هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
ادامه ی پست قبلی خودم
_________________________________________________
فاینرز با صدای کم جانی گفت:دارم میمیرم تو نباید منو بکشی
فاینرز جوابش را با لبخند سرد همیشگی الکتو گرفت ، دوباره ضجه های ناشی از درد سنتور به هوا رفت و اجازه نداد که بیشتر صحبت کند.
هر یک از فریاد های دردآلود ، مدت کمی دوام می آوردند و سنتور بعد از لحظاتی سخت دوباره آرام میشد تا اینکه دیگر صدای ضجه های خوشایند به گوش نرسید که خود باعث کنجکاوی الکتو شد.الکتو با قدم های بلندی به فاینرز نزدیک شد.
تــــــــــق
ضربه ای کاری و محکم بود ، الکتو از هوش رفته و محکم به دیوار برخورد کرده بود و از لب هایش خون جاری میشد.اشتباهی که الکتو مرتکب شده بود درواقع دست کم گرفتن آن چهار پای آدم نما بود.
فاینرز بعد از این که لگد محکمش را نثار مرگخوار کرد در اثر خستگی و درد خودش هم به خواب عمیقی فرو رفت.
فاینرز با سوزش وسیعی که در بدنش احساس میکرد از خواب پرید.جز آتش و دود هیچ کجای دیگر را نمیدیدسعی کرد از جایش بلند شود اما بند های ضخیمی که دور دست و پایش بسته شده بودند مانع این کار شدند. آتش به تمام بدنش سرایت کرده بود و سنتور را در کام خود فرو می برد.
آتش به سرعتی که به وجود آمده بود از بین رفت. بدن نیمه سوخته ی سنتور در میان اتاق ، درست جایی که چند لحظه پیش محور اصلی آتش به نظر می آمد افتاده بود.
دو قامت سیاه پوش به فاینرز نیمه جان ، نزدیک میشندند.یکی از سیاه پوشان که به تنومند تر به نظر می رسید،طلسمی روانه ی فاینرز کرد.فاینرز لحظه ای در هوا معلق ماند و سپس به طرز عجیبی در خود مچاله شد انگار که دستی قدرتمند و نامرئی او را له میکند .صدای شکستن استخوان های سنتور در اتاق شکنجه گاه طنین انداز میشد. تاثیر طلسم بعد از مدتی طولانی از بین رفت و سنتور با صدای مهیبی به زمین خورد.
- بهتره.از این بعد خردشون کنی.الکتو
- آره خیلی بهتره
الکتو این راگفت و چوبدستی اشرا روی بدن خون آلود فاینرز گذاشت و چیزی زیر لب زمزمه کرد.فاینرز چرخی زد و از هوش رفت اما در عوض اندکی از استخوان هایش نسبتا سالم شدند.
الکتو با خنده فریاد زد:تنها دلیلی که نکشتمت این بود که دوباره شکنجت کنم.موق...
صدای قدم های شتاب زده صحبت های الکتو را قطع کرد .
ادامه دارد..........


تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ادامه ماموریت محفل ، پست بلرویچ
==========================================
خوب بچه های خوب و گل و بلبل و ماه و سنبل و جیگر و سیفید میفید بیاید بغل عمو جغدی!!! ببخشید...منظورم این بود که حالتون خوبه؟...می خوام قسمت دوم داستان دفترچه خاطرات ریدل 2 رو براتون تعریف کنم!پس خوب گوش کنید!

هدویگ نامه رو کش رفت و پا به فرا گذاشت.ولدی که اشک جلوی چشمشو گرفته بود داشت دنبال چوب دستیش می گشت و در عین حال فریاد می زد:
_ای جغد بوقی!!!برگردون اون نامه رو...نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!
اما هدویگ به فریادهای ولدی توجهی نمی کرد و به راهش ادامه می داد.
وقتی هدویگ از تیررس ولدی خارج شد با خیال راحت شروع به پرواز به سمت محفل کرد.توی راه فضولیش گل کرد!(چیز طبیعییه!)پس روی یه پشت بوم نشست و شروع کرد به خوندن نامه.
نامه خیلی نامفهوم بود.توش هیچ اسمی دیده نمی شد!متن نامه پر از حرفایی بود که معلوم بود یه ساحره اونا رو برای ولدی نوشته.مثل اینکه ساحره از ولدی بدش میومد و اینو توی نامه نوشته بود.
وقتی هدویگ به آخرای نامه رسید دو بیت شعر نظرشو جلب کرد:
دیگه انگیزه ندارم که بازم با تو بمونم................هیچ دلیلی نمی بینم که بی تو زنده نمونم!!!
تو برو برگرد تو دنیا هیچکی مثل من نمی شه!................برو که عشقت دروغ بود نبودی با من همیشه!!!
آآآآآآآ..آ..آ...آآآآآآ..آ..آ!!!
ناگهان گوشی هدویگ زنگ می خوره.هدویگ دست تو جیبش می کنه و گوشی رو در میاره!(من جغد مجهزیم!جیب هم دارم!)
پشت خط:الو...آقای هدویگ...سلام...منو نشناختی؟
هدویگ:سلام...نه خیر!
پشت خط:من شادمهر عقیلی هستم!(با صدای آلن دلون!)
هدویگ:وقت ندارم!...زود کارتو بگو!!!
ملت:بووووووووووووووووووق!!!
شادمهر:مرتیکه چرا از رو من کپی می زنی؟شعر منو بدون کپی رایت استفاده نکن!
هدویگ:بیمیر بابا!
بیب(صدای قطع کردن تلفن!)
هدویگ دوباره نامه رو به نوکش می گیره و به سمت محفل به راه می افته.در راه با خودش فکر می کنه.
ملت:بووووووووووووووووووووق!
هدویگ:همینه که هَ(ha با فتحه در حرف ه !)
هدویگ در حال تفکر با خودش:ولدی و عشق...مگه می شه؟!از حرفای این دختره معلوم بود که ولدی عاشقشه!باید ته و توشو در بیاریم!خیلی مشکوکیوسه!
هدویگ به محفل می رسه.بدون هیچ گونه اعلام حضوری مانند یا مرلین(!!!) و یا اهم اهم از پنجره وارد آشپرخونه می شه.آنیتا که تنها توی آشپرخونه نشسته بود جیغ بنفشی می کشه و دستشو رو قلبش می زاره!!!
آنیتا:دیوونه ترسیدم!این چه وضع اومدنه؟!
هدویگ:اول سلام!بعدا جواب!
آنیتا:سلام!
هدویگ:علیک!
آنیتا:این چه وضعشه؟!
هدویگ:وزش بادهای موسمی!
آنیتا دمپایی خانوادگیشو از پاش در میاره و به سمت هدویگ پرت می کنه!هدویگ جا خالی می ده و در حالی که زبونشو دراز کرده(گفتم که مجهزم!زبون هم دارم!) به آنیتا می گه:
_ضایع ضایع!برو بقیه رو صدا کن یه خبر مهم دارم!خیلی فوریه!راجع به ولدی کچله!
.............


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۲۱:۵۱:۴۵



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵

لوك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
از يه جاي خوش آب و هوا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
_نه ولم كنيد شماها نبايد منو شكنجه بديد من نون آور خانواده ام بايد هشت تا بچرو غذا بدم و به شونزده تا زن غذا بزاريد برم!!!
سالازار اسليتيرين در حاليكه يه كلاه بوقي سرشه و يه پر ققي تو دستشه مياد زير پاي لوكاس و شروع ميكنه به غلغلك دادن.
لرد ولدمورت كبير در حاليكه كه جغجه دسته داره بالاي سره لوكاس اونو تكون تكون ميده و شكلك در مياره.
لوكاس: جون مادرتون نكنيد مردم از خنده تو رو خدا ولم كنيد بزاريد برم به زنام نون بدم به بچه هام غذا.
سالي:نه تازه ميخوايم وارد مرحله ي بعدي از شكنجه بشيم...
يه مرگخوار(به دليل اطلاعات كم ):ارباب ارباب دست نگه داريد يه ققي از زمان آينده اومده ميگه با شما كار داره.
ارباب سرش رو ميخارونه:بگو بياد تو ببينم چيكار داره.
ققنوس وارد اتاق ميشه:سلام ولدمورت خوبي؟
ارباب:ممنون خوبم شما خوبي؟
ققنوس:منم خوبم خانم بچه ها خوبن؟با اون گوگولي مگولي كوچوله هه چيكار ميكنه؟ الان چند سالشه؟
ارباب: اوا خب اونم خوبه سلام داره خدمتتون الان دو ماه و سه روزشه.
ققي:از طرف من لپشو بكش سلام برسون بهش.
ولدمورت:چشب
ققي:خب غرض از مزاحمت اومدم بكشمت.
ولدمورت:جدي؟
ققي:نه پس فكر كردي شوخي دارم باهات يا لوكاسو آزاد كنيد يا ميكشيمتون.
ولدمورت:من لوكاس رو آزاد نخواهم كرد ببينم ميخوايد چيكار كنيد اصلا اين چه صنمي با شماها داره ما اينو از تو جوق آب پيدا كرديم.
ققي يه سوت ميزنه.
دامبلدور از پنجره ميپره تو
يه محفليه كه اسمشو نميگم از زير رداي ولدمورت ميپره بيرون و ولدمورت رو كف كرده باقي ميگذاره
ققنوس:بچه ها حمله كله ولدي ده امتياز هركيم بزنه تو .... امتياز اضافي داره.
....
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منظور از سه نقطه در اين داستان قلب ولدي بود



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
ماجرای مرگ کرام
ققی داشت در خیابان های اطراف دژ مرگ قدم می زد که ناگهان توجه چیزی بر روی زمین او را به خود جلب کرد(جمله بندی دومبولیسیم)
ققی شیء را برداشت و اولین چیزی که به نظرش می رسید یه ساعت زمان بر گردان بود...
ققی ساعت را در جیبش گذاشت و به سمت دژ مرگ رفت...
خاطرات گذشته درون او به جوش خروش پرداختند...روزهایی که محفلی بود و سالازار و کرام او را روی تخت شکنجه می دادند...روزهایی که کله دوتا از نوچه های امپراطور منفجر کرده بود و او را در قفسی به نام بلاک شدگان زندانی کردند...
هر لحظه خاطراتی از دژ مرگ در ذهن ققی جان می گرفت و هرچه بیشتر فکر می کرد بیشتر در می یافت چه رشادت هایی که برای سپاه سفید نکرده بود...
روزهایی به یاد ققی آدم که مردم فارغ از هر سیاه و سفید دست اندر دست هم نهادند و در یک مجمع مردمی گرد هم آمدند...

حال وقت انتقام بود...حالا باید به عقب بر می گشت و با تدبیر درست از کریم انتقام می گرفت...

ققی زمان برگردان را چرخاند...
حالا او لب پنجره ای بود که از آنجا می شد به دقت ققی را روی تخت دید که کرام و سالی در حال شکنجه ی او بودند...عجیب ترین صحنه زندگی ققی بود...او خودش را می دید!!

در دژ باز شد و ونوس با دیگی وارد شد...او طبق معمول مشغول وراجی در مورد طرز تهیه کف برگر بود...
ونوس:من آپ پز خوشم نمیاد...بذاریمش تو سرخ کن خودش آروم آروم بپزه...
سالی:من عقیده دارم شما سراغ پرنده ای دیگه برین...من اینو در یک لقمه می بلعم...

ققی که روی تخت بود خودش را دید که چه زجری می کشیده...

کرام:پس تا شما برین مواد مورد نیاز رو تهیه کنین...من یه کم با دوست خوبمون کار دارم...و خنده پلیدانه ای سر داد...

سالی و ونوس از اتاق خارج می شن...
کرام بدون مقدمه به طرف ققی بر می گرده
-کریشو...
ققی از درد فریاد می زد و کرام می خندید...
کرام طلسم را باطل کرد...
حالا نوبت ققی بود
کرام داشت پرهای ققی رو دونه دونه می کند...
ققی چوبدستی خود را از پنجره به سمت کرام گرفت...
-آداواکداورا...
نور سبز و خیره کننده ای اتاق را فرا گرفت...
لحظه ای بعد کرام بی جان با چشم باز کف اتاق افتاده بود...
صدای خنده ی سالی و ونوس که داشتن وارد اتاق می شدن میومد...
ققی سریع پاشد رفت تا نه خودش خودش رو ببینه نه بقیه...
((و این گونه بود که کرام نامی ملقب به کریم(وبی) چشم از جهان بست))


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
دفترچه خاطرات ریدل 2


یکی بود یکی نبود ، غیر از 20 تا جادوگر و 2000000 تا ساحره هیچ کس نبود .

صفا بود و وفا بود . گل بود و سبزه بود . محبت بود و عشق بود . کوچه ای تاریک بود ، بچه بود و برادر حمید بود . ولی برادر حمید خوب بود و توبه کرده بود . پس بچه هم در امان بود .
خلاصه روزگار خوبی بود .

در این روزگار خوب تنها یک نفر تابلو بود . او نتنها تابلو بود بلکه کچل هم بود . او ولدی کچل بود !!! ولدی کچل تنها نقطه سیاه در این روزگار بود ؛ او بد بود ..... ( برو تو کف تعداد بودها )



آره بچه های گلم ، ولدی خیلی سیاه بود . ولدی کچل برای خودش دار و دسته ای سیاه تشکیل داده بود و مردم رو اذیت می کرد . بچه های گلی مثل شما رو دعوا میکرد و اونا رو می ترسوند . وقتی کوافل کوییدیچ بچه ها می افتاد تو حیاط خونش ، کوافل رو پاره میکرد و قه قه میخندید .
تازه ولدی خیلی هم کثیف بود . سالی یک بار حموم میرفت و وقتی مرگخوارهاش بهش میگفتن " بابا ولدی خفه شدیم ، یه حموم برو جان من " پوست سرشون رو میکند و برای نجینی سوپ پوست سر درست میکرد .
وای وای وای !!!! اگه بدونین این ولدی کچل چقدر بد بود .

ولی بچه های گلم ... ولدی قصه ما هم یک انسان بود . اون هم زمانی عاطفه داشت و طعم عشق و محبت رو چشیده بود . شایدم یک اپسیلون عاطفه هنوز در قلبش وجود داشته باشه . آخه میدونین چیه ؟! ... ولدی سالها بود که شبها ، وقتی تو اتاقش تنها میشد زار زار گریه میکرد و لیتر لیتر اشک میریخت . هیچکس هم دلیل این کارشو نمیدونست .
تا اینکه شبی از این شبها ... جغدی سیفید ... پروازکنان وارد محله سیاه ولدی اینا شد . اون جغد هدویگ بود .

هدویگ یک جغد معمولی نبود . اون به زبان انسانها صحبت میکرد و بسیار شجاع و مهربون بود . فقط یخورده ضریب هوشیش پایین بود . دلیل اینکه این وقت شب هم وارد محله خطرناک ولدی اینا شده بود ، همین هوش پایینش بود .

هدویگ با بی خیالی بر فراز خونه ولدی کچل پرواز میکرد و از هوای خوب اون شب لذت میبرد که یکدفعه صدایی وحشتناک شنید . یخورده که دقت کرد متوجه شد که این صدای ضجه های یک مرده . ضجه ای که بیشتر شبیه آواز عاشقانه شتر نر برای جلب توجه شتر ماده بود تا گریه یک جادوگر .

هدویگ کنجکاو شد و به سمت صدا رفت . روی لبه پنجره اتاق ولدی نشست و داخل اتاق رو دید زد . ولی کسی اونجا نبود . فقط صدای گریه مرد رو میشنید . اینجا بود که کنجکاوی جای خودشو به فضولی داد و وارد اتاق شد . همه جای اتاق رو خاک گرفته ، و تارعنکبوت بسته بود . تنها چیز نو و جدید اتاق یک شیشه شور و یک تی زمین شور کوچیک بود که جلوی آینه ترک خورده وجود داشت . ( احتمالا ولدی کچل از اونا بجای شامپو و برس مو استفاده میکرد )
هدویگ صدای گریه رو دنبال کرد ، ولدی کچل کنار تختخواب ، روی زمین دراز کشیده بود و داشت با نور شمع نامه ای رو می خوند . هدویگ وقتی ولدی رو دید شناخت ولی از بس شجاع و نترس بود فرار نکرد . تازه فکری هم به ذهنش رسید . اون می دونست که گریه ولدی برای اون نامه ایه که داره می خونه و اگر بتونه اون نامه رو بدست اعضای محفل برسونه حتما عضو محفل میشه . پس در یک حرکت انتحاریک - جغدیک نامه رو از دست ولدی کش رفت و پا گذاشت به فرار . .....


خب بچه های گلم قسمت اول قصه ما تموم شد . قسمت بعدی داستان رو در پست بعدی براتون تعریف میکنم یا یکی دیگه تعریف میکنه . گوگولی مگولی ها

-------------------------------------------------------------

ها .... دلیل اینکه این داستان رو به سبک کودکان نوشتم این بود که مرگخوارهای عزیز هم بطور کامل متوجه ماجرا بشن و بدونن که این لردشون چی کارست

در ضمن محفلی های عزیز طبق داستانی که ماموریت دارن پیش برن . یعنی حمله به اتاق ولدی توسط بچه های محفل بعد از خوندن نامه ، دزدیدن دفتر چه خاطرات ولدی و قضیه عشق و عاشقی ولدی و مک گونگال


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
صدای متناوب سم های اسب به گوش می رسید انگار که اسبی مصدوم به زور شکنجه وادار به حرکت میشود در تاریکی هیچ چیز قابل تشخیص نبود حتی اجسام غول پیکری که أز مرگ قرار داشتند و حالا در میان تاریکی رویت نمی شدند
شعله ی آتشی از آنسوی اتاق به فرستاده شد.شعله که تنها عامل روشن کننده ی اتاق بود چرخی زد و مشعلهای سرتاسر اتاق را روشن کرد هر مشعل که افروخته میشد صدای مهیبی به گوش میرسید تا اینکه تمامی مشعل ها از خود روشنایی داشتند
حل میشد چهره ی براق الکتو را که فقط هنگام شکنجه کردن به این صورت در می آمد دید.الکتو چرخی دور اتاق زد خنده ای سرداد
الکتو با صدایی خوف برانگیز گفت:راه بیفت سنتور.مگه اسب نیستی؟؟؟پس چرا من باید شکنجت کنم تا راه بیای
پیکره ی نسبتا بزرگی از چهارچوب سیاه رنگ وارد اتاق شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد و گرد و خاک کفپوش اتاق را به هوا بلند کرد
الکتو با صدای متعجبی گفت:عجیبه!چند هفته پیش بود که هدویگ رو شکنجه می دادم ولی انگار چند سال گذشته که این همه خاک اومده اینجا
سپس چوبدستی اش را به طرف پیکره ی بزرگ گرفت و زیر لب چیزی زمزمه کرد نور سبزی از چوبدستی اش بیرون جهید و هنگام برخورد با جسم ناشناس چرخشی به پیکره داد به طوری که میشد تشخیص داد که یک سنتور است سنتوری که جای نعل اسبی روی سینه اش به چشم می خورد.او فاینرز بود ولی با گذشته اش بسیار تفاوت داشت.حالا جز جای نعل اسب زخم های کوچک و بزرگ دیگری نیز روی بدن نیمه جانش به چشم می خورد و رنگ نیمتنه ی اسبش با گل و لای فروانی روی تنش غیر قابل تشخیص بود
الکتو لبخندی از روی نفرت زد و طلسم قدیمی و آب دیده ی کروشیو را به فاینرز فرستاد.فاینرز از درد به خود می پیچید اما الکتو نه می خندید و نه آثار ناراحتی در چهره اش دیده میشد.استفاده از طلسم های تکراری و دیدن درد کشیدن های مکرر و یک شکل شکنجه شوندگان دیگر برای الکتو جذاب نبود اگر چه همیشه با اشتیاق شکنجه می کرد تا حدی که به این کار اعتیاد پیدا کرده بود
ناگهان در صورت بیروح الکتو لبخندی به وجود آمد الکتو روی پاشنه ی پایش چرخید و فریادی از سر شادی زد.کلمات نامفهومی بر زبان آورد و نور سرخ رنگی از چوب دستی اش بیرون آمد که پس از اصابت با سانتور،صدای فریادهایش را دو چندان کرد طوری که عمق درد و رنج در چهره ی فاینرز دیده میشد

ادامه دارد.............(البته نه فقط این شکنجه دادن)


تصویر کوچک شده


Re: کلازیوم ِ سیاه ( قتل گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
در را بست و بیرون آمد. کلاه شنلش را بر روی صورتش کشید و به راه افتاد. آسمان نیمه شب با ستارگان چشمک زن که بروی عرشه مخمل گونه به چشم می خورد حکایت از یک روز آرام بود که طی شده بود. استوار و محکم گام بر می داشت و سنگ فرش خیابان را با سرعت و در عین آرامش طی می کرد. در اطراف کسی به چشم نمی خورد و تنها بو بود که با ظاهری سیاه رنگ در امتداد یک بزرگراه حرکت می کرد. در یکی از کوچه های آن شهر بزرگ به ملاقات یک خبرچین می رفت. کسی که می توانست با کمک اطلاعات او به مقصد بزرگ خود رسد.
بیش تر راه را طی کرده بود. هم به سوی مقصد دیدار و هم برای رسیدن به مقصد نهایی. تنها یک چیز را می خواست بداند و سپس کار به پایان می رسید. او در صدد به دست آوردن مکانی بود که در آن جا می توانست قدرت سپیدی را به نمایش گذارد و به همه بفهماند این روشنایی ست که پیروز می شود. برگشتن، زخمی شدن و یا مردن موضوع اصلی نبود. فقط مقصد اساسی و مهم می نمود که به همین سبب اکنون مصمم گام برمی داشت.
ایستاد. اطراف را نگریست. در انتظار علامتی بود تا به یک طرف معین حرکت کند . ناگهان در یک سو، گوشه ایی از آسمان روشن شد. بله تنها یک کوچه می توانست هدف او باشد. کوچه ایی بن بست در یک سوی یک پارک خلوت محل قرار بود. داخل آن فضای رعب انگیز دالان مانند شد. هیچ خانه و هیچ صدایی ناشی از آن. تنها یک سکوت خفقان آور. در آن جا دیگر حتی ستاره ها به چشم نمی آمدند و گویی آسمان آن تکه را بدست فراموشی سپرده باشد.
جلو و جلوتر و سرانجام یک نوای نیمه آشنا که بر سکوت فائق آمد.
_من زود باید برم....زیاد نمی تونم اینجا بمونم.... فقط بگو چی می خوای؟!
سارا در جواب آن مرد تنها یک کلمه گفت:
_مخفی گاه!
مرد با شنیدن آن در اندیشه فرو رفت. جواب این سوال کوتاه بسیار سخت بود. ولی نمی توانست بدون جواب سارا را ترک کند. جرأت آن را نداشت. اکنون در دل آرزو کرده بود که ای کاش پیشنهادش را نپذیرفته بود. سارا با حالتی مصرانه و منتظرانه به مرد نگاه می کرد که حاکی از یک معنی بود. " جواب "
_تو می دونی که ذهن من به تصرف در امده و من نمی تونم هرچیزی رو بگم می فهمی؟
شاید این یک جواب بود که مرد می توانست با آن در خیال خود سارا را قاتع کند. جوابی که در هرصورت مجازی می نمود. سارا جوب دستی اش را در آورد:
_زود باش!
مرد که حالا به وضوح ترسیده بود با تته پته کنان گفت:
_ببباشه....ببباشه...میگم....میگم باور کن....فقط اونو بببزار کنار!
_دیگه داره صبرم تموم میشه!
سارا چوب دستی را به سوی مرد نشانه گرفت و می رفت تا وردی را زیر لب بخواند که مرد گفت:
_کلازیوم!
ولی او چوب دستی را غلاف نکرد . پوزخندی زد و گفت:
_ولی فکر می کنم بهتره قرارتو برای یه وقت دیگه بذاری!
و یک طلسم بی هوشی به سمت او روان شد.سارا نمی خواست با یک اشتباه نقشه اش را بر هم بزند و آن مرد هم نمی توانست مورد اطمینان او باشد. پس بهتر بود تا صبح که کسی متوجه آن مرد نخواهد شد همان جا بماند تا او کارش را به درستی به پایان برد.
مقصد را یافته بود . پس از همان جا تصمیم گرفت خود را با تسریع به جواب رساند . با یک آپارات در نزدیکی قلعه ایی که روزی فریاد های مهمانانش جنگل ساکت و ترسناک اطراف آن را به رعشه در می آورد ظاهر شد . اکنون آن جا خالی از سکنه بود و تنها گاهگاهی مشتاقانی داشت که با فردی از تبار سفیدی به آن مکان سر می زنند.
مرد جوانی در کنار در قلعه نشسته بود و در حالی که در یک دست چوب دستی را می فشرد و مراقب اطراف بود سیگاری را به درون نای فرو می کشید . سارا از پشت یکی از درختان بیرون آمد . مرد از جا برخاست و گفت:
_کی اونجاست ؟...خودتو نشون بده!!!
_اوانز هستم ...اربابت کجاست؟!!!
تنها یک تازه وارد و در معنای دیگر یک احمق می توانست بپرسد اسم کوچیکتون؟!!!
مرد نگهبان در حالی که نفس آسوده ایی می کشید گفت:
_اوه....بله..خانم اوانز..ولی منظورتون از ..................
سارا که می دانست هنوز مفهوم سوالش روشن نشده است گفت:
_منظورم پتی گروء!!
نگهبان که اکنون به تازگی متوجه حرف او شده بود پاسخ داد:
_در قلعه نیستند ولی چند نفر دیگه ............................
سارا نگذاشت او حرفش را تمام کند و وقتی که دریافت که با همان چند نفر می تواند کار خود را آغاز کند و برای ابتدا مناسب است به راه افتاد و از مقابل مرد گذشت. نگهبان که رفتن او را با چشم دنبال می کرد ناگهان در پشت شنل سارا نگاهش در حروفی گره خورد. بر روی آن با الفبای بزرگ لاتین نوشته شده بود:" WHITE LADY"
برقی از چشمانش با تعجب به بیرون جهید گفت:
_ WHITE LADY..........اوانز...........سارا.......نههههههههه!!!
به سرعت چوب دستیه خود را بیرون کشید اما هیچ وقت از آن اخگری خارج نشد چرا که لحظه ایی بعد تلألو ماه بر روی جسم بی جان او با چشمانی باز خودنمایی می کرد!
سارا یکی از دیوار ها را طی کرد و خود را به درون محوطه بیرونی قلعه افکند . همه جا در سکوت فرو رفته بود و چراغ کم سویی که در گوشه ایی از آن به سختی به چشم می خورد تنها روشنایی آنجا بود. وارد شد. راهرو ها را طی کرد و پله ها را بالا رفت . اکنون صدای صحبت هایی به گوش می رسید!
_اوه...مرد بی چاره ...توی اتاق از درد دیگه نمی تونه چشماشو باز کنه .
این صدای بلیز زابینی بود که این جملات را گفت و سپس با صدای بلند خندید . حالا صدای مونتاگ نیز ،آشناتر، شنیده می شد !
_چقدر دلم می خواست به جای اون سارا اوانز رو شکنجه می دادیم!
مورفین گانت در ادامه صحبتش گفت:
_نوبته اونم می رسه...در یک فرصت مناسب..من که خیلی مشتاقم!
بلرویچ خنده دهشتناکی کرد و گفت:
_قلعه بد جوری منتظرشه!!!
دیگر سارا به درب اتاق رسیده بود. دستگیره را پایین کشید و داخل رفت. صحبت ها قطع شد و همه با تعجب به شنل پوشی می نگریستند که در مقابل درب مشاهده می شد!
_مثله اینکه خوب موقعی رسیدم ...بحثتون در مورد من حسابی داغ شده بود !!!
و کلاه را از روی صورتش پایین کشید و موهای لخت طلایی رنگش را تکانی داد و با نگاهی آکنده از نفرت به آنها خیره شد . به جز آن چهار تن سدریک دیگوری نیز در یک سوی اتاق مشغول قهوه نوشیدن بود که با دیدن سارا به سمت چوب دستیش رفت و آن را برداشت.
هر چهار تن نیز به پیروی از او چوب دستی هایشان را بیرون کشیدند و آماده مقابله شدند. خیره خیره..چشم در چشم ...این نگاه های مسحور کننده نفرت بود که بر هم سرازیر می شد.
مونتاگ در حالی که برق شیطنت در چشمانش می درخشید گفت:
_هی بلیز...میبینی چقدر زود داره آرزوم بر آورده می شه ؟!
همه سرها به علامت تاکید تکان خورد . مورفین با پوزخندی گفت:
_چطوری جرأت کردی بیای تو دهن شیر...هان؟....فکر می کنی بتونی با ما مبارزه کنی ؟
سارا سکوت اختیار کرده بود و هیچ نمی گفت . بلیز ادامه داد:
_حالا چرا سیاه پوشیدی ....نکنه می خوای تو هم مثل خواهرت به جمع ما بپیوندی؟!!
سارا شنلش را در آورد و به گوشه ایی پرتاب کردم. لباس های سفید رنگ که تلالو عجیبی داشتند سراسر بدن او را پوشانده بود. سدریک که تا آن زمان ساکت بود گفت:
_پس واقعا اومدی جنگ......آره ..خیلی خب....شروع می کنیم !!!
سپس هر یک طلسمی به سمت او روانه کردند اما سارا به راحتی همه را خنثی کرد. بلرویچ گفت:
آفرین....آفرین ...خیلی خوبه....ولی امیدوارم حداقل بتونی جنازتو به محفل برگردونی!
و قهقهه آنها پیکر اتاق را به رعشه در آورد.
دوئل نابرابر آغاز شد ...یک نفر در مقابل پنج نفر..طلسم ها به سرعت به سمت سارا می آمدند و او تنها فرصت آن را داشت تا سپر مدافعش را نیرومند سازد اما ناگهان یک طلسم نابخشودنی پهلوی او را درید و خون فوران کرد. سارا سعی می کرد تعادلش را حفظ کند اما به وضوح مشخص بود که این کار بسیار مشکل است و سرانجام بر زمین افتاد.
سیاهپوشان نماینده تاریکی در حالی که اتاق را با خنده های شیطانی خویش می لرزاندند بالای سر سارا آمدند.
بلرویچ گفت:
_بهتره همین حالا کارمون رو شروع کنیم ...نظرتون چیه؟
و در پی ادا کردن این جملات چوب دستیش را بلند کرد تا اولین ورد را نثار او کند که ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد.زیر پایشان به شدت تکان می خورد و لحظه به لحظه بر سرعت آن افزوده می شد. مورفین با حالتی وحشت زده گفت:
_داره چه اتفاقی میوفته.....این دیگه چیه؟!
و سپس هر پنج نفر به طرف سارا که پهلویش را با یک دست گرفته بود که با پوزخندی به آنها می نگریست برگشتند. لرزه ها بیشتر و بیشتر می شد . تمام اجزای درون اتاق بر زمین می خودند و خرد می شدند. آنها سعی می کردند گوشه ایی پناه بگیرند اما تلاششان بی فایده بود چرا که دیوار ها نیز در حال فروریختن بود. سارا در تلاش بود تا خود را از اتاق بیرون کشد زیرا این چهارچوب در بود که کم کم از جای خود کنده می شد و مستقیم بر روی او می افتاد. باید هر چه زودتر خود را نجات می داد. از زیر تکه چوب هایی که بر روی او افتاده بودند خود را بیرون آورد . چهارچوب در شرف افتادن بود . قوایش را جمع کرد او تصمیم گرفته بود تا خود را به نزدیکی در برساند. اما ناگهان قسمتی از دیوار جدا شد و بر روی پای او افتاد و مانع از پیشروی شد.
فریاد ها اتاق را در هم می نوردید . هر کدام از آنان در زیر آوار محو گشته بودند و مطمئنا هنوز زنده بودند و این نشانه خوبی نبود.زمین لرزه متوقف شد. اتاق دگرگون شده بود و چیزی از اجزای بی جان اتاق که تا چند لحظه پیش خودنمایی می کردند . باید چوب دستی اش را میافت تا کارشان را یکسره کند.دستش را بالا آورد و طلسمی را به آرامی زیر لب زمزمه کرد و چوب دستی اش را فراخواند.لحظه ایی بعد سارا در حالی که آن را در دست می فشرد آوار را از روی خود بلند می کرد مواظب اطراف بود.اکنون دیگرمی توانست به سختی بایستد . چوب دستی را به سمت عمیقش نشانه گرفت و با یک ورد دهانه آن را بست . هنوز هم خونریزی داشت اما داخلی بود و مانع کار سارا نمی شد.
_ریپاروس!
همه چیز مانند گذشته شد . کمد ها ، میز کوچک و دیوار های ویران شده دوباره ترمیم شدند تنها تفاوت آن فضا این بود که اکنون آن پنج تن بیهوش بر روی زمین به چشم می خوردند . به سمت مونتاگ رفت . برای اولین نفر گزینه خوبی بود .
_آواداکدورا!!
و سپس بلیز، مورفین و بلرویچ . همان گونه که بی حرکت بر روی زمین افتاده بودند به همان صورت تا ابد باقی می ماندند . هنوز سدریک مانده بود . اما به نظر میامد او باهوش تر از بقیه بوده است چرا که با انتخاب مکانی مناسب اکنون به خوش آمده دستش را به سمت یک چوب دستی دراز می کرد. سارا متوجه او شد اما دیگر دیر شده بود و طلسمی بر او برخورد کرده بود و بر روی زمین افتاد . با درد مقابله کرد و با توانی که داشت آخرین طلسم مرگ را به سمت سدریک روانه کرد .
_آواداکدورا!!!
یک سمت بدنش بی حس شده بود اما در هر صورت باید از آنجا خارج می شد . باید به محفل خویش باز می گشت. به سختی توانست ذهن خود را با آن حسی که در تک تک سلول هایش رسوخ می کرد از تفکر خالی کرده و متمرکز کند. یک آپارات و در مقابل خانه گریمولد بود . دهانه زخم را دوباره گشود و خون ها با شدت فراوان راه بیرون را در پیش گرفتند . خوشحال بود از این که پنج نفر از بزرگترین مرگخواران را نابود کرده است. چشمانش را بر هم نهاد.اما کسی نمی داند که آیا او به آغوش ابدیت پیوست و یا درمقابل مرگ سر خم نکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


ویرایش شده توسط سارا اوانز(White Lady) در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۱۳:۲۹:۰۰


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
اين بار اثري از ترس در چهرهي راهب چاق به چشم نمي خورد فقط كمي جمع و جور تر شده بود!!! او گفت
-الكتو من يه فكري دارم
-جدي ؟ عجيبه نمي دونستم...
سپس شروع كرد به به وجود آوردن آتشي آبي رنگ و داغ پر از هيدروژن هاي سوزان! راهب كه انگار دو باره دل و جرئت حرف زدن پيدا كرده باشد گفت :
-با يه كم هليوم چه طوري؟
-چيچيوم؟
راهب كه گويي نشنيده باشد گفت:
-فقط منفجر مي شه-داغ هم مي شه...
الكتو كه گويي تمام مولكولهاي وجودش غرق در لذت باشند گفت:انفجار!راهي خيلي باحالي حالا چي كار كنيم؟
ببين تو بالشو يه جوري كه كامل جدا نشه بكن - اون يه تيكه رو منفجر مي كنيم كه از ترس سكته كنه نتونه راه بره چه برسه به اينكه بتونه پرواز كنه!سپس چوبدستي اش را تكان داد و گفت:هيليتوتيوس ناگهان صداي خيلي مهيبي بلند شد و صداي الكتو را در خود گم كرد پس از قطع شدن صدا منظره ي اتاق خيلي دلچسب تر شده بود!!!!اكنون خون جسدها به سر و صورت دو مرگخوار پاشيده بود و الكتو داشت با نگاهش هم راهب را و هم جغد را مي خورد!!!
-الكتو جان در عوض ببين جغده رو...
الكتو بار ديگر با ديدن جغد سياه و قرمزو...انرژي گرفت و گفت :
-شانس آوردي كه صدامو نشنيدي
-اون فحش هايي كه دادي؟شنيدم...ما...
-خفه بذار ببينم جغده چش شد
الكتو لحظه اي به جغد نگاه كرد كه شباهت بي اندازه اي به سنگ پيدا كرده بود نگاه كرد و به نظرش رسيد كه ارزش خراب شدن نصف ديوار را داشت چرا كه جغد با نگاه التماس آميزي كه از هيچ جغد شرافتمندي بر نمي آيد به او مي گفت:غلط كردم ... اصلا خودم هري رو مي كشم ! در اين هنگام الكتو قهقهه ي مستانه اي را سر داد و با حركت هاي كند چوبدستي اش كله ي از هم پاشيده ي دوز خي ها را دوباره به هم چسباند


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
باصدای برخورد دوزخی ها بر زمین که چندش آور تر از برخورد گوشت فاسد با اجسام بودراهب چاق صورتش را در هم کشید
الکتو که متوجه بود هنوز راهب چاق علاقه ای به شکنجه کردن ندارد با فریادی بلند به او فهماند که جغد را شکنجه کند به محض فریاد او ,راهب چاق انگار که به خود آمده است طلسمی طلایی رنگ به سمت جغد روانه کرد ناله های جغد این بار از دفعات گذشته گوشخراش تر شده بود شاید به این دلیل که جغد مرگ را حس کرده و سعی بر فرار داشت
الکتو با خونسردی گفت:لرد به ما گفته اون رو خوب شکنجه بدیم پس ما هم شکنجه میدیم
پس از پایان دادن به حرفش نگاهش را دقیق کرد و طلسمی فیروزه ای رنگ را به طرف بال چپ جغد روانه ساخت صدای شکستن استخوانی به گوش رسید و در ادامه ,خون از محلی که در گذشته بالی سفید رنگ قرار داشت فواره زد
خون کف سیاه رنگ محفظه ی وحشت را می شست و سرخ رنگ می کرد تا نقاشی عجیب روی کف اتاق را تکمیل کند و اثری جاودانه بیافریند
الکتو معجونی آّبی رنگ را از جیبش بیرون آورد و کمی از آن را روی زخم ناشی از کنده شدن بال ریخت ناله ی جغد قطع شد یا شاید هم دیگر از شدت درد توان فریاد زدن نداشت راهب چاق یقین داشت که مورد دوم صحیح است چرا که منقار جغد گشوده بود ولی صدایی از آن بیرون نمی آمد
الکتو خنده ای دیوانه وار کرد و در ادمه ی خنده ی او دوزخی ها برای دومین بار از جای برخاستند


تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۹:۳۲ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
راهب كه زبانش بند آمده بود به الكتو نگاه مي كرد تا شايد نشانه هاي اميدي براي خارج شدن از جايي كه چندين جسد غرق در خون وجود داشتند كه همگي نيمه ي صورت هاي زشتشان سبز شده بود پيدا كند ولي بعد از شنيدن صداي الكتو كه مي گفت:
"ببين راهي اينجا فقط سفيداي بدبخت كشته مي شن - البته به نظرم در شان يك همچين مكاني نيست كه لاشه ي اين رو بندازيم توش!"
احساس شادماني تمام وجودش را در بر گرفت و وقتي الكتو به صورت شادمان او خنديد ذره اي خجالت زده نشد!!! و به همكارش رو كرد و گفت:
- الكتو... ام.... مي گم حالا مي خواي چي كار كني؟
الكتو لبخند مليحي زد و گفت :
- خيلي كارها!
سپس چوب دستي اش را تكان داد و ناله هاي جغد احمق افزايش يافت
-خوب حالا چي ... ولي پرسش راهب در گلويش ماند چرا كه 5 جسد با صورت هاي زشت و نيمه سبز به طرف الكتو مي آمدند /الكتو گفت:
- مي دوني اينا چين راهي؟
-... مطمئنا دوزخي كه نيستن؟
-آفرين معلومه ... راهي راهي چي شدي؟
-هان؟ هيچي داشتم فكر مي كردم وقتي من مردم ...
- ابله اون زمان كه تو مردي اصلا يه همچين طلسمي كشف نشده بود!
- آخيش آخه يه كم چندشه!
- اگه ارباب بفهمه تو مي ترسي...
راهب كه ديگر شفاف نبود(چون آنجا خيلي گرم بود قطرات آب از روي بدنش رد مي شدند ) گفت:
-اون چيه؟؟؟؟
-اون؟ جغده است دي...هو هو هو نگفتم بكشينش كه
سپس با يك حركت چوبدستي همه ي دوزخي ها از كمر تا شدند و با سر به زمين افتادند


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.