هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#29

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
اون کس کسی نبود به جز کینگزلی که داشت در قصر قدم میزد ناگهان چند تن از مامورین وزارت از طبقه بالا به پایین اومدند
یکی از مامورین : قربان انگار همشون آب شدن رفتن زیر زمین
کینگزلی گفت : امکان نداره همشون باید هنوز توی این خونه باشند در اینجا کسی نمیتونه غیب و ظاهر بشه و تمام مامورین ما هم اطراف اینجا رو محاصره کردن
یکی دیگه از مامورین گفت : اما قربان اسمش و نبر باهاشون بود شاید اون اونا رو یک جوری از اینجا خارج کرده باشه؟
کینگزلی : نه اسمشو نبر بیرون قصر با چند نفر از مامورین ما مبارزه کرده من خودم اون صحنه رو دیدم و با اون مبارزه کردم ولی اون یک نفر رو کشت سه نفرم به شدت مجروح کرد چند نفرم از جمله خود من پس از مبارزه با اسمش ونبر فقط چند آسیب جزئی دیدیم سپس از محدوده قصر خارج شد و خودش رو غیب کرد ولی کسه دیگه ای از اینجا خارج نشده دو نفر از مرگخواران رو هم که به دام انداختیم و الان دارن به آزکابان منتقل میشن
مامور اول : قربان چرا اسمش و نبر رفتش اون که اگر میموند احتمالا ما الان اینجا نبودیم؟
کینگزلی : نمیدونم ولی احتمالا کارش دلیل داشته
ناگهان اسکریمور به همراه چند تن از محافظین وارد قصر شد و در حالی که با تعجب به در و دیوار نگاه میکرد گفت : شکلبوت کسی رو تونستی پیدا کنی ؟
کینگزلی : نه قربان انگار آب شدن رفتن زیر زمین
اسکریمور در حالی که داشت به طبقه بالا نگاه میکرد گفت : گفتن اسمش ونبر هم اینجا بوده
کینگزلی سینه خودش رو جلو داد و گفت : بله قربان منم باهاش مبارزه کردم ولی متاسفانه از دست هممون گریخت
اسکریمور : اون موقع که دامبلدور هنوز زنده بود وضع اونجوری بود ببین الان که نیست دیگه وزارت خونه با چه مشکلاتی روبه روست
کینگزلی : حق با شماست
اسکریمور در حالی که داشت به سمت در میرفت : پانزده تا نگهبان در اطراف قصر میذاری هیچ ورود و خروجی نباید صورت بگیره مگر با اجازه من
کینگزلی : اطاعت میشه قربان
سپس همگی از آنجا خارج شدن
****
نیمه شب بود قصر خانواده مالفوی در سکوت کامل به سر میبرد گویی سالهاست که کسی در اونجا زندگی نکرده ناگهان از ته حال در قسمتی که بر روی آن مقداری گچ دیوار ریخته شده بود و فرش سوخته ای بروی زمین افتاده بود صدایی شنیده شد سپس آرام ارام فرش به سمت بالا اومد و دستی از زیر فرش درومد و فرش روکنار زد اون شخص کسی نبود جز لوسیوس مالفوی او خیلی آهسته از حفره روی زمین بیرون اومد و ایستاد و با دقت به اطرافش نگاه کرد سپس روش رو به سمت حفره کرد و به آهستگی گفت : بیاین بیرون هیچ کسی نیست !!! صداهای دیگری از درون حفره شنیده شد و سپس سر سیوروس اسنیپ نمایان شد که داشت از حفره بالا میومد سپس به دنبال او بلاتریکس و نارسیسا و دراکو و یک مرگخوار دیگه اومدن بالا
اسنیپ در حالی که به اطراف خودش نگاه میکرد به لوسیوس مالفوی گفت : ولی من در تعجبم تو چرا ما رو از وجود این حفره با خبر نکرده بودی ؟؟؟
لوسیوس : راستش من قبلا ها از این حفره برای قایم کردن وسایل با ارزشم استفاده میکردم ولی وقتی که منو گرفتن و بردن آزکابان مامورین ریختن و همه خونه رو گشتن و این حفره رو پیدا کردن و همه چیزام رو برداشتن من فکر میکردم که مامورین وزارت خونه از وجود این حفره خبر دارن ولی ظاهرا راز این حفره رو فقط قسمت مبارزه با اشیاء خطرناک میدونه من اینو موقعی فهمیدم که کاراگاهان موقع بازرسی قصر این حفره رو بازرسی نکردن
نارسیسا در حالی دراکو رو در بغلش گرفته بود گفت : ما فکر نمیکردیم این حفره دیگه به درد ما بخورد
بلاتریکس در حالی که داشت از پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد با صدای آهسته گفت : خب حیاط پر از ماموره کافیه یکذره بلند تر حرف بزنید تا اینکه بفهمند ما هنوز اینجاییم
دراکو در حالی که سعی میکرد خودش رو از دست مادرش رها کند گفت : آخه چرا لرد سیاه ما رو در چنین وضعیتی گذاشت رفت
بلافاصله بلاتریکش جواب داد : لرد سیاه کارهای مهمتری داره
لوسیوس : امکان داشت هممون گیر بیفتیم اگر دالاهوف و اون یکی مرگخواره ( چون نقاب داشت نفهمیده بود کیه ) نبودن و با مامورین مبارزه نمیکردن و سرشون رو گرم نمیکردن هیچ کدوم از ما فرصت مخفی شدن رو پیدا نمیکردیم
اسنیپ : حالا الان باید چی کار کنیم ؟
بلاتریکس : خوب سیوروس جان خودت که شنیدی ماموران اجازه ندارن بیان تو خونه اگر نظر من و میخوای بهتره هممون آروم بریم طبقه بالا و اونجا استراحت کنیم یک نفر یکنفر تا صبح کشیک میدیم خود لرد تا صبح باهامون تماس میگیره
اسنیپ خواست مخالفت کنه اما لوسیوس به میان حرف اسنیپ پرید و گفت : سیوروس من فکر میکنم حق با بلاست ما که نمیتونیم از قصر خارج بشیم تعداد مامورین بیشتر از ماست بهتره تا صبح صبر کنیم
اسنیپ حرفی نزد ولی مشخص بود هنوز مخالف این کار است
نارسیسا : منم موافقم بهتره بریم طبقه بالا .........
----------------------------------
اگر یادتون باشه این حفره ای که من ازش نام بردم همون حفره ای هست که زمانی دراکو داشته قضیه اون رو برای کراب و گویل تعریف میکرده توی کتاب حفره اسرار آمیز ( یک وقت فکر نکنید داستانش رو از خودم دراوردما )




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#28

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
برتا، يه ذره فكر كن قبل از نوشتنت!!! اين چي بود؟ اصلا نفهميدم... بهتر بود اول مال رونان رو مي خوندي بعد، نه فقط جمله‌ي آخر... ببخشيد، نمي تونم اونو ادامه بدم، چون زياد جالب نبود... من اين دفعه مال رونان رو ادامه مي دم، تو كلا چند تاي آخر رو بخون تا موضوع بياد دستت...رز... تو هم ببين...اين جور جريانات بايد مخفي بمونه... نقشه ها و اينا...همين ديگه... خلاصه ببخشيد كه مال شما رو ناديده گرفتم...
**********
لرد از جايش برخاست....
صدا ها لحظه به لحظه بلند تر مي شدند و ماموران نزديك تر... لرد به آرامي به بقيه نگاه كرد... و به همه اشاره كرد كه به طبقه‌ي بالا پناه ببرند... همه به سمت بالا دويدند.... لرد به آن سوي اتاق رفت و به آرامي در آن جا ايستاد... چوبدستي اش را بيرون آورد... چوبدستي‌اي كه با طلا مزيّن شده بود... او از گوشه‌ي پنجره، چند نفر را ديد كه در دو طرف در ايستادند... و در يك لحظه صداي شكستن در به گوش رسيد... همه‌ي ماموران، وارد مي شوند و به اطراف نگاه مي كنند...
هيچ كس آن جا نبود... حتّي لرد ولدمورت... ماموران به يكديگر اشاره كردند كه به سمت هاي مختلف برند... گروهي با احتياط به سمت بالا دويدند و به در اتاق دراكو رسيدند... هر سه نفر به سرعت در را شكستند و وارد شدند... نارسيسا، بلاتريكس و دراكو بر جا ميخكوب شدند... آن ها فكر مي كردند، لردشان بهشان كمك خواهد كرد...
ماموران فريادي از شادي كشيدند و نعره زدند: استيو...
صداي آنان با صدايي از پشت قصع شد: اينسنديو...
فرشي كه كارآگاهان رو آن ايستاده بودند، فرشي بسيار زيبا و پر نقش و نگار، آتش گرفت و ماموران با وحشت به عقب پريدند و به پشتشان نگاه كردند و با ديدن آن كه در آن جا بود، فرياد زدند...
لوسيوس مالفوي و سوروس اسنيپ...
هر سه نفر كه در اتاق دراكو، انتظار دستگير شدن را مي كشيدند، خشكشان زده بود، امّا براي اين كه اين فرصت را از دست ندهند، هر سه چوبدستيشان را بالا بردند و هر يك وردي را به زبان آوردند...
ماموران بيهوش بر زمين افتادند...
سوروس گفت: «آگوامنتي» و فرشي كه تا كنون در شعله‌هاي آتش مي سوخت، خاموش شد...
لوسيوس جلو رفت و با لبخندي محو، گفت: سوروس معجون ساز ماهريه...
و اسنيپ شيشه‌ي معجون سياه رنگي را به آنان نشان داد... معجون مركّب پيچيده... پس آنان سالم بودند و آن دو نفري كه دستگير شدند، جز ماموران وزارت خانه نبودند... ماموراني بيهوش كه از اين معجون به آنان خورانده بودند...
صداي كف زدن از پايين به گوش رسيد... كف زدني آرام و با فاصله و... سرد...
لرد ولدمورت در حال بالا آمدن از پلّه ها بود... او به آرامي و با صدايي كه مو را بر تن سيخ مي كرد گفت: براوو لوسيوس... براوو سوروس... من نقشه‌تون رو فهميدم و خواستم ببينم تا چه حد مي تونين خانواده‌ي خودتون رو نجات بدين... نسبتا اميدوار شدم...
او جمله‌ي آخر را گفت و بدون اين كه چيزي بگويد، شنلش را روي سرش كشيد و شنل به آرامي روي زمين افتاد...
او ديگر آن جا نبود و مرگخوارانش تنها بودند... ولي نه تنهاي تنها... ماموران زيادي از زير زمين و حياط به داخل ريختند و در يك لحظه ده ها پرتوي نور به سمت هاي مختلف رفت... نارسيسا از فرط خستگي و گيجي، كمي تلوتلو خورد و به شدت به زمين خورد...
صداي شكستن‌ شيشه‌ به گوش مي رسيد... كراب و چند مرگخوار ديگر به سرعت وارد ميدان شدند و جنگ گسترش يافت... پرتوهاي نور در مسيرهاي مختلف و با رنگ هاي گوناگون در حركت بودند... شمعدان هاي روي زمين مي افتادند، در ها مي شكستند و مبل ها پاره مي شدند... هر از گاهي نيز، در ها و يا ميزها در شعله هاي آتش مي سوختند، تكه هايي از ستون ها و ديوار ها كنده مي شدند و وسايل در هوا به پرواز در مي آمدند... گاهي‌ نيز پيكري روي زمين مي افتاد و خون روي زمين مي ريخت...
صداي فرياد و رعد و برق در بيرون، با هم مي آميخت و صدايي هولناك ايجاد مي كرد...
‌»»»»» چند دقيقه بعد «««««
ديگر صداي جيغ، فرياد، شكستن، آتش، و يا ناله نمي آمد... سكوت بود... سكوت مطلق....
ديگر همه جا نوراني نبود و باران نمي‌ باريد... هوا نسبتا تاريك بود.. جنگ پايان يافته بود و فردي به آرامي قدم به فضاي مخروبه‌ي درون قصر زيبا كرد... يا، قصري كه زيبا و بزرگ بود...
بر روي زمين، چند جسد و يا پيكر هايي كه به نظر مي رسيد بيهوش اند، به چشم مي خورد... فرد قدم مي زد و خرده‌هاي شيشه در زير پايش صدا مي كردن... او هر از گاهي پايش را بلند مي كرد تا از روي تكه‌هاي گچي و چوبي سوخته يا كنده شده رد شود....
زمين، آغشته به خون گرمي بود كه تازه ريخته شده بود... آن فرد با قدم هايي آرام و سنگين پيش رفت... باز باران شروع بع باريدن كرد و رعد و برق به صدا در آمد...و در نور آن، چهره‌ي فرد مشخّص شد...
او كسي نبود جز.......................................


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#27

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
بلا، با خوشحالي، از پله‌ها به پايين مي‌دوه، و با دستاني لرزان از شادي، در رو باز ميكنه...لردولدمورت، به همراه چند تا از مرگخوارايي كه قيافشون معلوم نبود، اونجا دم در، با غرور و سربلندي ايستاده بودند...
بلا، با صدايي لرزان و شاداب: سلام ارباب...م...م...م..ممنون كه اومدين...
لرد، فقط كمي سرش رو تكون مي‌ده، و مي‌ره توي قصر...دراكو و نارسيسا رو مي‌بينه، كه بالاي پله‌ها ايستاده بودند، و با چشماني حيرت‌زده نگاه مي‌كردند، و با ديدن لرد، تعظيم مي‌كنن، و به استقبالش، ميا‌ن پايين...لرد، با چشمان نافذش، كمي بهشون خيره نگاه مي‌كنه، و بعد، با بقيه هم اشاره مي‌كنه كه بيان تو و جسدها رو هم با خودشون بيارن... مرگ‌خورها، فوري اطاعت مي‌كنن، و در حالي كه با چوبدستيشون، جسدا رو هدايت مي‌كردن، ميان تو...
نارسيسا، با صدايي آميخته به ترس: ارباب... خيلي ل_
لرد، با صدايي خشن و رعدآسا: لوسيوس كجاست؟
نارسيسا، سرش رو پايين انداخت، تا لرد نتونه چشماي پر از اشكش رو ببينه...
بعد، لرد يهو حالت چهره‌ش پر از خشم مي‌شه، و داد مي‌زنه: چي؟؟؟ بردنش؟
معلوم بود كه تونشته ذهن نارسيسا رو بخونه...بعد، لرد مي‌ره طرف اتاق نشيمن، و روي يكي از مبل‌ها مي‌شينه...
بلا: ارباب... سيوروس رو هم بردن...ما_
لرد، هيچ حركتي از خودش نشون نمي‌ده... مرگ‌خوارها، جسدهاي خيس از خون آميخته به باران رو، مي‌اندازن روي فرش، و مي‌رن تا پيش ارباب بشينند...هنوز هيچ صدايي ازشون در نيومده بود...
لرد، با چشمان خشمگينش، يه نگاهي به جسدا مي‌اندازه، و با فريادي كه شيشه‌ي پنجره‌ها رو لرزاند، مي‌گه: چرا اون‌جا ولشون كردين؟؟؟ درست جلوي ديد..؟؟؟
صداي كراب، از زير يكي از شنل‌ها مياد: ببخشيد ارب_
لرد: چند بار...ديگه بايد خودتون ياد بگيرين چي‌كار بايد بكنين...
كراب، به همراه يكي ديگه از مرگ‌خوارها، از ترس جونشون، بي‌درنگ مي‌رن تا جسدا رو قايم كنن...
لرد: دراكو...بلا...نارسيسا...بياين بشينين...
اونا، متحير از اين دعوت لرد، مي‌رن و روي يكي از مبل‌هاي راحتي كه در اثر جنگي كه صورت گرفته بود، پاره شده بود، مي‌شينن...دراكو، ديگر رنگ به چهره نداشت...نارسيسا، داشت از دردهايي كه در طول يك روز كشيده بود، از هوش مي‌رفت...بلا، نسبتا خون‌سردتر بود...
لرد، با نگاهي سرد، همه‌ي اونا رو از نظر مي‌گذرونه، و مي‌گه:خب...پس كه اين‌طور...
نارسيسا، در كمال وحشتي كه از شنيدن جمله‌اي كه تحمل شنيدنش را نداشت، در دل گفت: خواهش مي‌كنم ارباب...ما رو شكنجه ندين...
لرد، يه نگاهي به اون مياندازه، و مي‌‌گه: نه...نگران نباش...كاري ندارم...فقط مي‌خوام بدونم كه تا چه حد، احتمال برگشتن اون كارآگاه‌ها هست...
صدايي آشنا: ارباب...ارباب... وود دونست...
اين صداي وود بود، كه تازه از طلسم فرمان خارج شده بود...
همه‌ي نگاه‌ها به طرف اون جن برمي‌گرده...وود، يه بار ديگه مي‌‌گه: وود دونست اونا كي ميان...وود چندتا از اونا رو ديد، كه داشتن بيرون كشيك مي‌دادن... و وقتي اون دو تا( به دو تا جسد نامرئي اشاره مي‌كنه، كه مربوط به كارآگاه‌ها بود...) رو نديدن بيرون قصر، سريع گزارش دادند...
و با اين حرف وود بود، كه باز هم از بيرون صداي قدم‌هاي آرام و محتاطي بر روي چمن، شنيده شد...
رعدي زد، و باران شدت گرفت...
لرد، از جا برخاست، و ...........................


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴
#26

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
همگي براي چند لحظه بي حركت ايستاده بودند.هيچ كس صحنه اي رو كه در مقابلش بود باور نداشت.لوسيوس مالفوي و اسنيپ بالاخره دستگير شده بودند.بعد از مكسي كوتاه تانكس شروع به صحبت كرد و در حالي كه نمي تونست لبخندش رو مخفي كنه گفت:
- جاي آرتور خاليه اون خيلي دوست داشت اين صحنه رو ببينه.
و سپس به سوي ميرنز رفت.
تانكس:اينا رو از اينجا ببر تا ما هم بقيه ي خونه رو بگرديم.نيكل تو هم باهاش برو.
در همان زمان توي كمد نارسيسا تقلا مي كرد تا خودش رو از دست بلاتريكس رها كنه و شوهرش رو نجات بده.بلاتريكس به سختي جلوي خواهرش رو گرفته بود و آهسته در گوشش زمزمه مي كرد
- سيسي آروم اينطوري من و خودت و دراكو رو هم گير مي ندازي.
نارسيسا نگاهي به خواهرش كرد و كمي آروم گرفت ولي با خودش فكر مي كرد كه نبايد اجازه دهد دوباره لوسيوس رو ببرند.....
نگاهي از روي نااميدي به بلا انداخت اما اون فقط تونست سرش رو كمي تكان بده.
كينگزلي:بسيار خوب ظاهرا بقيه اينجا نيستند شايد قبل از اين خودشون رو غيب كرده باشند.حالا همگي از اينجا برين بيرون و فقط كرمن و جانسون براي نگهباني بمونند.
سپس همگي با سر و صداي زيادي از اتاق بيرون رفتند.بلا و نارسيسا مدتي در كمد ماندند و بعد خارج شدند.بلا در حالي كه داشت طلسم رو خنثي مي كرد به آرامي گفت:
- بهتر تا زماني كه مطمين نشديم همينجا بمونيم و منتظر دستورات بعدي باشيم.
بعد رفت تا نگاهي به اطراف بياندازد.نارسيسا بر روي زمين نشست.صورتش طوري بود كه گويي در اين مدت كم سال ها پير شده بود.بدنش ديگر تاب و تحمل نداشت انگار كه ديگه تك تك استخوانهاش در هم شكسته باشند.پسرش رو صدا كرد و اون رو در آغوش گرفت و شروع به نوازشش كرد.
مدتي بعد بلا دوباره به اتاق برگشت و گفت:
- همشون رفتن و فقط دو تا دلقك رو بيرون گذاشتن براي نگهباني.ولي با اين حال بهتره كه ريسك نكنيم و همينجا منتظر بمونيم.
نارسيسا سرش رو به آرومي تكان داد.حتي طاقت صحبت كردن رو هم نداشت.بعد از دقايقي كه به طول يك قرن مي نمودند بلا با خوشحالي فريادي كشيد.نارسيسا و دراكو با تعجب نگاهيش كردند و دراكو گفت:
- چرا داد مي زني الان ميان تو.
بلا بدون اينكه صحبتي بكنه به پنجره اشاره كرد و سپس شادمان به سوي در دويد.
دراكو از جاش بلند شد و از پنجره به بيرون نگاهي كرد.آنچه را مي ديد باورش نمي شد.خود لرد سياه همراه چند مرگخوار نقاب دار در حالي كه بدن بيجان آن دو كاراگاه در مقابلشان بود در مقابل در ايستاده بودند......



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#25

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
آن ها صداي وود را شنيدند كه با آسودگي شروع به صحبت كرد: وود چند نفر رو داره مي بينه كه اومده‌ن توي خونه‌اش... وود نمي دونه اونا اين جا چي كار دارن...
صداي خشن شكلبولت از پائين به گوش رسيد كه گفت: اربابت كجاست؟
وود: وود نمي دونه كه اربابش كجاست... وود توي خونه تنهاست...
صداي فرياد خشم نيكل به گوش رسيد... و صداي فرماني كه به بقيه مي داد... او به آن ها گفت كه آن اتاق را ترك كنند زيرا او مي توانست به تنهايي آن جا را بگردد...
وقتي صداي چند جفت پا به گوش رسيد كه دور مي شدند، 5 مرگخوار صدايي شنيدند.. صدايي كه به نظرشان خيلي شبيه طلسمي بود... شبيه طلسمي مثل طلسم فرمان...
قلب لوسيوس در سينه فرو ريخت... فكر اين جايش را نكرده بودند... آن ها نمي دانستند كه يك كارآگاه درجه‌ي 1 مي تواند به قدري خشمگين شود كه دست به چنين كاري بزند...
صداي پچ پچي آرام از پايين شنيده شد و صداي فرياد نيكل كه مي گفت: مامورا... هم بريزين بالا...
صداي قدم هاي سريع و خشني از پله ها به گوش رسيد... صداي دويدن و بالا آمدن...
در اتاق دراكو با چنان شدتي باز شد كه يكي از لولاهاي آن شكست... 9 مامور به سرعت داخل پريدند و چوبدستي هايشان را در هوا به نقاط مختلف نشانه گرفتند...
از ميان در، وود و در پشت آن، كينگزيلي شكلبولت به داخل آمدند... چشمان وود حالتي غير عادي داشت و كاملا تهي و بي روح بود... او گفت: وود نمي دونه كه اربابش كجاست...وود نمي تونه اون رو ببينه...
همه‌ي مامورين فريادي از خشم سر دادند... ناگهان ديدالوس ديگل با انگشتش پنجره‌ي باز اتاق را نشان داد و گفت: شايد... شايد از اون جا فرار كرده‌ن...
تانكس به آرامي گفت: نه... نمي تونن فرار كنن... بيرون تحت نظر 15 تا از كارآگاه ها و وزارت خونه‌اي هاست...
استرجس پادمور گفت: خوب اگه نامرئي شده باشن خيلي راحت مي تونن فرار كنن.
نيكل كه خيلي خشمگين شده بود، براي اين كه ديگران نفهمند او طلسم فرمان را روي وود اجرا كرده،در ذهن خود به او دستور داد به پايين برود و اگر مرگخواران را پيدا كرد به او خبر بدهد...
چند لحظه در سكوت گذشت... ناگهان تانكس گفت: ميرنز كجاست؟ اون رفت كه آشپزخونه رو بگرده، شايد صداي تو رو نشنيده... كرمن و جانسون هم توي زيرزمينن فكر كنم...
صدايي از پشت به گوش رسيد: نه.... من صداتون رو شنيدم... اومده‌ام هديه هام رو تحويل بدم...
همه‌ي كارآگاه ها به سمت صدا برگشتندو لوسيوس مالفوي و سوروس اسنيپ را ديدند كه در هوا معلّق اند و دست و پايشان بسته، و بيهوش اند..........


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#24

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
گرن جان...پارازيت نفرست لطفا...!!!
_________________________________________________
دراكو، سيوروس، لوسيوس،بلا و نارسيسا، همه در حال تفكر بودن...بعد از يك دقيقه سكوت كامل، كه فقط صداي هق‌هق جن‌خوانگي از طبقه‌ي پايين اون رو مي‌شكست، بلا بالاخره به حرف اومد و گفت:چاره‌اي جز مخفي شدن نيست، لوسيوس...بايد ببينيم دست سرنوشت ما رو كجا مي‌رسونه...
لوسيوس، كه از مرگ‌خوار درجه‌ي يكي مثل بلا، انتظار ديگري هم نداشت، دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد، ولي بار ديگر بست...باز هم باز كرد، ولي اين بار هم حرف سيوروس باعپ بسته شدنش شد...سيوروس گفت: بلا راست مي‌گه لوسيوس...بايد مخفي شيم...فقط زود باشين...
همه‌ي آنها، بلالاخره با نشانه‌ي موافقت، سرشون رو تكون دادند، و بعد، با قدم‌هايي سريع و بلند، به طرف پله‌ها شروع به حركت كردند...پس از چند ثانيه، پله‌ها را بدون اينكه حرفي بينشون رد‌وبدل بشه، طي كردند، و در حالي كه تمامي تلاششون رو به كار مي‌بستن تا بتونن دردشون رو ناديده بگيرن، شروع كردند به حركت دادن چوبدستي‌هايي كه محكم در دست گرفته بودند...با حركت چوب‌دستي‌ها، خون‌هايي كه در و ديوار رو پوشونده بودند، پاك مي‌شدند، و خرده شيشه‌ها، از زمين جمع مي‌شدند...
بعد، بلا و سيوروس و لوسيوس، با جسدها ور رفتند، تا بتونند اونها رو نامرئي كرده، در جايي قائم كنند،و نارسيسا هم دستورات لازم رو به وود داد...سيوروس، مي‌خواست طلسمي رو اجرا كنه كه مانع از راست‌گويي جن با خوردن معجون راستي بشه، كه در همون موقع، دراكو از جاش پريد و براي چندمين بار توي اون روز، رنگش مثل گچ شد...وقتي بقيه هم نگاه او را دنبال كردند، خيلي زود متوجه شدند كه اين بار، اين واكنش دراكو، مربوط به بيماري نيست...بلكه...
بيرون قصر، در ميان قطرات درشت باران، و در اثر تابش نور ضعيفي از خيابان، سايه‌هايي ديده مي‌شد، كه داشتند با سرعت به سمت قصر مي‌اومدند...كارآگاه‌ها...!
همه‌ي آنها، دست و پايشون رو گم كردند، و شروع بع دويدن به سمت پله‌ها كرده بودند، كه سيوروس يك‌هو سرجاش ايستاد...وقتي بقيه، با نگاه‌هايي كنجكاوانه به او نگاه كردند، او به روي زمين، كنهر مبل‌ها اشاره كرد... گويي نمي‌توانست حرف بزند، چون كارآگاه‌ها مي‌شنيدند... روي زمين، رو خرده شيشه‌هاي باقيمانده، مكنير، بيهوش افتاده بود...آن‌قدر درگير مسائل بودند، كه به كلي وجود اون رو از ياد برده بودند...سيوروس، زيرلب گفت: لوكوموتيو...!
مكنير، در هوا معلق شد، و در حالي كه توسط اسنيپ كنترل مي‌شد، همگي شروع به دويدن به طبقه‌ي بالا كردند... مي‌دانستند وقتي براي انجام كاري كه مي‌خواستند روي وود انجام دهند، باقي نمانده...جن، با چشم‌هايي پر از اشك، جلوي در ايستاده بود، و به آنها نگاه مي‌كرد...قبل از اينكه آخرين نفر، بتواند داخل اتاق دراكو بشود، در با صداي ترق بلندي شكست، و لشكري از كاراگاه‌ها به درون حمله‌ور شدند...در يك چشم به هم زدن، بر وود كه در اثر برخورد در با او، به عقب پرتاب شده بود، مسلط شدند...
كينگزلي شكلبولت فرياد زد: بدوين...زود باشين...پيداشون كنين... ديدالوس، تو همراه استرجس، بدو زيرزمين...زود...تانكس، تو با كرمن و جانسون برين حياط رو بگردين... راتد، تو هم همراه من، بيا طبقه‌ي بالا...بقيه هم هر جا خواستين پخش شين...در ضمن، نيكل تو هم مراقب اين جن باش و ازش پرس و جو كن...خب ديگه...زود باشين...
همه شروع به دويدن در جهات مختلف كردند...جست‌وجو آغاز شده بود... همه در حال تلاش بودند...و در اتاق دراكو، سكوت كامل برقرار بود...پنجره‌ي اتاق باز بود، و پرده‌ها در هوا شناور بودند...ولي، مرگ‌خواران، در نقاط مختلف كمد، نامرئي شده، و منتظر بودند...


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#23

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
لوسیوس دست دراکو رو میگره و اون رو با خودش میکشه و به پشت دیوار اتاق میبره...
نارسیسا : داره بهش چی میگه سورس؟
سورس: نمیدونم.... بهتره عجله کنیم احتمال این که هر لحظه بریزند اینجا هست.
لوسیوس به هم دراکو وارد اتاق میشه چهره دراکو خیلی مسمم به نظر می اومد و هیچ شباهتی به چهره چند لحظه قبل او که داشت گریه میکرد نداشت.
لوسیوس: من تصمیم گرفتم از اینجا برم !!
نارسیسا:چی ؟!! مگه دیوانه دشی لوسویس میخوای دوباره برگردی به اونجا؟
لوسیوس من چاره ای ندارم من باید هر طور شده خودمه به مرکز شهر برسونم اونجا باید با یکی ملاقات کنم ...این خیلی مهم است...!
نارسیسا: نه تو هیچ جا نمیری!! من نمیخوام دوباره از تو دور بشم لوسیوس میفهمی چی میگم...تو نباید ما رو ترک کنی.
لوسیوس که گیچ شده بود و دوره سره خودش میچرخید...
لعنت بر این زندگی!! دیگه خسته شدم !!

لوسیوس: سورس تو یه فکری کن.

سورس: بازم میگمفکر میکنم که باید از جادوی مخفی شدن استفاده کنیم تا اگر اومدن ما رو نبینن ! باید همین جا مخفی بشیم ... راه فرار نداريم ... مسلما میان تو قصر که ما رو پیدا کنن ...

لوسیوس این خیلی احمقانه است ما باید تا کی خودمون رو تو قصر مخفی کنیم آخرش چی همین جا فسیل بشم؟
نارسیسا که حالا داشت گریه میکرد: تو م..میگی..چ...چیکار ک...کینم؟
لوسویس: هیچی به مغزم خطور نمیکنه کاملا گیج شدم....
--------------------------------------------------

ادامه دهید....
خوب این پست فقط برای کش دادن داستان بود تا به لذت داستان کمک نکنه!! بببخشید کمک کنه.


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۶ ۲۰:۰۴:۵۸

جادوگران


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#22

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
سوروس از زير زمین قصر وارد شد و یک شیشه در دست داشت .
دراکو : سوروس آخه چرا این کارو میکنی ؟ ما باید عجله کنیم ! مثل دفعه قبل مامورا از راه میرسن الان . دیگه حوصله جنگ رو ندارم .
لوسیوس : دراکو !!! سوروس چیه ؟ اون هنوز استاد تو هستش !!
دراکو با شنیدن این حرف چنان رنگش عوض شد که نارسیسا از شدت ترس جیغ بلندی زد . لوسیوس هم ناغافل فريادی زد !!
دراکو تعادلش رو از دست داده بود و روی زمین افتاده بود ! به نظر میرسید که سرش به شدت گیج رفته و اصلا حواسش به دور و بر نبود . احساس میکرد که زمین داره به دور سرش میچرخه !
سوروس دست از وود کشیده بود و حالا بالای سر دراکو حاضر شده بود .
نارسیسا : دراکو !!!! پسرم ... دراکو ... چت شد یه هو !!
دراکو چهرش مثل گچ سفید شده بود و نای حرف زدن رو هم نداشت و هنوز سرش به شدت گیج میرفت .
لوسیوس : پسرم !! چیزی نگفتم که ... بلند شو پسر !!
بلا چنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که دردش رو از یاد برده بود .
لوسیوس : نارسیسا آروم باش ... الان حالش خوب نیست اصلا !! برو رختخواب رو اماده کن ... بهتره یه استراحتی بکنه .
سوروس : چی شد آخه یه دفعه ؟؟
نارسیسا به سرعت به طبقه بالا رفت . دراکو حتی توان نگه داشتن گردنش رو هم نداشت . چی میتونست اون رو این قدر از حال ببره . شنیدن اینکه اسنیپ استادش بود که براش تازگی نداشت .
لوسیوس دراکو رو به طبقه بالا برد و روی تخت خوابوندش و معجونی بهش داد . حالا نارسیسا باز هم بالای بستر اون نشسته بود و گريه میکرد ! لوسیوس به قدری تو این سه روز اشکهای اون رو دیده بود که این بار دیگه اون رو دلداری نمیداد .
یک ربع به همین منوال گذشت و کم کم دراکو داشت حواسش رو به دست میوورد و معجون آرام بخشی که سوروس داده بود داشت اثر میکرد .
سوروس هم از در وارد اتاق شد و به نظر میرسید که تونسته جن رو به هوش بیاره .
- خب ... میبینم که پسر گلمون دوباره به هوش اومده !!
دراکو : خیلی عذر میخوام از همتون ... ببخشید ناراحتتون کردم ! ناخوداگاه این جوری شدم ! احساس کردم که همه دنیا داره دور سر من میچرخه .
نارسیسا : چرا اخه پسرم ؟؟ بگو ... اگر چیزی هست بگو پسرم!
دراکو یه دفعه زد زير گريه ... داشت واقعا از ته دل گريه میکرد ... باور اینکه پسرک مغروری که از هیچ چیز نمیترسید این جور از ته دل گريه میکنه حتی برای پدر و مادرش هم غیر منتظره بود .
- یعنی واقعا من دیگه ... دیگه ... من ... مدرسه ...
اما گريه مانع حرف زدنش شد و یک دفعه فرياد زد : چــــــــــــــرا ؟؟ من دیگه نمیتونم ... کراب ... گويل ... پنسی !!!!
با شنیدن این اسمها و کلمه مدرسه همه به ماجرا پی برده بودن . بله ... دراکو از اون موقع به بعد نمیتونست وارد مدرسه هاگوارتز بشه و در کنار دوستانش باشه !! شیطنتهای مدرسه ... رفاقتهای همیشگیش ... بازی کوييدیچش ... همه و همه به زندانی شدن تو یه اتاق خالی تغییر کرده بود . مدرسه هاگوارتز دیگه پسری به اسم دراکو مالفوی رو به خود نمیدید !!
بلا در پاشنه در ظاهر شده بود و متوجه داستان شد و سوروس رو به آرومی صدا کرد .
- ببین سوروس الان اینا اصلا حالشون خوب نیست ، تو این چند روزه فشارهای شدیدی روشون بوده . باید قبول کنیم که ما هم اگر جای اونها بوديم بدتر از اینها میشدیم . تو خودت تا حالا آزاد تو مدرسه میچرخیدی اما من میفهمم که درد اسارت چیه !! بهتره زياد روشون فشار نیاريم . باید هر سه شون یه استراحت کامل بکنن ! شرايط روحیشون خوب نیست !
سوروس : میدونم بلاجان ... اوووف !! باید قبول کنیم که زندگی هممون از این به بعد عوض میشه ... تازه اول راهه !! امیدوارم که طاقتش رو داشته باشیم ...!
صدای پای وود که داشت از پله ها بالا میومد شنیده میشد .
- ارباب ... ارباب گريه ... ارباب ناراحت ...
سوروس : تو حق نداری بری توی اتاق !! شنیدی چی گفتم !!
- ارباب ... ناراحته ! من نمیتونم بب...
-همین که گفتم !!
وود با ناراحتی و در حالی که اشک در چشمانش جاری بود مجددا پایین رفت .
در همین حین جغدی با پر و بال زخمی از پنجره اتاق دراکو که هنوز باز بود وارد شد و روی شونه اسنیپ نشست .
سوروس : چی؟؟!! نامه از لرد سیاهه !
- با همه شما هستم ... به هیچ وجه از قصر خارج نشید ... تمام راههای ورودی و خروجی رو کنترل میکنن ! سیستمی گذاشتن که نمیتونید از اونجا غیب بشید ! تمام پورتکیهای منطقه رو هم از کار انداختن ! تو همون جا بمونید و از مغزتون استفاده کنید ... تا حد امکان با مامورا نجنگید ... از جنه استفاده کنید ... به هیچ وجه خارج نشید ...
بلا : این یعنی چی سوروس ؟
- فکر میکنم که باید از جادوی مخفی شدن استفاده کنیم تا اگر اومدن ما رو نبینن ! باید همین جا مخفی بشیم ... راه فرار نداريم ... مسلما میان تو قصر که ما رو پیدا کنن ...
- ولی وود رو چ .. ؟
- باید جادوش کنیم که بهشون دروغ بگه ! از طلسم تاکشیل استفاده میکنیم که اگر معجون راستی رو هم حتی دادن بهش لومون نده ... باید مخفی بشیم همینجا ...



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#21

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
نقد رول اندر : اندرو جان سبک رول نویسی در اینجا جدی و خیلی سنگینه و باید داخل همین قصر داستان رو ادامه بدیم نه به خارج بکشیمش در ضمن دراکو به الستور اشاره کرده تا ما باهاش داستان رو ادامه بدیم و ازش استفاده کنیم نه اینکه بذاریمش جلوی در و بریم . رول دراکو رو اگر میخوندی متوجه میشدی که چقدر روی شخصیت لستور کار کرده .از پیام اولش و مدام اونو رییس گروه دانسته تا ما ازش استفاده کنیم نه اینکه جلوی در ولش کنیم تا آشغالی ببردش . به هر حا من پیام دراکو رو ادامه میدم .
-----------------------------------
سوروس اسنیپ و لوسیوس مالفوی هر دو با حیرت و شگفتی به هم خیره شدن
نارسیسا و بلا به جسد نزدیک شدن و با مشاهده چهره مودی آنها نیز میخ کوب شدن و با حیرت همدیگر رو نگاه کردن
اسنیپ در حالی که هنوز خیره به مودی نگاه میکرد آروم بلند شد و روش رو به سمت دراکو برگردوند و گفت : دراکو اون جن کو فکر میکنم به وجودش احتیاج داریم
دراکو با تمسخر نگاهی به اسنیپ انداخت و گفت : اون جن چه کمکی میتونه به ما بکنه تازه حتما تا حالا مرده
بلافاصله نارسیسا گفت : دراکو دیگه نبینم اینجوری حرف بزنی وود بخاطر ما به این روز افتاده
لوسیوس گفت : من میرم میارمش اینجا
لوسیوس از جاش برخاست و از کنار جسد مودی گذشت و به طبقه بالا رفت لحظاتی در سکوت سپری شد سپس لوسیوس دوباره در چهار چوب در طبقه بالا ظاهر شد . او در حالی که وود رو با خودش داشت به طبقه پایین میاورد گفت : سوروس این جن به چه درد ما میخوره
اسنیپ در حالی داشت به وود نگاه میکرد گفت : در نبود ما باید یکنفر باشه که در اینجا حضور داشته باشه و کارهای اینجارو انجام بده و در ضمن میتونه مامورین وزارت خونه رو هم گمراه کنه
دراکو : صدایی شبیه خرناس از نارضایتی دراورد
اما نارسیسا گفت : سوروس تو نشون دادی که الکی حرف نمیزنی و تا به حال بارها باعث نجات من و خانواده ام شدی من به تو اعتماد دارم
اسنیپ سرش رو تکون داد و سپس چوبدستیش رو به سمت وود گرفت
چشمهای وود آرام آرام باز شدن لحظه ای به اطرافش نگاه کرد ناگهان از دهنش کف درومد و سرش بر روی گردنش خم شد و شروع به لرز کردن کرد
اسنیپ سریع وود رو رها کرد و از زمین بلند شد و گفت : این چرا اینطوری شد؟
دراکو گفت : خب اینم یک جن دیگه مثل بقیه جنا
نارسیسا گفت : دراکو لطفا در این وضعیت شروع نکن
دراکو شونه هاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت
لوسیوس گفت : سوروس حالا چی کار کنیم
سوروس گفت : جنهای خانگی نسبت به بعضی از طلسمها حساسیت نشون میدن فکر میکنم باید براش یک معجون چیزی درست کنیم
لوسیوس گفت : آره تو انباری هر چیزی که لازم داشته باشی هست میدونی که جاش کجاست
سوروس گفت : آره
ناگهان بلاتریکس گفت : ببخشید ولی من فکر میکنم ما کارهای مهمتری داریم
سوروس سر جایش بی حرکت ماند و سپس برگشت و گفت : منظورت چیه ؟
بلاتریکس در حالی که به اطراف خانه اشاره میکرد گفت : مثل اینکه ما اینجا با مامورین وزارت خونه جنگیدیما ببین همین الانش چندتا جسد و یکی دو نفر از مامورین وزارت خونه بیهوش در این خونه هستن تمام خونه داغون شده اونوقت تو به فکر این جنه هستی ؟
سوروس گفت : خب من کاری رو میکنم که به نظر م بهتره
بلاتریکس : پس به نظر تو نجات جون این جن از ما مهمتره نه؟
سوروس : نه مثل اینکه تو......
لوسیوس حرف اسنیپ رو قطع کرد و گفت : الان موقع این بحثا نیست سوروس تو برو زودتر این معجون رو درست کن ما هم توی این فرصت اینجارو مرتب میکنیم فقط باید سریع این کارو انجام بدیم
نارسیسا در حالی که صداش به زور در میامد گفت : بعدش باید از اینجا بریم؟
لحظه ای سکوت بر قرار شد و سپس لوسیوس پاسخ داد : بله
ادامه دارد....




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#20

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
لحظه ای هردو به یکديگر زل زده بودن بدون اینکه بدونن برای چی !
از این به بعد باید در محیطهایی این چنین پر تنش زندگی خودشون رو ادامه میدادن ! دیگه سراغی از او لحظات خوش که تو خیابونهای هاگزمید قدم میزدن نبود ! زندگی اونها هم به زندگی لرد شباهت پیدا کرده بود ... فرار از دست جامعه جادوگری و ترس همیشگی از مامورين که به دنبال اونها بودن .
لوسیوس با آرامش روی تخت دراکو نشست و در حالی که نگاهش روی جن خونگیشون که حالا بی جون روی زمین افتاده بود زوم شده بود سکوت رو شکست .
- سوروس ... یعنی اخر این داستان ما به کجا میکشه ؟ من به هیچ وجه دوست ندارم آزکابان رو تجربه کنم .
سوروس بدون هیچ عجله ای به سمت پنجره رفت و به تاريکی شب خیره شد . همون احساس خطری که یک ساعت پیش در همون مکان حس میکرد دوباره به سراغش اومد .
- هر چیه باید به دستورات ارباب گوش کنیم . اون بهتر میدونه که چی کار باید بکنیم . 17 ساله که داره مثل الان ما زندگی میکنه .
صدای پای کسی در پله ها به گوش رسید . دراکو بود که داشت بالا میومد .
- بابا ! نارسی میگه بیا تو هم وسایلت رو جمع کن !!!
لوسیوس نگاهش رو از وود بی جان به سمت دراکو کرد و با آرامش و خونسردی کامل از جاش بلند شد و از در خارج شد .
سوروس در همون حال که به بیرون نگاه میکرد احساس میکرد که هنوز دراکو همون لب در وایستاده و به اون زل زده .
- دراکو تو فوق العاده ای پسر ... واقعا بعضی وقتا احساس میکنم که بچگی های خودم رو دارم دوباره میبینم . ولی ... ولی هیچ وقت سعی نکن که دست از حمایت ارباب برداری چون این رو یک بار تجربه کردم و دوری از لرد رو چشیدم . واقعا سخته پسر ... سعی کن دستوراتش رو بدون تردید انجام بدی . این رو هیچ وقت فراموش نکن .
دراکو جوابی نداد و مجددا صحنه های بالای برج مدرسه و ماجرای کشته شدن آلبوس رو به یاد اورد . خودش هم نمیدونست که کار اشتباهی کرده یا نه ...
دراکــــــــــــــو !!!
صدای نارسیسا بود که دراکو رو صدا میکرد .
سوروس هم با این صدا از عالم خود بیرون اومد و دست بر شونه دراکو گذاشت و هر دو باهم از پله ها پایین رفتن .
نارسیسا کنار شومینه ایستاده بود و وسایل لازم رو جمع کرده بود و لوسیوس هم بازوی زخمی بلا رو مداوا میکرد .
سوروس در حالی که روی پله ها بود نگاهش به مردی که روش رو پوشونده بود افتاد .
- لوسیوس تو نفهمیدی اخر این رييسشون کی بود ؟ خیلی ازش حساب میبردن . فکر میکنی کی باشه ؟
لوسیوس : نمیدونم ... به کل اون رو فراموش کرده بودم . بد هم نمیگی !! شاید یه وقت به درد ارباب بخوره .
لوسیوس هم از کنار بلا بلند شد و همزمان با سوروس بالای سر مرد ایستادن . لحظه حساسی بود . مرد بیچاره به شدت از پله ها پایین افتاده بود و شنل سیاه رنگش بر روی ماسکی که بر صورت داشت افتاده بود .
سوروس به آرومی نشست و با احتیاط کامل شنل رو کنار زد و دستش رو به سمت صورت مرد برد ولی یک لحظه با استرس نگاهش رو به لوسیوس دوخت که اون هم از سر تا پا منتظر بود که چهره مرد رو ببینه .
سوروس با نگرانی تمام دستش رو به سر مرد کشیدو ماسکش رو کنار زد و به قدری شوکه شد که بلافاصله دستش رو کنار کشید . بهت و حیرت رو میشد تو چهره هر 5 نفر اونها دید .
اون مرد حالا کاملا چهرش براشون اشنا بود .
الـــــــــــــستور مودی ... مامور دستگیری مرگخواران بزرگ !!!



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.