هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-حرف بزن!
-نمیزنم!
-خواهش میکنم!
-عمرا!
-التماس میکنم!
-هرگز!
-باشه...هرطور مایلی.اصرار نمیکنم.
-چی چیو اصرار نمیکنم!پس برای چی دو ساعته منو بستی به این صندلی؟

دامبلدور از صندلی زندانی فاصله گرفت...سرش را روی میزی گذاشت و صدای هق هق گریه اش فضای زندان محفل را پر کرد.
-من آبرو دارم...هشت تا اکسپلیارموس بهت زدم...حتی بیهوشم نشدی.چه برسه به مردن.فقط عین خنگا چوب دستیت از دستت پرید.من نمیفهمم تام اونجا چی یاد شماها میده.هنوز نفهمیدین که عکس العمل مناسب در مقابل اکسپلیارموس مرگه!

لینی وارنر آهی کشید.با دلسوزی پرسید:
-آخه تا حالا کیو دیدی که با اکسپلیارموس بمیره؟

دامبل دستمالی را از جیب لینی در آورد...بینیش را پاک کرد و دستمال را مجددا سر جایش گذاشت.
-تامو...تام مرد!

لینی با دستان بسته قادر به عکس العمل نبود.با نفرت به دستمال نگاهی کرد.
-ارباب که نمرده...سرو مر و گنده سرجاشه.تازه هی قویتر و سرحالترم میشه.همین یه هفته پیش با هفده تا جادوگر بطور همزمان دوئل کرد...همشون ناک آوت شدن!اون موردی که تو میگی مربوط به چوب دستیهاییه که مغزشون...هوفف...ولش کن...حوصلم سر رفت دیگه.شماها اصلا بلد نیستین با زندانی چطوری باید رفتار کرد!بابا یه شکنجه ای چیزی!اگه اعتراف نمیگیرین ولم کنین برم !

رنگ دامبلدور با شنیدن کلمه شکنجه پرید.
-ما هرگز شکنجه نمیکنیم خانم وارنر...من معتقدم به زبون خوشم میشه اعتراف گرفت.تازه این کتابو ببین.نسخه قدیمی جادوهای فوق پیشرفته.برای آموزش محفلیا ازش استفاده میکنم.اینجا نوشته طلسم مرگ:اکسپلیارموس!تام هیچی یاد شماها نداده!

لینی نگاهی به جلد کتاب و صفحه مورد اشاره دامبلدور انداخت.
-اولا اینجا نوشته جادوهای مقدماتی و پیش پا افتاده برای جادوگران نوآموز!دوما اینجا نوشته طلسم خلع سلاح...نه مرگ!شنیده بودم شماها اینجا به سرگرمیایی مثل آشپزی و گلدوزی جادویی میپردازین...ولی باورم نشده بود.حداقل در اوقات فراغتتون کمی جادو تمرین کنین.

دامبلدور کتاب را جلوی چشمانش گرفت و کمی دقیق شد.لینی دستهایش را از طنابهایی که بسیار شل و ناشیانه بسته شده بودند خارج کرد و کتاب دامبلدور را سرو ته کرد.
-برعکس گرفتیش...یا افکار شیطانی مرلین!کجا رو داری میخونی؟تو کلا سواد داری دامبلدور؟اون پایینم دیدم اسناد بی ربط دالاهوفو که حتی توسط لرد نوشته نشده بود به عنوان مدرک برای پیام امروز فرستادی و سواد مدیرا رو که اون عبارت رو سر هم نوشتن، زیر سوال بردی!فکر آبروی خودتو نکردی؟

دامبلدور سرخ و سفید شد.
-س..س..سواد...معلومه که دارم..فکر کردی چطوری مدیر شدم؟من خیلی باسوادم...فقط کمی چشمام ضعیف شده...من دائما برای گلرت نامه مینویسم..گرچه اون هرگز جواب نمیده بهم.نمیدونم علتش چیه.ولی من سواد دارم..مطمئن باش..اوه...نه...تو راز منو فهمیدی...مجبورم حافظه تو پاک کنم!طلسم اصلاح حافظه چی بود؟مطمئنم یه جایی تو همین کتاب دربارش نوشته بود.یه طلسم خیلی پیچیده باستانیه!ولی میتونم اجراش کنم.اکسپلیارموس نبود؟!




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۲۵ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
پزشکی قانونی سنت مانگو علت مرگ آنتونین دالاهوف را خودکشی اعلام میکند اما دامبلدور که به مرگ او مشکوک میشود() به آخرین محل اقامت دالاهوف که در هتلی در حومه لندن بوده است می رود تا سرنخی پیدا کند. دامبلدور با تحقیق و جستجو موفق میشود وارد اتاق شماره 22 هتل که اتاق دالاهوف بوده است بشود.

دامبلدور با استفاده از قدرت فوق العاده جادوگری و لمس اشیا و دیوارهای اتاق، ردی از جادو و طلسم های محافظتی در سقف اتاق پیدا میکند و بعد از منفجر کردن آن قسمت خاص از سقف، یک تکه کاغذ در لابلای خرده سنگ های دیوار میابد.

در آن کاغذ نوشته شده بود:
_ من، آنتونین دالاهوف تصمیم گرفته ام که از مرگخواران و اربابشان لرد سیاه جدا شوم. اما همه میدانند که جزای جدا شدن از مرگخواران مرگ است، بهمین دلیل حالا که قرار است من بمیرم میخواهم تنها کار نیک زندگیم را انجام دهم و قسمتی از دروغ های لرد ولدمورت را افشا کنم باین امید که دیگر طرفداران او نیز پند بگیرند و در این باتلاق غرق نشوند.
من این متن را برای پیام امروز میفرستم و امیدوارم چاپ بشود هر چند احتمال میدهم لرد ولدمورت از طریق جاسوس هایش متوجه شود و مانع شود بهمین خاطر و برای احتیاط بیشتر یک کپی از آن را اینجا در اتاقم نگه میدارم و امیدوارم اگر من کشته شدم شخص نیکی پیدا بشود و این را به پیام امروز برساند:


نقل قول:

تام خالی بند!

همانطور که در عکس زیر میبینید:
http://mctavish.persiangig.com/Tom.jpg

لرد ولدمورت یا اسمی که از امروز و بعد از مرگخوار نبودنم میتوانم صدایش کنم یعنی تام ریدل، طرفدارانش را فریب داده است و هویت واقعی خود را پنهان کرده. لرد ولدمورت در یک پرورشگاه بزرگ شده و پدرش مشنگ بوده است اما گفته که در قصر باشکوه ریدل ها!! متولد شده و پدر و مادرش هر دو جزو اصیل ترین!! خانواده های جادوگری بوده اند!
البته این کار را ناشیانه انجام داده و همانطور که میبینید در آخر زندگینامه اش عبارت "جاودانگی لرد ولدمورت" را سر هم نوشته است. شایعاتی در بین مرگخواران مطرح بود مبنی بر اینکه لرد ولدمورت همیشه در هاگوارتز در درس املاء نمره پایینی میگرفته است و این عبارت نشان میدهد این شایعات حقیقت داشته.

من میدانم که به دست لرد ولدمورت کشته خواهم شد اما این حقایق را افشا میکنم و امیدوارم به دست همه برسد تا تام خالی بند را به خوبی بشناسند و او را باسم واقعیش یعنی تام ریدل صدا کنند نه اسمی که خود خالی بندش برای خودش انتخاب کرده است یعنی لرد!! ولدمورت.


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



پیام امروز : مرگخواران ِ اسمشو نبر پس از حفاری های عمیق در جای جای خانه ریدل ، نوار ویدئویی را پیدا کردند که طبق اظهارات یکی از یابندگان محتوی خاطرات یکی از محفلی ها بود .بنا بر گفته های فرد فوق الذکر ، این فیلم ویدئویی هنگامی که محفلی ها به دلیل نداشتن وسع مالی در خانه ریدل ها به صورت مسالمت آمیز با مرگخواران زندگی می کردند ، اینجا دفن شده است ...


- بسه ... فیلمو بذار .
- چشم ارباب .



(برفک ... خش خش ... چهره زیبای گلرت ! )

- یک دو سه یک دو سه ... تق تق ... ممد صدا رو می گیره ؟ ... خب خوبه ... اهم اهم ... سلام ... وقتی شما این نوارو می بینید احتمالا من یا مردم یا زنده ام ... در هر صورت دلم می خواست یکی از بهترین خاطراتی که اینجا با مرگخوارا برام رقم خورد رو به ثبت برسونم تا شمام حالشو ببرید ... برید تخمه ها رو ردیف کنید تا ادامشو بگم ...(گلرت جزوه های درسیش درمیاره و مشغول مرور می شه! )

- برو تخمه بیار .
- چشم ارباب .

بلیز از اتاق خارج می شه و دقایقی بعد با یه کاسه گنده که روش علامت شوم حک شده برمیگرده .

- خرچ خرچ ... خرچ خرچ ... شروع کن نفله !
-(گلرت جزوشو می کنه توی رداش!) خب ... یادمه که یه روز ...O0o

بالا سر گلرت یه حباب بزرگ درست می شه ...

تـوی حباب :
یه جادوگر ماده با لباس سفید کنار یه جادوگر نر با کت و شلوار نشسته ... بقیه جادوگرها با لباسای رنگ و وارنگ وسط مجلس در حال بپر بپر زدن(همون رقصیدن) هستن و عده هم براشون کف(همون دست) می زنن ...

گلرت یه نگاه به بالا سرش می اندازه ... قرمز می شه و کلشو سریع تکون می ده ... حباب محو می شه .
گلرت: عروسی دختر خالم بود !

گلرت یه خورده حالت تفکر به خودش می گیره و بعد دوباره بی حرکت می شینه و حبابی بالا سرش تشکیل می شه :

تعداد زیادی جادوگر با رداهای سیاه روی سبزه های اطراف بهشت مرلین!(قبرستون) نشستن ... روی یکی از قبرها یه جادوگر که موهاش سیاهه و گوشه ای از موهاش مش کرده! نشسته ...
دوباره قیافش پکر می شه و سرشو تکون می ده و حباب محو می شه.


گلرت : فوت آقا جونم بود ... اونی که رو قبرش نشسته بود من بودم ... موهامو تازه رنگ کرده بودم ... هی آقا جون

گلرت لحظاتی گریه می کنه .

- خفه شو نادون ... خاطرتو بگو .
- ارباب راست می گه خاطرتو بگو !

- اه ممد اون دوربینو قطع کن بابا اعصابم خورد شد ... کل زندگیم که واسه مردم رو شد هیچی ... هر چی هم می خواستم بگم از ذهنم پرید ... برم با بدبختیام سر کنم ...

خششششششش ... برفک !!!

- ارباب تقصیر من نبود

چند ثانیه بعد بلیز در حین جاخالی دادن از طلسمهایی سبز رنگی دیده می شه!!






Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سرما تا عمق جانش نفوذ کرده بود. خوب به خاطر داشت. قطرات درشت و سرد باران با شدت به سر و صورتش سیلی میزد و او همان طور خیس و یخ زده در کنار دیوار مانند گربه های ولگرد کز کرده بود. در خیابان هیچ کس دیده نمیشد. در آن هوای طوفانی هیچ جنبنده ای در خیابان ها دیده نمیشد.

پالتوی مندرس و پاره پاره اش را کمی بالاتر کشید و خودش را بیشتر داخل آن مچاله کرد. به راحتی میشد صدای بهم خوردن دندان هایش را شنید. هیچ وقت فکر نمیکرد به چنین وضعی بیفتد. افکار مختلفی داخل ذهنش رژه میرفتند و باعث میشدند هر چند لحظه یک بار چشم هایش را برای سامان دهی افکارش ببندد.

انگشتانش تقریبا چیزی را حس نمیکرد. این فاجعه بود. اون به انگشتانش احتیاج داشت. بدون انگشتانش او زنده نمیماند. سعی کرد دست هایش را از هم باز کند تا آنها را به داخل جیب های پالتو فرو کند. اما تکان دادن تمام اعضای بدنش برایش عذاب آور بود. برای همین ترجیح داد نیرویش را هدر ندهد و سعی کند آخرین توانی را که برایش باقی مانده بود ذخیره کند.

صدای پاقی توجهش را جلب کرد. و بعد سه صدای مشابه دیگر. نمیتوانست سرش را زیاد بالا بگیرد، برای همین گوش هایش را تیز کرد تا ببیند چه اتفاقی در حال افتادن است.
صدای کلفت مردی به گوش رسید که میگفت: چند بار به آلبوس گفتم که این بدترین کار ممکنه. آخه کی همچین قرار مهمی رو وسط خیابون میذاره!

مرد دیگری با پوزخند پاسخ داد: اشکال نداره شکلبوت. من هیچ مشکلی با بارون و سرما ندارم. همون طوری که میبینی طلسم ها حسابی ما رو گرم و خشک نگه داشته. اتفاقا به نظرم اینجا بهترین جاس. کدوم مرگخواری به فکرش میرسه ما اینجا قرار گذاشته باشیم؟ اونا الان توی خانه ریدل جلوی شومینه نشستن و دارن شام میخورن!

صدای خنده جمع به گوش رسید. با زحمت تکانی به خودش داد و سعی کرد کمی عضلات خشک شده اش را تکان دهد. در همان لحظه مردی که شکلبوت نام داشت با صدای دستپاچه ای گفت: هی اون کیه اونجا؟! زود باش خودتو نشون بده، من کاراگاهم!

از جایش تکان نخورد. قلبش به آرامی میتپید. صدای مرد دیگری را شنید که میگوید: هی کینگزلی بس کن. چت شده؟ این فقط یه آواره بی پناه بیچاره است. نمیبینی چطوری میلرزه؟ سر و وضعشو نمیبینی؟ به جای اینکه کمکش کنی روش چوب جادو میکشی؟

شکلبوت اعتراض کرد: از کجا معلوم ریموس؟ شاید یکی از اونا باشه. وگرنه برای چی تو این طوفان اونجا نشسته!؟
ریموس خندید و گفت: نکنه انتظار داری یه آواره الان توی کافه جلوی شومینه نشسته باشه؟ اسمش روشه، اواره. بدبخت جایی رو نداره بره. بذار کمکش کنیم.

مرد دیگر با نارضایتی گفت:ببینین من اومدم اینجا چندتا خبر دست اول از ارتش سیاه رو بهتون بدم. اگه میخواین به گداها و ولگردها کمک کنین من میرم. جون خودمو برای همچین کارهایی به خطر ننداختم که تو این هوا برای یه ولگرد عوضی دل بسوزونم.
وقتش بود. با آخرین توانی که داشت از جا پرید و انگشت های یخ زده اش را از لای پالتو بیرون کشید و با اخرین سرعتی که میتوانست طلسم مرگ را به سمت آن خائن پست فرستاد.

همه چیز سریع اتفاق افتاد، جسد فرد خائن با صدای بلندی بر روی کف آب گرفته خیابان افتاد و قبل از آنکه حتی صدای فریاد خشمگینانه شکلبتون از گلویش خارج شود او خودش را غیب کرده بود و در خانه ریدل ظاهر شده بود. ماموریت را موفقیت آمیز انجام داده بود!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
صبح یک روز سرد زمستانی بود.برفها با سرعت زیادی زمین را سفیدپوش میکردند و خبری از سرو صدای همیشگی پرندگان نبود.
وینست کراب شنل زخیمش را دور خود پیچید و وارد خانه ریدل شد.

-من میخوام لردو ببینم.
-نمیتونی.
-چرا؟
-لرد دستور داده تو رو هر جا که دیدیم بکشیم.
-ولی اینجا که هر جایی نیست.اینجا خونه لرده.من با پای خودم اومدم اینجا.اومدم جبران کنم.
-خیلی دیر شده کراب.تو از دستور لرد سرپیچی کردی.دستورات ارباب استثنا ندارن.وقتی دستور بده که یکیو بکشی تو باید این کارو بکنی.حتی اگه نزدیکترین دوستت باشه.همین دیروز به من دستور داد نارسیسا رو بکشم منم این کارو کردم.گرچه زیاد نمرد و هنوز نفس میکشه.ولی به هر حال دستورو اجرا کردم.
-ولی گویل...نمیتونستم اونو بکشم.بذارین اربابو ببنیم.


لوسیوس مالفوی با بی میلی از سر راه کراب کنار رفت و به او اجازه ورود به اتاق لرد سیاه را داد.کراب وارد اتاق شد.اتاق لرد مثل همیشه تاریک و سرد بود.کراب میدانست که این سرما ربطی به زمستان سردی که در بیرون حاکم بود نداشت.اتاق لرد وسط تابستان هم به همین سردی بود.حتی با وجود شومینه ای که ظاهرا در تمام فصول سال روشن بود.سرما در عمق وجودش نفوذ کرده بود.کراب جلو رفت و زانو زد و گفت:
-ارباب من اومدم.
-خوش اومدی.
-ارباب منو ببخشید.
-لرد سیاه هرگز نمیبخشه.تو باید مجازات بشی کراب.به شدیدترین شکل ممکن.
کراب سرش را بلند کرد ولی هنوز جرات نمیکرد به چشمان لرد نگاه کند.همانطور که به دیوار روبرویش خیره شده بود گفت:
-ارباب هرکاری بخوایین میکنم.گویل به منم خیانت کرد.باید همون موقعی که دستور داده بودین میکشتمش.من فکر میکردم اون دوست منه.با هم به سیبری فرار کردیم.ولی اونجا خیلی سرد بود.گویل پتوی منو کش رفت...منو قال گذاشت و فرار کرد!

لرد سیاه حرف کراب را قطع کرد و گفت:

خفه شو ابله!ارباب اجازه نداد وارد بشی که خاطراتتو براش تعریف کنی.باشه یه شانس دیگه بهت میدم.تو یه دوست دیگه هم داشتی.دراکو!باید برای اثبات وفاداریت اونو بکشی.

کراب از شدت تعجب لبهایش را به هم فشرد.دراکو تنها دوستی بود که بعد از گویل برای او باقی مانده بود.کراب تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.داشت به این موضوع فکر میکرد که آیا دراکو حاضر خواهد شد همراه او به سیبری فرار کند؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-مرگ...مرگی غیر منتظره...اون تو رو میکشه...درست در وقت و جایی که انتظارشو نداری.
-آه...بس کن سیبل.کی منو میکشه؟تو همش همینو میگی.پس کو این مرگ؟نخواستیم اصلا...پیشگویی نکن!

نه نگاه خیره سیبل،نه چهره رنگ پریده اش و نه صدای دورگه اش نتوانسته بود پیتر را قانع کند.

دو ساعت بعد:

سیبل آخرین جرعه قهوه سرد شده اش را نوشید.
-یه بار دیگه بگو...دقیقا چی بهت گفتم؟

پیتر با لحنی تمسخر آمیز جواب داد:
-یعنی یادت نمیاد؟مثل همیشه!گفتی مرگ...به زودی میمیرم!آخرش پنجاه سال دیگه که افتادم مردم، میری به همه میگی دیدین گفتم این قراره بمیره!

سیبل فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت.آه سردی کشید.
-فکر میکنم دیگه دارم استعدادمو از دست میدم...تو قرار نبود امشب همراه ایگور بری ماموریت؟

پیتر با شنیدن کلمه ماموریت از جا بلند شد و شنل بلندش را پوشید.
-اوه...خوب شد یادم انداختی.داشت دیرم میشد.باید بریم اون چند تا محفلی رو شکار کنیم.تو جنگل گم شدن.کاملا ضعیف و بی دفاع هستن.ماموریت سختی نخواهد بود.


همان شب ...جنگل:

سه مرگخوار درحالیکه چوب دستی هایشان را بطرف گروه پنج نفره محفلیها گرفته بودند، آنها را به طرف جلو هدایت میکردند.ایگور کارکاروف بعد از اینکه از بسته بودن دستهای زندانیان مطمئن شد بطرف ساحره مرگخوار رفت.
-ممنونم لینی.اگه تو به موقع نرسیده بودی حسابمونو میرسیدن.اونقدرا که فکر میکردیم ضعیف و بی دفاع نبودن.جون هر دوی ما رو نجات دادی.حالا اگه ممکنه پشت سر گروه حرکت کن که فکر فرار به سرشون نزنه.باید همین امشب تحویل ارباب بدیمشون.

لینی وارنر لبخندی زد و بطرف انتهای صف حرکت کرد.با دور شدن لینی، ایگور با عجله خودش را به پیتر رساند.
-زخمات چطوره؟موفق شدی ترمیمشون کنی؟

پیتر درحالیکه چهره اش از درد به هم فشرده شده بود با تکان دادن سرش جواب مثبت داد.ایگور با حالتی زمزمه وار ادامه داد:
-گرچه فرقی هم نمیکنه.هر دومون کشته میشیم.لرد سیاه این ماموریت ساده رو به ما دو تا سپرده بود و سفارش کرده بود خرابکاری نکنیم.وقتی بفهمه هر دوی ما نزدیک بود اسیر بشیم و لینی اومد و نجاتمون داد...میدونی که چه بلایی سرمون میاره.

پیتر ناخوداگاه برای لحظه ای سر جایش متوقف شد.
-یعنی...فکر میکنی ما رو میکشه؟ولی اگه براش توضیح بدیم حتما درک میکنه.

ایگور با صدای بلند قهقهه زد.
-بس کن پیتر...تو تا حالا دیدی لرد سیاه کسی رو درک کنه؟اون هر دوی ما رو میکشه...مگه اینکه...
-مگه اینکه چی؟
-مگه اینکه از قضیه مطلع نشه!
-یعنی از لینی خواهش کنیم به لرد چیزی نگه؟

حالت چهره ایگورعوض شد.لبخند دوستانه ای که تا چند لحظه پیش روی لبانش بود محو شد و جای خود را به برق عجیبی در چشمانش داد.
-نه...لینی به لرد دروغ نمیگه.ما...فقط یه راه داریم پیتر.تو که نمیخوای زن و بچه هات تنها بمونن؟فکرشو بکن...بعد از مرگ تو چه بلایی سرشون میاد.لرد سیاه ممکنه از اونا هم انتقام بگیره.قضیه لوسیوس رو که فراموش نکردی.

چهره پیتر با یادآوری همسر و دو فرزندش در هم رفت.
-چیکار باید بکنیم؟

ایگور درحالیکه نگاهش روی لینی ثابت مانده بود، سرش را بطرف پیتر خم کرد.
-مجبوریم پیتر...میفهمی؟مجبوریم سر به نیستش کنیم.
و با دیدن چهره بهت زده پیتر ادامه داد:
-اون کسی رو نداره.بود و نبودش فرقی نمیکنه.ولی من و تو چی؟به فکر بچه هات باش.تو در مقابل اونا مسئولی.حاضری کمکم کنی؟

پیتر نگاهی به لینی انداخت.لینی لبخند گرمی به پیتر زد و دستش را به نشانه روبراه بودن اوضاع تکان داد.پیتر به یاد پیشگویی سیبل تریلانی افتاد.
-اون تو رو میکشه...درست در وقت و جایی که انتظارشو نداری.

حق با ایگور بود.لرد هر دوی آنها را میکشت.درست در لحظه ای که به تصورخودشان با موفقیت از ماموریت بازگشته بودند...در لحظه ای که انتظارش را نداشتند...نفس عمیقی کشید.چوب دستیش را محکمتر در دست گرفت و بطرف لینی حرکت کرد.

سی ثانیه بعد زندانیان با شنیدن فریاد "آواداکداورا" متوقف شدند.به وحشت به دور و برشان نگاه کردند که بفهمند هدف طلسم مرگ کدامیک از آنها بوده...ولی با دیدن جسد ساحره مرگخوار که همچنان لبخند دوستانه اش را بر لب داشت نفس راحتی کشیدند.

پیتر ناباورانه به کاری که انجام داده بود نگاه کرد.تا آن روز قتلهای بی شماری انجام داده بود ولی هرگز آسیبی به هیچیک از همقطارانش نرسانده بود.احساس وحشتناکی داشت.حسی آمیخته از ترس و پشیمانی و بدتر از هر دو...خیانتی که قلبش را میفشرد.او به لرد سیاه، ارتش تاریکی، لینی وارنر و حتی خودش خیانت کرده بود.عذاب تحمل این احساس شدیدتر از آن بود که پیتر متوجه ایگور که درست پشت سرش ایستاده بود و چوب دستیش را بطرف او گرفته بود بشود.
-متاسفم پیتر...من به اندازه شماها شجاع نیستم.نمیتونم ریسک کنم و زندگیم دائم در خطر باشه...من دیگه مرگخوار نیستم...من به اونا پیوستم.نمیتونستم از پس هر دوتون بر بیام.کارمو راحت کردی.

صدای فریاد "آواداکداورا" برای دومین بار در آن شب طنین انداز شد.پیتر با چشمانی باز ونگاهی ناباور، روی زمین افتاد.طی همان چند ثانیه گذشته فهمیده بود که رنج ناشی از خیانت سختتر از آن بود که بتواند تحملش کند.در آخرین لحظه سعی کرد جمله ای را به زبان بیاورد...ولی موفق نشد.با این همه، جمله اش ناخوداگاه در ذهنش تکرار میشد.

-به سیبل بگین... هنوزم... استعداد داره...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۶ ۲۱:۰۶:۲۵



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


برگی از دفتر خاطراتِ مشترکِ ریگولوس و جسی بلک !!
زمان : اولین روزهای آشنایی مان و نارضایتی مرگخوارها از این وصلت مبارک !!!

صفحه ی 066 !


پاراگراف اول :
مورگانا، جسي را به بهانه ي اين كه چيز هايي هست كه او در مورد لردسیاه نمي داند ،به حياط برد تا در فضاي آزاد بتواند خودش را بهتر در مقابل چيزهاي وحشتناكي! كه مي شنود كنترل كند !!
در آخرين لحظه مورگانا لبخندي رضايت بخش به ریگولوس زد و همراه جسي دور شد .

جسی مشغول كشيدن يك نانچيكو كه تيري از وسط آن رد مي شد ، بود !
يك سمت نانچيكو ، حرف R و طرف ديگر حرف J قرار داشت .
نگاهي به نقاشيش انداخت و اشك در چشمانش حلقه زد ...!


پاراگراف دوم:
ناگهان صدايي آشنا به گوشش رسيد :
- جسی !!! بیا بیرون ریگولوس این جاست ها!!
- اين صداي فرشته ي نجاتمه ، خوااار شووهر !!
كاغذ و قلم را به كناري انداخت و مشغول شستن صورتش شد تا كسي متوجه اشك هايش نشود !!

جسی در آينه نگاهي انداخت ، لبخندي زد ! تا اين كه چهره ي سامانتا را پشت سرش ديد كه لبخندي تلخ بر لب دارد .
يكدفعه يك گوني روي سرش كشيده شد و تاريكي همه جا را فرا گرفت !!


پاراگراف سوم:
ریگولوس سرش را پايين انداخته و پشت در منتظر بود .
- چرا نمياد ؟!
كه ناگهان سايه سه نفر از پشت ديوارها نمايان شد .
لوسیوس، بلا و ایوان در وسط ! با قيافه هايي شاكي به سمت ریگولوس مي آمدند .

سامانتا بالاي سر گوني جسی نشسته بود ؛
- ببين جسی ! من به خاطر خودت اين كار رو مي كنم ! با خودت اين كار رو نكن ، اين جور عشقا زود گذره!!
گوني شروع به لرزيدن كرد !
- رفتي رو ويبره جسی ؟!
- نه ! داشتم به حرفت مي خنديدم ! مطمئني تو تا حالا تجربه نداشتي ؟!


پاراگراف آخر:
اون سه تا! ‌همراه با لبخندي پليدانه ، به ریگولوس نزديك مي شدند !
فاصله به سه قدم رسيده بود كه ایوان سرنگون شد .
بلا و لوسیوس به سمت مورگانا خشمگين كه چماقي در دست داشت برگشتند .
مورگانا لبخندي مليح به آن دو زد :
- اين است قدرت خوااار شوهري !!!


پایان یک خاطره ی هیجان انگیز که کاملا با عنوان تاپیک هماهنگ است!!!


ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۰ ۱۴:۵۵:۱۶


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰

آندرومدا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸
از ماست که بر ماست...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 252
آفلاین
به اربابش خبر داده بود .
او تمام مدت میدانست که هری پاتر ؛ پسری که زنده ماند ، قرار بود به کجا برود . تمام مدت ....

از ازدواج دخترش با یک گرگینه نفرت داشت . می خواست زندگی جدیدی را آغاز نماید . می خواست سرگذشتش را ، تمام عمری را که با یک ماگل زاده به هدر داده بود فراموش کند . می خواست به ارتش تاریکی بپیوندد .

این اولین ماموریتش بود . او باید پسر برگزیده را برای اربابش می برد . باید ثابت می کرد که خون خاندان بلک در رگ هایش جریان دارد . باید ثابت می کرد می تواند گذشته اش را فراموش کند .

تمامشان را خنثی کرده بود. زمان خواندن طلسم او آن جا حض.ر داشت و می دانست که انواع طلسم های باستانی در آن جا به کار برده شده است . راه خنثی کردنشان را از اربابش یاد گرفته بود .

صدای سقوط کردن چیزی به گوش رسید و بعد از صدای باز و بسته شدن در آمد .از پنجره دید که تد از خانه خارج شد. از پله ها پایین رفت . تد در حال حمل نوجوانی بود .

_ دورمدا ؛ هری زخمی شده . تا اون رو مداوا کنی من هاگرید رو میارم تو .
_ باشه تد .

و تد از خانه خارج شد .


محبت در دلش خشک شده بود . قبل از پیوستن به ارتش تاریکی فکر می کرد هری را مانند دورا ی خودش دوست دارد اما حال که فکر می کرد می دید حتی او را هم دوست ندارد . زخم هایش را با نفرت سامان داد .می دانست که مرهم ماندگار نخواهد بود و ساعتی بعد از بین خواهر رفت . این را هم از اربابش یاد گرفته بود .


چشم هایش را باز کرد . کسی عینکش را برداشته بود . به اطرافش نگاهی انداخت . مرد شکم گنده ی بوری داشت با تعجب به او نگاه می کرد .

_ بالاخره بیدار شدی پسر ؟!
_ من .... هاگرید کجاست ؟!
_ حالش خوبه . توی اتاق بغلی خوابه .

صدای پای کسی می آمد .
سرش را برگرداند که ....

_ تو ؟!

و دستش را به طرف جیبش برد . بدون شک او را می شناخت .

_ چوب دستیت این جاست پسر . من تد تانکس هستم ، پدر دورا و اون هم زن منه که سرش داد میزنی . تو و هاگرید قرار بیایید این جا که سقوط کردید . آرتور هم با این اختراعات ماگلیش .
_ ببخشید . راستی چرا ولدمورت نتونست به این جا نزدیک بشه ؟!

و جریان را برای او بازگو کرد .

_ چون طلسمی این جا کار گذاشته شده که هیچ کدام از مرگخوار ها نمی تونند تا 100 یاردی این جا نزدیک شوند .

اما او نمی دانست که طلسم توسط دورمدا خنثی شده است و لرد سیاه اکنون در خانه ی مالفوی ها منتظر است .

_ خب . وقت رفتن رسیده پسر .

و به برسی که به رنگ آب در آمده بود اشاره کرد . 2 اخگر سرخ از پشت سر به آن دو شلیک شد و لحظه ای بعد هر دو به زمین افتادند . هاگرید هم تا فردا هم چنان بی هوش می ماند .


در حالی به هوش آمد که در هوا معلق بود . سعی کرد خود را از شر طناب های نامرئی دورش خلاص کند اما چوب دستی اش در دست دورمدا بود .

_ دورمدا ! خواهش می کنم !!
_ خداحافظ تد !

آواداکداورا


و لحظه ای بعد خانه اش را برای همیشه به مقصد خانه ی اربابی مالفوی ها ترک کرد .

همراه با پسر برگزیده


ویرایش شده توسط آندرومدا بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۳۰ ۱۵:۵۲:۵۲


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
باید میرفت!

درهای کمد را باز کرد و وسیله های مهم و ضروری ای که نیاز داشت را از آنجا بیرون آورد و مستقیما درون چمدان ریخت.

وسایلی شامل چوبدستی، شنل نامرئی موقت، معجون تغییر شکل و چیزهای دیگری که هر مرگخواری بدان نیازمند بود. بعد از بستن چمدانش آن را گوشه ای ولو کرد. فعلا به آن نیاز نداشت تا فردا شب.

از اتاق خارج شد و شروع به قدم زدن در راهروهای خانه ی ریدل کرد. ناخودآگاه به سمت اتاق لرد کشیده شد. پشت در آن ایستاد و به آن خیره شد.

چندروزی بود که ارباب برای به انجام رساندن ماموریت مهمی به جای دیگری رفته بود. برای آن ماموریت سری، هیچ کدام از مرگخوارانش را به همراه خود نبرده بود. لرد به اندازه ی کافی قدرتمند بود که بدون آن ها ماموریتش را به پایان برساند.

اما افسوس میخورد که در آن لحظه نمیتواند برای خداحافظی به دیدار اربابش برود. بعد از چند دقیقه زل زدن به در، بالاخره با شنیدن صدای رز که مسئله ای را با هیجان برای کسی تعریف میکرد، به سمت پله ها رفت.

رز، لونا را گیر آورده بود و با هیجان برای اون داستان خوفناکی را تعریف میکرد. داستان خوفناکی که رز در آن نمیتوانست به اتاق های مختلف خانه ی ریدل سر بزند. او تنها میتوانست از درون دریچه های خانه فریاد بزند تا بلکه مرگخواران حاضر در خانه ی ریدل صدای او را بشنوند.

حتی جغدهای رز هم به مقصد نمیرسید. گاهی اوقات پنجره های خانه ی ریدل به طور مشکوکی بسته میشد و همین باعث میشد جغدها پس از برخورد با پنجره سقوط کرده و به دیار باقی بپیوندند.

در همین لحظه بود که فکری به ذهن لینی خطور کرد. او میتوانست یادداشتی را از زیر در به درون اتاق لرد پرتاب کند. بنابراین به اتاقش برگشت و دست به قلم شد.

چند دقیقه بعد نامه به پایان رسید. دوباره از روی آن خواند و بعد از اطمینان از اینکه دستخط مزخرف او قابل خواندن است، تنها یک جمله ی دیگر به آن اضافه کرد. جمله ای که بیان کننده ی ناپدید شدن او به مدت 10 روز بود. نقطه ی آخر این جمله را گذاشت و دوباره راهی اتاق لرد شد.

خم شد، کاغذ را از زیر در رد کرد و یک قدم به عقب برداشت. ارباب وقتی برمیگشت میتوانست آن کاغذ را ببیند و متوجه غیبت او شود. آن وقت علت نرفتن به ماموریت های مختلف مرگخواران و همچنین سرک نکشیدن در محفل را میفهمید.

بعد از اتمام افکارهای گوناگون او، به سمت اتاق لونا حرکت کرد. باید برای آخرین بار با لونا حرف میزد. شاید ساعت ها را در اتاق او میماند و صحبت میکرد. به هر حال از بابت لونا نگرانی ای نداشت، چون میتوانست با او حتی هنگام نبودش در خانه ی ریدل ارتباط برقرار کند.

شب بعد:

چمدان او جلوی در خانه قرار داشت. برای آخرین بار ساختمان عظیم خانه ی ریدل را از نظر گذراند و وارد حیاط شد. بعد از عبور از حیاط و خارج شدن از محوطه ی غیرقابل آپارات، بر روی سنگفرش های خیابان قدم گذاشت.

از این شب تا ده روز آینده هیچ کدام از مرگخواران و خانه ی ریدل را نمیدید. همین طور مسابقه ی مهم کوییدیچ بین مرگخواران و محفل ققنوس را نیز از دست داده بود. امیدوار بود تا لااقل رادیوی گوشی اش برای او گزارش آن بازی را شرح دهد.

بای کرد و با صدای پقی ناپدید شد!




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۰

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
خیابان دیاگون
سوم مارس

برف سرتاسر خیابان را پوشانده و همه جا را سفید کرده بود . مردمی هم که برای خرید وسایل مختلف به دیاگون آمده بوندند ، لباس های ضخیم و گرمی برتن داشتند ولی تنها کسی که لباسش با بقیه مردم فرق داشت ، یک جوان گندم گون بود که در پیاده روی انتهای خیابان در حال قدم زدن بود . لباس های کهنه و نخ نمایی که پوشیده بود ، سبب می شد که سرما او را به خوبی نوازش کند ولی گویی که او اصلا به این موضوع اهمیت نمیداد و به آرامی به قدم زدن خود ادامه داد .
در میانه ی راه ، کوچه ی باریک و تاریکی وجود داشت که جوان گندم گون بدون آنکه جلب توجه کند ، به سرعت وارد آن شد . قدری که جلوتر رفت ، صدایی توجه او را به خود جلب کرد ...

- منتظرت بودم ... بلاخره اومدی !

با اینکه در آن کوچه ی تاریک و باریک اثری از کسی دیده نمیشد ولی جوان اصلا از شنیدن آن صدا تعجب نکرد !

- بازم حرفم رو تکرار میکنم ... تو در اشتباهی و باید بدونی که هیچ خوب و بدی وجود نداره و فقط قدرت مهمه ! این رو هم باید بدونی که آدمای ضعیف باید دنبال بدست آوردن قدرت باشن .

مرد جوان که به نظر میرسید اندکی میلرزد ، با صدایی خفه و آرام گفت : ولی من ضعیف ...

- هستی ! تو ضعیفی و تنها با این حرف میخوای خودت رو گول بزنی .

چهارماه بعد ...
خیابان دیاگون


هوا به شدت گرم بود و خورشید هم هیچکس را از نورش بی بهره نمیگذاشت از اینرو مردم سعی میکردند که برای رهایی از این گرمای طاقت فرسا ، هرچه زودتر به خانه هایشان بازگردند و خرید خود را به روز های دیگری موکول کنند .
در همین وقت و در انتهای خیابان ، همان جوان گندم گون در حال قدم زدن بود . گویی به موضوع مهمی فکر میکرد ...

به زمانی فکر میکرد که مادر پیرش برای آخرین بار از او خواسته بود تا اورا ترک نکند و هنگامی که پدر کهنسال و از پا افتاده اش به او خیره شده بود ولی این صحنه ها بارها تکرار شده بود و دیگر اثر سابق را بر او نداشت . گویا که قلب او روز به روز سخت تر و سنگی تر میشد و دیگر از عواطف و احساساتش خبری نبود .
همانطور که صحنه ها را برای خود به تصویر میکشید ، متوجه شد که به نبش آن کوچه ی کذایی رسیده است ؛ پس بدون هرگونه جلب توجه به آرامی وارد کوچه شد .

- وقت سفر فرا رسیده ... وقتشه که با حقیقت روبه رو بشی !

جوان که سعی میکرد صدایی محکم و بدون لرزش را از دهان خود بیرون دهد ، گفت : من آماده ام !

دو سال بعد ...
کافه تریا


درون کافه و در گوشه ی آن ، تعدادی پیرزن نوشیدنی میخوردند و مرد کوتاه قدی که سرش طاس بود ، مشغول صحبت با فروشنده بود .مرد جوان هم در گوشه ای از کافه ، به نوشیدنی عسلی رنگ خود خیره شده بود که ناگهان سکوتی عجیب بر فضای کافه حکمفرما شد ...

هاگرید به همراه یک پسر بچه وارد کافه شده بود که پس از گذشت لحظاتی اطراف آن دو پر شد از آدم هایی که سعی داشتند با او دست بدهند .فروشنده ی پیر هم با عجله پیشخوان را دور شد و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود ، به آنان ملحق شد .مرد جوان هم که بیش از پیش رنگ پریده تر و عصبی تر به نظر میرسید از جایش برخاست و قدری جلو رفت.

پسر بچه ای که به همراه هاگرید به کافه آمده بود ، به مرد جوان خیره شد. لکنت ، لرزش و پلکی که مدام باز و بسته میشد ، برای پسری که زنده ماند ، بسیار عجیب به نظر میرسید !

نیم ساعت بعد ...


در طول دوران حیاتش اینقدر عصبی نشده بود ... چهره ی پیر و علیل پدرش را به یاد آورد که مثل همیشه ساکت بود و صورت خیس مادرش که از بس شکسته شده بود که بلور های اشک به سختی از آن پایین می آمد .
دیگر حتی نمیخواست آن سوال لعنتی را برای هزارمین بار مطرح کند که آیا کار درستی میکند یا نه ...
ماموریت اصلی او از ماهی دگکر در هاگوارتز کلید میخورد و دیگر هیچ راه بازگشتی وجود نداشت . او برای چندمین بار دل پدر و مادر پیرش را شکاند و قلب سنگی خود را لایق تقسیم با آنان ندانست !

هشت ماه بعد ...
هاگوارتز


- ارباب ! نمیتونم اونو نگه دارم . دستام ... دستام داره میسوزه !

و بلافاصله دستهایش را از دور گردن پسر برگزیده رها کرد و به دستهای سوخته و قرمزش خیره شد .

- اونو بکش احمق ! تمومش کن !

صدا ، همان صدایی بود که بارها با او در آن کوچه ی خلوت صحبت کرده بود . صدا متعلق به کسی بود که زندگی اش را از او گرفته بود . صدا متعلق به کسی بود که سبب شده بود تا پدر و مادر پیرش را ترک کند و بعد از ماه ها خبر مرگشان را از دیگران بشنود . صدا ، صدای کسی بود که اورا مجبور به دزدی از گرینگوتز کرده بود و صدا متعلق به کسی بود که پس از سال ها ، اورا با مفهوم انتزاعی قدرت آشنا کرد ...

صدا ، صدای ارباب اش بود !

- اونو بکش ... بکشش !

مرد جوان که صورتش هم سوخته بود ، بر روی زمین غلتید و فریاد کشید . سعی کرد خود را از دست پاتر رها کند ولی موفق نشد . لحظه به لحظه به مرگ نزدیک تر شد و آخرین چیزی را که قبل از مرگش به یاد آورد ، چهره سال های جوانی پدر و مادرش بود !

- هی فرانس ، زود باش پسر ... بیا ببین مادرت چه پاپیون خوشگلی واست خریده !

بیست و هشت سال بعد ...
هاگوارتز
کلاس تاریخ جادوگری

- خب بچه ها ! امروز در مورد زندگی تلخ یکی دیگه از افرادی که توسط لرد تاریکی فریب خوردن ، صحبت میکنیم . اگر اون فریب نمیخورد ، قطعا جادوگر بزرگی میشد ...

- پرفسور ، منظورتون یاکسلیه ؟

لی جوردن ، استاد درس تاریخ جادوگری نگاهی به بچه ها انداخت و به آرامی پاسخ داد ...

- خیر ، منظور بنده شخص فرانس کوییریل ، استاد سابق مبارزه با جادوی سیاهه !

دانش اموزان خود را برای شنیدن یک داستان تلخ دیگر آماده کرده بودند ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.