در را بست و بیرون آمد. کلاه شنلش را بر روی صورتش کشید و به راه افتاد. آسمان نیمه شب با ستارگان چشمک زن که بروی عرشه مخمل گونه به چشم می خورد حکایت از یک روز آرام بود که طی شده بود. استوار و محکم گام بر می داشت و سنگ فرش خیابان را با سرعت و در عین آرامش طی می کرد. در اطراف کسی به چشم نمی خورد و تنها بو بود که با ظاهری سیاه رنگ در امتداد یک بزرگراه حرکت می کرد. در یکی از کوچه های آن شهر بزرگ به ملاقات یک خبرچین می رفت. کسی که می توانست با کمک اطلاعات او به مقصد بزرگ خود رسد.
بیش تر راه را طی کرده بود. هم به سوی مقصد دیدار و هم برای رسیدن به مقصد نهایی. تنها یک چیز را می خواست بداند و سپس کار به پایان می رسید. او در صدد به دست آوردن مکانی بود که در آن جا می توانست قدرت سپیدی را به نمایش گذارد و به همه بفهماند این روشنایی ست که پیروز می شود. برگشتن، زخمی شدن و یا مردن موضوع اصلی نبود. فقط مقصد اساسی و مهم می نمود که به همین سبب اکنون مصمم گام برمی داشت.
ایستاد. اطراف را نگریست. در انتظار علامتی بود تا به یک طرف معین حرکت کند . ناگهان در یک سو، گوشه ایی از آسمان روشن شد. بله تنها یک کوچه می توانست هدف او باشد. کوچه ایی بن بست در یک سوی یک پارک خلوت محل قرار بود. داخل آن فضای رعب انگیز دالان مانند شد. هیچ خانه و هیچ صدایی ناشی از آن. تنها یک سکوت خفقان آور. در آن جا دیگر حتی ستاره ها به چشم نمی آمدند و گویی آسمان آن تکه را بدست فراموشی سپرده باشد.
جلو و جلوتر و سرانجام یک نوای نیمه آشنا که بر سکوت فائق آمد.
_من زود باید برم....زیاد نمی تونم اینجا بمونم.... فقط بگو چی می خوای؟!
سارا در جواب آن مرد تنها یک کلمه گفت:
_مخفی گاه!
مرد با شنیدن آن در اندیشه فرو رفت. جواب این سوال کوتاه بسیار سخت بود. ولی نمی توانست بدون جواب سارا را ترک کند. جرأت آن را نداشت. اکنون در دل آرزو کرده بود که ای کاش پیشنهادش را نپذیرفته بود. سارا با حالتی مصرانه و منتظرانه به مرد نگاه می کرد که حاکی از یک معنی بود. " جواب "
_تو می دونی که ذهن من به تصرف در امده و من نمی تونم هرچیزی رو بگم می فهمی؟
شاید این یک جواب بود که مرد می توانست با آن در خیال خود سارا را قاتع کند. جوابی که در هرصورت مجازی می نمود. سارا جوب دستی اش را در آورد:
_زود باش!
مرد که حالا به وضوح ترسیده بود با تته پته کنان گفت:
_ببباشه....ببباشه...میگم....میگم باور کن....فقط اونو بببزار کنار!
_دیگه داره صبرم تموم میشه!
سارا چوب دستی را به سوی مرد نشانه گرفت و می رفت تا وردی را زیر لب بخواند که مرد گفت:
_کلازیوم!
ولی او چوب دستی را غلاف نکرد . پوزخندی زد و گفت:
_ولی فکر می کنم بهتره قرارتو برای یه وقت دیگه بذاری!
و یک طلسم بی هوشی به سمت او روان شد.سارا نمی خواست با یک اشتباه نقشه اش را بر هم بزند و آن مرد هم نمی توانست مورد اطمینان او باشد. پس بهتر بود تا صبح که کسی متوجه آن مرد نخواهد شد همان جا بماند تا او کارش را به درستی به پایان برد.
مقصد را یافته بود . پس از همان جا تصمیم گرفت خود را با تسریع به جواب رساند . با یک آپارات در نزدیکی قلعه ایی که روزی فریاد های مهمانانش جنگل ساکت و ترسناک اطراف آن را به رعشه در می آورد ظاهر شد . اکنون آن جا خالی از سکنه بود و تنها گاهگاهی مشتاقانی داشت که با فردی از تبار سفیدی به آن مکان سر می زنند.
مرد جوانی در کنار در قلعه نشسته بود و در حالی که در یک دست چوب دستی را می فشرد و مراقب اطراف بود سیگاری را به درون نای فرو می کشید . سارا از پشت یکی از درختان بیرون آمد . مرد از جا برخاست و گفت:
_کی اونجاست ؟...خودتو نشون بده!!!
_اوانز هستم ...اربابت کجاست؟!!!
تنها یک تازه وارد و در معنای دیگر یک احمق می توانست بپرسد اسم کوچیکتون؟!!!
مرد نگهبان در حالی که نفس آسوده ایی می کشید گفت:
_اوه....بله..خانم اوانز..ولی منظورتون از ..................
سارا که می دانست هنوز مفهوم سوالش روشن نشده است گفت:
_منظورم پتی گروء!!
نگهبان که اکنون به تازگی متوجه حرف او شده بود پاسخ داد:
_در قلعه نیستند ولی چند نفر دیگه ............................
سارا نگذاشت او حرفش را تمام کند و وقتی که دریافت که با همان چند نفر می تواند کار خود را آغاز کند و برای ابتدا مناسب است به راه افتاد و از مقابل مرد گذشت. نگهبان که رفتن او را با چشم دنبال می کرد ناگهان در پشت شنل سارا نگاهش در حروفی گره خورد. بر روی آن با الفبای بزرگ لاتین نوشته شده بود:" WHITE LADY"
برقی از چشمانش با تعجب به بیرون جهید گفت:
_ WHITE LADY..........اوانز...........سارا.......نههههههههه!!!
به سرعت چوب دستیه خود را بیرون کشید اما هیچ وقت از آن اخگری خارج نشد چرا که لحظه ایی بعد تلألو ماه بر روی جسم بی جان او با چشمانی باز خودنمایی می کرد!
سارا یکی از دیوار ها را طی کرد و خود را به درون محوطه بیرونی قلعه افکند . همه جا در سکوت فرو رفته بود و چراغ کم سویی که در گوشه ایی از آن به سختی به چشم می خورد تنها روشنایی آنجا بود. وارد شد. راهرو ها را طی کرد و پله ها را بالا رفت . اکنون صدای صحبت هایی به گوش می رسید!
_اوه...مرد بی چاره ...توی اتاق از درد دیگه نمی تونه چشماشو باز کنه .
این صدای بلیز زابینی بود که این جملات را گفت و سپس با صدای بلند خندید . حالا صدای مونتاگ نیز ،آشناتر، شنیده می شد !
_چقدر دلم می خواست به جای اون سارا اوانز رو شکنجه می دادیم!
مورفین گانت در ادامه صحبتش گفت:
_نوبته اونم می رسه...در یک فرصت مناسب..من که خیلی مشتاقم!
بلرویچ خنده دهشتناکی کرد و گفت:
_قلعه بد جوری منتظرشه!!!
دیگر سارا به درب اتاق رسیده بود. دستگیره را پایین کشید و داخل رفت. صحبت ها قطع شد و همه با تعجب به شنل پوشی می نگریستند که در مقابل درب مشاهده می شد!
_مثله اینکه خوب موقعی رسیدم ...بحثتون در مورد من حسابی داغ شده بود !!!
و کلاه را از روی صورتش پایین کشید و موهای لخت طلایی رنگش را تکانی داد و با نگاهی آکنده از نفرت به آنها خیره شد . به جز آن چهار تن سدریک دیگوری نیز در یک سوی اتاق مشغول قهوه نوشیدن بود که با دیدن سارا به سمت چوب دستیش رفت و آن را برداشت.
هر چهار تن نیز به پیروی از او چوب دستی هایشان را بیرون کشیدند و آماده مقابله شدند. خیره خیره..چشم در چشم ...این نگاه های مسحور کننده نفرت بود که بر هم سرازیر می شد.
مونتاگ در حالی که برق شیطنت در چشمانش می درخشید گفت:
_هی بلیز...میبینی چقدر زود داره آرزوم بر آورده می شه ؟!
همه سرها به علامت تاکید تکان خورد . مورفین با پوزخندی گفت:
_چطوری جرأت کردی بیای تو دهن شیر...هان؟....فکر می کنی بتونی با ما مبارزه کنی ؟
سارا سکوت اختیار کرده بود و هیچ نمی گفت . بلیز ادامه داد:
_حالا چرا سیاه پوشیدی ....نکنه می خوای تو هم مثل خواهرت به جمع ما بپیوندی؟!!
سارا شنلش را در آورد و به گوشه ایی پرتاب کردم. لباس های سفید رنگ که تلالو عجیبی داشتند سراسر بدن او را پوشانده بود. سدریک که تا آن زمان ساکت بود گفت:
_پس واقعا اومدی جنگ......آره ..خیلی خب....شروع می کنیم !!!
سپس هر یک طلسمی به سمت او روانه کردند اما سارا به راحتی همه را خنثی کرد. بلرویچ گفت:
آفرین....آفرین ...خیلی خوبه....ولی امیدوارم حداقل بتونی جنازتو به محفل برگردونی!
و قهقهه آنها پیکر اتاق را به رعشه در آورد.
دوئل نابرابر آغاز شد ...یک نفر در مقابل پنج نفر..طلسم ها به سرعت به سمت سارا می آمدند و او تنها فرصت آن را داشت تا سپر مدافعش را نیرومند سازد اما ناگهان یک طلسم نابخشودنی پهلوی او را درید و خون فوران کرد. سارا سعی می کرد تعادلش را حفظ کند اما به وضوح مشخص بود که این کار بسیار مشکل است و سرانجام بر زمین افتاد.
سیاهپوشان نماینده تاریکی در حالی که اتاق را با خنده های شیطانی خویش می لرزاندند بالای سر سارا آمدند.
بلرویچ گفت:
_بهتره همین حالا کارمون رو شروع کنیم ...نظرتون چیه؟
و در پی ادا کردن این جملات چوب دستیش را بلند کرد تا اولین ورد را نثار او کند که ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد.زیر پایشان به شدت تکان می خورد و لحظه به لحظه بر سرعت آن افزوده می شد. مورفین با حالتی وحشت زده گفت:
_داره چه اتفاقی میوفته.....این دیگه چیه؟!
و سپس هر پنج نفر به طرف سارا که پهلویش را با یک دست گرفته بود که با پوزخندی به آنها می نگریست برگشتند. لرزه ها بیشتر و بیشتر می شد . تمام اجزای درون اتاق بر زمین می خودند و خرد می شدند. آنها سعی می کردند گوشه ایی پناه بگیرند اما تلاششان بی فایده بود چرا که دیوار ها نیز در حال فروریختن بود. سارا در تلاش بود تا خود را از اتاق بیرون کشد زیرا این چهارچوب در بود که کم کم از جای خود کنده می شد و مستقیم بر روی او می افتاد. باید هر چه زودتر خود را نجات می داد. از زیر تکه چوب هایی که بر روی او افتاده بودند خود را بیرون آورد . چهارچوب در شرف افتادن بود . قوایش را جمع کرد او تصمیم گرفته بود تا خود را به نزدیکی در برساند. اما ناگهان قسمتی از دیوار جدا شد و بر روی پای او افتاد و مانع از پیشروی شد.
فریاد ها اتاق را در هم می نوردید . هر کدام از آنان در زیر آوار محو گشته بودند و مطمئنا هنوز زنده بودند و این نشانه خوبی نبود.زمین لرزه متوقف شد. اتاق دگرگون شده بود و چیزی از اجزای بی جان اتاق که تا چند لحظه پیش خودنمایی می کردند . باید چوب دستی اش را میافت تا کارشان را یکسره کند.دستش را بالا آورد و طلسمی را به آرامی زیر لب زمزمه کرد و چوب دستی اش را فراخواند.لحظه ایی بعد سارا در حالی که آن را در دست می فشرد آوار را از روی خود بلند می کرد مواظب اطراف بود.اکنون دیگرمی توانست به سختی بایستد . چوب دستی را به سمت عمیقش نشانه گرفت و با یک ورد دهانه آن را بست . هنوز هم خونریزی داشت اما داخلی بود و مانع کار سارا نمی شد.
_ریپاروس!
همه چیز مانند گذشته شد . کمد ها ، میز کوچک و دیوار های ویران شده دوباره ترمیم شدند تنها تفاوت آن فضا این بود که اکنون آن پنج تن بیهوش بر روی زمین به چشم می خوردند . به سمت مونتاگ رفت . برای اولین نفر گزینه خوبی بود .
_آواداکدورا!!
و سپس بلیز، مورفین و بلرویچ . همان گونه که بی حرکت بر روی زمین افتاده بودند به همان صورت تا ابد باقی می ماندند . هنوز سدریک مانده بود . اما به نظر میامد او باهوش تر از بقیه بوده است چرا که با انتخاب مکانی مناسب اکنون به خوش آمده دستش را به سمت یک چوب دستی دراز می کرد. سارا متوجه او شد اما دیگر دیر شده بود و طلسمی بر او برخورد کرده بود و بر روی زمین افتاد . با درد مقابله کرد و با توانی که داشت آخرین طلسم مرگ را به سمت سدریک روانه کرد .
_آواداکدورا!!!
یک سمت بدنش بی حس شده بود اما در هر صورت باید از آنجا خارج می شد . باید به محفل خویش باز می گشت. به سختی توانست ذهن خود را با آن حسی که در تک تک سلول هایش رسوخ می کرد از تفکر خالی کرده و متمرکز کند. یک آپارات و در مقابل خانه گریمولد بود . دهانه زخم را دوباره گشود و خون ها با شدت فراوان راه بیرون را در پیش گرفتند . خوشحال بود از این که پنج نفر از بزرگترین مرگخواران را نابود کرده است. چشمانش را بر هم نهاد.اما کسی نمی داند که آیا او به آغوش ابدیت پیوست و یا درمقابل مرگ سر خم نکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ویرایش شده توسط سارا اوانز(White Lady) در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۱۳:۲۹:۰۰