هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
کلبه‌ی جنگلی

سر تا پای ایوان رو احساس قدرت گرفته بود و تو اون لحظه حس میکرد که میتونه کل کلبه و متعلقاتشو با یه دست برداره و بندازه تو دره.
- خب... پس الان باید شرایطمو بگم درسته؟

از اونجایی که هیچکدوم از وسایل خونه از ایوان خوششون نمی‌اومد هیچکس جواب نداد. ولی ایوان هم کم نیاورد و سکوت رو علامت رضا در نظر گرفت.
- خب پس با این اوصاف الان قدرت دست منه و میتونم هر چی دلم خواست بگ... آخخ!
- جنابعالی غلط کردی. اصلا هم نمی تونی هر چی میخوای بگی!
ایوان از روی زمین بلند شد و به کف پوش که از قرار معلوم به غیرتش بر خورده بود و زیر پاش رو خالی کرده بود با خونسردی نگاه کرد و گفت:
- از قرار معلوم یکی اینجاست که خیلی علاقه‌ای به آدم شدن نداره. البته منم ندارم.

کف پوش اصلا فکر اینجاش رو نکرده بود و البته دلش نمیخواست که تا ابد کف پوش که کلبه‌ی جنگلی خزه بسته باشه!
- غلط کردم! هر کار بگی می‌کنم!

ایوان دست هاش رو به پهلو های استخونیش گرفت و رو به کف پوش گفت:
- پس با این حساب اولین شرطو واسه تو میذارم. از این لحظه به بعد هر نقطه‌ای ازت که من پامو روش مذارم باید مثل ابریشم نرم باشه و علاوه بر اون هر پنج دقیقه باید پاهامو ماساژ بدی. غیژ غیژم نشنوم!
- حالا اون قضیه‌ی غیژ غیژ رو میتونم یه کاریش کنم. حتی ماساژم میتونم بدم. ولی خب آخه من از چوب درست شدم. چجوری مثل ابریشم نرم باشم؟
- همین که گفتم! اگه میخوای آدم بشی باید کف پوش حرف گوش کنی باشی.

ایوان به سمت شومینه رفت و روی صندلی نشست. حالا که قدرت دستش بود میتونست هر کاری که دلش میخواست بکنه.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۰:۲۲:۱۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
- شرایطت چیه؟

ایوان ، در آن لحظه احساس کرد باوجود استخوان های اشتباه سر هم شده هم ، باز از آن کلبه با تمام متعلّقاتش قدرتمند تر است ؛ زیرا او کسی بود که شرایط را تعیین می کرد.
ایوان ، در آن لحظه احساس می کرد باوجود استخوان های اشتباه سر هم شده از آن کلبه با تمام متعلقاتش دانا تر است ؛زیرا او تنها کسی بود که میدانست در این زمان به هیچ عنوان نمی تواند وسایل را پیش اربابش ببرد.
با همه ی اینها اما ، یک چیز بود که ایوان نمی دانست.
او نمی دانست هرچه سریع تر باید از آن کلبه بیرون برود!


کمی چندین میلیون فرسنگ آنطرف تر - کهکشان راه شیری


- خوشحالم که برای چند دقیقه هم که شده از مدارامون اومدیم بیرون!
- آره...نمی دونی چقده از اون چرخشای فرمالیته خسته شده بودم.

زهره که سعی داشت چند اخترک را با هم‌زدن درون قهوه اش حل کند ، دست نگه داشت و به گفت و گوی خورشید با مریخ پیوست.

- باید بیشتر اینورا بیایم...میگن ضایعات فضایی اینجا کمترن...

خورشید جعبه ی قهوه را چک کرد تا از اصلِ آندرومدا بودن آن مطمعن شود. او که بعد از جریحه دار شدن احساساتش توسط ایوان روزیه به خودش قول داده بود نسل این گونه زورگو را منقرض کند ، رو به دو سیاره ی دیگر کرد.
- من این چند وقت اخیر خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که همه ی مشکلات زیست محیطی ، جسمی و روحی ما زیر سر یک عنصر نامطلوب به نام جادوگراست...خیلی وقته که قدرت های مثلا ماورایی شون داره نظم کیهان رو بهم میزنه! بنابرین این جلسه رو ترتیب دادم تا...

در آن لحظه خورشید حس کرد ، فردی دارد لایه مذاب بیرونی پوستش را می کشد.

- ماماان! ببیننن! این دوتا منو بازی نمیدن!

نگاه خورشید از روی اشعه ای که کنارش بود به دو تای دیگر که داشتند وسیله ای گرد مانند را به یکدیگر پرتاب می کردند منعطف شد .

- بذارین خواهرتون هم بازی کنه بچه ها...
- مامان؟
-چیه؟
-ولی آخه... آخه من... من پسرم

خورشید درست قبل از ترتیب دادن این دورهمی به اشعه هایش تذکر داده بود که باید آبرو داری کنند و ساکت یک گوشه بنشینند ، اما کو گوش شنوا.

- خب...داشتم میگفتم اگه دست به دست هم بدیم میتونیم وجود جادوگرا رو از رو زمین ریشه کن ک...
- مامان! داداشی توپمونو انداخت تو مدار زحل

خورشید سعی کرد میل باطنی اش بنا بر پرت کردن خود اشعه در مدار زحل نادیده بگیرد.

- اهم...حالا هستین یا نه؟

زهره که تقریبا داشت با اخترک درون استکانش کُشتی می گرفت ، به علمت نفی ، سر تکان داد.

- خب ما این چند روزه سرمون شلوغه!
- آره...قضیه یکی از اون نفرینای چند هزار سالست...از اونا که باید سر یه زمان مقرر توی موقعیت مقرر باشی...امان از این رسم و رسومات.

زهره که پس از شنیدن [ترق] ای خوشایند از طرف اخترک ، لبخندی روی قسمت جنوبی سیاره اش نقش بسته بود ادامه داد :
- البته تو غمت نباشه. از ابرخوشه ی بقلی یه قمر سفارش دادم ، به بزرگی سه تا سیاهچاله... اگه مکان مشخصی هست که می خوای خورد و خاکشیر کنی بگو.

خورشید با لبخندی ابر شیطانی به نقطه ای روی زمین اشاره کرد. نقطه ای که کلبه جنگلی رویش قرار داشت.

- اونجا.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۱۴:۲۴:۱۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۱۴:۲۷:۵۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۱۴:۳۶:۳۵

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
وسایل شروع به درد و دل و گله و شکایت از روزگار و بلایی که به سرشون اومده بود می‌کنن. و این باعث می‌شه ماجراهای عجیب کلبه، حالا برای ایوان حتی عجیب‌تر هم بشه. اما نکاتی در این پیشنهاد وجود داشت که ایوان ازشون راضی نبود. ایوان تصمیم می‌گیره برای دقایقی در دنیای بیرون سکوت پیشه کنه و در دنیای درون خودش تعاملی جدی با مغز داشته باشه.

نقل قول:
اگه ما رو ببری پیش این قدرتمندترین ارباب تا بتونه دوباره تبدیل به آدممون کنه، سر هَمِت می‌کنیم و میذاریم از اینجا بری.

همین جمله اول دردسرساز بود. ایوان هنوز خیال نداشت تا پیش لرد برگرده. اصلا دلیل فرارش هم همین بود خب!
جمله بعدی درخواست سر هم شدن بود. درسته که سر هم شدنش توسط خودش امری زمان‌بر بود، ولی بالاخره ایوان خودش هم می‌تونست خودشو سر هم کنه و نیازی نداشت به خاطرش وارد قراردادی با یک مشت شیء با ادعای انسان بودن بشه که از قضا تا اون لحظه جز اذیت کردنش کار دیگه‌ای نکرده بودن.
سومین مورد رفتنش از اینجا بود، که ایوان مکان دیگه‌ای برای پنهان شدن نداشت و همچنان ترجیح می‌داد همونجا بمونه.

بالاخره مذاکرات ایوان با مغزش، همزمان با غرهای بی‌امان اجسام کلبه به پایان می‌رسه.
- نچ! پیشنهادتون اصلا وسوسه کننده نبود.

ناگهان حسی به ایوان دست می‌ده که گویا کل کلبه ماتم گرفته و ناامید شده. برای ایوان ناامیدی و ماتم کلبه، بهتر از سیخونک زدن‌ها و اذیت کردن‌هاش بود. شاید ایوان می‌تونست حالا که چیزی برای دادن به این کلبه داره، شانسش رو برای برگردوندن اوضاع به نفع خودش امتحان کنه.
- خب حالا شایدم بتونم شما رو ببرم پیششون. ولی شرط و شروطی داره. بالاخره به همین راحتی که نیست ملاقات با بزرگ‌ترین جادوگر تاریخ.

اما آیا کلبه کوتاه بیا بود و ورق به نفع ایوان برمی‌گشت؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
اشتباه سر هم شدن ایوان گرچه از بیرون واقعا خنده دار بود اما برای خود او معضل بزرگی محسوب می‌شد؛ چرا که جمع کردن استخوان‌هایش و سرهم کردن آن‌ها، حتی اگر روزها هم به طول می‌انجامید، از بیرون کشیدن استخوان ترقوه‌اش از بین استخوان ران و زانویش آسان‌تر بود.

-لعنت به همتون! اگر استخونامو میدادم ارباب بخوره راحتتر بودم تا توی این جهنم دره!

صدای خنده‌ی وسایل ناگهان قطع شد.
-ارباب؟ ارباب کیه؟

ایوان همانطور که سعی می‌کرد استخوان رکابی گوشش را از استخوان دنبالچه‌اش جدا کند با حواس‌پرتی جواب داد:
-لرد سیاه دیگه! کی میتونه بجز بزرگترین جادوگر کل تاریخ بشه ارباب آخه؟ حرف می‌زنین ولی عقل ندارین!

نفس همه‌ی وسایل در سینه‌های چوبی و چرمی و فلزیشان حبس شد. در همین حین ایوان بالاخره توانست استخوان رکابی و دنبالچه‌اش را از هم جدا کند؛ اما چنان با شدت آن‌ها را کشیده بود که تعادلش را از دست داد و دوباره به زمین افتاد. استخوان‌ها دوباره از یکدیگر گسیختند.
-آخیش اینطوری باز بهتره.

ایوان منتظر اظهار نظر کمد بود؛ اما وقتی دید کلبه را سکوت محض گرفته است، سعی کرد حدقه‌ی خالی چشمانش را تکانی بدهد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
-شماها چرا ساکت شدین یهو؟ ازتون بعیده هرهر خنده‌تون رو نشنوم.

دستکش‌ها به آرامی به ایوان نزدیک شدند.
-اگه ما رو ببری پیش این قدرتمندترین ارباب تا بتونه دوباره تبدیل به آدممون کنه، سر هَمِت می‌کنیم و میذاریم از اینجا بری.

ایوان با تعجب به دستکش‌ها خیره شده بود.
-شماها... شماها آدم بودین قبلا؟

پرواضح است که ایوان هیچ گاه داستان دیو و دلبر را نشنیده بود.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۷:۰۷
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 302
آفلاین
در همان لحظه، کلبه ی جنگلی:

بعد از اینکه فریاد های تشویق آمیز وسایل برای کمد فروکش کرد، ایوان فقط پنج استخوان را به هم چسبانده بود. در همین حین که ایوان با نهایت دقت استخوان هایش را روی هم می چید، ناگهان صدایی از گوشه ی کلبه به گوش رسید.
-اسکلت؟

ایوان جمجمه اش را کج کرد.
-دیگه از جون من چی میخواین؟

یک جفت دستکش از بالای میز کوچک کنار شومینه پایین پریدند.
-میخوای کمکت کنیم خودتو سرهم کنی؟

ایوان لحظه ای سکوت کرد. چگونه باید به یکی دیگر از اشیاء این کلبه برای سرهم کردن خود اعتماد می کرد، در حالی که یکی دیگر از همین وسایل باعث شده بود خرد و خاکشیر شود؟
اما در حال حاظر گویی چاره ی دیگری نداشت. اگر خودش میخواست خودش را سرهم کند، مدت خیلی زیادی زمان می برد و او نمی توانست این همه وقت را از دست بدهد. پس به ناچار باید پیشنهاد دستکش را قبول می کرد.
-باشه. فقط زود باش.

دو دستکش به سرعت روی انگشتان میانی و اشاره ی خود دویدند تا به بقایا ی ایوان روی زمین رسیدند. آنجا بود که دو دستکش کار خود را شروع کردند. آنها به سرعت استخوان ها را روی هم میچیدند و بالا می رفتند. صدای خنده ای آرام از شومینه به گوش رسید.
ایوان از سرعت کار کاملا راضی بود. البته کمی مشکوک بود. چگونه وسایلی که از زمان ورودش برای او آرامش نگذاشته بودند، اکنون بسیار ساکت به تماشا ایستاده بودند؟
رشته ی افکار ایوان با صدای دستکش قطع شد.
-تموم شد!

ایوان بسیار سریع تر از چیزی که انتظارش را داشت سرهم شده بود. اما این بار نمی توانست خنده ی آب زیر کاهانه ی شومینه را نادیده بگیرد.
-چیه؟!

تمام وسایل کلبه شروع به خندیدن کردند. ایوان لحظه ای فکر کرد و ناگهان دلیل خنده ی وسایل را فهمید.
-منو اشتباه سرهم کردین!


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۱۲:۳۱:۴۲

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
دوریا به بلاتریکس و بلاتریکس به دوریا خیره شده بود. هر دو چشم در چشم هم. با صلابت. بدون ذره‌ای ترس. صدای بلند رعدی شنیده می‌شه و به دنبال اون برقی چهره‌ی هر دوی اونا رو برای لحظه‌ای روشن می‌کنه. مرگخوارا می‌دونستن که با خاموشی برق، پاسخ نهایی دوریا باید بر لبانش نقش می‌بست. یعنی چه کسی شکست می‌خورد؟

- عه! دیدین چی شد؟ دیگه بارون نمیاد! حالا می‌تونیم مکان‌یابی مناطق جذب ویتامین د کنیم.

و همین حرف کافی بود تا نگاه متصل دوریا و بلاتریکس به همدیگه، ناگهان شکسته بشه و به جاش به آسمون آبی‌رنگ بالا سرشون دوخته بشه.
مرگخوارا همگی زیر سقفی پناه گرفته بودن و تخمه و پاپ‌کورن آورده بودن تا به تماشای دوریا و بلاتریکس بپردازن. حالا با از بین رفتن رعد و برق و باران و فرا رسیدن آسمانی که با قدرت، خورشید در وسطش خودنمایی می‌کرد، گله می‌کنن!
- ای بابا تازه داشت جالب می‌شد.
- نمی‌شد فقط چند دقیقه دیگه بارون بباره؟
- اینم شانس مایه!

مرگخوارا قبل از این که مورد خشم چوبدستی بلاتریکس قرار بگیرن، تخمه‌ها و پاپ‌کورن‌ها رو گوشه‌ای رها کرده و به بلاتریکس و دوریا ملحق می‌شن.

هکتور که دیگه حق نداشت اسم کلبه جنگلی رو به زبون بیاره، به مداد رنگی و کاغذای کوین دسترسی پیدا کرده بود و با کشیدن کلبه‌ای چوبی وسط جنگل، مدام از اینور صحنه به اونور صحنه در حرکت بود. بلاتریکس با خشم برگه رو از دست هکتور می‌گیره و تا می‌تونه ریز ریزش می‌کنه. بعدش دوباره به سمت دوریا برمی‌گرده.
- خب، بارونم تموم شد! حالا می‌ریم کلبه جنگلی یا دنبال سرنخ می‌گردیم یا می‌ذاریم لینی بگه از کجا می‌شه جذب ویتامین د کرد؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
-خونه‌ی جنگلی!

هکتور با بغض اول به بلاتریکس و سپس به بقیه‌ی مرگخواران نگاه کرد بلکه کسی به یاریش بیاید. همه ناامیدانه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا صدای فریاد کروشیو بلاتریکس بلند شود.

-یک بار دیگه فقط یک بار دیگه می‌بخشمت! اصلا تو اگه دهنت رو باز کنی یه جوری شکنجه‌ت می‌کنم که مرلین بشینه های های به حالت گریه کنه!

بلاتریکس با خشم فریاد می‌کشید و چیزی نمانده بود هکتور از این همه سرکوب و عدم توجه و حمایت خود را در یکی از معجون‌هایش غرق کند.

-شاید داره چرت می‌گه ولی کی ایده‌ی بهتر که نه، اصلا ایده‌ای داره که کجا دنبالش بگردیم؟

دوریا با گفتن این حرف، دست به سینه به سمت بلاتریکس حرکت کرد و جلویش ایستاد.
-خودت ایده‌ای داری؟

چشمان بلاتریکس کاسه‌ی خون شده بود. همه‌ی مرگخواران داشتند با ترس به صحنه نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا در صورت ایجاد خطر بیشتر فرار کنند.
در همین هنگام کوین بین دو ساحره رفت.
-حالا دعوا نکنین! بالاخره یه شرنخی از یه جا پیدا می‌کنیم دیگه.

دو ساحره با خشم به پایین نگاه کردند. جایی که چهره‌ی لبخندزنان کودکی مرگخوار که بستنی به دور لبش ماسیده بود قرار داشت. در همین هنگام سدریک بالشتش را به سمت کوین پرت کرد تا او را از دید پنهان نگه دارد. سپس کوین را در پتو پیچید و از صحنه خارج کرد.
-شما به دعواتون ادامه بدین.

بلاتریکس و دوریا دوباره بهم نگاه کردند اما اینبار با خشم کمتری.

-فقط داریم وقت رو از دست می‌دیم! اگر هرچه زودتر ایوان رو پیدا نکنیم، ممکنه ارباب رو از دست بدیم! تو که اینو نمی‌خوای بلا؟

دست گذاشتن روی نقطه ضعف افراد، خب می‌شود گفت بخشی از تخصص دوریا محسوب می‌شد. شاید عصبانی کردن بلاتریکس خیلی ایده‌ی خوبی نبود اما هیچ راه دیگری هم به ذهن دوریا نمی‌رسید و اینکه هیچکاری نمی‌کرد داشت اعصابش را بهم می‌ریخت.
به هر حال بلاتریکس هم کسی نبود که به راحتی پا پس بکشد. نیشخندی زد و یک قدم به دوریا نزدیک شد.
-اگر بریم و هیچ سرنخی اونجا نباشه به نظرت بیشتر وقتمون هدر نمیره؟ اگر رفتیم و اینطوری بیشتر وقت رو از دست دادیم، چطوره از استخون‌های تو استفاده کنیم؟




Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۷:۳۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
خانه‌ی ریدل

در مورد بارش باران، خیلی چیزها می گویند. اینکه انسان را آرام می کند... اینکه غم ها را می شوید و می برد... اینکه امید می دهد و...
و اما در آن لحظه، همه چیز متفاوت بود.
بارش باران فقط اوقات تلخ مرگخواران را تلخ‌تر می کرد.

تقریبا همه‌ی مرگخواران به جز کوین، گوشه ای نشسته بودند و انتظار قطع شدن باران را می کشیدند.
ولی پسرک بی توجه به بقیه، با شادی داخل چاله های آب می پرید و شعر "باز باران با ترانه" را می خواند.

‐بچه انقدر زیر بارون نمون مریض میشیا!

بچه خندید:
-پش من برمی گردم طبقه‌ی بالا پیش ارباب. قول میدم تا شما برگردین حشابی شرشونو گرم کنم که نه متوجه غیبت شما بشه؛ نه گم شدن ایوان.


تا وقتی آنها بر می گشتند؟

‐بذار بارون تموم شه بعد براش تصمیم می گیریم.

آنها هنوز جایی نرفته و اول کار بودند. زیرا آن باران لعنتی بند نمی آم...

-اومدیم و بارون تا چهار روز دیگه تموم نشد. اون وقت ایوان بی ایوان!؟ ارباب بی ارباب؟!

نه! یک دقیقه صبر کنید!

در زندگی یک مرگخوار، هیچ کاری مهم تر از خدمت به اربابش نیست.
هر کس هم که این را تکذیب می کند یا مرگخوار نبوده یا مزه‌ی چوبدستی بلاتریکس را نچشیده.
به هر حال اگر مرگخوار باشید و به فکر نجات زندگی اربابتان، دیگر باران هم محدودیت محسوب نمی شود.

–زبونتو گاز بگیر! مگه من مردم!؟

با فریاد بلاتریکس، ناگهان همه به خود آمدند. حتی آسمان هم برای لحظه ای ساکت شد. گویا از شنیدن فریاد زن ترسیده بود.

–همگی بلند شید! باید فوری همه جا رو بگردیم. اگه ماها مرگخواران اربابیم باید هرطور شده ایوانو پیدا کنیم! حتی شده از زیر سنگ!
–حق با بلاست. بارون که هیچی... حتی خود مرگ هم نمی تونه جلومونو بگیره.

لینی راست می گفت. آنها مرگخوار بودند و حتی از جانشان هم برای نجات ارباب خود، می گذشتند.
حالا اینکه ایوان روزیه از جان خود برای منافع مهمتر نگذشته بود، فقط به این دلیل بود که جانی نداشت وگرنه او هم از جانش می گذشت.
البته شاید...

-ولی میگما الان کجا باید دنبال ایوان بگردیم.

و خب اگر با دقت نگاه کنید، همیشه سرنخی وجود دارد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۳:۰۴ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
فرصتی استثنایی برای کمد ایجاد شده بود تا تمام عقده‌های دوران کودکی و نوجوانی و حتی بزرگسالی‌اش را تخلیه کند.
بنابراین ایوان را بین دو درِ خود جا داد و درحالی که محکم و با نهایت قدرت درهایش را روی او می‌کوبید، از صدای ترق ترق شکستن استخوان‌ها غرق در لذت شد.

- آخ...آیی...نکن! وای، د می‌گم نکن کمد زبون نفهم...آخخخ!

فریاد آخر در پی متلاشی شدن قفسه سینه‌ی ایوان برآمده بود. پس از اینکه استخوان‌های متصل به ستون فقراتش از هم پاشیدند، کل بدنش نیز در کسری از ثانیه فرو ریخت و تنها کپه‌ای استخوان بر زمین باقی گذاشت.

ایوان زمان زیادی برای سرهم‌بندی خودش نیاز داشت.

- مرلین ازتون نگذره! وقتی که برگردم پیش ارباب و بهش بگم چه کارا که با مرگخوار محبوب و موردعلاقه‌ش نکردین، بلایی به سرتون میاره که آرزو کنین کاش همون روزی که نجار بریدتون، بجای میز و صندلی و کمد تبدیل به هیزم می‌شدین و می‌سوختین!

فکِ ایوان درحالی که بی‌هدف دور خودش می‌چرخید و به دنبال باقی اجزای صورت می‌گشت، بی‌وقفه حرف می‌زد.
اما صدایش به صدای سوت و تشویق‌های بلند لوازم کلبه که به افتخار کمد با نهایت توانشان سروصدا ایجاد می‌کردند، نمی‌رسید.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱:۲۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
ایوان می‌دونست که در حالت عادی این جمله باید تعریف کردن ازش می‌بود، ولی در اون لحظه چنین احساسی نمی‌کنه!
بنابراین از جاش بلند می‌شه و به سمت دیگه‌ی کلبه حرکت می‌کنه بلکه از کتاب و صندلی غرغرو دور بشه. اما هنوز دو قدم برنداشته که این‌بار صدایی از زیر پاش توجهشو به خودش جلب می‌کنه.
- آخ... تو چرا اینطوری راه می‌ری؟ حس می‌کنم با هر حرکتت استخون توم کوبیده می‌شه!

ناگهان کمد کنار کلبه درش باز می‌شه.
- درست فکر کردی خب! اسکلته. کل وجودش فقط از چهار تا استخون تشکیل شده.

ایوان به سرعت مداخله می‌کنه.
- چهار تا؟ فقط چهار تا؟ حداقل 200 تا استخون دارم کمدِ حسابی!

کف‌پوش چوبی کلبه با صدای غیژ غیژی نارضایتی خودش رو اعلام می‌کنه.
- پووف، حالا هر چند تا، اینم شانسه که ما داریم؟ هوی اسکلته، می‌شه اینقد رو من راه نری؟

ایوان سعی می‌کنه چشم‌غره‌ای نثار کمد کنه، ولی چون حدقه چشماش خالی بود موفق نمی‌شه. پس به جاش فقط به سمت زمین برمی‌گرده.
- اگه رو تو راه نرم پس چی کار کنم؟ پرواز کنم؟ تو بال می‌بینی رو من آخه؟
- پیست پیست... شومینه. راست می‌گه که. چی کار کنم ضایع بشه؟
- دارم می‌شنوما.
- هیس! وقتی دو تا وسیله بالغ با هم صحبت می‌کنن یه اسکلت وسط حرفشون نمی‌پره.

چوب‌های داخل شومینه با سرعت بیشتری شروع به ترق‌توروق می‌کنن که نشان از تفکرات شدید شومینه می‌ده.
- همم... بهش بگو تا تو استراحت می‌کنی از میله‌هایی که از این سر به اون سر کشیده شدن برای عبور و مرور استفاده کنه.
- مگه من میمونم که با میله... آخ!

یه تیکه چوب کف‌پوش زیرپای ایوان بلند می‌شه که موجب می‌شه ایوان تلو تلوخوران به جلو هدایت شه و مستقیم با کمد برخورد کنه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.