هلگا در حالی که حسابی هول کرده بود گفت:
_ اهم....چیزه.....اون جلو.....
و با نگاهش به پیتر حالی کرد که یه جوری سرشو گرم کنن، بنابراین پیتر گفت:
_ بله....بله....بیایم این جلو مراسم رو برپا کنیم!!!
حاجی با نگاهی کج و کوله به پسرها گفت:
_ خیله خب....همه آماده اید؟؟....
هلن پرید توی حرف حاجی و گفت:
_ ااا...نه!!!......ما هنوز برای اتصال آماده نیستیم.....!!!
حاجی تفکری کرد و در حالی که محاسنش را نوازش میکرد گفت:
_ عجب.....باشه.....پس من فعلا پسرها رو موعظه میکنم، تا شما حاضر بشید!!!....پسرها...از این طرف!!!
حاجی پشتشو میکنه به دخترا و پسرا هم روشونو میکنن به حاجی و اونطرف حاجی رو دید میزنن!!
سوزان در حالی که آروم حرف میزد: حالا چی کار کنیم؟؟
رز ه، متعجب: نیدونم!!!
آنیتا در حالی که عصبانی بود گفت:
_ چند بار بگم از این لوس بازی ها در نیارین؟؟؟ حالا دیدین چی شد؟؟!!!
دخترا همگی با هم شروع کردن به سوت زدن و یابو آب دادن!!
_ خیله خوب.....حالا کی مراسم عبادی بلده؟؟؟
هپزیبا در حالی که حسابی مشوش بود، گفت:
_ چیزه.....من که بلد نیستم.......بچه ها؟؟!! این پسرا چرا محو حاجی شدن؟؟؟
هلن که داشت از فضولی میترکید گفت:
_ یکی بره ببینه چه خبره؟؟؟!!!!
بنابراین آنیتا رفت نزدیک اونا و شنید که حاجی میگه:
_ بله.....پسرای خوب من......حوریه ها....خیلی خوشگلن....اونا چشمای مشکی دارن!!!
شاهزاد در حالی که حالی به حولی شده بود، کش دار گفت:
_ ولی من....چش...آبی ....دوست دارم!!!!
سرژ عصبانی یکی زد توی سرش و گفت:
_ ساکت شو، بقیشو بگه!!!....بگو....حاجی جون......اونا....سوت* سوت سوت؟؟!!!
حاجی که خودشم داشت ،سوت!! گفت:
_ معلومه که سوت سوت.....اونا خیلی هم.....سوتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!!!
پیتر خوشحال و خندون:.....
**********
*= سانسور سوتی( همونی که شماها میگین، پی جی پی؟؟!!)
آقا.......از مراسم عبادی ببرین بحثو بیرون!!!!( ممکنه توهین بشه)....برین توی بحث سوت!!!!
:bigkiss: