- شرایطت چیه؟
ایوان ، در آن لحظه احساس کرد باوجود استخوان های اشتباه سر هم شده هم ، باز از آن کلبه با تمام متعلّقاتش قدرتمند تر است ؛ زیرا او کسی بود که شرایط را تعیین می کرد.
ایوان ، در آن لحظه احساس می کرد باوجود استخوان های اشتباه سر هم شده از آن کلبه با تمام متعلقاتش دانا تر است ؛زیرا او تنها کسی بود که میدانست در این زمان به هیچ عنوان نمی تواند وسایل را پیش اربابش ببرد.
با همه ی اینها اما ، یک چیز بود که ایوان نمی دانست.
او نمی دانست هرچه سریع تر باید از آن کلبه بیرون برود!
کمی چندین میلیون فرسنگ آنطرف تر - کهکشان راه شیری- خوشحالم که برای چند دقیقه هم که شده از مدارامون اومدیم بیرون!
- آره...نمی دونی چقده از اون چرخشای فرمالیته خسته شده بودم.
زهره که سعی داشت چند اخترک را با همزدن درون قهوه اش حل کند ، دست نگه داشت و به گفت و گوی خورشید با مریخ پیوست.
- باید بیشتر اینورا بیایم...میگن ضایعات فضایی اینجا کمترن...
خورشید جعبه ی قهوه را چک کرد تا از اصلِ آندرومدا بودن آن مطمعن شود. او که بعد از جریحه دار شدن احساساتش توسط ایوان روزیه به خودش قول داده بود نسل این گونه زورگو را منقرض کند ، رو به دو سیاره ی دیگر کرد.
- من این چند وقت اخیر خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که همه ی مشکلات زیست محیطی ، جسمی و روحی ما زیر سر یک عنصر نامطلوب به نام جادوگراست...خیلی وقته که قدرت های مثلا ماورایی شون داره نظم کیهان رو بهم میزنه! بنابرین این جلسه رو ترتیب دادم تا...
در آن لحظه خورشید حس کرد ، فردی دارد لایه مذاب بیرونی پوستش را می کشد.
- ماماان!
ببیننن!
این دوتا منو بازی نمیدن!
نگاه خورشید از روی اشعه ای که کنارش بود به دو تای دیگر که داشتند وسیله ای گرد مانند را به یکدیگر پرتاب می کردند منعطف شد .
- بذارین خواهرتون هم بازی کنه بچه ها...
- مامان؟
-چیه؟
-ولی آخه...
آخه من...
من پسرم
خورشید درست قبل از ترتیب دادن این دورهمی به اشعه هایش تذکر داده بود که باید آبرو داری کنند و ساکت یک گوشه بنشینند ، اما کو گوش شنوا.
- خب...داشتم میگفتم اگه دست به دست هم بدیم میتونیم وجود جادوگرا رو از رو زمین ریشه کن ک...
- مامان!
داداشی توپمونو انداخت تو مدار زحل
خورشید سعی کرد میل باطنی اش بنا بر پرت کردن خود اشعه در مدار زحل نادیده بگیرد.
- اهم...حالا هستین یا نه؟
زهره که تقریبا داشت با اخترک درون استکانش کُشتی می گرفت ، به علمت نفی ، سر تکان داد.
- خب ما این چند روزه سرمون شلوغه!
- آره...قضیه یکی از اون نفرینای چند هزار سالست...از اونا که باید سر یه زمان مقرر توی موقعیت مقرر باشی...امان از این رسم و رسومات.
زهره که پس از شنیدن [ترق] ای خوشایند از طرف اخترک ، لبخندی روی قسمت جنوبی سیاره اش نقش بسته بود ادامه داد :
- البته تو غمت نباشه. از ابرخوشه ی بقلی یه قمر سفارش دادم ، به بزرگی سه تا سیاهچاله... اگه مکان مشخصی هست که می خوای خورد و خاکشیر کنی بگو.
خورشید با لبخندی ابر شیطانی به نقطه ای روی زمین اشاره کرد. نقطه ای که کلبه جنگلی رویش قرار داشت.
- اونجا.