هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
#14

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
لارا که به نظر می رسید از تبدیل شدنش به همچین کسی بدش نمی امد با خنده به دراکو گفت: نمردی و سیاه پوستی رو هم تجربه کردی
دراکو که کمی عصبانی شد گفت: من می دونم تو از قبل می دونستی که كدوممون شبیه کدوم ادم میشه
لارا بدون هیچ صحبتی از پشت بوته ها در امد و منتظر دراکو ماند...
هردو دیگر اماده ی رفتن شدن ولی در همین زمان بود که لارا با خنده ی ریزی به دراکو گفت: احساس نمی کنی که قدت خیلی کوتاهه کوچولو
دراکو که اخم کرده بود بدون هیچ حرفی شروع به راه رفتن کرد
انها هرچه به قصر نزدیکتر میشدند احساس خطر بیشتری میکردند...
در راه دراکو سوال های متعددی را از لارا می پرسید و این باعث کلافه شدن لارا می شد...
دراکو که خیلی بیشتر از لارا نگران بود گفت اگه یه وقت سوتی بدیم همون جا مارو خاک میکنن ها!!
لارا می خواست جوابش را بدهد ولی ناگهان دو نفر از رهگذران که خیلی شیک و با کت و شلوار سورمه اي و پیراهن سفید که هردو مثل هم پوشیده بودند به انها سلام کردند و یکی از انها گفت: جکسون حالتون چطوره؟
دراکو و لارا که هاج واج مانده بودند و مستقیم به ان دو نگاه می کردند
ناگهان لارا تنه ی ریزی به دراکو زد تا متوجه شود که حتما با او است چون لارا که دختر بود.
دراکو که هول شده بود گفت: خ..خ..خوبم
ان دو با خداحافظی از انجا دور شدند و در دو کوچه دورتر گم شدند...
لارا و دراکو به هم نگاهی کردند و لارا گفت: شانس آوردیم
____________________________________________________________________________
امیدوارم که این یکی بهتر از قبلی باشه
ماركوس عزيز
پيشرفتت كاملا مشخصه...پاراگراف بنديت خيلي بهتر شده..فضا سازيت هم به اندازه كافي خوبه.يكي دو تاغلط املايي و نگارشي كوچيك وجود داشت كه اصلاحشون كردم..
اشكالي كه به نظرم ميرسه اينه كه اتفاق خاصي توي پستت نيفتاديعني موضوع نداشت...با اينحال نسبت به قبلي خيلي بهتره..
موفق باشي(لارا)


ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۱۸:۳۰:۵۱
ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۱۸:۳۲:۴۳

عضو اتحاد اسلایترین


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#13

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلا : خب فعلا مثل این که کار من اینجا تموم شده پس من میرم !!!
لارا : خیلی متشکرم بلا !
بلا لبخندي زد و گفت : به امید پیروزی سیاهان و شکست سفیدها
سپس بلا برای هر دویشان دست تکون داد و به سرعت در پیاده رو در جهت مخالف قصر شروع به حرکت کرد
لارا و دراکو برای مدتی به بلا چشم دوختند که با سرعت داشت از آنها دور میشد .
چند لحظه ای سپری شد و سرانجام بلا در پیچ جاده ناپدید شد . بلافاصله لارا دست دراکو رو گرفت و او را از جاده اصلی خارج کرد و او رو به پشت بوته ای برد که در خارج از خیابون قرار داشت !!!
دراکو با حیرت نگاهی به لارا انداخت
لارا نیز در جواب نگاهی به دراکو انداخت و تازه متوجه موضوع شد ! او با خشونت گفت : اینجوری نگاه نکن باید معجون هامون رو بخوریم !
دراکو سرش رو خاروند و گفت : خب چرا منو آوردی این پشت ؟
لارا لحظه ای با تعجب به دراکو خیره ماند سپس با ناباوری گفت : خب برای اینکه کسی نباید ما رو ببینه !
دراکو که متوجه منظور لارا نمیشد گفت : خب چرا همونجا تغییر شکل ندادیم ؟
لارا نگاه تندی به دراکو انداخت و در حالی که سر تاپای دراکو رو از نظر میگذروند گفت : مثل اینکه تو تا حالا از معجون مرکب پیچیده استفاده نکردی ؟
دراکو که در آن لحظه احساس بدی بهش دست داده بود ! در حالی که حق با لارا بود باعجله گفت : چرا استفاده کردم همینجوری گفتم
لارا چند لحظه صبر کرد تا مطمئن شود دراکو دیگه حرفی ندارد سپس با عجله دستش را در جیب ردایش کرد و دوتا شیشه معجون رو که قبلا بلا بهش داده بود رو دراورد و یکی را بدست دراکو داد .
دراکو شیشه را گرفت و بلافاصله در آن را باز کرد و در حالی که صورتش در هم رفته بود به ماده زرد رنگ درون آن نگاه کرد .
دراکو : اه اه اه باید اینو بخورم ؟
لارا که چشمانش از هیجان برق میزد نفس نفس زنان گفت : بله فکر میکنم همینطوره !
قبل از اینکه دراکو دوباره شروع به حرف زدن کند لارا دو تا تار مو از تو جیب ردایش دراورد . یکی موی طلایی بلندی بود و دیگری یک مشت موی وزوزی !!!
لارا موی سیاه وزوزی رو داد به دست دراکو و گفت : بگیرش اینو باید بریزی تو معجونت !!!
دراکو اخمی کرد و گفت : من اون و طلاییرو میخوام
لارا با خشونت گفت : نمیشه !
دراکو : چرا ؟
لارا که سعی میکرد این موضوع رو بی اهمیت نشان دهد گفت : برای اینکه این مو موی یک دختره پس بهتره که من این مو رو تو معجونم بریزم !
دراکو خواست مخالفت کند اما لارا زودتر گفت : بجنب وقت نداریم باید خودمون رو به شکل اونا در بیاریم !
دراکو و لارا برای لحظه ای به هم خیره شدند سپس لارا نفس عمیقی کشید و تار موی طلایی را درون معجونش ریخت ! دراکو دوباره به معجونش نگاه کرد که حالا حبابهایی بر روی سطح آن پدید آمده بود .
دراکو نیز لحظه ای مکث کرد سپس موهای وزوزی رو در معجونش ریخت هر دو دوباره به هم نگاه کردند . نگرانی در چهره هر دویشان موج میزد چند لحظه گذشت سپس هر دو با هم معجون رو سر کشیدند ......
معجون بی نهایت بد مزه و تلخی بود ! لحظه ای گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد . دراکو دوباره با نگرانی به لارا نگاه کرد و خواست حرفی بزند اما ناگهان درد زیادی را در شکمش احساس کرد ! دراکو از فرط درد شیشه معجونش را روی زمین انداخت و از درد خم شد و روی زمین افتاد ! او دستش رو بالا گرفت وچشمش به پوست دستش افتاد که در حال تغییر شکل بود .
پوست دراکو یواش یواش تغییر رنگ میداد و به رنگ سیاه در میامد و ابعاد بدنش نیز لحظه به لحظه بزرگتر میشد . چشمش سیاهی میرفت یک لحظه تصویر اطرافش را واضح میدید و یک لحظه تیره و تار !!! او خدا خدا میکرد که آن درد هر چه زودتر متوقف شود و او به حالت اول برگردد .
ناگهان درد به همان سرعتی که آمده بود از بین رفت دراکو که تند تند نفس میزد آرام از روی زمین بلند شد و با تعجب به دستانش نگاه کرد که به رنگ سیاه درامده بود . او تبدیل به یک مرد سیاه پوست میان سال با قدی متوسط شده بود
ناگهان دراکو وجود کسی را در کنار خودش احساس کرد به همین دلیل با سرعت برگشت و در کمال تعجب چشمش به دختر مو طلایی قد بلندی افتاد که موهایش تا کمرش میرسید ! او کسی نبود به جز لارا ........
بليز عزيز
نمايشنامه تو مثل هميشه خوب بود.فضا سازي طنز و ديالوگها هم خوب بودن...در كل اشكالي نداشت جز اينكه احتمالا با عجله تايپ شده بود چون چند جا حروف جابجا شده بود يا جا افتاده بود..ضمنا براي سلامتي پست هات بهتره مواظب باشي از اين طولاني تر نشن...
موفق باشي (لارا)


ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲:۳۱:۳۴



Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#12

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
هر دو با تعجب به بلاتریکس نگاه کردن ...
لارا: تو اینا رو از کجا فهمیدی؟
بلاتريكس:بماند...
دراکو: اول که خواستیم با این لباسا بریم و بعدشم بدون اطلاع از فضای خارجی قلعه خواستیم به انجا بریم من مطمینم که با این همه استعداد ما میتونیم این ماموریت را با خوبی و خوشی به پایان برسونیم.
لارا و بلا یه خنده ریزی زدند بعد لارا رفت تا لباسش را عوض کند...
دراکو:بلاتريكس لرد تو رو فرستاده که اینا رو به ما بگی؟
بلاتریکس:اول خواست که خودتون با عقلتون این کار رو بکونین ولی وقتی دید که شما بدون اطلاعات دارین به قصر نزدیک میشین به من گفت که سری به پیشتون بیام...
در همین حال دیگر لارا هم لباسش را در مغازه ای عوض کرده بود و امد و بعد دراکو هم رفت تا لباس مشنگیش را در بیاورد...
لارا و دراکو آماده برای رفتن شدن.
ولی در همین حال بلا پرسید: الان شما میدونین که باید چکار کنین...
هر دو تاييد کردند و یک دور هم برای بلا توضیح دادند...
هرسه دیگر کمی جدی شده بودند و در همین حال بلاتریکس به انها گفت که باید راه بیافتن...
هر سه در حال حرکت بودند که بلا گفت: دیگه دیوار باید همین جا ها باشه من وقتی پیداش کردم می سپارمش به شما و میرم...
لارا: میری
مگه تو نباید با ما بیای؟
بلا: من فقط در جاهایی که اشتباه میکنید بهتون کمک میکنم و اگه من بیام داخل که همه من رو میشناسم و فاتحمون خوندست...
دراکو: یعنی به ما دو تا شک نمیکنن؟
بلا: امکانش هست که شک کنن ولی خوب من به خاطر محکم کاری هم که شده براتون معجون پیچید رو آوردم تا تبدیل به دو تا از کارکنان نا اشنای اینجا بشین... فقط هر یک ساعت یک بار دوباره از این بنوشینا مگر نه همون جا...
لارا: حالا اگه همون کارکنان الان باشن چی؟
بلا که از این حرف لارا خندش گرفته بود با حالت تمسخر آمیزی گفت: مگه میخوایم شما رو به سیاه چال بندازیم که بدون اطلاعات قبلی این کار رو بکنیم...
دراکو که کمی بهش بر خورده بود چون لارا خیلی بهش کمک کرده بود با کمی عصبانیت گفت: حالا مثلا چی کار کردین؟
بلاتریکس:ما میدونیم که اون کارکنان امروز غایبن و این هم میدونیم که اگه هم باشه کسی نمیفهمه...
در صورت لارا خنده ای کوچک ظاهر شد و بعد گفت: باید بریم خیلی دیر شده...
دراکو با لبخندی حرفش را تایید کرد و آماده ی رفتن شدن...
________________________________________________________________________
امیدوارم خوب باشه چون من رولم فکر نکنم خوب باشه....
من یه سوالی هم داشتم که ایا در اینجا شخصیت خودمان را هم میتوانیم در داستان بیاوریم

............................................
ماركوس عزيز!
هنوز براي پيشرفت خيلي جا داري.حتما سعي كن نوشته ي بقيه ي اعضاي سايت رو بخوني.
نوشتت فضاسازي مناسب رو نداشت.سعي كن حتما در اين زمينه فعاليت كني.ديالوگ هاي نوشتت ضعيف بودن.در خيلي از جاها با شخصيت دراكو و يا بلاتريكس نمي خوندن.
در ضمن چرا بلاتريكس رو نوشتي " بلات " يا از اسم به صورت كامل استفاده كن و يا اسامي رايج مثل "بلا " البته اين قسمت رو من درست كردم.
توي پستت غلط املايي زيادي داشتي.بعضي ها رو درست كردم چندتاش رو هم برات مشخص كردم!
پاراگرافبندي نوشتت بد نبود!به نسبت خيلي هايي كه قديمين و پاراگرافبنديشون خوب نيست خيلي خوب بود!البته هنوز در حد عالي نيست و بايد روش كار كني.
در ضمن نوشتت يه جور تكراري بود.داستان جديدي رو خلق نكرده بودي.

خب اميدوارم به هيچ عنوان از انتقادات من نرنجي بلكه هميشه سعي در پيشرفت داشته باشي.اين پست پاك نمي شه اما نفر بعدي خواهشا از پست قبل ادامه بده.
منتظر نوشته هاي خوبت كه توش اشكالاتت بر طرف شده باشن توي همين تاپيك هستم.

موفق باشي
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۴:۳۴:۵۳

عضو اتحاد اسلایترین


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#11

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
لارا هر چقدر به قلعه نزديکتر ميشد بيشتر احساس حماقت ميکرد . حتی خودشم نمی دونست چرا به حرف گوش داده تجربه بهش ثابت کرده بود که ساختمونهای جادوگران از چشم مشنگا مخفيه پس این اصلا عاقلانه نبود که خودشونو به شکل مشنگها در بيارن .
لارا ايستاد و از تیردست پنجرههای قلعه دور شد و دراکو رو هم به ايستادن تشويق کرد و در يک لحظه باور نکردنی يه سيلی تو گوش دراکو خوابوند و اونو بشدت تکون داد.
- هی آقای با هوش نزديک بود مثل خنگها بي افتيم تو تله آخه تو بفکرت نرسيد که دوتا مشنگ چطوری ميتونن مقر سری سفيدا رو ببينن نکنه طلسم شدی دراکو خودتی .
حالا ديگه اون لباس اسپورت خوش دوخت بيشتر به قاب دستمال آشپزخونه شباهت داشت و صاحب لباسها به يک دورگرد بدبخت .تازه دراکو متوجه عمق فاجعه در حال وقوع پی برد.
دراکو در حالی که سعی ميکرد خودشو از دست لارا نجات بده گفت: خوب تو اگر نظر بهتری داشتی همون وقت ميگفتی تو فقط بلدی ايراد بگيری و ديگرونو کتک بزنی تو مريضی اگر مجبور به انجام اين ماموريت نبودم همين الآن .......
لارا پريد وسط حرفش : مثلا اگر مجبور نبودی چی ميشود . به مامانجونت ميگفتی دماغتو پاک کنه .
دراکو که ديگه رنگش به رنگ لبو گفته بود بروکنار من اومد چوبدستيشو بالا آورد و آمادهی حمله شد که يه نفر از پشت چند سطل آشغال ظاهر شد .

لارا و دراکو که از ورود بي موقع بلاتريکس بلک ترسيده بودن با ديدن اون خوشحال شدن دراکو در حالی که سعی ميکرد لبخند بزنه گفت :
- وای مارو ترسوندين شما اينجا چيکار ميکنيد
بلا که خشم در صداش موج ميزد گفت:
- اينجوری ميخواستين به اون قلعه نفوذ کنيد . اول از همه اون چوب دستياتونو بذارين کنار تو شعاع ۱۰۰ متری اين قلعه اگر جادو بشه اونا باخبر ميشن دوم اينکه دور اون قلعه يک بانکريز گرفته ( ديوار نامرئی بسيار قوی که تنها دو راه برای گذشتن از اون وجود داره .
۱ـ اجازه از داخل قلع ست
۲- ايجاد يک ویندناوه که یه نيرويی ذهنی بسيار قوی که به وسيله شمشير ميتونه توی بانکراز شکاف ايجاد کنه .
خوب شد من اومدم مگنه شما ماموريتو به خطر مينداختين.

------------------------------
ريگولس عزيز!
جدا آفرين!توي همين چندتا پستي كه زدي خيلي پيشرفت داشتي!
اين واقعا خيلي خوبه.استعداد خوبي داري با كمي تمرين بيشتر و مطالعه ي نوشته هاي ديگران حتما جزو بهترين ها مي شي.
خب..خب...نوشتت يكي دو تا ايراد داشت.پاراگراف بنديش خوب نبود.سعي كن حتما در اين ضمينه تمرين كني.ديالوگهاي نوشتتم خيلي قوي نبودن.ديالوگ بايد تاثير گزار باشه و به شخصيت داستان هم بياد.
ولي در كل خوب بود مرسي

موفق باشي
پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۲:۴۳:۵۹

من کی هستم


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#10

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
لارا و دراکو در میدان خشکیده گریمولد ظاهر شدند. هیچ کدام نتوانستند از تحسین کردن آن قصر با شکوه جلوگیری کنند.
دراکو: پایگاه دشمنای ما تو همچین جاییه؟
لارا: می بینی که...
دراکو: پس بهتره ما بریم بمیریم...
لارا: ظاهرش غلط اندازه. فکر نکنم اونا بتونن همچین جایی رو اداره کنن.
دراکو: این دامبلدوری که من می شناسم...
لارا: وظیفه ما اینه که بریم تو. نظری داری؟
دراکو: آره... در می زنیم و می ریم تو!
لارا نگاه عاقل اندر سفیهی به دراکو می اندازد و می گوید: اول باید قصر رو بررسی کنیم. بعد می تونیم یه نقشه خوب بکشیم و بریم تو.
لارا و دراکو راه می افتاتند و به قصر نزدیک می شوند. ناگهان دراکو می گوید: اگه ببینمون چی؟
لارا: اونا ما رو نمی شناسن.
دراکو: چرا می شناسن. بیا تغییر قیافه بدیم.
لارا: چه جوری؟
دراکو: اون با من!
و لارا را کشان کشان با خود به طرف خیایبان اصلی می برد.

چند دقیقه بعد

لارا: تو پول مشنگی داشتی و به ما نگفته بودی؟
دراکو: احتیاط شرط عقله!
لارا با احتیاط کلاه گیش مشکی براق را روی سرش صاف کرد و دستی هم به لباس های پر زرق و برقش کشید. با آن آرایش تند محال بود شناخته شود.
دراکو: خب ما دو تا توریستیم که در مورد اون قصر کنجکاویم و دوست داریم که توش رو هم ببینیم...
لارا نگاهی به لباس های اسپرت دراکو می اندازد و می گوید: واقعا فکر می کنی گول می خورن؟
دراکو: ممکنه رامون ندن تو ولی در عوض بهمون مشکوک نمی شن.
لارا: ببینیم و تعریف کنیم.
و هردو به طرف قصر به راه افتادند.

--------------------------------------------------------
دوست عزيز!
نوشتت بد نبود ولي فاقد يكي از فاكتور هاي اصلي يعني فضاسازي بود.اين نوع نوشته ديگه توي سايت مخاطب زيادي رو جذب نمي كنه.من پست شما رو پاك نمي كنم ولي اميدوارم كه سعي كنيد در شيوه ي نوشتنتون تجديد نظر كنيد!

موفق باشيد
پيتر پتيگرو......ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۲:۳۳:۰۸

تصویر کوچک شده


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#9

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
اين صدا که خيلی شبيه جير جير بود مال کسی نبود به جز پتيگرو .
- من به ارباب گفته بودم که شماها زيادی خنگين ولی نميدونم چرا اون شما را انتخاب کرد مخصوصا برای همچين ماموريتی.
دراکو در حالی که از خشم سياه شده بود گفت : هه هه هه.. واقعا مرديم از خنده مسخره اين چه کاری بود .
-اين نقشه ارباب بود تا به شما ياد آوری کنه که شما بايد منتظر هر چی باشين.
- لارا که ديگه مجبور نبود وزن دراکو تحمل کنه با سمت پيتر خيز برداشت و اونو به زمين انداخت و روی سينه پريد و چوب دستيشو به سمت قلب اون نشونه گرفت
- تو چی فکر کردی فکر کردی خودت خيلی لايقي هان چطور جرئت ميکنی اينجوری با من حرف بزنی در صورتی که حتی نتونستی یه برگرو تو جیبت نگه داری
پيتر در حالی که از ترس دیگه به مرد ه ها شباهت داشت گفت : چی شده مگه من دستورو اجرا کردم فقط نمی دونم چرا طلسم رو تو اثر کرد در حالی که به زور نيششو باز ميکرد گفت : پسره از تو قوی تره و در همون لحظه تبديل به يک موش شد و در رفت لارا در حالی که خون خونشو ميخورد چند طلسم به طرف اون پرت کرد و بايد اعتراف کرد پيتر زمانی که به شکل موش در مياد واقعا سريعه . دراکو در حالی که نميتونست نيششو ببنده گفت : حالا ميای بريم يا نه ولی فکر کنم پاداشت تبديل به مجازات شد .
لارا در حالی که سعی ميکرد خودشو کنترل کنه از شونه دراکو به عنوان پله استفاده کرد و از اون اتاق جهنمی خلاص شد دراکو خودش رو به زور بالا کشيد و گفت نمی خوای کمک کنی ولی انگار لارا حرف اونو نشنيد و به سرعت از اون دور شد و راه خروج در پيش گرفت دراکو بيرون در اون کلبه به اون رسيد و تا خواست حرفی بزنه لارا گفت بجنب و باهم به سمت میدان گریمولد غيب شدن
------------------------------------------------------------
ببخشيد اگر ضعيفه
......................................
ريگولوس جان!
اتفاقا پستت ضعيف نبود.ديگه نبينم از اين حرفها زده بشه!!!همه بالاخره بايد از جايي شروع كنن!

موفق باشي
پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۵:۵۶:۰۳
ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۷:۴۰:۲۳

من کی هستم


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#8

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
لارا هراسان به دراكو نگاه مي كنه... دراكو نفس عميقي مي كشه و ميگه: فكر مي كردم... اون همه تمرين بيخودي نبود... آماده اي ؟ بريم؟
لارا: فكر مي كني اون جاسوسي كه قراره به ما بپيونده كيه؟
دراكو بهش نگاه مي كنه و مي گه: نمي دونم... اميدوارم از جادوگراي قويمون باشه...
لارا: خوب... بريم ديگه... زيادوقت تلف نكنيم...
دراكو: امّا... چطوري؟ غيب شيم؟
لارا: آره... ولي فكر نكنم تو اين كلبه بشه غيب و ظاهر شد... بايد بريم بيرون...
دراكو: آره... بريم..
و به سمت در اتاق تاريك به راه مي افتن...
به در نزديك شده بودن كه نوري از گوشه‌ي ديگر اتاق توجهشون رو جلب مي كنه...
نوري سبز رنگ كه باعث شد از شدت روشنايي چشاشون رو ببندن... دراكو: اه... اين از كجا اومد...؟
لارا كه حالا برقي قرمز رنگ تو چشاشه مي گه: بريم ببينيم... شايد يه پاداشي واسمون گذاشتن... نه؟
و به سمت منبع نور به راه مي افته... در چهره‌ي لارا طمع ديده مي شه و دراكو با حيرت به اون نگاه مي كنه... چطور تو اين موقعيت مي تونست به يه چيز قيمتي فكر كنه... اونا دارن به سمت مرگ مي رن ولي لار اداره به منبع نوري نگاه مي كنه كه شايد چيزي قيمتي توي اون باشه...
باز هم به لارا نگاه مي كنه... چشاش حالتي غير طبيعي داشت... و مستقيم به جلو نگاه مي كرد... گويا... گويا طلسم شده بود...
اين فكر باعث مي شه دراكو احساس كنه موهاي تنش سيخ شده... ولي كي مي تونسته لارا رو طلسم كنه؟
دراكو با خودش مي گه: بايد جلوش رو بگيرم... نبايد بذارم به دام مرگ بره...
ولي ديگه دير شده بود... اونا به منبع نور رسيدن... لارا دستش رو به سمت جامي كه بالاي كمدي بود مي بره...
دراكو: نـــــه...
ولي لارا چيزي رو توي اون لمس مي كنه، وصداي عجيبي از پشت به گوش مي رسه... دراكو در حالي كه صورتش رو عرق سردي پوشونده، به عقب نگاه مي كنه و مي بينه چند تا تيغ تيز و بزرگ از توي در زده بيرون كه باعث مي شه كسي نتونه به در نزديك بشه...
لارا كه حالت چهره‌اش باز به حال طبيعي برگشته مي گه: د...دراكو... گير افتاديم...
دراكو با وحشت و نااميدي سرش رو به نشانه‌ي تاييد تكون مي ده...
دراكو: بيا بالاي كلبه رو آتيش بزنيم و از اونجا بريم..
برقي از شادي تو چشاي لارا ديده مي شه... لارا بلافاصله چوبدستي رو به سمت سقف مي گيره و مي گه: اينسنديو...
سقف آتيش مي گيره... لارا و دراكو عقب مي رن تا قسمتي از سقف روشون نيفته... بعد ا اين كه به حد كافي جا براي عبور باز مي شه، آتيش رو خاموش مي كنن....
دراكو: خوب... بريم...
و مي پره و از كناره‌هاي اون سوراخ مي گيره... لارا هم از پايين پاهاش رو مي گيره...
در همين اوضاع بود كه صدايي از پشت آن ها رو بر جاي ميخكوب كرد... صدايي كه خشونت و تمسخر در وان واضح بود...
- : مي خواين كمكتون كنم؟!


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴
#7

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
لارا و دراکو با تعجب به هم نگاه کردند ! این چه معنی میتونست داشته باشه ! هر دو آرام از سر جای خود بلند شدند و دوباره به وسط حال برگشتند . لارا که اخم کرده بود گفت : یعنی معنیه این چیزا چیه ؟
دراکو که کاملا در صداش لرزشی قابل تشخیص بود گفت : میگم بهتره برگردیم!! اینجا هیچ چیزی نیست ! باور کن راست میگم !!!
اما لارا حرفی نزد و فقط مخالفت خودش رو اعلام کرد ! در همون لحظه دری در گوشه دیوار که تا به آن لحظه به نظر جزئی از دیوار میامد آرام با صدای قیژ قیژ مانندی به سمت بیرون چرخید .
لارا و دراکو وحشت زده برگشتند و به در نگاه کردند . آنها انتظار داشتند که شخص یا اشخاصی آنجا باشند اما ظاهر در خود به خود باز شده بود .
لارا و دراکو زیر چشمی نگاهی به هم کردند ظاهرا هر دو در حال سبک سنگین کردن این مسئله بودند . سرانجام لارا با صدای قاطعی گفت : دراکو دنبالم بیا !
به نظر میرسید که اگر دراکو اختیار تصمیم گیری داشت بلافاصله تا میتوانست از آنجا دور میشد اما چون میدانست که لارا در این ماموریتها تجربه بیشتری دارد به ناچار حرف او را پذیرفت و هر دو پشت سر هم با چوبدستی های آماده وارد اتاق شدند .
آنجا بر خلاف تصور دراکو و لارا اتاق کوچک و دلگیری بود که در وسط آن یک میز کوچک وجود داشت و بر روی آن دو تا کلاه داغون به چشم میخورد و در بین این دوتا کلاه شمعی در حال سوختن بود .
ناگهان دراکو احساس کرد که دستش داغ شده او سریع به کاغذی نگاه کرد که هنوز در دستش بود و دهنش از تعجب باز ماند ! کاغذ خود به خود آتش گرفته بود و داشت تبدیل به خاکستر میشد . بلافاصله دراکو فریاد کوتاهی زد و کاغذ رو انداخت .
او به لارا نگاه کرد و فهمید برای کاغذ لارا نیز همین مشکل پیش آمده است .
لارا و دراکو با وحشت به هم نگاه کردند دراکو که ترس کاملا در صداش احساس میشد گفت : حالا باید چی کار کنیم ؟
مدتی سکوت بر قرار شد و ظاهرا فقط نفسهای پی در پی لارا و دراکو بود که سکوت آنجا را می شکست . در تمام این مدت لارا به دو کلاه کهنه خیره شده بود .
سرانجام لارا گفت : بله راه دیگه ای به نظرم نمیرسه !!! باید این کلاه ها رو سرمون بزاریم !
دراکو : منظورت چیه ؟ مگه دیوونه شدی
لارا اینبار با اطمینان گفت : یکی از کلاه ها رو بردار و سرت بزار به من اطمینان کن !
برای چند لحظه دراکو به لارا نگاه کرد سپس با شک و تردید یکی از کلاه ها رو برداشت ! لارا نیز آن یکی رو برداشت ! دراکو و لارا لحظه ای به هم نگاه کردند و سپس هر دو کلاه رو روی سرشون گذاشتند .
بلافاصله اتاق از جلوی چشم دراکو محو شد و جاش چند نوشته پدیدار شد گویی دراکو داشت به یک تلویزیون مشنگی نگاه میکرد .

_ شما در ماموریت خودتون موفق شدید ! شما باید سنگ جادو رو به پایگاه برگردونید و آن را در جای مخصوص قرار دهید سپس مرحله اصلی ماموریتتون شروع میشود !؟

بلافاصله جلوی چشم دراکو قصر سفید با شکوهی ظاهر شد که زیر آن با حروف ریزی این عبارت به طور همزمان نوشته شد : محفل ققنوس !!!!

قصر شروع به چرخش کرد و دراکو توانست تمام قسمتهای آن را به خوبی ببیند بعضی از قسمتهای مختلف قصر از جمله درهای ورودی و راهای مخفی با رنگ دیگری مشخص شده بود و تصویر نیز بیشتر از حد معمول بر روی آن قسمتها زوم میکرد در همون لحظه این صدا در گوش دراکو پیچید :
_ شما باید خودتون رو به محفل برسونین ! و سپس وارد محفل شید و از نقشه ها و طرح های آنها ( سفید ها ) با خبر شوید ! شما در مراحل بعد باید بتوانید که از نقشه های آنها سر در بیارید و آنها را خنثي کنید ! بهتره به این موضوع توجه داشته باشید که در نیمه های راه یکی دیگه از جاسوسان ما به شما ملحق میشود ! آدرس محفل : میدان گریمولد _
سپس این حروف به رنگ قرمز بر روی صفحه پدیدار شد :
فعلا همین حد اطلاعات کافیست !اطلاعات بعدی را در حین ماموریت به شما میدهیم !!! موفق باشید

بلافاصله تصویر محفل محو شد و دوباره اتاق کوچک و دلگیر در جلوی چشم دراکو نمایان شد ! دراکو بدون معطلی کلاه رو از رو سرش برداشت و در حالی که تند تند نفس میزد به لارا نگاه کرد . او نیز مانند خودش هراسان شده بود......
------------
امیدوارم که خوب شده باشه . گفتم حداقل حالا که اسم تاپیک ماموریت غیر ممکنه ! ما هم از موضوع های جالب تر استفاده کنیم !!! امیدوارم خوشتون بیاد . در ضمن فکر کردم برای اینکه یکم داستان جالتر شه تصور کنیم که پایگاه محفل در میدان گریمولد یک قصر بزرگه پر از نگهبان و..... ( نگران نباشید به رولینگ نمیگم )
اوه پیتر واقعا متاسفم نهایت سعی خودم رو کردم که کوتاه بنویسم ولی نشد .

-------------------------------------------------
بليز جان!
اين پيغام 5 ثانيه بعد از خوانده شدن به طور خودكار از بين مي رود!
خب پستت كاملا به فيلم ماموريت غير ممكن شبيه بود.مخصوصا قسمت كلاهش.ولي با اين حال خيلي جالب بود.من قبلا هم گفتم كه استفاده از بعضي سوژه هاي كتاب ها و فيلم ها نوشته رو جذاب مي كنه.
خب..خب...غلط املايي زياد داشتي(خونسا؟!) فكر كنم منظورت (خنثي)بوده!!در ضمن روي قسمت اول نوشتت كار نكرده بودي.با نوشته ي من تضاد داشت.اگر توجه كني من نوشته بودم كه دراكو كاغذ رو توي سالن خوند.در حالي كه توي نوشته ي تو اينجوره كه اون بعدا با لارا اونو مي خونه.در ضمن دراكو احساس خطر كرد براي همين رفت توي اتاق.مطمئننا چيزي به نظرش رسيدو ولي خب تو يهو درشون آوردي خيلي راحت!
در كل بايد بگم غير از مشكلي كه توي همين روند داستان و غلط هاي املايي داشتي نوشتت ايرادي نداشت.فضاسازي و ديالوگ هاش خيلي خوب بودن.
جدا آفرين!

پ.ن:حالا خدايش چطوري از اون خونه نمور و تاريك رسيدي به قصر شكوهمند

موفق باشي
پيتر پتيگرو.......ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۵ ۲۱:۵۵:۰۸



Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴
#6

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
- پتريفيكوس توتالوس!
- آخ...احمق مگه نمي دوني اين كاري نمي كنه!
يكي از اينفري ها دراكو را بلند كرده بود و سعي مي كرد تا دست هاش رو جدا كنه.لارا ايستاده و بود و فكر (!) مي كرد.
- براي اينفري ها...ورد مقابله با اينفري ها....آهان....
-ترموكيوس!
آتش از چوبدستي لارا بيرون آمد.چوبش را حركت مي داد و آتش هم اينفري ها را در بر گرفت.لحظه اي به نظر آمد كه آنها قصد ايستادگي و مقاومت دارند...اما سرانجام عقب نشيني كردند.دراكو با صداي تالاپ مبهمي بر روي زمين افتاد.
در حالي كه داشت كمرش را مالش مي داد از جايش برخاست.
-آخ....كارت خيلي خوب بود...چطور به فكر من نرسيد....
لارا جوابي نداد.از كارش بسيار راضي بود.حس برتري شديد را نسبت به دراكو در وجودش مي يافت.سرش را بالا گرفت.چشمانش درخشش خاصي داشتند.
- بيا از اين انباري بريم بيرون.
از توي انباري خارج شدند.سالن همچنان ساكت و تاريك بود.بار ديگر دستي در ردايش برد.مي خواست مطمئن شود كه سنگ جادو هنوز داخل جيبش است.سپس بار ديگر به دراكو گفت:
- خب فكر نمي كنم كار ديگه اي باشه!بهتر بريم.
دراكو با حركت سرش موافقتش را اعلام كرد.به طرف در كلبه حركت كردند.
ناگهان دراكو ايستاد.به چيزي بر روي زمين نگاه كرد.خم و شد و چيزي را برداشت.
لارا كه متوجه دراكو نشده بود اينبار با خشم گفت:
- بيا ديگه.
وقتي جوابي از دراكو نشنيد به طرفش بر گشت.
- مگه نمي خواهي....
دراكو دست لارا رو گرفت و اونو با خودش به گوشه اي برد.دري رو باز كرد و لارا را توي اتاق انداخت و خودش هم نشست.
- اين مسخره....
-هيس!مگه عقلتو از دست دادي؟
-فعلا كه تو....
دراكو با سرش علامت داد كه ساكت باشه.لارا آشكارا از حركات دراكو رنجيده بود.صدايي نمي شنيد و دليل اين كارها رو نمي فهميد...
-اينو ببين.
دراكو كاغذي رو به لارا نشون داد.حيرت در چشمان لارا آشكار بود.حتي قادر به صحبت كردن هم نبود.
دستش را داخل ردايش برد.لوله كاغذ هاي اون و دراكو توي جيبش بودن پس اين چي بود؟
- ولي اينكه....
- آره مي بينم.
بر روي كاغذ نوشته شده بود:
"دره ي گودريك شماره 5" "ماموريت جلبك 2"


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴
#5

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
دراكو درحاليكه هنوز با شك و ترديد به چيزي كه توي دستهاي لاراست خيره شده:نه...ممكن نيست...سنگ جادو؟
لارا سنگ رو توي كاغذي كه اسم و آدرس ماموريت در اون نوشته شده بود پيچيدو توي جيب رداش گذاشت...
- خوب..ماموريت به پايان رسيد...لرد ما رو دنبال اين سنگ جادو فرستاده بود..
دراكو روي يكي از صندلي ها ميشينه:فقط يه هوركراكس؟من منتظر ماموريت سختتري بودم.اين كه كاري نداشت.من به تنهايي هم ميتونستم اينو به دست بيارم...
لارا با خنده:تو تنهايي جرات قدم گذاشتن به اينجا رو هم نداشتي.. حالا بايد بريم.لرد حتما وقتي اينو ببينه خوشحال ميشه..
دراكو در حاليكه چشمهاش برق ميزنه:و پاداش بزرگي به ما ميده...
لارا:هيسسسس...
دراكو با عصبانيت:چرا هيس؟من كه حرف بدي نزدم..خوب گاهي...
لارا دوباره حرف دراكو رو قطع ميكنه:هيسس.ساكت باش...تو هم شنيدي؟
دراكو گوشاشو تيز ميكنه؟چي رو شنيدم؟من داشتم حرف ميزدم.
لارا چوبشو از جيبش در مياره و اونو جلوي خوش ميگيره:يه صداي خش خش شنيدم..احساس ميكنم جز من و تو كسي اينجاس..
دراكو كه دوباره ترس برش داشته بود:خوب..پس چرا عجله نميكنيم و از اينجا بيرون نميريم؟
لارا:نميشه.ماموريت رو بايد كامل انجام بديم...
لارا با دقت به اطراف نگاه كرد...در كوچكي در گوشه اتاق نظرشو جلب كرد..آروم آروم بطرف در حركت كرد درحاليكه سعي ميكرد كوچكترين سر و صدايي ايجاد نكنه...
دستگيره در رو گرفت و آروم درو باز كرد ولي در با صداي جير جير بلندي باز شد و همه زحمتهاي لارا رو براي بي سر و صدا بودن هدر داد.. .
ديگه راه برگشت نبود...
پشت در يه انباري شلوغ و در هم بر هم بود...
دراكو هم همراه لارا وارد انباري شد....و.....بالاخره علت اون همه سر و صدا مشخص شد....
عرض چند ثانيه دهها اينفري لارا و دراكو رو محاصره كردن...و با چشمهاي سفيد و نگاههاي سردشون به اونا خيره شدن....
دراكو:اينفري ها؟من فكر ميكردم اونا طرف ما هستن؟نگاههاي اينا اصلا دوستانه نيست....
لارا:اينا نه..اينه طرف ما نيستن...ديروز از لوسيوس شنيدم كه يك گروه از اينفري ها شورش كردن..احتمالا در اثر يك طلسم اشتباهي اينطور شدن....حتما اينا همون گروه هستن..
دراكو:خوب پس چرا كاري نميكنن؟
اينفري ها حركت ميكنن.. قدم قدم جلو ميان و حلقه محاصره رو تنگ تر ميكنن..
ديگه وقت جنگيدنه....


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.