هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ خواهش میکنم... خواهش میکنم...
اما وند سالازار همچنان به سمت دراکو نشانه رفته بود. در آن اتاق تاریک که تنها نوری سبز روشنایی بخش آنجا بود، دراکو در مقابل سالازار به زانو در آمده بود و چشمانش را بسته بود و منتظر بود که جدش، بیرحمی خود را به رخش بکشد. لبخندی تلخ بر لبان سالازار نقش بسته بود. دلش می خواست دراکو رو به هزاران قطعه تقسیم کند، اما...
اما فکر کرد که زجر دادن دراکو بیشتر لذت بخش است. پس فریاد زد:
_ ایزینایوس سیتالاموس کروشیو...
و ناگهان نوری قرمز از وندش خارج گشت و هنگامی که به دراکو رسید، مانند گویی شد و او را در بر گرفت. دراکو از درد فریاد میزد، اما صدایش بیرون نمی آمد. گویی ده ها نفر همزمان کروشیو را روی او انجام می دادند. چشمان سفید سالازار درخشید. چقدر شکنجه دادن لذت بخش بود...

****
_ تو یه ترسوی عوضی هستی.
_ چی گفتی؟؟!
لوسیوس با عصبانیت به سمت آنیتا رفت. آرتیکوس بر روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد. آنیتا پوزخندی زد و گفت:
_ گفتم تو یه ترسوی بزدلی!
لوسیوس وندش را به طرف او گرفت و فریاد زد:
_ کروشیو!
طلسم به آنیتا برخورد کرد و او از درد به هم پیچید. لبخند شومی بر لبان لوسیوس نقش بسته بود. اما آنیتا زهر خندی زد و گفت:
_ تو... اینقدر بزدل هستی که فقط آدمایی رو که دست بسته هستن رو طلسم میکنی...
لوسیوس خواست تا دوباره او را طلسم کند که آنیتا گفت:
_ تو جرئت نداری با من دوئل کنی!
با این حرف، لوسیوس در جایش خشک شد. نه! او ترسو نبود! دلش نمی خواست کسی چنین چیزی به او بگوید. پس فکر کرد که آنیتا که مجروح است، پس می تواند حسابش را برسد. بنابراین گفت:
_ نه! من فقط نمی خواستم همسر پسرم به دست من کشته بشه! اما اگه خیلی مایلی...
_ آره، مایلم!
_ پس... آزادیوس!
دستان آنیتا باز شد، با تمام توانش بلند شد و وندش را از لوسیوس گرفت. با گرفتن چوبدستش، نوری طلایی از چوبدستش خارج شد و از راه دستش به جان او نفوذ کرد. و آنیتا که انگار جانی دوباره گرفته بود، چشمانش را باز کرد و تعظیم کرد! لوسیوس با همان پوزخندی که همیشه بر لب داشت، به جای این که تعظیم کند، ورد خلع سلاح کردن را روی او اجرا کرد! آنیتا به یکباره خلع سلاح شد! اما هنوز هم لبخند بر لب داشت! لوسیوس فریاد زد:
_ سکتوم سمپرا!
طلسم قرمز رنگ، به سمت آنیتا در حرکت بود. اما آنیتا نترسید؛ دستانش را در هم کرد و باز بیرون کشید. بخاری نقره ای رنگ در دستانش بود و بعد، طلسم به آن بخار برخورد کرد. کم کم، رنگ نقره ای، جایش را به قرمز داد. لوسیوس بسیار تعجب کرده بود. آنیتا به یکباره دستانش را عقب برد و بخار قرمز رنگ را به طرف لوسیوس پرتاب کرد. توده به لوسیوس برخورد کرد. گویی هزاران شمیر نامرئی او را زخمی میکردند. او در خون خود غوطه ور شده بود!
آنیتا وندش را برداشت و سریع دست آرتیکوس را گرفت و گفت:
_ پاشو پیرمرد!!... وقت رفتنه!
آرتیکوس که به این کلمه خیلی حساس بود، وندش را که در دستان آنیتا بود را با عصبانیت گرفت و گفت:
_ بابات پیر مرده!!... بریم!

****
_ آرتیکوس!... آنیتا!!... کجا بودین از اون موقع؟؟!
دامبلدور با شک و تردید به آن دو نگاه می کرد. آنیتا گفت:
_ پدر!... آرتیکوس براتون تعریف میکنه!.... درک کجاست؟!
آرتیکوس داشت شکم خودش را می دوخت!!! دامبلدور در آن بهبوهه لبخندی زد و گفت:
_ رفته لای اون درخته که توی...
و آدرسش را به آنیتا داد تا او را پیدا کند. آنیتا هم رفت تا او را پیدا کند!
****
اژدها ها تقریبا رام شده بودند. ولدمورت بسیار عصبانی شده بود. پس گوی را برداشت و چوبش بر آن نهاد و گفت:
_ خاک تو سریوس حذفیوس!!
و ناگهان تمام اژدهایان غیب شدند و غولها بر روی زمین افتادند! ولدمورت فریاد زد:
_ ای دیوانه سازها و ای گرگینه ها، کار این انسانهای زمینی و ابله را تمام کنید! باشد تا رستگار شوید! بدویین دیگه!
****
_ پروفسور... اون ابرهای سیاه چی هستن؟؟!
دامبلدور به همراه سریوس به آسمان خیره شد و زمزمه کرد:
_ تمامی دیوانه سازها اومدن...خیلی زیادند!

و قهقه ی ولدمورت بود که ترس را بر دل سپیدها می انداخت.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۱۴:۴۵:۵۵

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
غول ها قویترن یا اژدها مسئله این بید !

-------------------------

سنگ دامبلدور از دستانش افتاد و به صورت اسلومشن بر روی زمین فرود آمد و به دو قسمت مساوی تقسیم شد .
بلافاصله پنجره های بزرگ به صورت خوف انگیزی شکستند و چند موجود بزرگ سیاه وارد شدند ....

در همون لحظه اتاق ولدمورت
ملت سیاه به دور لرد جمع شده بودند و داشتند به اتفاق به آشفتگی سفید ها نگاه میکردند و میخندیدند .

میدون جنگ
ملت سفید که کپ کرده بودند بلافاصله شروع به فرستادن انواع و اقسام طلسم ها به سمت اژدها ها کردند . اما گویا فایده ای نداشت . چرا که طلسم ها پس از برخورد با غول ها کمانه میکرد .
آلبوس که در میان جمعیت همچون ماه میدرخشید فریاد زد :
- غول ها فعلا برن عقب . ارتش سفید ، سریعا در صف های منظم دربیایید . باید به یک باره به سمت آنها یورش ببریم . سیریوس ، تو گروه اول رو هدایت کن . آرتیکوس برو صف دوم ، توماس ....
سیریوس فریاد زد :
- باید فرار کنیم . نمیتونیم مقاومت کنیم !
بلافاصله آلبوس فریاد زد :
- نه همین که گفتم .
پنج اژدها برای بار دیگر به سمت ارتش سفید ها یورش بردند . آلبوس در حالی که در راس ارتش ایستاده بود فریاد زد :
- آنها رو نشونه بگیرید !
بلافاصله پنجاه دست مسلح به سمت اژدها ها نشونه رفتند . پنج اژدها دهانشونو باز کردند تا ملت سفید رو در زیر سیلی از آتش مدفون کنند . اما قبلش آلبوس فریاد زده بود :
- آتششششششششش !
بلافاصله اتاق پر از پرتوهای نورانی شد . پرتوها مانند بارانی از گلوله بر روی سر و روی پنج اژدها فرو میامدند . هر چند که باز هم بازتاب میشدند اما به نظر میرسید . کمی بر روی اژدها ها اثر کرده اند .
آلبوس فریاد زد :
- باید اژدها ها رو رام کنیم . باید از غولها استفاده کنیم !
ملت : ایول ارزشی بازی
آلبوس روبه هاگرید کرد و گفت :
- جریان رو برای دوستانت توضیح بده .
بلافاصله هاگرید به سمت صف غول ها رفت . پنج اژدها بار دیگر برگشتند تا به سمت جمع سفید روی بیارن .....

در همون لحظه :
لرد و دوستان داشتند حیران به نتیجه کار نگاه میکردند .

میدون جنگ
آلبوس برای بار دوم فریاد زد :
- آتش !!
دوباره اتاق پر از پرتو شد . اما اینبار به نظر میرسید که این طلسم ها بیشتر روی پنج اژدها اثر کرده اند چرا که اژدهاها تلو تلو میخوردند و درست نمیتونستند راه برن .
سیریوس فریادی از سر شوق کشید و روبه آلبوس گفت :
- خوبه همین الان باید بی هوششون کنیم .
اما آلبوس بر خلاف نظر سیریوس برگشت و روبه هاگرید فریاد زد :
- الان وقتشه ! ملت سفید از اژدهاها فاصله بگیرید .
ملت سفید با آشفتگی از سر راه اژدهاها کنار رفتند . بلافاصله هاگرید غرش بلندی کرد و غول ها در یک حرکت شهادت طلبانه به روی اژدهاها پریدند . اژدهاها که رم کرده بودند بلافاصله شروع به جفتک انداختن کردند . اما فایده ای نداشت چرا که غول ها مثل سیریش به گردنشان چسبیده بودند .

اتاق ولدمورت :
ولدمورت که متوجه شده بود حربه هاش هم بر ملت غیور سفید اثر نداره در یک حرکت انتحاری گویش را بر سر یکی از مرگخواران فرود آورد . ( مرگخوار بیچاره جان به جان آفرین تسلیم کرد ) سپس با خشم فریاد زد :
- چرا منتظرید . برید نزاریید که اژدهاهامونو رام کنن وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد .
بلافاصله ملت ضایع سیاه به سمت در هجوم بردند ...

عزیز دلم من قبلش توی چت باکس رزرو کرده بودم . زحمت نکش !!!




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۸:۰۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
لازم به ذکر میباشد که فکر اولیه پست زیر از آخرین پست سالاز گرفته شده
-__________________________________________
سالاز: اون زندانی شد بیا این هم سنگ که همراهش بود

ولدمورت کماکان روی صندلی خودش نشته بود و داشت به از دور به جنگ نظارت میکرد
سالاز: بهتره من برم و مراقب این پسره باشه

ولدمروت جواب نداد سخت مشغول فکر کردن بود جادو های باستانی تاثیر خوبی داشت ولی کافی نبود با وجود غول ها کار خیلی سخت شده بود
پس ولدمرت چاره ای نداشت جز اینکه از آخرین برگ برندش استفاده کنه

با چوب دستی به گوی بلورینی که جلوش بود ضربه زد . چهره ی مردی که نیمی از صورتش به شکل عجیبی سوخته بود توی گوی نمایان شد

ولدمرت: دیگه وقتشه فوییاس چهار تا از اون ها رو آزاد کن
فوییاس که فقط صدای ارببش رو میشنید فورا تعظیم کرد ولی این کارش ولدمرت رو به خنده اند اخت چون درست به سمت مخالف میدان دید اربابش تعظیم کرده بود
فوییاس: چشم ارباب تا پنج دقیقه ی دیگه اون ها میرسن

ولدمرت باز با چوبدستی به گوی بلورین ضربه زد

ولدمرت: تمام خاندمان سیاهی فورا به توی زیر زمین دژ موضع بگیرن آتیش بارزی داریم

این صدا در تمام دژ پیچید مرگخوار ها و گرگینه ها بعد از شنیدن این صدا فورا ناپدید شدند دود سیاهی اطراف بدن اون ها رو میپوشوند و وقتی که دود ناپدید میشد دیگه اثری از اون ها نبود

جنگ برای لحظاتی متوقف شده بود توی تالار فقط نیروهای سفید باقی مونده بودند در همون لحظه دامبلدور و سیریوس هم به جمع محفلی ها پیوستن

دامبلدور: شما هم صدای ولدمرت رو شنیدین
توماس: بله بعدش یه دفعه همه ی مرگخوار ها ناپدید شدن

دامبلدور سنگ رو در آورد تا با دراکو تماس بگیره:

دامبلدور: دراکو تو کجایی؟

ولی وقتی به جای دراکو به چهره ی ولدمرت مواجه شد کم مونده بد از تعجب سکته کنه

ولدمورت: سلام دامبلدور . میخوام یه هدیه بهت بدم
دامبلدور با تعجب به ولدمورت نگاه میکرد

ولدمرت: دامبلدور گوشت غول کباب شده دوست داری؟

قبل از اینکه دامبلدور فرصت جواب دادن داشته باشه یک زبانه ی آتیش از یکی از پنجره ها به درون تالار شلیک شد که بیشک از دهن یه آزدها خارج شده بود

دامبلدور فریاد زد: قبل از اینکه اینجا کباب بشیم به سمت پایین فرار کنید

برای رسیدن به زیرزمین دژ فقط یه راه باریک وجود داشت که قول ها از اون نمیتونستن رد بشن



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۳:۳۱ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
-=-=-=-=-==-=-=-=-===--
نیروهای هر دوطرف سخت مشغول درگیری بودند! منظره دژ از دور طوری شده بود که گویی در آنجا جشنی بر پاست و آتش بازی میکنند! سیاه و سفید در هم آمیخته بود هر دو گروه از تمام نیروهایشان استفاده کرده بودند! هیچ یک دیگر تکی برای رو کردن در آستین نداشتند! نبرد به جنگی فرسایشی تبدیل شده بود! تمامی اعضای محفل کمر بر آزادی دراکو بسته بودند! و همزمان با هجوم غول ها و از بین رفتن پتی گرو توانستند دراکو را فراری دهند!
* - * - * - * - * - *
دراکو همچنان در جنگلی که پشت دژ قرار داشت می دوید!درخت بلوط تناوری پیدا کرد و داخل آن پنهان شد!
نفسش بند آمده بود و بدنش درد میکرد! طلسمهای شکنجه گر مرگخواران موجی از نفرت را در چشمان دراکو برجای گذاشته بود! چند نفس عمیق کشید و خود را آرام کرد! سپس سنگ سالازار اسلیترین بیرون آورد و سعی کرد که با دامبلدور تماس گیرد! پس از چند لحظه صورت دامبلدور آشفته و خسته و در حالی که از سرش کمی خون جاری بود نمایان شد! دامبلدور با نگرانی به دراکو نگاهی انداخت
- دراکو! تونستی فرار کنی! الآن کجایی؟
دراکو در حالی که سعی میکرد لحنش آرامش بخش باشد جواب داد
- من از در پشتی ساختان به داخل جنگل پناه بردم و الآن هم داخل این بلوط پیر پنهان شدم!
داملبدور اهی حاکی از رضایت کشید
- همون جایی که هستی بمون تا درگیری تموم بشه بعد میفرستم دنبالت
پس از گفتن این حرف ناپدید شد!
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-==
ولدمورت در مخفی ترین سالن دژ نشسته بود و از درون گوی بلورین بزرگی بر احوالات جنگ نظارت داشت! و مهره های خود را در نقطه مناسب جای میداد! محفلی ها همه جا بودند! با وجود غول ها که جادو اثر زیادی در آنها نداشت کار یاران لرد سیاه مشکل تر شده بود! ولی برگ برنده لرد سیاه در جادو های باستانیی بود که در تمام دژ سرگردان بودند! در خیلی از قسمت های دژ نیروهای محفلی مقلوب این جادو ها میشدند! ولدمورت لبخند همیشگی اش را بر لب داشت ، با آرامش بر روی صندلی اش نشسته بود و فقط نظارت میکرد! در این بین متوجه شد ملفوی گریخته! (کیلومتر ها آنطرفتر هری از شدت سر در بر زمین افتاد) مشتی بر میز کوبید ! خواست که مرگخواران را فرا بخواند!اما صدای سرد با آرامش خاصی او را از این کار باز داشت
- تاریکی ، مارا به سوی او رهنمون خواهد کرد!
سالازار اسلیترین درست پشت سر او ایستاده بود! ردای سبز رنگش با وجود اینکه بادی نمیوزید به رقص درآمده بود! ولدمورت مکثی کرد و به او پیوست!
* * * * *
ملفوی در حالی که از شدت سرما شنلش را به دور خود پیچیده گوشهایش را تیز کرده بود به امید اینکه صدای از نجات دهندگانش بشنود! همه جا را تاریکی شب فرا گرفته بود صدای جیغ ها و قهقهه های شیطانی آرمش جنگل را بر هم میزد! هر از چند گاهی فضای تاریک بین درختان توسط طلسمهای رنگارنگ روشن میشد! ملفوی در حالی که با چوبدستی ایش گوشش را میخواراند در این فکر بود که حقوق آئورور هارا زیاد کند!
ناگهان زمین به لزر در آمد! ریشه های درخت از خاک بیرون زدند و دست و پای دراکو را بستند شکاف درخت به آرامی بسته شد و صدای فریاد دراکو در آن محبوس شد!
*-*
دراکو نمیدانست چه اتفاقی افتاده است بار دیگر سعی کرد از سنگ استفاده کند! به سنگ خیره شد ولی اینبار چهره پیرمردی ظاهر شد که او نمیشناخت همانند دامبلدور ریش سفیدی داشت ولی بسیار بلند تر، با تعجب به ملفوی نگاه کرد و گفت :
مرلین : فریک ! خودتی؟ چرا قیافه ات اینطوری شده!
ملفوی در حالی که سنگ را تکان میداد گفت اشتباه گرفتید جناب!
مرلین نا امیدانه آهی کشید و ناپدید شد!
*-*
دو باره زمین به لرزه در آمد دراکو لحظه ای آزاد شد! سپس خود را در میان اتاقی خالی یافت! اتاق خالی خالی بود و فقط نشان بزرگ اسلیترین بر سردر آن خود نمایی میکرد! ملفوی سنگینی نگاهی را بر روی خود احساس کرد، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و خود را مقابل سالازار اسلیترین دید! سالازار با نگاهی نافذ و صدای سرد گفت :
- هرچیزی قیمتی داره!

به سمت دراکو رفت و سنگ اسلیترین را با خشونت از او گرفت و در حالی که ناپدید میشد گفت
- باید قیمت زندگی رو پرداخت کنی!ملفوی جوان!

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
عزیزان گوگوری چند تا نکته رو رعایت کنید!
1- از اونجایی که رول پلی اینگ برای اعضای عضو آزاده این قانون زنبیل گذاری رو به هماهنگیه دوستانه تغییر بدهید!
2- از کشتن ملت و استفاده از انواع توپ و تانک و مسسل که دیگر اثر ندارد اجتناب کنید
3- ملفوی رو بکشید
4- تعظیم یادتون نره!
5- در آخر ببخشید میدونم پستها شدیدا ارزشی شده ولی خوب پیر شدم دیگه !
خوش باشید و موفق
یاحق!

-=-=-
پی نوشت : غول آوردین یا یگان زرهی ! حیف که قول دادم پستام ژانگولری نباشه وگرنه جادوی هسته استفاده میکردم! از آژدهام به عنوان اف 14 یاد میکردم!


نمایشنا


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۳:۰۲ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
اينجا است كه سفيد ميدرخشد!
به اميد اسكاچي شدن همه سياه ها!

---------------------------------------------------------------------------------------------------
ولدمورت بلافاصله بعد مشاهده غول به سرعت خود را تا فاصله اي كه از خطر گرز فرود آمده او در خطر باشد عقب كشيد.گرز آن غول با صداي بلندي بر روي سنگهايي كه چند لحظه قبل ولدمورت بر آنها ايستاده بود فرود آمد.ولدمورت بلافاصله از اين فرصت بدست آمده استفاده و چوبدستي اش را به سمت گلوي غول گرفت:
-سكتوم آركتام!
بلافاصله خون از گلوي بريده شده غول جهيدن گرفت و پس از تلو تلويي به اطراف با صداي وحشناكي بر روي زمين افتاد.توماس كه آن صحنه را ديده بود با صداي بلندي به هاگريد گفت:
-هاگريد!بايد...
ولي گويي هاگريد در آن هياهوي بوجود آمده صداي كسي را نميشنيد.
توماس پس از ديدن اين صحنه مشت محكمي با ساق پاي هاگريد براي متوجه كردن او كوبيد.هاگريد كه تازه متوجه توماس شده بود رويش را به او برگرداند.
-هاگريد!به غولها بگو كه چسبيده به هم،در يه رديف به جلو برند...در يك رديف!
هاگريد با حركت سر،شنيدن حرفهاي توماس را نشان داد و بعد با چند خر خر بلند كه در تمام محوطه شنيده ميشد با غولها حرف زد.توماس در دل خودش دعا ميكرد كه غولها هرچه هستند...كمي حرف گوش كن باشند!
دقايقي بعد،غولها در خطي تقريبا منظم،با چند تلنگر و دعوا و گيجي از دليل انجام اينكار،قرار گرفتند و به جلو حركت كردند.
مرگخوارها نيز سعي در پاشيدن رديف متزلزل با فرستادن طلسمهاي مختلف كردند ولي پوست كلفت و جادويي غولها هر لحظه طلسمها را به جهات ديگري منحرف ميكرد و بعضي از آن طلسمها نيز به خود مرگخواران برخورد ميكرد.
توماس كه از ديدن اين صحنه خوشحال شده بود با صداي بلند به سوي ارتش گفت:
-پشت غولها حركت كنيد...پشت غولها!
ارتش بر پشت غولها حركت ميكرد و در بعضي مواقع نيز از لاي پاي غولها طلسمي را به سمت مرگخوارها ميفرستادند.
لحظاتي بعد،گرگينه ها با تلاش بسيار توانستند چند غول را بر روي زمين بياندازند ولي حمايت افراد ارتش از آنها،از صدمه بيشتري جلوگيري ميشد.
لرد ولدمورت كه براي اولين بار موضع خود را خطير ميديد به سرعت به سوي قسمتهاي داخلي تر دژ عقب نشيني كرد.

×××

-آراكروم!
شمشيري نقره اي تيزي كه از اطراف آن بخارهاي سياهي برميخواست از سر چوبدستي لوسيوس بيرون آمد و يكراست در شكم آرتيكوس فرو رفت.خون از دهانش بيرون ريخت،چشمانش به سفيدي نزديك شده بود و تنش هاي كوچكي كه ناشي از وجود مقاوت باقي مانده اش كرد.مقاوتي كه فقط براي به انتظار كشيدن بوجود آمده بود.
...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
پستي ارزشي كه براي شما اعضاي ارتشي!غولها هماهنگ شده اند و به درون مرگخوارها نفوذ ميكنند...آرتيكوس به حالت مرگ نزديك ميشود...دراكو به تنهايي دارد ميجنگد و ضعيف است...آلبوس و سيريوس به دنبال او ميگردند كه او را از مهلكه نجات دهند.
اينا يه فوق خلاصه از داستان در جريان حاضر است!كساني كه ادامه ميدند توجه به آلبوس و سيريوس كه من ادامه اي ازشون نزدم بكنند.
بعد آقا دو نكته مهم رو بگم:
1.افرادي كه شناخته شدند و داراي شخصيت در رول هستند نكشيد!كساني نيز كه پست زدند رو بلا سرش بياريد ولي نكشيد.طرف خودش ميدونه كه كشته بشه يا نه!با اين كارتون سوژه و شخصيت شهيد كردن باعث انتحاري عمل كردن هايي مثل زنده شدن دوباره هستيم كه اصلا جالب نيست!
2.ژانگولاري نزنيد يه طرف رو بكشيد راحت!از قدرت داشتن خودتون بگيد و بنويسيد ولي مسئوليت شما نيست كه موقعيت طرف مقابل را در حالت ضعف يا قوت توصيف كنيد.به كار طرفي كه هستيد برسيد و اون رو توصيف كنيد.در كل كمتر بگيد طرف مخالفتون فلان شد و و و!با اينكار طرف مقابل هم ژانگولاري كار ميكنه ميزنه توي پست بعدي،شما رو ناكار ميكنه!

من همين ها رو بگم كه جنگ خوبي داشته باشيم.
خودم اگر اينكارها رو كردم معذرت ميخوام!

مرسي
آرتيكوس دامبلدور


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ارزشی ، آزادی ، ملت جادوگر آسلامی !!!
به امید سرکوبی ارتش سیاه !!!


------------------------------
حلقه محاصره مرگخواران همچنان تنگ تر میشد . از طرفی وزارتی ها و محفلی ها هم تا آخرین توان مبارزه میکردند . اما گویا همه آنها با شکست فاصله ی چندانی نداشتند .
لوسیوس در حالی که جلوتر از همه داشت میدوید فریاد زد :
- همشونو قتل عام کنید .
سیاهان دوباره به سمت سفیدها هجوم بردند . برای چندمین بار ارتش سیاه و سفید در هم گره خوردند و منظره ای خاکستری را پدید آوردند ( خاکستری پر رنگ )
دامبلدور در حالی که ریش و پشمش رو از روی صورتش کنار میزد در یک حرکت انتحاری یکی دیگر از گرگینه ها رو از پای دراورد و بر روی تپه ای متشکل از گرگینه ها انداخت . اما فایده ای نداشت . چرا که تعداد آنها خیلی کم بود و در عوض تعداد سیاهان چندین برابر آنها . همه جا رو تاریکی فرا گرفته بود . سفید ها یکی پس از دیگری از پای درمیامدند و سیاهان همانطور که میدریدند پیشروی میکردند .
ناگهان نوری از میان تاریکی تابید . نوری که تمام امیدها رو در بین سفیدها زنده کرده بود .
تمام سفید ها صدای هاگرید رو از فاصله نچندان دور شنیدند که داشت فریاد میزد :
- دوستان غول من از این ور بیایید .
در همون لحظه صدای غرش های وحشتناکی از دور شنیده شد .
ملت سیاه
آلبوس : میدونستم ! میدونستم !
ولدمورت در حالی که سعی داشت موهایی که نداشت رو بکنه فریاد زد :
- اینا دیگه از کجا اومدن ... کی ... کی ... در دژ رو باز گذاشته بود ؟
مدتی سکوت برقرار شد سپس صدای پیتر از لا به لای جمعیت مرگخواران به گوش رسید :
- قربان فکر میکنم موقع ورود گرگینه ها و دیوانه ساز ها یادم رفت در رو ببندم .
هیچ وقت صدای فریاد کروشیو ولدمورت و جیغ های پیتر به گوش کسی نرسید . غول ها با تمام توان وارد سالن شدند و به جمعیت آشفته سیاه حمله کردند . بلافاصله سالن مملوء از پرتو هایی نورانی شد که به هر طرف کمانه میکردند . آری جنگی جدید روی داده بود . هاگرید خودش رو از میان جمعیت به دامبلدور رو سیریوس رسوند سپس در حالی که داشت به سفید ها کمک میکرد گفت :
- همه چیز مرتبه ؟
آلبوس بر روی دو پایش صاف ایستاد سپس گفت :
- نه فکر میکنم دراکو در خطره باید بریم کمکش .
هاگرید چند لحظه به آلبوس خیره شد سپس گفت :
- باشه ما اینجا میمونیم و مقاومت میکنیم .

غول ها به تمام مرگخواران حمله میکردند و یکی پس از دیگری سیاهان رو به طرز فجیعی نفله میکردند . لشکریان سیاه نیز سعی میکردند با طلسم هایی غول ها رو از خودشون برانند اما فایده ای نداشت چرا که طلسم ها پس از برخورد با آن ها کمانه میکرد و به سمت خودشان بر میگشت .
هیچ کاری از ملت سیاه برنمیامد . چرا که هیچ کدوم از آن ها رایای مقابله با غول ها رو نداشتند . عده ای از غول ها سعی میکردند که مرگخواران و گرگینه ها رو زیر پاشون له کنند و این گونه بین آنها فاصله ایجاد کنند . عده ای از آنها سرگرم خراب کردن دیوارهای دژ سیاهان بودند .
پیتر که میخواست وفاداری خودش رو به لرد ثابت کنه با یک جهش بر روی یکی از غول ها پرید . از قضا آن غول گراوپی برادر ناتنی هاگرید بود .
گراوپی : ای .... این پیت هست . هاگ .. گفت ..پیت آدم بد ...
گراوپ در یک حرکت انتحاری پیتر رو از پنجره به بیرون پرتاب کرد . و پیتر از نظرها ناپدید شد و بعد از آن نیز هرگز مشاهده نشد .
ولدمورت فریاد زد :
- ترسوها اینا فقط یک مشت غولن برین از من دفاع کنید .
در همون لحظه لرد جامعه احساس کرد که یکی از غول ها دارد او رو میپاید به همین دلیل با وحشت به پشتش نگاه کرد و وقتی که چشمش به یک غول بیست و پنج فوتی افتاد .....

آلبوس و سیریوس بدون توجه به جنگ برخاسته از سالن بیرون آمدند و سعی کردند تا در اون گیرواگیر نشانی از وزیر گیر بیارند و اونو نجات بدند
......




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
به امید سرکوبی تمام سیاهان جهان !

لرد سیاه با تکان دادن دستی پیتر را مرخص کرد .
درد تا استخوان های دراکو را میسوزاند به خاک مشت میزد :
بلا دارم میمیرم ! بلا تو همخون منی !!
بلا با عصبانیت فریاد زد:
تو خیانت کردی خیانت به ما ! به لرد! و با خنده ای شیطانی گفت :کریشو!!!!
پیتر به تالار بازگشت حلقه ی اعضای محفل هر لحظه کوچکو کوچکتر میشد .
خنده ای سر دادو گفت :
سیریوس عزیز ! با مرگ فاصله ی زیادی نداری , اندازهی یه طلسم کوچولو
سیروس عصبی شده بودطلسمی را به سمت پیتر فرستاد پیتر طلسم را منحرف کرد طلسم به دیوار برخورد کرد و شکافی بزرگ پدیدار شد.
اعضای وزارت بیرون دژ دونه دونه ظاهر شدند! یک دو سه چهار .... دها و دها .
گی بگ متوجه انها شد و گرگینه ها را به طرف انها هدایت کرد . گرگینه ها اعضای وزارتو را براحتی میدریدند اما اعضای وزارت بیشتر از اون چیزی که فکر میکردند بودند انها هر لحظه ظاهرمیشدند.

****

دراکو درد میکشید درد دردی که تا اعماق وجودش را میخورد , درست جایی را نمیدید سعی میکرد خودش را روی زمین بکشد شاید از طلسم های پی در پی مرگخوران که به او میخورد دور شود ناگهان چیزی را کنار دست راستش حس کرد چوبدستی ... چوبدستی کنار دستش بود ! چوبدستی را گرفت بدون اینکه جایی راببیند عقبش را نشانه گرفت نوری نیلی رنگ از چوبدستی خارج شد و با سرعت به طرف بلاتریکس رفت .
بلا وقت عکسو العمل نشان دادن نداشت !
طلسم به او برخورد کرد و به هزاران تکه تقصیم شد .
شون شکه شده بود !!!


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۲ ۲۱:۰۳:۰۸

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
جالبه! يه زماني بود سفیدا مي گفتن ما حمله نمي كنيم!
در ضمن دوستان اينجا زير زمين خانه ي ريدل هاست! نه يك دژ قرون وسطايي!!

-----------------------------------------------------------------------------

- دراكو از اين طرف! عجله كن!
دراكو نگاهي با نا اميدي و نگراني به توماس انداخت....بايد مي رفت...ولي دامبلدور....
- دراكو نــــــــــــه!!
دراكو چوبدستيش رو به طرف گري بك گرفت و با خشم به سمتش حمله ور شد. پرتوي نوراني اي كه از چوبدستيش خارج شد تنها توانست گرگينه رو بي هوش روي زمين بياندازد. اما دامبلدور حركتي نمي كرد....دراكو آهسته بهش نزديك شد...به سختي نفس مي كشيد...
- كروشيو!
دراكو مدت زيادي بي حركت مانده بود. افسون بلتريكس به راحتي بهش برخورد كرد.

عده ي اندكي از اعضاي محفل و وزارت خانه كه باقي مانده بودند گوشه اي دور هم جمع شده بودند و دايره اي تشكيل داده بودند تا بتوانند از خودشان دفاع كنند.
- ديگه اين كار ها بي فايدست! ديوانه ساز ها اطراف رو محاصره كردن...گرگينه ها همه وارد جنگ شدند...دامبلدور و دراكو مردن...
- دروغ گو...خائن!!..تو..
- اوه! سيريوس عزيز! چدر از ديدن دوبارت خوشحالم! باور كن...اينجا توي دژ مرگ با ياران اندك....پانمدي مي دونستم هميشه عاشق ماجرا جويي اي ولي تا اين حد؟!!
- آوادا...
طلسم سيريوس توسط يكي ديگه از مرگ خواران منحرف شد. اما به يكي از اعضاي محفل بر خورد كرد. براي لحظه اي سكوت بر قرار شد و بعد صداي افتادن جسدش به گوش رسيد.
- آفرين مالسيبر...خوب بود! خب...تسليم مي شيد؟
- هرگز!!
با اين فرياد سيريوس باز هم فضاي كوچك اتاق از طلسم هاي مختلفي پر شد.صداي فرياد هاي دو طرف لحظه اي آرام نمي گرفت...اما وضيعت اين حمله كم و بيش روشن بود!

- ارباب من رو احضار كرديد؟
بلاتريكس در حالي كه لبخند رضايتمندانش لحظه اي از صورتش دور نمي شد تعظيم كنان در مقابل لرد سياه حاضر شد.
- در چه حالي هستيم؟
- ارباب...دراكو توي اتاق مخصوصه! همراه با جسد نيمه جان دامبلدور و دختره دامبلدور در حال شكنجه شدند..همينطور كه فرموده بوديد!
براي چند ثانيه به نظر رسيد لبخند محوي از صورت ولدمورت گذشت!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
در مورد قوانین جنگ !



در این تاپیک رسما جنگ برپا شده ؛ جنگی که سفیدها ( محفل و وزارت ) به دژ مرگ انجام دادند !
دوره زمونه عوض شده ! به هر حال قوانین پست زدن :

1 - بعد از هر رول فقط یک نفر اجازه داره در همین تاپیک رسما برای نوبت بعد رزرو کنه ...
بعد از هر رول فقط ...
دقت کنید بعد از هر رول فقط میتونید رزرو کنید و اگر کسی در این تاپیک رسما رزرو کرده بود کسی تا موقعی که صاحب رزرو قبلی رولش رو نزده حق رزرو کردن نداره و باید تا موقع زدن رول اون فرد صبر کنه و بعد رزرو کنه .

حالت خاص : ممکنه کسی رولی رو بزنه و بعد از ارسال چند نفر همزمان بیان و رزرو کنند ولی اگر ارسال کردن و دیدند که قبل از ارسال ، کس دیگه ای ثانیه ای زودتر رزرو کرده خودش پست رزروش رو پاک کنه و اگر نکرد ناظرين رزروهای بعدی ( غیر از اولی ) رو پاک خواهند کرد و رسما اون افرادی که رزرو اشتباه کرده بودند هیچ حقی ندارند !!!

چندين رزرو پشت سر همدیگه به هیچ وجه نداريم !!
فقط یک نفر رزرو میکنه و بقیه صبر میکنند تا اون فرد رولش رو بزنه و بعد هر کس زودتر رزرو کرد میزنه .

پست بلیز و مونتاگ به دلیل رزرو کردن زودتر الکتو پاک شد !

در ضمن برای رزرو کردن فقط یک ساعت مهلت داريد تا رول خودتون رو بزنید و اگر بیش از اون شد رزرو شما نادیده گرفته خواهد شد و حتی اگر رزرو کرده باشید و رولتون رو بفرستید پاک خواهد شد .
این نکته رو در نظر بگیرید حتما !!
رزرو کنید بريد شام بخوريد بیاید نداريم کاری که الکتو کرده بود !


نکته برای بهبود رول :

ا - اون افرادی که در جنگ پست زدن سعی کنند این حق رو به بقیه بدن که اونها پست بزنند و تا حدی که بقیه هستند خواهشا از زدن بیش از یک رول خودداری کنید . ( شون نیرو کم داريد چرا دو تا میزنی ؟ )

2- ژانگولر بازی در نیاريد ... کسی که مرد دیگه زنده کردن و کارهای عجیب غريب نداريم !

3- سعی کنید به صورت داستان بنويسید و تعصب گروهی نداشته باشید که چون ما سیاهیم همه سفیدها رو بکشیم ... همون طور که من الان معاون خودم رو در داستان کشتم سعی کنید متعادل بنویسید.


نکات : شون پن بابا سوپر استار
چرا اصرار داري که هر دفعه محفل و وزارت رو فراری بدی تو نمایشنامت ؟ میترسید مگه بجنگید ؟ یه بار فرار دادی برگردوندیم بسه دیگه !


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۲ ۱۹:۵۵:۲۳


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
بار دیگر طلسم ها از هر سو روانه شد.دامبلدور و دراکو پشت به پشت هم طلسم ها را به طرف مرگ خوار ها میفرستاند.در همین میان که دراکو مشغول تقسیم کردن طلسم ها!!بین مرگ خوارها بود چیزی توجهش را جلب کرد.
نوری عجیب از گوشه تاریک اتاق لحظه ای نمایان شد و سریع ناپدید شد.درست در همان جایی که نور را مشاهده کرده بود نگاهش به هیکلی افتاد که انگار در آتش میسوخت.دراکو طلسمی مرگی به سمت او روانه کرد....مرد از جلوی طلسم کنار پرید.در لحظه ای که طلسم مرگ از کنار صورت مرد رد شد دراکو توانست قیافه او را تشخیص بدهد..شون پن...
شون پن همان طور که تمام بدنش در اتشی جادویی میسوخت به همراه سه مرگ خوار دیگر به طرف محفلی ها یورش بردند. شون پن فریاد زد:هی...دراکو...اومدم بهت نشون بدم سزای خیانت چیه.
دراکو مهلتی برای فکر کردن به حرف شون نداشت.شئی بزرگ به او و دامبلدور برخورد کرد و آنها به زمین انداخت.دامبلدور بوی عجیبی احساس کرد....بوی گوشت کباب شده.به شئی ای که به آنها خورده بود نگاه کرد.چیزی عجیبی بود....انگار جزقاله شده بود.بوی گوشت کباب شده از آن شئی بود.دراکو دستش را روی آن گذاشت تا از روی زمین بلند شود و درست در همان لحظه چیزی دید.دستبندی نقره ای...دراکو جیغی کشید و با ترس از روی زمین بلند شد.نمیتوانست باور کند.آن چیزی که به آنها برخورد کرده بود جسد سوخته جسیکا پاتر بود.
دامبلدور سریع به جایی نگاه کرد جسد از آنطرف پرت شده بود. شون پن در حالی که چوب جادویش هنوز به طرف آنها بود وحشیانه میخندید.
دامبلدور دیگر فرصت را از دست نداد.فریادی از خشم کشید و چوب جادویش را به طرف قلب شون پن گرفت.شون پن از روی زمین کنده شده و بعد از خوردن به سقف با صورت به روی زمین افتاد.
یکی از مرگ خوارها طلسمی مرگی را درست از یک میلیمتری صورت دراکو رد کرد.چشمان دراکو به سختی میدید.خونی که روی صورتش ریخته بود جلوی دیدش را گرفته بود.
دامبلدور با عجله خودش را به شون پن رساند.شون پن هیچ حرکتی نمیکرد.دامبلدور چوبش را به طرف سر شون گرفت اما ناگهان شون دستش را دراز کرد و پاهای دامبلدور را گرفت و کشید.
دامبلدور به روی زمین افتاد و چوب دستی از دستش خارج شد.دراکو نگاهی به طرف دامبلدور انداخت و دید که او روی زمین افتاده.فرصتی برای کمک به او نداشت چون خودش با دو مرگ خوار درگیر بود.فقط توانست فریاد بزند:دامبلدور مراقب باش........
دامبلدور هیکل سنگینی را به روی بدنش احساس کرد.صورت شون پن درست جلوی صورتش قرار گرفت.آتش در چشمان شون پن موج میزد.شون نمیدانست چرا ولی با تمام وجود میخواست گلوی دامبلدور را بدرد.همین که صورتش را به سمت گردن دامبلدور برد بار دیگه طلسمی به او برخورد کرد و او را از روی دامبلدور به کناری انداخت.
دراکو چوب دستی اش را درست به طرف قلب شون گرفت و فریاد زد:آوادا.....
جمله دراکو هیچ وقت تمام نشد.احساس کرد سرامی گزنده ای تمام وجودش را فرا گرفته.احساس پوچی و ناامیدی. در همان حال صدای خسته دامبلدور را شنید که فریاد زد:دیوانه سازها.....
لشکری از دیوانه سازها به سمت آنها هجوم بردند.دیوانه سازها از هر طرف محفلی ها را در بر گرفته بودند.دو سه محفلی در همان لحظه اول توسط بوسه دیوانه یازها ترتیبشان داده شد!
دامبلدور خسته بود.دیگر توانایی جنگیدن را نداشت.فریاد زد:همه برگردین...عقب نشینی میکنیم.
محفلی ها به سمت درهای خروجی حمله ور شدند ولی ناگهان دامبلدور ایستاد و با وحشت فریاد زد:نه...نه...برگردین...برگردین...از اون طرف نرین.....
اما فریادهای او بی اثر بود.دو نفر از محفلی به سمت در خروجی هجوم بردند که ناگهان دسته گرگینه به آنان حمله ور شدند.گری بک با یک جهش خود را روی اوتو بگمن انداخت و گلویش را پاره کرد. جسد بیجان اوتو روی زمین افتاد و تالاپی صدا کرد.
گری بک نگاهی به شون پن انداخت.شون لبخند وحشیانه ای زد و فریاد زد:بهشون حمله کنین....
لشکری متشکل از دیوانه سازها و مرگ خوارها و گرگینه ها به سمت گروه اندک محفل حمله ور شدند.دامبلدور میدانست دیگر راهی برای نجات نیست.تنها امیدش این بود که به عقب برگردند تا حداقل از محاصره آنها فرار کنند.خواست با فریاد دستور را به بقیه اعلام کند اما صدا در گلویش خشک شد.
باور کردنی نبود. به شون نگاه کرد که در همان لحظه سر یکی از محفلی ها را با یک طلسم منفجر کرد.تیکه های سرش به اطراف پراکنده شد.دامبلدور باور نمیکرد.به غیر از خودش و دراکو همه محفلی هایی که همراشان در اتاق بودند قتل عام شدند.دراکو دیگر صبر نکرد با عجله دست دامبلدور را گرفت و فریاد زد:باید بریم....باید برگدیم عقب پیش بقیه....عجله کن دامبلدور...الان دخلمون رو میارن.
این را گفت و به سمت عقب فرار کرد.
شون پن در حالی که دیگر در آتش سبز رنگی میسوخت و زبانه میکشید به دیوانه سازها و گرگینه ها دستور داد:بکشینشون.....
دامبلدور با آخرین توانش میدوید اما دیگر توانی نداشت.صدای قدم های گرگینه ها را از پشت سرش میشنید.نمیتوانست باور کن....همه چیز داشت تمام میشد.
دیگر نتوانست فکر کند چون گری بک خودش را با یک پرش به روی او انداخت.دستان دامبلدور از دستان دراکو جدا شد.دراکو همان طور که میدوید احساس کرد دستان دامبلدور از دستش رها شده.به سرعت به عقب نگاه کرد و نگاهش در نگاه ناامید دامبلدور که در زیر گری بک به روی زمین افتاده بود قفل شد.بقیه مرگ خواران هم به او نزدیک شدند.....
دراکو حتی از دامبلدور هم ناامید تر بود....


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.