هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- بوقيا! اين آخرين جاييه كه ميرم! :vay:

مثل اينكه اعصاب رز بسيار زلزله ايست! اما چرا؟ خب بيايد يك فلش بك كوچك به زماني كه دختر مقر محفل ققنوس را ترك كرد داشته باشيم.

فلش بك


همه كه فكر مي كنند هميشه هات اند ساني خيلي خفن و خوب هست و حال مي دهد براي پك نيك لب درياچه، اما خب هميشه اين طور نيست. مثلا؛ أن روز خيلي هات، ساني اند رو مخ بود.

در آن هوا فقط يك يخ در بهشت مي توانست اعصاب تسترالي را خوب كند و يك مربي ويبره زن را كمي ساكن!
گرچه كه كلا در طبيعت رز ساكن بودن وجود خارجي ندارد. پس با ويبره ي يك ريشتري خيلي خيلي ضعيفش با يخ در بهشت در پياده رو گذشت تا چشمش به باشگاه خصوصي بدن سازي افتاد.

ني يخ در بهشت نيمه خالي را در دهان مجسمه ي كنه ش گذاشت و خود ليوان را روي روزنامه ي دستش قرار داد تا آبراهام لينكن بدبخت بعد از اون همه رنج تو بچگي حداقل توي اين گرما نسيبي از خنكي داشته باشد و رفت تا كمي پول در آورد.

- ويبره!

خب اصولي ترش اينكه سلام كنيم اما چه كاري از اين دختر رو أصول بوده كه اين يكي اصولي شود؟ بعدشم ويبره خودش نوعي از سلام به شمار مي رود!
منشي باشگاه آدامس خرسكي اي كه براي ساخته شدنش چند خرس كشته شده بودن را باد كرد و پس از تركاندن آن پرسيد:
- بله؟

رز ويبره زنان پرسيد:
- كلاس آموزش ويبره دارين؟

خانم پشت ميز با اكراه سرش را بالا آورد چشم غره اي رز را مهمان كرد كه چرا مزاحم چت او شده بود.
- نخير!
-چه جوري ندارين؟

اما خانم اصلا حوصله نداشت كه جواب دختر را دهد و با رسم شكل به دختر بفهماند كه او تنها كسي هست كه ويبره را نوعي ورزش مي داند. رز منتظر ديد كه خانم سرش را اتجاهي كه نزديك بود بيافتيد عقب برد و لب هايش را غنچه كرد و با علامت ويكتوريا چليك چيليك عكس انداخت. تصميم گرفت بيشتر از اين مزاحم عكس گرفت خانم نشود، گرچه كه او مراحم بود و نه مزاحم!

پايان فلش بك قبلي و شروع فلش بكي نزديكتر!

اين بار رز از جست و جو براي سالن ويبره به پايگاه مقاومت بسيج هافلپاف رسيد اما هنوز تو نرفته حاج درك او را ديد و شروع به موعظه كرد:
- غير آسلاميكه! :bro:
- چي؟
- هر كاري مي خواي بكني!
-

و رز همان طور پوكر فيس از پايگاه مقاومت بسيج دور شد و رفت و رفت تا رسيد به بخش بيماران رواني سنت چري! تصميم گرفت با بيماران افسرده ويبره كار كند تا كمي روحيه شان باز گردد اما...

- خانوم محترم من پول اضافه ندارم بدم اينا لرزين عين مارمولکي رو ياد بگيرن كه!
- لرزيدن عين مارمولك نمي خوام ياد بدم كه! ويبره رفتن رو آموزش مي دم!
- من پول نمي دم! همين! تمام!

مرد اشتباه بزرگي كرد، به ويبره ي دختر نبايد توهين مي كرد! رز با عصبانيت داد كشيد:
- همين؟ نه همين؟...

هنوز صحبتش تمام نشده بود كه بيمارستان تبديل به گورستان شد و در وسط آوار ايستاده بود و و با ويبره اي ده ريشتري اش گفت:
- تقصير خودش بود!

پايان فلش بك!

رز از پله ها پايين وقت و به خودش قول داد كه ديگر اين آخرين جايي باشد كه سر مي زند! با ويبره جلوي منشئ ايستاد و با ويبره پرسيد:
- كلاس ويبره دارين؟


منشئ نگران تمام حواسش به چراغ كوچيك كه اثر ويبره ي دختر بالاي سرش تكان مي خورد، بود و فقط براي آنكه مشتري اش را ساكت كند بلكه چراغ كنده نشود، جواب داد:
- ويبره؟...زومبا داريم!
- زومبا چيه؟ يه نوعي از ويبره س؟
- نه رقصه!
- يعني به هر حال ويبره س ديگه؟
- نه رقصه!
- خب منظورتون همون ويبرهه؟

خانم منشئ كه ترسيد هم سقف روي سرش خراب شود و هم از بيماري تسترال فهمي دختر وا گيرد، سعي كرد زودتر به بحث پايان دهد:
- آره تقريبا همونه!

دختر ويبره ي شديد تري رفت و با افتخار إعلام كرد:
- خب من اين كلاسو تدريس مي كنم!

چون سقف طاقت يك ويبره ي سه ريشتري ديگر را نداشت، منشئ مجبور شد مربي گري اين كلاس را به رز بسپارد:
- باشه...فقط تا سه شنبه اين طرفا پيداتون نشه! نيازي نيست بياين!
- مرسي!

و چيزي كه منشئ مي ترسيد اتفاق افتاد، با ويبره ي هرچند خفيف رز، سقف ترك برداشت!




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
اگر از کسی که زیاد به سالن ورزشی دیاگون میرفت یا حتی زیاد از دور و اطراف آن میگذشت می پرسیدید همیشه که پر سر و صدا ترین و شلوغ ترین قسمت سالن کجاست، بی شک همه جواب میدادند: سالن بدنسازی. در این زمان هم وضعیت همانطور بود و در سالن بدنسازی غوغایی به پا بود. حدس بزنید که مربی بدن سایزی که بود؟ خیر، هاگرید نبود. چون میدانیم بسیاری از هیکلش را چربی و استخوان های غولی تشکیل داده. مربی سالن بدنسازی ما کسی نبود جزء چارلی ویزلی. بله. همان مربی اژدهای خودمان!

البته از آنجایی که چارلی تمرین هارا به مردم میداد و خودش آنهارا اجرا میکرد از سختی آنها هم با خبر نبود. در میان هیمن توضیحاتی که من درحال دادن به شما بودم، صدای فریادی از سوی چارلی و خطاب به هاگرید شنیده شد:
- هاگرید یکم از اون هیکل گنده بکت کار بکش یه استفاده ای ازش بشه حداقل!
- میکنم چارلی جان نگران نباش. این هیکل گنده همه اش عضله است نمیدونستی؟!

چارلی نگاهی با فرمت چشم غره رفتن به هاگرید کرد و نگاهی گذرا به سالن بدنسازی انداخت. همین نگاه گذرا کافی بود تا چارلی دامبلدور را درحالی که یک وزنه روی گلویش افتاده بود و مانع از نفس کشیدنش میشد را ببیند. چارلی بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و با به خرج دادن مقادیر زیادی زور، و شکاندن مچ و استخوان شانه اش موفق شد وزنه را از روی گلوی دامبلدور بردارد. دامبلدور سری به نشانه تشکر تکان داد.
- ممنون فرزندم. فاصله زیادی با خفه شدن نداشتم!
- خواهش میکنم پروفسور. اما چرا رفتید سراغ وزنه برداری؟ بهتر نبود یه چیز آسون تر روانتخاب میکردید؟
- منظورت اینه که من پیر و از کار افتاده ام فرزندم؟! منظورت این است؟! من مدت ها قبل قهرمان مسابقات وزنه برداری با ریش بودم فرزندم!

و ریش هایش را تاب داد. چارلی سرش را به نشانه انکار تکان داد.
- نه پروفسور. منظورم این بود که یه ورزش راحت تر رو انتخاب میکردید. زبونم لال بلایی سر خودتون میارید.
- باشه فرزندم.

چارلی از دامبلدور دور شد و به سراغ بقیه ورزشکاران تازه کار زد. پس از آنکه وزنه ای مناسب برای هاگرید انتخاب کرد، راه سالن تیراندازی را به ربکا نشان داد فهمید که با اینکه خودش ورزش نمیکند، اما داشتن مسئولیت یک سالن ورزشی بدنسازی شاید از خود بدنسازی سخت تر باشد. احتمالا افراد زیادی با این حرف موافق بودند.

قرچ!

چارلی به سرعت سرش را برای پیدا کردن منبع این صدا برگرداند. چارلی دامبلدور را دید که کمرش از حد عادی بیشتر بیرون زده است و یک عدد دمبل در دو دستش رویت کرد. چارلی این بار هم بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و به جمع کسانی که دورش حلقه زده بودند پیوست.
- پروفسور گفتم وزنه برداری رو ول کنید شما رفتید سراغ دمبل؟!
- بله فرزندم. می خواستم پروفتان همیشه رو فرم باشد. حالا کی خوب میشوم؟
- نمیدونم پروفسور. شاید حدود دو هفته دیگه!




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
- خاک تو سر ذلیل مردت کن که دو لقمه نون نمی‌ذاری وسط سفره برا بچه هات.
- دِ آخه زن من این همه جون کندم فرانچسکوی توتی با سس آلفردو پختم براتون خب.

یه روز عادیه دیگه، خونه ی پاترینا. اوضاع همیشه همینطور بود چه وقتی حساب بانکی هری مثل ب.ز می‌شد چه وقتی از روی بی‌پولی مجبور بود لباسی مشابه لباس کاروان المپیک ایران بپوشه بره مهمونی. فرقی نمی‌کرد اوضاع چطور باشه، فقط این مهم بود که با یه ویزلی وصلت کرده بود.

- ببین همه ی رفیق رفقات رفتن ورزش یاد بدن و یه کار مفید کنن اون وقت تو هر صبح می‌ری بیرون دنبال یللی تللی.
- عجب! یعنی من 8 ساعت جون می‌کنم سر کار یللی تللیه؟!
- به من ربطی نداره، تو باید بری یه وزرشی یاد بدی به ملت و یه کار فرهنگی کنی که من باهاش به اکرم اینا پز بدم.

شاید کوییدیچ گزینه ی خوبی بود، به هر حال به اجبار پدرشوهر مجبور شده بود هری مجبور شده بود بره تو وزارت کار دفتری کنه برای همین هیچ وقت فرصت نداشت بازیکن حرفه‌ای کوییدیچ بشه. اما حالا شاید می‌تونست مربی حرفه‌ای کوییدیچ بشه.

- می‌گم عیال، کوییدیچ خوبه؟
- نه، باید بری سراغ ایروبیک.

هری در حالی که ژست سیامک انصاری رو به خودش گرفته بود در اوج حالت پوکرفیس رو به دوربین زل زد و گفت:
- ایروبیکم شد ورزش آخه زن مومن؟!
- باید بری باشگاه بلقیس اینا اون‌جا با خانومای محله ایروبیک کار کنی.

از وقتی یادش میومد اهل بی‌ناموسی نبود، مثلا در جلسات خصوصی با دامبلدور فقط مشغول دیدن سخنان رائفی پور با حجم 32 گیگ می‌شدن و کلهم اجمعین، هری فردی آسلامی و ضد تکرات آستاکباریون مفسد بود. اما از طرفی دیگه زن ذلیل بودنش به آسلامی بودنش می‌چربید.

- باشه عیال، اگه تو می‌خوای من می‌رم.

و از اون‌جا که عیالش می‌خواست، او رفت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱۵:۲۳:۲۳

All you touch and all you see, is all your life will ever be


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
لوئیس یک بار دیگر با هیجان از جیمز پاتر پرسید:
- داریم کجا میریم جیمز بگو دیگه دلم آب شد!
- اگه یک لحظه دندون رو جیگر بزاری میفهمی.

لوئیس و جیمز اکنون وارد زمین چمنی کوچک در سالن ورزشی شدند.لوئیس نگاهی متکبرانه به جیمز انداخت.

- نه!

جیمز هم بلافاصله ویبره ای از شدت هیجان رفت و جواب داد:
- آره! بِیس بال!
- دیگه کجا رو می خوای بشکونی؟! فکر نکنم شیشه سالم واسه سالن ورزشی مونده باشه!
- نگران نباش لوئیس هنوز چندتا شیشه واسه سالن مونده. حالا بدو لباست رو بپوش که می خوایم صفا کنیم!

پس از گذشت چند دقیقه، لوئیس با لباس مخصوص بیس بال وارد زمین شد و گفت:
- جیمز دست کش پیدا نکردم تو جایی ندیدی؟
- دستکش؟ دستکش می خوای چیکار؟!
- مگه من گیرنده توپ نیستم؟! نکنه ضربه زننده ام؟ اگه باشم که خیلی خوب میشه!
- آره توی ضربه زننده ای چوب بیس بال هم اینجاست.

و در یک حرکت ناگهانی چوب بیس بالی از نا کجا آباد از پشتش درآورد و به لوئیس داد. لوئیس نگاهی با فرمت "حالت خوبه؟" به جیمز انداخت و با حالتی رنجیده خاطر گفت:
- پس پرتاب کننده کو؟ بازی بدون پرتاب کننده که نمیشه!... میشه؟
- پرتاب کننده؟ پرتاب کننده نداریم. من گیرنده توپ هستم و تو ضربه زننده دیگه!
- توی بیس بال سه تا پست اصلی داریم جیمز! با دوتا که نمیشه بازی کرد.

جیمز چند دقیقه ای را پوکرفیس شده گذراند تا اینکه بشکنی زد و گفت:
- فهمیدم! من اول توپ رو پرت میکنم و بعد سریع میدوم میام جایگاه گیرنده توپ و سعی میکنم توپ رو بگیرم. تو هم سعی میکنی توپ رو پرت کنی!
- ام... فقط... یه چیزی رو الان فهمیدم. اینجا که زمین بیس بال نیست!
- چی؟!

جیمز به پشت چرخید و متوجه شد در در زمین چوگان ایستاده است! جیمز با عصبانیت گفت:
- پس وسایل بیس بال اینجا چیکار میکردن؟! ها؟! چیکار میکردن؟!
- اینا هم لباس چوگان هستند نه بیس بال. اونی که دستم دادی هم چوب بیس بال نبود. از اون چکش های بلند بود که باهاش توپ چوگان رو کنترل میکردن!
- ولی... من، یعنی تو... اینجا... اصلاً ولش کن بابا من میرم زمین بیس بال رو پیدا کنم!

جیمز با گام های بلند بدو بدو از زمین چوگان خارج شد و لوئیس را تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱۲:۲۹:۴۵



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲:۲۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
بدین ترتیب، سیریوس و جیمز سیریوس دست در دست هم به سمت گل‌های رز.. چیز.. محفل ققنوس شتافتند تا ابتدا عضو شده و سپس خفن گردند.

که کاش جیمزسیریوس جهت حفظ آبروی محفل هم که شده، جای بهتری را برای طی شدن روند عضویت به یک تازه‌وارد نشان می‌داد.

به هر جهت از اونجا که نگارنده همین الان از زدن پست کوییدیچش فارغ شده و در اون زمینه هم بوقیده، لکن خویشتن خویش را ملزم به حضور غیورانه در مأموریت می‌داند، بیخیال فضاسازی و توصیف و الخ شده، و اجازه می‌دهد سیریوس‌ها وارد خانه‌ی گریمولد..

- عَعو..

هن؟

جیمزسیریوس نیم‌نگاهی به در خانه‌ی شماره دوازده انداخت و بار دیگر آن را باز و بسته کرد:
- تا یادم میومد این نهایتاً ویژ و قیژ و جیژ می‌کردا..
- عَعو..

جیمز نگاهی به لولای پایین در انداخت و ریشی گیر کرده میان آن را دید. با خشونت ریش را کشید تا در بسته شود.
- عَعو.. فرزند.. روشنایی..

سیریوس کوچک، بدون توجه چندانی به فرشی از پشم در زیر پایش، حواس‌پرت گفت:
- من تو رو نکشتم آلبوس دامبلدور.
- من هنوز نمُردم فرزند. ولی اگر پات رو از روی مهره‌ی پنج و شیش ستون فقراتم برنداری ممکنه بمیرم.

جیمز با دیدن آلبوس دامبلدور مچاله، لگدمال، تیرخورده و غیره در زیر پایش، متوجه شد کمی در زمان به عقب برگشته و این دامبلدور، آن دامبلدور ورژن مُرده نیست!
- اوه. عه. پروفسور. عمو سیریوس برگشته! خواست عضو محفل بشه آوردمش اینجا! شما اینجا چیکار می‌کنین؟! کار باشگاه چطور پیش رفت؟ بقیه بچه‌ها..
- عَعو..

جیمز متوجه موقعیت شد.
- اوه آها عه. حالا شما اینجا چیکار می‌کنین جدی؟!

دامبلدور که حالا به یمن تکان خوردن جیمز می‌توانست نفس بکشد، همانطور در هم‌گوریده و پیچیده پاسخ داد:
- رفتم.. مربی گلف شم.. چرخش اول به چرخ دوم.. کمرم گرفت فرزند. بعد داشتم از جلوی باشگاه پینت‌بال رد می‌شدم بیام خونه.. یه تیر خورد تو.. شکمم. بعد عقب عقب داشتم می‌رفتم.. یه اسب و سوارش چارنعل از روم رد شدن. بعد خودمون سینه‌خیز کشوندم تا محفل.. که.. که..

جیمزسیریوس و سیریوس با همدردی به پروفسور خیره شده بودند:
- که؟ :sad:
- که..
- که؟ :sad:
- که ریشم گیر کرد لای دررررررررر!
-
- من دیگه اصن نمی‌تونم! زیر ریشم درد می‌کنه!

جیمز و سیریوس به همدیگر نگاهی انداختند.
حالا یک دکتر ورزشی هم لازم داشتند.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
از کامرشال برمی‌گردیم.

بله.. رویای تیراندازِ حرفه‌ای شدن، یه لحظه هم از خیالات دختر مو لبویی فاصله نمی‌گرفت. خونه رو کرده بود توپ‌خونه. سخت مشغول تمرین و ممارست و یوگا و مدیتیشن بود. مُشت‌هاش رو به‌طور متوالی به تهِ ماهیتابه‌ی داغِ آلیس ‌لا‌نگ‌باتم می‌کوفت. گلوله‌ها رو از لای انگشترِ آرتور ویزلی که از سقف آویزون بود، رد می‌کرد. بعدش از تفنگ آب‌پاش به تفنگِ راس‌راسکی تغییر کلاس داد. سال‌ها توی کلاس‌های تیراندازی، چه اسلحه‌ای و چه تیر و کمونی، شرکت و مقام‌های استانی و ایالتی زیادی رو کسب کرد. توی اوقات بیکاری، حبه‌ قندها رو با پرتاب سه‌امتیازی تو دهنِ باز مونده‌ی ویلبرتِ خواب‌آلود می‌انداخت.
و حتی..

نقل قول:
ﻧﺼﻒ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﯾﻪ ﺍﮊﺩﻫﺎﯼ ﮐﺮّﻩﺗﺴﺘﺮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ، ﺍﻻﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﻭﺭِ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻮﻧﺪﻩ.


با خود-بی‌نظیر-پنداریِ هرچه تموم‌تر، ماست‌مالی کرده. در واقع قضیه اینه که وقتی ویولت داشت روی پُشت‌بوم گریمولد یواشکی و به‌دور از چشمِ ملت کفتربازی می‌کرد و از سن‌وسالش هم خجالت نمی‌کشید، گلوله‌ی شلیک‌شده از طرف دخترِ هفت‌تیرکِش، صاف خورده بود به لبه‌ی پُشت‌بوم و ویولت هم که زهره‌ترک شده بود، تعادلش رو از دست داده و با کلّه رفته بود تو دودکِش!

خلاصـــه..
این بچه جدیداً تو کارش همه رو ناکار می‌کرد و پیشرفت خیلی چشمگیری داشت لامصب و خیلی تو فکر المپیک ۲۰۱۶ ریو بود، الهی آمین.

***


- بده تو!
- چیو؟
- نفستو!
- میام می‌بافمتا!
- باو، ینی نفستو بده تو دیگه!
- هاع!
- بعدش دورخیز می‌کنی، محکم می‌گیری دستت و می‌دوئی و می‌پری روش.
- خجالت بکش مرتیکه‌ی بی‌ناموس!
- باو چرا منظور می‌گیری خو؟ ببین.. دورخیز که واضحه، اسلحه رو محکم می‌گیری دستت و می‌دوئی و می‌پری روی اسب و سوارش می‌شی.
- هاع! خب؟
- بعدش می‌گیری و زااااارت! می‌زنی وسطش!
-
- ینی نشونه می‌گیری و زااااارت! می‌زنی وسطِ اون سیبِ قرمزی که بالای سرِ اون یاروئه. اوکی؟
- اوکی!
- برو ببینم چیکار می‌کنی!

ربکا نفسش و شکمش رو داد تو. بعدش به سبک کریس رونالدو دورخیز کرد. بعدش با ژست ترمیناتور، تفنگ رو گرفت تو دستش. بعدش عینهو آدم قبیله‌ای‌ها نعره زد و مث اوسین بولت دوید و در آخر هم عین فَن‌پِرسی شیرجه زد و چون شیرجه‌ش خیلی رو به جلو بود، با کلّه خورد به اسب.
بعدش همونطور که سرش رو می‌خاروند، بلند شد و نگاهی فنّی به اسب انداخت.
- نشد که. فک کنم اسبه منو Reject کرد.
- ینی چی خو؟
- باو اسبت مشکل داره. خوب تربیت نشده.
- بیخود بهونه نیار. عین ندید بدیدا شیرجه می‌زنی همین می‌شه دیگه. اصن نیگا چطور زبون آدمیزاد حالیش می‌شه.

و استاد کلاس هم ربکا رو کنار زد و شلاق چَرمیش رو تو هوا پیچ‌و‌تاب داد و زااااارت! کوبید پُشتِ اسب. حیوون زبون‌بسته شیهه‌ای از درد کشید و واقعاً نامردی نکرد و زاااااااااااااااارت! با جفتک رفت تو دلِ استاد بخت‌برگشته و فرستادش فرسخ‌ها دورتر از منظومه‌ی شمسی.
حضار:

ربکا شونه‌هاش رو انداخت بالا و سوار اسبِ رام‌شده شد. بعدش با تیریپ کاپیتان مک‌تاویش نشونه‌گیری کرد.

بــــنگ!

و همزمان با اسلوموشن شدن صحنه، گلوله در چند سانتی‌متریِ هدفش فهمید که یه‌خورده بگی‌نگی اشتباه شلیک شده و راستش، داشته صاف می‌رفته تو پیشونیِ اون یارو.
یارو از وحشت جیغ کشید و گلوله هم چون نمی‌خواست قاتل باشه، اونم جیغ کشید و دامنش رو جمع کرد و برگشت توی لوله‌ی تفنگ.

ربکا:

نخیر! هنوز با کلاس المپیک خیلی فاصله داشت. خیــــــلی!


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۳:۲۷ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
دو مرد به تابلویی که دقیقا رو به رویشان بود، خیره شده بودند و حرفی نمی زدند. بالاخره یکی از آن ها نوشته ی روی تابلو را خواند:
-باشگاه تنیس جدی؟
-باشگاه تنیس جدی؟! محض رضای خدا جک! چرا اصلا تلاش نمی کنی املا یاد بگیری؟ باشگاه تنیس سیریوس، و جالبه که بدونی سیریوس اسمه!
-بیا بریم تو حالا!
و هم زمان دست دوستش را کشید تا از خیابان رد شوند.

لحظه ی آخر، قبل از آن که وارد باشگاه شوند، سرش را بالا گرفت و بار دیگر به تابلو نگاه کرد. زمینه ی تابلو قرمز بود و نوشته هایی زرد رنگ داشت. سعی کرد بار دیگر نوشته ی روی آن را بخواند: باشگاه تنیس سیریوس. حق با دوستش بود. چرا هیچوقت نتوانسته بود املا یاد بگیرد؟

پس از پایین رفتن از چند پله، به در شیشه ای ماتی رسیدند. در نیمه باز بود و می شد از لای آن قسمتی از فضای داخلی را دید. داخل باشگاه، بر خلاف ورودی کوچک آن، به نظر بزرگ می آمد. کف سالن با کف پوش قرمز و طلایی کثیفی پوشیده شده بود و می شد چند مبل چرمی قهوه ای رنگ و قدیمی را هم از لای در دید. نیمی از چهره ی مردی با موهایی بلند که روزنامه ای در دست داشت و روی یکی از مبل ها نشسته بود، دیده می شد.

-سلام، کاری داشتید؟

این را همان مرد، بدون آن که سرش را از روی روزنامه اش بلند کند گفته بود.

-سلام. امم.. منو دوستم برای ثبت نام اومدیم.
و به دوستش نگاه کرد.

-حتما! بیایید داخل تا بریم زمین تنیسمون رو بهتون نشون بدم.

دو دوست پشت سر مرد، که حالا کلاه قرمز رنگی با عکس شیر بر روی سرش گذاشته بود، به راه افتادند.

داخل سالن کم نور بود و طراحی داخلی اش نیز به کم نوری آن اضافه می کرد. سقف سالن نسبتا کوتاه بود؛ دیوار ها و پیشخوان از چوب تیره ای ساخته شده بودند و قدیمی به نظر می آمدند. کف سالن نیز با هر قدمی که بر می داشتند صدا می کرد، که حکایت از چوبی بودنش داشت. نور کمی از پشت پرده های قرمز و طلایی وارد سالن می شد و فضای آن را گرفته تر می کرد.

بالاخره به در شیشه ای انتهای سالن رسیدند، که بعد از ان زمین تنیس قرار داشت. هوا آفتابی بود و نور زیادی که از سطح سبز رنگ زمین چمن شده بازتاب می شد، چشمانشان را اذیت می کرد.

-بگیرید دیگه!

دو دوست با تعجب به چهره ی مربی شان و سپس به دو راکتی که در دست داشت، نگاه کردند و هر کدام یکی را گرفتند.

-خب، درس اول! راکت رو این شکلی می گیرید، بعد توپ رو که با دست چپتون گرفتید رها می کنید و این طوری بهش ضربه می زنید.
و هم زمان ضربه ای نمایشی به توپ زد.

-حالا نوبت شماست.
و توپ را در دست نزدیک ترین شاگردش گذاشت.

فردی که جک نام داشت، راکت را همان گونه که مربی گفته بود در دست گرفت، توپ را رها کرد و هم زمان به آن ضربه زد که باعث شد توپ از بالای تور وسط زمین عبور کند و به سمت دیوار مقابل برود. در همان زمان، صدای پارس سگی به گوش رسید و لحظه ای بعد، خودش هم دیده می شد که به دنبال توپ می دوید.

دو دوست ابتدا به یکدیگر، سپس به جای خالی مربی شان که تا چند لحظه ی قبل کنار آن ها ایستاده بود و بعد به سگ سیاه رنگی که موفق شده بود توپ را قبل از برخورد به دیوار انتهای زمین بگیرد، نگاه کردند؛ آن گاه فریادکشان شروع به دویدن به سمت دری که از آن وارد شده بودند، کردند.

جیمز سیریوس پاتر قدم زنان به سمت باشگاه عمویش، که اسم وسطش را به افتخار او گذاشته بودند، می رفت. با دیدن دو مشنگی که سراسیمه و در حال دویدن از باشگاه بیرون آمدند، سر جایش یخ زد، اما بعد با نهایت سرعتی که می توانست به سمت باشگاه شروع به دویدن کرد.

پله ها را دوتا یکی پرید و وارد سالن اصلی شد.
-عمو سیریوس؟

نگاهی گذرا به سالن خالی انداخت و سپس به سمت زمین بازی دوید. همان گونه که انتظارش را داشت، سگ سیاه رنگ روی زمین افتاده بود و با هر گازی که از توپی که در دهان داشت می گرفت، از کناره های دهانش کف بیشتری بیرون می زد.

نیم ساعت بعد:
جیمز و سیریوس غیر پاتر روی بزرگترین مبل داخل سالن نشسته بودند و جیمز لیوان آبی را که در دست داشت هر چند ثانیه یک بار به لب های سیریوس نزدیک می کرد، اما سیریوس آن را پس می زد.

-چند بار خوبه بهتون گفته باشم که تنیس مناسب شما نیست، عمو؟
-خب حالا، سرم رفت! از اون وقتی که اومده اینجا همه ش داره برای من جیغ جیغ میکنه! بعدشم، من ورزش دیگه ای بلد نیستم که بتونم از آموزشش پول در بیارم. نمی تونم دست رو دست بذارم که! محفل به پول نیاز داره.
-پروفسور دامبلدور گفت اعضای محفل. شما که هنوز عضو محفل نشدید!
-ولی رولینگ خودش گفته بود که من عضو محفلم ها...
-اوهوم.. شما الآن محفلی بالقوه اید، هنوز بالفعل نشدید! راه عضویتش از اونوره!
و با دست به نقطه ای نامعلوم اشاره کرد.

-باشه پسرم، بیا بریم راه عضویتشو نشونم بده. حالا بعدا یک فکری هم به حال این باشگاه می کنیم.

دست جیمز را گرفت و با هم، به سمت همان نقطه ای که جیمز نشان داده بود، به راه افتادند.


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ جمعه ۱ مرداد ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
لوئیس ویزلی روی صندلی اش در فضای باز سالن ورزشی لم داده بود و آب میوه میل میکرد. در همین میان، جمعیتی پوکرفیس شده و سردرگم به سمت لوئیس آمدند و کسی که از همه جلوتر ایستاده بود شروع به صحبت کرد:
- سلام. اینجا کسی به اسم لوئیس ویزلی هست؟
- خودم هستم. فرمایش؟!
- لوئیس ویزلی شما هستید؟! مربی پِینت بال؟!

لوئیس از جایش بلند شد. عینک آفتابی اش را از چشک هایش برداشت و جواب داد:
- بله. خودمم. شما کسایی هستید که می خواید پینت بال یادبگیرید؟
- بـ... بله. خودمون هستیم.
- خب پس بزنید بریم زمین پینت بال!

چند دقیقه بعد - زمین پینت بالِ سالن ورزشی دیاگون

پس از آنکه پینت بال باز های تازه کار لباس های مخصوصشان را پوشیدند، لوئیس که چند دقیقه قبل گرخیده بود و در این لحظه به شکل یک گلوله آتشین دیده میشد، سخنرانی اش را آغاز کرد:
- باید همین الان بهتون بگم که ورزش پینت بال خطرناک هم هست. بنابراین از شلیک در فاصله های سه متری و کمتر به شدت خودداری کنید. این بازی قانون خاصی نداره و فقط باید همدیگه رو با گلوله های رنگی لت و پار کنید.

- مطمئنید که خطرجانی ندار...
- بازی رو شروع کنید!

قبل از اینکه فرد ناشناس بتواند حرفش را به پایان برساند فریاد لوئیس بازی را آغاز کرد. پینت بال باز ها شروع به شلیک به یکدیگر کردند و ازآنجا که کوچکترین اطلاعی از تفنگ پینت بال نداشتند، اکثر گلوله هایشان به سمت دیوار روانه میشد. در یکی از شلیک های فردی ناشناس، گلوله پرتاب شده از تفنگ مستقیماً به پیشنایی یکی از بازیکنان اصابت کردو او را پخش زمین کرد. لوئیس هم بلافاصله پس از رویت کردن این واقعه سوت بلندی زد و بازی را متوقف کرد. سپس به سمت فرد نقش بر زمین شده رفت و هوشیاری او را آزمایش کرد:
- آقا؟ آقا؟! صدای من رو میشنوید؟ میدونید الان کجا هستید؟!

صداهای نامفهومی از دهان بازیکن خارج شد. لوئیس به این علت که برخی از بازیکنان مشنگ بودند و برخی دیگر جادوگر، ناگهان نعره زد:
- اون چیه اونجا!

و به در ورودی اشاره کرد. به محض اینکه سر بازیکنان به سمت در ورودی چرخید لوئیس چوبدستی اش را درآورد و سریعاً برآمدگی پیشانی بازیکن پخش زمین شده را بهبود داد. سپس گفت:
- خب دیگه انگار این کلاس یکم خطرناکه و بهتره برید خونه هاتون.

ازآنجایی که بازیکن ها جانشان را دوست داشتند با سرعتی باور نکردنی از سالن بیرون رفته، و خود را نجات دادند.




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۳:۳۵ جمعه ۱ مرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
- یالا یالا! بدو بدو! لبوییه! لبـــــو! لبو تازه! بدو لبو! خانم، لبو؟ آقا، لبو؟ لبو بدم؟
- سلام جیگر! لَبو می‌دی؟
- سلام علیک! آره لبو می‌دم! بزن تو رگ تا از دهن نیفتاده!
- آخ آخ چه جیگری واقعاً! خب، لَبو بده!
- از کدوما بدم؟ لبو بیرمنگامی؟ لبو گریمولدی؟ لبو ماگتی؟ لبو ناگتی؟
- نه نه نه، جیگرم! نگرفتی مث اینکه! ببین، لَبو بده!
- خو منم می‌گم چه لبویی می‌خوای، ایکبیری! اون روی تسترالمو بالا نیارا! یهو میام می‌بافمتا!
- انواع و اقسام نداره که جیگرم! همش یه‌دونس، لَبو.. بده! نیگا، لَبو.. بده!
- لا پیغمبر الا المرلین! عین آدم می‌گی چی می‌خوای یا هاستا لاویستات کنم؟!
- باو، عشقم! عزیزم! نفسم! یه ساعته دارم می‌گم لَبو بده! چطور بگم؟ اجنبی بگم؟ گیو می یور لیپ!
- از جلو چشام خفه شــــو مرتیکه‌ی بی‌نامــــــــــــــــــــــــــوس!!

و اون مرتیکه هم که ظاهراً بیخیال شده بود و می‌دونست که نمی‌تونست مُخِ دخترِ لبو فروشِ تسترال‌صفتِ ریونی رو به این سادگیا بزنه، به آسمون اشاره کرد.
- عه! اونجا رو! یه تسترال پرنده! چقد تکنولوژی پیشرفت کرده ها!
- تسترال پرنده؟! کو؟ کووووو؟! نمی‌بینمش!
- ایناهاش!

و مردِ بی‌ناموس هم از غفلت ربکا سوء‌استفاده کرد و سرش رو چپوند لای انبوه لبوهای گرم و خوشمزه. و اینطوری بود که موهای ربکا به لبویی تغییر رنگ داد.
جریکو که از گستاخی مردِ بی‌ناموس به نقطه‌ی جوش رسیده بود، دماغِ آغشته به لبوش رو چند دور لیس زد و با قیافه‌ی باگزبانیِ عاصی‌طور، به اون مرتیکه زل زد.
- الآن دهنتو کاهگل می‌گیـــــــــرم!

مردِ بی‌ناموس که اوضاع رو خیط می‌دید، لنگ از جاش کَند و زد به چاک. ربکا هم هواااارکشان و مادرسیریوس‌گویان، هرچی دم دستش بود، اعم از دمپایی، سنگ، پاره‌آجر، نارنجک، بچه‌ی همسایه، کروشیوی یواش و قلقلکی، شورتِ آدیداس مرلین و همه و همه رو با کم‌ترین تولرانسِ ممکن پرت کرد سمتِ اردوغان و دولتش مردِ بی‌ناموس و وقتی آخ و واخش طنین‌انداز شد، خسته و بی‌اعصاب برگشت سر کارش.
- پوووف! عوضی! نه تربیت دیده، نه خونوادگی! انگار از وحشی‌خونه اومده با اون موهای احمقش!

از اون‌طرف، مردی که عینک دودی زده و تیپش شبیه رضا عطاران بود، اومد سمت ربکا و نگاهی عمیق بهش انداخت. بعدش چند بار دورش چرخید و چهره‌ش مات و مبهوت شد و همون شکلی هم موند.

- واتس پرابلم عاقا؟!
- خانم شما فوق‌العاده‌این! هدف‌گیری‌تون حرف نداشت! خانم اصن پرفکت! اصن شما تیراندازِ دو عالم! اصن خودِ سَم فیشر!
- انصافاً؟! نمی‌خوای مخمو بزنی که؟
- نه باو! مخ‌تون کجا بود خانم؟ اصن خودم بطور خودجوش شما رو توی باشگاه تیراندازیم ثبت‌نام می‌کنم!
- هاع؟! چی گفتی؟ باشـ.. باشگاه تیراندازی؟

مَردُمَک چشای ربکا بندری رقصید، دلش مشغول بریک‌دَنس شد و قلبش هلیکوپتری رفت.
"لبو فروشی رو ول کن! نون و روغن توی تیراندازیه!"


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱ ۴:۵۶:۲۵
ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱ ۱۳:۲۷:۳۹

خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
-
- سعی کن هیچی نگی. روی کیفیت کار تاثیر میذاره. فقد آرومــــ بکن تو... آهـآ
-استاد شوما خودت انقده حرف میزنی رو کیف میف کارت تاثیر نمیذاره؟
- گفتم هیس... عه...دیگه تمومه... الان تموم میشه...خوبه. حالا بده بیرون... چن ثانیه استراحت بده...گفتی اسمت چی بود؟
-چاکرت،ویولت.
-گفتم هیچی نگو.
-خودت پرسیدی خو.
- مجبوریم از اول شورو کنیم.خــاب... آروم با هم میدیمش تو این نَفَس، این گوهر وجود رو.
-دوباره نـــــــــــــــه.

ویولت در یک اتاق سفید رنگ خالی، دست هایش را به هم چسبانده بود و چهارزانو روبروی استاد نشسته بود. نوری که از کله ی کچل استاد ساطع می شد داشت اعصاب ویولت را خورد می کرد.

فلش بک

-عجب... باس یِج پیدا کنیم بریم استعدادمونو تراوش کنیم توش.

همانجور که از دیالوگ بالا فهمیدیم ویولت به دنبال ورزشی می گشت تا در آن کسب افتخار و کسب درآمد و ازاین کار ها بکند که ناگهان بدون هیچگونه برنامه ریزی قبلی و دست های پشت پرده به یک آگهی برخورد کرد.
متن آگهی به شکل زیر بود:

نقل قول:
یوگا را بدون درد یاد بگیرید و بعد از یک ماه بدون درد آموزش دهید.

با کلاس های آموزش یوگای دکتر جان الدین سیناییز، یک مربی حرفه ای یوگا شوید.
دارای رنک خفنترین یوگا کار لیگ بوندسیوگا


-خدایا عزتتو شکر. میریم که داشّه باشیم. جان الدین گرم کن که اومدم.

پایان فلش بک

-اینجوری اصن ازت مربی در نمیاد... تو باید تو شرایط سخت قرار بگیری. تورو توی شرایط سخت قرار می دم تا اون تو نفس های عمیق بکشی.
-یا عزت شرف لا الله الا الله! کدوم تو نفس بکشم؟
-




ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۳۱ ۱۹:۴۸:۱۲

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.