هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵
#84

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
با تشکر از ریموس لوپین عزیز که با پست انتحاری خودشون (که از باورهای آسلامیشون نشات میگیره) ماموریت رو به مسیر اصلی خودش برگردوند
--------------------------------------------

فایرنز چهارنعل به طرف کوپه محفلیا میرفت و مرگخوارا از پشت سر به طرفش طلسم بیهوشی میفرستادن. طلسمای مرگخوارا به پنجره های قطار خورد و شیشه ها رو شکست چند تا طلسم هم به کوپه ها خورد و ماگلهای بدبخت رو از خواب بیدار کرد.
- مرتیکه مگه مرض داری با جاکلیدی لیزر میزنی تو کوپه مردم؟
- خفه شو بابا لیظر دیگه چه کوفتیه؟... تارانتالگرا
پاهای ماگل بدبخت خود به خود شروع کردن به رقصیدن و به چپ و راست رفتن و بی اختیار می خوند:
- خوشکلا باید برقصن. خوشکلا باید برقصن:banana:
- سایلنسیو بینیم بابا.

فایرنز در حالی که پایین تنه اسبی اش چهر نعل می رفت بالاتنه انسانی خودش رو به عقب چرخوند و در جواب مرگخوارا شروع به تیراندازی کرد. مرگخوارا هم با پیچ و تاب دادن بدنشون از تیرای فایرنز جاخالی میدادن. (تریپ ماتریکس)
فایرنز خودش رو انداخت داخل کوپه و داد زد:
- بچه ها مرگخوارا تو قطارن دارن...
اما پاش گیر کرد به پای اریک مانچ و مثل ماست روی زمین پهن شد.
- هوی الاغ... مگه کوری؟ پای به این بزرگی و درازی رو نمیبینی؟
- بابا مرگخوارا دارن میان، الان میریزن همه رو میکشن. زود باشین یه کاری کنین... در ضمن الاغ باباته.

آنیتا که رفته بود توی یکی از اتاقا یکم بخوابه سرش رو از لای در اتاق بیرون آورد و پرسید:
- مرگخوارا کجا بودن آخه؟ کجا دیدیشون؟
- من رفته بودم مرلینگاه گلاب به روتون دیشب تمشک جنگلی خوردم یه خورده معدم مشکل پیدا کرده...
- بسه حالمون رو به هم زدی بقیه اش رو بگو
- خوب...آره...یه بچه اومد بیرون گفت دشویی آب نداره من هم رفتم از یه کوپه برگی چیزی بگیرم باش خودمو...

یهو مرگخوارا ریختن توی کوپه
- بد نگذره! واسه خودتون تو کوپه هتل باز کردین؟
مالفوی و بلا جلوتر از همه داخل شدن و با فایرنز و اریک درگیر شدن. رودولف هم داخل شد و یه راست رفت طرف اتاقی که آنیتا توش بود اما یه مرتبه در حالی که صورتش حسابی سرخ شده بود پرید بیرون.
- ببخشین آبجی، اشتب شد...معضرت
- چی چی رو ببخشین مرتیکه. همینطور سرت رو میندازی پایین عین هیپوگریف میای تو اتاق یه خانم؟ بذار لباس بپوشم میام خدمتت میرسم.
- چشم آبجی. ما همینجا وایمیسم تا شوما بیای.

ملت محفلی و مرگخوار به مدت چهل دقیقه و هجده ثانیه و پنجاه صدم ثانیه منتظر میمونن
- آبجی پس چی شد؟
- اه... شما چقدر هولین آخه. دارم میک آپ میکنم الآن میام.
- از دست این ضعیفه ها...
- چی گفتی؟ به یه خانم توهین میکنی؟ ای مردسالار... ای لمپن... ای جاهل از مرلین بی خبر.
- بلا جان شما چرا طرف این محفلی رو میگیری آخه؟
- محفلی و مرگخوار چیه؟ اینجا بحث دفاع از حقوق زنانه... کریشیو ... ماهیتابه ایوس. :slap:

.................................

خارج از رول:
بچه ها زودتر جنگ رو طوری جلو ببرید که این قطار رو داغون کنید. سر راه لندن و توی خود لندن جا و وقت برای جنگ و دعوا زیاده. باید با هر پست ماموریت رو اقلا یه قدم جلو ببریم .
با تشکر


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۲۳:۵۶:۱۰

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵
#83

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آخه اریک مانچ شما یه بار پیام شخصیو میخوندی حداقل. بابا مرگخواران و محفلیا همدیگه رو میبینن نه آلبوس و ولدمورت. اون مال آخر داستانه. حالا من چی بنویسم؟؟ اصلا اینطوری که شما گفتی آلبوس و ولدمورت همینجا دوئل میکنن و تموم میشه. و قطار نابود میشه. بعد نوشته بود 2 گروه وقتی قطارو از بین بردند جدیداً به 1 نفر میگن گروه؟؟ آخه عزیز من بیشتر دقت کن من حالا چجوری قضیه رو ماسمالی کنم نمیدونم
استر پستم اولش ارزشی شد نگی چرا ها.
-----------------------------------------------------------------------------------
- آنیتا نمیشه منو ببخشی؟؟
آلبوس برگشت ولی آنیتا توی اتاقش نبود بقیه اعضای محفل هم تو اتاق نبودند واقعا عجیب بود پس برگشت و بدون توجه به مقصد لندن خانه را ترک کرد و غیب شد
-------------------------------------------------------------------------------
-رودولف موقع رفتن تصمیم گرفتم یه شکنجه اصل روت بکنم.
سپس برگشت. ولی کسی نبود. لرد ولدمورت متعجب در حال کندوکاو پایگاه بود ولی هیچ کس در آنجا نبود و از آنجا که بیرحم بود در خونه رو چفت کرد تا کسی نتونه وارد بشه و غیب شد
----------------------------------------------------------------------------------
-تـــــق
اعضای محفل به جای آلبوس درون کوپه نشسته بودند و اعضای مرگخوارم به جای ولدمورت فقط این وسط لوسیوس بود که برای دستشویی داشت این پا و اون پا میکرد
- لوسیوس خب جان من جلوی در چنان وایسادی در باز نمیشه!! خب چی کار کنیم حالا؟
این صدای رودولف بود که در حین جابه جایی در دستشویی بود.
- نمیدونم والا رودولف فقط برای من یه کاری بکن.
رودولف چوبدستیش را در آورد: بروگر بنگر
در ترکید و لوسیوس به داخل پرتاب شد و در به جای خودش برگشت.
-----------------------------------------------------------------------------------
- آنیتا پدرت کجا رفت گفتی؟؟
- لندن
- آهان خب بعدش برای چی رفت؟
- برای اینکه من بهش گفتم بهتره بره.
- چرا گفتی؟
- برای اینکه همه میگفتن پدرمن ققی میگه پدرمه، اسکی میگه پدر خوندمه، بارون خون آلود می گفت پدرمه. اونم میگه پدرمه
- خب ما برای چی داریم میریم دنبالش؟؟؟؟
- هان نمیدونم فقط میدونم داریم میریم آهان یادم اومد چون اون خودشم قرار بود بره لندن من گفتم حتما مأموریتیه
این مکالمه میان آنیتا و فایرنز بود. حالا همه اعضا از قضیه با خبر بودن و داشتن فکر میکردن این مأموریت چه مأموریتی میتونه باشه.
بچه ها درون کوپه 4، 5 تا اتاق بزرگ نامرئی ساخته بودند تا بتونن راحت باشن.
---------------------------------------------------------------------------------
- خب لوسیوس بلا کجاست؟؟
- داره کت تو رو میگرده.
- چی کت من؟؟؟ برای چی؟؟
- برای اینکه یکی از قرص های شکنجه کننده رو دستت دیده تو معتاد شدی؟؟؟؟
- راستش بله
- چی چیو بله. یا ترک میکنی یا......
و در همین بین دعوا بالا گرفت و دوربین شکست به همین دلیل دست نویسنده از حرکت ایستاد ولی ناگهان....
فایرنز وارد شد و گفت: ا ببخشید شما یخورده برگ ندارید؟؟؟
بلیز با تعجب به سانتور نگاه کرد و گفت: خب نه نداریم میشه برید؟
فایرنز که از ادب بلیز خوشش اومده بود یه جفتک زد و رفت. ولی ناگهان صدایی از پشت سر شنید
- ابله ها اون محفلی بود
و فایرنز مثل اسب شروع به دویدن کرد
------------------------------------------------------------------------------
فوق العاده بد شد. نمیندازم همه شو تقصیر اریک چون خودمم زیاد سوژه پیدا نکردم فقط اولاش خدایی مال پست اون بود
خداحافظ تا پست بهترم توی همین مأموریت


تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵
#82

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
گروه شماره 2-پست دوم
-----------------------------------------------------------------------------------
ولدی با حالتی بسیار خفن ناپدید می شود و به سوی لندن رهسپار می شود غافل از اینکه سرنوشت بار دیگر او و دامبلدور را به همدیگر می رساند.نه دامبلدور از وجود ولدی در ایستگاه با خبر است نه ولدی.دامبلدور در حال شانه کردن ریشهایش بر روی یکی از صندلی های ایستگاه نشسته است و در حال فکر کردن درباره نحوه ظاهر شدنش در ایستگاست.
_چه خوب ظاهر شدم....توی توالت واقعا خوب فکری بود.....چرا آنیتا باهام خداحافظی نکرد....آخه چرا...چرا؟
ولدی در 16 صندلی آنطرف تر از آلبوس نشسته بود و هرگز فکرش را نمی کرد که آلبوس هم در همین ایستگاه باشد و در حال فکر کردن بود.
_این آخریا خیلی خوب شدم...باید یکمی بد باشم.....به من میگن ولدی ناسلامتی.....مردم از اسمم می ترسن چه برسه ببیننم.
ناگهان صدای هم ولدی و آلبوس و هم افراد خواب درون ایستگاه را از جا پراند آن صدای ملیح زنانه بار دیگر گفت:
_از مسافرین لندن خواهش می کنیم که از سکو های 12،13،14،15،16 برای سوار شدن به قطار استفاده کنند.
آلبوس در سکوی شماره دوازده که نزدیک ترین سکو به او بود سوار قطار شد و ولدی هم از سکوی شانزده وارد قطار شد و بر روی صندلی در کنار در نشست.همه مسافران سوار شده بودند ولی قطار حرکت نمی کرد.آلبوس زیر لب گفت:
_بابا دیگه چرا اینقدر تاخیر داره؟اه لعنت یه سفر به من نیومده.
ولدی در سمت دیگر قطار در حال خوردن میوه و شیرینی و تخمه و .... بود و اصلا لحظه ی درنگ را برای نفس کشیدن جایز نمی دانست.دامبلدور یک مجله مشنگی را که چند روز پیش بدست آورده بود را باز کرد و شروع به خواندن آن کرد تا بلکه حوصله اش سر نرود و اعصابش کمی راحت تر از قبل شود.این اولین سفر دامبلدور با ولدی بود که هیچ در گیری تا به حال بدون درگیری بود.زن بار دیگر با همان صدای شل گفت:
_مسافرین عزیز قطار لندن با بیست دقیقه تاخیر حرکت میکنه امیدوارم سفری خوبی رو تجربه کنید.
ناگهان ده نفر از در سیزده و ده نفر دیگر از در شماره ی پانزده وارد قطار شدند.ناگهان تمام در های قطار بسته شد و قطار شروع به حرکت کرد.آلبوس قلبش بشدت به تپش افتاده بود و نمی دانست چرا به این صورت نگران است.انگار قرار بود در این قطار هم درگیری صورت بگیرد ولی این غیر ممکن بود.در سوی دیگر قطار ولدمورت با بی خیالی تمام در حال خوردن غذاهای ماگلی بود و در دل می گفت:
_بابا اینا دیگه کین چه غذا های خوش مزه ی دارن واقعا باور نکردنیه.اینا از غذا های ما خوشمزه ترن ..... واقعا عالین...
در یک سوی قطار آلبوس دامبلدور و در سوی دیگر قطار تام ریدل یا همان ولدمورت قرار داشت.ناگهان ولدمورت حس کرد که بسیار زیاد خورده است و نیاز به توالت دارد به همین دلیل به سمت کوپه شماره دوازده حرکت کرد تا شاید بین راه توالتی پیدا کند.....


ادامه دهید...


جوما�


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#81

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
گروه شماره 2- پست آغازین!
----

_ بابایی من؟! آنیت کوچولوی بابا؟! کوشی گوگولی؟!
آلبوس همینجور که رخت و لباسشو می چپوند توی چمدون سفریش، هویجوری هی انیتا رو صدا میزد، مگر جوابی بشنوه!

حدود 20 دقیقه بعد!

دامبل با دو تا چمدون که با تسمه دور ورشون رو به هم رسونده( از شدت ازدیاد لباس مباس!)، راهی اتاق آنیتا میشه و بدون در زدن و مثل بلانسبت ولدی، مثل رودولف(!) خودشو میندازه توی اتاق آنیت! و با نیشی باز، به پهنای 2 متر، میگه:
_ آنیت بابا، چرا نمی یای خداحافظی بکنی؟!!
آنیتا پتو رو از سرش میزنه کنار و با فریاد سرژ داد میزنه:
_ پیرمرد خرفت! به من نگو دخترم! تو پدر من نیستی!
دامبل با چشمایی به اندازه توپ تنیس:
_ اهم؟!!
آنیت همینجوری مثل وکلای عزیز فرنگ رفته(!) با خشانت می یاد جلو و توی صورت دامبل داد میزنه:
_ تو میگی پدرمی، ققی میگه پدرمه، اسکی میگه پدر خوندمه، بارون خون آلود می گفت پدرمه... بسه! برو از اتاقم بیرون! بـــــــــرو!!!

دامبل که موها و ریشهاش، مثل فشن هایی شده که تبلیغ سشوار میکنن، شده؛ با نباوری میگه:
_ آنیتا!
اما آنیت در خروحی رو بهش نشون میگه و داد میکشه:
_ بهتره بری لندن و یه مدت دور باشی!
دامبل نا امیدانه از در میره بیرون و آنیتا یواشکی اشکهای خودشو پاک میکنه!


همون زمان، اون طرف، خونه ی ریدلها!

_ ارباب، یکی دیگه! به خدا معتادم کردی! جون سالازار، یکی دیگه فقط!
ارباب سرخودشو میکوبونه به دیوار و میگه:
_ همین 2 دقیقه پیش یه کروشیو روت اجرا کردم! من که همیشه نیستم!
رودولف به التماس و عجز و لابه می یفته و دل ولدی برای اولین بار به رحم می یاد! بنابراین یواشکی و بدون اینکه کسی بفهمه، یه بسته قرص از تو جیبش در می یاره و میگه:
_ فقط بلا نفهمه که پدرمو در می یاره!
ردولف چاکرانه دست ولدی رو می بوسه و میگه:
_ ارباب حالا کجا تشریف می برید؟!
ولدی که داشت در خونه رو یواشکی باز می کرد، گفت:
_ میرم لندن! یه سفر طولانی! اگه بازم خواستی، به بلیز بگو، بهت میده!
و میره که از در بره بیرون، ولی یهو یادش می یاد یه چیزی و رو به رودولف میگه:
_ ببین، به آرامینتا بگو حواسش جمع باشه ها!
و به صورت خیلی خفن، محو میشه!
---

ادامه دهید!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵
#80

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سپس ادامه داد : ما میتونیم این موضوع رو با سفیدها در میون بزاریم ! به طور غیر مستقیم تا مانع از اومدنش بشن !

بلیز که از بحث در مورد سارا اوانز رنجیده بود با صدای آرام ولی محکم گفت : آرامینتا احتیاجی نیست که وقت خودمون رو با اینکه اون خون ناپاک میخواد بهمون بپیونده پر کنیم ! خواسته اون اصلا اهمیتی نداره ؛ و با غرور ادامه داد ، فقط خواست لرد سیاه هست که اون میتونه به جرگه مرگخواران بپیونده یا نه !!! و در نهایت تعظیم کوتاهی کرد و خاموش گشت !

لرد سیاه شروع به صحبت کرد ولی به قدری آرام که فقط معاونینش بشنوند : این فرصت خوبی هست اگه اون دختره که خون اصیل هم نیست و دست راست سفیدهاست به سمت ما کشیده میتونیم راحت تر از بین ببریمش ! ولی در این ماجرا دامنمون به ننگ آلوده میشه ، ولی فرصت مناسبی هست !

آرامینتا باری دیگر در فکر فرو رفته بود
- اگه اون دختره بیاد ممکنه بتونه اعتماد ارباب رو جلب کنه و به عنوان معاون ارباب انتخاب بشه !
نه من نمیتونم موقعیت خودم رو به خطر بندازم !

لرد سیاه که گویی ذهن او را خوانده بود با لحنی سرد و خشک گفت : چه اون بیاد چه نه تو ملی فلوا معاون لرد ولدمورت باقی میمونی ! ما هیچ وقت این ننگ رو نمیپذیریم که یه سفید خون ... بیاد و به عنوان دست راست ما فعالیت کنه !

آرامینتا که ذره ای از نگرانی او کاسته شده بود لبخندی زد ، تعظیم کرد و روی پاشنه پا چرخید و به سمت کریچر رفت ؛ کریچر که حالتی مرموز در چهره اش نمایان بود داشت زیر لب با خودش حرف میزد : اه ، دختره خیانت کار و کثیف دوباره داره میاد که با کریچر حرف بزنه ، ولی کریچر به بانوش خیانت نمیکنه و به خواسته بانوش به کسی چیزه دیگه ای نمیگه ، کریچر جن خوبی بود !

آرامینتا که صحبت های کریچر را میشنید گفت : چیزه دیگه نمونده بگی ؟
کریچر با خود گفت : اگه هم مونده باشه کریچر به کسی چیزی نمیگه ، کریچر خوب بود !
آرامینتا با شتاب فراوان چوبدستی اش را از زیر ردایش خارج کرد و فریاد زد : کروشیو !!
و ...

=================

حالا ادامه بدید !
امیدوارم بد نبوده باشه !
اگر خوب نبود میتونید از پست آرامینتای عزیز ادامه بدید !


با تشکر

-------------------------------
هووومك.. پستم فقط مقدمه اي براي جنگ بود...اما از ادامه اي كه نوشتي خوشم اومد. در نتيجه پست پاك نمي شه و هر كسي خواست ادامه بده از پست پرسي بنويسه.
يكمي داستان رو با عجله پيش مي بري! سعي كن وقايع رو بهتر توضيح بدي. در ضمن...كريچر همه مي دونن كه طرف بلك هاست!!( آرامينتا هم از اقوام بلك ) در نتيجه نمياد طرف سارا اوانز رو بگيره!!
سعي كن به شخصيت افراد توي كتاب دقت كني. لرد سياه مسلما خشن تر از اينه.
اين پست 50 از 100 ميگيره!
موفق باشي


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۲۰:۳۰:۳۴

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
#79

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
ادامه از خبرگزاري سياه!

درون كافه تفريحات عده اي از سياه ترين و پليد ترين جادوگران روي زمين نشسته بودند!
در روزهاي عادي شعر خوندن و دوئل معمول ترين صحنه ي هاي اين مكان خوفناك بود! اما امروز يك روز عادي نبود.

تمامي ميز هاي كافه شكسته و درب و داغون در گوشه اي بر روي هم انباشته شده بودند. پرده هاي مشكي كافه هم در آتشي هولناك مي سوختند و نوري كه از آتش بر مي خواست كافه رو روشن مي كرد!

در ميان همين صحنه ها صدايي بلند به گوش رسيد! و يك نفر درون كافه ظاهر شد.
بليز زابيني، يكي از معاونين لرد و يكي از خشن ترين مرگخواران تمام اعصار(!)، با قدم هايي پيوسته و آرام به طرف لرد سياه رفت. بعد از تعظيمي كوتاه با صدايي محكم و با اراده شروع به صحبت كرد:
- ارباب..آوردمش!
و با لبخندي گوشه ي لبانش، كريچر رو از زير رداش بيرون آورد.

چند دقيقه بعد!!

كريچر از گوش هاش به سقف كافه آويزون شده و چندتا از مرگخوارا با قيافه اي بسيار خشن! بهش نگاه مي كردن.
- اعتراف كن!
- ممم...من...من وكيلمو مي خوام!
در همين هنگام از طرف يكي از مرگخواراهاي عصبانيه اون طرف كافه طلسمي به طرفش فرستاده ميشه!
- سارا اوانز مجبورم كرد! گفت مي خواد با اين روش ارادتشو به لرد سياه نشون بده!!! اون گفت كه هميشه طرف لرد سياه بوده و به زودي هم خودش مياد!

آن سوي كافه!!

لرد سياه با معاونينش ايستادن و صحنه رو نگاه مي كنن! بادراد و بليز سر اينكه كدوم يكي كله ي سارا رو بكنن بحث مي كنن كه آرامينتا به فكر فرو رفته!
توي ذهن آرامينتا!!

- اگه اين بياد به لرد بپيونده خيلي بد ميشه! اون موقع ممكنه جاي منم بخواد بگيره!!...تازه...مثلا قرار بود فقط من بانوي سياه باشم!! امكان نداره اين عنوان رو با يكي ديگه تقسيم كنم!

آرامينتا كه سايه اي از پليدي چهرش رو پوشونده با لرد و معاونين وارد مذاكره ميشه!
- من يك نقشه دارم كه چطوري جلوي سارا رو بگيريم و اين ننگ رو از خودمون پاك كنيم!



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵
#78

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
آنتوني كه ديد بحث با ولدي فايده نداره براي آخرين بار گفت : اي ولدي ، اي جيگر من مرگ خوار وفادارت بودم چرا حالا بايد پوشك بچه عوض كنم ؟
ولدي : قضيه آني موني رو يادت مياد نذاشتي با اون ساحره صميمي شه ؟ حالا ولدي سايت ولدي بودن دلشو زده و رفته تو يه خط ديگه من همون آني مونيم !
آنتوني : آني موني ؟ ( اومد حرفي بزنه ديد آني موني هم اربابه ديگه ! ) من ارباب قبليمو مي خوام .
ولدي ( نيو ورژن آني موني خودمون ) در حالي كه به اين حالت نشسته بود گفت : خوب آنتوني برگرد كارتو بكن كه ولدي قبلي رفت و من الان ولديم .
آنتوني : خداحافظ !
و گريه كنان از مغازه بيرون رفت و به سمت مهد كودك مرگخوار زمين ! حركت كرد . در راه فكر كرد چرا ولدي رو به من ندادن ؟ كه به مهد رسيد .
يكي از كاركنان مهد كودك : آنتوني ، بچه لوسيوس ( دراكو نه ها ! يكي ديگه به دنيا آورده . ) گم شده !
آنتوني : ارباب منو مي كشه چرا گم شده ؟
كاركن : گم شده ديگه !
كه لوسيوس وارد مهد كودك شد .
لوسيوس : آنتوني ، دخترم كو بده ببرمش .
آنتوني : دخترت ... الان ميگم بيارنش !
لوسيوس : باشه .
آنتوني رفت پشت مغازه و به كافه تفريحات غيب شد . ولدي نشسته بود و نوشيدني كره اي ميخورد .
آنتوني : اي ارباب ! اي جيگر ، اي عزيز ، اي تميز ، اي كچل ، اي خوش تيپ
بچه لوسيوس گم شده .
ارباب : از دست تو آنتوني . حالا بچهه كجاست ؟
آنتوني : ارباب ميگم گم شده من چه ميدونم ؟
كه لوسيوس در كافه ظاهر شد .
لوسيوس : آنتوني دخترم رو بده برم يه ساعته معطلم كردي
ولدي : راستش ...
__________________________
ادامه دارد ...


[


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵
#77

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
فردا صبح...
آنتونی در حال عوض کردن مانتی.
مانتی:
_ آغوووو آغوووو!
آنتونی:
_ جان مامان! جیگر مامان! عزیز مامان!
_ امه! امه!
_ برات ام میارم مامان جون!
_ اونغه! اونغه!
_ گریه نکن مامانی!
در باز میشود و دختر بلا وارد میشود:
_ عمو انتونی! عمو انتونی! بلیز میزنه تو سرم!
انتونی:
_ خوب تویم بزن تو سرش عمو جان! آدم باس جرئت داشته باشه و همه ی کارا رو تلافی کنه! این دو اصل مرگخواریه!
دختر بلا توی حیاط میرود و بعد از چند دقیقه صدای بلیز می اید:
_ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
_ کروشیو!
_ آووووووووووووووخ! عمو!
آنتونی به سرعت وارد حیاط میشود.
_ چیه عموجان؟ بلا گفتم بزن تو سرش!
و یکی توی سر دختر بلا میزند.
بلا ناگهان از آسمان پیدایش میشود.
_ دختر منو میزنی ناجنس عوضی؟ ای....! ای....! کروشیو!
آنتونی روی زمین می افتد.
فردا صبح...
ولدی رو به انتونی میکند:
_ آخه مرتیکه فلان فلان شده! کرو... ولش کن به اندازه ی کافی زجر کشیدی! حیف آدم بشو نیستی!
_ ارباب هرکسی یه خمیره توی وجودش هست که...
_ خمیره چیه؟ اوندوگولوس مادینه یوس!
آنتونی از به هوش می آید و به پیراهنش نگاه میکند...
انتونی:
_ ارباب...
ولدی:
_ این تنها راهیه که میتونی از بچه ها نگهداری کنی! خودتو تو ایینه نگاه کن چقزه خوشگل شدی!
ادامه دارد...
( ببخشین این آنتونی ارزشیو کردم محور!)


ویرایش شده توسط مالدبر در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱ ۱۹:۵۷:۰۲

I Was Runinig lose


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
#76

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارباب تو كافه نشسته بود و داشت با چشمهائي كه حاصل شكنجه هاي انتوني از محفليا بود يه قل دو قل بازي ميكرد و دم به دم نوشيدني كره اي(پاستوريزه هموژنيزه...كاملا اسلامي)نوش جان ميكرد/اناكين هم طبق معمول مشغول چشم چراني به صورت كاملا وقيحانه و مخالف عفت عمومي و باعث تشويش اذهان عمومي(برگرفته از احكام دادگاههاي....)بود...انتوني به صورت كاملا سيخكانه و با زاويه 90 درجه مشغول خم و راست شدن در جلوي ارباب بود:اي جووووووونم...اي بزرگ اي قدر قدرت اي استكبار جهاني اي ينگه دنيا اي ابر قدرت اي شيطان بزرگ....انتوني نفسي تازه ميكند و ادامه ميدهد:اي جگر اي عسل اي نفس اي دي اكسيد كربن...ناگهان ارباب كه در حال بازي گل يا پوچ با چشمها بود به لوسيوس ميبازه و نعره ميزنه:
انتوني كج و معوج بي ريخت زشت ايكبيريه...(سانسور شد)..به من ميگي دي اكسيد كربن؟الان مزه خشم ارباب را بهت ميچشونم...ناگهان انتوني به صورت بال بال زده در حالي كه ماتحتش را گرفته از ارباب دور ميشود و پشتش را داخل اب ميكند تا اتش طلسم كرشيو ارباب خاموش شود سپس از روي بيكاري به سوي اناكين ميرود كه حالا به صورت خيلي خفنز با يه ساحره صميمي(كپي رايت باي ويدا اسلاميه)شده و در حالي كه وحشت زده به در كافه نگاه ميكند ميگويد ..اناكين اناكين...
ولي اناكين تو يه فاز ديگست...
بابا اناكين بوقي با تو هستم ها...
ولي اناكين توي جو ديگس...
...اي فغان ناله داد بيداد بابا با توام اناكين...
اناكين:چه مرگته حالا اگه گذاشتي ما يه نفرو به سوي راه راست هدايت كنيم...
انتوني:بابا كميته..بچه هاي كميته...دارن ميان...
اناكين:در حالي كه جفت كرده ميگه كو...كجا...چگونه؟
...و از ساحره فاصله ميگيرد كه در همين حين پايش روي پاي ساحره هه ميود و ساحره كه از درد به خود ميپيچد يه سري الفاظ ركيكه نثار اناكين ميكند و از كافه بيرون ميرود..در همين حين اناكين رويش را به انتوني ميكنه تا چند و چون قضيه كميته را بپرسد كه ميبيند انتوني شكمش را گرفته و دارد ميخندد...
اناكين در جواب هيچ كاري نميكند فقط از نفوذش پيش ارباب استفاده ميكند و...
ارباب:انتوني..
انتوني:جانم ارباب جان؟
ارباب:كوفتو جانم درد بيدرمانو جانم زهر هلاهلو جانم....شنيدم خيلي بيكاري ...از فردا مسئول نگهداري از بچه هاي مرگخوارها توئي...بايد صبح كله سحر بري مهدكودك...بچه هاي سياه توي خيابون...
انتوني: نه ارباب رحم كنيد اون وقت مرگخوارا چي ميگن؟
اونوقت فردا توي پيام امروز چي مينويسه اين ريتا اسكيتر...
حتما ميگه:انتونين دالاهوف بزرگ شكنجه گر معروف داراي دكتراهاي افتخاري متعدد در شكنجه گري در حال عوض كرئن پوشك بچه ها پائينش هم يه عكس در همين مورد ميزنه...ارباب رحم كنيد...
ارباب:نچچچچچ اصلا راه نداره..برو تا يه كرشيو حرومت نكردم...
انتوني: من ننمو(با كلاسا بخونن مامي)
ميخوام....



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#75

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
_ ارباب !
_ چيه بليز ؟!
_ محفليا باز هم حمله كردن !
در همين موقع رومسا در حالي كه دو تا برانكارد كه جسي و استرجس به طور كاملا گچ گرفته !! روش قرار داشتند رو هول مي داده وارد كافه مي شه !!
رومسا : .
بيگانه : غريبه اي آشنا دوستت دارم بيا !!
و مشغول نوازش نيم جاگ مي شه .

استرجس سرش رو كمي به طرف ولدي مي چرخونه و انگشت اشارشو در حد توان به سمت اون حركت مي ده !

_ اون شما رو تهديد كرد ارباب !!
چشم غره اي به بليز رفت .
_ خودم مي فهمم چي مي گه زابيني !
سپس چوبدستيش را درآورد و به سمت استرجس گرفت ؛
_ حرف حسابت چيه پادمور ؟ تو واقعا خجالت نمي كشي ؟!
و پوزخندي زد .
_ بهتره ادبت كنم بچه محفلي ... آوداكداورا !!
پرتوي سبز رنگ از چوب دستي خارج شد و به سمت استرجس رفت !
در همين موقع جسي فريادي كشيد كه در باند پيچيش به صداي نامفهومي تبديل شد و در نهايت نيروي عشق اين دو كبوتر باعث شد كه انفجار عظيمي تو كافه رخ بده ؛
ملت در حال تخمه شيكوندن !!
در همين لحظه بليز در صفحه تلويزيون ظاهر مي شه :
" تمام ملت تحت تاثير اين موج قرار گرفتند و بچه هاي اون ها در نسل هاي آينده دچار سرطان شدند . هدف فقط استفاده صلح آميز از اين نيرو ها بود كه با رفتار غلط اين دوستان از بين رفت ، واقعا جاي افسوس داره . "
در نهايت موج عظيم برخورد اين دو نيرو باعث مي شه تمام شيشه ها خورد شه و نيم جاگ از بغل بيگانه پرت شه تو بغل رومسا !!
رومسا جيغ مي كشه و سعي مي كنه نيم جاگ رو كه به رداش چسبيده از خودش دور كنه ؛
_ من به گربه ها حساسيت دااااااااااارم !!
بيگانه از خوشحالي فريادي مي كشه :
_ خداي من ! اون تنها كسيه كه فهميد نيم جاگ گربه است !!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.