هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
- استپ!

همه دست از کار کشیدند و به سوی منبع صدا برگشتند. وزیر جامعه جادوگری، آرسینوس جیگر، به همراه چند دیوانه ساز وارد کادر شد. آرسینوس نقاب جدیدش را کمی تکان داد تا بهتر روی صورتش بشیند، سپس با اعتماد به نفس کامل به سوی ملت سیاه و سفید و ماگل فریاد زد:
- ستاد اصلاح سازی وارد میشود.

قبل از آنکه ملت بتوانند ورود غیر منتظره ی او و دیوانه ساز هایش را هضم کنند، یکی از دمنتور ها به سمت فلورانسو رفت و پس یقه او را گرفت و از زمین بلند کرد و بدون توجه به فریاد های " منو بزار زمین " از کادر خارج شد. بلافاصله وزیر مردمی، دختر جوان و ماهیتابه به دستی را داخل پادگان انداخت و با کمک منوی مدیریت از آنجا خارج شد.

- داداش آلبوس!
- آریانا!
- داداش آلبوس!
- آریانا!
- داداش آلبوس!
- بسه!

خواهر و برادر به سمت منبع صدا برگشتند و به سوروس اسنیپ خیره شدند. مدیر فعلی مدرسه هاگوارتز در حال کندن موهای بلند و چرب خود بود که آلبوس به سرعت به سویش دوید و دستانش را گرفت.

- نکن سوروس! موهات باید خوب بمونه!
- ولم کن پیری! تو نزدیک میشی من نگران سلامتیم میشم! ده امتیاز از گریفیندور کم میشه.
- سوروس ما الان تو پادگانیم.
- پادگان مانع ایفای نقش من نمیشه پیرمرد.

در این لحظه که چیزی نمانده بود کل پادگان درگیر دعوای اسنیپ و دامبلدور بشوند، جغد زامبی در آسمان پادگان ظاهر شد. کم کم ارتفاع جغد کم شد و روی زمین فرود آمد که باران طلسم ها بر وی نازل شد. گلرت جلو دوید و فریاد زد:
- صبر کنین! صبر کنین! یه چیزی به پاش وصله!

با فریاد گلرت، سیاه و سفید ها چوبدستی هایشان را غلاف کردند. پرودفوت جلو دوید و برگه کاغذی را از پای جغد باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن آن برگه کرد.

نقل قول:


به نام حضرت زامبی


با سلام.
ما جماعت زامبی ها از ملت حاضر پادگان با احترام تقاضا داریم آلبوس دامبلدور را به ما تحویل دهند تا ما بتوانیم از طریق ایستگاه کینگزکراس وارد قاطر شده و بمیریم و دامبلدور هم در آنجا مستقر کنیم تا بتواند با نیمه ی ولدمورت گپ بزند. در صورت تحویل ندادن او، عواقب حمله به پادگان به عهده شما خواهد بود.

با تشکر

زامبیون.



با پایان نامه، همه به آلبوس دامبلدور چشم دوختند. نمیدانستند باید بزرگ ترین جادوگر سفید قرن را تحویل دهند و یا جنگی به مراتب بزرگ تر از جنگ هاگوارتز را تجربه کنند.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آیا تا به حال ریونکلایی بوده‌اید؟! آیا می‌دانید در ریونکلایی‌ها چه هوش سرشاری موج می‌زند؟! آیا می‌دانید تمامی نوابغ ریونکلایی بوده‌اند؟! آیا..

آقا من یه سؤال واسم پیش اومده اینجا، اگه ریونیا باهوشا بودن و هافلیا سخت‌کوشا، فاز ِ رولینگ چی بود که تا قبل ِ ژانگولربازیای هری، اسلیترین قهرمان هاگوارتز بود و بعدش، گریفندور؟! چقد ظلم؟! چقد بی‌داد؟! چقد سرکوب جوانان وطن؟! چقد تبعیض!؟ چقد..

- زنده باد ریونکلا! درود بر شرف ریونکلایی‌ت! مرگ بر تبعیض ِ نژادی!
- نـــه! گلی نرو!! بابا روله!! واسـ.. تف.

صدای هوارهایی از پشت صحنه شنیده می‌شه که منسوب به سیب و سینوسه:
- نمره نمی‌دم! درس ِ خودمه! بکش اونور نیزه رو!
- صد امتیاز از ریونکلا کم می‌شه بودلر! پونصد امتیاز از ریونکلا کم می‌شه!


در شرایطی که اون خُمره‌س، چیه، اون بیل بیلک ریونکلا به شکل ِ داشت می‌رفت سمت دفتر سیب تا یه چیزی دستی بهش بده، راوی هم طور داشت برمی‌گشت سر روایتش تا اون باشه دیگه دماغشو تو کار خانوممون رولینگ فرو نکنه!

اهم!
می‌گفتم!
اصن مهم نیست ریونکلایی باشید یا نه!
سؤالی که مطرحه اینه:
تا حالا فکر کردید "روح" ِ زامبیا کجا می‌رن؟!

*********


پووووووووووووشت!!

در قطار هاگوارتز باز شد و یه گلّه روح ِ روی هم چپیده شده، ریختن وسط ایستگاه کینگزکراس!
راننده‌ی قطار:
ارواح زامبیا:
روح ِ لردک که آنجا بود، هست، و تا ابد خواهد ماند تا کور هرکی نمی‌تونه ببینه:
- دیگه شورشو در آوردین!
- تا وختی اون پیری نگه نمی‌تونین برید جلو!
- یه عمره لخت و عور منو کاشتید توی صحنه!
- دفعه آخرتون باشه می‌چپید تو قاطر!


ارواح زامبیا:

راننده‌ی قاطر:
- چیه؟!

روح ممد زامبی:
- شرمنده داداچ. ولی ما بخوایم هم نمی‌تونیم بچپیم تو "قاطر"!

و روح لردک که هنوز داره هوار می‌کشه، پارچه‌ی خاکستری دور ِ خودشو باز می‌کنه و می‌کوبه به زمین:
- من استعفا می‌دم! من از اینجا می‌رم! بوق به هرچی لوکیشن و پیام اخلاقیه!

ارواح و راننده‌ی قطار.. یا قاطر.. یا هرچی!
-

یک روح ریونکلایی ( ) اون وسط دستشو بلند می‌کنه:
- چیز. شرمنده‌آ. فقط تا وقتی پیری نیومده ما باس اینجا کاشته شیم؟!

راننده‌ی قطار به خودش میاد:
- اونشو دیگه من نمی‌دونم!

و عصبانی سوار قاطرش می‌شه و دنده عقب می‌گیره تا بره یه روح ِ دیگه برای صحنه پیدا کنه.

در حالی که ارواح بر اثر سیستم طبیعی ِ محیط، یکی شوت می‌شن تو بدن خودشون.
با مغز یه زامبی..
و یک هدف:
اون پیری ِ لاکردار رو برش گردونین تو اون ایستگاه کوفتی!




پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

عمه موریلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۴ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
از جون من چی میخواین؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
نقل قول:
پست بعدى را از دست ندهيد!

چرا جو میدی عیز من؟: )) ولی مرسی بابت خلاصه.
***



- اين پادگان به بيرون راه داره بايد تونل بکنيم. زود باشید!
- ما لرديم. تونل نمى کنيم. شما محفلى هستيد. کار کنید.
- تامى منم پرفسورم. تو بايد کار کنى فرزندم.
- ما لردیم. مقام ما مقامی اشراف زاده وار و خفن است و از مقام های علمی سطح بالاتری دارد.
- من پرفسورم تامی... من تورو تبدیل به این لرد *** کردم. هرچی داری از صدقه سر من داری و الا... بگم؟ بگمممم؟

ناگهان یکی از حضار به میان آن دو پرید و حرکاتی مستهجن همچون را از خود بروز داد. ملت همینطور خیره به این وضعیت بودن و اذهانشون منحرف شده بود از اصل موضوع که زنی با چکمه های گل گلی و موهای قرمز وز خورده، با زور خود را از لا به لای جمعیت به میان میدان رساند.
- اع عمه موریل
- مرگ رون همممممممممممممممگیییییییییییییییی! خفه!

جمعیت که از قبل هم ساکت بود با دیدن این موجود به هم ریخته و بی اعصاب چند قدم به عقب برداشت.
- موریل... عزیزم
- موریل موریل نکن واسه من دامبل. این چ وضعیه؟ تو مسئولی اینجا. نه این واقعا چ وضعیه؟
-موریل
- ... جنرال؟ کجایی جنرال؟!

پس از مدتی ژنرال از جایی حوالی زیر دست و پای ملت، در حالی که مقادیری پر مرغ بهش چسپیده بود خودش رو بیرون کشید.

- از شما بعیده جنرال. الان که شرایط عادی نیست که شما به فکر نظم و ترتیب ملت هستید! الان وقت کمک گرفتن از غریزه ی افراد برای پیروزیه

ژنرال که منقلب شده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود و تا ریش هایش دچار ریزش شده بود، دهان باز کرد که چیزی بگوید اما فریاد مجدد عمه موریل دیوار های پادگان را به لرزه انداخت.

- این گوسفند...
و با تکان چوبدستی اش گوسفند مذکور را از دستان فلورانسو بیرون کشید و در هوا به پرواز در آورد.
- جایزه ی هر کسیه که بتونه تونلی به بیرون از این پادگان حفر کنه یا سلاحی برای مبارزه با زامبی ها پیدا کنه یا راه حلی برای درمانشون کشف کنه یا...
- موریل... عزیزم...
- یا اینکه من همتون رو می پزم و می خورم

سابقه ی موریل واضح بود. جمعیت نفس هایشان را حبس کردند و مدتی در سکوت گذشت. عده ای چشم امید خود را به دامبلدور دوخته بودند و عده ای دیگر به ولدمورت اما آن دو با دهان های باز به موریل که اکنون روی صندلی گل دارش در وسط میدان لم داده بود و گربه های محافظ دور تا دورش حلقه زده بودند، نگاه می کردند.


سکوت بر پادگان چیره شده بود که ناگهان ریگولوس پاهای هلنا را گرفت از او به عنوان بیلی برای کندن زمین و زدن تونل استفاده کرد. این حرکت موجی از هرج و مرج را در میان جمعیت ایجاد کرد و هر کس به روش خود شروع به کندن تونل کرد. مانداگاس ک با زور خود را از لا به لای آنها بیرون میکشید چشمش به مردی با کت و شلوار لاجوردی افتاد که به نظر میرسید تمام جواهراتی که در خانه داشته با به خود آویخته. با دهان آب افتاده به طرف او شیرجه زد و به نوبه ی خود هرج و مرج را افزایش داد.

ولدمورت با اجرای طلسم کنترل کننده، ژنرال را وادار به کندن تونل با دست می کرد و دامبلدور در گوشه ای دیگر لگدهای گاه و بی گاهی نثار هری می کرد تا به کندن گودال با دسته ی آذرخش ادامه دهد.

در این میان تنها فلورانسو بود که نگاه خشمناکش بین موریل و گوسفند جا به جا میشد...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۳۰ ۱۸:۰۷:۵۱

کافه 9¾
پاتوق هری پاتریست های کشور

تهران- میدان انقلاب- خیابان کارگرشمالی- کوچه عبدی نژاد- پلاک 16


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
جان عزيزتون هر چندتا پست يک بار، خلاصه بنويسيد!

خلاصه: دامبلدور براي آموزش محفلي ها ژنرال استخدام مي كنه اما يك هو زامبي ها حمله مي كنن و كل شهر به اضافه ي مرگخوارا که اول خودشون رو به شکل زنان چادرى درآورده بودن ولى بعد لو ميرن، پناه ميارن به پادگان ققنوس. تو اين بين معلوم نيست چرا فلورانسو جزء سياه ها شده. و حالا ادامه:

پادگان ققنوس که قبلا سيرنشده بود، حالا تبدیل شده بود به محلولى فراسيرشده که مردم با زور خودشان را جا مى کردند. توى بغل هم، روى پاى هم، دست هم حتى سر هم. ژنرال بخت برگشته هنوز مشغول فریاد زدن بود.
- اينجا پادگانه. به صف بشيد.. سربازها.. سربازها.. بوقيا.
-
- چى شده پرفسور؟ بغض نکن جمع کن افرادت رو مثلا من ژنرالم ها.
-
- پرفسور؟
- فلو فرزندم كي سياه شد؟

فلورانسو كه هنوز در شوك پس گردنى اى بود که از ولدمورت بر سرش خورده بود، بود ابتدا به حالت و بعد به ترتیب به حالات درآمد.
- من سيااااه نييييييستم! من سبزه ام. سبزه ام. سبزه ام.
- فرزندم تو سياهي اينجا رو ببين:
نقل قول:

پست قبلى نوشته: - بچه ها به نظرتون راشون بدیم ؟
این را فلورانسو گفته بود ولی چنان چکی از طرف لرد سیاه بر سرش نازل شد که مغز مبارک سیاهش تکانی بس اساسی خورد


تو مغزت سياه شده. تو سياهي.
- پروف من..

فلورانسو شکست. نابود شد. له شد. پس گردنى خورد. فلورانسو سياه نبود. نبود. نبود. سبزه بود. سبزه خوبه، شيرينه، به دل مى شينه. فلورانسو نمي توانست اين وضع را تحمل كند. بار و بنديلش را بست، آنجا ديگه جاى او نبود. جامعه ها دريد!! نه ندريد..

فقط کمى به سر زد و از دروازه به بيرون دويد. نفس ها در سينه حبس شده بود. در آن شلوغى همه از رفتن فلورانسو ناگهان اينطورى شدند. و بعد از چند ثانیه فلورانسو به داخل بازگشت. صورتش خونى بود. از دندان هايش خون مى چکيد و کجکى راه مى رفت. يک ممد از دور فریاد زد.
- زامبي! زامبی. زامبي.

ممد از ترس در افق محو شد. فلورانسو با تعجب نگاهى به مرگخوار مذکور کرد، با گوشه ى آستينش دهانش را پاک کرد و بعد در پشت در گم شد. چند ثانیه بعد گوسفندى به دست وارد شد.
- گفتم گشنه نمونيم حداقل. ولى زامبی ها دارن ميان.

- اين پادگان به بيرون راه داره بايد تونل بکنيم. زود باشید!
- ما لرديم. تونل نمى کنيم. شما محفلى هستيد. کار کنید.
- تامى منم پرفسورم. تو بايد کار کنى فرزندم.

چه کسى تونل را خواهد کند؟

در اين مدت غذا از کجا مى آورند؟ به جز آن گوسفند که مدت محدودى جوابگوى خيل عظيم مردم بود. آيا مرگخوارها هم قرار بود گرسنگی بکشند؟

پست بعدى را از دست ندهيد!


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
فلش بک اول

موهای قهوه ای رنگ فرفری اش چنان تکان می خورد که هرلحظه ممکن بود از سرش جدا گردد .تاج مروارید داری که بر سر داشت به طور عجیبی کج شده بود . چنان عرق کرده بود که بوی عرقش از دور دور ها قابل استشمام بود . کت ابریشمی اش در اثر دویدن چند عدد از دکمه ها ی طلایی رنگ خود را از دست داده بود و دامن کتانش نیز پوشیده از گِل شده بود . کفش های صورتی رنگ واکس خورده اش که در قدیم پاشنه ای بس بلند داشت در مقابله با سنگ ناکام مانده بود و اکنون پاشنه ای نداشت .
دویدن برایش بسیر مشکل بود زیرا در طول عمر طویل خود مجبور نبود اینقدر بدود . برای اینکه پیشتاز باشد با روش های ناجوان مردانه ای چند نفر را از دور مسابقه خارج کرده بود .چیزی نمانده بود...خط پایان کمی جلوتر بود ،کمی دیگر به او می رسید .
باید زود تر خود را به خط می رساند .اکنون نیز نفر اول معکوس بود و چنان تلاش می کرد که چشم دیگر تلاشگران را به خود خیره می ساخت..
به پشت سر نگاه کرد ،زامبی ها کمی دورتر از او بودند و با لحظه ای درنگ ممکن بود طعمه ی ان ها شود . کمی بر سرعت خود افزود اما دیگر نمی توانست ،داشت از پای در می امد.

فلش بک دوم

- بچه ها به نظرتون راشون بدیم ؟
این را فلورانسو گفته بود ولی چنان چکی از طرف لرد سیاه بر سرش نازل شد که مغز مبارک سیاهش تکانی بس اساسی خورد .
- احمق نگاهی به اطرافت بکن. ما ... مای لرد ولدمورت ...مای ارباب باید اینقدر جا داشته باشیم؟تخت پادشاهیمان را جا نداریم بگذاریم اونوتق تو ی ابله می گویی ان ها را راه دهیم ؟اگر اینگونه باشد من برمیگردم به مقرم...

دامبلدور با قدم های ارام جلو امد و دستی به ریش نقره ای رنگ خود کشید و گفت:
- شايد با برگشتنت ، بتونی کاری کنی که روح های کم تری ناقص و عليل بشن و خونواده های کم تری از هم بپاشند. اگر اين به نظرت هدف ارزشمنديه پس فعلا با هم خداحافظی ميکنيم.
که به زبان اوردین این سخن از جانب دامبلدور ،بار دیگر با غلطان شدن هری پاتر ،پسر استثنایی،همراه شد که فریاد «این جمله مال من است » راه انداخته بود ولی کمی بعد با چپانده شدن پرتقالی بس بزرگ توسط رون خاموش گردید.
درمیان افراد پادگان فردی از اوضاع پیش امده خرسند بود که ان فرد کسی نبود جز «ردولف لسترنج» که این خوش اقبالی را داشت که چندین ساحره را در یک لحظه با فرمت زیر نظر داشته باشد.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰:۱۴ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
ویـــــــــــشــــــت!

- عــــــــــــــــــــــــا! آی ننـــــــــه! وای ننــــــــه! بهم تجاوز پوششی کـــــــــــردن! پـــــــابلیـــــــک شــــــــدم!

کشف حجاب، بیداد که هیچ.. زوزه میکشید و هویت اصلی چادرپوش ها نیز بطور تدریجی در حال آشکار شدن بود. به طوری که همزمان با کشیده شدن هر چادر از سرِ هر ننه سیریوس زده ی نگون بختی، لحظه به لحظه بر تعداد لایک های ارسالی خارجکی ها در صفحه ی فیس بوقِ این اقدامِ داجِشـ[!]ـانه، افزوده میشد.

آن ور دل پادگان نیز غوغا و هیاهویی بود بــس غیرقابل تفکیک و تسترال تو تسرالی!

-تامـی! تامـــی! یه دقه به حرفم گوش بـ...
- ولمون کــــن! عـــع! باید یه آوادا نثار این مشنگ عتیقه ی خون لجنی کنیــــم!
- این چه حرفیه، تام؟ ادبت کجا رفته، فرزندم؟
- د میگیم ولمون کــــن، هی به ما میگه تامی! تام! تامی! تام! .. ما تحمل فرمان گرفتن از یه مشنگ رو نداریـــم! ما باید به شخصه حساب ایـن.. ایــن...

اما ادامه ی جمله ی ولدمورت که داشت با چنگ و دندان خودش را به ژنرالِ آغشته به ماست کامبیز میرساند، به دلیل تنگ شدن حلقه ی محاصره ی ساعدهای پولادینِ دامبلدور بر کلیه هایش، ناتمام ماند و چهره اش کمی تا قسمتی به رنگِ ربدوشامبرِِ عنفوانِ جوانیِ مک گونگال تزئین شد.

- اربــــااا|||اااب!
- یا لــــرداه!
- پیکسی ایـز کامیـــــــنگ!

زوج پیغمبری سایبری، مرلین صغیر و مورگانا ADSL ، به همراهی لینی وارنر به شکلی کاملا حماسی از زیر چادرهایشان بیرون آمدند و به یاری لردشان شتافتند و دامبلدور را زیر باد طلسم های مشقی [!] گرفتند تا بلکه ولدمورتِ خالی از هرگونه اکسیژن را رها کند.

و همانطور که انتظار میرفت، شوالیه های سپید نیز با مشاهده ی مورد ضرب و شتم قرار گرفتن پروفسور، با الفاطی رکیک نظیر "▒▓▒▒▓▒" و "▒▓▒▓▒▓▒▓▒▓▒" ، عین مور و ملخ به معرکه پیوستند که در پی آن، توده ی عظیمی از گرد و غبار بوجود آمد که گه گاهی دستان پُرمو، پاهای ژیلت نزده، شورت های قلب قلبی و مایوهای حرارتی توربودار از لای آن پدیدار میشد.
ژنرال که از این همه نظم و انضباط به وجد آمده بود، اندکی با شکلکهای "" و ":vay:" ور رفت، سپس نفس عمیقی کشید و بعد..

- سربــــــــــــــــــــــــــاز هوپ!

با غرش رسای او، افکت های متوالی مشت و لگد هندی، متوقف شد و مرگخواران و محفلی ها نیز تحت تأثیرِ امواجِ پژواکِ فریادِ ژنرال، یکپارچه و یکصدا سلام نظامی دادند.

ژنرال با نگاهی نافذ و خشمگین تک تک آنها را از نظر گذراند. سپس شروع کرد:

- شـــرم آوره! واقـعا شماها اسباب تأسفیـد! توی سابقه ی ۴۵۸۲۹۰۱۶۲ ساله ی نظامیــم، پادگانی به این بـی نظـمی ندیده بودم! معلومه هیچگونه سابقه و تجربه ی نظامی ندارید! حتی توی این شک دارم که اسم اینجا رو بدونین! ایــنجا پادگانـه! قوانین سفــت و سخــت خودشـو داره! چـاله گریمولد نیست که دست به هر کاری خواستین بزنیـن! .. مقابله با زامبی ها فقط با نظـ..
- اونــجا رو!

سر و گردن ها، همگی به منشأ صدا چرخید. جایی که یکی از ممدهای دیده بان، با دهانی باز و چشمانی مسلح به دوربین، منظره ای نه چندان دور را می پایید.

- OMG!

آن دوردست ها، کمی جلوتر از سیلِ خروشانِ زامبی های قاشق و چنگال به دست، سونامیِ جماعتِ فراری و هراسانی به چشم می آمد که میگ میگ کنان در حال هجوم به یکی از امن ترین مکان های شهر و یا حتی کشور بودند!

از شاهدخت والامقامِ ملکه الیزابت گرفته تا توپ جمع کنِ ذخیره ی یکی از ضعیفترین تیمهای دسته چهارمی لیگ واترپولوی محلاتِ محرومِ لندن!
جمع همگی جمع بود!
پادگان ققنوس، پاتوقی شده بود پاتوقستان!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ ۱۸:۵۳:۱۳
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ ۱۸:۵۶:۱۳

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین


دروازه همینطور باز مونده بود و جمعیت جادوگران کورور کورور داشتند به پادگان ققنوس می آمدند. رفته رفته سرعت حرکت زامبی ها بیشتر و بیشتر می شد و زود به زود نزدیک می شدن!

بعد از چند دقیقه دیگه هیچ جمعیتی بیرون نمونده بود و پادگان پر شده بود! دامبلدور دستور داد تا دروازه رو ببندن! دروازه که نزدیک بود بسته شود صدایی شنیده شد!

- « نبند درو لعنتی! ما موندیم! »

آلبوس کمی جلو آمد و از جمعیتی که رو به رویش می دید بسیار تعجب کرد! حدود سی چهل زن چادری جلوی دروازه ایستاده بودند. جمعیت چادری جوری چادر هایشان را بسته بودند که فقط بینیشان بیرون مانده بود و دیگر هیچ جای بدنشان در دید چشم نا محرمان و هوس بازان نبود!

زنی که جلوتر از همه قرار داشت شروع به صحبت کرد: « ما از بلاد ایران میاییم و تو حوزه جادو و جادوگری اونجا درس می خونیم! لطفا بزارین بیاییم تو! »

دامبلدور سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و زنان چادری وارد پادگان شدند! کل جمعیت حاضر در پادگان بلند شده بودند و شگفت زده در حال نظاره بودند! جمعیت چادری نیز از اینکه نگاه ها به آنها بود ، بسیار خجل شده بودند و می ترسیدند حیاشون خدشه دار بشه!

ناگهان آلبوس چادر زنی که جلوتر از همه قرار داشت ، رو گرفت و کشید! زن شروع به جیغ و فریاد کرد: « وای! منو کشف حجاب کرد! وای! به من تجاوز کرد! پیر خرفت از سنش هم خجالت نمی کشه! وای! عفت و حجاب منو خدشه دار کرد! وای! من دیگه تو اتش جهنم می سوزم! وای! پیر خرفت باید باهم ازدواج کنی تا حجابم برگرده! وای! این بود آرمانهای ما؟ حجابمو برداشتن! رضا شاه! منافق! »

دامبلدور با خونسردی گفت: « بس کن تامی! این حرکت ها چیه؟ من فکر می کردم بیشتر از این ها ثبات داری! »

ولدمورت که دیگه از ناشناس موندن قطع امید کرد ، وقار و ابهت ناقص شده ی خودش رو جمع کرد و گفت: « از کجا منو شناختی؟! »

دامبلدور کمی خندید و گفت: « خب از دماغت نداشتت! همه ی یارانت دماغشون بیرون بود و طبیعی بودن ولی تو ... :lol2: »

همه ی حضار به همراه دامبلدور شروع کردن به خندیدن!

تا اینکه دامبلدور گفت: « خب تامی می دونم واسه چی اومدی اینجا! hگه بخوایین اینجا پناه بگیرین ، باید گوش به فرمان منو و ژنرال باشین تا خطر زامبی ها رو نابود کنیم! فهمیدی؟! »

ولدمورت که از خشم مثل گوجه فرنگی سرخ شده بود ، با تکان دادن سرش ، تایید کرد. ژنرال نزدیک شد و گفت: « خب همتون برین رو دیوار ها مستقر بشین و آماده ی دفاع بشین! »

ولدمورت که دید یه مشنگ داره بهش دستور میده ، چشاش از حدقه در اومد و آماده ی حمله شد که ناگهان دامبلدور جلوشو گرفت و متوقفش کرد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- مدافعان حق! سربازای سفیدی! فرزندان روشنایی! آماده شید برای دفاع از مردم بی پناه! آماده شید تا به قلب دشمن هجوم ببریم و تک تک این زامبی‌های لعنتی رو به خاک و خون بکشیم! آماده شید که در راه افتخار و سربلندی محفل، بجنگیم و با غرور، بمیریم!

_
-
-
-
- دادا اون شکلک مال ِ حاجی‌ته ها!

تمام های موجود، برگشتن به ویولت نگا کردن و اونم شونه‌شو انداخت بالا:
- خو مال حاجی‌ته دیگه!

ژنرال که بعد از این سخنرانی غرّا، داشت شجاعانه به سمت دروازه‌ی پادگان حرکت می‌کرد تا تک تک زامبی‌ها رو به خاک و خون بکشه، به نظر می‌رسید کلاً متوجه پیام بین‌المللی نهفته در شکلک‌های فوق نشده.
- می‌ریم تا از حق دفاع کنیم و بر بیداد بتازیم! می‌ریم که بشریت رو نجات بدیم! می‌ریم که..

- شايد با رفتنت، بتونی کاری کنی که روح های کم تری ناقص و عليل بشن و خونواده های کم تری از هم بپاشند! اگر اين به نظرت هدف ارزشمنديه پس فعلا با هم خداحافظی ميکنيم.

ژنرال همین جا متوقف شد و بی توجه به هری که پاهاشو می‌کوبید زمین و جیغ می‌زد که "اون جمله مال من بود! اون جمله مال من بود! " برمی‌گرده سمت کل محفلی‌ها که به اشکال مختلفی نظیر و و و و نگاش می‌کردن.

- شما نمیاید یعنی؟
- نه فرزند روشنایی. ما به تو کاملاً اعتماد داریم. فقط لطفاً قبل از خروجت از پادگان، دروازه‌ها رو چفت و بست کن. مراقب خودت باش!

اون بابا همچنان روی هنگ کرده بود و ارور‌های مختلفی نظیر Page Not Responding و 405 و امثالهم می‌داد که زمین زیر پای محفلیا به لرزه در اومد..!

ژنرال چرخید و محفلیا تونستن از پشتش، توی مسیر منتهی به پادگان، ابری از دود رو ببینن که داشت با شدّت و حدّت هرچه تمام‌تر نزدیک می‌شد و حتی اگه یه کارتون هم دیده باشن، می‌دونستن اون ابر در اسرع وقت از روی تک تکشون رد شده و کتلت خواهند گشت!

- دروازه‌ها رو ببندیــــــــــــــــــــن!!

آیا فرزندان روشنایی به موقع موفق می‌شدن دروازه‌ها رو ببندن؟
آیا فرزندان روشنایی خجالت نمی‌کشیدن که داشتن دروازه‌ها رو روی مردم بی دفاع می‌بستن؟
آیا فرزندان روشنایی..

- به نام ِ نامی ِ ارباب فرمان می‌دیم دروازه‌هاتون رو باز بذارید!

اوه..
به نظر می‌رسید خونه‌ی عتیقه‌ی ریدلا نتونسته بود جلوی زامبیا مقاومت کنه!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۷ ۱۳:۵۶:۱۴

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
سوژه جدید

- بشینن! برپا! بشینن! برپا! با تو ام! بر پا! تو روحت! برپا!
- بده به من اون آقای بلوب رو ننگ روونا!
- ننگ روونا عمه ـته. اگه می تونی منو بیگی!
- داداش باور کن خودم 7 و دویست خریدم. زیر 8 تومن برام نمی صرفه. بابا جان این اژدها خیلی کمیابه.
- آی زخمم زخمم زخمم زخمم!
- سیریوس جونم چقدر هیکلت خوب شده عزیز دلم. وای موهاشو ببین. :pretty:
- خانوم از بغل اون مردک بی ناموس بیا بیرون ببینم. انگار من شوورتما!
- ســـــــاکـــــــــت!

داستان از این قرار بود که به تازگی دامبلدور برای آموزش حرفه ای به نیروهای محفل و افزایش آمادگی اون ها برای مبارزه با مرگخوار ها، یکی از ژنرال های کارکشته رو به پادگان ققنوس آورده بود تا با اعضای محفل کار کنه.
اما توی اولین دیدار ژنرال با محفلی ها اوضاع خراب تر از اون چیزی که به نظر می رسید بود!

_آقای دامبلدور، برادر من! شما گفتی اینا آموزش نظامی دیدن. خیلی خفن و گولاخ و اینان که. پس چرا این حالن؟
- جناب ژنرال. من هنوز هم میگم فرزندان روشنایی بهترین ها در نوع خودشون هستن. من توی این مدت باهاشون روی نیروی عشق کار کردم. میخوای یه مانور عشق بگم برن؟
- نه دست شما درد نکنه!

ژنرال که به همراه آلبوس دامبلدور روی سکوی چوبی جلوی محفلیون ایستاده بود نگاهی به جمعیت کرد. صداش رو بلند کرد و گفت:
- گروهان! اولین چیزی که باید بدونین اینه که مهم ترین چیز در ارتش، نظم ـه! شاید باورتون نشه ولی اینجوری که شما ایستادید توی هیچ جای دنیا بهش نظم گفته نمیشه.

محفلی ها نگاهی به همدیگه کردن و متوجه شدن همه به جایگاه چسبیده اند و بدون هیچ آرایش خاصی و به سبک کاتوره ای دوشادوش همدیگه وایسادن و در بعضی از موارد همچنان در حال کلنجار رفتن و دعوا کردن با همدیگه ـن!

دقایقی بعد با تلاش های غیر قابل انکار ژنرال بالاخره محفلیون موفق به ایجاد صف های تا حدودی منظم شدند و آماده به فرمان ژنرال بودن که ناگهان صدای جیغ و دادی به گوش رسید:

- آی زخمم! وای زخمم. مادر به فریادم برس. نیروی عشقت کو پس؟

هری همینطوری که داد و فریاد می کرد جلوی صف اومد و رو به دامبلدور گفت:
- پروفسور من زخمم خیلی درد می کنه. هی هم یه چیزایی از ریدل می بینم. میشه من برگردم خونه؟

دامبلدور اشک توی چشمانش جمع شد و گفت:
- هری پسرم! شايد با برگشتنت ، بتونی کاری کنی که روح های کم تری ناقص و عليل بشن و خونواده های کم تری از هم بپاشند. اگر اين به نظرت هدف ارزشمنديه پس فعلا با هم خداحافظی ميکنيم.

درست لحظه ای که ژنرال می خواست اعتراض کنه ناگهان یکی از درهای پادگان باز شد و سیسرون دوان دوان به سمت جایگاه دوید و همزمان فریاد می زد:
- زامبی! زامبی ها اومدن! خودم با چشمای خودم توی شهر دیدمشون. درها رو ببندین. نذارین وارد پادگان بشن!


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
خانه ریدل

لرد سیاه در تراس طبقه سوم عمارت بر روی صندلی چوبی نشسته بود و به افق آسمان تیره و تار می نگریست و همزمان به آوای رادیوی جادویی که کنار صندلی روی هوا معلق بود گوش می داد...

تنهای تنهــــــا، غمگیــن و رسوا، تنها و بی فردا مـنـــــم
من مرد تنهای شبـــــــم مهر...

شترق

- ارباااااااااااااااااب

دافنه فریاد زنان و گریه کنان در تراس را باز کرد و به شدت به دیوار کوبید. لرد سیاه که معلوم بود برای بار اول نیست با این صحنه ها در خانه ریدل مواجه می شود با حفظ آرامش خود گفت:
- چند بار گفتیم خلوت مارا بهم نزنید؟

- ارباب معذرت میخوام. ولی نمی دونید که این لودو چیکار کرده.

لرد از جای خود بلند شد و گفت:
- لودو؟ باز چه دست گلی به آب داده؟

در همین لحظه لودو نیز که صدای فریاد دافنه را شنیده بود سیخ به دست به آنجا آمد.
- اربابا! به جان پدرتون قسم ما هیچ کار نکردیم. این سیخا هم می بینید که تمیزه تمیزه. ما گفتیم شب عیده، یه دوتا از اون گوسپندای جادویی رو سر بزنیم هم به سلامتی شما که تازه هم از صفا برگشتین کچل هم کردین هم دور هم خلاصه شامی بزنیم.

دافنه با عصبانیت و چشمانی خیس گفت:
- گوسپندای منو خوردی بعد میای اینجا عرض اندام هم میکنی؟ اصن میدونی اون گوسپندا چی بودن؟

لرد پرسید:
- گوسپند؟ در خانه پدری ما گوسفند نگهداری می کنید تسترال های بی خاصیت؟!

لودو با اطمینان خاطر بیشتری گفت:
- ارباب ما هم همینو میگیم دیگه. ما سلامت شمارو میخوایم.

دافنه همین طور که مشت های گره کرده خود را به سمت لودو روانه می کرد گفت:
- اونا جادویی بودن. من کلی روی اونا کار کرده بودم...

پادگان ققنوس

هوا دیگر تاریک شده بود و محفلی ها هم همگی به گوسپند تبدیل شده و در حیات پادگان مشغول صحبت با یکدیگر بودند. ماندانگاس نیز رفته بود تا در آن شلوغی عید از یک کشتارگاه وقت بگیرد. سیریوس همچنان قابلیت جانورنمایی خود را حفظ کرده بود و با تبدیل شدن به یک سگ سیاه بزرگ از آنها مراقبت می کرد.
درب پادگان باز شد و تد ریموس لوپین که از دیروز به مرخصی رفته بود با پایان یافتن مدت آن به آنجا بازگشت و همان طور که در آستانه در ایستاده بود با تعجب به گوسپندان نگاه کرد.
یکی از گوسپندان:
- بــــــــــــــــــــــع

در همین لحظه باد شدیدی وزید و ابر های تیره و تار را کنار زد و ماه کامل در آسمان شب خودنمایی کرد...
همان گوسپند: بــــــــــــع


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.