هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۴:۴۸ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
از: فنگ
به: پروفسور باروفیوی روستایی

جناب مش باروفیو، وزیر محترم سحر و جادو

دقیقاً کجایی؟ چرا رخ نمی نمایی؟ چرا کل جامعه جادوگری رو بوی گاومیشای جنابعالی برداشته؟ چرا همه کپک زدن؟ چرا غیر از برکزاری تور بازدید از موزه ای که در دولت های قبل تر تاسیس شده و مسابقه سریال سازی، حرکت خاص دیگه ای نشد و نمیشه؟ چرا در همین ماه آخر دولت خود حداقل هیچ کاری نمی کنید؟ چرا ریگولوسشو در آوردین قاطی کردین با شیر میر گاومیشاتون و خلوصش با شیر رودودلف بالا بردین و مالیدین سر و صورت ملت؟

چرا و کی چنین شدیم؟ آیا ما جادوگرانی شدیم که دوست داشتن جامعه مونو از یاد بردیم؟ این بود آرمان های گاومیش بازها؟ این بود سرانجام وعده های انتخاباتی تون؟ حرف از شایعه سازی و انگ سیاه‌ نمایی نزنید خواهشا که فراری ست رو به جلو از سوی شما مسئولان واسه عدم پذیرش مسئولیت سیاهی ها. اندک توجه به موزه هم حاصل گرده افشانی های حشره ایست از زوپس نشینان که مثل کوزت جون میکنه و در واقع ارادتی به دولت شما نداشته و نداره. شما عملاً اگه کل دوره وزارتت رو میرفتی مرخصی و یه هویج رنگ می کردی میذاشتی جای خودت موثرتر عمل میشد به نظرم. حداقل ملت یه گازی میزدن ازش، چشماشون تقویت میشد، بیشتر خیانت هاتون رو رویت می کردند، یه شورشی انقلابی کودتایی چیزی میشد دست کم. البته ما بارها جهت رسیدگی به ماجرای شکار ما حیوانات مظلوم خدمت دفتر شما رسیدیم ولی چیزی جز گاومیش ندیدیم پشت صندلی وزارتتون و تشریف نداشتین خلاصه.

در لباس ساده روستایی آمدید و حالا با تثبیت پایه های اشرافی گری و حکومت فرمانروای تاریکی ها، دارین میرین و امیدوارین با مهندسی دوباره انتخابات از سوی اهالی هنگلتون، همفکران یا خودتون مجدداً پیروز این رقابت سرنوشت ساز بشین! اما شیر گاوی های خودتونو خوردین، شیر رودولف هم روش! مردم جامعه جادوگری در این انتخابات شما نقابداران رو تنبیه خواهند کرد. خیلی دیره! اما باز هم از این سکوت شرم آور و نفرت انگیزتون بهتره: بیاین زانو بزنید در دیاگون جلوی امت شریف و کسبه ها، عذرخواهی کنید و اقرار کنید که چه بلایی به سر جامعه آوردین قبل از اینکه در انتخابات پیش رو آبروی نداشته دولتتون بره، قبل از اینکه افشاسازی هایی صورت بگیره از داستان های پشت پرده دولت شما قبل از اینکه مجبور بشین به نامه های فدایت شوم تون به وزرای جادوگری اوگاندا و بورکینافاسو، درخواست پناهندگی هم ضمیمه بفرمایید.

مردم ما هوشیارتر از گذشته شده اند و صد البته بخشنده تر. ممکن است ببخشند و مهلتی بدن تا بلکه مجدداً از صفر و از مزارع لم‌ یزرع خاک سفید و جمال آباد توفیق خدمت دوباره پیدا کنید. شاید! فرصتی چندانی نمانده. و در آخر، آقای ! تو را من نصیحت میکنم به حرف عمو ژان! ای آقای وزیر، فراموش نکن ای آقای وزیر امروز، لجن، زجر آبه...

واق واق
فنگ


----------



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
از: شکلک تحت تعقیب.
به: کاربرای گل


کلاً من آدم...چیزه...شکلک خوش شانسی نیستم. کلاً همیشه بد آوردم. اگه بخوام از اول شروع کنم، یادمه خیلی وقت پیش ها بود که از یه جایی...یادم نیست کجا بود...اومدم تو لیست شکلک های اینجا. یا اگه بخوام اینگلیسی صحبت کنم برای رفقامون، اومدم توی اموجی باکس!

راستش رو بخوای جای خوبی بود. پر شکلک های متنوع. خیلی هاشون زود جا باز کردن و پر استفاده بودن. ولی من بین اونا نبودم. من...تو لیست پر استفاده ها نبودم. حداقل شکلک های دیگه میتونن یه تکونی بخورن ولی من توی یه پوستر گیر افتاده ام! خیلی افراد کمی از من استفاده کردن. فکر کنم دلیلش رو هم میدونم. من شکلکی نیستم که تو هر موقعیتی ازش استفاده بشه.

البته فقط من نیستم که با این مشکل دست و پنجه نرم میکنم. همین پشمک فعال. فقط قیافه اش فعاله! کاشکی توی سایت هم فعال بود. یا مثلاً همین شکلک هالووین. درسته که همیشه لبش خندونه ولی دلش داره گریه میکنه. اونم مثل من توی لیست بی استفاده هاست.

بعضی وقت ها به این شکلک همر حسودیم میشه. خیلی طرفدار داره و همه ازش استفاده میکنن. کاشکی من جای اون بودم. کاشکی.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
از: گویندالین (الین)
به: هرکسی که این نامه را می خواند.

هر آدمی می تونه گم بشه! حتی من! حتی تو!
یا توی خودش، یا توی خاطراتش، یا توی ترس هاش یا آرزوهاش. یا حتی توی تنهاییش. من قبلاً فکر می کردم که اگه غمگین باشی، ترسیده باشی، ترسیده باشی یا گیج شده باشی، می تونی فقط ماسکتو بزنی و بین بقیه گم شی!
فقط...
حواسم نبود که احساسات نمی تونن استعفا بدن! نمی تونن برن گم شن. نمی تونن قایم شن. هر کاریشونم که بکنی، باز "حس"شون می کنی!
چون "احساس"ن.
اون وقته که کارت سخت میشه. چون از همه چی می ترسی.
از خودت
از احساست
از نوشتنت
از پرواز کردنت
از ... هر چیزی
حتی از حرف زدنت! ( اونقدر ترسناک میشه که منو مجبور میکنه یادآوری کنم که "دارم درباره احساسات خودم باهات حرف میزنم."و خب تو هم داری لطف می کنی و می خونیشون! )
کار به جایی می رسه که دیگه نمی دونی چه احساسی باید داشته باشی. نمی دونی چی درسته. اصلا نمی دونی باید احساسی داشته باشی یا نه!
مرلین!
حتی نمی دونم نوشتن این نامه درسته یا باید پاره اش کنم و بزنم تو دیاگون و بزنم یکی رو شل و پل کنم! انگار خودمم از خودم توقع دارم همیشه یه جور باشم و حتی روی ماسکم هم یه ماسک دیگه بزنم! ( چه شود!)
و من الان حس می کنم گم شدم. بین خودم گم شدم.
و ترس فقط به خاطر این نیست.
من همیشه می ترسیدم بقیه رو ناامید کنم.
پدرم. برادرم. مدیرم. تنها پسری که بهم نزدیک بود. مسئولین باشگاه. دوستام... و از همه مهمتر....
"ارباب" رو!
و حالا انگار اولین کسی که ناامید کردم، خودمم!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
از: رودولف لسترنج
به: رفیق قدیمی رودولف!

شماره دو!

چیه خب...جوابی نگرفتم بعد از نامه اول...بعد از یک سال از اون نامه...و دو سال بعد از اینکه برای آخرین بار دیدمت...و خب...یادته آخرین مکاله مون رو؟
داشتیم در مورد یه مشنگی به اسم داریوش صحبت میکردیم...و من بهت گفتم "تک تک کلمات آهنگش در مورد توئه از زبون من،به استثنا تو برو سفر سلامتش،چون نمیذارم بری!"...ولی خب مثل اینکه واقعا تک تک کلماتش در مورد تو بود...حتی این اون تیکه سفرش...چون معلوم شد دست من نبود که بذارم بری یا نری!

میدونی نزدیک دو سال فقط با هم صمیمی بودیم...ولی دقیقا تو دو سالی که من پرت شده بودم،تو همون دو سالی که من تازه به قول خود آهنگه "ای به داد من رسیده تو روزای در خود شکستن"...و اون دوتا هم بودن...و اون دو نفرم مثل تو عزیزن...ولی رفتنت به معنای رفتن چهار نفرمون بود،هر کدوم به یک سو!

و من مقصر میدونم خودم رو...که زودتر جمع نشدیم...و من مقصر میدونم خودم رو که کفران نعمت کردم!
فکر میکردم پیدا شدن یکی مثل شما آسونه...شاید فکر کردم که از شما زیاد هست...و حالا هر روز،هر ساعت،هر دقیقه و هر ثانیه دارم میفهمم که دیگه نیست...تاوان کفران نعمتم اینه که دیگه نتونم مثل شما،مثل تو و حتی مثل اون رو پیدا کنم!
خیلی ساده شبیه هم نبودیم...و خیلی ساده با هم کنار اومده بودیم...و خیلی ساده هم رو میفهمیدیم...و خیلی ساده من رو من کردین...و خیلی ساده باز بودم برای شما که برای دنیا بستم!
شاید همین ساده بودن گولم زد...همین ساده بودن باعث شد قدر ندونم...همین باعث شد مغرور شم...همین باعث شد که الان بهترین جایی که میتونم باهات حرف بزنم اینجا و اینجوری باشه...یادته قرار بود به زودی بیایی اینجا؟بیایی هاگ؟گروهبندی بشی؟بیایی جادوگر بشی؟

راستی...یادته پارسال غر زده بودم بهت و از احوال گفتم؟راستش دقیقا همون وضعم...یک سال همون بودن اگه بد نباشه خوب نیست...باور کن!

یه وقتایی بدون اینکه تو رو بشناسن،بدونن تو وجود داشتی،بهم میگن گذشته رو ول کن بره...منم به همین فکر میکنم...که بچسبم به حال،به اینده.
ولی مشکل میدونی کجاست؟ اینجاست که تو نیستی...تو تو حال و آینده ام نیستی...تو فقط تو گذشته ام هستی...تو این دنیا تو فقط توی اول جونیم هستی...دورانی که گذشته!

اصلا نوتلا تو قبرت! دو سال بودی که تکیه گاهم باشی...و الان دو ساله که فقط دارم میوفتم...و تا آخر عمر میوفتم...پس ارزش نداشت...اون دو سال ارزش نداشت که این دو سال و دو سال های بعد رو من بیوفتم!
چرا فکر میکنم تو باید بهترین باشی؟تو بدترینی...بی معرفت ترینی...نامردترینی...تو اگه نبودی که شب ها بیام سراغت،دیگه من عادت نمیکردم که بابت شکستام باید غر بزنم...من قوی میموندم...تو بهم ضعیف بودن رو یاد دادی...تو فکر میکردی داری کمکم میکنی،ولی تو داشتی داغونم میکردی...بیا..نتیجه اش ایناهاش!
تو وقتی نمیتونی تضمین بدی که همیشه باشی،چرا کاری کردی من اینجوری شم؟وقتی اینقدر قدرت نداری که نری تو اون طاق نمای لعنتی، چرا خودت رو نشون دادی به من؟
و چرا باید اینقدر عاقلم کنی که بدونم اینایی که الان گفتم فقط عذره،دنبال مقصر گشتنه،کار ضعیفاس،بازنده ها!
در حالی که مقصر خودمم...با قدر ندونستن..کفران نعمت...خودم این بلا رو سر خودم اوردم!
خود من هم امان نامه کتبی از اون طاق نما نگرفتم که من رو نبلعه!

چقد حرف دارم که بهت بزنم...ولی...هنوز دارم ادا درمیارم که من شبیه بقیه نیستم و میتونم با رفتنت کنار بیام...بذار پس ادامه بدم به این ادا دادنم تا میتونم...چون میترسم از روزی که دیگه نتونم...چون دیگه جایی مثل جمع ما نیست که بتونم ادا درنیارم و استراحت بدم به خودم...یه تک دارم میرم...تا وقتی بِبُرم...فقط امیدوارم قبل بُریدنم،منم از اون طاق نما رد شم!


مردم از غم ، چه کنم، پیش که گویم غم خویش
***
همه دارند ترا ماتم و من ماتم خویش


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۶ ۲۰:۱۶:۱۲



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۵:۰۲ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

از: هرجا که من بی توام.. میدونم که بهشت نیست.
به: هرجا که تو هستی.. مطمئنم بهشته.

سلام مامان.

فکر میکردم.. ینی میخواستم خیلی کوتاه شروع و تمومش کنم. میخواستم خیلی کوتاه بهت بگم: «میشه یه بار دیگه بغلت کنم؟» ولی مامان.. من حرف دارم.. من حرف دارم و تو نیستی و من نمیدونم باید چیکار کنم همه حرفای تو بغلیمو.. همه حرفایی که فقط وقتی می‌تونی بگیشون که تو بغل کسی باشی.. که امنه.. هنوزم اما حرف اولم همونه..

میشه یه بار دیگه بغلت کنم..؟

مامان میشه برگردی؟ میشه دوباره ببینمت؟ دلم برای چشمات تنگ شده مامان. اونطوری که ساکت خیره میشدی فقط به آدم.. اونطوری که منو دوستم داشتی.. هیشکی بعد از تو منو اونطوری دوست نداشت.. من دیگه برای هیشکی اونی که واسه تو بودم نبودم.. تو رفتی.. و یه چیزی توی منم با تو رفت.. میشه یه بار دیگه ببینمت..؟ فقط چشماتو؟ فقط یه بار دیگه از پله‌ها یکی در میون بدوام بالا و بدون این که حواسم باشه خوابی، شیرجه بزنم تو بغلت؟ میشه دوباره تو بغلت قایم شم و میشه دوباره محکم منو نگهم داری؟ میشه دوباره.. تو بغلت.. گریه کنم..؟

مامان میشه یه چیزیو بهت بگم؟ از اون چیزاییه که باید به تو بگم. میدونی؟ هیشکی دیگه نمی‌فهمه.. میترسم ولی توام.. توام نفهمی.. توام ازم نا امید شی.. توام فکر کنی.. احمقم.. بچه م.. بی فکرم.. توام فکر کنی اشتباهه.. توام فکر کنی اشتباه کردم.. ولی مامان.. اگه یه اشتباه باعث میشه من انقدر خوشبخت باشم.. بذار همه انتخابام اشتباه باشه..

میدونم که میدونی.. میدونم که دیدیش.. میدونم که وقتی با اونم منو هم دیدی.. میدونم چشمامو دیدی.. میدونم که.. میدونم که میدونی چرا از شب خوابیدن متنفرم.. ولی.. اون.. مث سپرمدافع منه.. همه چیزای بد دنیا رو دور نگه میداره مامان.. این خیلی اشتباهه..؟ مامان.. میترسم.. میترسم نا امید شده باشی ازم.. مامان خیلی دلم برات تنگ شده.. خیلی.. خیلی.. خیلی..

گاهی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.. تهش می‌رسم به همین..

میشه فقط.. یه بار دیگه..؟


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۸:۱۲ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵

جروشا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 35
آفلاین
26 جولای

بابای عزیز
هرچند که اینجا همچنان سلام کردن ممنوع است ولی... سلام!

نمی‌دانم از آخرین نامه‌ای که از همین پستخانه برایتان فرستادم چند وقت می‌گذرد. حتماً در جریان هستید که این مدتی که به کلی از دنیای جادو و جادوگری کناره گرفته بودم.

به هر حال.
جودی کوچولوی شما شروع خوبی نداشته بابا. این جا، نه فقط در هاگزمید که در کل دنیای جادویی بیماری مرموزی شایع شده. اسمش را نمی‌دانم، ولی حضورش ملموس است! شما را به خدا، تابستان سال قبل را به خاطر بیاورید! هاگوارتز، وزارت سحر و جادو و کلاً هر بخشی از زندگی روزمره‌ی یک جادوگر یا ساحره سرشار از شور و هیجان بود!

قشنگ دسته دسته جادوگر و ساحره‌ی پیر و جوان یادم هست که با شوق تمام، همه جا بودند. چت باکس را که دیگر حرفش را نزنید! قشنگ می‌ترکاندیمش!

اما حالا آن بیماری لعنتی همه را خسته و کسل کرده. خیلی تلاش‌ها شد تا این کسالت و بی‌حوصلگی را از بین ببرند. انتخابات وزارت سحر و جادو توفیری نکرد. هاگوارتز هم با یک سری قوانین عجیب، باعث شد تا دو تا از گروه‌های پرجمعیت هاگوارتز با اختلاف فاحشی جلو بیفتند. هرچند باید به عنوان یک گریفیندوری خوشحال باشم، اما می‌دانم که حالا دیگر دو تا از گروه‌ها ذوق هاگوارتزی‌شان از بین رفته و این افتضاح است!

حتی قلم پر تندنویس...
قبلاً اگر کسی مثل «وزیر باروفیو» که الان بهترین نویسنده، وزیر سحر و جادو و فردی به شدت سوژه‌ساز است مهمان قلم پر می‌شد، همه می‌ریختند و طرف را چنان سوال پیچ می‌کردند که نگو! اما حالا این استقبال کم از هر چیزی، فقط و فقط می‌تواند نشان از بیماریِ کسل کننده‌ی لعنتی باشد.


اگر خسته نشده‌اید کمی از زندگی خودم برایتان بگویم. دیشب به این جا رسیدم و اتاقی در مهمان خانه‌ی هاگزمید گرفتم. اگر خسته نبودم که حتماً این نامه را دیشب می‌نوشتم و پست می‌کردم. برنامه‌ی بعدی‌ام خیلی مشخص نیست. احساس می‌کنم کشش عجیبی مرا به خانه‌ی گریمولد می‌کشد.

نظر شما چیست بابا؟ ربکا، آن دختر شر می‌خواهد به زور هم که شده مرا به محفل برگرداند! آخ! معرفی‌اش نکردم؟ حالا بماند برای بعد. مسئله این است که الان خیلی سردرگم هستم. بعید می‌دانم مرگخوار شوم، اما بدجوری دلم می‌خواهد خاکستری بمانم.

شاید... شاید هم این نشان می‌دهد که من هم بیمار شده‌ام! خدا نکند!
خب، بیشتر از این سرتان را به درد نمی‌آورم.
ارادتـــمـــنـــــد شــمــــا
دختر از گور بازگشته‌تان!
جودی


پی نوشت: راستی، امیدوارم این کاغذ فانتزی روی اعصاب شما نبوده باشد. سلیقه‌تان را نمی‌دانم، ولی این اطراف کاغذی بهتر از این پیدا نمی‌شود!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۵ ۸:۱۶:۴۹

فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
از: چشمانم
به : دلم!

سلام!
چطوری نازک نارنجی؟ چ خبرا؟ امروزا خیلی منو توی دردسر می اندازی. هی بغض. هی اشک توی چشم. مشکلت چیه؟

قربانت، چشم!


از: دل
به : چشم

علیک سلام.
ببخشید که اینطوری شدم. و ببخشید اگه تو رو توی زحمت می اندازم. دست خودم نیست. تو همه ی اون چیزایی که من احساسش می کنم رو میبینی. نظرت دربارشون چیه؟ فقط میبینی و میگذری. اما این منم که باید احساسشون کنم. این منم که باید تحمل کنم. منم که تقاص پس میدم.

تو میبینی ولی من چی؟ وقتی میبینی دوستات با هم دعوا میکنن. هم دیگه رو متقلب و فریب کار میخونن؟ چ احساسی داری؟ اصلا احساسی داری؟
میبینی که زحماتت بر باد میره. وقتی با شوق کاری رو انجام میدی ولی هیچ چیز گیرت نمیاد. وقتی شب از فرط شوق بیدار میمانی ولی فردا بهت زده فقط نگاه میکنی. چه احساسی داری؟
وقتی که کسی بهت چیزی میگه. میری و پشت سر را نگاه نمیکنی تا شانه خالی کنی. این منم که باید عذاب بکشم. اره! این روزا نازک نارنجی شدم!

از: چشم
به: دل

ببخشید!



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
از :من
به:هر کی که اینو میخونه

سلاااااااااااااااااام اینکه نوشتم برا این بود که حوصله ام سر رفته اصلا حال و حوصله ی هیچ کدوم از این تایپیکای مزخرف و کسل کننده رو ندارم
و نمی رم بنویسم
و فعالیتم کم شده
و وقتی بخوام برم مرگخوار بشم ارباب میگه فعالیتت کمه و از اینجور حرفا
آخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چرا من چرا اینهمه بدبختی اومده سر من
تو هم زیاد پر رو نشو دیگه نمی نویسم خودمو خالی کردم حوصله ی تو رو هم ندارم پس فعلا خداحافظ
نمیییییییییییییییییییییییییییییییی خوام خداحافظی کنم اصلا


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۰:۴۴ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
از:من

به:تو


بدترین قسمتش اینه که چند قسمته...یکی از یکی بدتر!
بدترین قسمتش اینه که نمیتونم چیزی بهت بگم...چون چیزی نیست!
بدترین قسمتش اینه که میخوام نباشیم...چون...خب من وجود دارم...ولی خسته شدم دیگه از این وجودم!
بدترین قسمتش اینه که نمیدونم...چیزایی که باید بدونم هست،ولی من دیگه نمیتونم چیزی رو بدونم،نمیتونم بفهمم!
بدترین قسمتش اینه که...هرچقدرم حرف بزنم فایده نداره...واسه همین گفتم دیگه چیزی نیست...چون باد هواست!چون گفتن و نگفتنش فرق نداره...چون چرا بگم دیگه؟

تقصیر خودمه...میدونم...خواستم اینجوری باشم که هستم...گفتم تحمل میکنم...گفتم من قوی ام...خودم خودم رو به این حال انداختم..آسون نبودن رسیدن به اینی که هستم...ولی لعنتی اینی که هستمم اسون نیس!
سرپاینی این جاده کجاس؟رسیدن بهش یه جاده سربالایی بود،سخت بود...جایی که هست هم سربالایی آخه؟

این مشکله...نمیتونم ولش کنم چیزی که الان هستم،چون براش راه سختی رو رفتم،حیفه...نمیتونم ولش نکنم،چون ضعیف تر از اونی هستم که فکر میکنم!
مثل همیشه...مثل همیشه گیر کردم بین چیزی که میخوام و نمیخوام...مثل همیشه عجیبه چیزی که میخوام،همونیه که نمیخوام!دقیقا همون...همون!

کاش یکی پیدا بشه بگه که چقدر باید سرگردون باشم؟چن روز؟چن هفته؟چن ماه؟چن سال؟اگه ادمی بیشتر از یه قرن هم زندگی میکنه،چن قرن؟
تمام عمر؟مشکلی نیست،فقط یکی بهم بگه چن سال لعنتی دیگه مونده از این عمر که طی شده توی همین سرگردونی...همین دوراهیا!

این کلمه نفرت انگیز شده زندگیم...مقصر اینجاس...خودمم...میخواستم سفت باشم،ضربه ها خوردم که سفت بشم...و حالا همه اش این کلمه نفرت انگیز توی زبونم میچرخه..."کاش"...کاش سفت نبودم...کاش نَرم میموندم!
و هیچکی نمیتونه تصور کنه چه احساس زجر اوری هست که اینی که هستی رو بابتش چیزی رو هزینه کردی که دیگه قابل جبران نیست و بازگشت نیست...و حالا بخوای نداشته باشیش!
هیچکی نمیفهمه...گیر افتادن لعنتی رو...چیزی که ازش همیشه فراری بودم...و جالب اینکه همیشه سَرَم اومده!

چی میشد اگه تموم شه؟اگه نبود؟اگه اینقد چیزی که ساختم محکم نمی بود؟چی میشد که اینقد احمق بودم،اینقد بچه بودم که حداقل امیدِ اینکه بزرگ بشم،عاقل بشم رو داشتم...اگه امید اینو داشتم که تمام این حرفام به خاطر جاهل بودنمه،چه خوب مشید!
ولی..سخته...میدونی؟امید میگن اخرین چیزیه که میمیره...
داره میمیره...مرگ رو تو چشاش میبنم!


میشه تمومش کنم؟




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲:۲۸ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵
از جایی به نام هیچ جا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
از : ماگل
به : کله زخمی

موضوع: درخواست جارو

سلام آقای کله زخمی! من یک ماگل مشنگ قشنگ هستم و دارم از دور براتون می نویسم. تا جایی که یادمه تا دو سالگی راه نمی رفتم و فقط صندوق عقب سره می کردم. از جمله تفریحات سالم خانواده ما در روزهای سهمگین و آخر جنگ این بوده که منو میذاشتن گوشه دیوار و می گفتن: بیا! منم نیشمو با حماقتی که هنوز توی نگاهم باقی مونده، باز می کردم و زباله دانمو جلو عقب می کردم و سمت کسی که صدام کرده بود می رفتم. فکر کنم علت اینکه الان هم از این عضو گرانقدر تنها قدر دو تا توپ تنیس باقی مونده همین سایش های مدام کودکی بوده. سالها بعد با سرگذشت غرور آفرین و حماسی شما آشنا شدم و الانم در رزومه ام این افتخارو دارم که هر هفت جزء تورو حفظم. این اواخر تصمیم گرفتم بجای سوهان کشیدن به خودم که از خردسالی به عنوان یه عادت مونده برام، هر طور شده مثل شما بتونم با جارو یه بار پرواز کنم و بیام هاگوارتز.

پنجره رو که وا می کنم چیزی از فراسوی لایه خاکستری علامت شوم ولدمورت که مستقر بالای شهره، میاد و میره زیر پوستم و مولکول هاش هواییم میکنه که جاروی نیمبوس یا آذرخش تو رو داشته باشم و سوارش بشم و از پنجره تو دل آسمان برم. پرواز کنم و ببینم همه صرافی های این شهر زیر پام کوچیک و کوچیک تر میشن و صفر های جلوی قیمتا دارن کمتر و کمتر میشن. همه مردم حریصشو مثه مورچه هایی که واسه بردن لاشه حشره نیمه جون از سر و کول هم بالا میرن ببینم و حقیر تر و کوچیک تر از اون باشن که غمگینم کنن. یه دفعه اوج بگیرم اونقدری اوج بگیرم که از پول و درد و ترافیک دور بشم، تا جایی که تنها هوای خوب باشه و آسمون باشه و خودم. اونقدر بالا برم که مرگ هم به گرد پام نرسه. جایی باشه که هیچ زمزمه ای رو نشه به حکم مرگ جواب داد و دود سوزوندن اعتقادات مکتوب به چشمم نرسه. جایی که هیچ خرفت خرافه پرستی رو نبینم و تنها اعتقادم به ابرهای زیر پام و مسیر صاف روبروم باشه. بازم باید برم اونقدر بالاتر که موشک کروز هیچ آمریکایی هم نتونه زندگی و همه آرزوهامو زیر خروارها خاک و آوار و صدای آژیر دفن و محو کنه. باید جایی برم که دست ترس ها و آرزوهای نرسیده و غم هم عمراً بهم نرسه. اون وقته که اگه هنوز چیزی از عضوی به نام شش برام باقی مونده باشه، میشه این شش رو از هوا پر کرد و با اولین بازدمم همه دلواپسی ها و نرسیدن ها و تنهایی ها ازم دور میشن. اون وقت اون بالا میتونم خودمو به عنوان موجود زنده ثبت کنم و بعدش با شتابی خیره کننده به سمت هاگوارتز پرواز کنم. آخرم بفهمم هاگوارتز رو این روزا کرایه دادین به کلوپ پیروان دامبولیسم، عکستو بجای روی جلد روی شورت جنیفر چاپ میکنن و رولینگ هم هنوز زنده ست و غزل فکر میکنه!!!

جادوتو نخواستم، هاگوارتز و خاطراتتم مال خودت. جاروتو فقط بده یه دور بزنیم...


ارادتمند
مشنگ


با من مپیچ که تلخم...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.