پیتر که دید اوضاع حسابی وخیم شده دوپای دیگر هم قرض کرد و شلنگ تخته کنان پا به فرار گذاشت تا بیش از این گرفتار خشم بلا نشود! بعد از اینکه مطمئن شد بلا تعقیبش نمیکند در سرسرای اصلی وزارت خانه ایستاد تا نفسی تازه کند.
- اوهوی...پیتر برو کنار...مجسمه رو درست بگذارین وسط آب نما. میخوام از همه جهت ها دیده بشه!
پیتر سرش را دزدید تا مجسمه عظیمی که به وسیله جادو روی هوا معلق بود مغزش را متلاشی نکند. به نظر میرسید ایوان جای خودش را پیدا کرده بود، چون داشت مجسمه اصلی وزارت خانه را با مجسمه سنگی عظیمی از یک بطری شامپو جایگزین میکرد!
سه مامور وزارت خانه که تحت طلسم فرمان ایوان بودن مجسمه شامپو را در جای مناسب نصب کردن. ایوان دست های استخوانیش را مثل مگس بهم مالید و گفت:
-عالی شد! همیشه دوست داشتم دفتر کارم هم بزرگ باشه هم ویو خوبی داشته باشه! چه جایی بهتر از سرسرای اصلی وزارت خونه؟
پیتر به ایوان که پشت میز بزرگ و مجلل وزیر نشسته بود نزدیک شد و به تابلوی برنجی که روی میز خودنمایی میکرد نگاهی انداخت:
...دفتر رسیدگی به استخوانهای جادویی وزارتخانه سحر و جادو!
- ایوان، این دفتر دقیقا کارش چیه؟
ایوان میز وزیر را کمی به جلو هل داد و با غرور پشت صندلی اش نشست و گفت:
- یکی از معضلات جامعه جادوگری عدم رسیدگی به استخوان و اسکلته! ما با فروش شامپو خوراکی کلسیمی به همه جادوگران و ساحرهها میخوایم سلامت رو به استخون های اونا برگردونیم تا من در آینده برای پیدا کردن استخوان سفت و مرغوب به عنوان لوازم یدکی بدن خودم دچار مشکل نشم!
پیتر دستی به موهایش کشید و گفت:
- خوشم میاد که اصلا هیچ هدف شخصی ای پشتش نیست!
ایوان که خوشش نمیامد پیتر وقتش را بگیرد به گوشه سالن اشاره کرد و گفت:
- برو دنبال وظایف خودت پیتر. نگاه کن، بلا داره میاد دنبالت. گمونم کار مهمی هم باهات داره!