حیاطِ خونهی گریمولد، پُر بود از جیغ و داد و فریادهایی بیوقفه.
-ویکی! بنداز اینجا!
و دختر نیمه پریزاد هم بدون اینکه حتی نیمنگاهی به روباه بندازه، کوافل رو مستقیماً پاس داد به تدی.
- تدی! اینجا! اینجـــا!
و نیشخندِ یوآن پژمرده شد وقتی که گرگینهی فیروزهای حتی صداش رو نشنید و مشغول انجام تیکی-تاکا با جیمز شد.
- تدی، من اینجام! جیمز، پاس بده به من! ..تدی.. جیمز.. تدی.. جیمز.. تد.. جیمـ.. تـ.. جـ.. عـــه! یکیتون پاس بده خب!
و جیمز هم که با اورلا تکبهتک شده بود، مهارت کَمِش توی پُستِ مهاجم رو ثابت کرد و توپ رو به آسمون کوبوند.
یوآن با ابروهایی گرهخورده به سمتش پرواز کرد و بهش سیخونک زد.
- من توی موقعیت خوبی بودما. چرا پاس ندادی؟
پاتر ارشد هم که انگار متوجه فریاد یوآن و ضَربِ انگشتش روی کمرش نشده بود، فوراً به تدی پیوست تا با همدیگه، حملهی بعدی تیم رو شکل بدن.
- هی جیمز! با توئم!
و لحظاتی بعد، یوآن با دهنی نیمهباز به حلقهی شادیِ تیمش بعد از به ثمر رسیدن یه گُلِ دیگه، زل زده بود.
حلقهای که احساس میکرد حق نداشت توش شریک باشه.
- اممم.. عه..
یه چیزی به گلوش فشار آورد. خفهش کرد. به ناچار روی زمین فرود اومد. منتظر موند تا یه ندای هشدارآمیز به گوشش برسه: "کجا؟"
ولی به جای این ندا، فقط قهقههی بچهها از اون بالا رو شنید.
جاروش رو گذاشت روی شونهش و حیاط و دوستاش رو به مقصدِ اتاقش ترک کرد.
***
اتاق ر.ا.ب، پُر بود از صدای انواع شکستنیها و کلّی جیغ و هورا.
فنگ بعضی وقتا دنبال کجپا و ماگت میدوید و بعضی وقتا هم از چنگ این دوتا فرار میکرد.
تدی داشت پیک بهاری جیمز رو براش حل میکرد و جیمز هم نخ یویوش رو دور گردن قورباغهی نامهرسونِ ویولت حلقه کرده بود و به دنبالِ قورباغه کشیده میشد.
بووووم!رکسان و ویکی از خنده روی مبل ولو شدن و با دست، قیافهی سیاهسوختهی ویولت رو به همدیگه نشون دادن که توی اختراع یه ترقهی جدید ناکام مونده بود.
اون وسطا، یه موشک کاغذی از پنجره اومد داخل و خورد پس کلهی ویولت و اونم با خوشحالی مشغول خوندنش شد.
همه با همدیگه حرف میزدن. همه برای همدیگه کاری رو انجام میدادن. همه به همدیگه میخندیدن. به همدیگه نگاه میکردن. با همدیگه بودن. کنار همدیگه. برای همدیگه. همدیگه.
ولی یوآن تنها روی مبل خودش دراز کشیده بود و از آتیش شومینه هم لذت نمیبرد. نه کسی بهش نگاه میکرد، نه اون به کسی.
سرد و بیحوصله و پوکر، بیتوجه به خرناسهای شلغمش، محو تماشای قاب عکسهای روی دیوار بود.
گیدیون پریوت توی قابش در حال گیتار زدن بود. لارتن کرپسلیای که هیچوقت سعادت دیدنش رو پیدا نکرد هم گهگاهی به قاب عکس الستور مودی سرک میکشید.
خودشم نفهمید توهم بود یا واقعاً یه لحظه سهتاشون بهش زل زدن؟!
ولی خب، مهم نبود. نه واقعاً مهم نبود. اونا مُرده بودن.
- خب دیگه بچهها، وقت ناهاره!
حتی نای این رو نداشت که از جاش تکون بخوره. ولی بچهها فوراً کارهاشون رو نیمهتموم گذاشتن و یکییکی به مالی ویزلی پیوستن.
رکسان ویزلی که آخرین نفری بود که داشت بیرون میرفت، نگاهی گذرا به اتاق انداخت و وقتی مطمئن شد "کسی داخل اتاق نمونده"، در رو پشت سرش بست.
ولی روباه چپونده شده توی مبل رو ندید. اون رو یه روح فرض کرده بود.
یه نامرئی..!
***
اتاق پذیرایی، پُر بود از صدای قاشق و چنگال و ملاقه.
- اوه اوه! قربون دستپخت خانومم برم.
- ممنون آرتور. عشوه نیا.
- بکشم برات؟
- آره بیزحمت.
- یکی اون شیشهی فلفـ..
- اینم فلفل خدمت شما!
- قاشق من کو؟ یکی قاشق بده!
- بیا این قاشقِ خودم مال تو. با پنجههام میخورم.
یوآن به بشقاب خودش نگاهی انداخت. لازانیا. سهمش از بقیه خیلی خیلی کمتر بود. یه لقمه خورد. فلفلش آتیش انداخت به جون گلوش. لیوانش رو جلو گرفت.
- یکی بهم آب بده!
پارچ آب اونور سفره بود. ولی کسی اصن به سمتش دست نبرد.
- آب!
هیشکی صداش رو نشنید. هیشکی دقت نکرد که یه موجود خیلی شفاف نارنجی اونجا نشسته بود.
- کسی صدام رو نمیشنوه؟!
هیشکی.
- نبود؟
هیشکی.
- AnyBody؟!
هیشکی!
از جاش بلند شد. حتی گلوش هم اون تندی فلفل رو فراموش کرد. میل نداشت. واقعاً میل نداشت.
این دفه حتی منتظر نموند کسی بهش بگه یا حتی نگه: "کجا به این زودی؟”
فقط رفت و از میز پذیرایی فاصله گرفت و از کنار تابلوی خانم بلک گذشت. میدونست که حضورش رو به جیبوتیش هم نمیگرفت و جیغ و داد و فریاد هم قطعاً راه نمیانداخت.
آهی کشید و از راهپله بالا رفت. حس کرد پیمودن تکتک پلهها هر کدوم یه قرن طول کشید.
رفت به سمت اتاقش..
آخرین سنگرش.
به امید اینکه اون روز رو خواب بوده باشه.
به امید اینکه همهی اینا فقط یه خواب باشه...