هپزيبا از اون لبخند هاي شيش اندر هشتي مي زنه : زاخي ..مي دونستي اگه به من نگي شب خوابم نمي بره ؟
زاخي پچ پچ مي كنه : اخه اگه بگم كه بدتر خوابت نمي بره !
سرژ اروم تر از زاخي پچ پچ مي كنه : تو كه مي دوني مرگ پوشه هم شب روي من بيفته از خواب بيدار نمي شم بگو ...
زاخي سرشو تكون مي ده :......
اريكا با صدايي كه به زحمت شنيده مي شه مي گه : چي گفتي ؟
دندون هاي زاخي به هم مي خورند :....
پيتر در گوش زاخي مي گه :ببين ...اگه بگي قول مي دم پول اون شربترو ازت نگيرم ...
سوزان در گوش اريكا مي گه : انگار صحبت از ....
اريكا : چي ؟
سرژ اروم مي گه : بابا يه جوري بگيد منم بشنوم ....
زاخي داد مي زنه : مردم از سرما اه ... بهتون گفتم فردا صبح مي گم يعني فردا صبح مي گم ديگه
بعد جلوتر از همه راه مي افته از پله هاي خوابگاه بره بالا ... يكي پنجره ها رو باز گذاشته و باد مشعل هاي ديوار ها رو خاموش كرده ...دندونهاي زاخي همچنان به هم مي خورند و از يه جايي داره اب مي چكه ... پيتر محكم اريكارو بغل مي كنه .
اريكا جيغ مي زنه و همه شيش متر مي پرند هوا
پيتر : من يه چيزي بغل كردم....
اريكا :ااا. اتفاقا يه چيزي هم منو بغل كرده ...
بعد از يك ثانيه سكوت پيتر گفت : اريكا ...باور كن ...اين حركت از احساس ترس من سرچشمه مي گرفت ...
اريكا كه قيافش توي تاريكي معلوم نيست : حالا بذار برسيم خوابگاه ....
زاخي زودتر از همه در خوابگاه رو باز مي كنه و تقريبا فورا با جيغ مي پره تو بغل سرژ ...
زاخي : سرژ ... من ...
سرژ : مي دونم خيلي دوستم داري زاخي ....
زاخي از توي بغل سرژ : ببين ... اروم برو تو ...خب ...
سرژ زاخيو محكم مي زنه به در : كسي هست ؟
يه صدا از يه طرف : من ....
بعد يه موجود شاخدار از وسط تاريكي پيدا مي شه
اريكا محكم پيترو بغل مي كنه : ببين پيتر تصور نكن اين از چيزي جز احساس ترسم سرچشمه مي گيره !
سوزان : صداهه كيستي ؟
صداهه نزديكتر مي شه : تريسي !
هپزيبا خوابگاهو روشن مي كنه . بعد مي گه : تو از كجا اومدي ؟نكنه از طرف...
تريسي : از پنجره ...
بعد جاروشو تو هوا تكون مي ده
زاخي در حالي كه لباسشو مي تكونه از تو بغل سرژ مي ياد بيرون .بعد مي گه:ديد ي من چطور براي هافل فداكاري كردم ؟ خب ديگه حالا تا به زور نفرستادمتون مثل بچه هاي خوب بريد بخوابيد ...
از اونجا كه خوابگاه كاملا اسلاميه همه با همون پوشش ها مسقيم رفتن توي تخت هاشون و تريسي هم كه تخت نداشت روي زمين خوابيد ....
------------------------------
نصفه شبانگاهان ....
تاريكي غليظي خوابگاه رو پوشونده و هيچ صدايي نيست به جز صداي ارامش بخش: خر ...پف ... خر ...پف... ديش دنگ ....بي حركت....
و بعد خوابگاه روشن مي شه ...
پيتر بالششو روي صورتش مي گيره : برو فردا بيا شايد دوباره ...
سوازن بلند مي شه تا از يكي خواهش كنه (!)چراغارو خاموش كنه كه فكش تا جايي نزديك زانوش باز مي شه...بعد جيغ مي زنه :اقاي زاخارياس اسميت !
زاخي و سرژ با هم بيدار مي شند و هر دو با مشاهده صورت هپزيبا جايي نزديك صورت زاخي مي گند : عجب توهمي !
اريكا زودتر از همه خودشو مي رسونه بالاي سر زاخي و ميگه : ببينم ....
هپزيبا بنفش مي شه : باور كنيد اين فقط از حس كنجكاوي من سرچشمه مي گيره ...
صورت زاخي از خوشحالي ارغواني مي شه : ا... تو هم اومدي اريكا جون ؟
اريكا يقه هپزيبا رو محكم مي چسبه : حالا ديگه در گوش پسر مردم پچ پچ مي كني ؟
هپزيبا شروع مي كنه گريه كردن : باور كن من ازش مي پرسيدم كه چي مي خواسته بگه ....
اريكا چوبدستيشو از توي جيبش در مي ياره و مي گه : من دور تخت زاخي كشيك مي دم كسي شب از اين احساسات به سرش نزنه ...صداي خروپف زاخي كه بلند مي شه سرژ دوباره مي گه : عجب توهمي !
هپزيبا بر مي گرده سر جاش و اروم به سوزان مي گه :اگه من نفهمم قضيه چي بوده ...
سوزان غلت مي زنه : بابا اين زاخي كه مثل هر شب خوابيده ! حتما چيز مهمي نبوده... بخواب ....
وبدين ترتيب سكوت محض دوباره بر خوابگاه حاكم مي شود ...بعد از حدود نيم ساعت ....
همه با جيغ اريكا از خواب بيدار مي شند ...
اريكا :نيست ...نيست ...
پيتر پرده دور تختشو مي كشه :فردا بهت يه گاليون ديگه مي دم نترس !
اريكا پرده دور تخت پيترو اونقدر محكم مي كشه كه پاره ميشه :زاخي رو بردن ... حتما چيز مهمي بوده كه بردنش... بگردين پيداش كنين !
سرژ مي پره و دوباره مي خوابه : عجب توهمي....
هپزيبا كه عين بچه ها اين ور اون ور مي دوه مي گه : تريسي هم نيست....
سوزان چراغ خوابگاهو روشن مي كنه : پنجره هم نيست !
..............
ساعت پنج صبحه و من هر چي به فكرم رسيد نوشتم ديگه ....