اسنيپ به طرف در رفت و خارج شد.نارسيسا مدتي صبر كرد. وقتي صداي غيب شدن تمام مرگخوارها رو شنيد و مطمين شد كه كسي در خانه نيست به سالن رفت.
"وود...وود...كجايي؟... " جن خانگي در حالي كه دستهايش به شدت مي لرزيدند و رنگ صورتش نيز به وضوح پريده بود با همان روبالشتي رنگ و رو رفته مقابل بانويش تعظيم كرد. " بانو وودي رو احضا..... " نارسيسا به ميان حرف جن پريد. "برو معجون تقويتي وردار و به دراكو بده تا وقتي هم كه من نگفتم پيشش مي موني ، اگر هم تغييري كرد يا كه بيدار شد به من خبر بده." وود تعظيمي كرد و به دنبال اجراي دستورات بانويش شتافت.
نارسيسا با خود فكر كرد به اتاقش برود و كمي استراحت كند.از پله ها كه بالا مي رفت دايما در فكر لوسيوس بود.چي ميشد؟لرد اونو مي بخشيد؟اصلا الان كجا بود؟ چي كار ميكرد؟....
به اتاقش كه رسيد توي آيينه نگاهي به خودش كرد و لبخند تلخي رو لباش نقش بست.تا چند وقت پيش زيبايي اون زبانزد همه بود.ولي حالا چي؟زير چشمانش گود بودند و صورتش رنگ پريده بود.حتي موهايش هم داشتند با سرعت سفيد مي شدند.و همه ي اين اتفاقات از زمان بازگشت اون بود.ماموريت وزارتخانه لوسيوس،زنداني شدنش،خشم لرد،ماموريت دراكو،.....همه چيز آنقدر سريع اتفاق افتاد كه گويي كابوس بود يك كابوس وحشتناك كه ظاهرا پاياني هم نداشت.البته فعلا دراكو نجات يافته بود.ولي لوسيوس....با فكر كردن به اون اشك تو چشماش حلقه زد.
ناخودآگاه به طرف اتاق دراكو رفت.فرشته كوچولوش آروم خوابيده بود.ولي صورت معصومش مضطرب بود.تو دلش گفت"نگران نباش پسرم همه چيز تموم ميشه " همش تقصير اون بود تقصير لرد....يك لحظه فكر كرد اگر بلا مي شنيد او چه مي گوييد...ولي بلا كه مادر نبود..اون رو درك نمي كرد....
ناگهان صدايي از ورودي آمد.كسي داخل شده بود.اضطراب سراپاي وجودش رو فرا گرفته بود.با اين حال بر خودش مسلط شد و با وقار هميشگيش به استقبال مهمانش رفت.
مردي كه در آستانه ي در بود قدي متوسط،صورتي كشيده و رنگ پريده و موي بلند و روشني داشت.شنل رنگ و رو رفته اي بر تن داشت و چشمانش حكايت از عذابي مي كردند كه كشيده بود.
نارسيسا به سرعت از پله ها پايين آمد و خود را در آغوش گرم و مطمين شوهرش انداخت. "آه لوسيوس... من..." اما گريه امانش نداد. " سيسي همه چيز تموم شد..منو بخشيد...باورت مي شه؟..بخشيد... " نارسيسا از آغوشش بيرون آمد.با صدايي كه از فرط گريه دورگه شده بود و ناباوري و خوشنوديش را مي رساند به حالت فرياد گفت "بخشيد.....؟ واي لوسيوس باورم نمي شه..ولي چطور..؟." "من هم نمي دونم سوروس گفت بخشيده و مي تونم برگردم .... بخشيد...اين عالي نيست؟ " و با صداي بلند خنديد. "ولي من باورم..... " "نگران نباش سوروس مياد كه بقيه دستورات رو بده حتما تعريف مي كنه... " و دوباره با صداي بلند خنديد.نارسيسا نيز در شادي اون شريك شد و با خوشحالي شروع به خنديدن كرد.
بار ديگر صدايي آمد.براي چندمين بار در اين روز شخص ديگري در آستانه ي در قرار گرفت.....
-------------------------------------------------------------------
ديگه اگه بد بود ببخشيد سعي مي كنم بهتر بشه