكا همونطور كه با نگاهش از بچه ها معذرت خواهي مي كرد با لحني معترض گفت :
- بابا من اصلا نميخوام بيام ، مگه زوره ....
پيتر : ‌راست ميگه منم ...
اريكا فورا پريد وسط حرف پيتر و در حالي كه پشيمونيش از حرفي كه زده بود كاملا تو چهره ش مشخص بود گفت :
- نه بابا ، منم با شماها ميام .
بعد همونطور كه از پنجره به پايين نگاه ميكرد پرسيد :
-اصلا چطوري بايد بريم پايين ؟ مگه ما پرنده ايم كه از ارتفاع به اين بلندي بتونيم بريم پائين و چيزيمون نشه ؟
بعد از چند ثانيه فكر كردن هپزيبا با خوشحالي گفت :
- فهميدم . هر كي جارو داره بپره بره بياره . با جارو هيچ كس هيچيش نمي شه .

===============ده دقيقه بعد... ===============
همه توي محوطه ي حياط بزرگ مدرسه واستاده بودن و سردرگم به نظر مي رسيدن .اوتو همونطور كه به اطرافش نگاه مي كرد گفت :
-خب ، حالا بايد كجا بريم ؟
سرژ به تكه كاغذي كه توي دستش بود با دقت نگاه كرد و در حالي كه مسيري رو با انگشتش روي كاغذ دنبال مي كرد گفت :
- خب ، اينطور كه اين به اصطلاح نقشه و ضربدرها و خط هاي روش نشون مي ده بايد بريم سمت جنگ ممنوعه ...
همه با ترس : جنگل ممنوعه؟!؟
سرژ با با لحني قاطع گفت :
- آره . زود باشين . همه دست هم رو بگيرين يه موقع گم نشيد. پيتر ،‌ اوتو ، شما هم پشت سر دخترا بيايين تا يه موقع اتفاقي براي اونها نيفته .
همه دخترا نگاهي مهربانانه به اوتو انداختن و طبق دستور اوتو همه با همون ترتيب وارد جنگل شدن ...

===============يه ربع بعد ... ================
همه با احتياط داشتن به راهشون ادامه مي دادن و از هيچ كسي كوچكترين صدايي در نمي اومد كه يه دفعه صداي ترق و توروقي به گوش رسيد و متعاقب آن صداي كسي كه ملتمسانه فرياد مي زد : نه ...نه... تورو به ريش مرلين سوگند ...رحم كن...نه....
همه از ترس سرجاشون ميخكوب شدن .آنيتا درحالي كه صداش از ترس ميلرزيد زمزمه كرد :
- بچه ها . اين صداي زاخي نبود ؟!؟
همه به نشونه ي تائيد سرشون رو تكون دادن ......


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#54

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
در دستان اوتو، تک کاغذی خودنمایی می کرد. خطوطی به رنگ سبز و ضربدرهایی به رنگ قرمز، تنها چیزهایی بودند که بر روی کاغذ نوشته شده بودند. سرژ انگشتشو می کنه توی ریشش و شروع میکنه و تابیدنش و میگه:
_ یعنی چی میتونه بوده باشه این؟!!
بقیه: we don’t know! :D
سرژ در حال خاروندن سرش:
_ ممکنه یه نقشه باشه؟!
بقیه: We don’t know! :D
سرژ در حال خاروندن جونش:
_ با توجه به علامتهای شمال و جنوب، احتمالا شروع خط از همین پنجره نیست؟!
بقیه: we don’t know! :D
سرژ در حال خاروندن زیر گلوش:
_ بچه ها، بیاین از همین اولش شروع کنیم و راه رو ادامه بدیم.اول باید بریم پایین، چرا واستادین؟بیاین دیگه!
بقیه: we don’t know! :D
سرژ یه نگاه عاقل اندر سفیه به بر و بچز می ندازه و داد می زنه:
_ وی دنت نو و جریوس مکزیمم!... برای اولین بار مغزم داره کار میکنه، اونوقت هی وی دنت نو، وی دنت نو، می کنین؟! بزنم نصفتون کونم؟! ها ها ها؟!!
بقیه بر و بچز به هم نگاه میکنن و دوباره با هم میگن:
_ : we don’t know! :D
پنج دقیقه بعد
همه به جز سرژ که در دستش نقشه است، در حالی که پای چشمشون کبوده، دارن از پنجره میرن پایین!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#53

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
همه به شدت مشغول فكر كردن بودن كه يه دفعه اريكا همونطور كه داشت به نقطه ي نامعلومي نگاه مي كرد آروم گفت : بچه ها من فكر مي كنم اين دوتا يه كلكي تو كارشونه .
همه : چرا مگه ؟
اريكا با قيافه اي متفكرانه گفت : چرا اين تريسي يه دفعه امشب سروكله ش تو خوابگاه پيدا شد ؟ و چرا رفتار زاخي اينقدر بي مقدمه عجيب شد ؟ در صورتي كه تا موقعي كه از رستوران اومديم خوابگاه رفتارش كاملا عادي بود .
هپزيبا : بچه ها نكنه اون موقعي كه بيهوش شده خوابي ، چيزي ديده و به سرش زده ؟
پيتر : آره . شايد . با اون ضربه اي كه به كله ي اون خورده بود اگه من بودم در جا مي مردم .حالا چطوري اون زنده مونده ، مثل يه معجزه ست .
هلن در حاليكه لبخندي بر لب داشت گفت :‌اونوقت وقتي من به اين زاخي ميگم هفت تا جون داري ، تازه آقا بدش هم مياد .
اوتو با بي صبري گفت :‌خب ، بالاخره كه چي ؟ مي خواهيم بريم دنبالشون يا نه ؟
سرژ : ‌راست ميگه ديگه . پس چرا معطلين . دوستمون از دست رفت ....
همه به سرژ خيره شدن .
يه دفعه رز با صدايي كه همه رو از جا پروند گفت :
ببينم سرژ ، تو چرا انقدر نگرانشي و همش ميگي زاخي براي خودمه ؟!؟!
همه به نشانه ي تائيد سرشون رو تكون دادن .
سرژ همونطور كه يه سره رنگ عوض مي كرد ، اول سرخ شد بعد صورتش به رنگ بنفش در اومد و آخر سر هم در حالي كه رنگش مهتابي شده بود با صداي ضعيفي گفت :
خب ، اين يه رازه بين من و زاخي .
و بلافاصله اضافه كرد :
البته به هيچ كس هم نمي گيم .
همه با انزجار روشونو از سرژ برگردوندن .
اريكا همونطور كه به سمت تخت خوابش مي رفت با بي تفاوتي گفت :
به هر حال ... من كه نميام . خودتون بدون من برين . من ترجيح ميدم اولين شب تولد شونزده سالگيم رو در كمال آرامش و به موقع بخوابم. فعلا هم حوصله ماجرا جويي ندارم ...
بعد رفت روي تختش و پرده هاي دور تخت رو هم كشيد .
پيتركه روبروي تخت اريكا واستاده بود در حاليكه صورتش سرخ شده بود گفت :
آره . منم نميام و اين جا ميمونم تا از اريكا كه تنهاست مواضبت كنم و...
يه دفعه كله ي اريكا از لابه لاي پرده هاي دور تختش بيرون اومد . اريكا با ابروهايي گره خورده رو به پيتر گفت :
خب ، ادامه بده . و چي ؟!
پيتر همونطور كه به تته پته افتاده بود به صدايي كه انگار از ته چاه در مي اومد گفت :‌هيچي ، فقط ....
ناگهان اخم هاي اريكا از هم باز شد و لبهاش به خنده گشوده شد وآهسته از تخت پايين اومد و در حاليكه نگاهش يه پيتر بود آروم آروم به طرفش مي رفت . پيتر هم با خوشحالي خنديد و دستاشو به سمت اريكا باز كرد ...
همه شروع كردن به سرفه كردن و چشم غره رفتن به اريكا . اريكا هم كه انگار اصلا هيچ كس رو نمي ديد به راهش ادامه مي داد . اما درست وقتي كه يه متر بيشتر با پيتر فاصله نداشت مسيرش رو تغيير داد و از كنار پيتر گذشت وبه سمت چيزي در پشت پيتر رفت و يه دفعه داد زد :
بچه ها اين چمدون تريسي هس..
يه دفعه همه پريدن سمت چمدون و درش رو باز كردن و شروع كردن داخلش رو گشتن ...
يه دقيقه بعد همه با صداي جيغ اوتو از جا پريدن و و به سمت اوتو كه چيزي رو توي مشتش نگه داشته بود دوئيدن ...


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#52

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ آه... ساکت شو دیگه!.... چقدر جیغ و ویغ میکنی؟!
_ خودت ساکت شو!.... اصلا به من چه که تو میخوای بچه ها رو جو گیر کنی و حالی به حولی!
شترق!
زاخی داد میزنه:
_ چرا میزنی؟!... مگه مرض داری؟!
تریسی نیششو تا بناگوش باز میکنه و میگه:
_ من عاشق کتک زدن و سر کار گذاشتنم!! :D بیا... بریم تو این جنگله قایم شیم!
و زاخی مثل اون اموشنه، شروع میکنه به لب ورچیندن!
از اون طرف:
_ وای.... زاخیو بردن.... زاخــــــــــــــــــــــی..... اوهو اوهو.... فیــــــن.... بوق بوق!.... زاخی بوقی، کجایی؟!... چرا پیش سرژ نیایی؟!.... فیـــــــــن!
سوزان در حالی که داره سرشو تکون میده میگه:
_ ای خاک بر سرت نکنن!... دیگه اینقدر ضایع عمل نکن!....
هپزیبا فکری میکنه و بعد در حالی که چشماشو چپکی کرده، میگه:
_ ها... ای راست وگویی..... ای چشم!!
سرژ که هنوز تو توهمه میگه:
_ چه توهمی.... زاخی جون!!
اما ناگهان از اون طرف خوابگاه، یک بالشت میخوره تو سر سرژ و اونو از توهم می یاره بیرون، که البته با صدای:
_ آی... کودوم نامرد بوقیه بوق زاده ی گلدن بوق اینو زد؟!
همراه بود. متقابلا صدای آنیتا از اون ور داد زد:
_ تو که کشتی منو با اون زاخیت!... به خدا شکل زاخی شدم! اه..
سرژ هم آنیتا رو بی جواب نگذاشت و گفت:
_ تو یکی دیگه چینگ چینگ نکن، خودت که سدریک رو داری! سیر که از گرسنه خبر نداره!!
همه: عوق!
پیتر: اهم... اهم.... فیس!
اریکا: این باز چه صیغه ایه؟!
سرژ به حالتی مشکوک میپرسه: بچه ها... بوی چیزی اومد؟!
پیتر: نه! صیغه ی محرمیته! :D نه چیزه... منظورم اینه که ساکت!... آقا باید زاخی رو پیدا کنیم!
همه: کوجوری؟!
پیتر هم جو گیر میشه ومیگه:
_ بله... قضیه اینه که زاخی گم شده!
آنیتا : ماشاا... !.... ترکوندی!... فکر کنم ذرتت پاپکورن شد!
اریکا هم یه به آنیتا چشم غره میره و پیتر این شکلی میشه :D ! و ادامه میده:
_ بله... خب ما باید اونو پیدا کنیم!!
اریکا شادمانه دست میزنه و میگه:
_ آفرین پیتر... تو واقعا معرکه ای!
پیتر سرخ میشه و میگه:
_ قربان شما... قابل شما رو نداشت!
هپزیبا لب و لوچشو کج میکنه و یه نگاه به بقیه میندازه. بقیه هم با تکان دادن سر، نظر هپزیبا رو تایید میکنند و بعد به مدت ده دقیقه صداهای کتک زدن کسی به گوش میرسه!
اینبار پیتر با پای چشمش کبود شده و رو سرش هفت تا کوه در اومده، میگه:
_ اهم... چیزه... متشکرم از لطفتون... آخ... میگم چطوره بریم بیرون و توی حیاط رو بگردیم!...آخه از پنجره رفتن!
هلن از اون گوشه میگه:
_ خب باز خدا رو شکر با این شگرد یه کم مخش فعال شد!
سرژ هیجان زده میشه و فریاد میزنه:
_ زاخی برای منه!
بقیه: همه برای سرژی!.... چه ربطی داشت؟!
سرژ: ربطشو بعدن می فهمین!!...
و بعد همه به این فکر می افتند که چطوری از پنجره ی به اون بزرگی و با اون ارتفاع پایین برند!
****************
وای... خدا مرگم نده! چقدر بلند شد! آقا قول میدم دیگه اینقدر بلند ننویسم! از دستم در رفت! شرمنده.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۵:۱۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#51

تريسي ويليامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۲ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
هپزيبا از اون لبخند هاي شيش اندر هشتي مي زنه : زاخي ..مي دونستي اگه به من نگي شب خوابم نمي بره ؟
زاخي پچ پچ مي كنه : اخه اگه بگم كه بدتر خوابت نمي بره !
سرژ اروم تر از زاخي پچ پچ مي كنه : تو كه مي دوني مرگ پوشه هم شب روي من بيفته از خواب بيدار نمي شم بگو ...
زاخي سرشو تكون مي ده :......
اريكا با صدايي كه به زحمت شنيده مي شه مي گه : چي گفتي ؟
دندون هاي زاخي به هم مي خورند :....
پيتر در گوش زاخي مي گه :ببين ...اگه بگي قول مي دم پول اون شربترو ازت نگيرم ...
سوزان در گوش اريكا مي گه : انگار صحبت از ....
اريكا : چي ؟
سرژ اروم مي گه : بابا يه جوري بگيد منم بشنوم ....
زاخي داد مي زنه : مردم از سرما اه ... بهتون گفتم فردا صبح مي گم يعني فردا صبح مي گم ديگه
بعد جلوتر از همه راه مي افته از پله هاي خوابگاه بره بالا ... يكي پنجره ها رو باز گذاشته و باد مشعل هاي ديوار ها رو خاموش كرده ...دندونهاي زاخي همچنان به هم مي خورند و از يه جايي داره اب مي چكه ... پيتر محكم اريكارو بغل مي كنه .
اريكا جيغ مي زنه و همه شيش متر مي پرند هوا
پيتر : من يه چيزي بغل كردم....
اريكا :ااا. اتفاقا يه چيزي هم منو بغل كرده ...
بعد از يك ثانيه سكوت پيتر گفت : اريكا ...باور كن ...اين حركت از احساس ترس من سرچشمه مي گرفت ...
اريكا كه قيافش توي تاريكي معلوم نيست : حالا بذار برسيم خوابگاه ....
زاخي زودتر از همه در خوابگاه رو باز مي كنه و تقريبا فورا با جيغ مي پره تو بغل سرژ ...
زاخي : سرژ ... من ...
سرژ : مي دونم خيلي دوستم داري زاخي ....
زاخي از توي بغل سرژ : ببين ... اروم برو تو ...خب ...
سرژ زاخيو محكم مي زنه به در : كسي هست ؟
يه صدا از يه طرف : من ....
بعد يه موجود شاخدار از وسط تاريكي پيدا مي شه
اريكا محكم پيترو بغل مي كنه : ببين پيتر تصور نكن اين از چيزي جز احساس ترسم سرچشمه مي گيره !
سوزان : صداهه كيستي ؟
صداهه نزديكتر مي شه : تريسي !
هپزيبا خوابگاهو روشن مي كنه . بعد مي گه : تو از كجا اومدي ؟نكنه از طرف...
تريسي : از پنجره ...
بعد جاروشو تو هوا تكون مي ده
زاخي در حالي كه لباسشو مي تكونه از تو بغل سرژ مي ياد بيرون .بعد مي گه:ديد ي من چطور براي هافل فداكاري كردم ؟ خب ديگه حالا تا به زور نفرستادمتون مثل بچه هاي خوب بريد بخوابيد ...
از اونجا كه خوابگاه كاملا اسلاميه همه با همون پوشش ها مسقيم رفتن توي تخت هاشون و تريسي هم كه تخت نداشت روي زمين خوابيد ....
------------------------------
نصفه شبانگاهان ....
تاريكي غليظي خوابگاه رو پوشونده و هيچ صدايي نيست به جز صداي ارامش بخش: خر ...پف ... خر ...پف... ديش دنگ ....بي حركت....
و بعد خوابگاه روشن مي شه ...
پيتر بالششو روي صورتش مي گيره : برو فردا بيا شايد دوباره ...
سوازن بلند مي شه تا از يكي خواهش كنه (!)چراغارو خاموش كنه كه فكش تا جايي نزديك زانوش باز مي شه...بعد جيغ مي زنه :اقاي زاخارياس اسميت !
زاخي و سرژ با هم بيدار مي شند و هر دو با مشاهده صورت هپزيبا جايي نزديك صورت زاخي مي گند : عجب توهمي !
اريكا زودتر از همه خودشو مي رسونه بالاي سر زاخي و ميگه : ببينم ....
هپزيبا بنفش مي شه : باور كنيد اين فقط از حس كنجكاوي من سرچشمه مي گيره ...
صورت زاخي از خوشحالي ارغواني مي شه : ا... تو هم اومدي اريكا جون ؟
اريكا يقه هپزيبا رو محكم مي چسبه : حالا ديگه در گوش پسر مردم پچ پچ مي كني ؟
هپزيبا شروع مي كنه گريه كردن : باور كن من ازش مي پرسيدم كه چي مي خواسته بگه ....
اريكا چوبدستيشو از توي جيبش در مي ياره و مي گه : من دور تخت زاخي كشيك مي دم كسي شب از اين احساسات به سرش نزنه ...صداي خروپف زاخي كه بلند مي شه سرژ دوباره مي گه : عجب توهمي !
هپزيبا بر مي گرده سر جاش و اروم به سوزان مي گه :اگه من نفهمم قضيه چي بوده ...
سوزان غلت مي زنه : بابا اين زاخي كه مثل هر شب خوابيده ! حتما چيز مهمي نبوده... بخواب ....
وبدين ترتيب سكوت محض دوباره بر خوابگاه حاكم مي شود ...بعد از حدود نيم ساعت ....
همه با جيغ اريكا از خواب بيدار مي شند ...
اريكا :نيست ...نيست ...
پيتر پرده دور تختشو مي كشه :فردا بهت يه گاليون ديگه مي دم نترس !
اريكا پرده دور تخت پيترو اونقدر محكم مي كشه كه پاره ميشه :‌زاخي رو بردن ... حتما چيز مهمي بوده كه بردنش... بگردين پيداش كنين !
سرژ مي پره و دوباره مي خوابه : عجب توهمي....
هپزيبا كه عين بچه ها اين ور اون ور مي دوه مي گه : تريسي هم نيست....
سوزان چراغ خوابگاهو روشن مي كنه : پنجره هم نيست !
..............
ساعت پنج صبحه و من هر چي به فكرم رسيد نوشتم ديگه ....



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲:۱۱ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#50

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
البته ميدونم بايد منتظر ناظر باشم تا نقد كنه ولي يك نكته اي رو بايد بگم:

اريكاي عزيز ، تصور ميكنم پست من رو با دقت نخوندي ، فكر نكنم با دقت خوندن چهار خط پست كار سختي بود ، كاملا مشخص بود اون موشه پيتر بود ديگه نكنه يادت رفته پيتر پتي گرو جانور نماست و به موش تبيدل ميشه؟ من گفتم كه يك انگشت نداره براي اينكه همه متوجه بشن گويا شما دقت نكردي



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#49

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
تو همين موقع سرو كله ي پيتر ازداخل يكي از دستشويي ها پيدا مي شه . پيتر همونطور كه دستاي خيسش رو تكون مي داد تا خشك بشه به سمت بچه ها رفت وبا تعجب پرسيد : ببينم خبري شده ؟
بعد در حالي كه سرخ شده بود گفت : يعني يه دستشويي رفتن اينقدر جالبه كه همه تون اومدين اينجا منتظر من واستادين ؟ نكنه همه تون دسته جمعي به دستشويي احتياج پيدا كردين ؟
بعد با حالتي حق به جانب رو به دخترا كرد و متذكر شد : دخترا اينجا سرويس بهداشتي آقايونه نه خانوما ؟ اگه كاري دارين بفرمايين اونطرف كه مخصوص بانوانه و ....
يه دفعه نگاه پيتر به هپزيبا و زاخي كه پشت سر رز روي زمين افتاده بودن افتاد و داد زد : واي تمام شيشه شربت گرانبها و خوشمزه م حروم شد .
همه با تعجب سراشونو بر مي گردونن و به زاخي كه ضربه مغزي شده بود و خون سرش تمام سراميك دستشويي رو رنگين كرده بود خيره مي شن .
رز كه با ديدن خون ها چندشش شده بود با صدايي لرزان گفت : چي ميگي پيتر ؟ شربت كدومه ؟ زاخي سرش خورد به گوشه ي ديوار و ضربه مغزي شد و مرد ! اونوقت تو به فكر شربتت هستي . واي كه چه دوره و زمونه اي شده . آدم نمي تونه به رفيقش هم اطمينان كنه. زاخي ... زاخي كجايي كه يادت بخير ...
و يه دفعه بغضش تركيد و زد زير گريه .

پيتر همونطور كه سعي مي كرد راهش رو از بين بچه ها باز كنه با عجله گفت : صبركنين ببينم ...
وخودش رو به زاخي رسوند و دستش رو گذاشت زير سرش و از روي زمين بلندش كرد .بعد با دقت سر زاخي رو بررسي كرد و يه دفعه از عصبانيت صورتش كبود شد و فرياد زد :
زاخي فقط اگه به هوش بياي مي دونم چيكارت كنم . مي كشمت .
بعد مثل پيرزن ها شروع كرد به ناله و نفرين كردن :
اي خدا چرا همه ي ضرر و زيان ها فقط از جانب اين دست و پا چلفتي بايد به من برسه. نمي خوام بابا . نمي خوام . رفيق دست و پا چلفتي نمي خوام . نگاش كن مثل شيشه مرباي آلو ولو شده رو زمين .

=============== پنج دقيقه بعد =============

همه بيرون از دستشويي دور همون ميز قبلي نشسته بودن و داشتن توي باز كردن كادوها به اريكا كمك مي كردن . هپزيبا توي بغل سوزان ولو بود و زاخي هم همچنان روي دستاي سرژ هنوز بيهوش بود ...

هلن : زود باش ديگه پيتر . بابا ما رو جون به سر كردي تعريف كن ببينيم موضوع چيه ؟

پيتر همونطور كه با حوصله و دقت يكي از كادوها رو باز مي كرد شمرده شمرده گفت:
هيچي بابا. من همون موقع كه اومديم رستوران، يه شيشه از شربت مورد علاقه م رو از قسمتِ بارِ رستوران خريدم و چون كوچيك بود گذاشتمش تو جيبم . همون موقع كه سوزان اومد بيرون و غش كرد من رفتم ببينم از چي ترسيده كه ديدم از داخل دستشويي قسمت خانوما سروصدا مياد رفتم داخل اونجا و ديدم مستخدم رستوران داره دنبال يه موش مي دوئه و ميخواد يه مايع سبز رنگو روش بريزه تا مثلا موشه بميره . همون موقع فهميدم سوزان از چي ترسيده .
بعد رفتم دستشويي آقايون و ديدم ممكنه شيشه شربتم بيفته توي دستشويي به خاطر همين گذاشتمش گوشه ديوار تا وقتي اومدم برش دارم و بشورمش...
اريكا : اَه . :slap: ببينيد هي من ميگم پسرا مثل دخترا تميز نيستن . اونوقت همين پيترخان چقدر با من دعوا كرد ...
پيتر يه لحظه رفت جواب اريكا رو بده اما بقيه ي ماجرا رو ادامه داد :
خلاصه وقتي اومديد اونجا اون موشه هم مثل اينكه از زير در اومده بوده قسمت مردونه .
اون مايع هم كه بخار سبز رنگي داشته به خاطر بوي بدش به جاي موشه روي زاخي اثر گذاشته و زاخي افتاده و شيشه ي شربت منو هم شكسته و چون شربت قرمز رنگ بوده و شيشه هم درست بالاي سر زاخي شكسته شما فكر كردين اون ضربه مغزي شده و مرده . اما متاسفانه من از اين شانسا ندارم ... :no:

بعد دستشو كرد تو جيبش و يه چيزي در آورد و گذاشت كف دست سوزان .سوزان هم وقتي مشتش رو باز كرد و گاليون گم شده ش رو تو دستش ديد نيشش تا بنا گوشش باز شد و نزديك بود بپره پيتر رو از خوشحالي بغل كنه كه اريكا با اخم محكم كمرشو چسبيد و پيتر هم در حالي كه گوشاش سرخ شده بود خودش رو جمع و جور كرد .

هلگا در حالي كه لباشو غنچه كرده بود رو به سوزان كرد و گفت :
آَه سوزان . واقعا كه تو آبروي هرچي دختر هست بردي . فكر كردي چون خودت از موش مي ترسي پس همه بايد بترسن و از اينجا فرار كنن ؟ واقعا كه ....
بعد با دلخوري روشو از سوزان برگردوند .
يه دفعه همه پسرا با هم زدن زير خنده ...

================نيم ساعت بعد==============
همه تو سالن عمومي هافل بودن و داشتن ميرفتن به خوابگاه كه يه دفعه زاخي با صدايي عجيب و دو رگه كه اصلا به صداي خودش شباهت نداشت گفت:
بچه ها ، فردا صبح از خوابگاه خارج نشيد . مي خوام يه موضوع عجيب رو باهاتون در ميون بذارم ..
همه در حالي كه از لحن و صداي زاخي تعجب كرده بودن گفتن : خب همين الان بگو .
زاخي كه انگار عضلات صورتش از ترس منقبض شده بود با صدايي زمزمه وار گفت :
نه . مي ترسم دچار وحشتي كه الان من دارم بشين ........

--------------------------------------------------------------------
اگه زيادي طولاني شد ببخشيد . چون بالاخره همه ماجراهاي پست سرژ بايد تو پست من مشخص مي شد تا يه موضوع جديد بوجود بياد .


اريكاي عزيز!
اولا بگم از اين به بعد پست هاي به اين بلندي نقد نمي شن! اما چون چند نكته به ذهنم رسيد گفتم اينو نقد كنم!
اوليشو كه سرژ عزيز هم گفت! داستانت با نوشته ي اون منطبق نبود..بيشتر دقت كن!
بعد يه سري جملات مثل اينكه پيتر عينه پيرزنا شروع كرد...اگر عينه پيروزاناش رو نمياوردي بهتر بود!! مي شه خلاصه تر و مفهومي تر و زيباتر نوشت!
توصيفاتت خوب بودن..گرچه بعضي جاها مي تونستي كم كني..ولي خب اينا ديگه سليقه ايه!!

موفق باشي!
پيتر


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۱۴:۵۲:۲۰

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#48

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
همه دوان دوان به سمت دستشويي ميرن
سوزان جيغ ميكشه:موششششش!!!
سرژ:صبر كن ببينم ، اين بخار سبز رو موشه داره توليد ميكنه ، چقدرم بد بو اه...
هپزيتا و زاخي به دليل شديد بودن بو نقش بر زمين ميشن ، كله زاخي به گوشه ديوار ميخوره و خونريزي مغزي ميكنه

سوزان:من در كتاب « موش شناسي» خوندم كه موش ها در دو هفته اول بهار از خودشون گاز سمي موسوم به« بخار موشي» توليد ميكنند كه خيلي بد بوه...و اين بو اثرات مخربي بر روي مغز

سرژ:صبر صبر..اين موشه چرا يك انگشت نداره؟

و در همين حال موش سر خورد و افتاد در چاه دستشويي

__
اي بابا چقدر اين هافل اعضاش حيوون نما هستن!!


خب اين پست به دليل اينكه به ناظر بس محترم هافل اشاره اي ناشايست!!! كرده خيلي بده
خب..جداي اينها!! پسته خيلي جالبي بود..شخصا كه خيلي خنديدم..اشاره ي خيلي ظريفي هم داشت..مستقيم نيمد بگه اوا اين كه پيتره!! در جايي هم كه نوشترو تموم كرده جاي زيادي براي ادامه ي خوبي داره.
كلا خوبه..البته اين نكات براي خود سرژ گفته نمي شه..بهترين نويسنده ي رول در دو دوره!(ياد زاخي به خير!) و جادوگر سال كه ديگه به اينا احتياج نداره!
پيتر!! يك ناظر خشن!!


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۸:۰۰:۳۶
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۱۴:۳۶:۴۵


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#47

تريسي ويليامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۲ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
هپزيبا : وي... چرا هر چي مي شه غش مي كنيد ؟
بعد يكي محكم مي زنه تو صورت سوزان : اوهوم ! كسي مي دونه چرا اين غش كرد ؟
پيتر : به احتمال زياد عيديش افتاده توي توالت ...
اريكا : اوي ( ببخشيد !) اهاي سوازان ...پاشو ببينم !
زاخي :يه ... دارك مارك توي دستشوييه ؟
اريكا : هين !
چشمهاي سرژ از اون برقاي براق مي زنه : به احتمال زياد چند دقيقه قبل توي دستشويي ...كي قبل سوزان رفته بود دستشويي ؟
نگاه همه مظلوم مي شه ....
سرژ : خجالت نكشيد ... باور كنيد چيز بدي نيست كه ...
هپزيبا : من نبودم !
سوزان به هوش مي ياد : اونجا ...
انيتا محكم مي زنه توي سرش : تازه داره مي رسه به جاهاي حساس ! شيش
زاخي : منم نبودم اخه ....
هپزيبا : به احتمال زياد اصلا از بچه هاي هافل نبوده !
سرژ : پس چطور اومده تو ؟ كي راش داده هان ؟
نگاه ها مظلوم تر مي شه ...
اريكا : از اون جادوهاي قديمي نيست ؟ منظورم اينه كه حتما اوني كه اومده تو به اسرار هاگوارتز دست پيدا كرده و تونسته ...
هپزيبا : راست مي گم ده دقيقه ديگه اين رو دست هام بمونه همين طوري مي خشكم ...
سوزان دوباره به هوش مي ياد : اونجا يه دونه ....
زاخي : ااا. خب ولش كن ...
هپزيبا دستهاش رو باز مي كنه و سوزان مي افته زمين و نصف هافل مي لرزه ...
سرژ :‌تازه به احتمال زياد اونقدر جادوگر قوي بوده كه تونسته سوزان رو طلسم كنه .... نه پيتر ؟
همه نگاه مي كنند : پيتر ؟
اريكا : سوزانو بلند كنيد ببينيد زير اون نيست ؟
هلن : نه ... اينجام نيست ...
سرژ مي ره زير ميز و مي ياد بيرون : نيست !
زاخي : يادتونه اخرين بار كي حرف زد ؟
هپزيبا : واي حتما دنبال گاليون سوزان رفته توي ...
نگاه ها مي ره سمت در دستشويي كه بخارات سبز داره ازش خارج مي شه .....

خلاصه اگه خيلي مسخره بود بدونيد كه نمايشنامه دومه !

نه...خیلی مسخره نیست! با توجه به اینکه تازه شروع کردی میشه با نگاه منصفانه تری وضعت رو بررسی کرد...خیلی تکیه داشتی روی دیالوگا...توصیه می کنم به تاپیک آموزش پست زنی بیشتر توجه کنی...زیادم توی متن کارت نمیرم بخاطر اینکه تا سطح نقد هنوز فاصله داری...موفق باشی


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۱۷:۱۰:۳۰


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#46

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
پيتر متن سخنرانيش رو كنار گذاشت و نگاهي به بچه ها انداخت . همه خواب بودن به استثناي يك نفر .
پيتر : اِه ، اريكا تو اينجايي ؟ مي دوني چرا همه ي اينا خوابشون برده ؟
اريكا همونطور كه از لابه لاي دخترا كه همينطور روي هم افتاده بودن و خروپف مي كردن ،بلند مي شد گفت :
خب معلومه ، همه منتظر عيدي تو بودن. ولي خودمونيما خوب حالمون رو گرفتي . خب حالا بعد از يك ساعت سخنراني خيال نداري عيدي هامونو بهمون بدي ؟
پيتر همونطور كه باتعجب به دخترا و پسرا نگاه مي كرد با حواس پرتي گفت :
چرا بابا ، بهتون مي دم . ولي ... ببينم پس چرا تو يكي فقط بين همه ي اينا بيدار موندي ؟
اريكا در حالي كه قيافه ي حق به جانبي به خودش گرفته بود گفت : خب به نظرم حرفات جالب بود.
بعد در حالي كه با احتياط بين بچه ها كه روي زمين ولو بودن راه مي رفت گفت :
مثل اينكه اينا خيال ندارن بيدار شن.
بالاخره بعد از نيم ساعت اريكا و پيتر موفق شدن بچه ها رو بيدار كنن .
اريكا : خب . ديگه وقتش رسيده ....
اوتو در حالي كه به بدنش كش و قوس مي داد گفت: وقت چي ؟!؟
اريكا : اه ، چقدر شماها گيج ين . قرار بود پيتر بهمون عيدي بده ديگه .
همه بعد از يه ساعت گيج زدن تازه داد و فريادشون بلند شد و به سمت پيتر هجوم آوردن تا زودتر عيدي شون رو بگيرن .
پيتر در حالي كه سعي مي كرد خودش رو از دست بچه ها خلاص كنه با كلافگي داد زد : بابا يكي يكي . اگه بخواهين اينطوري كنين اصلا از عيدي خبري نيست .
همه با دستپاچگي فورا رفتن روي صندلي هاشون نشستن.
پيتر همونطور كه با حوصله بين بچه ها راه مي رفت ، عيدي ها رو
يكي يكي كف دست بچه ها مي گذاشت .
همه !!!!!!
زاخي كه كم مونده بود از تعجب شاخ دربياره با صدايي كر كننده گفت : نفري يه گاليون !؟!؟!؟
آنيتا همونطور كه عيدي ش رو بادقت برانداز مي كرد گفت : مااااااااااااا!!!!! پيتر مطمئني اينا گاليون واقعي هستن ؟ تو كه انقدر دست و دلباز نيودي ؟
پيتر : بله عزيزانم ، امسال به اين نتيجه رسيدم كه بهتره بيشتر عيدي بدم تا بقيه هم جبران كنن.
سرژ كنايه ي پيتر رو نشنيده گرفت و پريد تو بغل پيتر و محكم ماچش كرد .
اريكا : خب بچه ها ...... چند روز ديگه هم من شونزده ساله مي شم بنابراين ... جمعه شب هم همه رستوران هافل دعوتين تولد من .
همه: هوراااااااااااااااااااا .....

============دو شب بعد ============

همه بچه هاي هافل توي رستوران جمع بودن و كيك ميخوردن و دست مي زدن و آهنگ تولدت مبارك رو براي اريكا مي خوندن .

تو همين وقت سوزان بلند شد و رفت تا دستاش رو بشوره ....

============سي ثانيه بعد ===========

سوزان در حالي كه صورتش مثل گچ ديوار سفيد شده بود از توي دستشويي دوئيد اومد بيرون و همونطور كه به جايي نزديكي دستشويي اشاره مي كرد با صدايي كه وحشت توش موج مي زد زمزمه كرد : بچه ها همه فرار كنين !!!
و توي بغل هپزيبا از حال رفت...

پست خوبیه...البته نه به نسبت سابقه ی نویسنده ش! سوژه سازیش میشه گفت عالی بود و مسیر برای ادامه دادن توسط بقیه اعضا، باز! این خیلی فاکتور مهمیه که رعایت شده و جای تشویق داره...نوشتار خود متن هم بدک نیست...توصیف حالتها مطلوبه و جنبه نسبتا طنزش هم حفظ شده...جالبه! همینطور ادامه بدی به نتایج بهتری می رسی


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۱۷:۱۷:۲۱

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.