اين تاپيكو دوست دارم!نمي خوام خاك بخوره!براي همين پست پروفسور اسپراوت رو ادامه مي دم!
***
آریانا دهانش را باز کرد تا سوالی بپرسد اما به محض آن که چشمش به عنوان کتابی که در دستانش گرفته بود افتاد، توان هر حرکتی از او گرفته شد. نام کتاب "گورستان وحشت در عمق دره" بود.
آريانا با تعجب ،زير لب گفت:اوه خداي من...نه...
پسرك به او گفت:كاترين؟چرا اينطوري شدي تو؟
آريانا پس از كمي من من كردن گفت:خوب...نه!من حالم خوبه!فقط يكم...
پسرك پرسيد:فقط يكم چي؟!
آريانا پاسخ داد:هيچي...فقط يكم گيج شدم...حالا ولش كن ...خوب بيا بريم خونمون...
پسرك گفت:خيله خوب ... بريم.
آريانا سخت در شگفتي فرو رفته بود.سال 1923! مربوط به خيلي سالها پيش مي شد.در ذهن او هزاران پرسش پيش مي آمد.اين اتفاق برايش غير منتظره ترين اتفاق بود!برگشتن به زمان گذشته!
او بايد هر چه سريع تر كتابي را كه از كتابسرا گرفته بود را مي خواند.زيرا سرنوشتش در اين زمان در آن كتاب نوشته شده بود.آريانا اسم پسركي كه با او همراه بود را نمي دانست؛پس سعي كرد با پرسيدن سوالي نامش را بفهمد.
- ام...ببين تو اسم اصليت چي بود؟ منظورم اينه كه غير اسم خودت اسم ديگه اي نداري؟مثلا بعد از اسمت؟مي فهمي منظورمو؟
پسرك با تعجب به آريانا نگاهي انداخت سپس گفت: كاترين امروز يه چيزيت شده ها! اصلا حالت خوب نيست!براي فردا چطوري مي خواي آماده شي؟
آريانا گفت:حالا تو جواب منو بده!
پسرك جواب داد:نه ندارم اسم ديگه اي!اسمم فقط جانيه.
آريانا گفت:خيله خوب..راستي يه چيزي درمورد فردا گفتي...كه بايد چطوري آماده بشم و اينا.خوب...مگه فردا چه خبره؟
جاني پشت سرش را خاراند و گفت: كاترين!اهههه!مي گم چرا امروز اين طوري شدي ؟!خدايا!
آريانا با ناراحتي گفت:خوب...امروز اصلا حالم خوب نيست!اصلا تو فكر كن من فراموشي گرفتم.جوابِ منو بده!
جاني و آريانا كم كم به دره اي نزديك مي شدند.آريانا به نام كتابش نگاهي انداخت: گورستانِ وحشت در عمق دره!
احتمالا بايد در عمق آن دره ي عجيب گورستاني قرار داشته باشد.آريانا به جاني كه فقط در حال تماشاي دره بود گفت:جاني؟تو نمي خواي جواب منو بدي؟
اما جاني هيچ توجهي به حرف آريانا نكرد.
آريانا دوباره تكرار كرد: جاني؟!
اين بار جاني متوجه حرف آريانا شد و با شرمندگي پاسخ داد:اوه آريانا...ببخشيد...آخه اين دره اين قدر ترسناكه كه ...اه...لعنتي...نمي دونم فردا چه اتفاقي مي خواد بيفته!
سپس كمي جلوتر رفت و به گورستان پايين دره نگاهي كرد.برگشت و گفت: خوب...اگه يادت باشه ما يعني پيتر و بــِن و من و تو قرار گذاشتيم فردا اين جا بيايم و كمي ماجراجويي كنيم!
آريانا كه به ماجراجويي هاي ترسناك علاقه ي وافري داشت و آرزو داشت حداقل يك بار اتفاقي ترسناك برايش بيفتد،با خوشحالي گفت:عالـــــــيه!
جاني از حرف آريانا جا خورد.
- كاترين...فكر كنم تو اصلا كاترين نيستي!آخه تو كه خيلي مي ترسيدي!
آريانا گفت:ولي الان ديگه نمي ترسم!خوب چرا وايستادي؟بيا بريم ديگه!
جاني گفت:من كه گفتم از اين دره بيش تر من جلو نميام.بقيه ي راه رو خودت برو...
اما آريانا نمي دانست كجا برود.از بين خانه هايي كه در آنجا قرار داشت ،كدام يك خانه ي آريانا بود؟
آريانا از جاني خواهش كرد كه نرود و با هم بروند.اما جاني قبول نمي كرد.كمي با خود فكر كرد.احتمالا آدرس خانه اش بايد در كتاب وجود داشته باشد.كتاب را باز كرد...ورقه ها كاملا سفيد بودند!هيچ چيزي در آنها نوشته نشده بود.
آريانا كتاب را بار ها ورق زد تا به ورقه اي در قسمت وسط كتاب رسيد كه در آن نوشته شده بود:
اين كتاب هيچ كمكي به شما نمي كند...شما بايد تمامي ماجراها را خودتان كشف كنيد...موفق باشيد...آريانا از اين نوشته بسيار حيرت زده شد.او ، خودش بايد به دنبال سرنوشتش در سال 1923 باشد...
- اه...جاني تو چطور مي خواي فردا بياي بريم گورستان!چقدر ترسويي!
جاني گفت:نخير !من نمي ترسم!ولي بايد وسايلم رو براي فردا آماده كنم يا نه؟
آريانا گفت:خوب با هم آماده مي كنيم.
پس از خواهش هاي بسيار آريانا بالاخره جاني قبول كرد كه به خانه ي آريانا برود...
***
ادامه بدين!
يعني اميدوارم ادامه بدين!
نذارين خاك بخوره!گناه داره !
[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج