صبح بود و تازه هوا روشن شده بود و همه بچه های اسلیترین در خوابگاه خوابیده بودند و هیچ صدایی به گوش نمیرسید و تالار عمومی هم خالی بود و تنها چیزی که متحرک بود شعله های قرمز رنگ اتشی بود که در شومینه روشن بود و گرمابخش اون روز سرد زمستانی بود .
دراکو از خوابگاه بیرون اومد و به سمت مبلی که در کنار اتش بود رفت و خودشو روی اون پرتاب کرد و از پنجره به بیرون نگاه میکرد که قطرات بارون به شیشه میخورد و صدای دلنشینی ایجاد میکرد .
در همین لحظه در باز شد و شارزاس و جانی وارد تالار شدند .
شارزاس در حالی که خمیازه میکشید : سلام دراکو !
دراکو که کمی گیج بود کمی به دور و بر نگاه کرد تا متوجه اونا شد
_ سلام ! صبحتون بخیر بچه ها ! خوب خوابیدید ؟
شارزاس به سمت مبل کناری دراکو رفت و پیش اون نشست و جانی هم به سمت اتش میره تا خودشو گرم کنه .
جانی : این سرما نمیذاره اصلا ادم بخوابه , نمیذاره یه خواب درست و حسابی ببینیم .
شارزاس که روی مبل دراز کشیده بود سعی میکنه که همون جا بخوابه .
دراکو : تازه الان اول زمستونه ! اخرش بشه که هیچی !
جانی : اره , هیچ وقت دوسال پیشو یادم نمیره . برف تا زانو روی زمین نشسته بود . هیچ جایی نمیتونستیم بریم ! یادته دراکو ؟
دراکو : آره بابا ! اون دامبلدور احمق (
دلم به حالش سوخت ) اصلا نمیذاشت بریم بیرون ! میگفت دارشاز ها همچین موقع هایی از خونشون بیرون میان و ممکنه که به شما حمله کنن .
جانی : اون پاتر رو بگو ! هرچی لباس داشت پوشیده بود بدبخت !
دراکو : شارزاس !
تو چرا اینجا خوابیدی ؟ ناسلامتی واسه خودتون خوابگاه داريدا ! این جا برای چی خوابیدی ؟
شارزاس در همون حال فقط چشماشو باز میکنه .
_ ببینم دراکو چرا پنسی میتونه اینجا بخوابه پس ؟
دراکو : هوووم ! خوب ... خوب ... چی بگم والا ! بگیر کفه مرگتو بذار بمیر !
شارزاس از جاش بلند میشه و میشینه .
_ نه باب نخوابیده بودم !
گفتم یه استراحتی بکنم فقط !
جانی هم از کنار اتش میاد و کنار اونا میشینه .
جانی : راستی چرا این قدر اینجا خلوته ؟؟
شارزاس : به اون ساعت جادويیت نگاه کن ببین چنده ؟ شش صبح کی بیداره ؟
دراکو : الان دیگه کم کم همه پیداشون میشه .
ادامه بدید ....