وزوز پشه هاي اطراف مرداب و غار غار بي وقفه ي كلاغها به شدت سدريك را آزار ميداد.در هزاران كيلومتر آنورتر مرگخواران به كارهاي خاصي مشغول بودند كه سدريك از آنها بيخبر بود.
هيچ لزومي هم نداشت كه از كارهايي كه مرگخواران ميكنند اطلاعي داشته باشد لرد سياه كاملا او را در مورد ماموريتش توجيح كرده بود.
صداي خرد شدن شاخ و برگهاي خشك در زير پاي سدريك به او آرامش ميبخشيد ميدانست تا چند روز ديگر صداي جيغ و دادهاي جادوگران سفيد اين آرامش را از او خواهند گرفت پس اين صدا را ميشنويد و لذت ميبرد.
دقيقا نميدانست كجا بايد به دنبال آن شي ميگشت لرد سياه نيز اطلاعاته دقيقي در مورد آن شي عجيب نداشت تنها بر روي افسانه هايي كه در مورد آن شي جادويي ميگفتند تكيه كرده بود و سدريك را براي اين ماموريت خطرناك فرستاده بود.
اهالي روستايي كوچك در حوالي شهري كه سدريك نام آن را به خاطر نميآورد مدعي بودند كه در حوالي اين زمينهاي باتلاقي نوعي شي وجود دارد كه به ترويج سياهي قوت ميبخشد.
سدريك قدمهايش را آرام كرد و ناگهان ايستاد وندش را بيرون كشيد و سريع به عقب برگشت.چند لحظه اي بود كه حس ميكرد كسي او را تعقيب ميكرد .
هيچ كس در پشت سره او نبود ناگهان طلسمي از مقابل به سمت او نشانه رفت.
_استيوپفاي
_كرشيو
سدريك تقلا ميكرد ولي صداهاي عجيبي از هر سو طلسمي را به سمت او ميفرستاد.
صلسمها درست در قبل او مينشستند.
چشمان سدريك سياهي رفت و ناگهان در هوا شناور ماند.
صدايي لطيف شروع به صحبت كرد:براي چي به اينجا اومدي غريبه.
سدريك هيچ چيز را نميتوانست از آن صدا مخفي كند آن صدا نوعي قدرته ماورا طبيعه بود.
_به دنباله اون شي اومدم.
صدا بدون اينكه هيچ تغيري در صدايش ايجاد شده باشد گفت:ولي ما اون شي رو به كسي نميديم.
_ولي من بايد اون شي رو براي اربابم ببرم.
داي خنده اي شنيده شد و صداي دورگه اي به جاي آن صداي لطيف شروع به صحبت كرد:اوه پس تو از طرفه ولدمورت اومدي.
_با دهنه كثييفتون اسمه لرد سياه رو به زبون نياريد.
دوباره صداي خنده اي شنيده شد و صداي دورگه ادامه داد:اوه كوچولو ما رو ترسوندي تو هيچي در مورد ما نميدوني.
چرا خوب ميدونم.
سدريك روي زمين افتاد و ناگهان دوباره انواع طلسمها به سمت او سرازير شدند.
سدريك از نزديكترين درخت بالا رفت و وندش را بيرون آورد.
حركتي موجي شكل به آن داد و وردي را زير لب زمزمه كرد.
نوري سياه از چوبدستيه سدريك بيرون آمد و او را در خود فرو برد.
شعله هاي سياه مانند حفاظي دور سدريك را فرا گرفته بود و هر لحظه رشد ميكرد.
صدا اينبار نه چندان راضي فرياد زد:ميخواي در مقابل تاريكي از خوده تاريكي استفاده كني؟اين احمقانه ترين كاري بوده كه در تمام هزاران سال عمرم ديدم.
اينبار نوبت سدريك بود:اين تاريكي نيست اين قدرتيه كه لرد به من بخشيده اين مخلوطي از ظلمت و پليديه چيزي كه شما هيچ وقت نميتونيد به دستش بياريد.
اينبار همان صداي لطيف صحبت كرد:ما نميخوايم آسيبي به تو برسونيم ما به هيچ وجه نميتونم اون شي رو به تو تقديم كنيم.مگر اينكه...
سدريك اينبار با صدايي مشتاق گفت:مگراينكه چي؟
_مگراينكه قسمتي از روحت رو به من ببخشي.
سدريك:خداييش خيلي سوژش تكراريه
صداي لطيف:جمعش كن بابا يه تيكه روح ازت خواستيما.
سدريك:نميدم آقانميدم مگه زوره؟
صداي دورگه:بله بايد روحتو بدي اصلا همشو ميدي وگرنه زنده نميزاريمت
سدريك:ها اصلا ميرم بابا نخواستم لردم هرچي گفت گفت برام مهم نيست.
صداي لطيف:حالا چايي در خدمت بوديم.
سدريك:باشه چون زياد اصرار ميكنيد يه چايي ميخورم بعد ميرم خستگي سفرم از تنم بره.
صداي لطيف:بفرما.
و در آخر سدريك به صداي لطيف شماره داد و صداي دورگه هم از غصه دق كرد و مرد.
سدريك پيش لرد برگشت و گفت مردمه دهكده گذاشتنت سره كار.
لردم چونشو خاروند و از سدريك تشكر كرد يه دونه كرشيو فرستاد تا يه وقت نگن شخصيت لرد اينجوري نبوده كه سدريك گفته.
ق
قصه ي ما هم تموم شد .
به همين راحتي به همين خوشمزگي.
[size=medium][color=0000FF]غÙ
٠اÙدÙ٠را Ù
٠ستاÙÙ
زÙرا ÙÙ
Ùار٠ÙÙ
را٠Ù
٠بÙد٠Ø