هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۷:۱۳ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
ریگولوس به سمت لردسیاه میره و لرد رو در آغوش میگیره و دلداری میده. بیشتر مرگخوارا هنوز سکوتِ مرگ رو اختیار کردن.

- ارباب ناراحت نکنید خودتون رو. من که گفتم امروز روز قشنگیه. چرا اصلا اینجا نشستیم هنوز؟ دخترعموی عزیزم غذای خوشمزه ای برای ناهار پخت. که بنظرم الان برای دسر میشه از این خونه بیرون زد و کمی حال و هوامون رو تغییر بدیم.

- ولی وینکی هیچکسی را کول نکرد. وینکی خواهان آسایش و برابری. وینکی خواست روی نجینی سوار شد. وینکی حال تکون خوردن نداشت

- ما رو به یک کافه‌ی باحال ببرید. ما نوشیدنی کره ای و عشق و حال میخوایم! و یک دسر توت فرنگی!!

- من حالا چی بپوشم سرورم؟ موهام رو اتو بکشم بهتر نیست؟ رودولف؟ اتوی مو رو بیار!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
خانه ی ریدل-میز نهارِ بلاتریکس-حوالی ظهر

_چه روز قشنگیه ارباب، باورم نمیشه که بهار اینگونه روی اکوسیستمِ پیرامونِ خانه ی ریدل اثر مثبت خودش رو بر جا گذاشته باشه و حقیقتا که جای خوشحالیه.

لرد سرش را از روی پیام امروز بالا آورد تا مطمئن شود که صدای گوینده ی دیالوگ را درست شناخته است. چشمانش گرد شد، و برای لحظه ای انگشتانش در تلاش برای هضمِ این حقیقت که گوش هایش همین الان کلمه ی "ارباب" را بجای "اربوب" از بیخود ترین و آزار دهنده ترین مرگخوارش شنیده اند، به لبه های روزنامه بیشتر و بیشتر فشار آوردند.

نفس عمیقی کشید. اگر ریگولوس میگفت که "چه روز قشنگیه"، حتما شب بود. ولی نسیم بهاری که همان لحظه به صورتش برخورد کرد، فشار انگشتانش را دو چندان نمود. آهسته سرش را بلند کرد. واقعا روز قشنگی بود.

به ریگولوسی خیره شد که خردمندانه و وارسته طور لبخند می زد و شبیه پادشاه توی کارتون راپونزل و امثالهم ژست گرفته بود و تلاش کرد باور کند که ریگولوس برای اولین بار در زندگیش چرت و پرت نگفته است.

نفس عمیقی کشید و در تلاش برای اینکه بیش از این وقتش را هدر ندهد و با یاداوری اینکه در همین تایم بجای خیره شدن به ریختِ ریگولوس میتوانست شش یا هفت خط پیام امروز بخواند، دوباره سرش را توی روزنامه فرو کرد.
_رودولف، ریگولوس رو نزن.
_نزدم.
_مگه نشنیدی... چی گفت درباره ی اثر مثبت بهار و برجای و جای خوشحالی و این حرفا؟
_چرا، شنیدم.
_و نخواستی بزنیش؟
_نه واقعا.

به دوربین خیره شد.
_این دیگه واقعا جای تعجبه.


خانه ی گریمولد-سوپ پیاز

هیاهوی میزِ ناهار با قیام کردنِ ناگهانیِ پسر برگزیده ناگهان به پایان رسید.
_وقت خداحافظیه دوستان. :pretty:

اهالی خانه ی گریمولد برای چند ثانیه به هری خیره شدند و بعد که دیدند قصد ندارد دیالوگش را ادامه بدهد رفتند سر کار خودشان.

_همیشه میدونستم که موندن من در کنار شما جاودانه نخواهد بود، همیشه میدونستم که بالاخره باید به خونه ی ریدل ها برم و سرنوشت خودم رو رقم بزنم، همیشه که نمیشه از مرگ فرار کرد. :pretty:

خانه ی ریدل ها-وسطِ بحثِ همیشگیِ "دیگه وقتشه از شر این پاتر خلاص بشیم"


_نه فرزندانم... مشخصه که نمیکشمش!

در خانه چنان سکوتی حاکم شد که دیگر حتی میز صندلی ها هم تق تق نمیکردند.

_نمیکشینش ارباب؟ پاتر رو؟
_اون فقط یه بچه ست!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۲۰:۲۹:۰۹

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۰:۵۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
خانه ریدل

-چپ چپ، خوبه. یه کم به راست. بهتر شد.
بلاتریکس مشغول تغییر دکوراسیون خانه ی ریدل شده بود. جملات مذکور رو به مرگخوار ناشناسی گفت و روی صندلی نشست.
- اخی، حالا شد یه خونه درست حسابی. تنها چیزی که مونده یه گردگیری حسابیه. این بوی چیه؟ نههههه، غذام!

آرسینوس با حالت پوکر فیس داشت به بلاتریکس لسترنجی نگاه میکرد که سوی آشپزخانه دوان شده بود. بلاتریکس نسخه جدید تغییر دکوراسیون میداد، غذا می پخت و محبت میکرد.

- داریم به کجا میرویم وجدانا؟
- به سوی باشگاه ورزشی!
مابین دویدن بلا به سوی آشپزخانه و فکر های آرسینوس، مورفین با یک شلوار پیراهن ورزشی و کلاه کَپ در آستانه در ایستاده بود.
- ما باید ورزش کنیم آرسی. پاشو بریم. ورزش برای سلامتی مفیده. احساس سرزندگی میکنم.

و دست آرسینوس باندپیچی شده را گرفت!

خانه گریمولد

- هیتلری بزن.
- ولی بهتون نمیاد.
- هیتلری بزن گفتم.

حالا مراحل اخر کوتاه کردن ریش دامبلدور بود. و البته نفس های آخر زندگی دابی.
-کمک! پروفسور! دوشیزه گرنجر میخواد سر منو بزنه. کمک!
- هرمیون؟ اوه. اون تبری که برداشتی مناسب نیست. بیا این یکی رو بگیر که راحتر بتونی سر بزنی.
و مقابل چشمان خیره دابی، تبری مخصوص زدن سر اجنه از ریش های کف زمین(به ارتفاع دو متر!) در اورد و به هرمیون داد.

- زاویه 37 درجه فراموش نشه.



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هرمیون که همچنان داشت شکلک چکش شیطانی میزد و دنبال تبر خود میگشت. یک نگاه دیگر هم به کوهی از کتاب های کمیاب علمی و غیر علمی اش که در آتش میسوختند انداخت. سپس با دیدن چهره متحرک و وحشت زده بیدل نقال که داشت روی جلد کتابش میدوید و تقاضای کمک داشت، لبخند و چشمکی دلربا زد که به موجب آن تصویر متحرک بیهوش شد تا مرگ بی دردسری را تجربه کند.
البته به نظر میرسید شعله های آتش علاقه ای به بیهوش شدن نداشته باشند. بنابراین اندکی اوج گرفتند و از دیوار ها تا سقف را پوشاندند و همچنان به آرامی پیشروی کردند.

هرمیون که رویش را برگردانده بود، بالاخره تبر نقره ایش را پیدا کرد. سپس یک تار موی سفید را که از کف زمین بیرون زده بود، برداشت و به آرامی روی تیغه تبر کشید. تار مو بدون هیچ صدایی دو نصف شد و هرمیون با تمام وجود هار هار خندید.
- دااااااااااابی؟ کجایی؟
- دابی جن بد بود قربان. دابی بردگی دوست داشت. همه جن های خانگی باید برده بود.
- آره آره... همینطوره. بیا سرتو بذار روی این تخته چوب که کارت دارم حالا.
- اوه... دده دابی وای. دابی الان یادش افتاد که اصلا برای دامبل کار میکنه.

بدین ترتیب دابی با تمام سرعت دوید. هرمیون هم همچون پلنگ بلند شد و دوید دنبال دابی تا بزند کله وی را بفرستد پای دیوار.
البته شعله های آتش زودتر رفته بودند سمت پایین و توسط ریش های دامبلدور که خاصیت نسوز بودن داشتند کاملا خاموش شده بودند و بدین ترتیب راه فرار دابی هم باز شده بود.



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
خانه گریمولد

محفلیون در حال کوتاه کردن ریش دامبلدور بودند. حجم ریش های روی زمین ریخته شده کم کم در حال افزایش بود...

نیم ساعت بعد
- بذار منم بیام رو این تخته چوب اورلا. قول می دم غرق نشیم!
- نه هری. جایی برای تو نیست. امکان داره با هم غرق بشیم.
- اورلا! آآآ... خیخ...شوارتزینگر.

هری پاتر پس از سالها تسترال شانسی و فرار از مرگ و دست به دامن شدن رولینگ برای جواب دادن اکسپلیارموس هایش؛ با افکت دلخواه نویسنده در انبوهی از ریش غرق شد.

طبقه بالا- اتاق هرمیون

- بسوزین، کتابای لعنتی!

هرمیون پس از آتش زدن کتاب های محبوب خود، به دنبال تبر گشت.
- وقت خوبیه برای گسترش دادن کلکسیونِ سرهایِ اجنه.


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۰:۱۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
اندکی آن طرف تر، در خانه ریدل

رودولف، چادر سرش کرده، یک گوشه نشسته و جزوات مرلین را تفسیر میکرد.
-شما ببین مثلا! توی صفحه 95 این جزوه به وضوح نوشته شده که: "و همانا کسانی هستند که نبودنشان در بودنشان بوده. و ما تصمین بگرفتیم تا بودن آنها را در نبودنشان خلاصه کرده و نبود آنها را برای بودندگان، بودنده کنیم!" چقدر زیبا! به این میگن ترویج مهر و محبت!
-این بودن و نبودن و مهر و محبت چیه؟ بیا با ما بریم بیرون و واسه نوامیس ملت ایجاد مزاحمت کنیم.

تراورز، لباسی آستاکبارانه پوشیده بود و با یک دوربین، کمالات ناموس مردم را می سنجید. آرسینوس که به دلیل اتفاقات چند پست قبل، سر تا پایش باندپیچی شده بود، با قیافه ای پوکرفیس به در و دیوار خیره شده بود.

-گوشت گاومیش فرد اعلا ره کسی نمیخواد؟ پروتئین بالا داره. فشار خونه ره میبره بالا! کلی فایده دیگه هم داره!

آرسینوس مسیر نگاهش را به سمت باروفیو تغییر داد. از چند دقیقه قبل، باروفیو دست به کشتن همه گاومیش هایش زده بود و حالا هم گوشت آنها را میفروخت. آرسینوس پرسید:
-فشار خونه دیگه چیه؟
-فشار خونه! خونی که توی رگ های ما هسته!
-بله! امم... وینکی بدو یه لیوان چایی لیمو بیار بخورم. شاید این توهم ها بهتر شه.

وینکی، سینه اش را جلو داد و سرش را بالا گرفت.
-همه اجنه حق دارند به آزادی بیندیشند. آزادی، حق همه موجودات جهانم است. و من، قدم به قدم برای تحقق این آرمان به جلو میروم. راهم، مزین شده با آداب ترس است! راه من، راه درگیری با موجودات پلید و انسان های کوته نظر است. اما تا وقتی نوری در دل دارم، ترس ها برای من در برابر طعم آزادی دور دست، هیچ است!

وینکی برای دراماتیک کردن صحنه، عقب عقب به خارج از کادر رفت. عده ای از مرگخواران که تحت تاثیر سخنان او قرار گرفته بودند به سمتش پریدند و مشغول بوسیدن دست و پایش شدند!

-زنده باد ارباب وینکی!
-تا آخر عمر به ارباب وینکی خدمت می کنم!
-وینکی، کاندیدای اصلح!

و آرسینوس در سکوت به مرگخواران خیره شد.

در خانه گریمولد، محفلی ها مشغول کوتاه کردن ریش دامبلدور بودند.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۰۷ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
نقل قول:
گذشته از این حواشی، در گوشه ای از کافه سوژه اصلی در جریان بود. یعنی بعد از سال ها، عده ای نامعلوم که مشخص هم نبود به کجا وابسته هستند توانسته بودند نواده تریلانی پیشگو را پیدا کنند و در آن شب خاص طبق پیشگویی های قبلی منتظر پیشگویی جدید او بودند. ناگهان، چشمان دختر زیبارو سپید شد! از دهانش کمی کف بیرون زد و سپس در حالی که مشخص بود ناخوداگاه سخن میگوید، بالاخره لب گشود:
_ آسمان به زمین، زمین به آسمان، ماه به خورشید، خورشید به ماه، دریا به کوه، کوه به دریا، سیاه به سپید، سپید به سیاه،...همه چیز تغییر خواهد کرد...


شترقّ!

با یک پس‌گردنی پیش‌گوی مذکور از کف کردن دست کشید.

- این بود سوژه اصلیت؟ پنجاه بار تا حالا جای سیاها و سفیدا به بهونه‌های مختلف عوض شده که زن حسابی!

- خوب من خیلی کلّی پیشگویی کردم که دستتون باز باشه. می‌تونین یکم جزئی تر تغییر کنید. دو تا پست قبلیو نیگا! همین فرمون برید جلو کاری به حرف منم نداشته باشید.

تصویر کوچک شده


چندین و چند جادوگر که اکثریت قریب به اتّفاق آن‌ها صاحب موهای نارنجی بودند دور میز دراز زهوار در رفته ای نشسته و منتظر حاضر شدن ناهار بودند.

- مــــــالی؟ مـــــــــــالــــــــــــــــــــــــی؟ پس کی حاضر می‌شه این سوپ پیاز؟

مالی در حالی که پشت گوشش را می‌خواراند وارد آشپزخانه گریمولد شد و پاسخ داد:

- سوپ؟ کدوم سوپ؟ نکنه چون چار دفعه لطف کردم غذا درست کردم فک کردین وظیفمه هر روز شیکم شونصد تا مفت خورو سیر کنم؟!

برای چند دقیقه هیچکس هیچ واکنشی نشان نداد. عاقبت اگرچه مصرف بی رویّه از «فاصله گذاری» خز و یخ است امّا کارگردان سرش را داخل کادر کرد و گفت:

- خوب چتونه! چرا دیالوگ نمی‌گین؟!

- آقا اجازه؟ الان جیمز باید جیغ بزنه و با یویو بکوبه تو صورت اطرافیاش و از طلسم شدن ننجونش حرف بزنه.

- چی؟! چرا فکر کردین من باید این حرکات جلف و بچّگونه رو بروز بدم؟ تا کی می‌خواین مثل بچّه‌ها باهام رفتار کنید؟ من بزرگ شدم! اینو بفهمید! ضمنا ترجیح می‌دم به جای بازی کردن کتاب‌های دکتر شریعتی رو بخونم. اونم بازی با چیز مسخره‌ای مثل یویو!

- خوب این که پاک خل شده هری تو دیالوگتو بگو ... باید زخمتو بخوارونی و احساس کنی این حالت مالی توطئه ولدمورته و اون همین نزدیکیاس.

- چی؟ چرا باید بیخود جلب توجّه کنم؟ اسمشو نبر چرا باید دنبال یکی مثل من باشه؟ لابد تو سکانس بعدی از پس کلّه‌ی مالی میزنه بیرون و با یه طلسم مسخره مثل «اکسپلیارموس» شکستش می‌دم! بهتره فکر غذا باشیم ... پروفسور اسنیپ؟ می‌شه زنگ بزنید پیتزا سفارش بدید؟

- صبر کنید فرزندانم! چرا اسنیپ؟ فکرشو کردید که ممکنه جاسوس ولدمورت باشه و هممونو با پیتزاهای مسموم بکشه؟ من به سیو مشکوکم!


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
همان موقع ساحره‌ی با کمالاتی که تو طبقه‌ی پایین چشمشون به جمالش روشن شده بود از کنارشون عبور می‌کنه. آرسینوس که عواقب نزدیک شدن ساحرگان در حین حمل مبل رو به وضوح دیده بود، اینبار مبلو محکم‌تر می‌گیره تا آمادگی مقابله با هرگونه واقعه احتمالی رو داشته باشه.

اما در کمال تعجب و حیرت همگان، دلفی به آرامی از کنارشون عبور می‌کنه و رودولف بدون ذره‌ای واکنش همچنان به حالت علامت سوال به هکتور خیره می‌مونه.

آرسینوس به این خیال که دلفی از چشمای تیزبین رودولف جا مونده، نفس راحتی می‌کشه و از حالت آماده‌باش خارج می‌شه.

- پس چی شد اون مبل؟

با بلند شدن صدای فریاد لرد از داخل اتاقی در همون حوالی، آرسینوس هول می‌شه و یک پله بالاتر می‌ره.
- زودباش بیا بریم رودولف!
- من نمیام.

رودولف اینو می‌گه و مبلو رها می‌کنه. آرسینوس که انتظار چنین حرکت غیرمنتظره‌ای رو نداشت، مبل از دستش خارج می‌شه و بعد از برخورد محکم پایه‌های مبل با پاش، آرسینوس و مبل دو تایی و پا به پای هم قل می‌خورن و از پله‌ها به پایین شوت می‌شن.
آرسی:

- چطور می‌تونم در برخورد با جادوگری که به مشکل برخورده بی‌تفاوت باشم و برای کمک بهش برنخیزم؟

رودولف بی‌توجه به آرسینوسی که پخش زمین شده بود و از درد ناله می‌کرد دست هکتورو به قصد بلند کردنش می‌گیره.
- شاید معجون‌ساز موفقی نبوده باشی، اما درهای موفقیت همواره می‌تونه به روت باز بشه.

رودولف اینو می‌گه و همچون مجری‌های نمایش که از جلوی پرده کنار می‌رن و پشت سرشون دریایی از چیزهای ژُذاب نمایان می‌شه، از کادر محدوده‌ی دید هکتور خارج می‌شه؛ و هکتور با آرسینوسی ولو شده و مبلی که باید تا اتاق لرد حمل می‌شد رو به رو می‌شه. رودولف دستشو رو شونه‌های هکتور می‌ندازه و می‌گه:
- آینده‌ی تو، استعداد تو، توانایی تو... اونجاست!

پای آرسینوس توسط پایه‌ی مبل لگد شده بود. آرسینوس چلاق شده بود. آرسینوس داشت از درد می‌مرد. اما حتی یک انسانِ رو به موت هم نمی‌تونست دیدن چنین صحنه‌ای رو باور کنه. با چشمایی که به سه برابر سایز اصلیش دراومده بود اول یه نگاه به رودولف و بعد یه نگاه به هکتور می‌ندازه. اما نه هکتور ساحره بود و نه رودولف جادوگردوست!

ابر تفکرات آرسینوس با نزدیک شدن هکتور و رودولف، و بلند شدن مبلی که اکنون در حال بالا رفتن از پله‌ها توسط اون دو تا بود، پاره می‌شه. :|




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
خانه ریدل- سالن اصلی

رودولف و آرسینوس در حالی که سر و ته یک مبل سیاه رنگ را گرفته بودند به سمت اتاق لرد می رفتند.
- بگیر سرشو اون طرف، کجا داری میری رودولف؟
- وایسا بابا وایسا من ببینم اون ساحره که رد شد کی بود. خیلی کمالاتش زیاد بود، تا حالا ندیدمش!
- اول این مبل رو بذاریم تو اتاق بعد برو هر جا دلت خواست! داری به کدام سو میری آخه؟
- آرسینوس ببند دهنتو دو دقیقه بذار ببینم کدوم سمتی رفت! آها دیدمش! کی با کمالاته؟

ساحره مورد نظر بدون توجه به رودولف به راهش ادامه داد.
- یه دقیقه وایسا حداقل اسمتو بگو بعدا بیام دنبالت! نمیگی؟ ببین چه پشت بازویی دارم!

شترررررررررق!

رودولف بدون توجه به آرسینوس که سر دیگر مبل را در دست داشت سمت دیگر مبل را رها کرد و مبل با صدای بلندی محکم به زمین خورد و موجب شد آرسینوس هم با سر درون کوسن های مبل فرو برود و لنگ در هوا دست و پا بزند و کمک بخواهد. ولی کسی نبود تا به دادش برسد.
- ببین چه جذابیت ذاتی دارم! به ساحره هایی هم که انقدر بی اعتنان علاقه خاص تر دارم.
- برو پی کارت رودولف!
- ااا اسم منم میدونی؟ بهم علاقه خاص داری؟ میدونستم، میدونستم! کجا میری برسونمت؟

دلفی که به خوبی با اخلاق مشهور رودولف آشنایی داشت آهی کشید و بی اعتنا به راهش ادامه داد.

- چقدر با کمالات بود، دیدی آرسینوس؟ اصلا یه علاقه خاص تری نسبت بهش داشتم. نمیدونم چرا. تو می... ااا چرا سرتو بردی وسط مبل؟ بابا ناسلامتی تو هم جادوگری این چیزا که خجالت نداره!
- اممم... مممم... اممممممم...

اگر کسی می توانست متوجه کلمات نا مفهوم آرسینوس شود مطمئنا سیلی از بد و بیراه های متعدد را می شنید که آرسینوس روانه رودولف میکرد ولی در آن شرایط تنها یک مشت کلمات نا مفهوم بودند.

- بابا رفت دیگه میتونی سرتو بیاری بیرون. ای بابا...

رودولف که دید گوش آرسینوس به حرف هایش بدهکار نیست و از آن جایی که ذره ای ظرافت و تفکر در وجود رودولف دیده نشده بود، با لگدی سر آرسینوس را از درون مبل بیرون کشید.

آرسینوس به علت نرسیدن اکسیژن و عصبانیت از رودولف گردن و دست هایش به شدت سرخ شده بود. اما رودولف برداشت دیگری داشت:
- نچ، نچ، نچ... بابا زشته از خجالت سرخ شدی؟

بلاخره پس از لحظاتی با جا آمدن نفس آرسینوس و تصمیم وی برای موکول کردن دعوا با رودولف به زمانی دیگر، دوباره سر و ته مبل را گرفتند و به سمت اتاق لرد به حرکت ادامه دادند. هنوز دو پله بالاتر نرفته بودند که با هکتور مواجه شدند که روی پله ها نشسته بود.

- هک برو اونطرف!

هکتور بدون اعتنا به آن ها به دور دست ها خیره شده بود.

- هک با تو بودما! برو اونطرف این مبله سنگینه. باید ببریمش اتاق لرد. هک! هوی هک!
- چتونه؟ چرا انقدر داد میزنید؟
- میگم برو اونطرف!
- تا حالا فکر کردین که من چقدر معجون ساز افتضاحیم؟
رودولف و آرسینوس با چشمانی که هر کدام به بزرگی دور شکم هاگرید شده بود به هکتور خیره شده بودند.
- هک خودتی؟ سرت به جایی خورده؟
- آه... نه رودولف! من هیچوقت معجون ساز خوبی نبودم! همیشه خراب کاری میکنم. هیچ کس معجون های منو نمیخواد. من باید برم از ترم اول هاگوارتز شروع به تحصیل کنم. من یه بی استعدادم! دیگه دست به معجون سازی نمیزنم!

رودولف و آرسینوس نگاهی به هم دیگر کردند و سوال هایی مشترک در ذهن هر دو شکل گرفت. چه خبر بود؟ چه اتفاقی برای هکتور افتاده بود؟


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.