هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
این قسمت سوم و آخر رفتن من به شهربازیه.بعد از این قسمت من دوباره به خوابگاه بر می گردم تا در کنار دوستان لحظات خوشی رو سپری کنیم!!!می دونم که برای این قسمت لحظه شماری می کنید!پس بیشتر از این منتظرتون نمی ذارم!یه توضیح هم برای آخر این داستان دارم که بعد از اتمامش می نویسنم.
____________________________________________________________________
راهمو تو راهرو ادامه دادم.به سمت پنجره طبقه هفتم رفتم و شروع به پرواز کردم و به طرف جاده ای که هاگوارتز رو به هاگزمید وصل می کرد به راه افتادم.
همینطور که بالای محوطه مدرسه پرواز میکردم چشمم به چیزی افتاد!مریدانوس اون پایین داشت نقشه بزرگی که روی زمین پهن کرده بود رو بررسی می کرد و با قلم پرش جاهایی رو علامت می زد.این دفعه بر خلاف همیشه از قضیه "هر جور عشقته"* استفاده نکردم و وقتی اون بالا رو نگاه کرد گذاشتم منو ببینه!چون می دونستم بچه بامرامیه و به کسی چیزی نمی گه!
من با همون قیافه جغدی لبخندی نثارش کردم و اون هم پس از زدن چشمکی دوباره خودشو با نقشه مشغول کرد.
به راهم ادامه دادم و از محوطه مدرسه خارج شدم.هاگزمید بهم چشمک می زد!
نفس من:چی گفتی؟یه بار دیگه بگو!
من:هاگزمید بهم چشمک می زد!
نفس من:از کی تا حالا دهکده هم چشمک می زنه؟
من:خره مشکل از توه که نمی دونی ادبی نوشتن یعنی چی!می دونی تشخیص چیه؟
نفس من:نه!
من:پس چماقیوس!!!
نفس من:
داشتم می گفتم...انگار هاگزمید از اول صبح منتظر بود تا من برم اونجا.ولی بنا به دلایل مزخرفی تا حالا نتونسته بودم به اونجا برسم!
حس پیاده روی نبود پس تغییر شکل ندادم و همونطور به پرواز به سمت هاگزمید ادامه دادم.ولی توی راه چیزی نظرمو جلب کرد!یه ققنوس روی یه درخت نشسته بود و داشت با یه چیزی ور می رفت!
جلوتر رفتم و ظاهر ققنوس رو بررسی کردم.اشتباه نمی کردم!این ققی خودمون بود!
_به به!!!سلام داش ققی!
*سلام هدویگ.خوبی؟
_ای هستیم!چی کار می کنی؟اون چیه باهاش ور میری؟
*چی؟از چی حرف می زنی؟
ققنوس سعی در پنهان داشتن اون شیء از من داشت.ولی تلاشش بی فایده بود!
_همونی که پشتته!
*آهان!این؟هیچی!
_بگو چیه دیگه!
*منوی مدیریته!وقتی کوییرل داشت تو هاگزمید راه می رفت از دستش قاپیدمش!
_مااااااااااا!!!ایول!منو ناظر می کنی؟
*تا پنج دقیقه دیگه نظارت جغد دونی رو می دم به تو!بزار کار باهاش رو یاد بگیرم!بعدش همه چی ردیفه!
_ایول!پس من برم تو به کارت برس!با اجازه!
*خداحافظ!کوییرلو دیدی بهش نگی من کجاما!
_اوکی!(این اوکی رو بنا به درخواست شخص شخیص مریدانوس توی این پست گذاشتم!وگرنه جاش اینجا نیست!)
از ققی جدا شدم و به راهم ادامه دادم.بالاخره پس از مدتها انتظار به هاگزمید رسیدم.یه راست به سمت شهربازی حرکت کردم.ولی توی راه چیزی نظرمو جلب کرد!کوییرل به سرعت از این کوچه به اون کوچه می رفت و دنبال چیزی می گشت!
_سلام پرفسور.چیزی شده؟
"سلام.نه!چیز خاصی نیست."
_دنبال ققنوس می گردید؟
"تو از کجا فهمیدی؟"
_اونش مهم نیست!من اونو اونور هاگزمید طرف اون کوهها دیدم!(دقت کنید که این مکانی که من گفتم حدودا 5 کیلومتر با مکان واقعی ققی فاصله داره!)
"ممنون.پس من برم دنبالش.خداحافظ"
_باشه.خداحافظ!
و دوباره به راهم ادامه دادم.پس از پیمودن راههای پر پیچ و خم!!! به در شهربازی رسیدم.
_ماااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!این چرا بسته است؟
روی در کاغدی چسبونده بودن.به سمتش رفتم و شروع به خوندنش کردم.

بخاطر فوت پدر دروازه بان تیم مکزیک شهربازی به مدت سه روز تعطیل می باشد!!!

_
همونجا جلو در شهربازی موندم تا آفتاب غروب کنه و به سمت خوابگاه برگردم.(این تیکه ها رو با دور تند رد می کنم چون اگه بخوام توضیح بدم پستم خیلی طولانی می شه!)
بعد از غروب آفتاب به سمت هاگوارتز به راه افتادم و راس ساعت 23 به مدرسه رسیدم.به سرعت به سمت پنجره طبقه هفتم رفتم و از اون داخل شدم.راهرو رو با سرعت رد کردم و در خوابگاه رو از شدت عصبانیت محکم باز کردم!...
___________________________________________________________________
خوب دوستان اینم از داستان فی الکف ماندن من!من آخر داستان رو آماده بهره برداری گذاشتم.یعنی هر کسی که دلش خواست اعم از دختر و پسر می تونه از این تیکه آخر برای رسیدن به مقصودش استفاده کنه.همونطور که می بینید من آخرای جشن به خوابگاه رسیدم.می تونید از ورود من استفاده بهینه بکنید.و می تونید نکنید!خود دانید!
در ضمن طبق نقشه ای که اصلا کشیده نشده من یه اشاره ای به مریدانوس کردم تا شاید بخواد از دیدن من یه استفاده ای بکنه!امیدوارم کمکی کرده باشم!
دیگه حرف بسه!با اجازه!
هدویگ ، جغد مانده در کف(بر وزن سوار بر اسب!!!!!!)




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با ترديد به اطراف و سپس به دوربين در دستش نگاهي افكند. كاش مي توانست دوربين را به كس ديگري واگذار كند و از زير بار اين مسئوليت خطرناك رهايي يابد اما مشكل آن بود كه با اين كار نيز همان مي شد كه اگر دكمه را فشار مي داد!
نفسش را در سينه حبس كرده بود. آرزوهاي دست نيافتي در ذهنش به دوران افتاده بود. اي كاش دوربين را نگرفته بود و آن به زمين بر خورد مي كرد و مي شكست!!!!!!!!!!
اما اكنون اين تصورات هيچ سودي نداشت. فكري شيطاني در ذهنش شكل گرفت.
" از اونها فيلم بگير...بعدا مي تواني دل جسي را نرم كني...اون يه دختره و زود سر عقل مياد...زود باش...زود باش... دوستات منتظرن! "
سرانجام تصميم خود را گرفت. قيافه هاي دختران را نشانه گرفت و دستش را پيش برد تا دكمه را فشار دهد. پسران با پيروزي و جسي با نا اميدي به استرجس خيره شده بودند. بروي لبان استرجس لبخندي شيطاني و خبيثانه نقش بسته بود. و بالاخره دكمه را فشار داد. اما چراغ مربوطه روشن نشد. با ديگر اين كار را تكرار كرد اما باز هم هيچ اتفاقي نيافتاد. استرجس دوربين را پايين آورد و نگاهي به بيل و دارن افكند. دوربين كار نمي كرد!!!!!
لوييس و بقيه به دارن خيره شده بودند تا دليل اين اتفاق را بفهمند.دارن با اين حالت گفت:
_ نمي دونم چش شده! شايد ضربه ديده...شايد هم اثر طلسمي باشه كه به دستم خورده....نمي دونم!
بيل كه اكنون به سوي دختران نگاه مي كرد گفت:
_اثر معجون چند دقيقه مي مونه؟! فكر مي كنم ديگه فرصتي نمونده!
لوييس گفت:
_درسته... الان هاست كه حالشون خوب شه! بچه ها بهتر نيست فرار كنيم؟
جسي كه زيركانه مي خنديد گفت:
_چرا...بهتره در بريد وگرنه هر چي ديديد از چشك خودتون ديد! روشنه؟؟
و جمله ي آخر را با فرياد به زبان آورد. دختران بيهوش شده بودند و استرجس مانند كساني كه يه پارچ آب يخ بروي سرشان خالي كرد باشند به جسي مي نگريست كه اكنون او را هم از دست داده بود و ديگر حامي نداشت تا از شر نقشه هاي دختران در امان بماند. " خداي من حالا بايد چي كار كنم؟ اولين نفر حتما منم...يكي به دادم برسه! "
اين را در خيال گفت و بروي زمين نشست! دختران كم كم به هوش آمده و از جاي خود بر خواستند. يعني چه چيز اكنون در انتظار پسران شكست خورده بود؟



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
دارن در حالي كه مي خواست دكمه ي Record دوربين فيلمبرداري بوقي شكلش را فشار دهد اشعه ي زرد رنگي به دستانش بر خورد كرد كه دوربين فيلمبرداريش را چند متر به هوا فرستاد .
لوييس كه اصلا نمي خواست نقشه اش خراب شود با سرعت به طرف دوربين حركت كرد.
دنيس و بيل راه جسيكا را كه با خشانت طلسم مي فرستاد را گرفتند.
لوييس دوربين را گرفت ولي هنگام گرفتن دوربين پايش به عروسك دنيس گير كرد و نقش زمين شد.
دوربين دوباره چرخان به پرواز در آمد.سرانجام پس از چند بار چرخش در هوا به طرف استرجس فرود آمد. او نيز با يك حركت آكروباتيكي دوربين را در هوا گرفت.
چند لحظه به كاري كه كرده بود فكر كرد.سنگيني نگاه جسيكارا كه از همه ي نگاه هاي دنيا سنگين تر بود را بر خودش احساس نمود.
جسيكا كه توسط بيل و دنيس محاصره شده بود گفت:استرجس به خاطر من نه.
بيل كه بسيار عصباني بود گفت:استرجس اين بار نميتوني احساساتتو بر ما ترجيح بدي.زياد طولش نده.
ملت پسر:
عرق سردي بدن استرجس را گرفته بود.نمي دانست چكار كند.از يك طرف به روشني مي دانست كه اگر اين صحنه ها را ضبط كند جسيكا را از دست خواهد داد .از طرف ديگر اگر اين كار را نمي كرد بايد از جمع دوستانش خارج مي شد.
چند دقيقه كه به نظرش چند سال مي آمد گذشت.سكوت سنگيني بر فضا حكمفرما بود.
فقط صداي دختر ها كه گاگاهي جمله ي ما باختيم ببخشيد شما رو اذيت كرديم را بر زبان مي آوردند به گوش مي رسيد.
استرجس در حالي كه دستانش مي لرزيد دوربين را به سمت دختر ها گرفت.انگشتانش سرما ي دكمه ها را حس مي كردند. ولي نمي توانست آن را فشار دهد.
جسيكا كه نا اميد شده بود با صدا ي خفيفي گفت:استرجس نه.
دارن در حالي كه لبخند پهني بر لب داشت گفت:آفرين استرجس زود باش.
ملت پسر:

هنوز هم مردد بود.بايد يكي از اين دو راه را انتخاب مي كرد.:
يا جسيكا پاتر يا همه ي دوستانش.

............................................................................
1.آيا استرجس دكمه ي Record را فشار مي داد.؟
2.آيا پسرها پيروز مي شدند.؟
3.آيا جسيكا استرجس را رها مي كرد.؟


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۰ ۱۵:۲۹:۳۵
ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۰ ۱۵:۳۲:۱۱

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۸:۵۰ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
ادامه پست لوييس عزيز :
لوييس مشغول كيك بريدن شد... در اين بين استرجس به سراغ بيل رفت و گفت:
ببينم ميشه به جسي كاري نداشته باشيم...
همه:نه...اونم يك دختره...چطور اون به ما ميخنده ولي ما نخديم بهش...
استرجس سري تكون داد و گفت:
بروبچ من بهش كاري ندارم خودتون ميدونيد باهاش...به من مربوط نيست...
همه:باشه بابا...
استرجس آروم به خودش گفت:
البته ميدونم كه اون حساب همتون رو ميرسه....

در اون سمت لوييس تمام كيك رو بريده بود و داشت اونها رو توي بشقاب قرار ميداد...
مري بشقاب ها رو از دست لوييس ميگرفت و به بقيه دخترها ميداد...لوييس كه در دلش عروسي بود با خودش گفت:
اين دفعه ديگه جون سالم در نميبرين
مري آخرين بشقاب رو هم از دست لوييس گرفت و گفت:
راستي چرا خودتون نميخورين؟؟
لوييس به من من كردن افتاد...خوشبختانه در همون لحظه بيل از راه رسيد و جواب مري رو داد
_چون ما همين الان آب پرتقال خورديم خودتون به ما دادين...
مري كه انگار باور كرده بود مشغول خوردن كيكش شد و سري تكون داد و به جمع دخترا پيوست....
لوييس كه خيس عرق شده بود پشتشو به دخترا كرد و آروم گفت:
بيل ازت ممنونم نزديك بود شك كنن
بيل كه انگار خودش از اين ماجرا بيشتر لذت ميبرد گفت:
خواهش بريم پيش بچه ها....
در اون بين جسي رفته بود توي خوابگاه كه چيزي بياره و تنها كسي بود كه كيك نخورده بود...
همه ي پسرا روي صندليها ولو شده بودن و داشتند به كيك خوردن دخترا نگاه ميكردن!!!
همه ي دخترا هم به نقشه ي بعديشون داشتند فكر ميكردن ولي از نقشه ي پسرا كاملا بي خبر بودند...
سر انجام رومسا آخرين لقمه ي كيك رو در دهانش چپاند و مشغول خوردن آن شد...
پسرا:
دارن آروم رسيد:
چقدر بعد اثرش معلوم ميشه؟؟
لوييس كه انگار طراح اين نقشه بود گفت:
5 دقيقه بعد...
دخترا همه به گوشه اي از تالار رفته بودند و داشتند با همديگر پچ پچ ميكردند...
سر انجام آثار محلول نمايان شد...
يكي از دخترا به سمت پسرا اومد و گفت:
ما باختيم ببخشيد شما رو اذيت كرديم...
همه ي پسرها از روي صندلي بلند شده بودند و هورا ميكشيدند...كم كم همه ي دخترا به سمت پسرها اومدند و همي جمله رو تكرار كردند...
دنيس آروم از لوييس پرسيد:
ميشه بپرسم چي توي اون كيك ريخته بودي؟؟
لوييس كه لبخندي شيطاني بر لب داشت گفت:
محلول باختن
جسي از بالاي تالار شاهد اين ماجرا بود...اون سريع به سمت پايين حركت كرد....
بيل داد زد:
دارن يك چيزي بيار اين صحنه رو ضبط كن!!!
دارن يك چيزي شبيه بوق مشنگي از جيبش در آورد و رو به سمت دخترا نگه داشت ...
جسي سرعت خودشو بيشتر كرد....اگر دارن از اون صحنه فيلم ميگرفت دخترا به طور قطعي باخته بودند....

ادامه دارد...............................
--------------------------------------------------------------------------
1-آيا پسرا بازي رو برده بودند؟؟
2-آيا دخترا باخته بودند؟؟
براي فهميدن اين موضوع داستان زيباي ما رو دنبال كنيد
پسرا:


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
خارج از رول:طبق روال قبلی این پست ربطی به جشن نداره و ادامه اتفاقاتیه که توی شهربازی برای من میفته
__________________________________________________________
میزا خالی بودن...چون هنوز اول صبح بود صبحونه حاضر نبود...صبحونه نخورده از قلعه بیرون رفتم و به سمت در خروجی مدرسه به راه افتادم.
توی راه کسی رو ندیدم...خوب معلومه دیگه...وقتی ساعت 7 دارم میرم بیرون معلومه کسی رو نمی بینم.
از در مدرسه که خارج شدم مسیرمو به سمت هاگزمید کج کردم...دهکده زیبای هاگزمید از دور نمایان بود...دلم می خواست هر چه زودتر به اونجا برسم...ولی تازه اول صبح بود...وقت زیاد بود.
بدون هیچ عجله ای راه میرفتم و با سوت زدن از این پیاده روی صبحگاهی لذت می بردم...ولی این لذت دیری نپایید...چون پام توی یه چاله گل فرو رفت...
_ای بابا...این بارون هم بیکار بود دیشب بارید؟...نگاه کن...سر تا پام گلی شد...اه این پامم که در نمیاد...ااااااااااااااه.
پامو محکم کشیدم...
شلپ!!!!!از گل در آمدن پای من همانا و سر تا پا گلی شدن من همان!
با این وضع نمی تونستم به هاگزمید برم...باید سریعا یه راهی برای سرو سامون دادم به سر و وضعم پیدا می کردم.
به فکرم رسید که به هاگزمید برم و با رفتن به مهمونخونه سه دسته جارو خودمو تمیز کنم...ولی به خودم گفتم شاید بسته باشه
خودم:با من بودی؟
من:نه با خودم بودم!!!
خودم:خوب احمق من خودتم دیگه
من:چه جلب!
داشتم می گفتم!...به خودم گفتم شاید بسته باشه...پس سریعا تغییر شکل دادم و به سمت پنجره طبقه هفتم توی قلعه پرواز کردم.
وارد راهرو که شدم خالی خالی بود...پرنده پر نمی زد!
نفس من:خدای من!...باب تو جغدی...نمی فهمی؟
من:تو اینجا چی کار می کنی؟
نفس من:ناسلامتی من نفس تو هستما!
من:برو بابا...اون مال پست قبلی بود...خفیوس!
نفس من:
بعد از مشاجره مختصری با خودم به سمت خوابگاه به راه افتادم...خیلی عجیب بود...با این که ساعت 7:30 شده بود ولی تو خوابگاه پرنده پر نمی زد!
من:نفس عزیزم...زنده ای؟
نفس من:آره!
من:پس چرا هیچی نگفتی؟
نفس من:خودت گفتی خفیوس!
من:راست می گیا
داشتم می گفتم!...خوابگاه خالی بود...یه خورده به قضیه مشکوک شدم...ولی بعد از کمی تفکر علتشو پیدا کردم!
مگه نه اینکه اگه بچه ها منو می دیدن بهم گیزر می دادن که چرا نیومدم تو جشن؟...پس طبق قضیه "هر جور عشقته"* تالار و خوابگاه و مدرسه و کلا هر جایی که بچه ها امکان داشت منو ببینن خالی بود!!!(لطفا برای یاد گرفتن قضیه هر جور عشقته به پاورقی رجوع کنید.چون اگه این کارو نکنید قسمتهایی از ادامه داستان رو متوجه نمی شید!)
وارد خوابگاه که شدم دیدم اونجا هم خالیه...ولی بر خلاف همه جا اونجا پرنده پر می زد!!!
نفس من:خدا رو شکر!...پس بالاخره فهمیدی که جغدی!!!
من:داداش من سخت در اشتباهی...پایینو بخون می فهمی!!!
برخلاف همه جا اونجا پرنده پر می زد...ارول جغد خانوادگی رون داشت بالای تخت خوابا پر می زد و هوهو می کرد!
نفس من:
من:کولی بازی بسه...بقیشو گوش کن!
اما خیلی عجیب بود که همه تخت خوابای خوابگاه پسرا خالی بودن!...ولی نه خیلی هم عجیب نبود...طبق قضیه هر جور عشقته می شد خالی بودن خوابگاه رو توجیه کرد!!!
یه لحظه واستادم و به تفکر پرداختم!!!(باب منم فکر کردن بلدم...نخندید دیگه)
_من چرا اومدم خوابگاه؟...مگه نمی خواستم برم شهربازی...آهان...اومدم لباس عوض کنم!
رفتم پای چمدون خودم و اونو باز کردم.
_پیرهن گل گلیه نه...این شلوار کردیه هم حال نمی ده...بزار ببینم...رکابی صورتی...نه!...ای بابا...لباس درست حسابی هم که ندارم!!!
صورتم در هم شد و با غصه روی زمین نشستم...خوابگاه رو از نگاه گذروندم...ولی چشام رو چمدون لوییس قفل شدن!
پریدم پشت چمدون لوییس و اونو باز کردم.
_به به...چه لباسایی...این تی شرت متاله خوبه!...نه این این پیرهن زرشکی بهتره!...شلوار پاچه گشاد...چه شود!!!
بعد از یه گردش تو چمدون لوییس لباسامو انتخاب کردم و پوشیدمشون!
_چه خوشگل شدم من!...حالا هاگزمید حال میده...بزن بریم!
به دلیل تنگی وقت مختصرا می گم که با این که ساعت 8:30 بود تو تالار و راهرو پرنده پر نمی زد و با گفتن این جمله نفس من هم بهم گیزر نداد!
این دو مورد با قضیه هر جور عشقته قابل توجیه می باشند!


ادامه دارد...
___________________________________________
*:قضیه هر جور عشقته یک قضیه دو شرطی می باشد که تعریف آن در زیر آمده است:
"یک اتفاق غیر ممکن ، ممکن می شود اگر و تنها اگر نویسنده رول اراده کند!!!




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
تدی و لوییس چاره ای جز دویدن در آن هوای فرحبخش نداشتند. با همدیگر میپیچیدند به راست، میپیچیدند به چپ، با هم دور میزدند، با هم فریاد میزدند و خلاصه همه کارشان کپی از روی یکدیگر بود. تا اینکه تدی دوان دوان و نفس نفس زنان گفت:
- بچه پررو چراهرجا من میرم تو هم میای؟...این غول گیاهی، دنبال تو داره میادها...
لوییس دوان دوان، نفس نفس زنان و خنده خنده کنان گفت:
- چه بچه ی نازی هستی تو...خوشم میاد همیشه میخوای همه رو بخندونی...
بعد از این حرف لوییس مسیری دیگر را پیش گرفت. غول گیاهی هم لحظاتی تامل کرد و سپس دو تا از شاخ و برگ های طویلش را برای گرفتن آن دو فراری دراز کرد(من نمیدونم چرا همون اول این کار رو نکرد ) و لحظاتی بعد، لوییس و تدی در چنگال غول گیاهی اسیر بودند. اول خواست تدی را بخوره که تدی کاری بس اعجاب انگیز کرد.
- چه ساقه های قشنگی...چه گلبرگ هایی...چه رنگی...قشنگترین گلی که تا بحال تو عمرم دیدم.
غول گیاهی خنگ قصه ما هم فوری نرم شد.
ملت هم بیکار ننشستن:
غول گیاهی خواست لوییس رو بخوره که اونهم شروع کرد به تعریف و تمجید:
- وای...گل به این قشنگی حیف نیست ما های بد مزه رو بخوره؟...وای که تو چقدر نازی...جیگرتو...
در سویی دیگر مری از رومسا پرسید:
- این غول گیاهیه، خانمه یا آقا؟
رومسا: خانم....
مری:
جسی: مگه گیاه هام خانم و آقا دارن؟
رومسا: این نوعش داره...
در همان سوی قبلی لوییس ادامه داد:
- اجازه میدی که تو، دسته گل قشنگ رو به خام ها هدیه بدیم؟
تدی هم از این ایده خوشحال شد و گفت:
- عالی میشه...
و اینگونه بود که گیاه لوییس و تدی را به آرامی بر زمین گذاشت و همراه آنها به سوی جماعت دختر روان شد. جسی که چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد گفت:
- ببینم ما الآن در خطریم؟
رومسا که مثل همیشه تیز بود و جوابی در آستین داشت:
مری: من یکی که فلنگ رو میبندم...
رومسا به فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی یک بطری حاوی اسید از روی میز کنار دستش برداشت.
- یادم رفته بود...
جماعت:
همینکه غول گیاهی نزدیک شد رومسا خودش را آماده کرد و سپس اسید را روی آن پاشید. تدی و لوییس فریاد زدند:
- نه.............
غول گیاهی عاشق پیشه هم در راه عشق جان خود را از دست داد. ملت دختر خنده سردادند و پسرها از خشم برافروخته شدند. لوییس رو به رومسا فریاد زد:
- اینجوریه؟... حالا میدونم چی کار کنم...
تدی: عشق منو ازم گرفتن...
جماعت دختر و پسر:
لوییس ناگهان حالت چهره اش را تغییر داد و لبخندی مصنوعی زد و گفت:
- خب دیگه...بیاین کیک بخوریم ...کل کل رو میزاریم برای بعد از کیک. من خودم کیک رو میبرم و تقسیم میکنم.
دختر ها هم مثل همیشه گول خوردند و منتظر ماندند تا لوییس کیک را تقسیم کند( هیشکی اون وسط نبود بگه تولد جسیه، آخه تو چرا کیک رو میبری پسره ی جلف؟). دارن با خوشحالی گفت:
- آخ جون...کیک میخوریم.
لوییس لبخندی شیطانی زد و گفت:
- آره عزیز...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خب شرمنده که خیلی افتضاح شد. گفتم پست بزنم تا به عهد خویشتن وفا کنم...میدونم که اعصاب خورد کنه...هر کاری کردم مخم باهام راه نمیومد(همش میدوید ). به خاطر همین فقط تو این پست فرصت شد تا جون گران مایم رو نجات بدم(البته به اضافه جون تدی).چی کار کنم؟این تمرکزه نمیاد... انشاالله دفعات بعد...
موفق باشید.
در ضمن این کیک رو فراموش نکنید. من بیخود کیک رو خودم تقسیم نکردم...


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۱ ۱۳:۴۰:۰۸
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۱ ۱۳:۴۳:۳۳

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۵

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
اوضاع کمی آرام شده بود.
پسرها درگیر نقشه کشیدنهای پنهانی برای تلافی کارهای دخترها بودند و دخترها هم خودشان را با چیدن میز بزرگ جشن تولد سرگرم کرده بودند.
اوضاع به طرز مخوفی آرام بود، کسی چیزی نمی گفت و هر کس خود را با قسمتی از باغ سرگرم کرده بود.انگار نه انگار آنجا جشن تولدی بر پا بود!
جسی که به شدت از این وضع خسته شده بود،نگاهی به رومسا که مشغول چیدن آب پرتقالها در یک سینی بود، انداخت و گفت:
- من جشن تولد اینجوری نمی خوام! قرار بود کلی خوش بگذره!
رومسا نگاهی به پسرها که بعضی ها شان هنوز مشغول خشک کردن خود بودند(و البته عقلشان هم نمی رسید که از طلسم استفاده کنند!) نگاهی انداخت و با صدایی که فقط جسی آن را شنید گفت:
- خوب زیاد نگران نباش! می خوام ببینم کدوم یک از اینا تیز تر از بقیه ست!
و در حالی که با یک سینی پر از آب پرتقال به طرف پسرها می رفت، به سایر دخترها چشمک زد!
- ببینم ، شماها تشنتون نیست؟
پسرها که از این همه لطف ناگهانی، کمی تعجب کرده بودند،با بد گمانی نگاهی به رومسا و سینی آپرتقالها انداختند.
استرجس که معلوم بود تشنه اش است، یکی از لیوانها رو برداشت و قبل از آن که آن را بنوشد گفت:
- ببینم، مسموش که نکردین!
مری که از آنجا رد می شد، با شنیدن این حرف استرجس پوزخندی زد و گفت:
- نه، خیالتون راحت! به این راحتیا، فرصت کل کل کردن باهاتونو از دست نمیدیم!
این حرف مری به ظاهر آنها را قانع کرد و بقیه هم لیوانهایشان را از سینی برداشتند.
رومسا همان طور که سینی را به سر میز بر می گرداند، نگاهی به جمع پسرها که مشغول پچ پچ کردن بودند ، انداخت.
لوئیس و تدی ، نگاهی از روی بد گمانی به لیوانهایشان انداختند و با یک حرکت ناگهانی، محتویات آنها در نزدیک ترین گلدان کنار دستشان خالی کردند!

************************************************
-اه! چرا همینجوری نشستیم؟ خوب بیاین یه کاری بکنیم!
این تقریبا یبیستمین بار در طی یه دقیقه بود که دنیس این را می گفت.
- میشه بس کنی دنیس؟ خوب داریم همین کارو می کنیم دیگه!
استرجس با عصبانیت این را گفت و دوباره مشغول تماشای جسی شد!
-تدی!
- چی میگی لوئیس؟!
- اون چیه پشتت؟
- مسخره نکن !اصلا حوصله ندارم!
- یه دقیقه برگرد!!

درختچه ی کوچک و تزئینی که تا لحظاتی قبل در کنار پای آنها قرار داشت، به طرز وحشتناکی رشد کرده بود و هر لحظه ممکن بود که گلدان خود را بشکند. گیاه همچون هیولایی غول آسا که چنگالهایش را برای گرفتن طعمه باز کرده بود مقابل تدی قرار گرفته بود و با این که صورت نداشت، به نظر می آمد که در حال پوزخند زدن است.

- ای...این...این چیه؟!
سارا نگاهی به سایرین انداخت و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- ببینید اینجا چی داریم! انگار یکی زیاد تشنه اش نبوده!
لوئیس که هنوز در شوک به سر می برد، پرسید:
- یعنی چی؟ این چیه؟ خطرناکم هست؟!
رومسا که نگاهش روی ترکهای گلدان ثابت مانده بود، لبخندی زد و گفت:
- تا چند لحظه ی دیگه می فهمی!!
لحظه به لحظه ترکهای روی گلدان وسیعتر می شدند تا این که ...
بوم!

گلدان با صدایی که بی شباهت به صدای منفجر شدن بمب نبود منفجر شد و لحظه ای بعد، گیاه عظیم الجثه روبروی پسرها قرار گرفته بود. ریشه های گیاه، شبیه پاهای چنگال مانندی بودند که آن را سرپا نگه می داشتند.
گیاه لحظه به لحظه به تدی و لوئیس نزدیک می شد و آنها هم عقب عقب می رفتند.
- چی کار داره می کنه؟ این چیه؟
- اگر تستهاتو با دقت بیشتر زده بودی لوئیس، الان این سوالو نمی پرسیدی!! فقط بهتون پیشنهاد می کنم که سریعتر جونتونو بردارید و در برید ، چون اگه این گیاه بگیردتون، انقدر فشارتون میده که دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیاد!
لوئیس و تدی با شنید این حرف از دهن مری، در حالی که ناسزا می گفتند شروع به دویدن کردند و گیاه غول آسا هم به دنبالشان می دوید و برگهای پهن و بزرگش را همچون چنگالهایی ، برای گرفتند آن دو دراز کرده بود!
- مثل این که ما اینجا دو تا آدم خیلی تیز داشتیم! این براشون درس عبرتی میشه که دیگه آب پرتقالهای خوش مزشونو نثار درختچه ها نکنند...
ادامه ی حرف رومسا، در صدای قهقهه زدنهای دخترها و داد و فریاد های لوئیس و تدی گم شد!


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۰ ۲۳:۰۹:۲۲


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
دنيس با هيجان بمبش را بسوي دخترا فرستاد.
همه ي دخترها هاج واج به بمبي كه به طرفشان مي آمد نگاه مي كردند.
بمب درست در وسط دخترا فرود آمد وصداي تيك تاكش از دوربه گوش مي رسيد.
پس از گذشت چند لحظه كه دخترها از حالت بيرون آمدند جسيكا با حالتي وحشت زده فرياد زد :
منتظر چي هستين فرار كنين.
همه ي دخترها به گوشه ي ديگر سالن دويدند.همه ترسيده بودند.
صداي تيك تاك بمب قطع شد.همه ي نگاها به آن بمب كوچك دوخته شده بود.بمب با صداي تقي به دو نيم تقسيم شد و عروسك كوچكي كه تفنگي را در دست داشت از آن بيرون آمد.عروسك با دستانش كلاهش را كه بر روي صورتش افتاده بود درست كرد و در حالي كه مي چرخيد نگاهش بر روي جسيكا ثابت ماند.
قيافه ي دختر ها خنديدن داشت.همه ي پسرها دستشان را بر دهانشان گرفته بودند.
بيل در حالي كه به زور جلوي خنديدنش را گرفته بود رو به بچه ها كرد و گفت:هيس.تابلو نكنيد.امروز خوراك خندمون جوره.
جسيكا كه هم ترسيده بودو هم مي ترسيد جشنش خراب شود چوبدستيش را بيرون كشيد.هر لحظه منتظر اتفاق نا خوشايندي بود.
عروسك تفنگش را به سوي جسيكا گرفت.در همين حال جسيكا نيز چوبدستيش را به طرف عروسك نشانه گرفت.
لوييس با چهره اي خندان گفت:جسيكا رو نگاه كنين انگار داره با ولدمورت دوئل مي كنه.
عروسك ماشه را كشيد.همه ي نگاه ها به لوله ي تفنگ معطوف شده بود.سكوت سنگيني بر فضا حكمراني مي كرد.سرانجام از لوله ي تفنگ پارچي كوچكي بيرون پريد و بر سر جسيكا فرود آمد.
جسيكا پارچه را گرفت وكه روي آن نوشته شده بود:
تولدت مبارك جسيكاي عزيز.
جسيكا لبخندي تحويل پسرها داد كه با آن لبخند چند تن از پسرها بيهوش روي زمين افتادند.
بيل كه عصبي شده بود گفت:بده به من اونو.
جسيكا با ناز پارچه را تحويل داد.بيل پارچه را گرفت و خواند و به ديگر پسرها هم نشون داد.
دارن با تعجب گفت:اين غير ممكنه.
دنيس كه عصباني شده بود گفت:يكي اينو دستكاري كرده.
بيل كه سخت در فكر فرو رفته بود به آرامي زمزمه كرد:استرجس.
استرجس كه گويي از ماجرا خبري نداشت در گوشه اي مشغول خواندن پيام امروز بود.
بيل با قدمهايي بلند بسوي استرجس رفت و گفت:استرجس تو جوهر اينو در آوردي؟
استرجس من من كنان گفت:ممممنن نننهنههه.
بيل كه نمي خواست جشن را بر هم بزند گفت:بعدا حسابتو مي رسيم.
اسرجس مظلومانه گفت:آخه نمي خواستم لباس جسي كثيف بشه.
همه ي پسرها نگاه غضبناكشان را تحويل استرجس دادند.
جسي با تمسخر گفت:خيت شدن كه عصبانيت نداره .
و با شادماني به طرف استرجس رفت و :bigkiss: بر گونه اش نهاد.
استرجس: :">
خب حالا قسمت بعدي جشن
...................................................................................................

1.قسمت بعدي چه بود.؟
2.آيا پسرها دوباره نقشه اي داشتند؟
3.دخترا چه تله اي واسه پسرها آماده كرده بودند.؟
4.براستي جنگ كي تمام مي شد؟
.................................................................................................
همه وهمه در قسمتهاي بعدي.


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۹ ۱۹:۰۰:۱۷
ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۹ ۱۹:۰۷:۲۴

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
خارج از رول:طی جلساتی کاملا سری و همینطور به دلیل نبودن نام من توی لیست دعوت که البته هماهنگ شده بود و همینطور به دلیل اینکه من به همه گفتم که موقع جشن می رم شهربازی پس چون دلتون برا من تنگ شده یه رول میزنم که شرح وقایع و اتفاقاتیه که توی شهربازی می افته!
___________________________________________________________
_هو هو هو هو هو...
این صدای زنگ ساعت بود که منو از خواب بیدار کرد.
_ای بابا...این ساعت رو مگه من دیشب خاموش نکردم؟...اه...ساعت تازه شیش و نیمه!
دوباره دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد...هی غلت میزدم..اینور...اونور..حالا دوباره اینور...حالا دوباره اونور...بیا...آهان..بیا بیا...ببخشید جو گیزر شدم!
از رختخواب پا شدم و رفتم طرف چمدون...لباسامو عوض کردم و رفتم تو تالار...پرنده پر نمیزد...
نفس من:آخه احمق مگه تو جغد نیستی پس واسه چی می گی پرنده پر نمی زد؟
من:
نفس من:خیلی احمقی
من:ساکت بابا...چماقیوس!!!!
نفس من:
تو ذهنم برنامه امروز رو مرور کردم...
_خوب...امروز چه خبره؟...آهان!تولد جسیه...من که دعوت نیستم...چی کار کنم؟
نفس من:جشنشونو خراب کن
من:باز که تو حرف زدی...چماقیوس
نفس من:
_خوب چی می گفتم؟...آهان...کجا برم؟...ای بابا این مری هم که قرار بود با من بیاد شهربازی نیومد...خیلی بد شد...حالا تنهایی کجا برم؟
نفس من:بمون جشنو خراب کن حال مری رو هم بگیر
من:نه...نامردیه...گناه دارن!
نفس من:حرف مفت نزن بابا...اونا گناه دارن؟...دیدی مری چطور پیچوندت؟
من:بابا ساکت شو دیگه...مری بیچاره به جسی قول داده بود...نمی تونه زیر قولش بزنه که!...چماقیوس!
نفس من:
_بهتره برم شهر بازی...تنهایی هم حال میده...آره خوبه...
خودم به اون یکی خودم:تصویب شد؟
اون یکی خودم به خودم:تصویب شد!
خودم به اون یکی خودم:پس بزن قدش!
شپلخ!یه دونه خابوندم در گوش خودم!
_بهتره راه بیفتم...تا بچه ها نیومدن برم...اگه بیان گیزر می دن که چرا نیومدم تو جشن!...از دل من بیچاره که خبر ندارن...فکر می کنن الکی نیومدم جشن!
از در تالار خارج شدم...راهرو ها رو یکی یکی پشت سر گذاشتم...تو راهرو ها پرنده پر نمی زد!
نفس من:باب چند دفعه بگم تو پرنده ای؟...تو جغدی
من:
نفس من:قبول داری خیلی احمقی؟
من:نه...چماقیوس!
نفس من:
رفتم و رفتم تا به سرسرای بزرگ رسیدم...طبق معمول اونجا هم پرنده پر نمی زد!
نفس من:
من:...چماقیوس!
نفس من:
میزا خالی بودن...چون هنوز اول صبح بود صبحونه حاضر نبود...صبحونه نخورده از قلعه بیرون رفتم و به سمت در خروجی مدرسه به راه افتادم...
____________________________________________
دوستان به مغزتون فشار نیارین و این رول رو ادامه ندین...این رول همزمان با روزی که جشن توش برگزار می شه اتفاق میفته و اون موقع شما همه تو جشنین!...من هم تنهایی میرم شهربازی هاگزمید و یه روز هیجان انگیز و مهم رو اونجا سپری می کنم...چرا مهم؟...ادامه ی داستان رو می خونید می فهمید!
ادامه دارد...




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۵

دنيس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۰۳ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
دنيس كه يه لباس كابويي قهوه اي سوخته پوشيده بود و دو تا هفت تير واقعي يا غير واقعي بسته بود در جشن حاضر شده بود اما حالا دنيس غرق اب بود هر كي رد ميشد از اسلحه هاش سوال ميكرد و اون مفصل در مورد اونا توضيح ميداد اما حالا دنيس بيچاره در اولين جشني كه با گريفي ها داشت پاك حالش گرفته شده بود
بابا بذارين با هم اشنا بشسم بعد اين جوري حال ادمو بگيرين
اون هنوز نيكلو نديده بود شايدم در جمع بوده اما اون اونو نميشناخته
برگشست و به ساكش مراجعه كرد يه شيشه نوشابه فاغد الكل بيرون اورد و شروع كرد به سر كشيدن
به اطراف نگاه ميكرد و چهره خشمگين پسرا را نگاه ميكرد
دخترا هم در گوشه اي از جنگل جمع شده بودن و فاصله اونها به دنيس خيلي نزديك تر بود تا پسراي ديگه دنيس حتي ميتونست پچ پچ اونها رو هم بشنوه
ناگهان فكري به ذهن دنيس خطور كرد يكي از اسلحه هاشو برداشت صداي اماده كردن اسلحه براي شليك همه جا را پر كرد همه به اون نگاه ميكردند يه سكوت سنگين حكم فرما شد اسلحه او درست صورت جسي را هدف گرفته بود
استرجس يه نگاه به جسي كرد يه نگاه با دنيس كه لبخند شومي بر لب داشت
به طرف جسي دويد و گفت دنيس اين فقط يه بازيه ديوونه نشو
دنيس ماشه را كشيد و استرجس خودشو به جلو پرت كرد
بنگ
اين صدا همه فضا را پر كرد و استرجش در حالي روي زمين ولو شد كه پر از مركب شده بله اون هفتتير يه هفت تير شوخي بود كه از خودش مركب پخش ميكرد
بيل با خوشحالي فرياد زد:استرجس اي تلافي اون دفعه كه هيچي نخوردي

همه اعم از دختر و پسر ميخنديدن

فقط استرجس كه شبيه عمو فيروز شده بود ناراحت نشسته بود
در همين حال يكي از پشت به دنيس سلام كرد دنيس تا روشو برگردوند نيكول گرانجرو ديد نيكول پس از يه اشنايي نسبتا طولاني با دنيس از اون جدا شد و دنيس به سمت گروه پسرا و نيكل به سمت گروه كه دخترا در اون بودن رفت
خنده هايه شومي روي صورت نيكل ديده ميشد
نيكل تا به دختران گرامي رسيد گفت انجام شد
دنيس با خوشحالي از اشنايي با نيكل به طرف گروه پسرا ميرفت سنگيني يه چيزي را درون جيبش احساس كرد
اونو دراورد و حالا دقيقا وسط گروه پرا بود داشت اونو ورنداز ميكرد كه يهو بيل گفت:
بمبهاي شوخي .....دنيس بندازش
big bang...big bang


تصویر کوچک شدهحالم بده حالم بده نگو به من ناظر شدن نيومدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.