اوضاع کمی آرام شده بود.
پسرها درگیر نقشه کشیدنهای پنهانی برای تلافی کارهای دخترها بودند و دخترها هم خودشان را با چیدن میز بزرگ جشن تولد سرگرم کرده بودند.
اوضاع به طرز مخوفی آرام بود، کسی چیزی نمی گفت و هر کس خود را با قسمتی از باغ سرگرم کرده بود.انگار نه انگار آنجا جشن تولدی بر پا بود!
جسی که به شدت از این وضع خسته شده بود،نگاهی به رومسا که مشغول چیدن آب پرتقالها در یک سینی بود، انداخت و گفت:
- من جشن تولد اینجوری نمی خوام! قرار بود کلی خوش بگذره!
رومسا نگاهی به پسرها که بعضی ها شان هنوز مشغول خشک کردن خود بودند(و البته عقلشان هم نمی رسید که از طلسم استفاده کنند!) نگاهی انداخت و با صدایی که فقط جسی آن را شنید گفت:
- خوب زیاد نگران نباش! می خوام ببینم کدوم یک از اینا تیز تر از بقیه ست!
و در حالی که با یک سینی پر از آب پرتقال به طرف پسرها می رفت، به سایر دخترها چشمک زد!
- ببینم ، شماها تشنتون نیست؟
پسرها که از این همه لطف ناگهانی، کمی تعجب کرده بودند،با بد گمانی نگاهی به رومسا و سینی آپرتقالها انداختند.
استرجس که معلوم بود تشنه اش است، یکی از لیوانها رو برداشت و قبل از آن که آن را بنوشد گفت:
- ببینم، مسموش که نکردین!
مری که از آنجا رد می شد، با شنیدن این حرف استرجس پوزخندی زد و گفت:
- نه، خیالتون راحت! به این راحتیا، فرصت کل کل کردن باهاتونو از دست نمیدیم!
این حرف مری به ظاهر آنها را قانع کرد و بقیه هم لیوانهایشان را از سینی برداشتند.
رومسا همان طور که سینی را به سر میز بر می گرداند، نگاهی به جمع پسرها که مشغول پچ پچ کردن بودند ، انداخت.
لوئیس و تدی ، نگاهی از روی بد گمانی به لیوانهایشان انداختند و با یک حرکت ناگهانی، محتویات آنها در نزدیک ترین گلدان کنار دستشان خالی کردند!
************************************************
-اه! چرا همینجوری نشستیم؟ خوب بیاین یه کاری بکنیم!
این تقریبا یبیستمین بار در طی یه دقیقه بود که دنیس این را می گفت.
- میشه بس کنی دنیس؟ خوب داریم همین کارو می کنیم دیگه!
استرجس با عصبانیت این را گفت و دوباره مشغول تماشای جسی شد!
-تدی!
- چی میگی لوئیس؟!
- اون چیه پشتت؟
- مسخره نکن !اصلا حوصله ندارم!
- یه دقیقه برگرد!!
درختچه ی کوچک و تزئینی که تا لحظاتی قبل در کنار پای آنها قرار داشت، به طرز وحشتناکی رشد کرده بود و هر لحظه ممکن بود که گلدان خود را بشکند. گیاه همچون هیولایی غول آسا که چنگالهایش را برای گرفتن طعمه باز کرده بود مقابل تدی قرار گرفته بود و با این که صورت نداشت، به نظر می آمد که در حال پوزخند زدن است.
- ای...این...این چیه؟!
سارا نگاهی به سایرین انداخت و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- ببینید اینجا چی داریم! انگار یکی زیاد تشنه اش نبوده!
لوئیس که هنوز در شوک به سر می برد، پرسید:
- یعنی چی؟ این چیه؟ خطرناکم هست؟!
رومسا که نگاهش روی ترکهای گلدان ثابت مانده بود، لبخندی زد و گفت:
- تا چند لحظه ی دیگه می فهمی!!
لحظه به لحظه ترکهای روی گلدان وسیعتر می شدند تا این که ...
بوم!گلدان با صدایی که بی شباهت به صدای منفجر شدن بمب نبود منفجر شد و لحظه ای بعد، گیاه عظیم الجثه روبروی پسرها قرار گرفته بود. ریشه های گیاه، شبیه پاهای چنگال مانندی بودند که آن را سرپا نگه می داشتند.
گیاه لحظه به لحظه به تدی و لوئیس نزدیک می شد و آنها هم عقب عقب می رفتند.
- چی کار داره می کنه؟ این چیه؟
- اگر تستهاتو با دقت بیشتر زده بودی لوئیس، الان این سوالو نمی پرسیدی!! فقط بهتون پیشنهاد می کنم که سریعتر جونتونو بردارید و در برید ، چون اگه این گیاه بگیردتون، انقدر فشارتون میده که دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیاد!
لوئیس و تدی با شنید این حرف از دهن مری، در حالی که ناسزا می گفتند شروع به دویدن کردند و گیاه غول آسا هم به دنبالشان می دوید و برگهای پهن و بزرگش را همچون چنگالهایی ، برای گرفتند آن دو دراز کرده بود!
- مثل این که ما اینجا دو تا آدم خیلی تیز داشتیم! این براشون درس عبرتی میشه که دیگه آب پرتقالهای خوش مزشونو نثار درختچه ها نکنند...
ادامه ی حرف رومسا، در صدای قهقهه زدنهای دخترها و داد و فریاد های لوئیس و تدی گم شد!