هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_هان؟ چی میگی؟ چی می خوای؟
پیتر:
_هیچی فقط می خواستم بپرسم اگه کارتون تموم شده اون ماله رو لطف کنید بیاد!
_نخیر تموم نشده! به سلامت!
و در را محکم پشت سرش بست! پیتر یه نگاهی به اطراف انداخت و با خودش گفت:
_خب حتما تموم نشده دیگه! خداییش!
و بعد به راه افتاد تا به طبقه بالا رود. برود تا ببیند اربابش سامانتا کاره دیگری ندارد!

از آن سو در سلول

بلرویچ:
_گرفتمش! بروبچس بریم که خیلی دیر شده!
و در سلول رو باز کرد و همه ریختن بیرون!
جسی:
_ای ول....از اول هم می دونستم سارا بچه پایه ایی! بچه با مرامیه! بچه باحالیه!
رومسا:
_آزادی چه کیفی می ده ها! جای ولدی خالیه!
هدویگ همان طور که پرواز می کرد گفت:
_آره...ولی چقدر بچه ساده اییه! نازی! تا عکس ها رو گرفت رفت! آخی!
بچه های کوچیک که همشون رفتن! حال چجوری؟ برید از ولدی بپرسید چجوری آوردشون! بعد بدونید همون جور هم رفتن!
می مونه اون 4 تا! اونها توی طول سالن به راه افتادن! از این در از اون در گذشتن....ولی هیچ کس رو ندیدن! در آن سو که ولدی دید اونها فرار کردن پرید تو سالن و بلند فریاد زد:
_بی عرضه ها کجایید؟ زندانی ها در رفتن!زود باشید برید دنبالشون!
دید هیچ صدایی نمی آد! یه خرده شک کرد که نکنه سارا سر همه رو زیر آب کرده باشه! بعد چون آدم مثبت اندیشی بود با خودش گفت نه نمی شه! سارا بچه خوبیه! آدما رو الکی نمی کشه!
بعد بهتر دید اون ها رو ول کنه! بعد در اسرع وقت هم یه شکنجه درست و حسابی برای مرگ خواراش راه بندازه! غافل از اینکه اون طرف سارا داره براشون جک می گه و اونا رو سرگرم کرده تا رفقاش در برن!
خلاصه اون 4 تا با آسودگی و آرامش وقتی چوب دستی هاشونو برداشتن!( حالا اینکه چجوری برداشتن برید از ولدی بپرسید! هر جوری که اون ازشون گرفته اونها هم همون طور برداشتن!) از دژ مرگ میان بیرون! البته اونها فکر می کردند که سارا هم اومده بیرون وگرنه اینقدر نامرد نبودن!
یه آپارات و جلوی در محفل!
از آن سو
سارا بعد از اینکه مطمئن شد همه چی ردیفه و وقت کافی بهشون داده تا در برن ناگهان چوب دستی شو در میاره و رو به مرگ خوارا:
_زود باشید.....چوب دستی ها همه رو میز!
اونها هم که فکر می کردن این همه یه بازیه دیگه ست با خیال راحت اونها رو می زارن رو میز و به این حالت میرن می شینن! حالا بقیه داستان رو کسی تعریف میکنه که به احتمال زیاد می گه هیچی نشد!

این داستان ادامه دارد...........................



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۰ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵
از خانه ی ریدل ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
با رفتن سارا از درون زندان ، همه جا را سکوت عمیقی در بر گرفته بود !
سارا و سامانتا ، در اتاقی کاملا مهرو موم شده و در بسته ، با هم صحبت می کردند و پیتر پشت در گوش وایساده بود !
صدایی که به نظر سامانتا می رسید ، گفت :
- آره ! نگران نباش حالشو میگیریم !
- می دونم حالشو میگیریم ، ولی ممکنه خراب کاری کنه ها !
- نه ! فعلا داره ماله کشی می کنه !

صدای قدمهایی تند و بدون توازن به گوش رسید . انگار دو نفر همزمان به در نزدیک میشدند . در با صدای غیژ و غیژ همیشگی ناشی از فرسودگی ، صدایی کرد و باز شد .
چهره ی سامانتا و سارا که در آستانه ی در ورودی ایستاده بودند در حالی که نوری از پشت سرشان می تابید ، سیاه و مبهم دیده میشد . صدایی شنیده نمیشد ، مگر صدای نفس نفس زدن پیتر در اثر کار زیاد !!

سارا به پیتر که از ترس ( ) می لرزید نزدیک شد و ماله را از دستش گرفت . به قیافه ی گیج پیتر نگاه کرد و جواب داد :
- چیه ؟ می خوام برم منم یک کم کارهام رو ماله کشی کنم !!
و با حالتی از پیش تمرین شده ، چرخی زد و به سمت اتاقی ته سالن رفت !
در را پشت سرش بست و صدای سایش کلید در قفل به گوش رسید و بعد ... سکوت .
روی در اتاق نوشته شده بود ، شهر لندن ! ( !!)
پیتر سارا را همین جا ول کرد تا به کارش مشغول شود و با قدمهایی کوتاه و شمرده شمرده ، به سمت طبقه ی بالای خانه ی ریدل ها حرکت کرد .
طبقه ی بالا تاریک بود ولی او راهش را خیلی خوب بلد بود . مدت ها در آن جا بدون نور و گرما مانده بود و هم بدنش به این وضعیت عادت کرده بود و هم تک تک راه های خانه را می شناخت !
به اتاقی رسید که از درز کم بین در و چهارچوبش ، نوری سو سو میزد . نوری که هر لحظه می رفت تا خاموش شود .
با حالتی که انگار تمام دل و جرات خود را جمع کرده بود و سعی داشت این کار را انجام دهد ولی نترسد ، نفسی عمیق کشید و وارد اتاق شد .
در نظر اول نور اتاق چشمش را زد ولی به مرور عادت کرد و رو به مبلی که پشت به شومینه ی اتاق بود تعظیم کوتاهی کرد . ظاهرا تمام نور اتاق از آن شومینه تامین می شد . شومینه ای که نوری قرمز رنگ داشت .

- ارباب ، یک موردی پیش اومده که من باید به شما بگم .
صدایی که بارها و بارها به او دستور داده بود ، ولی همچنان لرزه بر اندامش می افکند ، گفت :
- بگو ... ولی عجله کن . کار دارم .
صدا سرد و بی روح بود .

اندکی بعد ، بیرون در اتاق .

پیتر با چرخشی در را پشت سرش بست و به این فکر می کرد که چگونه به نقشه ی خود برسد .
دوباره به زیر زمین خانه ی ریدل ها رفت . جایی در تاریکی مطلق .
به سمت دری رفت که سارا داخل آن شده بود . خیلی مودبانه (!) در زد و منتظر شد . صدای قدم های شخصی به گوش رسید و بعد ...
سارا با ماله ای به رنگ قهوه ای ( ) ازدر خارج شد و با چهره ای عصبانی به پیتر نگاه کرد ....


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۵:۵۲:۳۳


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سارا به طرف در سلول حرکت کرد. اونجا یه پنجره کوچیک داشت که چند تا میله هم داشت! سارا از اونجا داد می زنه:
_هوی پیتر!! بیا اینجا بینم! زود باش! بدو پسر خوب!
پیتر دوان دوان می آد ولی وقتی به دو متری سلول میرسه می ایسته! خب بچه حق داشته داشته دیگه! می ترسیده دو قدم دیگه بیاد جلو بعد بمیره! سارا میگه:
_بپر برو سامی جون رو صدا کن بیاد! بهش بگو سارا کارت داره! زود باش بینم!
پیتر یه نگاهی به سارا میکنه و بعد با آرامش دور میشه! چند لحظه بعد سامانتا در حالی که بادی به قب قب انداخته بود میاد به طرف اتاق! همون طور که پیتر دنبالش میومد! وقتی به نزدیکی اونجا رسید گفت:
_کی با من کار داشت! زود تر بگه که باید برم! سریع!
سارا میاد تا جایی که سامانتا بتونه اونو ببینه جلو! بعد میگه:
_دیگه سامی جون ما با هم این حرف ها رو نداریم که!
سامانتا تا سارا رو می بینه میگه:
_اِ سارا تو اینجا چی کار میکنی؟ مگه این ماموریت ماله اون 4 تا نبود؟
سارا به این حالت میگه:
_از دست گلای اون داداشته دیگه! میاد تو کار محفل دخالت میکنه! الان من باید کافه محفل باشم! یه دفعه ما رو پروند وسط داستان! این داداشت هیچی.............!
سامانتا یکی می زنه به پیشونیش و بعد رو میگه:
_پیتر؟؟!
پیتر در حالی که داشت دو لا راست می شد و سرشو خم می کرد گفت:
_ارباب امر بفرمایند!
_برو اون کلید ها رو بردار بیار! بده مهمونو توی زندان نگه داریم!
پیتر هم چنان که خم و راست می شد از اونجا دور شد و لحظه ایی بعد با یه کیسه کلید برگشت!!!
سامانتا:
_این دیگه چیه؟ من گفتم یه کلید! نه اینکه بری همه اسراره اینجا رو بریزی رو آب!
بعد با چشم بسته دستش رو میکنه توی کیسه و یه کلید می کشه بیرون!
_آهان همینه!
بعد میاد به طرف در و بازش می کنه! سارا میاد بیرون و میگه:
_ای ول دمت گرم! حیف که الان کار دارم باید برم...بروبچس توی کافه منتظرن! وگرنه میومدن اون آلبومه که قرار بود نشونم بدی رو ببینم!
سامانتا میگه:
_حالا کجا با این عجله؟! بیا بریم یه قهوه ایی چیزی بخوریم! نمی زارم همین طوری بری که!
سارا که خیلی باحال بوده قبول میکنه! کلید رو از توی جیبه سامانتا کش می ره و میندازه برای بروبچس محفل و در حالی که دستشو به علامت دوستی و محبت به گردن سامی آویزون کرده بود از اون جا دور میشن!
در همین هنگام پیتر تنها در این فکر بود که چگونه با عجز و التماس پست آخری رو که زده ماست مالی کند!



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۰ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵
از خانه ی ریدل ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
چه وضعشه ؟ جدا متاسفام برای این تاپیک به این گلی که الان این طوری شده ! قبلا محفلی ها هم چیز بودنا ! خلاصه این طوری نبودن !

-----------------------------------------------------------------------

سارا با هیجان در حالی که آب در لب و لوچه هاش آویزنه ، می دوه طرف کیلید !!
کیلید رو برمی داره ، ولی راهی برای استفاده از اون به ذهن کوچکش نمی رسه !
بلر که احسای می کرده حالا کاره ای شده ، میگه : برین کنار باب ! من معاون محفلم ! من از شما ها واردترم ! برید کنار بوق بوق !
ملت محفلی با حرف شنوی کامل ، کنار میرن و راه رو برای بلر سگکش باز می کنن !
بلر با دقت و کنجکاوی که برای یک محفلی عجیب و خارق العاده بوده و فقط از یک مرگ خوار قدیمی برمیومده ، نگاهی به در می کنه و میگه :
- نچ !! این کیلید ماله این در نیستش ! این ولدی به ما کلک زده !

در همون حال ، صدای فکر کردن سارا اوانز به گوش می رسه ! ( حالا که شده برنامه کودک !! تیریپ آی کیو سان !!! )

بعد از مدت نسبتا" طولانی !

- یافتم ! یافتم !
- هووووم ؟ چی ؟ بگو آفرین سارا ! ما می دونستیم که تو می تونی ! آفرین ! آفرین !
- خب ، بسه دیگه ! حالا بگو ببینم چی کار باید بکنیم ؟
- باید بگردیم ببینم این کیلید ، کیلید کجاست ! شاید این وسط ها بتونیم از سامانتا هم کمک بگیریم !
ملت : سامانتا ؟ اون چرا دیگه ؟
سارا : بماند ، ولی اون به ما کمک می کنه !
ملت که از کمک های سارا خسته شدن و به شدت حس می کنن یکی این وسط داره دو تا نقش بازی می کنه ، میگن :
- برو باب ! سامانتا هم دستش با ولدی توی یک کاسه س ! چی میگی تو ؟

سارا در حالی که سعی می کرد صداش رو بالا نبره ، زیر لب می گفت :
- نه ... من ... اون .... اون چیزه ... اون خو .... اون با من دوسته !

ملت محفلی : چی ؟ این امکان نداره !
سارا : شما از کجا شنیدین ؟ من داشتم زیر لب می گفتم واسه خودم !
جسی از این همه مهارت محفلی ها کف کرده و بعد از مدتی کف کردن ، به سارا میگه :
- خب ، اون چیکار می تونه برای ما بکنه ؟ اصلا اون کی هستش ؟
- اون ... نخواین من بگم اون کیه ! ولی دوسته ! به هر حال ! شما ها می دونین اون خیلی روی ولدی نفوذ داره ها !
ملت به فکر فرو میرن و سارا خوشحال ، از این که تونسته اونا رو بپیچونه ، لبخندی شیطانی می زنه ! این طوری

-------------------------------------------------------------------
پستی ارزشی ، همچون گذشته !

-------------------------------------------------------------------
دوستان محفلی ، چون داره داستان جالب میشه ، خواهش می کنم تا این جا رو با داستان گویی و قصه گویی و این حرفا ادامه دادین ، از این به بعد با این نوع پست ها برخورد میشه .
نا سلامتی این جا خانه ی ریدل هاست .
الان گفته باشم ، نمی خوام بعدا دوباره یک محفلی بی حنبه بیاد و بگه چرا پست من رو پاک کردین ! همونی که ما رو همه جا بی جنبه نشون داد ! خود بی جنبه ش !!
پست با این تیریپ رو پاک می کنم ، ولی با اخطار قبلی !



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
خاله جسی بقیه داستان رو تک نفره این طور تعریف میکنه:
_خلاصه ما اومدیم که دیگه بیاییم بریم در بریم که دیدیم اینجاییم! البته حالا من نمی دونم شماها از کجا اینجا اومدید و این ولدی کچل چجوری شما ها را اغفال کرده بیایید اینجا ولی خب بهر حال جای باحالیه!
سکوت اتاق رو فرا گرفته بود!
در آن سو در اتاق ولدی!
ولدی در خواب بود! خواب یک راهروی تاریک را می دید که به یه در منتهی می شد. بار ها این خواب را دیده بود ولی هیچ بار نتوانسته بود از آن در بگذرد!
ناگهان صدایی از درون خوابش گفت:
_تو نمی دونی اینجا کجاست؟ خب چون چند تا طلبت بود من این بار بهت می گم کجایی! اینجا خونه مک گونگال ایناست دیگه!
و بعد این بار ولدی جلو می ره و می بینه که روی در اسم مینروا نوشته شده! با دیدن این اسم شروع میکنه به گریه کردن و بعد از چند لحظه تشنج می کنه و بعد یه دفعه از خواب می پره!
میبینه چند تا از مرگ خواراش به این حالت بالا سرشن. اون که دید الاناست ضایع بشه قضیه، داد زد:
_شماها چرا بالا سرمنید؟ زود باشید برید...برید هواستون به اون اسیرا باشه که یه دفعه در نرن!
مرگ خوارا هم چنان به این حالت . ناگهان مونتاگ می گه:
_ارباب داشتی تو خواب عله عله می کردی! موضوع چیه؟
سامانتا هم که اصلا از چیز هایی که از ولدی در خواب شنیده بود خوشش نیامده بود جلو آمد و گفت:
_چشمم روشن! چیزای جدید می شنوم! مینروا دیگه کیه؟
بعد چوب دستیشو بر می دوره و میزاره زیر حلقومه ولدی! ولدی دست پاچه میشه و میگه:
_هیچ کس! به جون سامی جون هیچ کس! تو رو خدا! راس میگم اون چوب دستی رو بزار کنار!
سامانتا نگاهی مرموزانه به ولدی میندازه و میگه:
_اینم ببرینش بندازید پیش همون محفلی ها! تا حالا من این همه رفتم براش خواستگاری! دخترای خوب یکی از یکی بهتر اون وقت این برای من مینروا مینروا میکنه! خجالتم نمی کشه!
مرگ خوارا اطاعت می کنن! در سلول باز می شه و ولدی رو پرت می کنن تو همون اتاقه!
ملت حاضر:
ولدی کم نمی آره می گه:
_جمعتون جمع بود گلتون کم بود!
هیچ کس هیچی نمی گه! ناگهان سارا از جا بلند میشه و میگه:
_جمعمون جمع بود کچلمون کم بود ! نه بچه ها؟ حالا زود باش اون کلید رو رد کن بیاد! وگرنه تو که می دونی من می تونم یه جوری در اون صندوقه که پر از چوب دستی رو هم باز کنم!
ولدی باز هم کم نمیاره و میگه:
_نه من نمی دم! هر کار خواستی بکن!
سارا جدی میگه:
_خیله خب باشه! خودت خواستی!
ناگهان بلرویچ بلند می شه و میگه:
_دوستان عزیز! اینجوری نمی شه که! ولدی هم مثل ما! اما می تونیم یه کاری بکنیم! یه معامله!
بعد عکس های مک گونگال رو از جیبش در میاره و میگه:
_ولدی جون من این ها رو بهت پس بدم تو هم باید بزاری ما از اینجا بریم!
ولدی تا عکس ها رو می بینه جو گیرز می شه و میپره عکس ها رو از تو دست بلرویچ می قاپه و میگه:
_باشه...باشه....من شما ها رو از این جا می برم بیرون!
ناگهان در سلول باز می شه و سامانتا داد می زنه:
_بی خود! تو به چه اجازه ایی اینومی گی! ببریدش!
ولدی رو میان تو ببرن ولی به محض اینکه ولدی داشته می رفته چون بچه نامرد نالوتی و بی مرامی نبوده یه کلید براشون میندازه و بعد می برنش!



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
خب
به عنوان ناظر اینجا میتونستم گیر بدم که اینجا که شکنجه گاه هست باید پستای ایفای نقشی زده بشه که در این مکان اتفاق میفته!!!
ولی خوب دوستان محفلی اینجا رو کردن مکانی برای تعریف قصه های کودکانه!!..........خب میتونستم گیر بدم و همه پستا رو پاک کنم...نظر شخصی من این بود بهتر بود این پستا جای دیگه زده میشد

ولی چون نمیخوام بگن ولدی کم اورد!!!.....
-----------------

ادامه پست ماموریت محفل!!


لرد بلر ویچ:اره بچه گلم!...ولدی کچل از اینکه نامه های خصوصیش و عکساش لو رفته بود حسابی عصبی بود..............

هدویگ:در همون حال که داشتم چوبدستیمو با نوکم فشار میدادم!!..با دو بالم دو تا مرگخوارو کله هاشونو زدم به هم!! ..............

سارا اونز:بچه های قشنگم!!ولدی قیری کچل داشت با من دوئل میکرد که از ترس من چوبدستیش افتاد رو زمین ...........

رومسا:عزیزای دلم!ولدی کچل که از همه ما ترسیده بود رفته بود توی کمد قایم شده بود و قایم باشک بازی میکرد..اما رومسا اونو پیدا کرد و گفت ساک ساک!! ....................

یهو در اتاق باز میشه و سامانتا خشمگینانه به همه محفلیهایی که توی شکنجه گاه اسیر شده بودند نگاه میکنه و فریاد میزنه:ساکت!!........یکی داستان تعریف کنه بقیه گوش کنن!!!سرمون رفت از بس با هم داستان تعریف کردید!!

همه محفلیها:

در همون حال مونتاگ وارد میشه
سامانتا رو میکنه به مونتاگ و میگه:همش تقصیر توئه!!...اگه طلسم شکنجه دستجمعیتو درست اجرا کرده بودی!! اینا هم اینجور نمیشدن!!

سامانتا بعد از گفتن این حرف از اتاق خارح میشه

مونتاگ تو این فکر هست که اگه یه بار دیگه طلسم رو اجرا کنه شاید اینا از قصه گفتن دست بردارند!!!

بنابراین سعی میکنه یه بار دیگه طلسم رو اجرا کنه ولی هیچ اتفاقی نمیفته و اینا باز در حال تعریف قصه هستند!!!

مونتاگ بار دیگر طلسم ضد غیب شوندگی روی محفلیهای اسیر انجام میده و سپس در رو میبنده
نگاهش به کشویی میفته که تمام چوبدستیهای اعضای محفل توی اون کشو نگهداری میشد
به طرف کشو میره و مطمئن میشه که درش قفل باشه
سپس از زیرزمین خارج میشه


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۱۹:۲۲:۱۵

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




دامه پست مامورت محفل!
__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__

همین موقع که خاله جسی داشت اوج هیجان و زرنگی محفلی ها رو تعریف میکرد یکی از بچه ها که ته اتاق چهار زانو نشسته بود و میلرزید گفت:
خاله اجازه ؟
جسی که رشته ی داستان از دستش در رفته بود ، ولی همنچنان لبخند میزد گفت: چیه نانازم؟؟؟
بچه : من برم بیرون !
جسی که فهمیده بود بچه مشکل داره گفت: آره ولی زوده زود برگردیا ، باشه ؟؟
خب بچه های گلم کجا بودیم؟ هر کی بگه یه اشکولات بهش میدم !
یکی از دخترا دستش رو بلند کرد و گفت: آله من بلتم ، ولدی کچل داشت از حموم میومد بیرون و شما ها داشتین در میرفتین !
جسی که از هوش بچه ای به سن او که 1 سالش بود به وجو اومده بود دستش رو توی جیب رداش کرد و گفت:
بیا خاله بینم واسه تو ، بخور گوشت شه تنت
جسی: اهم ..اهم .... آره خوشگلای من همین که صدای آب قطع شد دوستان محفلی ما چست و چابک مدارک و نامه هایی که از اتاق ولدی کچل پیدا کرده بودند رو جمع کردند و نرم و نازک پشت پنجره ای که رو به دیوار بود قرار گرفتند .
یکی از پسرا پرسید: واااااااااای خاله چجوری جا شدن؟؟؟
جسی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
واستا خاله میگم حوصله کن! ... دوستای محفلی به ترتیب لباس همدیگرو گرفته بودن و به پنجره آویزون شده بودن ، یعنی به ترتیب عمو بلرویچ ، خاله رومسا و بعد از اون جسی ! ... هدی کوچولوی ما هم که در فاصله ای کمتر از 1 متر از ما بال بال میزد به طوری که ولدی کچل اونو نبینه!
غیییییییییژژژژ ... غییییییژژژژژ
صدای باز شدن در حموم ولدی به گوش رسید ، همین موقع بود که عمو بلر که داشت قدرت زیادی رو تحمل میکرد گفت:
هدی بپر یه نگاه بنداز ، سریع باش!
هدی در حالی که داشت موبایلش رو خاموش میکرد کمی اوج گرفت و از پنجره ی دربه داغون و مخروبه نگاهی یه چشمی به داخل اتاق کرد و صحنه ای را دید که درکش برای جغد (؟) کمی دشوار بود!!!
خب بچه ها جونم برایتون بگه که ولدی کچل داشت با تی و شیشه شور 4 تا دونه از موهاشو آب و جارو میکرد !
بچه ها:
نمیدونیم گلهای من وقتی هدی کوچولو این صحنه رو دید مثل شما چشاش گرد شد و از سر و صورتش کف و خون با هم می ریخت!
ولدی کچل این مرد مرغ عشق نمای ما جلوی آینه ایستاده بود و داشت با تی ه گندو و خرابش داشت ، موهای کمش رو مدل تیفوسی میکرد و در حالی که به شدت احساس خوشتیبی میکرد و تو خودش رو توی آینه (براد پیت ) میپنداشت زیر لب میخواند:
عاشقم من ، عاشقی بی قرارم ... کس ندارد خبر از دل زارم !
آرزویی جز تودر دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم ... بر تو پایبندم
از تو وفا خواهم ... تا به تو پیوستم
و.......
هدی بی بی سی داستان جذاب ما که از درد گوش گرفته بود سریع میاد پیشه عمو بلر و میگه:
باب این ولدی پاک زده تو سرش ، دیوونه است!
و دوباره صدای غیییییییژژژژژژ..غیژژژ
بچه ها: کجا رفت؟؟؟
جسی که کم کم داشت دستش شل میشد گفت:
مثل اینکه رفته بیرون ما هم بریم دیگه مردم بابا اینجا بوی موش مرده میده تازه کلی زالو هم داره
هدی کوچولو سریع میره پشت پنجره و میگه:
هی بچه ها نگاه کنین ولدی کچل در حالی که شیشه ی زرد رنگی دستش رفت بیرون .
رومسا که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
هدویگ جان من برو ببین اگه دور شده ما گورمونو گم کنیم دارم فلج میشم
بچه ها حالا فکر کنین عمو بلر چقدر باید و وزن رومسا و جسی رو تحمل کنه تا زمانی که دوباره برن محفل .
هدی به سرعت جت رفت از در بیرون رفت و دوباره برگشت و با تک سوت بلبلی بچه ها اومدن دوباره توی اتاق و در حالی که آه و ناله میکشیدن از دالانه زیر تخت ولدی کچل رفتن بیرون .
هنوز چند دقیقه از رفتنشون نگذشته بود که صدای فریاد های ولدی همه جا رو احاطه کرد !
بچه ها میدونین چی شده؟؟؟؟؟
بچه ها : نــــــــه!!!
خاله: خب ملوسک های من ولدی کچل داستان ما فهمیده که نامه های نیست دیگه داشت سر خدمتکاراش داد میزد و اونا رو شکنجه میداد.
در همین حال که خاله داشت آب میوه ی خودش رو میخورد صدای تق تق در اومد .
جسی : بفرما عزیزم !
در باز شد و اون پسر کوچولویی که رفته بود بیرون بعد از گذشت 37 دقیقه وارد اتاق شد.






Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آره خوشگلای من! داشتم براتون می گفتم! بلر که من از اول هم بتون گفتم باهوش مایل که تاگوارتزی بوده یه چیزی پیدا می کنه!
رومسا و جسی به طرف بلر خیز برداشتند!
_کو؟ کجا؟ چیه؟ ببینیم!
بلر یه ظرف پر از سوسک رو بیرون کشید! رومسا و جسی از ترس تو دلشون جیغ کشیدن و خودشونو به عقب کشیدن!
کم کم یه صدایی از حموم شنیده می شد. در ابتدا اونا فکر کردن الاناست که ولدی بیاد بیرون یا می خواد بیاد بیرون یا قصد داره بیاد بیرون و یا الان تو فکرشه که بیاد بیرون! اما بعد وقتی یه ذره گذشت دیدن خبری نیست هدویگ رو فرستادن جلو که بره ببینه چه خبره و این صدا از کجاست!
هدی چشاشو نیمه باز میکنه و میره یه سر گوشی آب می ده! بله....می بینه که ولدی داره به یاد قدیما آواز می خونه!
_وقتی نفس تو سینه با اسم تو می شینه...بر پای زنده بودن برای من همینه! قطره قطره چکیدم از گرمای نگاهت...لحظه لحظه منتظر بیا که نشستم چشم به راهت! وقتی نیستی......دنیا برام زندونه! قبل عاشق بی تو شده دیوونه!
بعد یه حرکت تکنو می ره و شروع میکنه به ایتس...ایتس کردن!
هدی:
بعد شروع میکنه به خوندن یه آهنگ غمگین:(البته قدیمیه...باید بلد باشید بخونید!)
_چرا سفر رفتی؟....که بی خبر رفتی!...
اشکم را چرا ندیدی؟...از منزل چرا گریزی؟!!
تو از من چرا کشیدی؟....که پیش چشمم بر دگر رفتی؟!
بیا به بالینم!...که جان مسکینم!
تا به غم دلم ندارد....جز بر تو نظر ندارد!
جان بی تو ثمر ندارد!....مگر چه کردم که بی خبر رفتی؟!!
چه قصه ها تو از وفا گفتی با من..............
و عزیزان بعد ولدی شروع می کنه گریه کردن!
هدی:
بر می گرده پیش بلر و بقیه و داستان رو براشون تعریف می کنه! اونا بعد از اینکه کلی می خندن و بعد از اینکه قیافه ولدی رو تو این سن و سال با یه آهنگ و یه شعر اکسیژن خوندن تصور میکنن، میرن سر وقت اون ظرفه!
_خب ما اینجا چی داریم؟؟ یه ظرف پر از سوسک های عاشقانه!
بعد چوب دستی شو در میاره و بدون توجه به قیافه های سه در چهار متعجب ذره بین گونه دقیق شده شاکی یه ورد می خونه و سوسک ها میشن نامه!
ملت:
رومسا می گه:
_ای ول...دمت گرم بلر! خوشم می آد بچه تیزی هستی! باید برای این ولدی هم یه دو سه جلسه بزاری یادش بدی این کارا رو!
بعد از جاش بلند میشه و می ره به طرف همون کمده و ادامه میده:
_بهتره چند تا از این عکس ها رو هم برداریم! بریم یه ذره با بچه ها بخندیم!
و بعد دست می بره که چند تاشو برداره که یه سایه ایی از طرف حموم روی دیوار نمایان میشه!
بلر:
_فکر می کنم یکی داره میاد!
ملت:
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۱:۰۹:۱۵


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۳:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
ادامه پست مامورت محفل!

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***
خوب بچه های گلم! عزیزای دلم! آروم بشینین تا بقیه ی داستان عشق ناکام ولدی کچلو براتون تعریف کنم...
بلاخره بعد از صحبت های مفصلی که بین اعضای محفل صورت گرفت؛ ( که البته با سر وصدایی که عمو هدویگ راه انداخته بود ، صدا به صدا نمی رسید!) تصمیم گرفته شد تا رومسا ، جسی و هدویگ ، به سرپرستی عمو بلرویچ مخفیانه به اتاق ولدی کچل برند و 106 تا نامه ی باقیمانده رو پیدا کنند!
یکی از بچه ها که به شدت مجذوب داستان شده بود، در حالی که نزدیک بود از روی مبل پرت بشه پایین، خودشو بیشتر به سمت خاله رومسا کشید و با هیجان پرسید:
- یعنی خونه ی ولدی کچلم یه جایی تو همین محله های هاگزمیده؟!
- بشین سر جات بچه الان میفتی! خوب البته رسیدن به خونه ی ولدی اینا کار آسونی نبود، ولی چون قبلا جغد شجاع ما اونجا رو ردیابی کرده بود، کارمون زیاد سخت نبود...
خاله رومسا قبل از این که یکی دیگه سوالی بپرسه به سرعت گفت:
- حالا شما کاری نداشته باشید که هدویگ چه جوری اونجا رو پیدا کرده بود!
باید بگم محله ی ترسناکی و کثیفی بود! که البته اصلا از ولدی بعید نبود که همچین جایی زندگی کنه!
خونه ی ولدی اینا، ته تاریک ترین ، باریک ترین، کثیف ترین، و صد البته ترسناک ترین کوچه های هاگزمید قرار داشت. دیوار های رنگ و رو رفته و بلندش، تو سیاهی شب وحشتناک تر از وقت دیگه ای به نظر می اومدند و از بین پنجر های متعددش که همگی در سکوت و تاریکی شب محو شده بودند، فقط یکی روشن بود که اون هم در بالاترین نقطه ی خونه قرار داشت.
رومسا لبخندی تحویل چهره هایی وحشت زده ی مقابلش داد و بعد از کمی مکث ادامه داد:
- بلرویچ، هدویگ، جسی و رومسا که سعی می کردند محیط ترسناک اطرافشون رو نادیده بگیردن و فقط به ماموریتشون فکر کنند؛ چهار تایی با هم نوک چوبدستی هاشونو روشن کردند تا بهتر همو ببینند و کمی روحیه بگیرند!
هدویگ گفت:
- ما نمی تونیم هر چهار تایی به اونجا برسیم، بهتره اول من برم یه سرو و گوشی آب بدم، بعد شما ها رو خبر کنم.
بهتر از این هم راهی نبود؛ در نتیجه، جغد شجاع ما، برای دومین بار در طی یک ساعت، پرواز کرد تا اتاق ولدی رو دید بزنه...
برخلاف دفعه ی قبل، این بار هیچکس در اتاق نبود. حتی شیشه شور تی زمین شور جلوی آینه ی ترک خورده هم دیگه سر جاشون نبودند. هدویگ که خیلی مشکوک شده بود، نزدیک تر رفت و از سعی کرد تا از قسمت بالای پنجره که شکسته بود، وارد اتاق بشه. چون این بار دیگه پنجره باز نیود!
هدویگ آروم و بی سر و صدا، در حالی که که سعی می کرد به تار عنکبوت های هزار ساله ی روی دیوار نخوره، شروع کرد به تحقیق و تفحص در اتاق کوچیک و نمور ولدی!
صدای شر شر آبی که از اتاق بغلی نشون می اومد، نشون می داد که ولدی برای اولین و آخرین بار در سال به حموم رفته و خوب! البته دلیلی غیبت شیشه شور و تی هم توجیح می شد!
هدویگ از فرصت غیبت ولدی استفاده کرد و و به زحمت پنجره ی اتاق را باز کرد، تا بقیه بتوانند از طریق جاروهاشون بالا برند و وارد اتاق بشند.
آره بچه های گلم! بلاخره چهار محفلی شجاع ما موفق شدند تا وارد اتاق بشند.
رومسا و جسی در حالی که به شدت مواظب بودند تا به تار عنکبوت ها نخورند و به طور اتفاقی! پاشون رو روی لاشه حیوانات مرده و پوست مارهای کهنه و قدیمی نزارند، مشغول بررسی تنها کمد رنگ و رو رفته ی اتاق شدند که دست بر قضا، با هیچ طلسمی هم قفل نشده بود.
هدویگ و بلر هم مشغول گشتن زیر تخت خواب و بالای کتابخونه و بقیه جاها شدند.
اگر بدونید دلبندای من! در کمد که باز شد، جسی و رومسا مجبور شدند برای این که از جیغ زدن خودشون جلوگیری کنند، جلوی دهنشون رو بگیرند. مبادا که ولدی از حضور اونها در اتاق با خبر بشه!
عکس های قدیمی، همه جای کمد چسبونده شده بودند. و شخص مجهول الحالی! عضو ثابت و همیشگی عکس ها بود.
در همین لحظه،فریاد شادی بلرویچ که داشت زیر تخت روجستجو می کرد ،جسی و رومسا رو که از دیدن اون عکس ها خشک شده بودند به خودشون آورد.
- پیداشون کردم...



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




ادامه ماموریت محفل ، پست هدویگ

*×*×*×*×*×*×*×*×*×*×*×*×*×

بچه های گله من داشتم میگفتم که هدویگ در حالی که از دست آنیتای شیطون و یکی یه دونه ی دامبل بالا و بالا میپرید یه دفعه بال سمت چپش خورد به شونه ی گرون قیمت بلرویچ و پرت میشه پایین !
یکی از بچه ها که چشماش از هیجان چپ شده بود پرسید:
_ بعد چی شد عمو؟؟
عمو دستی به موهاش که به مناسبت جام جهانی آلمانی زده بود میکشه و میگه:
_ گاماس گاماس ، عجله کار ولدی کچله جانم
عمو ادامه میده :
همینطوری که آنیتا ی موگولی مگولی داشت ، هدی کوچولو رو میزد ، بابا دامبل اومد تو ، آخه میدونی چرا؟.... چون خیلی سرو صدا راه افتاده بود حتی مامان بلک من بیدار شده بود و جیغ بنفش متالیک متمایل به سبز میکشید .
آره گل های من ، تازه ماجرا با اومدن بابا دامبل شروع شد ، همین که دامبل اومد تو و این اوضاع قاراشمیش رو دید سریع چوبدستیش رو در آورد و با ورده (؟) همه چیزو ظرف دو سوت و نیم مرتب کرد !
اونوقت رفت طرف هدی و گفت :
بیا بیا دون بخور ... هدویگ هم بال بال زنان اومد روی صندلی دامبل نشست و بعد از اینکه پیشبندش رو در آورد و از توی همون جیبی که موبایل توش بود نامه رو بیرون کشید و به دامبل داد.
دامبل که از مجهز بودن هدی دچار شگفتی شده بود گفت:
_ کسی از جریان این نامه خبر داره؟
هدی که انگار سالها در سوء تغذیه بسر میبرد و تند تند به دانه ها نوک میزد گفت:
_نــــه ، فقط سر راه یکی به اسم شادمهر عقیلی تل زد بهم ، منم چون دلم نمیخواد مردم پس فردا پشت سرم حرف در بیارن که با غیر مجازا میگرده جوابشو ندادم ، البته شک کردم یکی از مرگخوارا باشه که میخواد منو خر کنه ،منم تلم رو قطع کردم تازه اس ام اس هام رو هم جواب ندادم نکنه دیر برسم به محفل و خبر سوخته تحویل بدم !
بچه های نازم چشمتون روز بد نبینه ، جغد ملوس قصه ی ما اونقدر حرف زد و تعریف کرد تا همه خسته شدند و لالا کردند .
ولی انگار از لالا کردن هم شانسی نداشتن چون جسی و رومسا جون با صدای تق تق در اونارو بیدار کردن .
بابا دامبل خمیازه ای به مدت 1 دقیقه کشید و گفت:
هدی جان شما خسته شدی برو استراحت کن بقیه ی کار هارو بسپار به بچه های دیگه .
در همین حال بود که هدی به حرف بزرگترش گوش داد بعد از اینکه آخرین دونه که زیر جاروی آنیتا بود رو خورد و از آشپزخونه رفت بیرون تا یه کوچولو بخوابه ، البته اول باید مسواک کنه بعد لالا.

بعد از رفتن هدی ناقلا ، برو بچز محل دوره میز نهار خوری نشستن تا از این نامه اطلاعاتی بدست بیارن .
بابا دامبل با احتیاط نامه رو بررسی و سپس یواش یواش باز کرد .
عمو بلر که کنار دامبل نشسته بود و از ساده بودن نامه ای که از دست ولدی کچل در رفته بود شک کرده بود گفت:
_ چه جلب
وقتی که همه در فکر بودن خاله رومسا میگه:
به نظر شما این تنها نامه هست؟؟؟
جسی جون بشکنی میزنه و در جواب رومسا میگه:
مطمئنن باید تعداد زیادی از این نامه ها باشه که مک گونگال برای ولدی کچل میفرستاده و یا برعکس !
دامبل :هوووم چطور؟؟
به پشت پاکت نگاه کنین نوشته 107 ، جسی این دختر کنجکاو پاکت رو بلا برد تا عمو بلر و دامبل ببینن
عمو بلر دستی به پشت موهایش که نیروی تمرکز به اون میداد میکشه و رو به دامبل میکنه و در حالی که میخندید میگه:
میبینم که زده رو دستت دومبول ، میخوای بریم کله نامه ها رو پیدا کنیم بعدش میتونیم کلی با بچه ها تخمه بکشیونیم و بخندیم .
خاله جسی و رومسا که از شدت خنده اشک توی چشماشون حلقه زده بود با هم گفتند:
ماهم میایم !
همین موقع بود که هدویگ کوچولو دوباره میاد تو آشپزخونه و میگه:
نامردین اگه جایی برین و منو نبرین !
خب بچه ها برین یه کمی بازی کنین منم برم آب بخورم بعدش بیاین بقیه ش رو براتون میگم ... باشه عزیزان من؟؟؟
بچه ها به طرز انسانهای جنگلی از اتاق بیرون رفته و بین راه خطاب به ولدی کچل میگفتن :
آهای خوشگل تر از پریا ... یه وقت توی کوچه نریا ... بچه های کوچه دزدن .... نامه های تو رو میدزدن

**&**&**&**&**&**&**&**&**&**&**&**&**&
ببخشید اگه زیاد شد





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۲۰:۳۰:۲۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.