هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
-مثل بچه آدم تکرار کن ببینم چی گفتی.برای من صداشو کلفت میکنه.

سیبل تریلانی با صدای دورگه تکرار میکنه:سه مرگخوار،سه یار لرد سیاه...در وزارت سحر و جادو...دفتر وزیر...وزیر بهشون لبخند میزنه و پیروزی بزرگشونو تبریک میگه.مدال...

لرد اشاره ای به بلاتریکس میکنه و بلا سطل آب رو روی سر سیبل خالی میکنه.سیبل فریاد بلندی میکشه و بیدار میشه.


روز بعد،جلسه مرگخواران:

آنتونین با تردید به نقشه لرد نگاه میکنه.
-ارباب شما مطمئنین؟فقط سه مرگخوار به وزارت حمله کنیم؟فکر نمیکنین این تعداد کم باشه؟این نقشه کمی...

بلا مثل اسپند از جا میپره:کمی چی؟این نقشه چشه؟نقشه های ارباب حرف ندارن.تو چطور جرات میکنی؟

لرد با اطمینان به سیبل که سرگرم نوازش گویشه لبخندی میزنه و زیر لب زمزمه میکنه:
-آروم باشین. مطمئنم ما موفق میشیم.وزارتو میگیریم.از این به بعد همه شاهد حکمرانی لرد سیاه بر جامعه جادوگری خواهند بود.

مرگخوارا یک صدا هورا میکشن...


سه روز بعد،دفتر لرد سیاه:

لرد روی صندلی مخصوصش نشسته و با خشم به صفحه جادوگر تی وی چشم دوخته.دوربین اتاق وزیرو نشون میده.تعداد زیادی از خبرنگارا دور وزیر جمع شدن.سه مرگخوار کت بسته به همراه شش دیوانه ساز در اتاق وزیر حضور دارن.وزیر لبخند شیرینی به دور بین میزنه و سخنرانیشو شروع میکنه:
بله...همینطور که میبینین ما سه نفر از جانی ترین،بی رحم ترین و تحت تعقیب ترین افراد اسمشو نبر رو دستگیر کردیم.حالا کلی ترین دیگه هم داشتن که یادم نمیاد الان.این افراد با نقشه ای کاملا بچگانه و مسخره سعی در تصرف وزارت سحرو جادو داشتن.راستش من فکر میکردم اسمشو نبر باهوشتر از این حرفا باشه.در این عملیات افراد من شجاعت زیادی از خودشون نشون دادن که بی پاداش نمیمونه.من این پیروزی بزرگ رو به این جادوگران قهرمان و جامعه جادوگری تبریک میگم واین مدالها رو به پاس شجاعت این افراد تقدیمشون میکنم.

مشت گره شده لرد روی میز کوبیده شد.مدال...تبریک...سه مرگخوارشو به خاطر اشتباه احمقانه زیباترین پیشگوی قرن از دست داده بود.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۸

روبرتو کارلوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
از پناهگاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
آخرین فصل از دفترچه خاطرات مرگخوار گمنام.

شنیدن صدای قطرات خون، که هر چند وقت یکبار از چانه اش بر زمین چکه میکرد، تنها چیزی بود که در این لحظه به هوشیار بودنش گواهی میداد. جز تاریکی هیچی نمیدید. مدتی میشد که زانوهایش فشاری را که زمین بهشان وارد میکرد؛ فراموش کرده بودند. دیگر حساب روزها یا شاید ماههایی را که در سیاهچال محبوس بود از یاد برده بود. آنقدر به سمت زمین قوز کرده بود که فکر نمیکرد روزی بتواند دوباره صاف بایستد. اما چاره ای نداشت جز اینکه در همان حال باقی بماند.

شاید بعد از آن شکنجه ها کسی فکر نمیکرد که دوام بیاورد اما او مقاومت کرد و حالا بدنش دردناکی سابق را نداشت البته شکنجه بزرگتر که تا این لحظه رهایش نکرده بود درد قلبش بود که به همان تیزی اولین روز، آزارش میداد.

احساس کرد افکارش به همان سمتی سوق پیدا میکند که بیشتر از همه ازش نفرت داشت. برای هزارمین بار آن روزها را به یاد آورد که به عنوان فرمانده ارشد، ارتش مرگخواران را رهبری میکرد. بخاطر آورد که بارها و بارها جانش را در راه هدفشان به خطر انداخته بود و چه کارها که او و هم پیمانانش در آن زمان ها انجام نداده بودند و چه افتخارات که کسب نکرده بودند. اما بعد ...

چیزی افکارش را از هم درید. احساس کرد درب آهنین سیاهچال بر روی لولاهای زنگ زده اش میچرخد. ناگهان نور تندی از داخل حفره تازه باز شده به درون سیاهچال تابید و او از بین چشمان نیمه بازش دو سایه بلندقد را تشخیص داد که از جلوی نور تند به سویش میلغزند.

زیاد طول نکشید تا گره خوردن انگشتان تنومندی را در دو سوی بازوان مجروحش احساس کند. به نظرش رسید در چشم به هم زدنی از زمین فاصله گرفت و لحظه ای بعد در حالی که بر دو پیکر تنومند تکیه داشت؛ پاهایش بر زمین کشیده میشد.

به آرامی سرش را برگرداند و یکی از زندانبان ها را دید. مدت زیادی بود که او را میشناخت. حالا توجه زندانبان هم به او جلب شده بود. پیش از آنکه زندانبان نگاهش را دوباره از او برگیرد توانست آمیزشی از احساسات گوناگون را که در چهره کهنسالش در حال نقش بستن بود؛ ببیند. شاید او هم مثل خودش از چرخه روزگار حیرت کرده بود. آنگاه نگاهش را از او برگرفت و به همکارش در سوی دیگر دوخت. چهره ای سخت و ناآشنا داشت. انگار تلاش زیادی میکرد تا روی کارش متمرکز باشد. زندانبان دوم هرگز به او نگاه نکرد اما مطمئن بود که انگشتان سرد زندانبان بر بازویش محکمتر شدند......



بر زمین سرد افتاده بود و کشان کشان دنبال تکیه گاهی میگشت تا دوباره بایستد. میتوانست ندیده چشمان زیادی را متصور شود که از پشت نقاب هایشان این صحنه را میبینند. آنگاه ضربه دیگری بهش اصابت کرد ... محکمتر از قبل... اینبار با صورت نقش بر زمین شد. دستان لرزانش برای چندمین بار به کار افتادند. میخواستند از زمین بلندش کنند اما ایندفعه جسم سنگینی بر پشتش فرود آمد. بر زمین میخکوب شده بود.

- نه دم باریک! قرار نیست با مهمونمون بد رفتاری کنی! فکر میکنم در این یک سال سوروس چیز زیادی بهت یاد نداده!

احساس کرد سنگینی از پشتش برداشته شد و صدای گامهایی را شنید که ازش فاصله میگیرند. بی درنگ سعی کرد دوباره برخیزد که همان صدای سرد اینبار با لحن توبیخ کننده توجهش را جلب کرد:

- اوه دم باریک ... فکر میکنم یادت رفت جای کفشتو از رداش پاک کنی! البته اشکال نداره چون فکر نکنم دیگه به ردایش احتیاج داشته باشه ...

چند لحظه طول کشید تا متوجه مفهوم کلمات شود، با این وجود باور نکرد یا نخواست باور کند ... خس خس کنان به آرنجش تکیه داد و کمی خودش را بالا کشید تا بهتر بتواند مخاطبش را ببیند ... لرد سیاه با لبخند رضایتمندی بر صندلی شاهانه اش نشسته بود و در حالی که نگاه خیره اش را حتی لحظه ای ازش برنمیگرفت با حواس پرتی مار محبوبش، نجینی را نوازش میکرد.

در حالی که سعی میکرد بیشتر از زمین فاصله بگیرد با صدای ضعیفی که بعد از مدتها برای اولین بار از دهانش خارج میشد به سخن آمد.
- نه! این درست نیست! من مرتکب اشتباهی نشدم!
- اوه چرا ... تو به ما خیانت کردی! تو دیگه نمیتونی مرگخوار باشی! من تو رو از مرگخواران بیرون میکنم ... دیگه به اون ردا احتیاج نداری!

دوباره درد قدیمیَش جانی تازه گرفت، اینبار دردناک تر از همیشه ... گویی از زخمی قدیمی خونی تازه بیرون جهد. احساس میکرد وجودش از خشمی افسار گسیخته پر میشود. در حالی که تک تک سلول های بدنش از ناتوانی شکایت داشتند؛ تمام قوای باقی مانده اش را به کار گرفت و از زمین برخاست. نقشه ای نداشت. فقط میخواست خودش را هرطور شده به لرد سیاه برساند و چرایی اصلی همه اینها را ازش بپرسد. میخواست بداند چرا با او اینگونه رفتار میشود.

همانگونه که تلوتلو خوران جلو میرفت جنبش مبهمی را در اطرافش تشخیص میداد اما بهشان توجه نمیکرد سپس مرگخوار نقاب داری را پیش رویش دید که با سرعت بهش نزدیک میشد. مرگخوار شی ای به دست داشت و آن را با حالت تهدید آمیزی بالا برده بود، احتمالا قصد داشت بر سرش فرود آورد.

میخواست از خودش دفاع کند و اگر در شرایط دیگری بود حتما موفق میشد. اما حالا دیگر برای واکنش دادن زیادی کُند بود ... و سپس ... آن شی با سرعت فرود آمد...


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۲ ۲۰:۵۸:۰۴
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۲ ۲۱:۱۱:۰۴

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۳۸ یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۸

رز ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
از میان کابوس ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
رزهای خانه ی ریدل

با چمدونم دم دروازه ی ورودی خانه ی ریدل ایستادم. بعد از چند دفعه در زدن مونتگومری که در گورستان بود جلو آمد و بعد از نشان دادن علامت شومی که دیروز بر روی دستم نقش بسته بود، در را به رویم باز کرد. به دنبال او وارد عمارت شدم . قبل از هر کاری به دیدن ارباب رفتم. لرد اولین کروشیو را برای دیر کردنم نثارم کرد و به مونتگومری گفت که اتاقم را بهم نشان دهد.

همه ی دیوار ها سبز رنگ بودند ولی وقتی وارد اتاقم شدم متوجه شدم که همه جا این طوری نیست. دیوار های اتاقم مشکی بودند. راهنمایم بدون این که من متوجه شوم رفته بود. وسایلم را که درون چمدانم گذاشته بودم در آوردم و آن ها را چیدم. در آخر به درون آیینه نگاه کردم و از استعداد ذاتیم ، که تا به حال در خانواده زیاد دیده نشده بود ،استفاده کردم و رنگ موهام رو به قرمز تیره تغییر دادم. هر چی باشه منم یکی از دگرگون نماها ی معدود جامعه ی جادوگری بودم.

همه ی وسایل اتاقم به رنگ سیاه بودن و اگر هم نبودند به کمک جادو ی من،همون رنگ رو به خود گرفتن.به عکس خانوادگیم نگاه کردم که در کنار گلدانم بود. در آن عکس فقط یک نفر رو با کروشیو به بیرون هدایت کرده بودم. رون ویزلی ! ولی الان خانواده ای جدید داشتم . لرد سیاه بزرگترین جادوگر جهان سرور من بود و من افتخار داشتم که مرگخوار او باشم. آرزویی که از بچگی داشتم !

دوباره شنل سیاهم رو به تن کردم و به بیرون از اتاقم رفتم. دیوار های سبز آن جا برایم تازگی جدیدی داشتن و من این رنگ رو بیشتر می پسندیدم. ارباب بهم یک روز فرصت داده بود که وسایلم رو جا به جا کنم و با جاهای مختلف خونه آشنا شم. بیشتر افرادی که در آن جا زندگی می کردن بیرون بودن و اتاق هایی که درشون قفل بود نشون می دادن که متعلق به یکی از اون هان.

وقتی به طبقه ی اول برگشتم صدایی را شنیدم و به طرف صدا رفتم. فردی که همه اونو به نام آنی مونی می شناختن از آشپز خونه بیرون آمد و با دیدن فردی مثل من که تا به حال ندیده بودتش،ملاقه ای را که همراهش بود بالا برد که بر سر من بکوبد که من علات روی دستم را بالا بردم و به او نشان دادم و او را از این کار منصرف کردم. آنی گفت: مرگخوار جدید ؟

من به نشانه ی مثبت سر تکان دادم و اون از درون جیب پیشبندی که به تن داشت یه لیست بلند بالا رو به دست من داد و به من گفت: از اون جایی که بی کار نباید باشی برو این وسایل رو بخر و برامون بیار.

و من رو به بیرون از خانه هدایت کرد. وقتی از درون حیاط می گذشتم به نظرم چیزی کم آمد چیزی که همیشه در اطرافم بود.ولی قبل از این که بفهمم آنی مونی من رو از دروازه ی ورودی خانه هم رد کرده بود و در را بسته بود. به لیست نگاه انداختم به مغازه ی آپارات کردم.بعد از چند ساعت (!)خرید در اماکن مختلف دوباره به کنار دروازه ی خونه ی ریدل آپارات کردم . دستی ظریف شنلم را از پشت کشید و مانع در زدنم شد. به طرف فردی که شنلم را کشیده بود برگشتم و چوبدستیم را به طرف سر فرد که زیر شنل مخفی شده بود گرفتم. او سبدی به دست و شنلی سبز رنگ به تن داشت و فقط دستانش را می شد دید.البته آرزو می کردم که آن ها رو هم نمی دیدم چون دست چپ او مانند دست کودک پنج ساله جوان و زیبا با پوستی با طراوت بود ولی دست راستش ، دستی چروکیده و متعلق به یک فرد پیر صد ساله بود.

قبل از این که کاری بکنم با صدایی تاثیر گذار گفت: صبر کن رز ! من این جا نیومدم که بهت آسیب بزنم .من فقط آمدم که چیزی رو که موقع تولد تو به وجود آمده و متعلق به توست رو بهت بدم.

- تو کی هستی ؟

اون شخص که من از روی صدایش فکر می کنم یک زن بود. با صدای جادوییش گفت: دستت رو بالا بیار.

مثل این که زیر طلسم فرمان باشم ، دستم رو بدون هیچ مقاومتی بالا آوردم. پیرزن جسمی اشک مانند که به اندازه ی یک تخم مرغ بزرگ ،و رنگی قرمز داشت را در درون دستم گذاشت. تخم مرغ در مقابل چشمان متعجب من بر روی دستم ذوب شد ،به درونش نفوذ کرد و محو گشت. حتی جایش هم نموند. وقتی نگاهم رو از دستم برگرفتم و خواستم که به پیرزن نگاه کنم کسی را نیافتم.

دستم رو تکان دادم و اون رو امتحان کردم. طوریش نشده بود. سالم سالم بود. مونتگومری قبل از این در بزنم متوجه من شده بود و در همان لحظه دروازه را برای من باز کرد.بعد از تحویل دادن وسایلی که خریده بودم به آنی مونی و شنیدن غرغر هایش درباره ی دیر کردنم .به طرف در اتاق ارباب رفتم. نمی دونستم باید این موضوع رو بهش بگم یا نه ! یعنی ممکن بود در همون اول مرگخواریتم من رو بکشه ؟! نه من همچین چیزی رو نمی خواستم و به ریسکش هم نمی ارزید. دستم رو که برای تقه زدن به در اتاق ارباب جلو برده بودم ،عقب کشیدم .و به اتاقم رفتم در آن جا هم کمبود چیزی رو احساس می کردم ولی قبل از این که دربارش فکری کنم، در همان لحظه صدای جیغی از درون قبرستان شنیدم.

خود را به آن جا رساندم و متعجب به چیزی که روبرویم بود نگاه کردم. قبرستان مالامال از گل رز سیاه بود. زنی با موهایی وزوزی فریاد زد: این چه وضع قبرستونه مونتگومری ؟ چرا این جا گل کاشتی؟

-من هیچی نکاشتتم ! همین الان که این قبر رو می کندم همه ی اینا این جا ظاهر شدن.

- یعنی می گی اینا خودشون رشد کردن ؟

- نه ولی ممکنه کار اون باشه.

و با انگشتش به من اشاره کرد .بلا به طرف من آمد و گفت: از قرار معلوم مرگخوار جدید توئی و باید بهت یه چیزی بگم . این جا کسی حق گل کاشتن نداره ؟

- من هیچ گلی نکاشتم .

- دروغ نگو ! کروشیو !

از طلسم شکنجه اش جا خالی می دم و جواب دادم: من دروغ نمی گم ! وقتی چیزی نمی دونی دربارش قضاوت نکن.

قبل از این که بلا کروشیو دیگری را نثار من کند ارباب که بدون این که ما متوحه شویم به آن جا آمده بود ، بدون بیان کردن وردی ما رو خلع سلاح کرد. بلا و من هر دو به ارباب نگاه کردیم و او بدون این که عصبانی شود گفت: گل های احساسات ! کسی اینا رو نکاشته اینا خودشون بوجود میان .چون جادویین . وجود فردی که جادوی اون ها رو داره باعث رشد اون ها در محیط اطراف اون فرد می شه و به رنگ احساسات همون فرد درمیاد. تا وقتی که این گل ها و احساسات اون فرد هم سیاه باشن مشکلی نیست .

و بدون حرف دیگه ای به درون خونه بازگشت. بلا و من هر دو چوبدستیمون رو برداشتیم و پشت سر ارباب وارد خونه شدیم.از این که از اول موضوع رو به ارباب نگفته بودم متاسف بودم . دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکردم و نمی کنم. همون شب از ارباب عذر خواهی کردم.ولی برای شرطی که ارباب گذاشته بود تمام تلاشم رو کردم. چون گاهی وقت ها که گل ها به رنگ ارغوانی و یا آبی تیره در می آمدند باید همشون رو از بین می بردم. ولی اون ها دقایقی بعد مثل شکل اولشون در می آمدن . من رز ها رو دوست دارم و دوست داشتم.فکر کنم دلیل این که گل احساستم هم باشن همین باشه ؛ هر روز وقتی از خواب بیدار می شم گل رز درون گلدانم که آن روز به وجود آمده بود را می بینم. این گل رو هیچ وقت نکشتم و همیشه پیشم هست.

پایان


The heart that was wounded by L♥VE..will be healed by L♥VE itself


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۸

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
آشپزخانه های قدیم !!!!

این اولین باری که دارم این مسئله رو جایی میگم !! آخه جار زدن این طور مسائل خطرناکه ! مخصوصا که پای لرد هم وسط باشه !!!

قدیم ها مار لرد مریض بود و شفادهنده ها هم لرد رو جواب میکردن ! کار لرد شده بود اینکه صبح پاشه مارش رو ببره پیش این شفا دهنده و اون شفادهنده ! که طبیعتا شفادهنده ها هم نمیتونستن به مار لرد کمک بکنن !

این مسئله بیماری نجینی تبدیل شده بود به یه مشکل جدی هم برای ما و هم برای وزارت خونه ! آخه جمعیت شفادهنده ها هم به شدت داشت کم میشد و ممکن بود تا دونه آخرشون کشته بشن ! البته وزارت خونه نمیدونست که لرد سیاه چرا داره شفادهنده ها رو میکشه !!!


خلاصه در یک چنین وضعیت بود که لرد تصمیم گرفت خودش شخصا کار مداوا نجینی رو انجام بده ! حدود یه هفته خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و داشت کتاب های مختلف رو برسی میکرد ! تنها کسی که تو این مدت اجازه داشت وارد اتاقش بشه من بودم که روزی سه بار براش غذا میبردم و البته با کرشیو ارباب به بیرون از اتاق هدایت میشدم ! ( باید اعتراف کنم از روز پنجم به بعد دیگه نمیشد پیش ارباب موند از بس که بو میداد :دی )

خلاصه بعد از هفت هشت روز ارباب تونست یه راه حل پیدا کنه یه معجونی بود که باید به هماره یه غذای خاصی بع نجینی میداد ! معجون رو خودش درست کرد ولی وظیفه پخت غذا با من بود !

البته غذای عجیبی بود ! بوی خیلی خوبی داشت ولی بعضی از مواد اولیش کشنده به نظر میرسید ! ( بوی غذا منو وسوسه میکرد که بچشمش ولی چون میدونستم چی درست کردم بهش لب نمیزدم ! یه روز روی یکی از مرگخوار هایی که برای دله دزدی به آشپزخونه اومده بود غذا رو تست کردم و دیدم که کاملا کشندس )

البته من نمیدونم که نجینی چطور این غذا رو میخورد و نمیمرد !!!

من توی پخت این غذا یه سوتی بد دادم ! این غذا از مواد اولیه خاصی تشکیل میشد که شامل ۵ تار ریش دو سانتی یه مشنگ ۲۳ ساله و ناخن شست پای چپ جغد !!!! بود . ما برای تهیه ریش یه مشنگ ۲۳ ساله رو اسیر کرده بویدم و توی زیر زمین زندانیش کرده بویدم از ریش هاش استفاده میکردیم ! متاسفانه یادمون رفته بود تاریخ تولدش رو ازش بپرسیم ! این جوون وارد سن ۲۴ سالگی شد و ما متوجه نشدیم ! دقیقا روز تولدش با تار های ریشش برای نجینی غذا پختم و ارباب به همراه معجون داد به خورد نجینی !!

از اینجا بود که مشکل شروع شد ! چون ریش توی غذا مال یه آدم ۲۳ ساله نبود ! همون شب حال نجینی بد شد ! خیلی بد ! داشت میمرد ! لرد هم هر کسی رو که دستش بهش میرسید داشت میکشت ! ( من از ترسیم توی یه دیگ مسی مخفی شدم )

نزدیک های صبح که دیگه نجینی داشت تموم میکرد لرد بردش به سنت مانگو و تا سه روز برنگشت ! بعد از سه روز به نجینی که کاملا خوب شده بود برگشت و هیچ وقت به ما نگفت چطوری مارش خوش بوده ! ولی همیشه میگفت که یکی از مرگخوار ها توی تهیه مواد اولیه غذا یا معجون اشتباه کرده باعث این مسمومیت شده!! ( البته تا وقتی که نصف مرگخوار ها دست چپ و راستشون رو از هم تشخص نمیدن که بخوان ناخن پای چپ جغد بیارن یا پای راست کسی به من شک نمیکنه )

این بود خاطره من



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۴ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
دفعه ی آخری که توسط لرد مجازات شدم به خاطر دراکو بود اما این دفعه همه چی فرق داره. این دفعه فقط به خاطر خودمه. به خاطر این که می خواستم برای یه بارم که شده شخصیت مهربونِ مرگخوارا نباشم. به خاطر این بود که می خواستم این دفعه خودم رو هم ببینم و همش نگرون پسرم یا همسرم نباشم. با این که سخت بود, با این که همچین مجازاتی روی من سابقه نداشت اما اصلا" ناراحت نیستم چون راهی بود که خودم انتخاب کردم و تونستم با خیال راحت بگم که نارسیسا بلک هستم.

درست یه ماه قبل روز جشن بالماسکه وقتی دیدم دراکوی من داره تو لباس یه پادشاه فرانسوی با پنسی می رقصه به فکر فرو رفتم. برای اولین بار بود که گریه نکردم و خواستم به طور منطقی فکر کنم. به این فکر کردم که اگه دراکو بره چی میشه؟ اگه دیگه درد و دل هاش رو با من نکنه چی میشه؟ این که این همه عمر فداکاری به کجا میخواد برسه؟ اصلا" روزی میشه که دراکو بیاد و منو به خاطر همه ی اینا درک کنه یا میاد بهم میگه که جوونیم رو هدر دادم و ازش استفاده نکردم؟ میاد بهم بگه که تو همش نگران بودی و آبغوره می گرفتی و من همیشه به دنبال یه مامان شجاع بودم حتی اگه این مامان مثل خاله بلا خشن بود!

احساس کردم یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم. باید بیدار میشدم. باید چشمام رو باز میکردم . تا میدیدم و میفهمیدم که شجاع بودن فقط مربوط به نجات زندگی فرزند نیست. باید میفهمیدم که باید همیشه و تو هرکاری شجاعت نشون داد تا بشه گفت از خانواده ی بلک هستی و یه مرگخوار واقعی به حساب میای!

و این آغاز راه بود. حرکت به سوی بزرگترین آرزوی زندگیم یعنی تدریس در هاگوارتز! من این کار رو کردم حتی اگه خیلی کوتاه بود. حتی اگه هیشکی در طول کلاس نفهمید که من نارسیسا هستم و همه فکر می کردند که یه ساحره با صورت پوشونده بهشون درس میده و ادعا میکنه که نمیخواد با قیافش دانش آموزها رو بترسونه!

یه روز, دو روز, سه روز , چهار روز! همش چهار روز تدریس کردم ولی به اندازه ی یه عمر لذت بردم چون همیشه آرزوی این کار رو داشتم و حالا انجامش داده بودم!

دو روز پیش

-نارسیسا!


بعد از شنیدن این جیغ رابستن رو دیدم که به طرفم میدوه.

-چیه؟ چه خبرته؟

-بدبخت شدی نارسیسا!ارباب فهمیده! فهمیده که رفتی تو هاگوارتز تدریس کردی. ارباب میخواد بکشتت. به من گفته تو رو ببرم پیشش!

-هوم. خب رابستن. نگران نباش همه چی اون طوری پیش میره که باید بره.

-اما سیسی ممکنه بمیری.

-همچین اتفاقی نمیفته. یادته یه بار کمکت کردم؟ سر همون جریان نجینی. تو به من مدیونی باید کمکم کنی.من جونتو نجات دادم!

-اما, اما چه کمکی؟

پیش ارباب


-کروشیو تو هزار و سیصد!
چه طور جرئت کردی؟ چطور همچین اجازه ای به خودت دادی؟ کروشیو بر مرگخوار چلمنگ! تو چیکار کردی؟ رفتی تدریس کردی؟ تو مدرسه ی اون بوقی؟ با اجازه ی کی؟ کروشیو! تازه چی تدریس که نکرده!!! دفاع در برابر جادوی سیاه؟!!! کروشیو! آخ قلبم! نه این نمیشه همون کروشیو نه اینم خوب نیست . آوا...( ارباب تازگی ها مو کاشتن!)

-ارباب صبر کنید!

-چی؟ کی بود؟ کروشیو بر هرکی که وسط ورد ارباب پرید.

-عذر میخوام ارباب اما باید گوش کنید. شما باید نارسیسا رو ببخشید چون اگه نبخشیدش بهترین دامپزشکمون رو از دست میدیم. ارباب یادتون میاد که نارسیسا نجینی رو نجات داد؟ من تو خاطره م نوشتم! میتونید تو همین چند پست قبلی بخونینش! ارباب باید ببخشیدش فقط به خاطر نجینی!

-چی؟ اوه, نه, وای, اهم, هوم بردار ببر زنیکه دیوونه رو از جلوی چشمم ببرش تو اتاق سرد تا یه هفته باید اونجا بمونه تا من یه فکری به حال مجازاتش و این بدبختی بکنم. حالا دیگه باید ریشوهه به من پز قاپیدن مرگخوارام رو بده! یادت باشه بهش فقط لاشه لوشه های گری بک رو بدی بخوره. شیر فهم شد؟

اینجا خیلی سرده ولی من دلم گرمه! چند روز هست چیزی نخوردم اما سیرم! چون کاری رو که میخواستم کردم من به بچه ها دفاع رو در مقابل خودمون یاد دادم تا وقتی با یه بچه میجنگم از بی تجربگیش خجالت نکشم! تا بتونم به عنوان یه اصیل زاده و مرگخوار بجنگم نه به عنوان یه متقلب! اما افسوس که همه ی اینا دروغه, واسه توجیه کارم چون من این کار فقط به خاطر دراکو که حاضر نبود دفاع رو از مادرش یاد بگیره کردم! اینجا همه تو جادوی سیاه استادند ولی هیشکی دفاع یاد نمیده و من نگرون پسرم بودم. مثل همیشه!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
مدت زيادي از مرگخوار شدنم نميگذشت...
براي همين در ماموريت هايي كه لرد كبير ، به مرگخوارانش ميداد ، اسمي از من برده نميشد .
من هم زياد از اين وضعيت راضي و خرسند نبودم و ميخواستم كه لرد توجه بيشتري به من داشته باشد و من هم مانند ديگر مرگخوارانش در ماموريت ها ، قوي ، پيروز و سربلند باشم تا يك روز ...

سرسراي خانه ي ريدل ...
در سرسراي خانه ، همه ي مرگخواران به علاوه ي من بر مبل هايي نشسته بوديم كه به صورت ستوني كنار هم چيده شده بودند و لرد كبير هم در مقابل ما ، برروي مبلي سلطنتي نشسته بود . سپس لرد انگشت خود را بالا آورد و رو به بلاتريكس گرفت .
- پاشو ... بيا اسامي رو بخون .
- بله ، سرورم

پس از چند دقيقه ...

- ... بارتي كراوچ و مونتگومري ! اين اسامي كه خوندم براي ماموريت اعزام ميشن .
بي اختيار بلند شدم و گفت : سرورم ، اگه اجازه بديد ميخواستم نكته اي رو بگم .
لرد با اشاره دست ، رضايت خودش را اعلام كرد ...
- سرورم ، چيزه ... من ... چطور بگم ؟ سرورم من هم ميخوام توي ماموريت ها شركت كنم .
ناگهان صداي فريادي بلند شد كه به نظر صداي بلا مي آمد ...
- با چه حقي ، به خودت اجازه ميدي كه چنين جسارتي در جلوي ارباب بكني ؟ ارباب ، اين شايسته ي مرگه !‌
ولي لرد سكوت كرده بود و به من خيره شده بود و من هم سر به زير در مقابل او ايستاده بودم .
پس از لحظاتي لرد سكوت را شكست و گفت : بلا ، اسم روفوس رو هم اضافه كن .
- ولي سرورم ...
- همين كه گفتم ...

پس از چند روز ...
در حين انجام عمليات ...
- اينجا همه بايد ساكت باشيد ، بايد چند نفر رو ببريم توي ساختمون تا قدح انديشه اي كه مال چشم قورقوري هست ، رو بيارن . لرد به اون نياز داره ...كي حاضره بره ؟
بالافاصله من اعلام آمادگي كردم و ...

درون اتاق مودي ...
من بسيار آرام قدم بر ميداشتم و سعي ميكردم تا هر چه آهسته تر ، كار خود را انجام دهم . بسيار به قدح نزديك شده بودم ولي هنگامي كه دستم را به سمت قدح بردم ، صداي جيغي بلند به صدا در آمد و مودي بلافاصله ، چوبدستي اي كه كنار تختش بود ، را بر داشت و نعره زد ...
- اكسپليارموس
من از پنجره ي اتاق پرت شدم و ...

پس از يك ماه ...
بعد از آن حادثه و بستري شدن در بيمارستان اين اولين باري بود كه به خانه ي ريدل ميرفتم . وقتي وارد خانه شدم و به سرسراي رفتم ، در آنجا لرد را ديدم كه به من نگاه ميكرد و من هم از او خجالت كشيدم و سرم را به نشانه ي پشيماني و ندامت به خاطر اشتباهم پايين انداخته بودم .


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
هر دقیقه برایش هزاران سال میگذشت و گویی در هر دقیقه هزاران بار به مرگ نزدیک تر می شد . نگاهی به عزیز دردانه ی ارباب انداخت و فورا چشمانش را بست و تنها زمانی را تصور کرد که ارباب او را ببینید و خرخره اش را بجود ! آب دهانش را قورت داد و تلاش کرد که بر خود مسلط باشد . مهمانی تولد لرد سیاه بود و او علاوه بر اینکه کادویی مناسب تهیه نکرده بود در نگهداری از نجینی - دردانه ی لرد - نیز کوتاهی کرده بود . هزاران بار در دل به آناکین لعنت فرستاد که آن روز غذای مخصوص نجینی را سرو نکرده بود . صدای باز شدن در همراه با هیاهو و فریاد شادی بخش مرگخواران رشته ی افکارش را پاره کرد . فورا خودش را مرتب کرد تا به سایر مرگخواران بپیوندد .

لرد سیاه با کلاه زیبایی که به سر گذاشته بود دلربا تر شده بود . بلاتریکس مانند پروانه دور لرد می چرخید و هزاران در دل زیبایی لد را تحسین می کرد .

بلاتریکس فریاد زنان گفت : چه روزی برای ما بهتر و دل انگیز تر از سی و یکم دسامبر ؟! تولد معجزه ی بزرگمون ! و لبخند لرد نشانه ای از رضایت خاطرش بود . آناکین با کیک خوشمزه اش که روی آن عکسی از لرد حک شده بود وارد سالن شد و بلاتریکس فورا کیک را از دست او ربود و جلوی ارباب گذاشت و به چشم غره ی رودولف توجهی نکرد .

لرد که تا کنون حرفی نزده بود گفت : متشکرم یاران وفادار من ، من واقعا سورپرایز شدم و البته نمی تونم بگم مهمونی فوق العاده اس چون من مایل بودم چند تا جنازه محفلی رو برای تزئینات به سقف آویزون کرده باشید تا تزئینات کامل بشه اما خب این دفعه تنها 10 بار کروشیتون می کنم تا یاد بگیرید که تولد های بعدی رو طبق میل من برام برگزار کنید . در ضمن بلا اینقدر دست به من نزن تا ندادم سرخت کنن و به عنوان شام سروت کنن ! خب رابستن ، نجینی کجاست ؟

رابستن که لرزه بر اندامش افتاده بود گفت : ها ؟!

- کروشیو ! ها نه بله .

- آها . هیچی ارباب غذاشو خورده خوابیده راستش . جدیدا خیلی بَلا شده ها !

لرد اندکی تفکر کرد و ادامه داد : اوضاع عادی نیست ! رابستن تیکه تیکه ات می کنم و تیکه هاتو میدم دست نوادگان هری پاتر که بازی کنن اگه نجینی طوریش شده باشه . سابقه نداشته که نجینی تو مهمونی من بخوابه اون الان باید اینجا باشه و برای من دلبری کنه !

رابستن که به سختی می توانست تسلط بر خود را حفظ کند گفت : نه ارباب ، خوبه راستش . می گم نه خیلی هم خوب نیست یه خورده مریض شده منتها تقصیر من نیست ها !

لرد فورا از جایش برخاست و چوبدستی اش را زیر گلوی رابستن گذاشت و گفت : چی گفتی پسره ی کله پوک بی خاصیت ؟!

رابستن که به شدت ترسیده بود و بر خود می لرزید سکوت کرد و لرد ادامه داد : بلا ، فورا نجینی منو بیار بی خاصیت !

بلاتریکس که وحشت در چشمان مشکی اش نمایان بود فورا نجینی که هم اکنون به جنازه ای می نمود را برای لرد آورد و لرد با دیدن نجینی هزاران بار به رابستن کروشیو فرستاد اما آنقدر بر خود مسلط بود که او را تکه تکه نکند . لرد باید می دانست که چرا دردانه اش به این حال و روز افتاده است به همین دلیل فریاد زنان گفت : رابستن احمق ، تو با نجینی چی کار کردی ؟ سعی کن راستشو بگی وگرنه هزار بار به هزار قطعه تقسیمت می کنم و میدم نجینی که جون بگیره .

رابستن با حالت زاری و ناتوانی گفت : ارباب ... م .. من کاری نک .. نکردم . آنا ... آناکین براش سالاد .. سالاد ال ... سالاد الویه درست کرد و من دادم که بخوره و بعد از خوردن سالاد الویه بیش فعال شده بود که من فق ... فقط 5 تا قرص آرام بخش (!) بهش دادم ... چون ... چون فکر می کردم که ممکنه با این حرکاتش ... چیز ... چیزه ... مهمونی شما رو به هم بریزه !

لرد غرشی کرد و گفت : خفه شو ! اونی که مهمونی منو به هم میریزه تویی نه دردونه م ! رابستن وااای به حالت یعنی وااای به حالت اگه تا یک ساعت دیگه مثل قبلش نشه ! بلایی من سر تو میارم که توی کتاب های تاریخ هم نشه نوشت . حالا گم شو ! بقیه تون هم گم شید و به مداوای نجینی من بپردازید . مهمونیتون بخوره تو سرتون من فقط یک سری بچه ی بی خصیت مبتدی رو دور خودم جمع کرد . گفتم نجینی رو بردارید که درمانش کنید ! گم شید !

دو ساعت بعد

رابستن به عشقی وصف ناپذیر به نارسیسا که از ابتدا سکوت کرده بود انداخت و دستش را گرفت و گفت : نمی دونم باید چه جوری ازتون تشکر کنم . مطمئنم اگه مهارت های شما در دامپزشکی (!) نبود قطعا الان من به شکل بیکینگ پودر برای کیک های ارباب در اوده بودم . ممنونم .

نارسیسا نگاهی به او انداخت و سرد گفت : خواهش می کنم . یکی باشه طلبت ! بعدا باید برام جبرانش کنی .

رابستن از بلاتریکس خواست که نجینی که مانند گذشته پویا شده بود را به لرد نشان دهد . قلبش در ناحیه ی کفش پایش طپش داشت که بلاتریکس در حالی که با نگاهش رابستن را تهدید می کرد نجینی را در آغوش گفت و نزد اراب برد .

نیم ساعت بعد

لرد در حالی که عشوه های نجینی را با نوازش پاسخ می داد گفت : رابستن بیا پایین کارت دارم .

نمی دانم چه کلماتی می توانست حالش را توصیف کند اما باید گفته شود که به سختی در حالی که با فلج شدن افکارش دست و پنجه نرم می کرد به لرد نزدیک شد و خود را به پای لرد انداخت !

- غلط کردم ارباب ، منو کروشیو کنید . تا آخر عمر تو آشپزخونه کار می کنم . تو تولد بعدیتون 6 تا جنازه محفلی میارم . شما رو به نجینی تون قسم میدم که منو نکشید !

لرد هیچ عکس العملی نشان نداد تنها گفت : باید 7 روز به میزان ساعاتی که دردونه ام بیهوش بوده به سقف آویزون باشی ! البته این تنها اول کاره . اون قول هایی رو هم که دادی باید عملی کنید . حالا می تونی محترمانه خودتو از سقف آویزون کنی و لبخند وحشیانه ای زد !


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
اتاق غرق در سکوت بود.فقط صدای قدمهای لرد سیاه بود که گاه و بیگاه این سکوت جادویی را میشکست.و صدای نفسهای ناموزون مرگخواران...

-اعتراف کنین.میدونین که ارباب همه چی رو میفهمه.خودتون اعتراف کنین شاید مرگ سریعتری براتون در نظر بگیرم.

شش مرگخوار با وحشت چشم به زمین دوخته بودند.برودریک بود با صدایی که به سختی به گوش میرسید جواب داد:
-ارباب، من نبودم.قسم میخورم.شما میتونین از بارتی بپرسین.ما تمام دیروز رو تو هاگزمید گشتیم و مغازه ها رو غارت کردیم.

صدای فریاد لرد سیاه لرزه براندام مرگخوارانش انداخت.
-واقعا فکر کردین ارباب با این حرفا گول میخوره؟بارتی؟یه نگاه به سمت راست خودت بنداز.بارتی هم جزومظنوناس.همه تونو میکشم.اعتراف کنین.کی نقشه بی نقص منو لو داد؟

آنتونین نفس عمیقی کشید و به سختی سرش را بلند کرد.
-ارباب ما وفادارترین مرگخوارای شما هستیم.شما بیست مرگخوار رو سر این جریان کشتین.شاید جاسوس بین ما نباشه.هممون میدونیم که هیچ جادوگری قادر به فریب دادن شما نیست.

لرد سیاه درست روبروی آنتونین ایستاد و به چشمانش خیره شد.در چشمان آنتونین بجز اضطراب از مجازاتی که در انتظارش بود فقط یک چیز دیده میشد....صداقت.

-نه!لردسیاه اشتباه نمیکنه.جاسوس یکی از کساییه که تو جلسه پنج روز پیش حضور داشت.همشونو کشتم.فقط شما شش نفر موندین.اگه اعتراف نکنین شما رو هم میکشم و خیال خودمو راحت میکنم.یک ساعت فرصت دارین.خوب فکراتونو بکنین.

از اتاق خارج شد و در را پشت سرش به هم کوبید.
-ببین کیا رو دور خودم جمع کردم.خائن باید پیدا و مجازات بشه.حتی اگه شده همشونو میکشم و ارتشم رو دوباره تشکیل میدم.از صفر شروع میکنم.

وارد دفترش شد.نگاهی به اشیای پراکنده و قاب عکس شکسته سالازار و دم زخمی نجینی انداخت.وقتی عصبانی میشد قادر به کنترل رفتارش نبود.گزارش کار بارتی روی زمین افتاده بود.خم شد و آن را برداشت.

گزارش شماره 19:

جاسوسهای ما از ورود یک عضو جدید به محفل خبر داده اند.نامبرده ساحره سیاهپوست جوانی به نام...


جرقه ای در ذهنش زده شد.ساحره سیاهپوست؟سه روز قبل را به خاطر آورد.نه ساحره بودنش روی اوتاثیری گذاشته بود و نه جوانی او.فقط مثل همیشه با دیدن یک غریبه در دفترش شروع به تعریف از خود و نقشه های بی نقصش کرده بود.

چه اشتباهی...

-خب...من از کجا باید میفهمیدم که وقتی درخواست مرگخواریش رد میشه یه راست میره محفل؟

نگاه تمسخر آمیز نجینی را دید.بیست مرگخوار را کشته بود.به جرمی که خودش مرتکب شده بود.
-خب...شایدم باید حدس میزدم...حالا که نزدم.اون مرگخوارا هم حقشون بود کشته بشن...ممکن بود فردا بخوان خیانت کنن.

حتی قادر نبود به خودش هم اعتراف کند که اشتباه کرده...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۱۷:۲۲:۳۵



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
قسمت اول

تاریکی همچون سیاهی شنل ریگولوس بلک به هر گوشه ای رخنه کرده بود. در بیشه زار، در آن شب گرم تابستانی، جز صدای باد و خش خش کشیده شدن شنل او بر روی علف ها، سکوتی رعب آور بر همه جا حکم فرما بود. با گام های بلند و سریع در حالیکه چوب دستی خود را محکم در دستانش می فشرد به سوی انتهای بیشه پیش میرفت. با خودش فکر می کرد و زیر لب نامی را زمزمه می کرد. با خود بارها در طول آن شب فکر کرده بود که آیا این کاری درست است؟آیا این هم جوری خیانت نیست؟

ولی هر بار تپش قلبش او را از ادامه این افکار باز داشته بود. هیچ گاه به خاطر داشتن قلبی رئوف و مهربان شهره نبود، او همیشه قلب خود را پس ظاهری چنین سرد و مغرور پنهان کرده بود، اما ایا او به راستی، هیچ گاه عشق ورزیده بود؟

ولی امشب،امشب باید حتما او را میدید، باید به او هشدار میداد؛ باید به او می گفت...

به ناگاه ایستاد

پس لرد سیاه چه؟

نه او از توانایی ذهن جویی لرد سیاه هراسی نداشت، چرا که خودش چفت کننده ای برتر بود. او از چشمان به رنگ خون او بیم داشت. از اینکه آن چشمان مطمئن روزی به وی نگاه کنند و خائن ببینندش.

پس چه باید می کرد؟ چه باید می کرد؟ نفسی عمیق کشید و در موهای بلند و سیاهش چنگی زد و به اطرافش نگاه کرد.

از دور عمارتی بزرگ و اشرافی به چشم می خورد، دیگر رسیده بود.

به پشتش نگاه کرد،آنجا پشت آن درختان بلند، لیتل هنگلتون بود،او نمی دیدش ولی می دانست در پس این درختان بلند که راه نگاهش را سد کرده اند، چشمان هراس انگیز لرد سیاه با اعتماد به او می نگرد.

هیچ گاه تا بدین حد دچار شک و تشویش نشده بود، بار دیگر این تپش قلبش بود که او را به خود آورد. نگاهش را به پیش رویش افکند و زیر لب گفت: تو با من چه کرده ای؟

پایش را از زمین بلند کرد، چشمان رنگ خون لرد سیاه را در سیاهی چشمان سرافینا نابود کرد و قدم پیش گذاشت. بر سرعت خود افزود، می گریخت از آنچه بر جا گذاشته بود.

پس از پیچی در جاده، عمارت راک وود را رو به روی خود دید، عمارتی که عشقش در آنجا آرام گرفته بود. از آخرین دیدارش با وی چیزی نمی گذشت، ولی احساس می کرد سالیان سال است که چشمانش بر او نیفتاده.

به آرامی جلو رفت؛ از طلسم های حفاظتی گوناگون عمارت به آسانی رد شد. از پایین عمارت به پنجره ی اتاق خواب نگاه کرد. هیچ نوری در آن به چشم نمی خورد. گویی انتظار داشت سرافینا همچو وی بیدار باشد و در کنار پنجره برای دیدنش به بیشه چشم دوخته باشد. چه افکار عجیبی از ذهنش می گذشت، چه افکاری! سرافینا در اغوش شوهرش در خواب بود و او، او می دانست و لجوجانه انکار می کرد.

ریگولوس با عصبانیت این فکر را از ذهن خود به عقب رانید، به عقب رانید تا آنجا که وی را دخترکی 11 ساله دید، زیر درخت بید بچگی اش

دختری زیبا، با چشمانی گیرا و موهای بلند و مشکی، همچون آسمان بی ستاره آن شب.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلك در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۶ ۲۱:۰۷:۲۶

Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




.:. به يادِ گذشته .:.

زماني بود كه نميترسيدم ... شب بودم، ياغي بودم، سياه بودم، من مرگخوار بودم!
تنها انتقام ميخواستم! راهي شدم، به خدمتش رفتم، او هم سياه بود، در گذشته تنها نامش را شنيده بودم ... خادمش شدم، نقشي روي بازويم حك شد ... خنديدم... از رضايت بود يا درد، چه فرقي داشت؟!


برگي زدم ؛
جنگِ سختي بود، با سپيدي، با عدالت، نميخواستيمش، قسم خورده بوديم كه بجنگيم، براي اربابمان خدمت كنيم، براي جلب اعتماد، و جنگيديم و كشتيم و پيروز شديم!
يكي را كشته بودم، دخترِ جواني بود، چون من! اما نه من! ... صورتش مهتابي بود، اميد داشت كه زندگي كند ... سركش بودم، نداي قلبم را نميشنيدم، شيطان بودم! ... طلسمِ مرگ ، نور سبز ... هاه! تمام !


برگي ديگر؛
ديگر از سياهي نميترسيدم! از عبور از كوچه هاي ناكترن برايم كشنده نبود! ... نيرويي داشتم، سنگ بودم! ... دلم ديگر براي كودكانِ فقيرِِ كنارِ پياده روهاي دهكده ي هاگزميد هم نمي سوخت، برايشان دو راه تصور ميكردم! ... يا مرگ ، يا تاريكي !


چندين صفحه گذشت؛
باز هم نبرد بود، براي ساختِ هوركراكس به ناكجا آباد رفته بوديم! ديگر تنها نبودم. ارباب نظر خوبي نسبت به فعاليتم داشت و اين اوجِ همه چيز بود... طلسمي سفيد رنگ مرا دچار لرزش كرد ... بيهوش شدم ... بي خبر بودم از اطرافم ، تنها صداي باز و بسته شدن دربِ اتاق را ميشنيدم ... باز هم گذشت!
كجا بودم ؟! چه ميخواستم ؟! ... اين واقعا" من بودم كه در سياهي غرق شده بودم ! ... اثر كرده بود، سفيدي در من راه يافته بود ! ... جنگيدم، هنوز مغرور بودم، نميخواستمش، از مهربان شدن بيزار بودم! ... شكست خوردم ... آسمان را آبي تر از هميشه ديدم!

خسته ام ! هنوز به يادِ گذشته در دفترم خاطرات مينويسم! ... روزهاي تلخ تمامِ صفحاتش را پر كرده بودند... جنگ ، خون، نفرين... ! تمام شد ، فصلي از خاطراتم گذشت...

- - - - - - - - - - - - - -

اين دومين پست و آخرين پستي بود كه اين مدلي بود !! ... نميدونم چرا ... ولي تجربه ي تازه اي بود !










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.