هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
#24

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
زیر پاش حفره ای باز شد و اون به پایین کشیده شد.

نارسیسا از ترس صداش در نمی اومد.
چیزی دور پاش بود و محکم به پاش چسبیده بود و اذیتش می کرد.
بدن نارسیسا دورن خاک رفته بود و تنها سرش مونده بود که احساس کرد زیر پاش خالی شده.
بالاخره کل بدنش به زیر زمین رفت و درون اتاقکی افتاد. چیزی که دور پایش بود چیزی جز یک طناب ساده نبود.
اتاقکی که دیوارهایش سفید بود و هیچ محفظه ای نداشت. نه دری نه پنجره ای.
نارسیسا از این اتفاق تعجب کرده بود. که بر روی دیوار کلماتی نقش بست.

****************************************
مرحله اول ماموریت شما انجام شد. شمشیر را بیار.
****************************************

نارسیسا در فکر شمشیر بود یعنی جی شمشیر را بیار اینجا که چیزی نیست. کدام شمشیر.

نارسیسا به بررسی دیوار پرداخت دیوار را لمس می کرد .
- فایده ای نداره باید یک وردی چیزی باشه.
داد زد:
-شوسکریتوانو

دیوار رنگش عوض شد و به رنگ قرمز درآمد و شکافی در درون دیوار پدید آمد.
نارسیسا به سمت شکاف رفت و .........


من برگشتم


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
#23

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
اون در راه به این فکر میکرد که شمشیر دو چه معنایی میتونه داشته باشه؟ آیا باید دنبال یه شمشیر می گشت؟...
از رفتن او به مقبره ی خانوادگی بلک ها سالها می گذشت!!!
شاید یه دلیلش مشغله ی زیادش بود اما این فقط یه دلیلش بود دلیل دیگرش !!! ترس بود...ترس...او یه مرگخوار بود ولی این مبنی بر این نمیشد که او از چیزی نترسه.
خرافات...خرافات و خرافات همیشه اینو به خودش میگفت ... ولی بازم نمیتونست به اون مقبره بره.
ولی این دستور لردسیاه بود به همین دلیل داشت به سمت مقبره میرفت ... ولی هنوز مطمئن نبود.
در یک لحظه غیب شد و در مقبره ظاهر شد.
نارسیسا چندین ساعت با طلسم های فراوان سعی کرد تا مقبره را ظاهر کند ولی نتونست.
ناسیسا:
آهان ... کلید.
به خانه اش برگشت تمام اتاقشو گشت تا بلاخره کلیدو پیدا کرد.
یه سنگ صاف کنار مکان مقبره بود اون سنگو شکاف!!! توی سنگ جای یک کلید بود کلید را چرخواند...مقبره پدیدار شد.
روی در مقبره را خاک فراوانی گرفته بود وارد مقبره شد.
تارهای عنكبوت روی صورتش چسبید با وحشت اونا رو کنار زد .
ترس تمام وجودشو فرا گرفته بود ترس از چیزهایي که وجود خارجی نداشتن.
نه... نه...نه
از مقبره اومد بیرون نمیتونست اونجا بمونه "می ترسید"
چند دقیقه ای را بیرون ماند ... با خودش فکر کرد، نمیتونه از ماموریت سرپیچی کنه دستور لرد سیاه بود(قطعا لردسیاه ترسناکترین بود)
پس دوباره وارد مقبره شد ، مقبره خیلی بزرگ بود تمام خانواده ی او در اونجا دفن شده بودن .هنوز کمی میترسید.
چوبشو در آورد و!!! لوموس اطرافش کمی روشن شد .
اون یک ساعت تمام مقبره را گشت ولی چیز مشکوکش پیدا نکرد میخواست دوباره بره بیرون و با سرعت به طرف در رفت، یکدفعه پاش به چیزی گیر کرد!!! برای اینکه روی زمین نیافته یکی از شمعدونی های کنار دیوارو گرفت شمعدونی کج شد و...
نارسیسا:
_ وایییییییییییییی
زیر پاش حفره ای باز شد و اون به پایین کشیده شد.
...

===============
بارتي عزيز!
توصيفاتت ،پاراگرافبنديت و فضاسازيت خوب بود.داستانم خوب پيش بردي.فقط تنها ايرادش طرز استفاده از كلماتت بود.يكمي حالت عامرانه داشت.
سعي كن وقتي هم مي خواهي از طرف يكسي چيزي بنويسي حالتشم توصيف كني.اينكه بگي نارسيسا: جالب نمي شه!!

موفق باشي
پيتر پتيگرو...........ناظر انجمن!


[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
#22

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
- چي شده!؟
- هيچي...به شما دو نفر ربطي نداره!ماموريتتون تموم شده.الان بايد بر گردين قرارگاه استراحت كنين و دوباره برين سراغ تمرينا!!
و بدون هيچ صحبت دگري از اونجا دور شد و دراكو و لارا را در كنجكاوي و حيرت بر جايي گذاشت.

------------------------------
زير زمين
محل تمرينات و آمادسازي افراد*

- نارسيسا!
- سلام اسنيپ چطوري؟چي شده؟
- ماموريت داري!
چشمان اسنيپ به شدت حاكي از نگراني بودند.نارسيسا هم با حالتي اندوهگين و مضطرب به اون خيره شده بود.
- من ؟ ولي من كه جزو....؟
- مي دونم ولي لرد خواسته اين ماموريت رو تو انجام بدي اينم برگش...
در همون موقع صداي داد و فريادي توجه اسنيپ رو جلب كرد.چند تن از مرگخواران داشتند بر سر موضوعي دعوا مي كردند.اسنيپ دوباره به سمت نارسيسا بر گشت.
- من بايد برم....موفق باشي!
و از اونجا دور شد.نارسيسا با نگراني به كاغذ نگاهي كرد.چه كاري بود كه لرد سياه مي خواست اون انجام بده؟چرا اين كار رو به يكي از مرگخواران ورزيده مثل بلا...يا لوسيوس نسپرده بود....؟
اصلا نمي خواست كاغذ رو باز كنه.گويي با بازنكردن كاغذ و نگاه نكردن بهش اين واقعيت تلخ از بين مي رفت.ولي سرانجام كاغذ رو باز كرد.دستاش لرزان بودند و صورتش به شدت رنگ پريده.به جاي نگاه كردن به كاغذ با اضطراب به اطرافش نگاه مي كرد.
كاغذ باز شده بود.چندين نفس عميق كشيد و به چيزي كه در انتظارش بود نگاه كرد.
مقبرهي خانوادگي بلك ها - نام ماموريت " شمشير 2 "
صورتش نمي تونست بيش از اين متعجب باشه.بايد به مقبره ي خانوادگيشو مي رفت؟ولي براي چي؟لرد اونجا دنبال چي مي گشت؟"شمشير 2 " يعني اين چه معني اي مي تونست داشته باشه!؟
همچنان گيج و متحير بود.اما احساسي بس دروني بهش مي گفت كه بايد حركت كنه.بيرون از ساختمان رفت.با كسي خداحافظي نكرد.ماموريت سري بود.كسي نبايد مي فهميد......
- مقبره ي بلك ها!!!
و چيزي به جز رد پاهايش بر روي شن ها باقي نماند.....


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#21

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
لارا و دراكو كاغذ رو برميدارن و با خوشحالي از اتاق خارج ميشن...

اسنیپ که بیرون ایستاده بود و متعجب بود گفت:
یعنی لرد شما رو تنبیه نکرد.

لارا که بهش برخورده بود گفت: یعنی فکر می کنی ما کارمون رو خوب انجام ندادیم ارباب از ما راضیه.

اما نگاه اسنیپ جای دیگری بود اسنیپ مستقیم به دستان لارا نگاه می کرد. تکه کاغذی از دست لارا بیرون زده بود. اسنیپ که کنجکاو شده بود گفت:
اون چیه دستت. لارا اون کاغذه چیه.

لارا که هنوز از حرف سورس ناراحت بود گفت:
این سریه. نمی تونیم بهت بگیم.

اسنیپ که یکم خشمگین شده بود گفت:
سری چیز سریی وجود نداره. ارباب به من اطمینان کامل داره. بهتره بخونیش.

لارا از طرز حرف زدن اسنیپ کمی ترسیده بود. کاغذ را باز کرد. و به سمت اسنیپ گرفت و گفت:
بهتره خودت بخونی.

هر سه مرگخوار بیرون در بودند. هوای سردی بود. و تاریکی رو ظلمت همه جا را گرفته بود. تنها روشنایی, روشنایی نوری بود که از خانه ریدل به سمت آنها می تابید.

اسنیپ چوب دستی شو در آورد و با ورد لوموس کمی فضا را روشن کرد و به کاغذ خیره شد و بعد گفت:
وای نه............


من برگشتم


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۴:۲۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#20

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
دراكو و لارا به همراه سوروس اسنيپ بطرف خانه ريدلها پرواز ميكنن...هر دوشون نگران و مضطرب هستن..بعد از خرابكاري هايي كه انجام دادن حتما برخورد خوبي در انتظارشون نخواهد بود...بايد خودشون رو براي همه چيز آماده ميكردن...
بعد از مدت كوتاهي منظره آشناي خانه ريدلها در مقابلشون ظاهر ميشه...
خانه ريدلها سياهتر و تاريكتر از هميشه به نظر ميرسه..
سه مرگخوار به آرامي وارد ميشن و يكراست بطرف اتاق مخصوص لرد سياه حركت ميكنن..
بعد از توقف كوتاهي در جلوي در و كشيدن يك نفس عميق و زدن دو ضربه كوتاه به در وارد اتاق ميشن...
لرد سياه پشت به اونا روي مبلي كنار شومينه نشسته..اتاق كاملا تاريك و به طرز عجيبي سرده..
لارا از اينكه اون چشمهاي سرخ و خشمگين رو نميبينه براي لحظه اي خوشحال ميشه...
صداي سوروس سكوت اتاق رو ميشكنه:آوردمشون سرورم...
صداي سرد و خشن لرد توي اتاق ميپيچه:تو وظيفه تو انجام دادي سوروس..حالا ميتوني بري....
سوروس كه ظاهرا حاضر نبود به هيچ قيمتي اون منظره رو از دست بده تقريبا التماس كرد:سرورم..خواهش ميكنم..شايد به من احتياج داشته با...
- گفتم بيرون سوروس..من حرفمو دوباره تكرار نميكنم...
سوروس ميفهمه اصرار فايده اي نداره تعظيم كنان اتاق رو ترك ميكنه...
-خوب...خوب...ماموريت به پايان رسيد.بعد از اون تمرين ها و آموزشها شما به نتيجه....
لارا ديگه نميتونه تحمل كنه:سروروم ما رو ببخشيد..ما سعي خودمونو كرديم..
لرد سياه:ببخشم؟تو از من طلب بخشش ميكني هنوز نميدوني كه لرد سياه نميبخشه؟و ضمنا هنوز نميدوني كه حرف منو نبايد قطع كني؟؟من نميبخشم...كساني رو كه مرتكب اشتباه بشن هرگز نميبخشم ولي خوشبختانه شما اشتباه نكردين و همه چيز طبق نقشه پيش رفت..
دراكو با شنيدن اين حرف جرات پيدا ميكنه:ولي ارباب..ما فكر كرديم...
لرد بي توجه به دراكو ادامه ميده:خوب..همه چيز جزو نقشه بود...خوشبختانه همه شما همونطور كه من پيش بيني كرده بودم رفتار كردين..لرد سياه فعلا از شما راضيه..حالا كاغذي رو كه در مقابل شماست برداريد..روي اون كاغذ اسم ماموريت بعدي و اسم مرگخواراني كه بايد انجامش بدن نوشته شده...اميدوارم دست خالي پيش لرد سياه برنگردن.. حالا ميتونين برين...
لارا و دراكو كاغذ رو برميدارن و با خوشحالي از اتاق خارج ميشن....


تصویر کوچک شده


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#19

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
لارا که نفسش بالا نميومد گفت :
- اسنیپ جونمونو نجات دادی راستی يه سوال تو که به اين خوبی اينجا رو بلدی چرا از اول لرد تو رو نفرستاد ؟
اسنیپ يه بادی تو غپغپش انداخت و گفت :
- اولا اگر من ميومدم ديگه ماموريت غير ممکن نميشد .
ثانيا ( با يک لحن مهربون ) یک مرگخوار خوب (فریاد از روی خشم ) تو کار اربابش دخالت نمیکنه حالا هم مثل چه آدم دنبالم بخزید .
دراکو و لارا که واقعا از توضیحات اسنیپ هیچی دست گیرشون نشده بود پشت سرش شروع کردن به خزیدن تا اینکه اسنیپ کنار رفت و نور شدیدی چشماشونو تقریبا کور کرد .
لارا در حالی که دستشو جلوی چشماش گرفته بود تا از هجوم انوار طلایی خورشید جلوگیری کنه و از طرفی هم خدا را شکر میکرد که تونسته از دست محفلی ها فرار کنه رو به جایی که احساس میکرد اسنیپ ایستاده گفت :
- ما الان کجاییم
ولی اسنیپ کنارش نبود نجواییرا از زیر پاشون گفت :
- چرا ایستادین بیاین پایین .
لارا و دراکو اطاعت کردن

بيرون از قلعه

اسنیپ با خشم به قلعه نگاه ميکنه ميگه بر ميگرديم پيش لرد شما نشون دادين اگر آدم به شما يک کاری رو محول کنه بايد همشو خودش انجام بده .


من کی هستم


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#18

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله دراکو و لارا با هم درها رو بستند . طلسمهای اعضای محفل نیز پس از برخورد به در به سمت خودشون کمونه کرد.
لارا با عجله چوبدستیش رو از توی ردایش دراورد و فریاد زد :
_ الوهمورا !!
در بزرگ با صدای تقی قفل شد . بلافاصله لارا دست دراکو رو گرفت و هر دو در راهروی طویل شروع به دویدن کردند . آنها از فرط وحشت در آن لحظه به هیچ چیز به جز فرار کردن فکر نمیکردن !!
آنها همچنان با سرعت میدویدند و از یک راهرو وارد راهروی دیگر میشدند !
صدای آژیر و فریاد های اعضای محفل از هر طرف شنیده میشد و کاملا مشخص بود که تمام قصر در تعقیب آنها هستند . دراکو که بخاطر پاهای کوچکش از لارا عقب مونده بود نفس نفس زنان گفت : بابا یکم یواش تر بدو من نمیتونم بهت برسم !
لارا حرفی نزد و تنها به راهرویی اشاره کرد که در سمت چپشان قرار داشت !!!
هر دو به سمت چپ پیچیدند و پس از طی راهروی دور و درازی سرانجام واردسالن بسیار بزرگی شدند که از هر طرف به راهروها و اتاقهای دیگری متصل میشد !!!
صدای اعضای محفل همراه با صدای ده ها جفت پا از هر طرف شنیده میشد که هم زمان به سمت آنها میدویدند و هر لحظه به آنها نزدیک تر میشدند. آنها دیگر راه فراری نداشتند ! هر لحظه امکان داشت که اعضای محفل از پیچ راهرو ها سر برسند و آنها را محاصره کنند !
اما در همان لحظه لارا و دراکو صدایی شنیدند :
_ پیشت پیشت !!! بدویین از این طرف ؟!
لارا و دراکو با تعجب برگشتند و چهره سیوروس رو دیدند با موهای روغن زده و چربش در پشت یکی از دیوارها نمایان شده بود و هراسان به آنها اشاره میکرد که دنبالش بیایند !!!
***
اعضای محفل با آخرین سرعت به سمت آنها میامدند !
دامبلدور در حالی که چوبدستی اش را در دستش میفشرد فریاد زد: آماده باشید ! دیگه گیر افتادن !
سیریوس که پا به پای دامبلدور میدوید نفس نفس زنان خطاب به همراهانش گفت : با احتیاط برین جلو خطرناکه !
همگی با سرعت از هر طرف در راهرو های منتهی به سالن مستقر شدند و دور سالن رو محاصره کردند . مدتی سکوت در قصر حاکم شد . همه اعضای محفل منتظر دستور دامبلدور بودند !!
دامبلدور در حالی که چوبدستیش رو تا پیشانیش بالا آورده بود به بقیه نگاه کرد و وقتی از آمادگی اعضای محفل اطمینان کامل پیدا کرد فریاد زد :
_ حالا !!
اعضای محفل از هر طرف به درون سالن ریختند ! ظرف مدت کمی سالن مملوء از جمعیت محفلیهای بوقی شد که یکی پس از دیگری با یک حرکت آتروباتیک چوبدستی به دست وارد سالن میشدند
دامبلدور جلوتر از همه فریاد زد : به نام محفل تسلیم شید !!!!
اما در کمال تعجب سالن کاملا خالی بود
دامبلدور با خشم فریاد زد : نمیتونن جایی رفته باشن ! همه جا رو بازرسی کنید !!!
بلافاصله تمام اعضای محفل در سالن پخش شدند و شروع به جستجو کردند .
پس از مدتی
_ قربان ! انگار دود شدن رفتن هوا !
دامبلدور در حالی که با خشم ریشش را دور دستش میپیچید و باهاش بازی میکرد نعره زد : یعنی چی این امکان نداره ! کینگزلی با آدمات برو برج نجوم ! تانکس شما ها برین قسمت زیر زمین ! سیریوس شماها برین قسمت نظامی رو بگردین ! ریموس با افرادت برو حیاط قصر رو بازرسی کنین ! مینروا ! برو بخش اطلاعات ! شما ها هم همراه من بیاین !!!
اعضای محفل یکی پس از دیگری از سالن خارج شدند !!! دامبلدور نیز لحظه ای آنجا ایستاد و با خشم به اطرافش نگاه کرد گویی هر لحظه انتظار داشت لارا و دراکو از آسمون بی افتند پایین ! سرانجام او نیز به آدماش اشاره کرد و همگی از سالن خارج شدند !

مدتی سپری شد و اعضای محفل کاملا از آنجا دور شدند (دوربین آرام آرام به سمت بالا حرکت میکند تا اینکه بر روی دریچه ای که روی سقف بلند سالن وجود دارد توقف میکند ) سه جفت چشم از پشت آن مشخص بودند که داشتند با وحشت به سالن خالی نگاه میکردند !!!
.............ادامه بدید




Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#17

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
...ناگهان چيز محكمي به شكم دراكو بر خورد كرد و اورا متوقف كرد. دستي در تاريكي يقه ي لباسش را گرفت و اونو به گوشه اي كشاند.
- اينجا چه......آخ....جلوتو نگاه كن....پام....چي كا.........
-سايلنسيو!
صداي قدم هاي چند نفر بر روي سنگ فرش ها به گوش مي رسيد.و بعد صداي گفتگوي يك زن و مرد.
- ببين سيريوس من بهش گفتم كه در اين شرايط خطراناكه ولي گوش نمي ده شايد اگر تو....
سيريوس حرف هاي زن را قطع كرد و با لحني كه نشان از ناباوري ساختگي مي داد گفت:
- من؟آه مينرواي عزيز فكر مي كنم دچار توهم شدي!اگر تو نتوني دامبلدور رو در راضي كني كه در اين زمان تخليه ي اينجا مناسب نيست پس هيچ كس نمي تونه...هيچ كس....
آن دو دور شدند و صدايشان كم كم در پيچ و خم راهرو ها گم شد.
لارا رو به دراكو كرد و طلسم سكوتش را باطل كرد.سپس با چهره اي متفكر به راه افتاد.دراكو نيز به دنبالش حركت كرد.چيزي نمي گفت حتي نسبت به بر خورد لارا هم اعتراضي نكرد.اون هم در فكر بود.اگر واقعا قرار بود همه از محفل برن پس چرا.........
- دراكو؟
- چيه؟
- به نظرت الان بريم؟واقعا نمي فهمم چرا بايد توي اين وقت كم عمل كنيم؟
دراكو با حواسپرتي سرش را تكان داد.اون هم متوجه نمي شد.شايد دليلي داشت.....لرد هيچ وقت توضيحي نمي داد.
- الان مي ريم!
در صدايش اراده اي بود كه لارا را مجبور به اطاعت مي كرد.در جهت مخالف حركت سيريوس و مك گونگال به راه افتادند.در وضعيت راهرو تغييري ايجاد نمي شد.همچنان دراز و باريك با روشنايي زيادي بود.در سمت راستاشان دري به چشم خورد.چيزي از زير رداي لارا به صدا در اومد.دراكو با تعجب بهش نگاه مي كرد.
- اينو بلا داده.....ميگه توش نوعي جادو داره كه هر وقت به محل مورد نظر برسيم بهمون اشاره مي كنه.
- يعني اين در....
لارا فرصتي نداد و بي مهابا در را باز كرد.وسيله صداي ممتدي كرد و بعد گويي خاموش شد.
توي اتاق هيچ چيز نبود.يا در نظر اول به ظاهر خالي مي آمد.در گوشه ي سمت راستش ميز كوچكي بود و بر روي آن يك ليوان چوبي ساده.
- ولي ما كه قرار نبود اينو....
- شايد نقشه تغيير كرده.
و ليوان را آهسته در جيب ردايش گذاشت.با همديگه به سمت در به راه افتادند.لارا صدايي را از داخل ذهنش شنيد:
- ماموريت تموم شده سريع به قرار گاه بر گردين!
با نگاهي به دراكو دريافت كه اون هم صدا رو شنيده.با خوشحالي از تموم شدن ماموريت و موفقيتشان به سمت در رفتند.دراكو در را باز كرد.
در مقابلشان چندين جادوگر و ساحره با چوبدستي هاي آماده ايستاده بودند.دراكو سريع و به موقع در را بست. در همان موقع صداي بر خورد طلسمي با در صدايي گنگ ايجاد كرد.
- شما در محاصره ي افراد محفل ققنوس هستيد.هر چه سريعتر تسليم بشيد.


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۴
#16

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
دراکو خواست شمشیر را بگیرد ولی ناگهان دستش خود به خود کنار کشیده شد و شمشیر در هوا چند ثانیه ثابت ماند...
لارا که به دراکو نگاه میکرد ناگهان نگاهش به شمشیر افتاد و ناگهان فکر کرد کسی ان را با طلسم در هوا نگه داشته است اما بعد از نگاه کردن به پیرامون خود فهمید که اشتباه می کند.و در همین زمان بود که دراکو به لارا رو کرد و گفت:لارا ببین واق....ولی دراکو از دیدن قیافه ی لارا حرفش را قطع کرد و نگاهش را دنبال کرد و او نیز یک لحظه شوكه شد....
لارا که کمی از حالت اولیه ی خود در امد و به خود امد رفت به طرف شمشیر تا ببیند چه اتفاقی برایش افتاده است بعد از چند قدم به شمشیر رسید و دستش را با ملایمت و احتیاط کامل به طرف شمشیر نزدیک کرد و تا دستش به شمشیر برخورد کرد صدایی از پشت به گوش رسید.... لارا که قلبش به تندیه قلب نوزاد می تپید برگشت تا منبع صدا را پیدا کند و ناگهان صدای اشنایی گفت:بچه ها یادم رفت این ادرس اتاقتون را به شما بدهم البته تقصیر شما هم بود...
لارا که تازه متوجه شد او کسی جز بلا نیست و به او نزدیک شد و گفت تو خيال نمی کنی که ما میترسیم هااا!!!
بلا که خنده اش گرفته بود سریعا از انجا رفت و در پشت بوته ها غیب شد...
لارا ادرس ها رو را که بلا بر روی زمین انداخته بود گرفت و با بی اعتنایی به محتوای ان انها رو در جیبش گذاشت و این بار با دل و جرعت بیشتری به طرف شمشیر رفت و دستش را بر روی ان قرار داد... در این زمان دراکو جز خیره ماندن به شمشیر کار دیگری نمی کرد ولی ناگهان به حالت اولیه ی خود در امد و به لارا با لحن تندی گفت اگه یه وقت طلسم شده باشه چیکار می کنی؟ لارا که به حرف دراکو بی اعتنایی کرد به کارش ادامه داد و با کمی تکان دادن شمشیر ناگهان شکافی در هوا ایجاد شد و کم کم این شکاف بازتر شد... دراکو که از حالت قبلی متعجب تر شده بود نا خداگاه از دهانش صدای:آآآآآآآآا... خارج شد ولی لارا سریعا دست او را گرفت و با دست دیگرش شمشیر را که تازه از هوا جدا شده بود گرفت و از لای شکافی که کناره هاي ان تکان می خردند رد شدند و بعد از چند ثانیه شکاف بسته شد و ان ها به روبه روی خود نگاهی کردند و شروع به حرکت به طرف قصر کردند...
دراکو از ترسش قدم هایش را کوتاه تر میگرفت تا دیرتر به قصر برسند اما در همین هنگام لارا ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و در هنگامی که از بین چند درخت می توانستند به حیاط قصر نگاه کنند لارا دراکو و خودش را در پشت درخت پنهان کرد و دراکو که کمرش محکم به تنه ی درخت خورده بود با لحن خشنی گفت:چته بابا!! مگه چی شده!!! لارا بدون توجه به دراکو دستش را در جیبش کرد و دو بطری در اورد و گفت: الان باید یکمی از این رو بخوریم چون ما نمی دانیم کی به شکل اولمون در میایم چون زمان را محاسبه نکردیم و ولی این دفعه بطریو نندازی مگرنه این دفعه میشکنه...
دراکو که قیافه اش اشفته شده بود گفت:امکان نداره این دفعه از اون بخورم....
اما لارا سریع یه بطری به دراکو داد و بطریه دیگر را خودش سريع نوشید و تلخیه مایع در چهره اش نمایان بود... دراکو که چاره ای جز نوشیدن ان مایع بد رنگ و لزج را نمیدید ان را سريع سر کشید تا مزه اش زیاد به حلقش نرود ولی او سریعا جیغ کوتاهی کشید و با تلخی گفت صد رحمت به لیمو ترشی که با پهن قاطي شده...
اما بعد از مدتی هردو اماده شدند و به سوی قصر حرکت کردند و بعد از چند دقیقه راه رفتن بدون اتفاق دیگر به در ورودیه قصر رسیدند که وقتی در را فشار دادند از بالای در صدایی به گوش رسید که می گفت نشانه ی روی زانوی خود را به دستگاه نشان دهید... دراکو که هول شده بود گفت مگه ما نشانه هم داریم... لارا سریع به او اشاره کرد که به زانویش یه نگاهی بیاندازد و بعد دراکو با تعجب گفت: چه نشانه ی مزخرف... نشانه به این صورت بود که یک چوب دستیه کهنه بود و بر روی ان نام دامبی هک شده بود .... در همین حال که دراکو در مورد نشانه اظهار نظر می کرد لارا زانویش را در دستگاهی که در پایین و سمت چپ در ورودی بود قرار داد و دراکو حرفش را نیمه تمام گذاشت چون در صدایی داد و باز شد هردو به سوی تاریکی پشت در در حرکت بودند که ناگهان لارا دراکو را به طرف حیاط هول داد و به دراکو گفت: اخه...تو که زانوتو رو دستگاه نگذاشتی... دراکو که تازه متوجه دلیل این حرکت لارا شد سریعا به سمت دستگاه رفت و نشانه را بر روی ان قرار داد وسریعا به ان طرف در که میشد همان طرف تاریکی رفت و به لارا پیوست...
_______________________________________________________________
من هر کار کردم کوتاهتر بنویسم نشد چون اونوقت موضوع خاصی پیش نمی اومد...
امید وارم خوب باشه اگه میشه بگین تا من به بدیه داستانم پی ببرم .... به تشکر

ماركوس عزيز
اگه يكي دو تا غلط املايي ديگه داشتي احتمالا ركورد آلبوس سابق سايت رو ميشكستي!!!كمي با دقت بنويس.
كمي بي خودي موضوع رو طولش دادي..توضيحاتت اضافي بود و همين پستت رو بيش از حد طولاني كرده بود كه خيليا حوصله خوندن پست به اين بلندي رو ندارن...گفتي اگه كوتاهترش ميكردي اتفاق خاصي نميفتاد ولي الانش هم اتفاق خاصي نيفتاده..پاراگراف بندي نداري واين خوندن نوشته تو سخت تر ميكنه...
بقيه چيزا خوب و سر جاشه...خوشحالم كه ميخواي بديهاي نوشتت رو بدوني و برطرفشون كني..منتظر نمايشنامه هاي خوبت هستم...
از دوستان عزيزي كه اين پست رو ادامه ميدن خواهش ميكنم اين موضوع رو زيادي كشش ندن..اين ماموريت بيش از حد طولاني شد..بهتره تمومش كنيم تا لرد بتونه به مرگخواراي ديگه خودش ماموريتهاي تازه اي بده...
با تشكر..لارا


ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۲:۳۶:۱۲
ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۲:۴۴:۲۳

عضو اتحاد اسلایترین


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۴
#15

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
دراکو که دوسه قدم جلوتر از لارا راه ميرفت تلوتلو خورد و گفت :
-تو به اين ميگی شانس .
-تو بلد نيستی راه بری . خوب این چه ربطی به شانس داره .
دراکو صورتش را پوشونده بود . و طوری روی صورتش دست ميکشيد انگار ميخواست لکه هايی را پاک کند.
لارا که از دست دراکو اعصابش خورد شده بود و ديگر طاقتش تمام شده بود گفت:
- تو داری چيکار ميکنی . نکنه ميخوای پوستتو غلفتی بکنی .
دراکو چند فحش زير لب به هرچی نيروی دفاعی نامرئی بود داد و رو به لارا گفت :
- انگاری معجون مرکب پيچيده نميتونه ديوار دفاعی اين پير مرد ديونه را گول بزنه خدا بگم چيکارت کنه دامبلدور .
لارا به صورت دراکو نگاه کرد .
صورت دراکو پر از نقاط سفيد بود و که هر لحظه نيز بيشتر ميشدن . ديوار دفاعی باعث از بين رفتن معجون شده بود .
لارا به بد بختی که بهش دچار شده بود فکر ميکرد و دراکو به چهره زيبای خود .( آره جون خودش) که صدايی توجه اونا رو به خودش جلب کرد
- پيشت . مياو . بياينو.
لارا به عقب نگاه کرد تو کوچه بلا بهشون اشاره ميکرد که برگردن .
رنگ بلا مثل کچ سفيد شده بود و به خودش ميلرزيد. قیافش شبیه کسانی بود که چند ديوانه ساز بهش حمله کردند.
- شما دوتا خیلی خنگین چرا شمشیرو از من نگرفتین.
لارا گفت : کودوم شمشیر.
دراکو در حالی که با خودش میگفت : خودش يادش رفته بود . برای اينکه ضايع نشه ببين چه فيلمی بازی ميکنه مطمئنم لرد گوشتماليش داده .
دراکو متوجه نگاه عميق بلا شد و سريع گفت :
- آخ معذرت .
و رو به لارا گفت :
چرا يادمون رفت .؟
بلا که از دست دراکو لجش گرفته بود به دراکو گفت :
- اگر زنده از اين ماموريت برگشتی .خودم حتما ميکشکت.
بلا شمشيرو به طرز خطرناکی به سمت دراکو پرت کرد و ناپديد شد
ريگلوس عزيز
شما فقط مشكل پاراگراف بندي داشتي كه اونو هم حلش كردي..
بقيه چيزا مشكلي نداشت..خوبه..همينطور ادامه بده...(لارا)


ویرایش شده توسط ريگلوس بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۱۶:۴۲:۵۹
ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۲:۵۱:۴۵

من کی هستم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.